رمان آبرویم را پس بده قسمت 10
-باباجان تو یه دیقه گوش بده ببین چی میگم ..من میگم حاجی ساده است ولی این دختره هفت خطه …صبحی دیدم داره برای بابات خودش رو لوس میکنه ..
با عتاب غریدم ..
-سماواتی …؟؟؟|!!!
-چیه ..؟
-دهنت رو ببند تا خودم نبستم ..
-امیرحافظ حواست رو جمع کن ..بابای تو اهل هیچ فرقه ای نیست این رو نه فقط من …بلکه همه میدونن… ولی دختره هست ..یه موقعی دیدی جشم باز کردید دیدی بابات برای اینکه به دختره کمک کنه طلاق شوهرش رو گرفت ودختره شاخ شد برات ..
-خفه شو سماواتی ..
-ای بابا تو که دختره رو میشناسی ..همه فرقه ای هست …پس همچین بعید نیست اینکارو کنه
امیرحافظ از من به تو نصیحت …زودتر شر این دختره رو از سر زندگیت کم کن ..اینی که من میبینم هیچ ازش بعید نیست که بعد از حسامی زیر پای تو یا بابات بشینه ..
به قدری عصبانی شدم که تو یه لحظه یقهءبهروز رو چنگ زدم وسینهءدیوار کوبیدمش ..
-حرف دهنت رو بفهم …
بهروز دستهاش رو به حالت تسلیم بالا اورد ..
-باشه باشه ارومتر من که چیزی نگفتم ..
سرم رو به صورتش نزدیک کردم
-خودت میدونی چه گوهی خوردی ..
-اره میدونم چی گفتم ..بچه هم نیستم که با هاروت وپورتهای تو خفه خون بگیرم ..من تنها دوست صمیمیت هستم امیرحافظ …بدت رو که نمیخوام ..
دارم بهت میگم حواست رو جمع کن ..تو فکر میکنی این همه ادمی که زن دوم گرفتن مریض جن.سی بودن یا زنشون سرد مزاج وشلخته بوده ..؟نه جانم …
با کف دست زد زیر دستم تا ازادش کنم ..یقهءلباسش رو درست کرد وادامه داد ..
-طرف با یه زن میگرده بعد میبینه ای دل غافل چقدر من از این زن خوشم میاد …بعد کم کم مهر اون زن براش صدبرابر میشه تا جایی که میبینه نمیتونه بدون اون زن سرکنه ..بعد هم خر میشه وزنه رو صیغه میکنه ..
والله تو این دوره زمونه کم نبودن مردهایی همسن بابای تو… که دخترهایی اندازه نجفی رو صیغه یا حتی عقد کردن ..من میترسم یه روزی به خودت بیایی که برای هر عکس العملی دیر شده و…
با غیض گفتم ..
-حرف دهنت رو بفهم اشغال …ارکیده جای فاطمه است …چه جوری به عقل ناقصت همچین فکری میرسه ..؟
-خیل خب حق با تو …اصلا بیا راجع به یه نکتهءدیگه حرف بزنیم ..
حاجی مرد خوب وساده ایه… به خاطر دست خیری که داره بعید نیست یه پول قلمبه به شوهر دختره پیشنهاد بده تا طلاق نجفی رو بگیره ..
اونوقت یه روز چشمهات رو باز میکنی که دختره تمام مال واموالت رو زیر زیرکی بالا کشیده ویه ابم روش ..
والله با رفتاری که من از حاج احمد دیدم اینکه اجارهءخونهءعقب افتادهءدختره رو میده یا حقوقش رو بیشتر از دیگران میکنه یا راه به راه دختره مریض میشه ومیبرتش دکتر ..بعید نیست همچین کاری کنه …
با اینکه نیمی از حرفهای بهروز خزعبلات بود ولی به شدت با قسمت اخر حرفهاش موافق بودم ..بعید نبود که حاج بابا برای کمک کردن به ارکیده… معاملهءکلونی با سپهر میکرد ..اونوقت بود که باید خر می اوردم وباقالی بار میکردم ..
نگاهم رو به اطاق مونتاژ وصندلی ارکیده دوختم ..کی میشه از شرت خلاص بشم ارکیدهءنجفی …؟
باید فشار روی ارکیده رو بیشتر میکردم ..باید کاری میکردم که خودش بره .باید اونقدر تحقیرش میکردم تازیر بار حرف وکنایه تاب نیاره ..
جرقه ای که تو ذهنم زده شد .باعث شد به سمت انبار داری برم ..
لیست قطعات ارکیده رو گرفتم ویک سره به سمت اطاق مونتاژ رفتم ..باید مثل همیشه جلوی جمع خردش میکردم ..
ساعت کاری تموم شده بود که من از میون مونتاژکارهایی که کارشون تموم شده بود گذشتم وتو چند قدمی ارکیده وایسادم ..
چشمهام از تجسم خفتی که ارکیده درلحظات آتی میکشید برق زد …امیدوار بودم این بار برخلاف بقیهءوقتها باهام بحث کنه ..تا بتونم یه دعوای حسابی راه بندازم واز اب گل الود ماهی بگیرم ..
داشت با نرگس سروری صحبت میکرد وبرای اولین بار میخندید …ارکیده ندرتا میخندید …دیدن لبخندش جزو عجایب بود ..
صداش کردم ..اخم هاش آنا درهم شد …لیست رو به سمتش گرفتم ..
همون جور که انتظار داشتم اینبار دیگه کوتاه نیومد ..پای حیثیت وابروش پیش مونتاژکارها درمیون بود ..ولی عمر این امید زیاد هم طولانی نبود ..
چون با چند لحظه مکث قبول کرد …شوکه شدم ..یعنی قبول کرد امضا کنه ..؟چرا داد وقال نمیکنه …؟چرا از حقش دفاع نمیکنه ..؟چرا این دختر تا این حد تو سری خوره ..؟
دستش رو به سمت لیست دراز کرد که از قصد برگه رو رها کردم ..
غم توی نگاهش حتی یک لحظه هم سستم نکرد ..ارکیده باید از زندگی من حذف میشد ..زانو زد تا برگه رو برداره ولی من گوشهءکفشم و روی برگه گذاشتم ..
نمیدونم چرا هم لذت میبردم …هم زجر میکشیدم ..چرا هم میخواستم پام رو بردارم …..هم دلم میخواست تا عمر دارم ارکیده رو همین جوری تحقیر شده وزانو زده ببینم ..
ولی صدای حاج بابا باعث شد دوباره لعنتی ای زیر لب بگم ..دوباره جست …دوباره پرید …
از همون لحظه که صدای فریاد حاج بابا رو شنیدم .شصتم خبردار شد که حاج بابا از همیشه عصبانی تره ..
با همون تن صدای بلند که ندرتا شنیده بودم گفت که به دفترش بریم ..
با غرور سینه ام رو جلو دادم وزودتر از ارکیده راه افتادم ..امروز روز منه …بالاخره کیش وماتت میکنم ارکیدهءنجفی
****
چشمهام از شدت ضربه ی سیلی حاج بابا وعمق ناراحتی ای که بهم وارد شده بود گشاد موند ..
