رمان آناستا قسمت هفده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت هفده

حس امنیتی که تو خونه حاجی داشتم حتی تو خونه خودمون نداشتم .همیشه تو خونه خودمون هوشیار میخوابیدم که اگه اتفاقی افتاد بتونم از خودم مراقبت کنم ولی خونه حاجی فرق میکرد مطمن بودم هیچ چیزی نمیتونه بهم آسیب بزنه .

 
سعی کردم زودتر از همیشه بیدار شم دوست نداشتم روز اولی فکر کنن تنبلم با حاجی راحت بودم ولی از حاج خانوم خجالت میکشیدم ؛بیدار شدم و سمت دستشویی راه افتادم ؛تا آبی به دست و صورتم بزنم ؛با دیدن حوله و مسواک نو ؛ از اینهمه درک و فهمشون جا خوردم ،به خاطر لطف و محبتشون بیشتر خجالت زده شدم ،
مشغول جمع کردن رختخوابم بودم ؛با تقه ای که به در تورد سر بلند کردم " حاج خانوم با سینی صبحونه تو چهارچوب در ایستاده بود .جلو رفتم و سلام کردم خجالت زده گفتم : چرا اینقدر زحمت کشیدید من اصلا دوست ندارم مزاحمتون باشم
سلانه سلانه اومد تو اتاق و حینی که سفره پهن میکرد گفت:این چه حرفیه عزیزم مراحمی مگه میشه گشنه بمونی میدونم حاجی حسابی خسته ات میکنه پس حداقل گرسنه نمون؛ خنده ای دلنشینی زد و
خودش یه سمت سفره نشست و گفت :بشین دیگه اینقدر تعارف نکن منم تنهایی صبحونه از گلوم پایین نمیره گفتم باهم بخوریم ؛
رو به رویش نشستم ؛از خجالت سرم پایین بود ؛چن لقمه ای توی دهانش گذاشت انگار متوجه حالم شده بود گفت" نمیدونم چه مشکلی داری که حاج جواد حاضر شده کمکت کنه نه اون عادت داره راجب کاراش توضیح بده نه من به خودم اجازه میدم ازش سوال کنم ولی این رو خوب میدونم حاجی بدون دلیل بهت کمک نمیکنه.چشماش رو ریز کرد اونقدر آدم تو این خونه اومده و رفته و همه مشکلاتی داشتن که دست به دامنش شدن ولی هیچوقت مسولیت قبول نکرده؛
با بغض نالیدم : حاج خانوم به خدا من اصلا دوست ندارم مزاحمتون باشم خودم شرمنده ام. باور کنید اگه محتاج کمک حاجی نبودم هیچ وقت مزاحمتون نمیشدم.
با تموم شدن جمله ام اشکام روی گونه هام سُر خورد؛با بغض ادامه دادم "اونقدر اذیتم کردن که مجبور شدم به حاجی پناه بیارم "
از جایش بلند شد و کنارم نشست با مهربونی سرم رو توی بغلش گرفت گفت :گریه نکن اونقدر زندگی بالا و پایین داره که باید پوستت رو کلفت کنی تا از پس زندگی بر بیای
با دستاش سرم رو بلند کرد و اشکام رو پاک کرد ادامه داد : میدونی من و حاجی همیشه آرزومون بود یه دختر داشته باشیم ولی خدا نخواست از دیشب که اومدی حس میکنیم دختر دار شدیم .همونقدری که حاجی خالصانه داره بهت کمک میکنه از بودنت خوشحاله، منم همونقدر خوشحالم جای دختر ندشته ای مایی ...
 
