رمان آناستا قسمت شانزده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت شانزده

از دانشگاه که بر گشتم خسته بودم جلوی بخاری دراز کشیدم ؛چشمام تازه داشت گرم میشد که صدای زنگ در بلند شد ؛یغما درو باز کرد و صداش رو تو هوا ول داد "یزدانه "

 
وقتی داخل شدن ،کلافه از بی موقع اومدنش سلام بی حالی دادم ؛ریز نگام کرد و گفت :چیه پکری؟
گفتم :نه خستم از صبح کلاس داشتم
روی زمین نشست و تکیه به دیوار داد و گفت "
خستگی بذار کنار غروب میخوام یه کار هیجان انگیز بکنیم "
خنده پهنی رو صورتم نشست با ذوق گفتم : به به دست پر اومدی ایندفعه قراره چه جوری حال قباد رو بگیریم ؟؟
_ نه ایندفعه قباد نیست کار باحال تر داریم
کنجکاو شده بودم خودم رو نزدیکش کشیدم :بگو ببینم چه کاری ؟
یغما از توی آشپزخونه با سینی چایی بیرون اومد حینی که سیگار گوشه لبش بود گفت :ایندفعه که دیگه ایشالله نقش من فقط یه شاشو نیست ؟
یزدان با خنده گفت :نه ایندفعه رها هم کاری نمیکنه ،شنیدید میگن هر آدمی یه ذات حیوونی داره ؟
با اشتیاق گفتم :اره شنیدم ولی چرته فکر نکنم واقعیت داشته باشه
گفت نه اتفاقا واقعیت داره
یغما با خنده گفت:احتمالا من با این چشم و ابرو اهو باشم
لپ یغمارو کشیدم و گفتم : قربونت برم با این اعتماد به نفست آهو خانوم .
به وضوح دیدم که حالت چهره ای یزدان تغییر کرد ؛ پرید وسط حرفم و گفت :حالا پایه اید این کارو بکنیم ؟
گفتم : با اینکه میگم چرته ولی جالب شد واسم اره انجام بده ولی وای به حالت سرکاری باشه
غروب گذشته بود که یزدان دست به کار شد باز اینه آورد و رمل و اسطرلاب از جیبش درآورد و مشغول شد .
هر چقدر من و یغما اصرار میکردیم ما هم تو آینه نگاه کنیم اجازه نمیداد .نیم ساعتی با همونا مشغول بود ،بعدش وسایل رو کنار گذاشت و خیلی جدی گفت : ذاتتون رو دیدم ولی باید خیلی با جنبه باشید اگه بخواین ناراحت بشید نمی گم
یغما گفت : نه بابا ناراحتی چیه بگو دیگه؟
تای ابرویش را بالا داد و گفت "اتفاقا بیشتر منظورم با خودت بود بچه بازی اگه درنمیاری بگم
یغما با دلخوری جواب داد : یزدان مسخره کردی من کی بچه بازی درآوردم!؟
هوف کلافه ای کشیدم "ای بابا بگو توام؛ دیگه مردم از فوضولی "
لحظه ای سکوت کرد "پس اول رهارو میگم .هیجانزده بهش چشم دوختم
_ تو شکل یه فرشته بودی با دوتا بال بزرگ که یکی از بال هات شکسته بود و بسته بود
ناخوداگاه زدم زیر خنده با تمسخر گفتم : مگه حیوونی به اسم فرشته داریم ؟

چشماش رو ریز کرد و با تعجب گفت "از همین تعجب میکنم تو اصلا شکل هیچ حیوونی نبودی !!"
بعد رو کرد به یغما " یغما رو شکل یه خوک کوچولو دیدم "
 
