صدف قسمت سوم
از ماجراي شهره چيزي به روي كامران نياوردم. هم ازش بدم ميومد هم عاشقش بودم اما خب عشقم بيشتر از نفرت بود، ميخواستم زندگيمو سرپا نگه دارم..خوراكيهايي كه براش خريدمو بهش دادم، يكم وضعيتش بهتر شده بود،
اب زير پوستش رفته بود...يكم با هم حرف زديم و برگشتم خونه..موقع خداحافظي بهم گفت برو شركت از پيمان پول بگير كه تو خرجيت نموني.روز بعدش رفتم شركت، هيچي تو شركت نبود،خاليه خالي بود.يه اقاي پيري اونجا بود گفتم اقا پيمان نيست؟ گفت رفته طبقه بالا الان مياد، يه ربع بعد پيمان اومد يه پولي به پيرمرده داد و فرستادش بره.. بهش گفتم پيمان اينجا چه خبره؟ چرا هيچي سرجاش نيست؟ گفت چه انتظاري داري واقعا؟ دو ماهه كامران نيست، كلي كار مونده، من يه نفري چيكار ميتونستم بكنم؟ جمعش كردم رفت، پولايي هم كه دستم بود دادم جاي ضرره مردم...گفتم كامران بهم گفت بيام ازت يكم پول بگيرم.. گفت برو بهش بگو هيچ پولي نمونده، اون عوضي معتاد هممونو بدبخت كرد..تو خبر نداري اما اين شش ماه اخر اقا اصلا شركت نميومد، فقط دنبال خانوم بازي بود، همه كارارو من به تنهايي انجام ميدادم، بعدم انتظار داشت هروقت پول احتياج داره ميليون ميليون بزنم به حسابش..نه جانم من ديگه پولي ندارم بهش بدم، تو اگه پول ميخواي بهت ميدم اما خب بايد باهام راه بياي..مرتيكه عوضي فهميدم منظورش چيه،يه لحظه ترسيدم و بدون اينكه چيزي بگم برگشتم كه برم، دنبالم اومد، جلوي در رو به روم وايساد و گفت احمق منكه به زور بهت دست نميزنم اما اينو بدون كامران واسه تو شوهر نميشه، اون دلش ميخواد هرروز با يه نفر باشه، من امارشو دارم.. من تا هفته ي بعد از ايران ميرم،حتما قبلش يه سر به كامران ميزنم و بهش راجع به شركت توضيح ميدم،تو هم اگه خواستي بيا با هم بريم، بعد خودشو كشيد كنار و گفت بيا برو اما به حرفام فكر كن. من سيزده ساله با كامران دوستم، خوب ميشناسمش، اون با يه نفر سير نميشه، خودتو معطلِ زندگي باهاش نكن، حالا برو.. كل مسيرو تا خيابون دوييدم و گريه كردم،پيشنهاد بي شرمانه و حرفاي پيمان حسابي منو بهم ريخت. رفتم خونه و تا شب فقط گريه كردم. چقدر غريب و بيكس بودم تو اون شهر، چقدر بي پناه بودم، بهترين دوست شوهرم كه مثل برادرش بود بهم نظر بد داشت. چقدر اون شب واسه تنهاييم اشك ريختم. نميتونستم واسه زندگيم تصميم بگيرم،نميتونستم به حرفاي پيمان اعتماد كنم. احساس ميكردم باخت دادم، اون همه واسه رسيدن به كامران التماس كردمو زجر كشيدم، از خانوادم دور شدم حالا زندگيم رو هوا بود...
.
