کتابخانه فارسی
/
ديوان امير خسرو
/
غزليات - بخش سوم
/
شماره ٢٢١: خواستم زو آبرويي، گفت «بيهوده مگوي
شماره ٢٢١: خواستم زو آبرويي، گفت «بيهوده مگوي
خواستم زو آبرويي، گفت «بيهوده مگوي
عاشقان را ز آب چشم خويش باشد آبروي »
بر سر خاک شهيد عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولي حاجت مگوي »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گويا، بنگر اين خوناب و دست از من بشوي
دي به بازاري گذشتي، خاست هويي آنچنان
جان و دل کردند خلقي گم در آن فرياد و هوي
جان من گم گشت و مي جويم، نمي يابم نشان
چون تو در جان مني، باري چنين خود را مجوي
در خرابيهاي هجران گر تو در خسرو رسي
در بيابان کي رود بهر رضاي تشنه جوي
جستجو در مطالب سایت