رمان آناستا قسمت یازده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت یازده

هول شده بودم و دستپاچه گفتم بخدا بلدم "گفت :باشه بعد از غروب خورشید ،به محَض تاریک شدن هوا، دو رکعت نماز به نیت....میخونی

 
بعد دعایی که رو کاغذ نوشتم رو ؛هر شب چهل بار باید تکرارش کنی "
خیالت راحت من خودم حواسم بهت هست
گیج و منگ نگاش کردم مثل ادمای احمق
گفتم "چجوری از اینجا حواستون بهم هست؟"
با صدای بلند خندید و به شوخی گفت "فعلا برای این فضولیا زوده؛همینایی که گفتم رو انجام بده دیگه برای امروزت کافیه "
یه لحظه نگاه حاجی کردم ؛سوالات زیادی توی سرم میچرخید هنوز فکرم درگیر ازدواج با یوحنا بود ،حاجی که ذهنم رو خونده بود گفت "دنیای پریها با ما انسانهای تفاوت زیادی داره ؛اونا دنیای بی دغدقه ایی دارن ؛ازدواج آدمیزاد براشون ارزشمنده مخصوصا اگه اون طرف زن باشه و قبول کنه با پریزاد ازدواج کنه؛بچه که به دنیا بیاره اون زن میشه ملکه قبیلشون؛در عین حال که بودن با انسان براشون ارزشمنده واین موضوع میتونه براشون خطرناک باشه چون احتمال داره از طرف جنهای دیگه ایی که از جنس اینها نیستن مورد ازار قرار بگیرن ؛بودن با انسان قدرت پریزادهارو بیشتر میکنه همین موضوغ باعث احساس خطر برای جنهای دیگه میشه؛عمیق نگام کرد و گفت "اگه میبینی همه چیز مثل خواب و خیال بوده دلیلش همینه ؛یوحنا خواسته از تو و طائفه اش در مقابل جنهای دیگه محافظت کنه؛
سرم رو تکون و دادم گفتم من دیگه باید برم،
کتابی که حاجی داده بود رو برداشتم و زیر لب تشکر کردم و بلند شدم و سمت در راه افتادم ،
با صدای حاجی سر به عقب جنباندم "فراموشت نشه هفته دیگه حتما باید پیشم باشی"
خنده محوی زدم و گفتم "چشم حتما ؛قبل اومدنم باهاتون تماس میگیرم اطلاع میدم "
حاجی دوباره لبخند زد و از اون لبخندایی که حس احمق بودن بهم دست میداد.
گفت "نیازی نیست بگی من خودم قبلش خبردار میشم "
تمام حرفهای حاجی برام عجیب در عین حال جالب بود
خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم ؛یغما سر کوچه منتظر ایستاده بود ؛با دیدن من ،با ذوق جلو اومد و گفت :اصلا حواست هس چند ساعته اونجاییی از بس تو کوچه منتظرت موندم زیر پایم علف سبز شد؛با اشتیاق پرسید خب چیکار کردید چی فهمیدی؟
هر چقدر سوال میپرسید انگار به یکباره لال شده بودم
خودم هنوز گیج بودم جرات گفتن حقیقت رو نداشتم ؛ملتمسانه توی چشماش خیره شدم "فعلا بهم فرصت بعد تو یه وقت مناسب همه چی رو بهت میگم "
همان لحظه نگاهش سمت کتابی که توی دستم بود لغزید و گفت "این چیه ؟دست تو چیکار میکنه ؟
حینی که نگاهم به کتاب دوخته شده بود "گفتم کتاب حاجیه باید بخونمش "
 
 
یغما یه ریز حرف میزد ؛ولی تمام هوش و حواس من ،پی یوحنا بود؛بعد مدتها فراموشی تمام خاطرات توی قلبم متبلور شده بود ؛ تو هیمن فکرا بودم اصلا نفهمیدم کی به کوچمون رسیدیم ؛همونجا از یغما خدا حافظی کردم؛وقتی کلید را توی در چرخوندم مامانم تمام قد جلویم ظاهر شد "خب چیشد رها جان؛حاجی چی گفت ؛نگاهش سمت کتاب حاجی لغزید و گفت این کتابه چیه؟"
کفشام رو از پام در اوردم وارد شدم ؛حینی که سمت اتاقم میرفتم گفتم هیچی بعد این شاگرد خصوصی حاجی ام؛این کتابم تکلیفمه باید بخونم و درس تحویل بدم "
مامانم قدمهاش رو تند کردو دستش را از پشت رو ی شونه ام گذاشت سر به عقب جنباندم وقتی چشمم به قیافه متعجب مامامانم افتاد با خوشحالی گفتم "مامان خیالت راحت حاجی گفته کمکم میکنه برای همیشه از شر اینا در امان باشم ؛"
مامانم نفس راحتی کشید و زیر لب دعا نثار حاجی کرد "خدا خیرش بده ؛که کمکمون میکنه ؛والله تو این دوره کسی برای آدم دل نمیسوزونه"
یه لحظه حرف حاجی تو ذهنم اومد
