رمان آناستا قسمت دوازده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت دوازده

متعجب نگاه حاجی کردم زیر لب گفتم :کسی تو اون خونه نیومده یهو مث کسی که یاد چیزی افتاده باشه ؛ با شک گفتم :اسی ؟

 
حاجی متاسف سرش رو تکون داد "بله همون ،تو اصلا شک نکردی چرا یهو تا تو رسیدی اومد اونجا از کجا فهمیده بود شما هستید!!؟"
شرمگین سر در یقه فرو بردم ؛به خاطر حماقتم توی دلم به خودم لعنت فرستادم ؛ نگاه حاجی کردم و گفتم " چند دقیقه نموند همش کنار ما بود کاری نکرد ؟"
با جدیت تو چشمام خیره شد وگفت" پس اون دعایی که دم در ؛ زیر فرش گذاشته چیه؟ چشمام رو ریز کردم و تو فکر فرو رفتم ؛یاد لحظه ایی افتادم که به بهونه برداشتن کلید چند ثانیه دولا مونده بود...
گفتم مگه میشه تو اون چن ثانیه دعا گذاشته باشه؟؟

حاجی غضبناک با صدای بلند بهم توپید "بله دعا گذاشت و باعث شد یوحنا که محافظته ؛نتونه توی اون خونه بیاد ...
؛به خاطر لحن تند حاجی بغضم گرفته ؛آب دهانم رو به زور قورت دادم و زیر چشمی به یوحنا نگاه کردم ،به خاطر رفتار، تندم شرمگین بودم زیر لب نالیدم "ببخشید معذدت میخوام که قضاوتت کردم "
،با لبخند سرش رو تکون داد بدون اینکه حرفی بزنه بلند شد و رفت؛نگاهم به جای خالی یوحنا ثابت مانده بود صدای حاجی توی گوشم پیچید" غصه نخور زود میاد پیشت"
سرم رو سمتش جنباندم تیز تو چشمام نگاه کردو گفت "الان به حرفام گوش کن اوضاع خیلی خرابه ؛ همه این بلاهایی که سرت اومده بر میگرده به دوران بچگیت "
منگ نگاش کردم و گفتم چطور مگه ؟
پرسشگرانه نگام کرد وقتی "وقتی بچه بودی،توی شمال مریضی بدی گرفتی ؟؟
لحظه ایی تو فکر فرو رفتم و گفتم "آره یه چیزایی تو ذهنمه !!
سرش رو تکون دادوگفت "درست همون زمانی که مریض بودی یه زن برات دعا گرفته بوده "
پرسیدم کی کدوم زن ؟؟
والله نمیدونم ولی هر کی بوده میدونسته چشم سومت بازه ؛با اون طلسم بدنت رو به شکل تسخیر دراورده ؛
موشکافانه نگاش کردم "پس چرا تا حالا چیزی حس نکردم ؟"
گفت چرا همیشه حس کردی ؛شاید یادت نیاد ؛چون یوحنا محافظت بوده اتفاقی واست نیوفتاده ؛از مامانت بپرسی بهت میگه؛همیشه بدنت کبود بوده ؛کابوسهایی که تو بچگی میدیدی و خیال میکردی کابوسه ؛با جیغ و داد از خواب بیدار میشدی ..."
با حرفهای حاجی یه چیزایی از گذشته برام یاد اوری شد..
 
 
برای لحظه ایی ذهنم پرواز کرد به دوران بچگیم زمانی که ؛عمه نارگلم یهویی فوت کرد ؛
شبی که خونه خاله پدرم خوابیده بودم ؛
مرد کوتوله سیاهی رو پشت بوم دیدم ؛اون شب آسمان جور دیگری بود انگار همه جا به رنگ شفق بود ؛ترسیده بودم ؛خاله بابام کاغذ تاشده ایی رو توی آب فرو برد؛ازم خواست آب رو بخورم بعدش برد توی حیاط آتیشش زد...
با صدای حاجی به خودم اومدم "دختر جان چیزی یادت اومد ؟؟
با چشماهای گشاده شده مات نگاهش کردم و گفتم: اره کار خاله بابامه ؛همون شب ی که تو خونش بودم مریض شدم...اون هیچوقت مامانم رو دوست نداشت؛چون میخواسته دختر خودش رو به بابام بده از اونجایی که بابام عاشق مامانم بوده ؛کل دخترای فامیل رو به خاطرش پس زد ؛همین تخم کینه تو دلش کاشت
سرش رو متاسف تکون داد و گفت "همه چی از حسادته؛بیشتر کسایی که دنبال طلسم میرن ؛حسادت و کینه دلشون رو سیاه کرده "
گفتم "خب چرا تا حالا شدید نبوده ؟؟