هيچ پولي نداشتم، خانوادمم كه از چيزي خبر نداشتن، يه سري زنگ زدن كه بيان بهمون سر بزنن به دروغ گفتم من و كامران داريم ميريم ايرانگردي، چقدر خوشحال شدن كه دخترشون انقدر خوشبخته... مجبود شدم يه تيكه طلامو بفروشم..از شهره هم هيچ خبري نداشتم، خلاصه اون چندماه گذشت و كامران اومد خونه.. چه تشريفاتي براش گرفتم، يه تيكه ديگه طلامو فروختمو كل يخچالو پر كردم، خونه رو تميز كردم، كل اتاقمونو با گل و شمع تزيين كردم، يه شام خوشمزه درست كردم، اون شب با وجود غمِ بزرگه توي دلم سعي كردم شاد باشم، بعد از شام ازم خواست بشينم باهاش حرف بزنم، ازم تشكر كرد بابت صبوريهام.يكم كه گذشت رفتم گوشيشو اوردم دادم دستش گفتم نميخواي به شهره زنگ بزني؟ جا خورد، ترسيد. گفتم چيه؟ تعجب كردي؟ من از همه چي خبر دارم، صيغه نامتونم ديدم.گفت تو از همه ي اينا خبر داشتي و با اين حال به پام موندي؟ گفتم كامران تو شايد يادت رفته باشه اما من يادم نرفته كه واسه بهم رسيدنمون چقدر سختي كشيديم، چقدر خون دل خورديم، چه شبا كه گرسنه و با چشم اشكي خوابيديم. من بخاطر تو از خانوادم گذشتم، اينهمه راهو با تو تا اينجا اومدم.به راحتي به دست نياوردمت كه به راحتي از دست بدمت. اگه دوسِت نداشتم چهارماه تنها و غريب تو اين شهر و اين خونه به انتظارت شبامو صبح نميكردم. عشق من به تو هنوزم به اندازه ي همون موقعهاست. اگه بگي دوستم نداري همين الان از زندگيت ميرم چون نميخوام به زور تحملم كني، اگه از كارت پشيمون باشي ميبخشمت اما لطفا تكليف هردوتامونو روشن كن. يا من يا شهره.. من حرف ميزدم و كامران اشك ميريخت.. يهو خودشو انداخت رو پام، گفت معلومه كه تو، فقط و فقط تو. بخدا پشيمونم، منو ببخش صدف،بهت قول ميدم جبران كنم. گفتم پاشو بشين اينكارا واسه چيه؟ من به خودم قول دادم يه فرصت ديگه به زندگيم بدم، حالا ديگه ببينم چيكار ميكني.گفت همين فردا همه چي رو دوباره درست ميكنم.. فرداش كامران صبح رفت بيرون و ظهر اومد خونه اما پكر بود. گفت زنيكه راضي نميشه به جدايي، ميگه نيا پيشم،خرجمم نده اما بذار اسمت روم باشه... گفتم بذار برم خودم باهاش حرف بزنم اما كامران نذاشت، گفت عجله نكن خودم درستش ميكنم. چندوقت كه پيشش نرم خودش صداش درمياد.. همينم شد.. كامران يك ماه و نيم كامل تو خونه بود و ما هرسري يه تيكه طلا ميفروختيم و ميخورديم، شهره هرروز زنگ ميزد به كامران اما كامران جوابشو نميداد، كلي پيام ميداد، يبار پيام عاشقانه يبار فحش يبار تهديد..اما هيچ جوابي كامران بهش نميداد