چشمام رو ریز کردم و تو چشماش عمیق نگاه کردم ؛گفتم "مامان حاجی میگه شاید منو طلسم سیاه کرده باشن ؛قراره هفته دیگه همه چی رو کامل بهم بگه ؛"
مامانم دستپاچه دست روی صورتش کوبید و گفت "وای خاک به سرم ؛ یعنی چی طلسم سیاه کردن چی هست حالا ؟"
نمیخواستم مامانم رو نگران کنم گفتم پریدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم" چیز خاصی نیست یه نوع طلسمه دیگه منم چیز زیادی ازش نمیدونم "
سمت اتاقم راه افتادم ؛روی تخت خیز برداشتم ؛با شوق و اشتیاق سریع کتاب رو ورق زدم شروع کردم به خوندن ؛دو ساعتی غرق کتاب شده بودم ؛از تمام احکام دعا نویسی توش پیدا میشد راجب انواع دعا توضیح داده شده بود ؛حینی که نگام به کتاب دوخته شده بود ؛عطر خوش یوحنارو احساس کردم ؛ضربان قلبم تند شده بود ؛احساس میکردم زیر پوستم آتیش دمیده گونه هان از داغی میسوخت ؛
در حالیکه از هیجان و شوق دیدار میلرزیدم ؛ سرم رو به بالا جنباندم
؛تمام کلمات و جملات از ذهنم پریده بود ؛از تخت پایین اومدم ؛ نگاهم رو به چشمای سیاه و درشتش دوختم ؛چقدر دوستش داشتم و چقدر دلتنگش بودم ؛اون لحظه به تنها جیزی که فکر نمیکردم تفاوت ماهیتش بود ؛مثل ادمی که بعد فراموشی مشتاق دیدار عزیزانش باشه ؛ سفت بغلش کردم یه نفس با ولع عطر خوشش رو بو کشیدم
 
 
سفت بغلش کردم سرم رو توی سینه اش فرو بردم ؛یوحنا صورتش رو به موهام چسبوند ،تمام گذشته و خاطراتی که با یوحنا داشتم ؛توی ذهنم مرور شد دلتنگتر از قبل بهش چسبیدم
برای لحظه ایی فارغ از هر فکری تو آغوشش فرو رفته بودم ؛اشکام که از روی شوق و دلتنگی رو گونه ام میغلتید رو با پشت دستم کنار زدم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم ؛با لبخند محوی که روی صورتم نشسته بود عمیق تو چشماش خیره شدم زمزمه وار لب زدم "همه چی یادم اومد ؛اونقدر واضح که انگار هیچوقت فراموش نکرده بودم "
با صدایی دورگه ایی گفت "بهت گفته بودم صبر کن ؛همه چی برات روشن میشه "
چشمام رو ریز کردم گفتم "چرا هیچوقت یادم نمیاد اولین بار کجا دیدمت؟
همینطور که نگاهم به لباش دوخته شده بود انگشتای دستش را لای موهام جا دادو نوازش وار دست کشید ؛و گفت "اولین باری نداریم از همون بدو تولد باهاتم من همزادتم "
عمیق نگاهش کردم و گفتم "ولی یادمه قبلا دیدمت؛لبخندی زد و گفت "وقتی توی جنگل گم شدی اون بچه من بودم که باهات همبازی شدم ؛یا وقتی تو حرم گم شده بودی قلمدوش من سوار شدی"
ذهنم پرواز کرد به زمان بچگی مرد زیبایی که دیده بودم ؛یه لحظه با لبخند ابروهام رو جمع کردم مثل ادمی که شوکه شده باشه به یه نقطه خیره شدم و تکرار کردم اره یادمه ؛همون روز دیدمت ...همان حین مامانم درو باز کرد و وارد اتاق شدو لبه تخت نشست و ابروهاش رو جمع کرد و گفت "چیه تنها نشستی اتاق؟ کج نگام کرد و گفت : بالاخره نفهمیدم حاجی بهت چی گفت؟
یوحنا نگاهش بین منو و مامانم در چرخش بود ،
گفتم خب مامان همونایی که گفتم !!
مامانم از روی تخت کتاب رو برداشت و ورق زد همان حین که نگاهش به برگه های ورق خورده کتاب بود
گفتم "میبینی که دوساعته تو اتاق دارم میخونمش "
بلند شدو در حالیکه از اتاق بیرون میرفت صداش رو تو هوا ول داد"بسه کم اتاق بشین ؛بیا اینور میوه ایی چیزی بخور"
پشت سر مامانم راه افتادم بوی قرمه سبزی تو خونه پیجیده بود از روی اُپن آشپزخونه سبد میوه رو برداشت و بغل شومینه دراز کشید و نگاهش به صفحه تلویزیون بود ؛ پیش مامانم نشستم ؛یوحنا روی مبل نشسته بود و نگاهش به ما بود ،دست مامانم رو توی دستم گرفتم آروم ماساژش دادم ؛میدونستم واقعا عاشق اینکاره "
میخواستم قضیه یوحنارو بهش بگم کلی از عکس العملش میترسیدم ؛
دنبال کلمه ای بودم که سر صحبت رو باز کنم ؛حینی که دستش رو ماساژ میدادم به لحن شوخی گفتم "شهرزاد بانو ؛یه چیزی بگم نمیترسی"
با همون صورت مهربونش صورتش رو سمت من چرخوند ...