حاج بابا ..حاج بابایی که تمام عمرش جز به نرمش صحبت نکرده بود ..مردی که همهءوجودم بهش احترام میگذاشت …به خاطر یه دختر پاپتی وهر.زه ..بهم سیلی زده بود ..
لبهام بهم دوخته شده بود ..هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی حاج بابا روم دست بلند کنه …مگه من چی گفتم ؟..جز حقیقت ..جز واقعیت ..؟؟
اینکه این دختر اب زیرکاست است ..اینکه ذهنیتش اینه که از قِبَل من وخونواده ام سود ببره ..مگه دروغ گفتم ..؟مگه تا حالا به خاطرش کلی ضرر مالی ومعنوی نداده بودیم ..؟؟
پس این سیلی برای چی بود ..؟
مثل یه اتشفشان خاموش تو یه لحظه فوران کردم .حقم نبود که حاج بابا به خاطر همیچین دختری دست روم بلند کنه ..این نهایت بی انصافی بود ..
نفرتی که از ریحانه ومینا تو وجودم پاگرفته بود دوباره زبونه کشید …دوباره ارکیده رو ریحانه دیدم ..با همون نفرت سیاه در قلبم که هنوز پا برجا بود ..خودم رو خالی کردم واخر سر با دلی سنگین از اطاق بیرون زدم ..
برام سخت بود …سخت بود که باور کنم حاج بابا بین من واون دختر غریبه ارکیده رو انتخاب کنه ..سخت بود برام تا باور کنم تمام جایگاه من رو همین زن مکار گرفته ..
صدای قدم هایی که تو سالن اکو شد از پشت سرم میومد ..
دیگه برام مهم نبود ..هیچی برام مهم نبود ..من تو این بازی باخته بودم ..حاج بابا خیلی وقت بود که انتخابش رو کرده بود ومن ابلهانه فکر میکردم که هنوز هم فرصت دارم ..ارکیده نجفی بالاخره برنده شده بود ..
صدام کرد ..یه لحظه ایستادم ولی بازهم راه افتادم .اونقدر دل زده بودم که حتی دوست نداشتم باهاش حرف بزنم ..ولی زودتر از اون که بتونم وارد محوطهءپارکینگ بشم ..جلوم قد کشید …اونقدر عصبانی بودم که جوشیدم ..
-چیه ..؟حرف دیگه ای هم مونده که بارم نکرده باشه ..؟نکنه دیدن این سیلی کَمِت بوده ومیخوای برگردم تا یه بار دیگه هم سیلی بخورم تا روح وروان جنابعالی اروم بشه ..؟
همون جور که نفس نفس میزد دستش رو جلوی سینه ام گرفت ..منزجر شدم از حضورش …کاش میتونستم برم ودیگه نبینمش ..
-صبر کن ….تو اشتباه ..میکنی ..برگرد ….نباید از ..دست حاج ..رسولی ..عصبانی بشی ..
با نفرت داد زدم ..
-انتظار داری باور کنم نیتت خیره؟ ..تویِ کثافت… کاری کردی پدری که سی ساله جز محبت کاری نکرده …دست روم بلند کنه ..توی هرزه ..با اون قدم نحست رابطهء من وخونواده ام رو به گند کشوندی ..دیگه چی میخوای …؟
واقعا که چقدر بی حیا شده بودم ..اون امیرحافظ گذشته که حتی تو حرف زدن هم همهء حرمتها رو نگه میداشت کجا رفته بود …؟
-خواهش میکنم …تو نباید با حاج رسولی دعوا کنی ..تقصیر از منه …مقصر اصلی منم …اصلا…اصلا میرم ..قول میدم برم ودیگه من رو نبینی ..ولی با حاج رسولی اینکار ونکن ..
از اینکه مثلا داشت بهم لطف میکرد وقدم نحسش رو از تو زندگیم میکشید بیرون ..حالم بهم خورد ..با تنفر وفک منقبض شده جوشیدم
-فکر میکنی با رفتنت چیزی حل میشه ..؟اون قدر تو زندگیمون نفوذ کردی ومثل یه زالوخونمون رو مکیدی که دیگه نمیتونیم از شرت خلاص شیم ..
-چرا …میرم …قول میدم …که برم ..
-چه فرقی برام داره که بری …دوباره حاجی میاد سراغت وبا منت برت میگردونه …
-اگه این دفعه هم حاجی بیاد دیگه نمیام …قول دادم امیرحافظ …
نگاهم درخشید …پس میرفت …دمت گرم امیرحافظ اخر سر برنده شدی ..
-واگه برگشتی چی …؟
-قول بهت میدم نه فردا ونه پس فردا …دیگه من رو نبینی ..
نفسم رو راحت بیرون فرستادم ..قرار بود بره …بره ودیگه تا عمر دارم نبینمش …قرار بود بعد از دو سال راحت بشم از این سایهءسنگین روی زندگیم …
ولی خوشی تو دلم ثانیه ای دووم نیاورد صدای زمزمه ی ارکیده حالم رو خراب ترکرد
– با اینکه تو تمام این مدت بی جهت من رو له کردی واز نابود کردنم لذت بردی ..
با اینکه سه ساله اصلاح شده ام وتو بازهم بهم انگ میچسبونی ..با اینکه میدونم اون شوهر نامردم صد برابر حرفهای بدتراز این راجع به من زده ..
ولی بازهم ازت میخوام حلالم کنی …من رو به خاطر صدماتی که ناخواسته به زندگیت وارد کردم ببخش …ببخش که من هم تو رو به خاطر تموم ازار هات بخشیدم ..
قلبم تیر کشید…نمیدونم بغض توی صداش بود ..یا نگاه خیسش که تازه برای اولین بار میدیدم …هرچی که بود باعث شد حس بدی پیدا کنم …
دو سال بود که میخواستم راحتمون بذاره ولی حالا که داشت میرفت ..حالا که خودش میخواست جنگ رو واگذار کنه …دیگه خوشحال نبودم ..
از کنارم گذشت وبه سنگینی از پله ها بالا رفت …همونجا مسخ وگنگ ایستاده بودم ..انگار که پاهام به زمین میخ شده باشن …
با خودم گفتم
-مگه همین رو نمیخواستی …؟مگه دو ساله نمیخوای که بره …پس دیگه چه مرگته ..؟
چی تو نگاهش بود ..؟چرا حس یه برنده رو ندارم ؟…چرا فکر میکنم که واقعا حرفهای حاج بابا درست بوده ومن به یه مظلوم ضربه زدم …؟
چرا برخلاف رویای تمام این دوسال هیچ حس خوبی ندارم …؟
نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم که با دیدنش دوباره نگاهم رو بهش دوختم …چادر سرکرده بود …حتی تو این لحظاتی که میدونست دیگه ما رو نمیبینه چادر به سر داشت ..اقا یاور جلوش ایستاد …
چقدر ماتم تو صورتش خوابیده بود …خواست سوار ماشین کارخونه بشه که نگاهش به من افتاد …تو این لحظه هرحسی داشتم به جز خوشحالی …به جز حس شیرین پیروزی …
با اینکه داشت میرفت ..با اینکه مطمئن بودم دیگه برنمیگرده ..با اینکه قول داده بود تا دیگه نبینمش …
ولی حس میکردم بازهم باختم …فرقی نداشت ..حس لعنتی تو وجودم فریاد میزد که امیرحافظ رسولی ..باختی …
اخر سر به ارکیده نجفی باختی …
(گاهی فقط دلت میخواهد
زانوهایت را تنگ دراغوش بگیری
وگوشه ای از گوشه ای ترین گوشه ای که میشناسی
بنشینی وفقط نگاه کنی ..
