کتابخانه فارسی
/
ديوان شاه نعمت الله ولي
/
غزل ها - قسمت دوم
/
شماره ٤٦١: چشم من شد به نور او روشن
شماره ٤٦١: چشم من شد به نور او روشن
چشم من شد به نور او روشن
نظري کن به نور او در من
هر خيالي که نقش مي بندم
بود آن يوسفي و پيراهن
جام گيتي نما بدست آور
تا نمايد ترا بتو روشن
کنج ميخانه جنت المأواست
خوش بهشتي است گر کني مسکن
دست ساقي ما بگير و ببوس
سر خود را به پاي او افکن
عاشق مست چون سخن گويد
عقل مخمور مي شود الکن
گر تو هستي محب سيد ما
دل رند شکسته را مشکن
جستجو در مطالب سایت