 
از حرف یزدان جا خوردم ؛مات و مبهوت به دهن یغما چشم دوختم منتظر عکس العملش بودم ؛ خم شد و زد زیر وسایلهای یزدان گفت : جمع کن بابا احتمالا توام شبیه یه گراز گنده چاقی ...
جر و بحث بین یزدان و یغما بالا گرفت ؛هر چی دهنشون میومد بار همدیگه میکردن ؛عصبی داد زدم و گفتم : اه بسه دیگه؛ مردای گنده خودتون رو گیر آوردید اصلا من شبیه خوک و کرگدن؛ شما دوتا قناری، ول کنید دیگه! این چه کار بی خودی بود انجام دادیم ؟؟
بحثشون خوابید ؛هر کدوم یه گوشه اتاق نشسته بودن بلند شدم سمت آشپزخونه راه افتادم با سینی چایی برگشتم تا ماجرا خاتمه پیدا کنه. سرزنش وار گفتم " واقعا خجالت داره ؛دو تا مرد گنده سر چیز بی خود با هم بحث میکنید ؟
یزدان بلند شد و صورت یغما رو بوسید گفت :ببخشید داداش خوب تقصیر من چیه چیزی که دیدم رو گفتم .
یغما عصبی سرش رو تکون داد و گفت :بی خیال ؛نمیخوام باهات بحث کنم .
یزدان تیز نگاه یغما کرد و گفت "یغما میشه تا چایی سرد بشه یه سر بری حیاط؛با رها کا دارم؟
یغما گره ای بین ابروهاش و انداخت
"هرچی میخوای بگی خب جلوی من بگو؟
_ نه راجب چیزیه که از رها دیدم باید به خودش بگم
یغما با دلخوری بلند شد و توی حیاط رفت و در نیمه باز بود .منم روبروی در نشسته بودم یزدان به دیوار کناری تکیه داده بود به محض اینکه یغما بیرون رفت ؛ یهو نیم خیز شد و همونجوری که دولا شده بود سرش رو به صورت من نزدیک کرد و توی گوشم گفت "یه چیزی میگم شاکی نشو همش رو دروغ گفتم فقط میخواستم بهت ثابت کنم یغما چقدر بی جنبه و بچه است و از روی حسادتی که حتی به خود تو داره جلوی پیشرفتت رو میگیره اجازه نده جلو دارت بشه "
هنگ کرده بودم از تو قندونی که جلوی من بود یه قند برداشت و دوباره سر جاش نشست ،
صداش رو توی هوا ول داد "یغما کارم تموم شد بیا تو "
یغما ناغافل از پله ها پایین اومد درو با شدت کوبید ؛ وحشت زده از جام پریدم و دستم را روی سینه ام گذاشتم ؛"چه خبرته ترسیدم ؟"
عصبی پوزخندی زد و با کنایه گفت "هیچی کارتون تموم شد؟"
هیچ وقت دوست نداشتم چیز پنهونی بین من و یغما باشه کج نگاه یزدان کردم و گفتم " اره کار خاصی نداشت فقط جفتمون رو سر کار گذاشته بود ؛ نه فرشته ای تو کار بود نه خوکی !!وقتی دید تو عصبانی هستی ترجیح داد به من بگه همش سرکاری بود"
صورت یغما بر افروخته بود از چشماش آتیش میبارید ؛یزدان که به اندازه کافی اوضاع رو متشنج دید سریع بلند شد و خداحافظی کرد و رفت
 
 
یغما عصبی تو خونه راه میرفت ؛
گفتم" معلومه چته ؟خب بشین سرم گیج رفت از بس تو خونه چرخیدی ؟
عصبی پوزخندی زد و سرش رو نزدیک گوشم آورد ؛فرشته ای بال شکسته چیشده ؟
با تعجب بهش خیره شدم ؛گفتم "حالا خوبه بعدش فهمیدیم الکی گفته دیگه چته؟
تیز تو چشمام خیره شد "رها خانوم تو شبیه فرشته نیستی بلکه شبیه بوقلمونی که هر لحظه رنگ عوض میکنی "
جاخورده بودم بهت زده گفتم با من بودی ؟
_دوباره لباش رو کج کرد و با تمسخر خندید اره با تو بودم ؛اونجوری خودت رو به کوچه علیچپ نزن خودت میدونی از چی حرف میزنم
صدام رو بالا بردم عصبی غریدم
_ می فهمی چی میگی ؟به کی میگی بوقلمون؟
با غیض گفت
" دروغه مگه؟ فکر کردی ندیدم چیکار کردید ؟
باز بی خبر از هر چیزی گفتم " چیکار کردم مگه؟
سرش رو متاسف تکون داد و چشماش رو ریز کرد "دیگه نمیخوام چیزی بگی؛ حالم از خودم بهم میخوره که فکر کردم تو سالمترین و پاکترین دختری هستی که تو زندگیم دیدم توام مثل همه میمونی فقط واسه منفعتت با بقیه ای .تا الان منه یغما خوب بودم حالا شدم ورق باطله ؛ الانم یزدان به کارت میاد،چی بهتر از این باهم دیگه تیم شدید تو خونه من به خودم خیانت میکنید ؟؟
از شنیدن حرفهای یغما سرم در دوران بود ، دست و پاهام شل شده بود به زور بلند شدم روبرویش ایستادم تو چشماش زل زدم : چی گفتی؟من خیانت کردم؟
خنده هیستریکی کرد و گفت : پس نه عمه من یه کثافت خائنه؛کور که نبودم از لای در دیدم چیکار کردید؟
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم ؛دستم رو بالا بردم سیلی محکمی روی گوشش زدم ؛ عصبی غریدم "بفهم چی میگی چی از دهنت بیرون میاد ؟
توی اتاق دوییدم
ساکم رو برداشتم و تمام وسایلام رو با حرص توی ساک چپوندم ؛یه گوشه ایستاده بود و نگام میکرد بغضی به بزرگی گردو وسط گلویم بالا پایین میشد ؛مانتو پوشیوم ساک به دست سمت در رفتم ،صداش از پشت سر توی گوشم پیچید" خوش اومدی از این در رفتی بیرون دیگه هیچ وقت حق نداری برگردی"
بدون اینکه حرفی بزنم درو به هم کوبیدم و از خونه بیرون زدم ؛به محض اینکه پام به کوچه رسید ،بغضم ترکید :همینطور که اشک میریختم پاکشان از اون خونه دور شدم ؛همش با خودم فکر میکردم به کدام گناه نکرده انگ هرزگی و خیانت بهم زده ...
هوا تاریک بود ؛توی خوابگاه راه نمیدادنم
آسمون شروع به غرش کرد ؛قطرات بارون با اشکهایم یکی شده بود ؛تک و تنها لب خیابون ایستادم ؛ماشینهایی که از بغلم رد میشدن هر کدوم سر از شیشه بیرون میاوردن و کلمات رکیک میگفتن ؛ولی تیری که یغما با کمان تهمت به قلبم زده بود ؛دردناکتر از حرفهای رهگذران بود ...
 