گاهی دلگیری
شاید از خودت …
شاید …!!!)
فصل چهارم (سایه ی سیاهی ها)
“ارکیده ”
چه حکمتی داشت این اغوش ..که ارکیدهءمرده رو زنده کرد …که دل سنگ شده رو به تپش انداخت ..
چقدر شیرین بود پناه بردن ..چقدر لذت داشت که دیگه تک نبودم ..تنها نبودم ..همون ارکیدهءبی پناه ساعتهای قبل نبودم ..؟
دستهام رو توبغلش مشت کردم
-کجا بودی امیدجان ..؟ارکیده که تموم شد تا تو بیای
-نشد عزیز دلم ببخش …میدونم دیر اومدم ولی بالاخره اومدم ..
-میدونی چی بهم گذشت ..؟میدونی خرد شدم ..؟میدونی انقدر زندگی بهم سخت گرفت که استخون هام هم پودر شد …؟چه طور دلت اومد امید ..؟چه جوری تونستی سه سال رهام کنی ..؟
-ببخش ارکیده .. اومدم که جبران کنم ..اومدم بند دلت رو محکم گره بزنم ..اومدم بگم دلت قرص ..امیدت دوباره اومده که تو دیگه زجر نکشی ..
-چه فایده ..؟دیره ..اونقدر دیر که دیگه نمیتونم سراپا بشم ..
من رو تو اغوشش فشرد …خوابم نه ..؟این لحظه چقدر شبیه رویاهام میمونه …شبیه همون وقتهایی که با لذتِ یه خواب صادقانه چشم باز میکردم ..
-میتونی عزیز دلم ..با هم سرپا میشیم …
(تــو آمــدی …
بـه نــاگــه آمـدی …
مــانـند یــک پــادشــاه , بــدون تــاج و تــخـت .
یــک فــرشـتـه ی بــدون بــال پـــر…
عــزیـــزم تـــو انـعکــاس نفـس هــای خــدایــی …)
با تک سرفهءصفیه خانم از اغوش امیدفاصله گرفتم ..دستش رو کشیدم وگفتم
-بیا بریم ..باید بهم بگی …همه چی رو بگی ..
با انرژی ای که تو وجودم تزریق شده بود از پله ها بالا رفتم ..پاگرد رو پیچیدم وهمون طور که از پله ها بالا میرفتم دست امیدرو کشیدم …
دروکه بازکردم وارد اطاقم شد …برگشتم به سمتش ..میخواستم باور کنم که حقیقته ..که وَهم ورویای شبهام نیست ..
ولی نگاه امید رو من نبود ..دور تا دور اطاق چرخ خورد ..تاب خورد ..خیس خورد …تر شد …ودراخر …بارید ..
-اینجا دیگه کجاست ارکیده ..؟
بغض بیخ گلوم رو گرفته بود ..
-قفس اشتباهاتمه …دخمهءدو ساله امه ..خوشت میاد داداش ؟…تمام دار وندار ارکیده اتون از دنیا ..همین اطاق واون اشپزخونه است …
-اخه چه طوری ..؟اون بی شرف که ..؟
بغضم رو قورت دادم …
-بیا بشین …بیا بشین که به اندازهءتمام نگفته هام… به اندازهءتمام روزهای این سه سال کلی درد دارم ..کلی حرف دارم ..ناله دارم امیدم ..
(لبخندم را بریده ام
قاب گرفتم . . .!
به صورتم آویختم
حالا با خیال راحت،
هروقت دلم بخواهد بغض می کنم)
نشستم رو زمین که زانو زد کنارم ..توی نگاه خیسش.. تو اون چشمهای طوفانیش… کلی درد خوابیده بود …دلم میخواست بپرسم ..
-تو دیگه چرا ..؟تو دیگه چرا اینقدر غم داری ..؟مگه طردم نکردی ؟مگه بار غمت رو سبک نکردی ..؟مگه ازم دل نکندی تا دلت اروم شه وآبروت حفظ ..؟پس این همه درد خوابیده تو تخم چشمهات برای چیه ..؟
-بگو ارکیده چه بلایی به سرت اومده ؟…چه جوری از اون خونه ….ازاون عشق اتشین به اینجا رسیدی ..
اشکم چکید رو سرانگشتم ..شاید یه قطره بود ولی کلی درد تو دلش بود ..
-اشتباه کردم ..تاوان هم دادم ..میبینی …؟این تاوانمه ..این خونهء بی مرد ..
سینه ام رو چنگ زدم ..
-این دل پرخون …
زخم روی پیشونیم رو لمس کردم ..
-این زخم های روی تن …
دستش رو گرفتم ..
-بدجونی تاوان ولنگاری هام رو دادم ..برای هرزجری که کشیدید ..زجر کشیدم …برای هرناله ای که کردین زجه زدم ..پیر شدم امید …پرشدم از ناله ..دیگه توان اضافه برام نموند ..
تلخ خندی زدم ودستش رو تو دستم گرفتم ..
-ولی امروز برام روز خوبیه ..از اون روزهایی که تو زندگیت روشنن …سفید وپرنور …
امروز ظهر من بودم وخدا ..نمیدونی چقدر تنها شدم …نمیدونم که تمام پناهم رو از دست دادم …ولی خدا توروبرام فرستاد ..
هیچ چیزی قشنگ تر از اومدنت نبود امید…ممنونم که اومدی ..
سرانگشتهاش رو بوسیدم که دستش مشت شد ودوباره من رو تو اغوشش گرفت ..
-چقدر عوض شدی ارکیده ..
-پیر شدم نه ؟…زمونه بدجوری بهم تاخت ..نذاشت حتی نفس بکشم ..چه روزهایی رو گذروندم ..
امید تلخ خندی زد
– درست مثل ما …سه سال گذشته بدتر از همیشه بود ..
یه دفعه ای بوی مامان شیرین تو مشامم پیچید …
-راستی امید ..مامان وبابا ..اونها کجان ..؟
-میان عزیزم ..به زودی میان …الان هم اومدم دنبالت که با هم برگردیم خونه ..
دلم روشن شد… يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ(ای بهترین امرزندگان)چه خوب جوابم رو دادی ..
-وسایلت رو جمع کن این دخمه دیگه شایستهءدردونه خواهر من نیست ..