يكي دو هفته بعد شهره پيام داد به كامران كه بيا بريم صيغه رو فسخش كنيم ميخوام ازدواج كنم، خيلي خوشحال بودم، به كامران گفتم همين فردا برو.فرداش كامران رفت اما دوباره پكر برگشت، گفت شهره ميگه بايد پونزده ميليون پول بدي وگرنه جدا نميشم، گفتم عيبي نداره من طلاهامو ميفروشم. كامران خيلي ناراحت شد پشت سرهم عذرخواهي ميكرد. بهش گفتم تو اگه بهم وفادار باشي طلا به چه دردم ميخوره، عيبي نداره كار ميكني دوباره برام ميخري. خلاصه من كل طلاهامو فروختم،حالا ديگه فقط يه دستبند برام مونده بود با حلقه ي ازدواجم...كامران پولو به شهره داد و شرّش كم شد.يك ماه ديگه گذشت، كامرانو خوب زيرنظر داشتم كه ديگه سراغ اعتياد نره..شركت كه از بين رفته بود بخاطر همين با ماشين تو اژانس كار ميكرد..خداروشكر خونمون اجاره اي نبود و با درامد اژانس بخور نمير زندگي ميكرديم.. يبارم خانواده م اومدن خونمون اما من چيزي راجع به بيكاري و اعتياد كامران نگفتم بهشون. يجوري زندگيمو خوب نشونشون ميدادم كه موقع رفتنشون از كامران تشكر ميكردن.. يه روز كامران اومد خونه گفت اگه اجازه بدي خونه رو بفروشم، ميخوام با يكي شريك بشم و دوباره شركت بزنم!گفتم تو واقعا دوباره حرف از شراكت ميزني؟ پيمان كه مثل برادرت بود چه بلايي سرت اورد! حالا اين كي هست؟ گفت يكي از بچه هاي اژانس مدرك مهندسي داره، اتفاقا همشهري تو هم هست.گفتم هركي كه ميخواد باشه، لطفا ديگه تو اين خونه حرف از شراكت نزن. گفت باشه اگه تو راضي نيستي من كاري نميكنم.. يه هفته بعد اومد خونه گفت ساسان(همون كه ميخواست باهاش شريك بشه) نامزد كرده، مارو دعوت كرده جشنش.اولش دلم نميخواست برم اما واقعا ديگه حوصلم سررفته بود تو اون شهر، هيچ تفريحي نداشتم. گفتم باشه ما هم ميريم. يه پيراهن مشكي ساده تا زير زانو پوشيدم، موهامم بابليس كشيدم و حالت دار كردمو ريختم رو شونه هام، يه ارايش ملايمم كردم و رفتيم.. مراسم تو باغ بود، خيلي همه چي تشريفاتي و مجلل بود. مراسم از طرف عروس گرفته شده بود، عروسم يه دختر بامزه و خوشرو بود. رفتيم كنار عروس و داماد، كامران مارو بهم معرفي كرد، واقعا ساسان و نگار بهم ميومدن..به نظرم ساسان پسر خوبي بود اما اون كاري كه پيمان با من كرد باعث شد بدبين بشم... رفتيم نشستيم سرجامون، يكم سختم بود كه كسي رو نميشناختم، معذب بودم. ساسان اومد دعوتمون كرد به رقص، يكم كه وسط شلوغ شد من و كامرانم رفتيم و شروع كرديم به رقصيدن... بعد از مدتها شاد بودم.. همچنان در حال رقصيدن بوديم كه يهو وايسادم!
.
كامران رد نگاهمو دنبال كرد و لبخند به لبش اومد، خودمو مرتب كردم و دست كامرانو گرفتم. ادمي كه رو به روم ايستاده بود بهزاد بود كه با حسرت نگاهم ميكرد.. با كامران رفتيم كنارش احوالپرسي كرديم. فهميديم ساسان پسردايي بهزاده.. بهزاد به من و كامران تبريك گفت و برامون ارزوي خوشبختي كرد.. در اخر هم با كامران شماره هاشونو رد و بدل كردن... قرار شد تا زمانيكه تو اون شهر هست يه شب بياد خونمون..اون شب به خوبي تموم شد و برگشتيم خونه.. دو شب بعد بهزاد اومد خونمون اما در حد يه چاي و شيريني كنارمون موند چون ميخواست برگرده...يه مدت گذشت، از وضعيت زندگيمون خسته شده بودم. كامران شغل درست حسابي نداشت. انقد زير گوشم خوند كه راضي شدم خونه رو بفروشه و با ساسان شركت بزنن.. رفتيم مستاجري.