گفت" به خاطر ازدواج تو با یوحناس ؛از وقتی بچه دار شدید اوضاع برای اونا بدتر شده سعی میکنن از بین ببرنت .چون ازدواج یوحنا با یه انسان میتونه پریزادهارو قویتر کنه که این مورد به مزاج جنای دیگه زیاده خوش نیومده "
با گره ایی عمیقی که بین ابروهاش انداخته بود با غیض گفت "این پسری که شما به عنوان کمک وارد زندگیتون کردید همه چیز رو بدتر کرده "
گفتم :اسی؟چرا اخه ؟من به اون چیکار دارم!؟
گفت " تو کاری نداری اونا با تو کار دارن چون با چشم سومی که داری و محافظی مثل یوحنا ازت میترسن ،خیال میکنن بودن تو ؛توی اون شهر براشون خطر داره .
اون موقعی که بهت می گفته دارم از بدنت جن بیرون میارم داشته سعی میکرده با جن قوی تسخیرت کنه فقط شانس اوردی خیلی علمش رو نداشته نتونسته"
زیر لب بهش لعنت فرستادم ونمیدونستم تا این حد وقیحه ؛

با حرفهای حاجی امید توی دلم جوونه زد و هیجانزده گفتم "حالا که فهمیدید طلسم شدم میتونید باطلش کنید؟؟
قیافش درهم شد "نه دخترم طلسم سوزونده شده ؛دیگه نمیشه باطلش کرد "
به یکباره تمام امیدهام سراب شد بی اختیار بغضم ترکید ؛اشکهام راه گرفت و روی گونه هام غلتید ،
هق هق گریه هابم شدت گرفت "
حاجی بلند شد و پیشم نشست "گریه نکن دحترم تو مثل دختر نداشته ای منی ؛کمکت میکنم از خودت محافظت کنی باید به قدری علمت زیاد بشه ،خودت از خودت محافظت کنی ؛تا اونموقع منو و موکلم مواظبت هستیم ،
دستش رو بالا گرفت و با دست دیگرش انگشترش را از دستش بیرون کشید ؛انگشتری با نگین یاقوت سبز ؛که زیرش با خطوط عربی ریز هک شده بود ؛
 
 
انگشتم را توی انگشتر فرو بردم ؛حاجی ؛تو چشمام خیره شد و گفت : ،انگشترم موکل داره ؛موکل من از خاک کربلاس یکی از قویترین موکلاس ؛هیچوقت از خودتت دورش نکن؛
با پشت دستم گونه های خیسم راپاک کردم ؛سرم را به نشونه "بله"تکون دادم
حاجی از پارچ آب بغل دستش یه لیوان آب برا ریخت و و لیوان رو سمتم گرفت؛ جرعه ایی از اب لیوان را سر کشیدم؛حاجی بلند شدو عبای شکلاتی رنگش رو جلو کشید و سمت قفسه کتابها رفت دو تا کتاب خطی قدیمی را از لای کتابها بیرون کشید و گفت "این دوتا کتاب رو میبری کامل میخونی ؛بعد این بهت اجازه دعا نویسی میدم ؛
منگ نگاش کردم و گفت "من دعا بنویسم ؛اخه چیزی بلد نیستم "
لبخندی زد و گفت" یاد میگیری ولی به شرطی که فقط دعای خیر بنویسی نه دعای شر"...تیز نگام کرد و گفت از دستور این کتابها دعانویسی رو شروع کن اگر جایی به مشکل بر خوردی کمکت میکنم ؛
الانم رفتی باید چله نشینی کنی این آدابی که بهت میگم رو از شب تا نماز صبح باید انجام بدی تا قدرت بگیری ؛
با اشتیاق سرم رو تکون دادم ولی در واقع گیج شده بودم ؛میترسیدم نتونم انجامش بدم
گفت" حواست به کتابها باشه اینا کتابهای خطی هستن که دست هر کسی نیست ؛به محض ایکنه برگشتی به اون شهر؛ دعارو از زیر فرش بردار توی آب روون بنداز تا یوحنا بتونه تو اون خونه بیاد ؛
عینکش را روی چشمش گذاشت از بالای عینکش نگاهم کرد و گفت :الان هم پاشو برو این پسرو بیشتر از این منتظر نذار ،
لبخندی رولبم نشست خداحافظی کردم از اونجا بیرون زدم
سمت خونمون راه افتادم وقتی زنگ درو فشردم مامانم حسابی از دیدنم غافلگیر شد"توی اتاقم رفتم با اشتیاق شروع کردم به خوندن کتابا
؛حالا که حاجی بهم اجازه داده بود خیلی بیشتر مشتاق شده بودم از دعانویسی سر در بیارم ،مشغول خوندن کتابها بودم ؛داشتم سعی میکردم از حروف ابجد سر در بیارم حسابی ذهنم درگیر بود ،که ناگهان بوی خوش یوحنا رو حس کردم ؛سرم را که بلند کردم از دیدن چهره ای درهم و گرفته اش جا خوردم ؛حس کردم به خاطر رفتار احمقانه ام توی خونه حاجی؛ ازم دلخور باشه بلند شدم و رو به رویش ایستادم دستام رو دور کمرش حلقه کردم تیز تو چشماش خیره شدم و گفتم : پریزادا هم قهر میکنن؟
لبخندی روی
صورت زیبای بی نقصش نشست و گفت "نه چرا باید قهر باشم !!"
ابرو تو هم کشیدم گفتم: پس این اخما چیه ؟
سرم را توی سینه اش فشرد و صدای دلنوازش توی گوشم پیچید "دلم برات تنگ شده بود سر یه بی دقتی میدونی چند روز نتونستم نزدیکت بشم اگه برات اتفاقی میوفتاد چی؟؟"
 