شیرینه نه ..؟اونقدر وجود وحمایت هاش شیرینه که فکر میکنم تمامش خوابه …وچه خواب زیبایی …
-زود باش ارکیده وقت رفتنه …
دلم از شوق دیدار لبریز میشه ..ازجا بلند شد ولی همینکه چند قدم ازم دور شد بند دلم پاره شد …نکنه بره ؟..نکنه با رفتنش دوباره همه چیز مثل قبل بشه ؟..صدا زدم ..
-امید ..
-جان امید ..
-هستی دیگه ..؟قول میدی نری ..؟
چشمهاش روی صورتم چرخید وروی زخم شقیقه ام ایستاد ..
به ارومی لب.هاش ورو زخم پیشونیم گذاشت وبو.سید ..
-اینجام ارکیده جان ..تا تو وسایلت رو جمع کنی من ماشین رو میارم نزدیکتر ..
بوی عطر تنش ..بوی بچگی ها ..وحمایت ها واقعی بود .گرمای روی پیشونیم هم واقعی بود ..ترس از بند بند وجودم پرید ..حالا که حسش واقعی بود پس چه جای ترس ..؟
(میدانــی ؟!بعضـی ها را هرچه قدر بـخوانی … خسته نمیشوی !
بعضـی ها را هرچه قدر گوش دهی … عادت نمیشوند !
بعضـی ها هرچه تکرار شوند … باز بکرند و دست نـخورده !دیده ای ؟!…
شنیده ای ؟!بعضـــی ها بی نهایتــــــند !!!!!)
-باشه الان وسایلم رو جمع میکنم ..
امید که رفت نگاهم رو دور اطاقم چرخوندم ..داشتم میرفتم …چه هجرت شیرینی بود ..
درسته که وجود این قفس پیوند دوباره ام با مُنَفِّسَ الْغُمُومِ(غمگشای غمها )بود…ولی خدا خودش میدونست که جز تلخی …یادگار دیگه ای از این محبس نداشتم ..
انگار که این دو سال شد یه کابوس بد ..میون رویاهام …حالا دیگه واقعا وقت رفتن رسیده بود ..
***
با شوق وذوقی بی حد تک کمد تو راهرو رو باز کردم …چیز زیادی برای بردن نداشتم ..دست انداختم واز بین تک وتوک لباسهام چادر مشکی هدیهءساجده خانم رو برداشتم ..
اونقدر برام عزیز بود که به جز ماه اول دیگه به سر نکردم وهمون جور نو نگهش داشته بودم ..
چادر رو تو ساک کوچیک دستیم گذاشتم ..جز مانتو وشلوار تنم.. لباس مرتب دیگه ای نداشتم ..چشمم به سجادهءگوشهء اطاق افتاد که صدای زمزمه از طبقهءپائین بند بند تنم رو لرزوند ..صدای سپهر بود… قاتل خاموش شب وروز ارکیده …
سپهر-درچرا بازه صفیه خانم ..؟
صفیه خانم -من نمیدونم حتما مهمونتون باز گذاشته ..
-مهمون ؟ کدوم مهمون ..؟
لب گزیدم وبا ترس زمزمه کردم ..
-نگو صفیه خانم …نگو… لب ببند ..
ولی نبست وگفت .
صفیه خانم -نمیدونم والله یه اقای جوونی بود که خوب خانمت رو میشناخت ..چنان خانمت با دیدنش گریه ی شوق کرد که انگار یار سفر کرده اش اومده ..
دستهام مشت شد ولبهام لرزید …(یا خدا ..فهمید …)
صدای فریاد سپهر لرزه انداخت به جونم ..
-ارکیده …کدوم گوری هستی سل.یطه ..؟
پاشنه ی در که بهم کوبیده شد دستهای یخ کرده ام رو مشت کردم ..تنم از فکر کمربند وقلاب تمام فلزی مور مور شد ..
همون جور که کنار کمد خیمه زده بودم به سراغم اومد ..ودست انداخت تو موهام
-کی اومده بود ..؟
محال بود که لب باز کنم …حتی اگه میمردم هم لب باز نمیکردم که نکنه به امیدم اسیبی برسونه …
فقط دل خوش به این بودم که تا امید بره وماشین رو بیاره من وقت دارم …
-با توام ..تو بغل کدوم گردن کلفتی بودی ..؟
با همون چشمهای ترسیده خیره شده بودم بهش …سپهر مرز جنون ودیوونگی رو هم رد کرده بود ..
وقتی دید حرفی نمیزنم ..وقتی دید حتی کشش موهای بسته شده ام هم نمیتونه تاثیری روم بذاره… پنجه انداخت دور گردنم ..نفسم تو یه لحظه رفت …
همون جور با زور سرپنجه هاش …بلندم کرد ..وسینهءدیوار نگهم داشت ..
-حرف بزن تا نکشتمت ..زیر گوش من چه غلطی میکنی زنیکه ..؟
تمام رگهای بنفش رنگ روی پوستش باد کرده بود وتو چشم میزد ..ارکیدهءسینه سوخته این رگهای برجسته رو خوب میشناخت ..
اخه یه وقتهایی عاشق لمسشون بود ..ولی حالا خوب میدونست وقتی که سپهر جنون میگرفت ..متورم میشدن وخبر از درد وتن ارکیده میدادن …
به ثانیه نکشید که اولین سیلی رو تو صورتم زد …افتادم رو زمین که رحم نکرد وبا مشت ولگد به جونم افتاد ..
خودم رو مثل یه جنین جمع کردم تا بیشتر از این اسیب نبینم ولی بی وجدان …بی وجدانِ …بی وجدان ..
به زوریقه ام رو گرفت وپرتم کرد سمت دیگهء اطاق …ناخواسته دستم رو برای محافظت از خودم بالا آوردم که درد توی مچ دستم پیچید وتمام وزن بدنم روی مچ دستم افتاد…
از ته دل ناله زدم ..
-یا خدا…
ولی سپهر نامرد رحم نکرد ..دید که دستم زیر بدنم حبس شده ومن مثل یه حیوون مویه میکنم …ولی بازهم دل سنگش به رحم نیومد …
-بهت میگم اون مرده کی بود؟
بازهم حرف نزدم ..لب بستم …درد کشیدم ولب بستم …محال بود بگم ..اگه دیوونه تر از حالش میشد ..؟اگه بلایی سرامیدم می اورد چی ؟
محال بود ..محال …حاضربودم جون بدم …حاضر بودم بدتر از دردی که توی ساقهء تنم میپچید رو تحمل کنم ولی لب باز نکنم …ولی سپهر رو به جون امیدم نندازم ..
-نمیگی نه …؟
خواستم جابه جا بشم که با لگد روی ارنجم کوبید ..ناله ام به هوا رفت …حس خرد شدن تک تک قسمتهای دستم رو لمس کردم ..
چه دردی داشت ترک خوردن بند بند وجود ..دوباره پنجه انداخت تو موهام ..