 
 
مامانم با همون صورت مهربونش برگشت نگام کرد و سرم را سمت یوحنا جنباندم ؛
سرش رو تکون داد و گفت تعلل نکن بهش بگو؛
مامانم گفت:منو صدا میکنی بعد خودت ؛به مبل نگاه میکنی ؛چی میخواستی بگی بگو دل نگرونم کردی ؛از چی نترسم "
بی مقدمه بی تعلل گفتم "من شوهر دارم"
ابروهاش رو جمع کرد و طوری که جا خورده باشه گفت "چی میگی باز شوخیت گرفته یعنی چی که شوهر داری ؟"
اخم صورتش غلیظ تر شد نگاهش رو صورتم ثابت ماند منتظر جواب بود"
گفتم "مامان من همزاد عاشق دارم ؛تو دنیای اونا زنشم "
مامانم لبخندی زد و از خنده مامانم جا خوردم متعجب پرسیدم "یعنی تو نترسیدی ؛من با همزادم ازدواج کرده باشم "
همونطور دراز کش به پهلو چرخید آرنج دستش را به زمین تکیه داد و گفت "وقتی اومدی هیچی بهم نگفتی نگران بودم ؛خودم به حاجی زنگ زدم ؛همه چی رو برام تعریف کرد ؛اولش ترسیدم ؛ولی حاجی گفت این یه شانس بزرگه ؛که یه پریزاد ؛مواظب دخترته ؛اونا تو پاکی و خوبی و زیبایی مثل فرشته ها هستن ؛
والله الان دیگه خاطرجمع شدم ؛"
بعدش ابرو تو هم کشید و گفت البته حاجی داستانت رو مختصر توضیح داده تو خودت همش رو بگو ببینم چی بوده "
با اشتیاق همه چیزهایی که یادم اومده بود رو برای مامانم تعریف کردم ؛وقتی هیچ عکس العملی توی صورتش ندیدم همین منو پرروتر کرد با صدای ارومی گفتم اگه بگم اینجاس چیکار میکنی؟
جاخورد متعجب گفت :کجا نشسته به مبل اشاره کردم ؛مامانم دستپاجه دامنش رو که بالا رفته بود و پاهای سفید گوشتی اش بیرون زده بود رو پاییش کشید ؛
با ترس گفت "شوخی نکن میترسم "
گفتم نه مامان جون شوخیم کجا بود همینجاست؛
به وضوح رنگش پریده بود خودش رو مشغول دیدن فیلم کرد بعد لحظه ایی سرش رو سمت مبل چرخاندو با تردید پرسید "هنوز اینجاست؟
سرم رو تکون دادم و گفتم بله
هول شده بود سریع نشست و ظرف میوه رو برداشت و سمتم گرفت "اگه میوه میخوره بهش تعارف کن "
نگاهم سمت یوحنا جرخید که میخندید منم پقی زدم زیر خنده ؛
با دلخوری تصنعی گفت "وا چرا میخندی خب هول شدم نمیدونم چیکار کنم "
نگاهش به تلویزیون بود هر چند دقیقه یه بار به مبل نگاه میکرد و اشاره میکرد هنوز اینجاست؟..
 
 
سر شام مامانم همش زیر چشمی نگاهش به من بود ؛ منم فقط به حرکاتش میخندیدم ؛بعد شام مامانم نذاشت به میز شام دست بزنم ؛توی اتاقم رفتم ؛کتاب حاجی رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم داشتم کمی ورق زدم ولی به قدری فکرم درگیر حرفهای حاجی بود کتاب رو کنار گذاشتم با خودم کلنجار میرفتم حرفهایی که به خواست حاجی باید به یغما میزدم را توی ذهنم مرور میکردم ؛تو همین افکار غوطه ور بودم که بوی خوش یوحنارو حس کردم تمام قد روبرویم ایستاده بود ؛روی تخت خودم رو کنار کشیدم و جا باز کردم با اشاره سر ازش خواستم کنارم دراز بکش ؛روی تخت دراز کشید جفتمون به سقف خیر شده بودیم،
حرفی که روی دلم سنگینی میکرد را روی زبون اوردم زیر لب نالیدم"من فراموشی گرفته بودم نمیدونستم همسرتم ؛ تو چرا اصرار کردی برم توی اون خونه ؟؟ به پهلو چرخید به آرنجش تکیه داد دستش رو ستون سرش کرد و تیز نگام کرد
"مجبور بود تنها راه نجاتت اون خونه بود ؛پس جونت تو اولویت بود ؛اینا خیلی خطرناکن خطرناکتر از اون چیزی که فکرش رو میکنی"
ملتمسانه نگاش کردم"تو بگو چیکار کنم ؛الان باید از اون خونه برم ؟؟"
سرش رو به نشونه "نه "تکون دادو گفت "فعلا خیلی ضعیفی قدرت اینکه از خودت دفاع کنی رو نداری ؛تا وقتی که این قدرت رو به دست بیاری باید تو اون خونه بمونی؛اون شهر خیلی برات خطرناکه ؛هر جای دیگه ایی بری مشکلات بداری سراغت میاد"
شرمگین نگاهش کردم و گفتم "تو الان شوهر منی میتونی با این موضوع کنار بیای؟"