 
میدونستم حق با یوحناس شرمگین نگاهم را به پایین دوختم و زیر لب نالیدم :حق با توئه اصلا فکر نمی کردم اسی تا این حد پست باشه
دستاش رو دور صورتم قاب کرد "این حرفها باشه برای بعد؛شب که خوانوادت خوابیدن میخوام ببرمت جایی که خیلی دوستش داری !!هیجانزده گفتم" میبری شهر پریا ؟یعنی میتونم پری سیمارو ببینم !!؟"
با لبخند سرش رو تکون داد و گفت "خیلی دوست داری شهر پریارو ؟؟
گفتم اره بهم ارامش میده

دولا شد زیر گردنم را بوسید؛تمام تنم گُر گرفت ؛دستانم را دور گردنش حلقه کردم، سرش رو سمت صورتم اوردم و گفتم : نمیشه نری ؟
خنده ای بلندی سر داد لبهای داغش را روی لبهایم گذاشت؛و رفت ؛با صدای مامانم که از بیرون صدایم میکرد ؛از اتاق بیرون رفتم ،
شب به محض اینکه خانواده ام خوابیدن اومدم توی اتاق درو از داخل قفل کردم سر که چرخاندم یوحنا روی تخت منتظرم نشسته بود کنارش نشستم دستم را توی دستش گرفت ؛وقتی چشم گشودم توی شهر پریا بودم ؛ میون جمعیتی که انگار منتظرمون بودن همون لباسهای سفید تنم بود با همون طلاها و تاج طلا . یوحنا با لبخند نگاهم کرد دستم را توی دستش قرار دادم رفتیم سمت خونمون.وارد محوطه حیاط شدیم رو یه تخت بزرگ همون پیرمرد که تو عروسیمون بهم تاج طلا داده بود نشسته بود با یوحنا سمتش رفتیم وقتی رو برویش ایستادیم یوحنا با احترام سرش را خم کرد و سلام داد ،منم به تبعیت از یوحنا سرم را خم کردم و سلام؛دادم ،پیرمرد چهره ایی جدی ؛ ولی عین حال مهربان داشت ،
جواب سلامم را داد با دست کنار خودش را نشون داد گفت بیا اینجا بشین ؛ کنارش نشستم یوحنا روی صندلی کناریم نشست
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن و گفت :
_اسم من شیخ رحیم ،پدر شیخ یوحناس من رئیس این قبیله ام؛
لبخندی زدم ولی از ابهتش ؛کلمه ایی روی زبونم نچرخید که بگویم صدایش توی گوشم پیچید"درسته تو یه انسانی ولی الان مادر یه پریزاد هستی و جایگاه بالایی تو قبیله ما داری انسانی که تو قبیله ما مادر یا پدر بشه برای من جایگاه بزرگی داره ،یوحنا بهم گفته که قبیله ای دیگری اذیتت میکنن از این به بعد قبیله ما وظیفه داره به عنوان مادر پریزاد از تو محافظت کنه ،هر وقت به مشکل بر خوردی یا کمک لازم داشتی من در کنارتم ،
دلم قرص شده بود و انگار تمام ترسام از بین رفته بود اون قدرتی که همیشه یوحنا و حاجی تو گوشم خونده بودن الان تو وجودم حس میکردم
سرم را به نشانه احترام یکم خم کردم گفتم ازتون ممنونم شیخ رحیم ...
بعد ادامه داد :باید به عنوان مادر پریزاد اسمی تو قبیله ما داشته باشی
 