-بگو ارکیده تا نکشمت ..مرده کی بود ..؟
با اخرین توانم …با انرژی ای که ته کشیده بود..اخرین دفاعیه ام رو هم کردم …تف انداختم تو صورتش
سپهر مکث کرد ..چه سکوت خفقان اوری …چشمهاش مثل دو تا سنگ سیاه درخشید.. دست مثل یه گرگ …
لرز ودرد تو تنم پیچید …همون جور که پنجه تو موهام فرو کرده بود سرم رو با نهایت قدرتش به گوشهء ستون کوبید …
بی مروت بود …نبود ..؟ضعیف کش بود ..نبود ؟نامـــــــــــرد بود …نبـــــــــود …؟
خدایا مردن یعنی همین نه ..؟همین درد ..همین دل شکسته ءپیوند نخورده …همین زجر وزجر وزجر ..
چشمهای گشاد مونده از خشم سپهر تو نگاهم قفل شده بود ..انگار تازه فهمید چه بلایی سر ارکیده اورده …سر زنش …سر کسی که سه ساله تحمل کرده …
خیسی ولزجی مایعی که روی گردنم سرازیر شد بدنم رو کرخت کرد …صدای نعره باعث شد ازلابه لای پلک خونی خیره بشم به پشت سر سپهر …
-بی شرف بی ناموس… چی کار کردی ..؟
صدای امیدم بود …پشت پناه تازه ام …بعد از خدا وحاج رسولی
سردم شد ..خیلی سرد ..نکنه بلایی سرش بیاره …؟
سپهر که از دیدن امید شوکه شده بود تو یه لحظه غافلگیر شد امید مشت سهمگین اول رو توصورتش زد سپهر که گیج شد امیدحمله کرد ..
تلخ خندی رو لبم نشست مزهء انتقام چقدر شیرین بود..وقتی ضربه های بی امان امید رو میدیدم دلم روشن میشد …خیلی وقت بود مهر سپهر بی وجدان تو دلم خاموش شده بود وحالا جز رضایت هیچ حس دیگه ای نداشتم .
ولی سپهر هم رحم نکرد ..امید میزد وسپهر جواب میداد ..پنجه انداخت دور گردن امیدم …
خدایا نه ..امیدم نه …پناهم نـــــه …
مایع لزج تاروی تیره ی پشتم پائین اومد ..هوا سرد بود یا بدن ارکیده داشت یخ میکرد ؟..
زیر لب ناتوان وبی حال میون هالهء روشن اطرافم …زمزمه کردم
-امید ..
نشنید ..داشت عقده های چند ساله رو خالی میکرد …داشت لگد محکم سپهررو پس میداد ..
پلک چشمهام سنگین شد ..اونقدر سنگین که انگار تمام وزن وغم دنیا رو پلک هامه .با اخرین رمق زمزمه کردم ..
-امیدم ..
ولی بدن کرختم میل شدیدی به استراحت داشت.. به خودم گفتم ..
-نه الان نه… الان وقتش نیست ارکیده ..وقت خوابیدن وچشم بستن ..قوی باش ارکیده …
– نمیتونم ..یه لحظه… فقط برای یه لحظه اجازه بده چشم رو هم بذارم ..به خدا که دیگه توانی ندارم حتی برای باز نگه داشتن همین پلک های خسته ..
(لب هایت طعم خون میدهند…
چقدر زمخت و بی رنگ…
دیگر برای بو.سه های طولانی گرم نیستند….
من آغوش سرد مرگ را می خواهم…
او در بوسیدن ماهر تر از توست..)
درد توی صورتم پیچید که ناله کردم …
-ارکیده جان بیدار شدی مادر …
لبهای خشک وبهم دوخته ام لرزید ..درد توگوشه ی لبم پیچید انگار که زخم جوش خورده ترک برداشت ..به ارومی زمزمه کردم
-مامان شیرین ..؟
-جان مامان …؟؟
لبهام کش اومد …انگار که بخوام بخندم ..دردش مهم نبود ..اخه رویای شیرینی داشتم ..رویای بودن خونواده ام …رویای اغوش مهربون مامان شیرین ..
سعی کردم سر انگشتهام رو حرکت بدم ولی درد ..امان ازدرد استخون سوز …
-تکون نخور ارکیده …
مامان ..؟ صدای مامان بود ؟واضح واضح… انگار واقعا پیشم بود …انگار واقعی واقعی بود ..درست مثل دردی که هرلحظه تو تنم میپیچید …
بازهم زمزمه کردم
– مامان
سرانگشتهام…با سرانگشتهایی لمس شد چقدر گرم بود ..چقدر مهربون .درست مثل دستهای زبر ومهربون ساجده خانم ..
ساجده خانم؟؟ ..دلم بدجوری تنگشه ..امیرحافظ بی انصاف نذاشت دیگه ببینمشون …انگار همون یه ریزه خوشی رو هم بهم نمیدید …
-ارکیده مامان ..چشمهات روبازکن عزیزم …
فقط خدا میدونست که توان نداشتم ..حتی برای بازکردم پلک هام ..ولی جادوی سرانگشتهای گرم باعث شد پلک بزنم ..
-آفرین دختر گلم ..بازکن چشمهای قشنگت رو ..
چقدر شیرین بود ..مثل شهد وعسل ..صدای مامان بود که مثل خون تو رگ وپی یخ زده ام پیچید ومستم کرد ..دوباره با قدرت بیشتری پلک زدم ..
نور چراغ چشمهامو زد ..خواستم دستم روبگیرم جلوی نور که درد دوباره تو دستم پیچید وناله ام رو بلند کرد ..
-الهی بگردم ..تکون نده دستت رو مادر
دوباره پلک زدم واینبار تو هاله ی روشنایی ونور صورت مامان شیرین رو دیدم …با همون لبهای ترک ترک صدا زدم …
-مامان ..؟
-جان مامان ..
دست دیگه ام روبلند کردم …باید لمسش میکردم تا برام هست میشد …مامان دستم رو گرفت ..مامانم بود …مامان شیرینم ..ولی چرا اینقدر پیر …؟ چرا اینقدر شکسته و ویروون …؟
دست دیگه ی مامان رو صورتم نشست …چشمهام رواز شیرینی این لمس بستم …خدایا تا حالا بهت گفتم ممنونتم ؟تا حالا از ته دلم گفتم حمدالله …؟
پس بذار حالا بگم …حالا با بند بند وجودم بگم ..شکرت …به خاطر لمس دوباره ی این دستها شکر ..به خاطر تمام این حس قشنگ تو دلم ..حمدالله
(گاهی خدا برایت همه پنجره ها را میبندد
و همه درها را قفل میکند!
زیباست اگر فکر کنی
آن بیرون طوفانیست
و خدا دارد از تو مراقبت میکند)
-مامان اومدی ..؟
-آره اومدم مادر …
-پس چرا اینقدر دیر ..؟
-خیلی وقته که اومدم ولی تو نبودی عزیز دلم ..همه جا رو دنبالت گشتیم ..نبودی ارکیده ی من…کجا بودی مادر.؟اگه بدونی چی کشیدیم ..اگه بدونی چه به روز ما اومد ..؟
اشکام سرازیر شد سرانگشت مامان میون راه اشکم رو گرفت ..با بغض تو گلوم… با همون چونه ی همیشه لرزون نالیدم …
-ببخشید گفتنم …دردی دوا میکنه ؟
-نگو مادر ..نگو ..همه اش که تقصیر تو نبود ..