گفت :ازدواج انسان با پریزاد فرق میکنه؛تو زن منی تا اخر عمر؛زنم باقی میمونی؛ولی تا زمانی که امادگی نداشته باشی نمیتونم مجبورت کنم از زندگی انسانیت خارج بشی ؛تو تازه متوجه همه چیز شدی پس به زمان نیاز داری ؛تا تصمیم بگیری؛ما به زندگی انسانی شما احترام میذاریم ؛تا اجازه داشته باشیم باهاتون ارتباط بگیریم؛تو فعلا میتونی زن من باشی ولی زندگی انسانی خودت رو هم داشته باشی؛
چون هنوز کامل به دنیای پریزادها وارد نشدی ؛از انسانها محسوب میشی؛
ولی وقتی که کامل به دنیای ما اومدی باید قوانین پریزاد هارو رعایت کنی ؛
ولی تا اونموقع به زندگی انسانیت احترام میذارم ..لبخندی زدم و گفتم "باشه هر چی تو بگی" دستش را لای موهام فرو برد ؛انگار تمام روح و روانم ارام گرفت ،با خودم فک میکردم اینهمه ارامش از کجا میاد ؛چقدر حسش پاکه چقدر نابه ...سرش رو نزدیک صورتم آورد، لبش را روی لبم گذاشت ناخوداگاه چشمام رو بستم به یکباره تمام تنم آتیش گرفت ؛قلبم خودش رو بی قرار به قفسه سینم میکوبید ؛همه چیز به قدری زیبا و پر احساس بود که با کلمات نمیتونم توصیفش کنم ؛
 
 
اونشب تو آغوش یوحنا آرام گرفتم ؛خودم مانده بودم آن همه عشق ؛آن همه احساس؛ به یکباره از کجای دلم فوران کرده بود که مرا غرق در عشقبازی عاشقانه ایی کرد که لذت بی نهایتش با روح و جسمم عجین شده بود ؛ صبح وقتی چشمام رو گشودم از یاد اوری اتفاق دیشب لبخندی رو لبم نشست و بی اختیار دستم را روی لبهایم بردم؛ از اتاق که بیرون رفتم با صدای نسبتا بلند با خنده و هیجان به مامانم که پشت گاز مشغول آشپزی بود سلام دادم با خنده کج نگام کردو گفت" چیشده انگار کبکت خروس میخونه!!؟استکانم را از چایی لبریز کردم و پشت میز صبحونه نشستم و گفتم لبخند موزیانه ایی زدم و گفتم "وا مامان توام شیطون شدیا !!؟"
حینی که پیاز تفت میداد گفت "امشب خونه بابابزرگت دعوتیم، همه داییهات و خاله هاتم هستن "
از بچگی عاشق دورهمی فامیلی بودم مخصوصا اگه همه باهم خونه مامان بزرگم جمع میشدیم "بعد ناهار حاضر شدیم و خونه بابابزرگم رفتیم ؛
هیاهوی خونه از توی کوچه شنیده میشد ؛دختر خاله هام با دیدن من با اشتیاق سمتم اومدن ؛ مامان بزرگم با پیراهن گل دار ؛موهای سفید جو گندمی؛ که از زیر چارقدش بیرون زده ؛بغلم کرد تیز تو صورتم خیره شد و متعجب اسم مامانم رو صدا زد و گفت "شهرزاد !!!بچم چرا اینقدر لاغر شده ؟"
مامانم قری به گردنش داد"چی بگم بی بی ؛غذا نمیخوره لقمه های گنجشکی میذاره دهنش ؛هر چقدم میگم فایده نداره ؛الانم که دانشگاه میره تو خوابگاه نمبتونه غذا درست کنه ؛غذای بیرونم بهش نمیسازه،
حینی که مامانم حرف میزد نسرین دستم رو گرفت در حالیکه پاکشان پشت سرش راه میرفتم توی گوشم گفت" ولش کن بیا بریم اینا حرفهاشون تمومی نداره بحث لاغری تو که تموم بشه گیر میدن به چاقی من؛ خلاصه میخوان یه چیزی گفته باشن ؟!!
از حرفهای نسرین خندم گرفته ؛بعد شام به همراه نسرین و نسترن رفتیم طبقه بالای خونه بابابزرگم که خالی بود؛
همینطور که حرف میزدیم ؛نسترن چشماش رو گشاد کرد و گفت بچه ها یه پیشنهاد دارم ؛ نسرین گفت "حالا نمیخواد چشماتو گشاد کنی بگو ببینم پیشنهادت چیه ؟"
بلند شد و سمت آشپزخونه رفت یه نعلبکی ؛یه برگه آچارو با یه شمع آورد یه چیزایی روی ورق نوشت و برقارو خاموش کرد و گفت "خب همه چی حاضره ،
بیاین احضار روح کنیم!!
سرم رو سمت نسرین جنباندم و گفتم من حاضرم تو چی ؟نسرین که ترسیده بود نمیخواست کم بیاره ؛با صدایی که به وضوح میلرزید گفت "منم هستم شروع کنبم "
خونه ساکت بود شروع کردیم اسم یه نفر و که تازه فوت شده بود رو صدا کردیم ؛اولش به حالت شوخی و خنده بود؛که من دستم را روی نعلبکی گذاستم ؛نعلبکی زیر انگشتم تکون خورد
..