 
با اولین تاکسی که جلوی پایم ترمز کرد ؛خودم رو به هتل رسوندم ساکم را روی زمین گذاشتم ؛لباسهام رو از تنم کندم ؛روی تخت خیز برداشتم ؛گوشیم زنگ میخورد به صفحه گوشی چشم دوختم با دیدن شماره یغما ؛گوشی را روی زمین پرت کردم،یغما مدام به گوشیم زنگ میزد پیام معذرت خواهی میفرستاد ؛ به خاطر تهمتی که بهم زده بود و نه جوابش رو میدادم نه دلم میخواست دوباره به اون خونه برگردم ، روی تخت دراز کشیده بودم ؛کانالهای تلویزیون رو بالا پایین میکردم ، کلافه تلویزیون رو خاموش کردم ،
به سقف زل زدم ،همان لحظه حضور یوحنا رو حس کردم
به یک باره تمام انرژی منفی و اتفاقهای بد اون شب جایش را به حس خوب آرامش داد .
کنارم دراز کشید و با مهربونی همیشگیش گفت: چرا انقدر پریشونی؟
با دلخوری گفتم "تو که خودت از همه چیز خبر داری چرا می پرسی؟
همانطور که به سقف زل زده بود گفت " تقصیر اون نبود اشتباه از کس دیگه ایه؛ اون فقط بازی خورده "
سرم را سمتش جنبوندم با تعجب گفتم " یعنی چی؟چه بازی ای خورده؟از کی؟
_خودت می فهمی
با دلخوری گفتم " همیشه همینجوری هستی یه حرفی میزنی بعدش که سوال میکنم میگی خودت می فهمی "
بغلم کرد گفت: دلخور نشو آناستا بذار رو حساب محدودیتهام . خیره تو چشمام گفت "میخوای بریم پیش پری سیما حالت رو بهتر میکنه؟
ذوق زده گفتم :اره بریم دلم براش تنگ شده .با تموم شدن حرفم چشمامم رو بستم خودم رو تو حیاط خونه شیخ رحیم دیدم
مثل همیشه با اقتدار رو تخت مخصوص خودش نشسته بود با یوحنا جلو رفتیم سرم پایین بود به نشونه با احترام زیر لب سلام دادم
اجازه گرفتم سمت خونه راه افتادم ؛شوق دیدن پری سیما رو داشتم
در اتاق رو باز کردم پری سیما روی پای خواهر یوحنا نشسته بود ؛خواهرش با دیدن من بلند شد و سمتم اومد .دستام را توی دستش گرفت و نرم فشرد ؛با لبخند ملیحی که روی صورتش بود از اتاق بیرون رفت .
پری سیما با دیدن من لبخند شیرینی زد یکم که باهاش بازی کردم ،خسته روی تخت دراز کشید، چشمهای طوسی رنگش رو باز و بسته میکرد ؛پلکهاش سنگبن شد و به خواب رفت ؛از پنجره به یوحنا خیره شدم که تنها روی تخت نشسته بود ؛
کنارش رفتم ،سرش را به بالا جنبوند و گفت
" امشب لازم نیست برگردی کنار من، پری سیما بمون ؛
لبخند پهنی از روی رضایت رو لبام نشست ، هیچ دلیلی برای برگشت به دنیای انسانی و تنها موندن تو اتاق هتل رو نداشتم پس چه بهتر کنار یوحنا میموندم .
بلند شد و دستم را توی دستش گرفت ؛سمت خونه راه افتادیم
 