 
شیخ رحیم ادامه داد ؛تو الان مادر پریزادی ؛قبیله من برات احترام زیادی قائلن ؛باید به عنوان مادر پریزاد اسمی تو قبیله ما داشته باشی اسم تو بعد از این آناستا هست .
از روی رضایت لبخندی روی لبم نشست ؛بی اختیار سرم را سمت یوحنا جنباندم ؛سرش رو به نشونه تاید تکون داد ؛شیخ رحیم دست رو جلو اورد؛ یه چیز همانند تسبیح ولی کوچیکتر با مهره های سیاه ؛و مثل بقیه تسبیح ها ؛یه آویز هم از بالاش آویزون بود، با این تفاوت که خیلی بزرگتر از آویز بقیه تسبیحا بود ؛در حالیه نگاهم به تسبیح دوخته شده بود؛با صدای شیخ رحیم به صورتش خیره شدم و گفت : این تسبیح ماله خود من بوده ؛ولی از این به بعد مال تو میشه؛ هروقت احتیاج به کمک داشتی ؛ده بار به اندازه دانه های این تسبیح یا علی بگو؛ به محض اینکه ذکر یا علی بگی ما حاضر میشیم و ازت محافظت میکنیم ، تا دستم رو دراز کردم تسبیح رو بگیرم همه چیز تموم شد نه خبری از شیخ رحیم بود نه اون شهر؛ نه یوحنا ؛ وسط اتاقم ایستاده بودم ،نگاهم رو سمت دستم جنباندم متعجب به دست خالی ام خیره شدم ؛ لحظه ایی بعد یوحنا ظاهر شدو گفت "مجبور شدی برگردی الان خودت متوجه میشی ؛همونطور که نگاهم به یوحنا بود تلفن خونمون زنگ خورد بابام گوشی رو برداشت انگار مزاحم بود و بابا عصبی صداش رو بالا برد و گوشی رو قطع کرد ؛لحظه ایی بعد در اتاقم باز شد و بابام ؛با گره ایی عمیق که بین ابروهاش افتاده بود تو چهار چوب در ایستاد و زیر لب غرید "این پسره لا اُوبالی کیه این ساعت شب زنگ زده اراجیف میگه ؟؟
با دیدن چهره بر افروخته بابا ؛با ترس آب دهانم رو بلعیدم ؛
با غیض غرید"پسره بی سرو پا زنگ زده میگه میدونی این وقت شب دخترت کجاس؟نکنه خیال میکنی خوابگاهه!!؟
با اون لهجش که مشخص بود ترکه!!
دست و پام رو گم کرده بودم نگاهم به صورت بابام ثابت مونده بود ؛درو بست زیر لب غولند کنان از اتاق بیرون رفت ؛
همان لحظه فکرم درگیر شده بود با فکر میکردم یعنی زنگ تلفن کار کی میتونه باشه!!تنها کسی که به ذهنم رسید یاشار بود قصد خراب کردن منو داره ؛نمیدونم چرا اولین کسی که به ذهنم رسید یاشار بود ...
نگاهم رو به دور اتاق چرخاندم یوحنا رفته بودم ؛گوشیم رو برداشتم به پیغما پیام دادم فهمیدم اونم تهرانه ؛
وقتی ماجرای مزاحم رو براش تعریف کردم ؛اوتم به تنها کسی که شک کرد ؛یاشار بود ؛گفت لابد از تو مدارک دانشگاه شمارت رو در اورده یا از دوستای نزدیکت گرفته ؛
قرار گذاشتیم دو روز دیگه باهم بر گردیم خونه ؛
 
 
دو روز بعدش قرار بود شب با یغما بر گردیم ؛لباسهای تا شده رو توی چمدون میچپوندم که گوشیم زنگ خورد ؛وقتی جواب دادم یغما گفت ؛یکی از دوستای شهر دانشگاهیمون زنگ زده که اتفاقا اونم تهرانه ؛گفت قراره باهم برگردیم؛دلم نمیخواست دوباره با غریبه ایی که نمیشناسم اشنا بشم ؛با وجود اینکه ناراحت بودم ولی به روی خودم نیاوردم با دلخوری
گوشی رو قطع کردم ؛همان حین بابام درو باز کرد و گفت "حاضری بریم ؟؛بلند شدم دسته چمدون کوچکم رو گرفتم گفتم "اره بابا جون حاضرم "با مامانم خدا حافظی کردم؛داداشم رُهام حینی که هندزفری توی گوشش بود توی مبل فرو رفته بود نگاهش که به چمدون توی دستم افتاد ؛از جاش بلند شد و صورتش رو بوسیدم و خدا حافظی کردم ؛بابام منو تا ایستگاه رسوند ؛ پیاده که شدم دیگه نذاشتم تا داخل ایستگاه بیاد ؛به همراه یغما سوار قطار شدیم روی صندلی نشسته بودیم تازه قطار حرکت کرده بود ؛گرم صحبت بودیم ؛با صدایی که تو گوشم پیچید سر به بالا جنباندم؛متعجب به پسری چاق با موهایی روشن که بالای سرمان ایستاده بود نگاه کردم ؛لبخندی زدو گفت "سلام رها خانوم ،من یزدانم دوست یغما" ؛زیر لب سلام دادم ؛ سلام علیک گرمی با یغما کرد مات نگاهش میکردم مونده بودم از کجا اسمم رو میدونه ؛
بدون اینکه بهش تعارف کنیم صندلی روبرو نشست ،
نگاه تیزش را به صورتم دوخت و گفت :یغما خیلی تعریفتون رو کرده ؛با نگاهی متعحب در عین حال پرسشگرانه نگاه یغما کردم ؛ خودش که از نگاهم حرفم رو خونده بودم ؛روی صندلی جا به جا شد و گفت "یزدان یکی از دوستامه ؛تو علم ماورا خیلی وارده به خاطر همین راجبت باهاش صحبت کردم ؛
از دست یغما عصبی بودم قرار گذاشته بودیم کسی از رابطمون خبردار نشه ،ولی اونجا چیزی بهش نگفتم نبود؛بحث ماورا به وسط کشیده شد ؛تا اینکه فهمیدم یزدان پسر یکی از جنگیرای معروف اون شهره که بعد فوت باباش ؛بعد چله نشینی قدرت گرفتن ؛راه باباش رو ادامه داده ؛
؛یغما با ذوق نگاهم کرد و گفت :آقا یزدان عشق منو دست کم نگیر ؛رها چشم سومش بازه الانم زیر نظر استاد مجرب داره اموزش میبینه ؛
با حرص دندونام را روی هم فشردم ؛اون لحظه دلم میخواست تک تک موهاش رو بکنم ؛
حینی که یغما داشت حرف میزد یزدان ؛دست توی جیبش برد و تسبیحی را بیرون کشید ؛ همینطور که تسبیح را دور دستش پیچیده بود ،نگاهم خیره تسبیح مونده بود اشتباه نمیکردم...؛ناخوداگاه با غیض گفتم این رو از کجا اوردی ؛این تسبیح مال منه ؟
تیز نگاهم کرد و با خنده مضحکی گفت :پس تو شیخ رحیم میشناسی ؟؟
با چشمانی گشاد شده نگام خیره بهش مانده بود ؛تسبیح رو سمتم گرفت و گفت "بله این تسبیح مال توئه
 