 
خودم جا خوردم با تعحب نگاه نسرین کردم و گفتم دیدید؟
نسرین گفت وا چی رو دیدم ؟
گفتم بابا نعلبکی تکون خورد !!!
نسرین که ترسید بود گفت وا جمع کنید تورو خدا الکی نگید میترسم !!
نسترن که باورش نشده بود گفت "اگه راس میگی بیا روح کیان رو احضار کنیم ؟
لحظه ایی مات نگاش کردم ؛ابرو تو هم کشید و گفت زود باش شروع کن دیگه!؟
طبق چیزی که تو فیلمها دیده بودیم دستای هم دیگه رو گرفتیم و اسم کیان رو صدا زدیم ؛بعد لحظه ایی سایه ایی کنار در دیدم ؛از ترس دستام میلرزید و قلبم انگار توی دهانم میزد؛سعی کردم خودم رو کنترل کنم شروع کردم به سوال پرسیدن "دستمون روی نعلبکی بود ؛روی حروف حرکت میکرد ؛
سایه نزدیک و نزدبکتر میشد به قدری نزدیک که بالای سرم ایستاده بود و نعلبکی با سرعت تندتری زیر دستمون وول میخورد
نسرین گفت :تو داری عمدا نعلبکی رو تکون میدی ؛راجب کیانم همه چی رو میدونی؛
گفتم باشه سوالارو توی دلت بپرس بلند تکرار نکن اونوقت بهت ثابت میشه که حق با منی ؛چشماش رو بست و دوباره دستم را روی نعلبی گذاشتم ؛نعلبکی شروع به حرکت کرد وقتی حروف کامل شد نسرین با چشمایی که از تعجب بیرون زده بود با ترس گفت جوابش درست بود ؛به ناگاه از جاش پرید و به قدری با سرعت از پله ها پایین میرفت با خودم گفتم الانه که با کله بیوفته پایین، به دقیقه نکشید که مامانم و خاله هام و همگی به همراه نسرین بالا اومدن؛با اشاره چشم و ابروی نسرین فهمیدم همه چی رو بهشون گفته ،مامانم و خاله هام دور نعلبکی نشستیم هنوز اون سایه سفید بالا سرمون بود؛
کسی جز من متوجه سایه نشده بود ؛دستم را روی نعلبکی گذاشتم ؛هر کی تو دلش سوالش رو میپرسید
سایه سفید دستش رو مستقیم روی برگه احضار گرفته بود جوری که انگار از کف دستش نیرو منتقل میکرد برای حرکت نعلبکی؛همه تعحب کرده بودیم دیگه همه باورشون شده بود که حقیقت رو گفتم ...
نسترن اصرار کرد که روح عموش رو احضار کنیم که هنوز یه ماه از فوتش نگذشته بود ؛
با وجودی که هنوز تردید داشتم ولی قبول کردم برای امتحان خودمم که شده قبول کنم
دوباره زنجیر وار دست همدیگه رو گرفتیم ،بعد چند بار صدا کردن هاله ایی سفید ظاهر شد ؛آروم گفتم اینجاست سوال کنید شروع کردن به بپرسیدن ...
 
 
 
روح عموی نسرین بالای سرم ایستاده بود ؛هیچکس جز من نمیدیدش ؛به نسرین اشاره کردم شروع کنه تو دلش سوالش رو بپرسه؛
نسرین نسرین چشماش رو بست ناگهان با صدای که از بالای سرم شنیدم ؛متعجب سرم را به بالا چرخوندم ؛یه لحظه موهای تنم سیخ شد ؛وحشتزده به چهره ای بقیه نگاه کردم؛که همه حواسشون به نعلبکی زیر دستشون بود که روی حروف راه میرفت ؛ با مواب هر سوالی تعجبش بیشتر میشد ؛چون سوالهایی بودن که من جوابهایش را نمیدانستم ؛
نسرین گوشیش رو برداشت و گفت "مامان باید زنگ بزنیم بابام بیاد ؛از اونموقع که عموم رفت صورتش نخندیده شاید با حرف زدن باهاش آروم بگیره "
شماره رو گرفت ؛"با بغض و گریه همه چی رو برای باباش تعریف کرد"
چون خونشون یه کوچه پایینتر از خونه بابابزرگم بود ؛پنج دقیقه نشد که خودش رو رسوند چشماش پر اشک بود ؛دو زانو نشست و با بغض گفت "تو رو خدا شروع کنید از اونموقع که فوت شده آروم و قرار ندارم ؛خودم رو تو فوتش مقصر میدونم ؛من سهل انگاری کردم با وجود اینکه فهمیده بودم مریضه هیچوقت سعی نکردم یه دکتر خوب براش پیدا کنم "
خالم شهناز ابروهاش رو جمع کرد و گفت "بس کن مرد ؛دیگه قسمتش این بوده مرگ دست خداست ؛چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؛همون حین سرش رو سمت من چرخوندو گفت" رها جان شروع کن خدا خیرت بده خاله"