و وارد اتاق شدیم روی تخت خوابیدم یوحنا بغلم دراز کشید دست چپش رو زیر سرش گذاشته بود ؛با نگاهی سرشار از عشق بهم چشم دوخته بود ،نگاهش سمت گردنم لغزید ؛ سرش رو آروم پایین آورد و توی گردنم فرو برد نفس عمیقی کشید گفت :من فکر میکردم پریزادها عطر خوشی دارن ولی تو خوشبوتر از هر پریزادی ...
با خنده گفتم :عطر شما خدادادیه و ولی عطر من از ادکلنه
متعجب سرش رو بالا اورد و گفت :چی؟
با دیدن قیافه و چشمهای متعحبش بلند خندیدم .از عشق هم مست و سرخوش بودیم همونطور که بغل هم دراز کشیده بودیم با صدای مهیبی جفتمون پریدیم ، یوحنا سریع توی حیاط رفت ، با صدای بلند فریاد زد آتیش ...بعدش
سراسیمه سمتم اومد و گفت "همین الان باید برگردی "
بی تفاوت به حرفش سمت اتاق پری سیما دوییدم بچه ام گز کرده بود کنج رختخواب؛ سریع رفتم سمتش، محکم بغلش کردم گفتم نترس چیزی نیست .
بیرون همهمه بود هرکسی یه سمتی میدویید ،یوحنا توی اتاق اومد؛ دستم رو گرفت ؛ از یه راهرو که به پشت خونه راه داشت گذشتیم وارد یه جایی مثل انباری شدیم ؛سفت پری سیمارو بغل کرده بودم؛مضطرب به یوحنا چشم دوختم ؛سرش رو تکون داد و ازم خواست نگران نباشم ، پشت سر ما خواهر و مادر یوحنا با چند تا زنهای دیگه که میدونستم اونجا خدمتکارن اومدن.
بوی دود میتونستم حس کنم خبری از یوحنا و حتی شیخ رحیم نبود از نگرانی به مرز جنون رسیده بودم .پری سیما رو تو بغلم بلند کردم و تو آغوش خواهر یوحنا گذاشتم جلوش زانو زدم عاجزانه گفتم " التماست میکنم مواظبش باش "و از اون انبار بیرون زدم توی حیاط آتیش بود ولی نه اونقدر که راهم رو بسته باشه بیشتر دود از بیرون خونه بود
به سمت بیرون دوییدم ،از دیدن میدون جنگ مات نگاه کردم ؛ جن هایی بدون لباس و با بدنهای پر از مو همه شهر رو بهم میریختن و آتیش میزدن چشم دواندم دنبال یوحنا بودم ولی هیچ خبری ازش نبود .ناباورانه به در تکیه دادم ؛گریه میکردم قطرات اشک از روی صورتم میغلتید ، شهر به اون زیبایی جلوی چشمم داشت میسوخت .پریزادها رو میدیدم که چجوری از خونه و زن و زندگی شون دفاع میکردن حتی بهشون اجازه نمیدادن نزدیک خونه هاشون بشن .
میونه همهمه جنگ صدای پر صلابت شیخ رحیم تو کل شهر پیچید :یا هو یا هو یا هو ...
بعد صدای مثل جیغ از جن ها بلند شد دور خودشون با سرعت میچرخیدن و بعضیها مثل بخار سیاه دود میشدن ...
همه چی آروم شد، آتیش خاموش شد و فقط دود تو هوا پخش بود به وضوح میلرزیدم که توی بغل یوحنا گم شدم
 

با نگرانی گفت" چرا از مخفیگاه بیرون اومدی ؟"
هق هق گریه هام شدت گرفت با بغض نالیدم" نگران تو شدم "
محکمتر بغلم کرد و سرم را بوسید "نمیتونن آسیبی به ما بزنن فقط خرابی به بار میارن نگران نباش دیدی که خیلی هاشون نابود شدن "
سر به بالا جنبوندم و با صدای لرزون گفتم شیخ رحیم چیشد؟؟
_خنده محوی زد و گفت خوبه نترس
دستم را گرفت و توی خیاط کشید "با تعجب نگاه شیخ رحیم کردم که با صلابت روی تخت نشسته بود
نگاه متعجبم سمت یوحنا چرخید "با لحنی سرشار از ارامش گفت" منکه گفتم نگران نباش "
سمت دیگر حیاط چشمم خورد به پری سیما ؛که بغل خواهر یوحنا بود ؛سمتش رفتم پری سیمارو از بغلش بیرون کشیدم اولین بار بود که دستهای مهربونش رو دور کمرم حس کردم بغلم کرده بود حس خوبش ضربان قلبم رو بالا برد.
خجالت می کشیدم یه حسی توی دلم میگفت به خاطر من این اتفاق افتاده و تلافی شبی هست که انگشتر را پس گرفتیم .
شیخ رحیم بلند شد با صدای بلند و محکمی گفت :اتفاق بزرگی نبود همه برن بخوابن ،همه گوش به فرمان پراکنده شدن و سمت خونه هاشون رفتن ؛ و من از اینهمه خونسردی وسط حیاط خشکم زده بود .با دست یوحنا که دور کمرم حلقه شد به خودم اومدم و مثل یک بچه ای مطیع دنبالش راه افتادم .همه به تو اتاقهاشون برگشتن با نگاهی نگران پری سیمارو تا اتاق بدرقه کردم ،توی چند ثانیه خونه تو سکوت فرو رفت و انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش همه چیز داشت می سوخت،

وقتی تو اتاق با یوحنا تنها شدم گفتم : چرا هیچ کس کاری نمیکنه ؟
_ چه کاری؟
_ نمیدونم اگه دوباره بیان
تو آغوشم گرفت و سرم رو تو سینه اش فشار داد گفت نگران نباش دیگه نمیان تموم شد...
با شرمندگی گفتم :میدونم به خاطر من شد معذرت میخوام
سرم رو بلند کرد دستاش رو قاب صورتم کرد گفت :دیگه همچین چیزی نگو...اونقدر لحنش محکم و قاطع بود که سرم رو به نشونه باشه تکون دادم
صبح که چشم گشودم یوحنارو کنارم ندیدم ؛ لباس پوشیدم توی حیاط رفتم همه چیز مثل روز اول بود و همه مشغول کار خودشون بودن یوحنا از بیرون برگشت و دستم رو گرفت با خودش برد تو شهر خیره به شهر نگاه میکردم هیچ خبری از اتفاقهای دیشب نبود و شهر مثل قبل همه جاش سفید بود و برق میزد .انگار همه جیز رو توی خواب دیده بودم .
با حرف یوحنا که گفت باید برگردی چشمام رو بستم و تو اتاق هتل خودم رو پیدا کردم ....گوشی روشن کردم بالای صد تا پیام و تماسخ بی پاسخ از طرف یغما بود..
 