به خانوادم گفتيم خونه رو عوض كرديم اما نگفتيم اجاره اي هست... شركتو راه انداختن و خيلي زود كارشون گرفت.. كامران واقعا با عرضه بود اگه ميخواست، ميتونست بهترين زندگي رو داشته باشه.. يكسال گذشت، طلاهام برگشتن، ماشينمون بهتر شد، خونه جديد خريديم.فقط جاي خالي بچه شديدا حس ميشد.يكي دوبار اقدام كردم به بارداري اما نشد، رفتيم دكتر ازمايش دادم هم من هم كامران سالم بوديم. دكتر گفت تا يكسال ناباروري طبيعيه.ما هم برگشتيم خونه.. چند هفته گذشت، يه روز كامران اومد خونه خيلي خوشحال بود. گفت يه پروژه شهرك گرفتيم تو فلان شهر كه با شهر ما هشت ساعت فاصله داشت. گفت اگه اين قراردادو ببنديم زندگيمون شاهانه ميشه، برات قصر ميخرم، تمام اذيت و ازارهايي كه ديدي برات جبران ميكنم، فقط دعا كن كه بشه.اون شب با ساسان و نگار رفتيم بيرون كه شام بخوريم. همگي خيلي خوشحال بوديم. من و نگار خيلي اصرار داشتيم كه زودتر عروسي كنن تا چهارتايي با هم بريم تو اون شهر زندگي كنيم.ساسان گفت پس بذاريد ما بريم اونجا ببينيم شرايط ساخت و ساز چجوريه بعد يه تصميمي ميگيريم.. خيلي خوشحال بودم، كامران اعتيادو به كل حذف كرده بود، باشگاه ميرفت و سخت تمرين ميكرد،بدنش رو فرم اومده بود و جذابتر از قبل شده بود، از خانوم بازي هم خبري نبود. اون موقع فكر ميكردم خوشبختتر از من تو دنيا وجود نداره... ساسان و كامران رفتن و يك هفته بعد برگشتن. گفتن اصلا نيازي به اسباب كشي و كوچ كردن نيست، چون اونجا هوا به شدت گرم و طاقت فرساست و اصلا جاي مناسبي واسه زندگي نيست، اونا هم فقط دو يا نهايتا سه روز در هفته ميرن اونجا و برميگردن... با تحقيقي كه من و نگار كرديم ديديم درست ميگن ما اصلا نميتونستيم با شرايط زندگي تو اون شهر كنار بيايم...
.
سه ماهي ميشد كه كامران و ساسان ميرفتن و ميومدن، تقريبا هفته اي دو روز تنها بودم.يه روز گوشي كامران زنگ خورد، خودش خواب بود.بهزاد بود كه زنگ ميزد.جواب دادم،گفت واسه هفته بعد يه نمايشگاه تو شهري كه ما ساكن بوديم برگزار ميكنه و من و كامرانم دعوت كرد. كامران كه بيدار شد بهش گفتم، گفت خوبه ميريم ولي اگه من نبودم با نگار برو..روز برگزاري نمايشگاه رسيد و كامران نبود. من و نگار با هم رفتيم. بهزاد از دور مارو ديد و اومد سمتمون،درسته سنش زياد بود، اون موقع من بيست و سه و بهزاد چهل و سه ساله بوديم اما اصلا بهش نميومد، نهايتا سي و دو سه بهش ميخورد. اون روزم با اون كت شلوار طوسي تيره اي كه پوشيده بود خيلي جذابتر شده بود.. مثل هميشه موهاي مشكيش مرتب و صورتش اصلاح شده بود و بوي عطر معروفي كه هميشه همونو ميزد، به مشام ميرسيد.