 
چنگ انداختم تسبیح را از دستش بیرون کشیدم ؛یزدان گفت :شیخ رحیم داد بدم بهت ،
هر آن تعجبم از حرفهای یزدان بیشتر میشد ؛تسبیح را تو دستم چرخوندم و نگاه کردم ؛همان تسبیح شیخ رحیم بود؛فکرم درگیر بود با خودم فکر میکردم تسبیح دست یزدان چیکار میکنه؛ همان حین یزدان با صدای کشداری صدام کرد "آناستا خانوم ..." سرم را به بالا چرخاندم با تعجب تیز تو چشماش نگاه کردم ؛
همانطور مات و مبهوت ؛نگاهم خیره به صورت یزدان مانده بود ؛سعی کردم به روی خودم نیارم که چی شنیدم ؛
خودم رو مشغول تسبیح کردم
دوباره صداش تو گوشم پیچید "آناستا!!"
اینبار با گره ای عمیق که بین ابروهام جا خوش کرده بود ؛نگاهش کردم
گفت "حالا مطمئن شدی من از طرف شیخ رحیمم این تسبیح همون تسبیحه ؟"
با غیض گفتم تو منو از کجا میشناسی؟
لباش رو کج کرد و خنده ای تلخی زد و گفت "مگه کسی هست تو این شهر زندگی کنه تو کار دعا باشه ؛ندونه نیرویی مثل آناستا تو این شهر زندگی میکنه "
حاجی منو برای این مواقع اماده کرده بود همان لحظه صدای حاجی توی سرم تکرار شد "وقتی احساس خطر کنن از سوراخهاشون بیرون میزنن ؛به عنوان دوست یا دشمن حالا با هر لباسی روبروت قرار میگیرن ؛نباید از خودت ضعف نشوندی ؛باید بفهمن ازشون قویتری "
منزجر نگاش کردم و گفتم "
پس اونقدر تعریف آناستارو شنیدید که از سوراخ موهاشون زدین بیرون "
یزدان مات نگاه کرد و یغما در حالی که جا خورده بود گفت "رها جان این چه حرفیه یزدان دوستمه ؟"
یزدان دستش را سمت یغما گرفت ازش خواست سکوت کنه ؛خم شد و با کمر خودش رو جلو کشید "منم مثل خودت به اون شهر رفت امد دارم ؛پس خیال نکن دشمتنم "
با حرص لب زدم "شاید به اون شهر رفت و آمد داشته باشی هر چند بعید میدونم!! ولی دلیل نمیشه دشمن من نباشی ؛امثال تورو زیاد دیدم "
تای ابرویش را بالا داد و گفت "ببین من مثل اونا نیستم برای اذیت تو نیومدم اومدم تا باهم دیگه کار کنیم.."
پوزخندی زدم و گفتم "کار من با شماها فرق داره پس آدمی مثل تورو کنارم نمیخوام "
تکونی به هیکل گوشتیش داد و گفت :ببین رها ؛من چشم سومم باز نیست؛هر چی دارم از ریاضت و چله نشینی و کتابهای بابامه،
ولی تو چشم سومت بازه ؛یوحنا و شیخ رحیم و قبلیه اش رو داری؛
میتونیم باهم یه تیم قوی بشیم ..
 