سرپنجه هام رو با قدرت بیشتری تو پنجه هاش فرو کردم ..
-چرا رفتی مامان ..؟ من که به بابا زنگ زدم ..منکه گفتم غلط کردم ..پس چرا رفتی ..؟میخواستی ادب بشم ..؟آدم بشم ..؟خب همون موقع هم شدم ..دیگه لازم نبود دو سال ونیم ترکم کنید …میدونی سپهر چه بلایی به سرم اورد …؟
اشکام با سرعت بیشتری چکید ..زندگی با سپهر اونقدر تلخ بود که جز گریه کاری نداشتم …
(غیر گریه مگه کاری میشه کرد
کاری از ما نمیاد زاری بکن ..)
-میدونی چی کشیدم مامان …روزی هزار بار مردم وزنده شدم ..حرف شنیدم مامان ..حرفهایی که جیگرم رو سوزوند ..دلم خونِ مامان شیرین …
اشکام خونابه های دلم بود که میچکید ..
-میدونی بدتر از اینها چی بود ؟…که همه ی حرفهاتون راست بود ..راست حسینی …
سپهر من رو نمیخواست ..پول بابا رو میخواست …درست همون جوری که بابا گفته بود …
دستش رو بیشتر از قبل لابه لای انگشتهام حبس کردم ..میترسیدم این هم یکی از رویاهام باشه که با طلوع خورشید محو میشن
میدونی بدتر از بدش چی بود ..؟ اینکه هیچ کس رو نداشتم ..هیچ کس مامان….محرم راز دلم درودیوار قفسم بود …
(باز هم مثل همیشه که تنها میشوم…
دیوار اتاق پناهم میدهد…
بی پناه که باشی قدر دیوار را خوب میدانی)
اشکای مامان شیرین صورتش رو خیس اب کرد ولی من بی محابا میگفتم ..
سه سال نگفته بودم حالا داشتم عقده گشایی میکردم ..دلم پراز زهرابه های حرفهای سپهر بود ..پراز بغض وکینه …
-مامان دق کردم …جوون مرگ شدم ..سپهر باهام بد کرد ..به هوای پول وپارتی بابا فرزین جلو اومد.. ولی وقتی دید ترکم کردید ..وقتی دید فقط خودم هستم وخودم ..ذاتش رو نشون داد ..
حالا میبینی حال وروزم رو ..نفرینهات از همون موقع دامنم رو گرفت …دیگه ارکیده ی قبل نیستم ..دیگه حتی زنده هم نیستم ..دیگه بهم نگو ارکیده ..بگو گل پرپر ..خلاصت کنم مامان شیرین ..یک کلام …مردم …
(این روزها آنقدر زمین خورده ام ،
که رنگ آسمان را فراموش کرده ام .
بوی خاک میدهد تمام آرزوهایم …)
-نگو عزیزم ..دلم رو بیشتر از این خون نکن ..کدوم مادریه که ناله نفرین هاش از ته دل باشه …؟ به خدا نرفته پیشیمون شدیم ..بابات مریض شد …قلبش طاقت دوریت رو نداشت ..
شیش ماه آزگار ویلون بیمارستان ها بودیم ..به خدا تموم اون شیش ماه حرفمون حرف تنهایی تو بود ..
-پس چرا رفتید ..؟
چشمهای خیسش رو ازم گرفت ..
-امید مجبورمون کرد ..اون موقع ها جوون بود وپراز غیرت ..وقتی میدید پشت سرت لیچار میگن امیدم اب میشد ..غیرتش قبول نمیکردکه تو فامیل وغریبه حرف از کارهای خواهرش باشه ..پاش رو تو یه کفش کرد که بریم ..
بابات هم اون روزها به قدری عصبانی بود که قبول کرد… ولی خدا میدونه همین که پامون رو ازایران بیرون گذاشتیم من وبابات پشیمون شدیم ..
مخصوصا که تلفن تو دل بابات رو به رحم اورده بود ..همه اش میگفت ..
-شاید واقعا ارکیده پشیمون شده باشه …حالا دیگه تنبیه شده ..ولی جرات نداشتیم به امید حرفی بزنیم ..
بابات طاقت نیاورد وراهی بیمارستان شد ..بعد ازشیش ماه الاخون والاخونی امید ارومتر شده بود …وقتی دید من وبابات هرروز بیشتر از قبل برای دیدنت پرپر میزنیم ..قبول کرد که برگردیم ..
شکر خدا هنوز کارخونه ی بابات پابرجا بود
با دل خوش وکلی امید برگشتیم ولی …نبودی …
چشمهاش دوباره پراز اشک شد ..
-دو ساله که دنبالتیم ..رفتیم درخونه ی سابقت ولی گفتن فروختین واز اونجا رفتین …بابات دوباره حالش بد شد ..مخصوصا وقتی یاد حرفهایی که گفته بودی میوفتاد خودش رو ملامت میکرد …
میگفت ارکیده هرکاری کرد تقصیر خودمون بود ..تقصیر من بود که پای اون حیوون روبه خونه ام باز کردم ..
لبم روبه دندون گرفتم ..تمام این چند سال فکر میکردم که ازقصد ترکم کردن ..ولی حالا میفهمیدم که ارکیده اشون رو بخشیده بودن ..
-باباچی مامان …حالش خوبه …؟
-اره عزیزدلم از وقتی که شنیده تو رو پیدا کردیم بهتر شده …
-پس کجاست چرا نیومده ..؟
-میاد عزیزم ..میاد …
یه ضربه به در خورد وباز شد ..با همون دید تارم خیره شدم به قامت رعنای امیدم ..چقدر مرد شده بود ..چقدر سنگین .سروصورتش کبود شده بود وروی پیشونیش یه زخم عمیق خورده بود ..
نامرد …چه بلایی به سر امیدم اورده بود ؟
-اومدی امید؟ ..بیا خواهرت به هوش اومد …
لبهاش خندید ولی ته چشمهاش پراز درد شد …هنوز اونقدر گیج بودم که نمیدونستم چه بلایی سرم اومده ولی چشمهای پراب امید ومامان شیرین بهم میگفت اینبار ماورای دفعه های دیگه است …
اینبار سپهر حیوون بد بلایی به سرت اورده ارکیده ..
موهای روی شقیقه ام رو کنار زد وبا سرانگشت اشک صورتم رو خشک کرد ..
-حالت خوبه …؟
باید لبخند میزدم ولی نشد ..تلخ خند رولبهای ترک ترکم جا خوش کرد ..برای جواب فقط پلک زدم ..جوابم کاملا واضح وروشن بود ..نه ..
مطمئنا با این دردی که تو دستم میپیچید… با این لبهای خشکیده وچاک چاک ..با این درد بدتر از درد توی سینه ام ..خوب نبودم ..
-دکتر عکس وازمایشهات رو دیده خداروشکر احتیاجی به عمل نداری ..فردا مرخصت میکنن …
بازهم پلک زدم ..حرفی نداشتم ..فقط یه سوال تو ذهنم میچرخید ..به ارومی نجوا کردم ..