دوباره شروع کردیم ؛ آقا بهادر (شوهر خالم ) توی دلش سوالارو میپرسید بالای سرم ایستاده بود جواب میداد همزمان با صدای اون نعللکی میچرخید
با چشمهای اشکبارش چشم دوخته بود به صفحه احضار ؛بعد گرفتن جوابها آروم شده بود ؛که صدایی تو گوشم پیچید "بهش بگو قبل اینکه زنم، خبر مردنم رو بهتون بده تمام حسابهام رو خالی کرد ؛نعلبکی روی حروف میچرخید ؛ اقا بهادر هر لحظه برافروخته تر میشد ،رگهای گردنش متورم شده بود؛شروع کردن به بپرسیدن سوالهای بیشتر ؛
وقتی جواباش رو گرفت؛از روح خواستم خواهش کردم تا اونجارو ترک کنه ؛وقتی کامل ناپدید شد؛ برگه احضارو پاره کردم نعلبی رو شستم ؛حتی شمع را توی سطل اشغال انداختم چون شنیده بودم چیزی نباید از وسایلهای احضار تو خونه بمونه؛حالم بد بود یه لحظه درد ردی توی سرم پیچید و شقیقه ام نبض گرفت ؛مامانم آب قند داد دستم ؛
؛شوهر خالم در حالیکه ایربک گلوش بالا پایین میشد زیرلب غرید "زنیکه خجالت نمیکشه ؛همه پولای کفن و دفن و مراسم رو از ما گرفت ؛ابروی مرحوم رو برده همش میناله میگه برام نذاشته هیچی ندارم "با حرص گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و به زن داداشش زنگ زد
"یهو مثل بمب منفجر شد ؛زنیکه تو خجالت نمیکشی پیش هر کی نشستی نالیدی که مرحوم داداشم هیچی برات نذاشته دست گدایی پیش این اون دراز کردی برای کفن و دفن و مراسم از مردم پول گرفتی ؛پولای داداش مرحومم رو از حساب بیرون کشیدی و ریختی به حسابت که ابروی داداشم رو ببری"
اولش معلوم بود زنه انکار میکنه همه ما خیره به اقا بهادر مونده بودیم
؛بعدش با نشونه هابی که اقا بهادر داده ؛صدای جیغو فریاد زنه از پشت خط شنیده میشد که با حرص میگفت"خوب کردم حق بچه هام بود ؛میذاشتم تو حساب که همونم تو مراسم بخورید بره "
آقای بهادری در حالیکه از حرص سیبک گلویش بالا پایین میشد ؛ با حرص گفت "تو فکر بچه هات نیستی ؛یه عمر حرفهای زهر الودت ،داداشم رو عذاب دادی باعث شدی شدی سکته کنه؛الانم دلسوز بچه هات نیستی به فکر خودتی که یه موقع از قر و فرت عقب نمونی ؛ازت شکایت میکنم ؛با وحود اینکه داشتی دست گدایی پیش اینو اون دراز کردی ؛کل خرج مراسم و کفن و دفن رو از جیب ما بیرون کشیدی ؛حینی که اقای بهادری حرف میزدم و سر دردم هی شدیدتر میشد درد زده بود به گردنم ؛یه دستم کلا بی حس شده بود ؛ سرم سنگبن شده بود انگار به وزنه بهش وصل بود ،طوری که احساس میکردم نمیتونم رو گردنم نگهش دارم سرم رو به دیوار تکیه دادم و زیر لب نالیدم "مامان حالم خوب نیست "
همون لحظه اقای بهادری گوشی رو قطع کرد و رو به خالم گفت پاشو بریم ؛وقتی ازش شکایت کردم حالیش میکنم ،خاله ام و دختر خاله هام بلند شدن ؛من حتی قدرت اینکه خودم رو تکون بدم نداشتم ؛بعد رفتن خالم اینا به زور مامانم بلندم کرد ولی بی حال روی زمین افتادم ؛؛وقتی چشم باز کردم روی تخت بیمارستان بودم "دکتر با لبخند نگاهم کرد و گفت فشار عصبی زیادی رو متحمل شدی ولی دلیلی ب این همه فشار نمیبینم شانس اوردی مویرگهای سرت پاره نشد ؛سرش رو سمت مامانم چرخوند و گفت "تو سرمش ارام بخش ریختم ولی امشب رو باید تو بیمارستان بمونه ؛تا حالش بهتر بشه "
فرداش از بیمارستان مرخص شدم مامانم توی اتاقم اومد و سر کاری که کرده بودم کلی سرزنشم کرد وبا غیض بهم توپید:پیش خالت اینا چیزی نگفتم ؛اولش خیال کردم بازی و سرگرمیه ؛نمیدونستم ؛واقعا همچین چیزایی امکان پذیره ؛بعد این دیگه تکرار نشه !!ندیدی چه بلایی سرت اومد،دوست ندارم امر و نهی کنمت ولی خودت که میدونی ؛پای جونت در میونه ؛حرفاش رو زدو از اتاق بیرون رفت ...