اومد جلو خيلي گرم احوالپرسي كرد، با نگار سبد گلي كه براش خريده بوديمو داديم دستش، خيلي تشكر كرد. سراغ كامران و ساسانو گرفت، گفتيم كه سر پروژه هستن... يكم كه گذشت، نگار از من جدا شد، اخه با بهزاد فاميل بودن و اونجا چندتا از فاميلاشو ديده بود و رفته بود باهاشون سلام و احوالپرسي كنه. منم تنها داشتم تابلوها رو نگاه ميكردم، چقدر دلم ميخواست دوباره نقاشي رو شروع كنم.. يهو جلوي يكي از تابلوها با صداي نسبتا بلندي گفتم واااي اين چه خوشگله.. يه دفعه بهزاد از پشت سرم گفت مالِ خودت... برگشتم نگاش كردم گفتم نه نه ممنون.. گفت نميدونم چرا ازم فرار ميكني! من هنوزم همون ادم سابقم، با رفتنت هيچي تو زندگي من تغيير نكرد، ادم جديدي وارد زندگي من نشد.. ميدوني صدف من فقط زماني يكي از دلم ميره بيرون كه بهم بدي كنه، تو هنوزم همونجوري تو قلبم و ذهنم پررنگي... شايد دليل برپايي اين نمايشگاه تو اين شهر ديدنه تو باشه وگرنه منو چه به اينجا... از حرفاش معذب شدم، احساس كردم گرمم شده، گفتم بهزاد من متاهلم، ميفهمي؟ گفت من كاري به زندگيت ندارم، من از خوشحالي تو سرمست ميشم،تو خوب باشي حال من عالي ميشه، من فقط حرف دلمو بهت گفتم. الانم فقط يه چيز ازت ميخوام، ازت خواهش ميكنم اين تابلو رو به عنوان هديه از يه دوست قديمي قبول كني.. گفتم باعث افتخاره ممنونم... خيلي خوشحال شد، فوري به يه پسره كه تقريبا نوزده بيست سالش بود اشاره كرد كه تابلو رو از اونجا برداره.. بعدشم از ما پذيرايي كردن.. اون روز خيلي بهم خوش گذشت كلا نقاشي روح منو اروم ميكرد.. لحظه خدافظي بهزاد تابلو رو كه خيلي زيبا كادو و روبان پيچي شده بود، خودش اورد گذاشت تو ماشينم، تشكر كردم و با نگار رفتيم خونه....
دو سه هفته اي ميشد كار كامران فشرده شده بود، فقط يك شب كنار من بود.خيلي لاغر و سبزه شده بود. حوصلم ديگه سررفته بود، بهش گفتم توروخدا منو ببر تو اون شهر برام خونه بگير اشكالي نداره هوا گرمه، من از خونه بيرون نميرم ولي حداقل تو هرروز مياي خونه، يه نگاه به خودت بنداز، ببين چه ضعيف شدي، خب اگه من بيام اونجا بهت ميرسم نميذارم وضعيتت اينجوري بمونه.. قبول نكرد، يك ماه تمام غر زدم قهر كردم، گريه كردم تا قبول كرد. يه چمدون لباس برداشتمو رفتيم اونجا.. كامران اونجا يه خونه مبله اجاره كرده بود،منم برد تو همون خونه.. فقط يه پذيرايي بود و يه اشپزخونه كوچولو با سرويس بهداشتي.. هيچ اتاقي نداشت. مبلمانش تختخواب شو و دونفره بود. وارد خونه كه شدم، از تميزي خونه تعجب كردم، نميتونست كار كامران باشه.كامران به شدت تميز بود اما بيشتر از اون شلخته بود، يعني هيچي رو سرجاي خودش نميذاشت، گفتم خيلي عجيبه خونه اي كه تو داري توش زندگي ميكني انقدر منظم و مرتبه.. گفت اره وقتي من ميام پيش تو يه خانومي هست كه مياد اينجارو مرتب ميكنه.. نميدونم چرا يهو دلم لرزيد. بعد از قضيه شهره اسمِ خانوم ميومد تنم ميلرزيد... گفتم خوبه بهش بگو خانومِ خودم اومد خودش خونمو عين دسته گل ميكنه. چشمك زد و گفت قربون خانوم خودم..هواي اونجا واقعا طاقت فرسا بود، اصلا روزا از خونه بيرون نميرفتم..شايد هفته اي يكي دوبار شبا با هم ميرفتيم بيرون.. يه شب كامران گفت دلت ميخواد شهرك بهت نشون بدم؟ گفتم اره.. رفتيم اونجا بهم گفت يه لحظه بشين تو ماشين برم به نگهباني خبر بدم بيام.. وقتي رفت يه حسي بهم گفت گوشيشو چك كنم..