 
تو هتل مونده بودم حتی دانشگاه نمی رفتم که یغمارو بیشتر متوجه اشتباهش بکنم .گوشیم رو به خاطر خانواده ام روشن گذاشته بودم زنگها و پیامهای یغما تمومی نداشت به قدری ازش دلگیر بودم که دلم نمیخواست جواب بدم .
روی تخت دنده به دنده میشدم صدای زنگ گوشیم بلند شد ؛گوشی رو برداشتم؛شماره یزدان را روی صفحه ای گوشیم دیدم؛بی تفاوت گوشی را روی زمین گذاشتم ،دوباره پیام داد
پیام رو باز کردم
_معلومه کجایی ؟این بچه بازیا چیه شما دوتا دراوردید ؟حالا اگه یغما بچگی کنه قابل هضمه؛ ولی این کارای تو چه معنی داره !؟من با یغما حرف زدم متوجه شد سوتفاهم بوده و دوباره آشتی کردیم پس توام کشش نده برگرد خونه؛ با شرایطی که تو داری جفتمون نگرانتیم. وضعیت یغما خیلی بده؛از حرفهاش پشیمونه "
دلم نمیخواست تو اون خونه برگردم
سه روز گذشته بود میدونستم اون روز یغما کلاس داره تصمیم گرفتم برگردم خونه؛ تا وسایلهای جا مونده رو بردارم و یه سر و گوشی آب بدم ببینم اوضاع از چه قراره؛ و اینکه وقتی یغما از دانشگاه برگشت متوجه بشه تو غیابش خونه بودم ؛و وسایلام رو جمع کردم .
کلید رو آروم توی در چرخوندم ؛با طمانینه داخل شدم که اگر یغما خونه بود بدون اینکه متوجه حضور من بشه دوباره برگردم .به محض اینکه داخل شدم از دیدن یغما که روی پله ها نشسته بود جا خوردم راه برگشتی نداشتم ، .قیافه اش بهم ریخته و داغون بود کسی که الویت زندگیش این بود که صورتش همیشه شش تیغ و موهاش مرتب و سشوار کشیده باشه الان با یه شلوار گرمکن و ته ریش و موهای آشفته و با پای برهنه تو حیاط نشسته بود کلی فیلتر سیگار جلوی پاش رو زمین ریخته بود .با دیدنم بلند شد جلوم وایساد قبل اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم و از خونه بیرون بیام ،محکم بغلم کرد .دلم براش تنگ شده بود و دیدنش تو اون حال ناراحتم میکرد ولی دلم شکسته بود و سعی میکردم بی تفاوت تو بغلش باشم تا متوجه دلتنگیم نشه ،بغلم کرده بود از لرزش شونه هاش متوجه شدم گریه اش شدم؛ با تشر هلش دادم ولی اوتقدر سفت بغلم کرده بود که نتونستم ازش جدا شم "ولم کن واسه فیلم هندی نیومدم ،اومدم بقیه وسایلام رو ببرم ؛ببخشید گفته بودی اگه رفتی دیگه حق نداری برگردی ولی مجبور شدم به خاطر وسایلام برگردم"
با چشمهای اشک الودش با بغض نالید "بچگی کردم تو بذار رو حساب دوست داشتن زیاد؛ حساس شدم نتونستم ببینم کسی بهت نزدیک شده؛عصبی شدم
با تمام توانم هُلش دادم ؛ قفل دستاش از دور کمرم باز شد گفتم : کدوم بی ناموسی اجازه داره به من نزدیک بشه واقعا فک کردی من لجنم که چند نفرو همزمان بچرخونم !"
 