-سپهر ..؟؟؟سپهر چی شد …؟؟چه بلایی سرت اورد؟؟
منقبض شدن فک امید رگهای روی گردنش رو متورم کرد …
-بهتره فکر اون اشغال رو نکنی ..فعلا که دیروز خوب حقش رو کف دستش گذاشتم .. ..
-چی شد داداش ..بهم بگو ..
اشک تو چشمهای مغرورش نشست …بگردم برای دل خون برادرم …میبینی ارکید؟؟ همه اش تقصیر تو بود
(غمهایی که چشمها را
خیس نمیکنند
به استخوان رسیده اند…..!)
-تو رو که با اون وضع دیدم اونقدر اعصابم بهم ریخت که باسپهر گلاویز شدم ..نفهمیدم چند تا زدم وچندتاخوردم که اخرسر همسایه هاتون ریختن تو خونه و جدامون کردن ..
ولی تو از حال رفته بودی همسایه ها زنگ زدن صدوده واورژانس …واقعا شانس اوردیم که ضربه ی به سرت چندان عمیق نبود
چشمهام رو میبندم… تو این روزها خدا بدجوری داره خودش رو بهم نشون میده ..کم کم دارم ایمان میارم که جای حق نشسته ..
وقتی اون روز تو کارخونه فقط وفقط به پشتوانه ی خودش از حاج بابای مهربونم دل بریدم ..
هیچ وقت فکرش رو نمیکردم عصر همون روز امیدم رو ببینم ..حالا هم بدون وجود سایه ی قاتل خاموشم …درکنار اغوش امن خونواده ام باشم …..
خدا !!!چقدر مهربون شدی تازگیها ..شاید هم بودی وچشمهای کور ارکیده درهای رحمتت رو نمیدید ..؟
صدای نجواهای مامان شیرین وامید باعث میشد تو خلسه ی شیرین ارام بخشها گوش تیز کنم ..
-به بابات گفتی ..؟
-اره گفتم ..میخواست همراهم بیاد ..گفتم بذار ارکیده که مرخص شد بعد …
-میترسم امید ..اگه ارکیده رو با این سرووضع ببینه …
صدای ناامید امیدم دلم رو ریش کرد ..
-نتونستم بهش بگم شوهر بی شرفش این بلا رو سرش اروده ..گفتم ارکیده تصادف کرده ولی حالا حالش خوبه ..
-باور کرد ..؟
-نمیدونم به زور تونستم قانعش کنم خونه بمونه
با صدای هق هق مامان شیرین عصب های بینیم تیرکشید
-میبینی نامرد چه بلایی سرش اورده …
-غصه نخور مامان درستش میکنیم …
-چه جوری …؟تازه مگه با درست کردن تو …ارکیده ی من خوب میشه ..؟ دوساله که دنبالش گشتیم اونوقت بیشرفت هربار که رفتیم سراغش… لب از لب بازنکرد …
صدای پراز خشم امید رگهای متورم گردنش روبه یادم اورد ..
-آره کثافت اشغال فقط گفت طلاقش گرفته ونمیدونم کجاست ..حالا میفهمم که اقا میدونسته وفقط برای انتقام گرفتن … جواب سربالا میداده …
حرفها تو سرم میپیچه …صدای هق هق مامان هم …
-ارومتر مامان بیدار میشه ..گناه داره بزار یه ذره استراحت کنه …
-چی کار کنم مادر ؟…وقتی این صورت کبود وچشمهای مظلومش رو میبینم قلبم اتیش میگیره ..دلم میخواد با دستهای خودم جفت چشمهای اون بی همه چیز رو دربیارم …
-خدا بزرگه مامان بالاخره حق به حقدار میرسه …
-کدوم حق امید ..؟ارکیده ام رو ببین ..شده پوست واستخون ..واقعا این همون دختر سه سال پیشه ..؟بی شرف چنان بلایی سر روح وروانش اورده که تو خواب همه اش هق هق میکنه ..
خدا ازش نگذره ..کم این دختر براش مایه گذاشت ..؟ کم از دل وجون به پاش نشست وهمه چیزش روفداش کرد ؟ اخرسر اینه مزد دستش وصبوریش ؟..که ازکبودی بیش از حد صورتش حتی نتونم چشمهای قشنگش روببینم …؟
-مامان جان اروم تر ..الان بیدار میشه ..
-نمیتونم امید ..به خدا نمیتونم ..دلم خونِ… ببینش ..
-اصلا بیا بریم بیرون ..قشنگ گریه هات روکن یکم که سبک شدی برگرد باشه ..؟
صدای هق هق مامان شیرین پشت دربسته شده گم شد ..پلک زدم واشکهای جمع شده پشت پلکم چکید ..
مقصر کی بود ..؟سپهر پول پرست ونامرد که دست رو ادم اشتباهی گذاشته بود ..؟ یا ارکیده ی گستاخ وبی عار ..که همه ی هست ونیستش رو قبل از ازدواج برباد داده بود …؟شاید هم خونواده ام که بیش از حد بهم ازادی دادن تا به اینجا برسم ..؟
هرچی که بود حالا دیگه قصد رج زدن گذشته ها رو نداشتم ..اونقدر از این بازی سه ساله خسته بودم که فقط میخواستم چشم ببندم واستراحت کنم ..
روح وروان ارکیده بیشتر از حد سائیده شده بود حالافقط یه جرعه ارامش میخواست ..همون یه جرعه کافی بود تا به نبرد دیو سه سرزندگیش بره ..
(دلم آرامـش می خـواهـد …
بـه انـدازه ی خوردن ِ یـک فنـجان چـای کـوتـاه بـاشد …!!
یـا
به اندازه ی قـدم زدن روی ِ سنـگفـرش ِ خیـس ِ پـیاده رو
طـولـانـی …………..!
فـرقی نـمی کنـد
فـقط آن لـحظـه را می خـواهـم
آن لـحظـه کـه تـمام سلـول های بدنم
آرام مـی گـیرنــــد.)
***
با همون دست گچی بعد از دوروز از بیمارستان مرخص شدم ..دکتر میگفت استخون اسکافوئید مچ دستم شکسته واستخون ساعد دستم هم ترک خورده ..
خوشبختانه احتیاج به عمل نداشتم ولی ..به جاش تا چند ماه باید دستم تو گچ میموند ..
-مامان برام چادر اوردی ..؟
نگاه مامان دوباره با کنجکاوی رو صورتم نشست …هنوز متعجب بود که چه جوری اون ارکیده ی ولنگار به این ارکیده ی مقید تبدیل شده ..
-اره مادر بیا ..
-میشه سرم کنی ..؟
-اخه چه اجباریه با این وضع دستت ..؟؟
-سرم کن مامان ..بدون چادر نمیتونم بیرون برم …
مثل تمام این مدت سرخم کرد ومظلومانه گفت .
-باشه ..هرجور دوست داری عزیزم ..
دلم برای دیدن بابا بی تاب بود ..
