کتابخانه فارسی
/
ديوان شمس
/
غزليات - قسمت سوم
/
شماره ٦٣٢: من آن نيم که بگويم حديث نعمت او
شماره ٦٣٢: من آن نيم که بگويم حديث نعمت او
من آن نيم که بگويم حديث نعمت او
که مست و بيخودم از چاشني محنت او
اگر چو چنگ بزارم از او شکايت نيست
که همچو چنگم من بر کنار رحمت او
ز من نباشد اگر پرده اي بگردانم
که هر رگم متعلق بود به ضربت او
اگر چه قند ندارم چو ني نوا دارم
از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او
کنون که نوبت خشم است لطف از اين دست است
چگونه باشد چون دررسم به نوبت او
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگي نيست
چه ننگ باشد مر لعل را ز زينت او
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال
گذر ز طينت خود چون کنم به طينت او
نه لوليان سياه دو چشم دزد ويند
همي کشند نهان نور از بصيرت او
ز آدمي چو بدزدي به کم قناعت کن
که شح نفس قرين است با جبلت او
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها
اگر تو واقفي از لطف و از سريرت او
که نيست قهر خدا را بجز ز دزد خسيس
که سوي کاله فاني بود عزيمت او
دريغ شرح نگشت و ز شرح مي ترسم
که تيغ شرع برهنه ست در شريعت او
گمان برد که مگر جرم او طمع بوده ست
نه بلک خس طمعي بود آن جريمت او
جستجو در مطالب سایت