حینی که با حرص نفس نفس میزدم با غیض گفتم " برو اونور با دست کنار زدمش؛توی خونه رفتم ؛ با تعجب نگاهم را دور خونه چرخوندم ؛لباسهای پخش شده ؛لیوانهای و زرد و کثیف توی خونه پخش بودن؛رختخواب پهن وسط خونه مونده بود ؛ پتو یه گوشه مچاله شده بود؛
ناخوداگاه عصبی غریدم : وضع خونه رو ببین من اینجوری بهت تحویل دادم؟ ،ببین خونه دست گلم رو به چه روزی درآوردی شلخته !
با این حرفایی که ناخودآگاه از دهنم پریده بود جفتمون جا خوردیم خودم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ،
ازش دلگیر بودم ولی دیگه تحمل موندن تو اون هتل رو نداشتم ،دلم واسه خونه امون که نزدیک دو سال باهم توش زندگی کرده بودیم تنگ شده بود .لباس از تنم کندم و دور خودم میچرخیدم خونه رو جمع میکردم ؛ظرفهای کثیف روی هم تلمبار شده بود ؛زیر لب غرولند میکردم ظرفها رو میسابیدم ؛ صدای یغما از پشت سر توی گوشم پیچید "یزدان باهام حرف زد و من متوجه شدم اشتباه برداشت کردم و سوتفاهم شده "
نمیدونستم چی رو اشتباه برداشت کرده ولی همینکه قبول داشت من خیانتی بهش نکردم و اشتباه از خودش بوده برام کافی بود و ترجیح میدادم موضوع رو زیاد باز نکنم تا حرمتها شکسته نشه ...
یغما گوشی رو برداشت گفت یه زنگ به یزدان بزنم اونم نگرانت بود . به محض اینکه باهاش تماس گرفت یزدان خودش رو رسوند؛
جعبه نوقای تبریز را روی اپن گذاشت و گفت کاری برام پیش اومده بود یه روزه رفتم تبریز و برگشتم ؛
بعد از شام نشسته بودیم حوصلمون سر رفته بود ، یزدان کلافه توی جاش تکونی خورد و گفت "بچه ها با احضار موافقید " . تیز نگاهم کرد و گفت "میدونی که تو باید کارو به عهده بگیری ؟"
طبق معمول همیشه دنبال هیجان بودم و با اشتیاق گفتم"موافقم نگاه یغما کردم اونم سرش رو تکون داد و موافقت کرد ؛
بساط احضارو اماده کردیم و گفتم خب روح کی رو احضار کنیم؟
یغما نگاهش سمت من چرخید و گفت "روح کیان پسر عموت "
احضار خیلی راحت صورت گرفت وقتی صداش کردم حاضر شد مشغول سوال و جواب بودیم که یغما سیگارش رو روشن کرد و نعلبکی زیر دستمون با سرعت شروع کرد به چرخیدن روی صفحه احضار ، سعی کردم شرایط رو آروم کنم و مشکل رو بفهمم ،
دستپاجه شده بودم با نگرانی به بچه ها نگاهم کردم ..
یزدان پرسید چی باعث اذیتت شد ؟
_نعلبی روی حروف "دود" چرخید
 

نگاهم سمت یغما چرخید ؛سیگارش رو توی جاسیگاری فشار داد با خاموش شدن سیگار همه چی دوباره آروم شد ؛یزدان دوباره پرسید : بابای منو دیدی همون حاج بابا ؟
_ حاج بابا رو دیدم
یزدان با تعجب نگام کرد و دوباره پرسید چه شکلیه ؟
تمام مشخصات بابای یزدان رو مو به مو گفت
یزدان با تعحب بهم خیره شد با لبخند گفتم چی شد باور نمیکردی؟
سرش رو تکون داد و دوباره پرسید :جاش راحته؟
جواب داد " مثل همه "
_ از اونجا برام میگی ؟
_ نه اجازه ندارم
دوباره پرسید " خدا رو دیدی؟"
حرکت الکی نعلبکی .دوباره :
"جواب بده لطفا تا حالا خدارو دیدی ؟"
باز همون جوری حرکتای الکی نعلبکی و حروف بی معنی.رو به یزدان گفتم سوالی که دوست نداره هی نپرس اذیتش نکن حتما اجازه نداره
.... سوال و جواب ادامه دادیم و بعدش خداحافظی کردیم از کیان خواستم تا اونجارو ترک کنه.
ب احظار تموم شد نشسته بودیم تو همون نور شمع حرف میزدیم حال نداشتیم بلند شیم و چراغ خونه رو روشن کنیم .
یهو یغما گفت: هیییییییس گوش بدید از پشت پنجره صدا میاد
ساکت شده بودیم و گوش میکردیم صدای حرف زدن دوتا مرد بود ، چند دقیقه به حرف زدنشون گذشت که یهو صدای بیسیم پلیس اومد به وضوح احساس میکردم رنگم پریده و صورتم سفید شده یهو یزدان بلند شد و گفت: چقدر بهتون گفتم باید یه مخفیگاه واسه رها درست کنیم بجنبید بریم تو حیاط باید رها رو قایم کنیم .
دست و پاهام یخ کرده بود و می لرزیدم رفتیم تو حیاط ؛هیچ جای مخفی نبود جز لونه کفتر که برای من حکم قتلگاه داشت .ملتمسانه گفتم:یغما من اونجا نمیرم تو که میدونی چرا ؟
یغما با مهربونی نگام کرد " الهی دورت بگردم چاره ای نیست تنها جای مخفی این خونه همینجاست بگیرنمون بدبخت میشیم. "
سرم رو تکون دادم نردبونی نبود و وقتم نبود صدای بیسیم هر لحظه بلندتر میشد یزدان کف زمین نشست ؛ گفت" برو رو دوش من بشین "
مردد به یغما نگاه کردم گفت :رها زود باش "
رو دوش یزدان نشستم و خیلی راحت بلند شد یغما پاهام رو هل میداد به سمت بالا دستم رو لبه دیوار گرفتم و خودم رو بالا کشیدم توی لونه کفتر رفتم .جلوی سوراخ رو کامل با گونی های خالی پر کردم ؛ تو سیاهی مطلق فرو رفتم یه گوشه گز کردم و اشکام بی اختیار میریخت، تمام اون دو روز که توسط جنا دزدیده شده بودم مثل یک نوار از جلوی چشمام گذشت ؛واقعا عذاب میکشیدم ولی چاره ای نبود باید تحمل میکردم .
نیم ساعتی گذشت که برای من هر ثانیه اش مثل یک سال بود...
 