-مامان دلم برای بابا خیلی تنگ شده …
-اون هم همین طورعزیزم …از دیروزبا تلفن هاش مارو کلافه کرده …
بعد ازمدتها یه لبخند رولبم میشینه ..
-مامان بابا چش شده بود …؟
-قلبش عزیزم ..عمل قلب باز کرده ..دکتر گفته استرس بیش از حد …براش خوب نیست ..به خاطر همین هم نخواستیم که بیاد بیمارستان ..میترسیدم با دیدنت حالش دوباره بد بشه …
دلم میگیره ..ببین چه کردی با خونواده ات ارکیده ؟ همه اش به خاطر هوس بازی وحماقت تو …اشک تو چشمهام جمع شد ..
-مامان من رو میبخشی ..؟
نگاه مامان هم تر میشه ودستهاش رو دورم حلقه میکنه
-معلومه عزیزم ..کدوم مادریه که بچه اش رو نبخشه ..تو دخترمی ارکیده ..هرجور باشی بازهم پاره ی تنمی ..
-فکر میکردم دیگه دوستم نداری ..؟
چشمهای مامان بالاخره بارید ..مادران رقیق القلبند ..لطیفن درست مثل برگ گل ..با اندکی حس… حال وهواشون زود عوض میشه …بارونی میشه ..طوفانی میشه ..بهاری میشه ..
(مرا به کعبه چه حاجت!
طواف می کنم “مادری” را که برای لمس دستانش هم
وضو باید گرفت ..)
-مگه میشه گل من …به خدا زندگیمون بی تو زندگی نبود .. روزهای اول که رفتیم فکر کردم بابات همه چیز رو فروخته ولی نفروخته بود .امید داشت که دوباره برگردیم ..
-اشتباه کردم مامان ..بد اشتباهی کردم ..خدا منو به خاطر تمام این سختی هایی که کشیدید ببخشه …
-چی میگید شما مادر ودختر …بابا دل بکنین از هم …دو روزه که عین چسب دوقولو چسبیدید به هم ..
با غصه گفتم ..
-سه سال پیش توبوده یه چندروزی رو با دل من راه بیا …
از تو ائینه لبخند اشنایی بهم زد …دم خونه که میرسیم چشمهام علنا میبارن …خونه همون خونه است ..زمین واسمون هم همون هاست ..پس من چرا اینقدر پیر شدم ..؟
خدایا یعنی تو این چند سال اونها همین جا بودن ومن بازهم زجر کشیدم وبا بدی های سپهر ساختم ..
حکمتش چی بوده خدا ؟؟؟که ذات سپهر رو بشناسم ..یا خودم ابدیده بشم …؟؟
درودیوار اشنای خونه برام حکم درهای بهشت رو داشت ..مثل یه مسافر سفر کرده بودم که تازه معنی ارامش خونه رو میفهمیدم …
درکه باز شد برای چند ثانیه مرد جلوی روم رو نشناختم ..موهای تک و توک جو گندمش حالا یه دست سفید شده بود ..قامت همیشه ایستاده اش کم از سَرو شکسته نداشت …
چه بلایی سر خونواده ات اوردی ارکیده ..؟ اینه اون بابا فرزین همیشه افراشته ..؟
با کمک عصای دردستش چند پله رو پائین اومد ..لبه ی چادر از دستم دررفت ..پرواز کردم به سمت اغوشش… حتی حاضر نبودم یه لحظه ی دیگه رو بی اغوش امن ش سر کنم …
دستهاش که به دورم گره خورد تازه قلبم شروع به تپیدن کرد ..
-بابا جون الهی بمیرم چی به سرت اومده؟ ..الهی خدا مرگم رو برسونه شما رو با این وضع نبینم ..
-خدا نکنه بابا جان ..
-شرمنده ام به خدا شرمنده ام …
اشک هام حتی نمیذاشت نفس بکشم ..همون جور که تو اغوشش بودم سر بلند کردم وبا دست روی چین های صورتش کشیدم ..بابا هم با سرانگشت سرم رو نوازش میکرد که با دیدن رنگ و رخم …بلورهای شفاف اشک جاری شد …
-چه بلایی سرت اومده ..؟چرا این جوری شدی …؟
-چیزی نیست بابا جون من خوبم… شما رو که دارم خوب خوبم …
بابا زمزمه کرد …
-غم دوریت من ومادرت رو پیر کرد ..چه روزهایی بود …
دستش رو تو دستم گرفتم وخواستم ببوسم که نذاشت …
-غلط کردم بابا فرزین… به خدا تو تمام این چند سال روزی نبود که نگم عجب اشتباهی کردم …
-بسه دیگه بابا جان دلم نمیاد اشکهاتوببینم ..به حد کافی تو این چند سال اذیت شدی …
امید وسط حرفهامون پرید ..
-ای بابا بسه دیگه …چقدر گریه میکنی ارکیده ..؟ حالا که همدیگه رو پیدا کردیم باید جشن بگیریم ..سور بدیم …
بابا فرزین شقیقه ام رو نوازش کرد وبوسید ..
-آره بابا جان بیا بریم تو ..بیا دخترم ..
ساعتهای بعد از اون مثل خواب بود ورویا …شیرین وملس …اغوش بابا بوسه های روی موهام ..چشمهای اشکی مامان شیرین وگه گاه نگاه های پرحسرت بابافرزین …
هرچی که بود برای ارکیده ی تشنه مثل یه لیوان شربت گوارا بود …
ساعت نزدیک دوازده ی شب بود که بعد ازبوسیدن روی مامان وبابا به اطاقم رفتم ..با بازکردن در حسرت روزگار جوانی تو دلم زنده شد ..
وقتی میگم جوانی ..باور کن که حال یه زن سالخورده رو داشتم ..زندگی زناشویم از من یه پیرزن فرتوت ساخته بود ..
نشستم رو تخت ..درد دستم که به کل ازیاد برده بودم به مروز زیادتر میشد ..ولی اونقدر خوشحال بودم که اهمیتی نمیدادم ..
نمیدونم چقدرتو خاطرات گذشته غرق بودم که با تقه ای به در به خودم اومدم
-ارکیده خوابیدی ..؟
-نه امید جان بیا تو ..
با یه سینی دارو شربت اومد تو اطاق ..
-داروهات رو یادت رفت بخوری ..
-اره میدونم.. ولی دیدن شما از هر دارویی تاثیر گذارتره ..
نشست کنارم وبا حوصله همه رو به خوردم داد ..
-حالت بهتره ..
با لذت پلک زدم …گونه ام روبه نرمی لمس کرد …اونقدر حسرت تو چشمهاش زیاد بود که چشمهای من رو هم پراز غم کرد ..
-کاش زودتر میومدم …
لب گزیدم وزمزمه وار گفتم
-کاش هیچ وقت خام حرفهاش نمیشدم …
با حسرت گفت ..
-کاش بیشتر دنبالت میگشتم ..
-کاش بیشتر مراقب بودم ..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش چکید ..
-کاش بیشتر مراقبت بودم ..
با سرانگشت اشکش رو گرفتم ..
-بسه داداش خودت رو اذیت نکن ..
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید