کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت دوم
/
شماره ٧٨١: من سر خم را ببستم باز شد پهلوي خم
شماره ٧٨١: من سر خم را ببستم باز شد پهلوي خم
من سر خم را ببستم باز شد پهلوي خم
آنک خم را ساخت هم او مي شناسد خوي خم
کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو
در ميان خم چه باشد آنچ دارد جوي خم
مستيان بس پديد و خمشان را کس نديد
عالمي زير و زبر پيچان شده از بوي خم
گر نبودي بوي آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوي خم
بوي خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومي بنده و هندوي خم
جادوي بر خم نشيند مي دواند شهر شهر
جادوان را ريش خندي مي کند جادوي خم
در سر خود پيچ اي دل مست و بيخود چون شراب
همچنين مي رو خراب از بوي خم تا روي خم
تا ببيني ناگهان مستي رميده از جهان
نزد خم اي جان عمم که منم خالوي خم
روي از آن سو کن کز اين سو گفت و گو را راه نيست
چون ز شش سو وارهيدي بازيابي سوي خم
جستجو در مطالب سایت