رفتم تو قسمت پياما، اولين پيامو باز كردم ديدم نوشته: حالا چيكار كنيم؟ تا كي ميمونه؟ من فردا ميام شهرك ميبينمت... فرستنده پيام اسمش (همكار) ذخيره شده بود.. شمارشو گرفتم تو گوشيم ذخيره كردم.. تمام تنم عين بيد ميلرزيد.. كامران كه اومد چيزي به روش نياوردم، با هم رفتيم داخل شهركو ديديم اما من هيچي نفهميدم.. فرداش به اون شماره زنگ زدم يه خانوم جواب داد تا گفت الو قطع كردم. ديگه مطمئن شدم كامران داره دوباره خيانت ميكنه.. بايد يه جوري مچشو ميگرفتم.. تصميم گرفتم سرزده برم شهرك..كامران اونجا واسه خودش ماشين خريده بود. وقتي با هم رفتيم به اون شهر با ماشين من رفتيم كه اگه من خواستم اونجا برم بيرون ماشين داشته باشم... ظهر كه اومد خونه ناهار خورد، رفت حمام دوش گرفت منم رفتم سراغ گوشيش اما هيچ پيامي نبود...
وقتي كه از خونه رفت، فوري لباسمو پوشيدم با ماشينم افتادم دنبالش.. ميترسيدم بفهمه دارم تعقيبش ميكنم واسه همين خيلي با فاصله ازش ميروندم... كل مسيرو با موبايلش حرف زد.... جلوي يه اپارتمان نگه داشت و رفت بالا، جالب اينجا بود كه درِ اپارتمانو با كليد خودش باز كرد..تقريبا دو ساعت و نيم گذشت، اما خبري نشد، از استرس داشتم ميمردم.. بهش زنگ زدم جواب نداد، دوباره زنگ زدم خيلي با عجله گفت جانم صدف، زودتر كارتو بگو من اينجا كلي كار دارم، گفتم شهركي؟ گفت اره كجا ميخواستي باشم؟ گفتم هيچي حوصلم سررفته بود شايد بيام شهرك پيشت.. هول شد گفت نه الان نيا، مهندس فرستادن اينجا خيلي شلوغه، گفتم باشه و گوشي رو قطع كردم، بعدش يه پيام داد و نوشت: عزيزم قول ميدم شب زودتر بيام بريم بيرون. گوشي رو پرت كردم رو صندلي ماشينو زار زدم... بالاخره بعد از سه ساعت و نيم اومد بيرون. رفت تو ماشين نشست اما حركت نكرد، انگار منتظر كسي بود. يهو احساس كردم نبضم وايساد.. از چيزي كه ميديدم شوكه شده بودم..شهره از در اومد بيرون با شكم برجسته.. حامله بود. باورم نميشد، احساس كردم خون به مغزم نميرسه،با صداي بلند گريه ميكردم... شهره رفت رو صندلي جلو كنار كامران نشست و راه افتادن، دنبالشون رفتم.. رسيدن به مطب دكتر سونوگرافي.. ديگه طاقت نياوردم، بهش پيام دادم بچه مشتركت با شهره جون مباركتون باشه، بعدشم گوشيمو خاموش كردمو رفتم خونه...يه لحظه انگار جنون بهم دست داده بود، هرچي قرص تو يخچال بود ريختم تو دهنمو يه ليوان ابم كشيدم روش..بعدم رفتم تو حمامو درو قفل كردم.. نشستم به گذشته فكر كردم، به اينكه چقدر براي رسيدن به كامران جنگيدم،با بي پوليش، خيانتش، اعتيادش،با همه ي سختيهاش ساختم و هميشه كنارش بودم اما انگار ارزششو نداشت، شايدم من واقعا يه موجود اضافي بودم، پس بايد ميرفتم..كم كم چشمام تار شدن و ديگه چيزي نفهميدم تا اينكه تو بيمارستان به هوش اومدم، معده و گلوم ميسوختن، كامران كنار تختم نشسته بود..وقتي چشمامو باز كردمو ديدمش، بهم گفت: چرا همچين كاري كردي؟ جوابشو ندادم، از اتاق رفت بيرون و يه ربع بعد با دكتر اومدن بالا سرم... دكتر ازم پرسيد برات روانشناس بياريم؟ گفتم احتياجي نيست، يكم حرفاي كليشه اي زد و رفت، كامران اون شب تا صبح هيچ حرفي نزد، فرداش مرخص شدم و رفتيم خونه... كامران مبلو درست كرد و دراز كشيدم... داشت از خونه ميرفت بيرون، گفتم اول تكليف منو روشن كن بعد هرجا دلت خواست برو... گفت يك ساعت چرت بزن تا برگردم و رفت... منم سعي كردم بخوابم اما نتونستم..
