کتابخانه فارسی
/
ديوان وحشي بافقي
/
غزليات
/
شماره ١٢٧: دگر آن شبست امشب که ز پي سحر ندارد
شماره ١٢٧: دگر آن شبست امشب که ز پي سحر ندارد
دگر آن شبست امشب که ز پي سحر ندارد
من و باز آن دعاها که يکي اثر ندارد
من و زخم تيز دستي که زد آنچنان به تيغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پيکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از اين ثمر ندارد
ز لبي چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هواي باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغي چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به اين که عاشق
بجز اين که مهر ورزد گنهي دگر ندارد
مي وصل نيست وحشي به خمار هجر خو کن
که شراب نااميدي غم درد سر ندارد
جستجو در مطالب سایت