 
با صدای یغما که صدام میکرد به خودم اومدم گونی های کثیف رو کنار زدم و با چشم هایی که از گریه و کثیفی لونه می سوخت به یغما زل زدم گفت پات رو بذار رو دوش ما بیا پایین
دماغم رو بالا کشیدم و با بغض گفتم
_ چی شد بالا خره رفتن؟
شونش رو گرفتم زیر لونه؛و گفت" بیا پایین میگم بعداً"
پایم را رو دوش یغما و یزدان که پلکانی خم شده بودن گذاشتم و پایین اومدم لبسهام تکوندم ؛به لبهای یزدان و یغما چشم دوختم
،یغما زیر لب غرید و فحش داد کار اون اسی حرومزاده بوده بی ناموس بی همه چیز ....
کلافه گفتم " بابا یکیتون بگه چی شده ؟
یزدان سرش رو تکون داد : باز واست تله گذاشته بودن نصف شب از خونه بکشنت بیرون "
با چشمهای گشاده شده
با صدایی که بی شباهت به جیغ نبود گفتم "چییییی؟
یغما نفسش را با فوت بیرون داد و گفت:الان رضا زنگ زد گفت داشته از نزدیکای خونه رد میشده دیده یه نفر پشت پنجره ایستاده؛ تعجب میکنه جلو میره وقتی اسی رو میبینه میگه نصف شب اینجا چیکار میکنی؟
اسی خندیده گفته : میخوام رهارو رو از سوراخ موشش بکشم بیرون ، بعد رضا ازش پرسیده چه جوری ؟
_بیسیم رو از جیبش دراورده نشون داده گفته اینو روشن میکنم فکر کنن پلیسه مجبورن رهارو دک کنن وقتی از خونه بیرون اومد اون وقت ما دست به کار میشیم .رضا میگه عصبی شدم و گفتم" خجالت بکش شماها چیکار به یه دختر دارید ؟چیکارتون کرده مگه؟زشته رها ناموس رفیقمونه."
اسی هم گفته تو کاری به این چیزا نداشته باش، بعد به رضا گفته گوشیت رو بده یه زنگ بزنم گوشیم شارژ نداره؛ به محض اینکه گوشی رضا رو گرفته، گذاشته تو جیبش گفته این پیش من باشه تا کارم تموم شه یه موقع بهشون خبر ندی . رضا عصبانی شده هرکاری کرده نتونسته گوشی رو پس بگیره، تو کوچه منتظر مونده تا یه موقع رها بیرون رفت مانع کار اسی بشه.
اسی بیسیم رو روشن کرده صدای ضبط شده پلیس بوده و صبر کرده دیده تو از خونه بیرون نرفتی چون چراغا هم خاموش بودن خیال کرده خونه نیستیم بعد گوشی رضا رو پس داده ، سوار ماشین شده و رفته.. ،رضا هم تا گوشی رو پس گرفته زنگ زد به من گفت قضیه اینه ."
ماتم برده بود ناباورانه نگاهم خیره به یغما مانده بود"خودم فکر میکردم چقدر یه انسان میتونه پست باشه و تو سرم این سوال می چرخید: اگه از خونه میرفتم بیرون میخواستن باهام چیکار کنن. "
با صدای یزدان که عصبی فحش میداد به خودم اومدم " حرومزاده قرومساق ..."
هنوز هنگ بودم مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه  ...
(رضا همون پسره اول داستان که ادعا میکنه دیوزادس"
 

صبح کلاس مهمی داشتم که باید حتما دانشگاه میرفتم بعد از کلاس راه آهن رفتم برای بعد از ظهر بلیط گرفتم .باید پیش حاجی میرفتم تا از هر لحاظ برای هدفم آماده ام میکرد .
حوالی شب رسیدم تهران؛ اولین بار بود بدون اینکه خونوادم خبر داشته باشن تهران بودم .تصمیم گرفتم مستقیم پیش حاجی برم ، نباید زمان رو از دست میدادم ؛ از خیابون که سمت کوچه پیچیدم ،چشمم خورد به حاجی که با پیژامه جلوی در منتظر بود.نزدیکتر شدم ؛از شرمندگی سرم پایین بود ؛ زیر لب سلام دادم "
خانواده ام نمیدونن تهرانم ؛ مجبور شدم شبونه بیام پیشتون .
با مهربونی نگاهم کرد و لبخندی زد ؛ با گرمی لبخندش ارامش را تا نسج استخوانم تزریق کرد با رویی گشاده از جلوی در کنار رفتم دستش را به سمت داخل خونه دراز کرد " برو تو دختر جون؛ فکر میکنی این موقع شب تو کوچه چیکار میکنم منتظرت بودم "
واقعا جا خوردم لحظه ای مات نگاش کردم،
با حرف حاجی که تعارف میکرد داخل خونه شدم
مثل همیشه از در پشتی یه راست تو اتاق حاجی رفتم ؛ با سفره شامی که تو اتاق پهن بود تازه یادم اومد از دیشب که شام خورده بودم دیگه هیچی نخوردم و دلم ضعف رفت .رو برگردوندم سمت حاجی با قدردانی که تو صدام موج میزد گفتم : اونقدر مطمئن بودید گشنه و تشنه به خونتون پناه میارم که سفره انداختین؟
ابرو تو هم کشید "پناه چیه اینجا خونه خودته دختر جون میدونستم میای ،منتظر موندم باهم شام بخوریم،
با لبخند تشکر کردم " نمیدونم کجای زندگیم به چه کسی چه خوبی کردم که الان تو بدترین دوره از عمرم میتونم لایق این باشم که حامی مثل شمارو تو زندگیم داشته باشم ؛
با دستش دری که راه به دستشویی داشت نشون داد و با شوخی گفت : بدو بدو برو دست و صورتت رو بشور ؛منو با این لوس بازیات نمیتونی گول بزنی مفصل باهات کار دارم"
وقتی سر سفره نشستم و با دیدن قیمه خوشرنگ و رویی که سر سفره بود یاد تعریفای اهل محل افتادم که می گفتن :حاجی هر هفته روز چهارشنبه بعد از مراسم حدود ۵۰۰ تا غذا به مردم نیازمند میده که دم خونش صف می کشن همه محل میدونستن قیمه های خونه حاجی یه چیز دیگه است .
انصافا وقتی اولین قاشق رو توی دهنم گذاشتم فهمیدم تمام این سالها درست شنیده بودم و قیمه خونه حاجی یه چیز دیگه بود
بعد از شام خیلی راحت رو کرد بهم و گفت" پاشو سفره رو جمع کن و تو همون سینک پایین ظرفهارو بشور سریع از جام بلند شدم بعد از اینکه کارم تموم شد برگشتم تو اتاق حاجی .کنار میز تحریرش نشستم عینک به چشمش بود و کتاب میخوند همون عبای شکلاتی رو دوشش بود....
 