.
دوساعت بعد كامران همراه با شهره وارد شد.. از ديدنش كم مونده بود پس بيفتم. با صداي بلند رو به كامران گفتم اين زنيكه رو واسه چي اوردي تو خونه ي من، شهره گفت ببخشيدا ولي اينجا خونه ي منه كه تو رو مبلش لم دادي... كامران بهش اشاره كرد كه ساكت باشه.هرلحظه با ديدن و شنيدن چيزاي جديد بيشتر شوكه ميشدم.. نشستن رو مبل، كامران شروع كرد به حرف زدن: زمانيكه رفتم صيغه رو فسخ كنم، شهره خيلي گريه كرد التماسم كرد، دلم به حالش سوخت، خب البته دوسشم داشتم، يه كششي بهش داشتم كه نميذاشت ازش جدا بشم.. بخاطر همين بهش گفتم يه مدت بره تا اوضاع اروم بشه، بعده چند ماه يه روز شهره زنگ زد و گفت دلش برام تنگ شده و ميخواد منو ببينه.. اون موقع ديگه مدت صيغه هم تموم شده بود. رفتم ديدنش، خيلي گريه كرد و منم چون واقعا دوسش داشتم دوباره صيغه ش كردم اما اينبار صيغه دائم. اين خونه رو شهره خريد تا اينجا كنارم باشه اما وقتي شنيد تو داري مياي رفت اون اپارتمانو كرايه كرد.. الانم كه ميبيني بارداره.. ببين صدف خودت ميدوني چقدر برام عزيزي اما من واقعا عاشق شهره هستم، ميدونم تو زندگيمون خيلي وفاداري كردي اما چيكار كنم؟ كارِ دله، دست من نيست.. الانم هركار كه تو بگي همونو انجام ميدم، فكر نكن حالا كه فهميدي تنهات ميذارمو ميرم با شهره زندگي ميكنم، نه، من هرشب پيش خودتم، خود شهره اين وضعيتو قبول كرده، احترامتم سرجاشه.... ديگه حالم داشت از كامران و حرفاش بهم ميخورد، خيلي وقيح بود، گفتم نامرد تو طلاي منو فروختي كه مهريه اينو بدي، پس چي شد؟ گفت پول طلارو دادم شهره خونشو عوض كنه اما خودت ديدي كه ده برابرشو برات خريدم. شهره گفت نگران نباش، من كاري نميكنم كه وجودمو حس كني... گفتم كامران ارزوني خودت، بعدم بلند شدم چمدونم كه تو كمد بود برداشتمو به كامران گفتم، حيف همه ي اون روزهايي كه تنها تو شهر غريب، تو خونمون منتظرت بودم كه برگردي، حيف وقتي كه گذاشتمو واسه به دست اوردن تو جنگيدم. تو ارزششو نداشتي كامران، زندگي جديدت مباركت باشه، حتي اگه همين الان اين زنيكه رو از زندگيت پرت كني بيرون، من ديگه حاضر نيستم با تو زندگي كنم... راه افتادم سمت در.. كامران دنبالم اومد.. گفت كجا ميري تنهايي؟ گفتم من عادت دارم به تنهايي، تو مراقب زن و بچت باش... هركاري كرد جلومو بگيره نتونست.. با ماشينم برگشتم خونه خودمو كامران..كل راهو گريه كردم... وقتي رسيدم خونه يه ارامبخش خوردمو خوابيدم... نميدونم چند ساعت خوابيدم وقتي چشم باز كردم كامران بالاسرم بود...