 
پریدم وسط حرفش و با غیض گفتم :من هدفم و راهم با شماها یکی نیست که حالا بخوام با شما تیم بشم ولی اگر بخواین اذیتم کنید ایندفعه همه چیز فرق میکنه بدجور به پر و پاچتون می پیچم ؛از حرص دست و پاهام میلرزید قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت "من اصلا با اون دارو دسته نیستم من اینجام که باهم دهن اونارو صاف کنیم خودم به اندازه کافی ازشون کشیدم دوستم که نیستن هیچ، بلکه دشمنمم هستن ، چشماش رو ریز کرد و عمیق تو صورتم خیره شد "فکر میکنی واسه چی این تسبیح رو اوردم ؟؟چون بهت ثابت کنم با اونا نیستم و گرنه به غیر این مگه میتونستم این تسبیح رو از شیخ رحیم بگیرم !؟؟
برای لحظه ایی توی فکر فرو رفتم ؛حرفهاش بی ربط هم نبود چطور میتونست تسبیح رو از شیخ رحیم گرفته باشه؟؟ ولی جوابی برایش نداشتم ؛باید برای گرفتن جواب تا دیدن یوحنا صبر میکردم؛
از اون حالت تدافعی بیرون اومدم با ملایمت پرسیدم :چه جوری میخوای ثابت کنی مثل رفیقات نیستی؟؟
تا یزدان خواست دهن باز کنه ؛یغما به جای اون جواب داد " رها جان راست میگه ؛این چند سالی که من اینجام ؛میدونم با اسی دشمنای خونی ان چشم دیدن همدیگه رو ندارن .
ترجیح دادم بحث ادامه ندم ؛با حالت نمایشی گفتم ؛باشه چون شما میگید قبولش دارم ؛ترجیح دادم به بحث ادامه ندم همه چیز را موکول کنم به بعد دیدن یوحنا !وقتی رسیدیم خونه چن ساعتی استرحت کردم ؛چون بعد ظهر کلاس داشتم ؛سریع حاضر شدم ؛سمت دانشگاه راه افتادم روی صندلیهای راهروی دانشگاه نشسته بودم ؛از دور چشمم خورد به مهسا که برام تکون داد ؛نزدیکم شد ؛ خودم رو کنار کشیدم براش جا باز کردم و گفتم چه خبر ؟
چشماش رو گشاد کردو یا هیجان گفت :نمیدونی چه چیزایی فهمیدم ؛والله مردم فقط ادعا دارن ؛نامزد فرنوش ؛مچ فرنوش را با یه پسر گرفته به خاطر همین نامزدی رو بهم زده ؟
کج نگاش کردم و گفتم تو از کجا فهمیدی؟در حالیکه دستپاچه با انگشتهای دستش بازی میکرد گفا خودش گفته بهم ؛البته کلی سفارش کرده به هیشکی نگم "
خندم گرفته بود معلوم نبود دیگه به کیا گفته

با شروع شدن کلاس ؛حرفام با فرنوش نصفه موند ؛نزدیکای غروب بود که رسیدن خونه ؛یغما رو پله ها نشسته بود ؛
 
گفتم پاشو بیا خونه یه چیزی نشونت بدم ؛ داخل خونه رفتیم ؛دقیقا جایی که کلید اسی افتاده بود فرش رو بلند کردم یه کاغذ تا شده زیر فرش بود؛یغما با چشمایی گشاده شده نگام کرد و گفت این چیه ؟؟
پوزخندی زدم و گفتم "کار اسی کثافته؛ اون روز صرفا فقط به خاطر اینکه دعارو زیر فرش بذاره اینجا اومده بود ؛یغما همینطور که نگاهش به دعای توی دستم دوخته شده بود ؛گفت:حالا باید چیکارش کنیم ؟
گفتم باید بندازیم تو آب روون ؛این طرفها چشمه ایی چیزی هس ؟؟
سرش رو به نشونه " بله" تکون داد گفت "بشین خونه،خارج از شهر یه جایی رو میشناسم ؛میبرم میندازم و میام "
بعد رفتن یغما دستی به سرو روی خونه کشیدم ؛ماکارونی بار گذاشتم ؛
تو حیاط منتظر نشستم ؛با باز شدن در یغمارو رو توی چهار چوب در دیدم ؛با لبخندی که روی صورتش نشسته بود گفت "انداختمش تو اب روون ؛ ولی قبلش یه زنگ به خود حرومزادش زدم ؛فک نکنه خریم ،ولی جوابم رو نداد بهش پیام دادم "
،بعد خوردن شام ؛یغما زود خوابید ؛منم تو اتاقم رفتم؛بعد اینکه اعمالی که حاجی گفته بود رو انجام دادم ؛ منتظر یوحنا شدم ؛میدونستم حتما میاد
همینجوری که سرم را به دیوار تکبه داده بودم؛چشمم به صفحه گوشیم بود بوی خوش یوحنارو حس کردم ؛با دیدنش شادی زیر پوستم دوید؛ کمرم را راست کردم با اشتیاق بهش خیره شدم ؛یوحنا پیشم نشست سرم را روی شونه اش گذاشتم ؛عطر تنش را یه نفس؛
بلعیدم ؛با بوسه های ریز و درشتی که روی موهام میکاشت ؛رفع دلتنگی میکرد ؛ نوازش وار دستش را روی مووهای بلندم میکشید؛همان حین
تسبیح شیخ رحیم افتادم ؛تسبیح را از دور دستم در آوردم ؛ذوق زده جلوی چشمای یوحنا گرفتم ؛
در حالیکه نگاهش به تسبیح بود گفت :آره میدونم برای شیخ رحیمه ازش دزدیده... شوک زده ، سرم را از روی شونه هاش برداشتم
با چشمان گشاد شده اب دهانم رو قورت دادم با تعجب گفتم :چی ؟؟چجوری دزدیده ؟؟
دستم رو را گرفت و با چشمان سیاهش تو چشمام زل زدو گفت :اون مثل تو نیست بتونه تو اون شهر بیاد ؛با انجام دادن اعمال و و چله نشینی چن بار اومده شهر؛ اتفاقی یه بار همرمان باهم اونجا بودید ؛از اهالی شهر شنیده انسانی!!
هرآن تعجبم بیشتر میشد ؛گنگ نگاش کردم "خب تسبیح دستش چیکار میکنه چحوری دزدیده؟
 