 
کنار میز تحریرش نشستم عینک به چشمش بود و کتاب میخوند همون عبای شکلاتی رنگ رو دوشش بود و الان که بهش نگاه میکردم با تمام اون جذبه و اخم همیشگیش ولی یه نیرویی داشت که تمام وجودم رو سرشار از احساس قدرت و در عین حال پر ا آرامش میکرد مطمن بودم پیشش امنیت دارم .یاد ذهنیت قبل اشناییم ب افتادم و شرمنده شدم که چطور نشناخته نسبت بهش جبهه میگرفتم .ولی اون حاجی با جذبه و شق و رق تو مراسم کجا و این حاجی عارف و درویش مسلک الان کجا !
کتابش رو بست و یه نشون بین صفحات کتاب گذاشت؛ کتابش را با وسواس گوشه میز گذاشت ،عینکش رو برداشت حینی که دسته های عینکش رو میبست گفت: دختر جون چرا هنوز تو اون خونه موندی ؟چرا نمی فهمی اون خونه و آدماش برات مثل سم میمونن؟
عاجزانه گفتم : کجا برم حاجی ؟سه روز هتل موندم نتونستم دووم بیاورم ،
قاطعانه گفت "برات بد میشه خیلی بد خودت بعدها می فهمی؛ چرا اصرار میکنم اونجا نمونی ،بگذریم ...میدونم برای چی با عجله برگشتی تهران ولی کاری که میخوای بکنی کار یکی دو روز نیست تا آمادگی کامل نداشته باشی حق نداری پات رو از در خونه بیرون بذاری .اگه اینجا برای کمک اومدی پس به حرفام گوش میدی و موقعه ای حق داری از این خونه بیروی بری که خودت بتونی از پس همه چیز بر بیای
؛اجازه نمیدم با کوچکترین اشتباه کار دست خودت بدی اگه واسه همچین روزایی آماده ای بسم الله شروع میکنیم ؛وگرنه صبح پاشو برو با چشم بسته خودت رو تو چاه ننداز ؛
با دقت به حرفهای حاجی گوش سپرده بودم
گفتم "اینجام تا گوش به فرمانت آماده همه چیز بشم "
گفت باشه " امشب که خسته ای اعمالی که بهت گفتم رو تا اذان انجام میدی و می خوابی از فردا کار زیاد داریم
با تموم شدن جمله اش از جاش بلند شد از اتاق بیرون رفت با یه دست رختخواب برگشت بلند شدم ازش گرفتم و گفتم: شما چرا زحمت کشیدید بهم میگفتید خودم انجام میدادم .
لبخندی زد " امشب مهمون این خونه ای از فردا خودت انجام میدی "
با خجالت گفتم : حاجی مطمنید موندن من اینجا مزاحمتی برای حاج خانوم نداره ؟"
_ توام مثل دختر نداشته مایی ، حاج خانوم عادت به سوال نداره خودش میدونه ؛حتما لازمه که الان اینجایی"
بریده بریده گفتم
فقط حاجی کسی نمیدونه من ..
سرش؟رو تکون داد " میدونم نگران نباش"
حینی که از اتاق بیرون میرفت گفت اعمالت با دقت انجام بده
گفتم "چشم شب بخیر "
دستش رو بالا برد "در پناه حق "
به یغما پیام داد "معلوم نیست کی برگردم" با دلخوری قبول کرد و گفت شاید اونم بیاد تهران، با خستگی زیاد ولی حواس جمع اعمال انجام دادم تو رختخواب دراز کشیدم ؛با خودم فکر میکردم واقعا ..
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه ylog چیست?