.
به كامران گفتم، چرا زن حامله رو تنها گذاشتي اومدي؟ افتاد به التماس كه تورو خدا طلاق نگير، بخدا هرشب پيش خودتم، باور كن كاري نميكنم كه اذيت بشي... گفتم همين الان داري اذيتم ميكني، اصلا صدات منو ازار ميده، وجودت منو اذيت ميكنه.نترس هيچي ازت نميخوام فقط بيا بي سروصدا طلاقم بده...ديگه حرفي نزد، خودشم بي ميل نبود، انگار اونقد التماسم بخاطر اين كرد كه از عذاب وجدانش كم بشه. از خونه كه رفت بيرون زنگ زدم به ارش همه چيو گفتم،بماند كه چقدر عصباني شد. ازش خواستم به خانواده ها بگه..فرداش همه اومدن، هيچكس منو سرزنش نكرد اما بابا و عموسعيد بخاطر اينكه از مشكلاتم بهشون نگفتم خيلي ناراحت شدن، وقتي كامران اومد خونه عموسعيد يه سيلي محكم خوابوند رو صورتش، گفت اينو بخاطر اين نزدم كه سر دخترم هوو اوردي،تو اصلا لياقت دختر منو از اولشم نداشتي، اين سيلي بخاطر تمام زجراييه كه دخترم تو زندگي با تو كشيده.. مامان و زنعمو گريه ميكردن.. اونروز همه يجوري بودن انگار يه عزيزي رو از دست داده بودن... خلاصه منو كامران جدا شديم،كامران خونه و ماشينو به نامم زد و پنجاه ميليون پول بهم داد..بعد از طلاق درس و دانشگاهو گذاشتم كنار، يه مدت افسردگي داشتم اما رفتم دكتر و بهتر شدم، به پيشنهاد يكي از دوستام رفتم كلاس پيشرفته خياطي و مزون باز كردم و لباس شب و عروس ميدوزم، هفت تا خياط دارم و كلي كارم گرفته... بهزاد بعد از طلاقم همش دنبالم بود و هنوزم خواستگارمه،عشقش بهم ثابت شد اما مشكل من الان اينه كه چهار ماه پيش كامران بهم زنگ زد گوشيو روش قطع كردم،پيام داد گفت شهره ازش جدا شده و رفته استراليا و الان خودش و دخترش تنها زندگي ميكنن(علت طلاقشونو نميدونم)از من خواست دوباره باهاش ازدواج كنم، من كه هيچوقت دوباره اشتباهمو تكرار نميكنم اما چه كنم كه هنوزم مثل قبل عاشقشم، دلم ميخواد با بهزاد ازدواج كنم اما ميترسم عشقي بينمون شكل نگيره، شما جاي من بودين چيكار ميكردين؟
.
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید
بنظرم با مشورت با خانواده و روانشناس به بهزاد فکر کن
درسته عشق خیلی لازمه ولی برای آرامش و اطمینان دوطرف که با کامران آرامشی نخواهید داشت چون هیچکسی نمی تواند دوباره به کامران اعتماد کند