 
گفت :اومده بوده پیش شیخ رحیم برای کسب اجازه ؛که ازادانه به شهر رفت و امد کنه ؛وقتی رفت تسبیح رو برده بود؛
تسبیح رو بالا گرفتم در حینی که نگاهم به تسبیح بود گفتم "پس چرا به این راحتی داد به من میتونس برای خودش نگه داره !!"
یوحنا دستش را روی صورتم کشید و زیر لب گفت "تسبیح برای تو خاصه برای کسای دیگه یه تسبیح معمولیه ،وقتی دیده نمیتونه باهاش کاری کنه به خاطر همین دادش به تو ، تا بهت ثابت کنه که مثل تو به اون شهر رفت و آمد داره ؛
غمزده نگاش کردم و زیر لب نالیدم "پس اونم مثل اسی میخواد اذیتم کنه؟؟"
سرش رو خم کرد و پیشونیم رو بوسید و گفت "نه آناستای من!!
اولین بار بود به اسم آناستا صدام میکرد ؛تیز نگاش کردم ؛
دوباره ادامه داد " پدر یزدان ؛با گروهی که اسی باهاشون کار میکنه دشمن بودن؛اینم به خاطر دشمنی با اونا میخواد بهشون ضربه بزنه ؛به تو هم نزدیک شده تا از طریق تو به شهر پریا رفت و آمد کنه "

سرم رو تکون دادم ؛خنده ای پیروزمندانه ای زدم و گفتم "؛پس دشمن دشمنم دوست منه "
یوحنا با چهره ایی نگران بهم خیر شد و انگشت اشاره اش را به نشونه نهی؛رو هوا؛تکون داد
متحکم لب زد "آناستا یادت باشه تو این راه به هیچکس اعتماد نکنی؛تو فقط خودتی و استادت !!پس یزدان دوستت نیست؛فقط میتونی از تجربیاتش استفاده کنی از بچگی زیر دست باباش آموزش دیده ؛حالا که خودش اومده میتونی چیزایی ازش یاد بگیری که تو آینده ازش استفاده کنی "
خیلی کنجکاو بودم راجب آینده ازش سوال کنم ولی میدونستم یوحنا اجازه نداره راجب آینده چیزی بگه ؛تنها جمله ایی که میشنیدم این بود"صبدر باش به وقتش همه چیز رو میفمی"
دیگه سوالی نکردم خودم را توی بغلش چپوندم؛
با داغی بوسه ای که روی گردنم نشوند از خود بیخود شدم بی اختیار روی زمین دراز کشیدم ؛با عشق و لذتی که تمام تن و جانم را به هم آمیخته بود ؛تو آغوشش فرو رفتم ،
تنم از عشقش گُر گرفته بود ؛صدای نفسام رو به وضوح میشنیدم ؛عشق و لذتی بی نهایت که تو دنیای انسانی ام هیچ وقت تجربه نکرده بودم ...
 
 
زانوهام رو بغل کرده بودم سر بر روی زانو نهاده بودم ؛حینی که در افکار خود غوطه ور بودم روی دیوار به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بودم ؛با صدای یغما گیج و منگ نگاش کردی ؛عصبی گفت :رها حواست چرا هی صدات میکنم جوابم رو نمیدی ؟؟
موهای سیاه موج دارم را از روی صورت کنار زدم و ؛"گفتم داشتم فکر میکردم ؛چرا باید بلایی که اسی سرم آورد بی جواب بمونه ؛چرا من بهش ضربه نزنم!؟ "
یغما پوزخند تلخی زدو گفت "مگه از پسش بر میای حرفها میزنیا؟؟ "
بلند شدم و گفتم تنهایی که از پسش بر نمیام ولی با وجود یزدان که چشم دیدنشون رو نداره میتونبم بهش ضربه بزنبم ؛
یغما چشماش براق شد و به گوشی تلفن چنگ انداخت و گفت"ای ول دختر من سرم درد میکنه ؛برای هیجان "
شماره ای یزدان رو گرفت ؛ بعد سلام احوال پرسی ازش خواست تا شب بیاد پیشمون ؛نمیدونم از هیجان انتقام بود یا دلشوزه ؛بی قرار دور خودم میچرخید برای زمین زدن اسی توی ذهنم نقشه میچیدم ،بعد شام زنگ در و زدن دستپاچه نگاه یغما کردم و ؛یغما سریع بیرون رفت و درو باز کرد ؛یزدان و یغما وارد خونه شدن ؛نا آروم بودم تمام بدنم گُر گرفته بود ؛نمیتونستم آروم باشم ؛زیر لب سلام دادم ؛
سعی میکردم ظاهرم رو حفظ کنم ؛نقظه ضعف دستش ندم ؛اولش با صحبتهای معمولی راجب و رضا و اسی گذشت؛روی صندلی پشت کلمپیوتر نشسته بودن یهو بی اختیار گفتم "اسی برای کی کار میکنه ؛
یزدان متفکرانه نگام کرد در حالیکه تای ابرویش بالا پریده بود گفت "برای ؛یکی از دعا نویسهای ؛کثیف اینجا ؛به اسم قباد جنی کار میکنه ؛یه پیرمردس که موکلای کافرو به اختیار گرفته ؛کلا تو کار طلسم و دعاس ؛هر کار کثیفی از دستش بر میاد "نگاهش را ریز کرد و گفت :اینا چیکار به تو دارن ؟؟
شونه بالا انداختم و گفتم نمیدونم ؛برای خودمم سواله !!
لبخندی زد و دستش را رو شونه ای یغما گذاشت و ؛با کمک هم میتونیم بفهمیم قصد و نیتشون چیه !!
حالا که بحث به اینجا کشیده بود باید قدرت خودم رو که از طریق آموزشهای حاجی و کمکهای یوحنا به دست آورده بودم به یزدان نشون میدادم و همون جوری که یوحنا ازم خواسته بود باید بهش نشون میدادم از اون قویترم چون قبیله یوحنا پشتم بودن ؛چیزی که یزدان چندین سال دنبالش بود و نتونسته بود به دست بیاره،یزدان برای رسیدن به قدرت و دانشی که الان داشت سالیان طولانی ریاضت کشیده بود ولی این موهبت ناخواسته تو وجود من بود پس من یه پله از یزدان جلوتر بودم
تو چشمای یزدان که رنگ عجیب غریبی داشت ؛نه سبز بود نه آبی نه طوسی، رنگی که امیخته به رنگهای دیگه بود زل زدم و ابروهام رو با اخم تو هم گره دادم و گفتم...
 