 
 
فردای همون روز کلاس داشتم ؛با یغما تماس گرفتم ؛تو ایستگاه قطار همدیگه رو دیدیم؛
سوار که شدیم ، همش با خودم سبک سنگین میکردم با خودم کلنجار میرفتم تا همه چیز رو بهش بگم؛از کوپه بیرون اومدم بهش زنگ زدم ؛ازش خواستم تا توی راهرو همدیگه رو ببینیم ؛وقتی اومد ؛با خنده شیطنت آمیزی تای ابرویش رو بالا داد و گفت:چه زود دلت برام تنگ شده ؛گفتم نه کار واجبی دارم باید یه سری چیزهارو بهت بگم ؛با لحن جدی من خنده روی صورتش ماسید و تو فکر فرو رفت و چشماش رو ریز کرد و گفت چی میخوای بگی ؟
تیز تو چشماش نگاه کردم "همه ماجرای یوحنا ؛ازدواجم و داشتن بچه پریزاد رو بهش گفتم ؛یغما مات و مبهوت فقط بهم خیره شده بود
؛نگاهم رو به بیرون دوختم و گفتم :این زندگی فعلی منه ؛مجبورم هم تحملش کنم هم براش بجنگم ؛به هیچ وجه حاضر نیستم یوحنارو کنار بذارم چون پدر بچمه ؛ولی تو مجبور نیستی این وضعیت رو تحمل کنی ؛اگه فکر میکنی نمیتونی با این قضیه کنار بیای به محض اینکه خونه رسیدیم ؛وسایلام رو جمع میکنم و از اون خونه میرم و بر میگردم به خوابگاه "،دستام رو گرفت تو چشمهام عمیق خیره شد و گفت "این حرفها چیه که میزنی ؛خودت که میدونی من عاشق اینجور چیزام؛میخوام تا اخرش کنارت باشم ؛
ابروهاش رو جمع کرد وگفت "مگه نگفتی ؛یوحنا گفته فعلا میتونی زندگی انسانیت رو داشته باشی؟؟
سرم رو تکون دادم ک گفت "خب اره "
خندید و چشمکی زد و گفت "خب منم به زندگی اونورت احترام میذارم ؛گوشه لپم رو کشید و گفت "دیگه نشنوم حرف از رفتن بزنیا !!!ما فعلا حالا حالاها باهم کار داریم ؛
بعدش با خنده گفت :راستش رو بخوای حسودیم شد ؛کاش منم یه زندگی اونوری داشتم ؛یه پریزاد عاشقم بود...
هوا تاریک شده بود که رسیدیم خونه ؛لباسهام رو عوض کردم و کتری را روی گاز گذاشتم ؛همون لحظه صدای زنگ در شنیده شد ؛متعجب نگاه یغما کرد و گفتم "یعنی کی میتونه باشه ؟هر کیه انگار بو کشیده ما اومدیم؟
یغما شونه بالا انداخت "نمیدونمی"زیر لب گفت و رفت تا درو باز کنه ؛صدای سرو صدا ؛از توی حیاط بلند شد یغما عصبی فحش میداد و میون فحشهاش اسم اسی به گوش میرسید ،صدای اسی هم میومد که سعی میکرد یغمارو آروم کنه ؛
باهم دیگه وارد خونه شدن ؛یغما باهاش سر سنگین بود؛گره ای عمیق بین ابروهام انداختم ؛بدون اینکه جواب سلامش رو بدم پشت میز کامپیوتر نشستم و مشغول دیدن فیلم شدم ؛اسی اومد با فاصله کمی از من ؛پشت سرم ایستاد و گفت "مبدونم جفتتون از من ناراحتین ؛چن وقت پیش نتونستم تماساتون رو جواب بدم بعدشم که هر چقدر با یغما گرفتم جواب نداد "غضبناک سر به عقب جنباندم 
 
 وقتی چشمم به صورت درهم؛ حالت نگاه مبهمش افتاد ترسیدم سریع سرم را برگردوندم ؛با غیض گفتم "مشکل فقط جواب دادن یا ندادن تو نیست ،!!
بی تفاوت گفت "پس چتونه ؛چرا ازم ناراحتید"
تا اون لحظه که یغما ساکت ایستاده بود و نگاه میکرد سمت اسی خیز برداشت و به یقه لباسش چنگ انداخت و صورتش رو نزدیک صورت اسی برد و غضبناک غرید"مرتیکه اون شب که به بهونه پری فرستادی خوابگاه نزدیک بود بمیره؛ "
وقیحانه با تعجب ؛گفت "مگه پری ندیدی؟آرزوهات رو نگفتی؟
دلم میخواستم دستم را توی دهان گشادش فرو کنم و تا بناگوش جر بدم ؛با غیض گفتم"خودت احمقی ؛نکنه خیال کردی ماهم مثل تو احمقیم؟ برام دسیسه کردی منو فرستادی خوابگاه ؛اون نقاب دوریی رو زدی توی صورتت الانم خودت رو به ندونستن زدی ؟؟جنع کاسه کوزت رو گم شو برو بیرون !!
