ماجرای ان شاءالله گفتن ملانصرالدین
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.
مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: ان شاءالله بگوی.
گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟
درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم ان شاءالله،
پولم را زدند ان شاءالله ،
خر نخریدم ان شاءالله و
دست از پا درازتر بازگشتم
ان شاءالله!
حکایت دوم ازان شاءالله گفتن ملانصرالدین
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع میکنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءا…
او گفت: ان شاءالله… ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءالله منم