 نمیخواد هی از کثافتکاریهای اسی و قباد جنی برامون بگی، کار توام دست کمی از اونا نداره ،
نمیدونم دلیل دروغات چیه ؟و یا برای چی میخوای خودت رو به ما نزدیک کنی !!
انگار اصلا انتظار این حرف رو نداشت،نگاهش رو ریز کزد و
با غیض گفت:چیکار کردم که از نظر تو شده شده کثافتکاری ؟
غضبناک تو چشماش زل زدم با خشم غریدم : به چه جراتی تسبیح رو از شیخ رحیم رو دزدیدی ؛نکنه خیال کردی اب از اب تکون نمیخوره هیشکی نمیفهمه؟
به وضوح رنگش پرید فکر نمیکرد پی به کارش ببرم ؛خودش رو از تک و تا ننداخت ؛سینش رو جلو داد و تک سرفه ایی کرده گفت" میخواستم به تو یه سرنخ بدم تا حرفام رو باور کنی
لبام رو کج کردم لبخند تلخی زدم "فکر کردی بچه ام یا احمقم؟ تو تسبیح برداشتی چون فکر کردی میتونی باهاش به هدفت برسی تو اون شهر رفت و آمد کنی و ازشون قدرت بگیری وقتی دیدی هیچ فایده ای برات نداشته تصمیم گرفتی از سمت من امتحان کنی و اعتماد منو به دست بیاری ولی شرمنده من تو این راه به هیچ کس اعتماد ندارم!!!
گره ای بین ابروهاش نشست و با دلخوری گفت "پس چرا ازم خواستی بیام اینجا ؟
؛ابروهام رو بالا دادم و گفتم : چون دشمن جفتمون مشترکه ؛
لبخند محوی زد حینی که نگاهش بین منو یغما در چرخش بود گفت :پس باید آماده بشیم چون اینجوری که من فهمیدم قباد هنوز بی خیال تو نشده اگه الان ساکته چون راهی به اینجا پیدا نکرده ؛
سرم رو به نشونه "باشه" تکون دادم .
ترسم ریخته بود و هیچ فکری جز انتقام تو سرم نمیچرخید،به قدری تو اون چند ماه زجر کشیده بودم؛حتی مرگ رو با جشمای خودم دیده بودم ؛انگار ترس تو وجودم مرده دیگه از مرگ که ترسناک تر نداشتیم پس دلیلی برای ترس و هراس من وجود نداشت؛ به این باور رسیده بودم تمام کسانی که تو اینکار هستن اول باید قلب یخی داشته باشن؛دیگه از رهایی که میشناختم هیچ لطافت و احساسی نمانده بود؛با یزدان قرار گذاشتیم تا حسابی خودمون رو برای مبارزه اماده کنیم ؛ یغما هم تو این راه همراهیمون میکرد؛با وجود اینکه چیزی نمیدید ولی علاقه و حرصش برای فهمیدن ماورا باعث شده بود که پا به پای ما تو این راه قدم برداره ؛
چند روزی گذشت و من با حاحی در ارتباط بودم تمام اعمال رو با دستورهای حاجی انجام میدادم
،غروب بود یغما توی دانشگاه بود که دوباره یوحنا اومد و بدون اینکه حرفی بزنه دستم رو گرفت ؛خودم رو تو شهر پریا دیدم تو خونه ای شیخ رخیم ،...

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه bvhz چیست?