متفکرانه تو چشمهای گستاخش زل زدم چشمام رو ریز کردم و گفتم "فقط نمیدونم از مردن من ؛چی بهت میرسه ؟؟
قیافه مظلومی به صورتش گرفت ؛شروع کرد به توجیح خودش"نه داداش سو تفاهم شده ؛رها مثل خواهرمه چرا باید یه کاری کنم که جونش به خطر بیوفته " ؛یغما عصبی بازوی دستش را گرفت و بیرون هلش دادو گفت "برو گم شو؛برا ما سیاه بازی در نیار ؛ دیگه اینورا نبینمت کثافت"
همون لحظه دسته کلیدش از دستش سُر خورد و افتاد ؛دولا شد کلیدش رو برداره یه چند ثانیه ایی تو همون حالت موند ؛از خونه بیرون رفت؛بعد رفتنش ؛یغما عصبی زیر لب حرف میزد"مرتیکه خجالت نمیکشه نمیدونم با چه رویی دوباره پاشده اومده اینجا "
نخ سیگارش رو بیرون کشید ؛یه لحظه یادم افتاد دو رکعت نماز و ایه ایی که حاجی گفته بود باید چهل بار خونده بشه رو فراموش کردم ؛ سریع وضوع گرفتم رو به قبله ایستادم
؛بعد تموم شدن نمازم ؛به محض اینکه خوندن آیه رو شروع کردم ؛تمام خونه شروع کرد به لرزیدن ؛ترسیده بودم تمام تنم میلرزید ؛ صدای حاجی توی سرم تکرار شد"هر اتفاقی هم افتاد باید اون آیه چهل بار خونده بشه "با یاد اوری حرف حاجی آیه رو تکرار میکردم یغما وحشتزده؛ وسط اشپزخونه ایستاده بود ؛تمام ظرفها از کابینت و جا ظرفی وسط آشپزخونه پرت میشد و میشکست بدنم یخ زده بود با ترس به خوندن ادامه دادم ؛؛بعد تموم شدن آیه ؛ همه جا آروم شد ؛انگار نه انگار که چن لحظه ای پیش خونه میلرزید؛
یغما هنوز تو شوک بود با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود گفت "این دیگه چه کوفتی بود ؛چرا خونه میلرزید؟" جارو خاک انداز رو برداشتم حینی که ظرفهای خورد شده رو سمت خاک انداز هُل میدادم گفتم "اینا همشون مربوط به همون آیه ایی میشه که حاجی سفارش کرده بعد نماز دو رکعتی بخونمش ...
 
 
...
 
اونشب خسته بودم بعد شام به اتاقم رفتم ؛دل تنگ یوحنا بودم ؛توی دلم صدایش کردم اسمش را فریاد زدم ؛ولی انگار نه انگار ؛با نا امیدی تو رختخواب دراز کشیدم همش فکر یوحنا توی سرم میچرخید ؛ تا حالا نشده بود بهش فکر کنم و پیشم نیاد ؛صبح سر کلاسم حاضر شدم ؛
غروب دوباره وقتی شروع به خوندن آیه کردم دوباره همان اتفاقات دیروز افتاد ظرفها به وسط اتاق پرتاب میشد؛ بوی متعفن بدی توی خونه میپیچید به محض اینکه آیه تموم میشد همه چیز به حالت اولش بر میگشت ؟ ؛
همچنان از یوحنا خبری نبود ؛نگرانش بودم ؛
باید بر میگشتم تهران تا دوباره پیش حاجی بربم ؛صبح زود بیدار شدم از اتاق بیرون اومدم یغما توی رختخوابس خواب بود ؛ارو صداش کردم با پام آروم به پهلوش زدم و گفتم یغما بیدار شو من میخوام برم تهران "یغما خواب الود از لای پلکهای نیمه باز نگاه کرد و وقتی مانتو به تنم دید مثل برق گرفته ها از جایش پرید و گفت کجا میری این وقت صبح ؟؟ با نگرانی گفتم "یغما... احساس میکنم یه اتفاقی افتاده این چن روز یوحنارو ندیدم ؛باید برم تهران پیش حاجی و باهاش حرف بزنم نگرانشم ،یغما تو سکوت سرش رو تکون دادو گفت میخوای تا ایستگاه برسونمت ؟؟ سمت در راه افتادم گفتم "نه نیازی نیست خودم میرم زودم بر میگردم خدا حافظی کردم و از خونه بیرون زدم ؛ ظهر رسیدم تهران به محض اینکه پیاده شدم ؛ماشین گرفتم و خودم رو به خونه حاجی رسوندم ؛ هم اینکه خواستم دستم را روی زنگ فشار بدم در باز شد حاجی پشت در بود؛ دستپاچه زیر لب سلام دادم
راه افتاد و گفت بیا تو کارت دارم منتظرت بودم
با تردید دنبالش راه افتادم ؛وقتی پابم را که توی اتاق حاجی گذاشتم لحظه ایی منگ؛ تو چهارچوب در ایستادم از دیدن یوحنا جا خوردم ؛ناخوداگاه با غیض گفتم "اصلا معلومه کجایی ؛منکه از نگرانی مردم "
حاجی دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت "بشین دخترم من بهت میگم"
کنار یوحنا نشستم ؛عطر تنش توی دماغم پیچید؛چقدر دلتنگش بودم زیر چشمی نگاهش میکردم ؛ولی یوحنا با احترام سرش رو پایین انداخته بود ؛
با صدای غضبناک حاجی؛ سرم را سمتش چرخاندم " مگه من بهت نگفته بودم کسی رو تو خونه راه نده ؛هر کسی وارد اون خونه بشه برات خطرناکه؟؟"
متعجب تیز نگاه حاجی کردم "کسی تو اون خونه نیومده !!"همان حین یهو یاد اسی افتادم ؛مثل برق گرفته بی اختیار گفتم: اسی اومده ..
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه fnwtmc چیست?