 
از بودنت در اینجا خوشحالیم پس نه
دیگه غصه بخور نه خجالت بکش
با حرفاش انگار یه کوه بزرگ از روی قلبم برداشته شد؛با لبخند گفتم : الحق همونقدری که می گفتن خوبید.تازه میفهمم چرا این خونه واسه خیلی ها مثل نور امیده...
لبخندی زد "میدونی چقدر آدم با ناامیدی و دل شکسته اومدن پیش حاجی با امید و حاجت روا و رفتن؟
یهو انگار یه چیزی یادش اومد و گفت : راستی تو تاحالا تو مراسمای چهارشنبه اینجا اومده بودی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم : نه
گفت " پس فردا که چهارشنبه است تولد حضرت زینبه، توام اینجایی خودت میبینی چه خبر میشه ،دیگه دختر این خونه به حساب میای و به منم کمکی میکنی"
ذوق زده گفت :اینجا جشنه جشن
با تعجب گفتم "جشن چی!؟"
ابرو تو هم کشید " مگه نمیدونی اینجا اسمش زینبیه است ؟"
گفتم خب میدونم ولی دلیلش رو نمیدونم
با سوز سرش رو تکون داد "حاجی از مریدای بانو زینبه خودش خیلی حاجت گرفته از خانوم .از یه اتاق شروع کرد تا الان؛ک رسیده به این زینبیه .صبحونت رو بخور حاجی رفته با بانی های اینجا برای خرید چهارشنبه، صحبت کنه، تا ظهر وقت داریم تا زینبیه رو نشونت بدم
دست به زانو بلند شد " من میرم بالا به غذا سر بزنم توام صبحونت رو خوردی بیا بالا پیشم "؛
سرم رو تکون دادم و گفتم :چشم حتما میام
به احترامش بلند شدم و وقتی از اتاق بیرون رفت نشستم و حرفاش رو توی ذهنم حلاجی کردم من کسی نبودم که این چیزارو قبول داشته باشم و الان تو این خونه و به قول حاج خانوم زینبیه بودم .نمیدونستم باید انکار میکردم یا قبول؛ با خودم تکرار میکردم اگه این حرفها درست باشه باید یه جوری بهم ثابت بشه .
اهل صبحونه نبودم و یکم چایی تلخ خوردم و سفره رو جمع کردم ظرفهارو شستم ، سینی به دست با ظرفهای تمیز طبقه ای بالا رفتم ، که حتی اون واحد که خونشون محسوب میشد در نداشت و فقط یه چهارچوب بود از همونجا حاج خانوم رو صدا زدم ؛
صداش از دور تو گوشم پیچید :بیا تو رها جان..
واردخونه شدم ؛خیلی بزرگ بود با اینکه میدونستم وضع مالی حاجی خوبه ولی خیلی ساده تر از تصورم بود همه چیز در عین سادگی خیلی مرتب و تمیز بود .روی اولین مبل فرو رفتم حاج خانوم از اشپزخونه بیرون اومد "پاشو دخترم بیا بریم زینبیه رو نشونت بدم حاجی خواسته چهارشنبه خادم اینجا باشی"
با تعجب نگاش کرد لب جنبوندم " خادم باشم ؟"
خندید و گفت : یعنی همون کمک حال من باشی .چهارشنبه به خاطر تولد بیشتر از همیشه شلوغ میشه و مجبوریم کلی خادم داشته باشیم حالا خودت میبینی .محمد گفته شما هم خادم باشی و به من کمک کنی ...
 
 
توی زینبیه رفتیم ؛نگاهم را رور تا دورش چرخوندم بی نهایت بزرگی بود که خیلی راحت پانپصد نفر توش جا میشد ؛با خودم گفتم ؛زینبیه به ابن بزرگی؛چه جوری میگن مردم جا نمیشن،
دور تا دور به دیوارا پارچه های سبز که روشون نوشته های "یا زینب" بود زده بودن کف محوطه موکت بود و یه سکوی بلند با میکروفن و تشکیلااش بالای زینبیه بود حدس زدم برای سخنرانی و روضه خونی؛باشه .دوتا اتاق جدا بود که حاج خانوم گفت اینجا برای مهمونای مهمتره و معمولا برای بانیا هست .
یهو بی مقدمه گفتم : یعنی آخوندا میان اینجا میشینن ؟
از حرفی که بدون فکر زده بودم خودم جا خوردم ولی حاج خانوم خیلی عادی گفت : نه از اون آخوندا که تو میشناسی روحانی ها اینجا میان که با آخوندها خیلی فرق دارن .
وقتی متوجه نگاه متعجبم شد گفت :خندید و گفت خودت بعدا جلوی حاجی از آخوندا بگو متوجه حرفهای من میشی ،
تقریبا نزدیکای ظهر بود تو اتاق حاجی نشسته بودم و یکی از کتاباش رو میخوندم و که از بیرون صدای یا الله حاجی رو شنیوم ؛
یه روسری از کوله ام درآوردم سرم انداختم و چند دقیقه نشد با اولین ضربه ای که به در خورد حاجی داخل اتاق شد ؛دستپاچه روسری را روی سرم انداختم ،
نگاهش رو به سر تا پام چرخوند و گفت : اگه به خاطر من اون لچک رو سرت کردی لازم نیست خودت رو اذیت کنی، قرار نیست تو خودت رو بپوشونی من به عنوان یه مرد باید حواسم به چشمام باشه که تورو اذیت نکنم هرجور دوست داری و راحتی تو این خونه بگرد.
از اونهمه شعور و کمالات حاجی جا خوردم با خنده گفتم : حاجی اگه برای من خدایی وجود داشته باشه اون شمایید
حینی که از اتاق ببرون میرفت گفت
"خدا چیزی نیست که برامون دیکته کردن همیشه یادت باشه به هرچیزی که اعتقاد و ایمان داری اون خدای توئه "
همینطوری که سر توی کتاب بود حاجی چند تقه به در زد و یا الله گفت وارد اتاق شد "دختر جون ؛حاج خانوم گفته بیا بالا ناهار حاضره "
از اینکه دخترجون صدام میکرد خندم گرفت ؛
با خجالت گفتم گشنم نیس شما بفرمایید
؛اخم ریزی کرد و گفت پنج دقیقه دیگه باید سر سفره باشی ،
بدون اینکه منتظر جواب من باشه از اتاق بیرون رفت.
پشت سر حاجی راه افتادم بعد خوردن ناهار کمک حاج خانوم کردم و ظرفهای ناهار رو شستم ؛بلا تکلیف وسط آشپزخونه مونده بودم ؛
از از توی هال صدای حاجی رو شنیدم ؛سریع از اشپزخونه بیرون پریدم گفت "دختر جون کارت تموم شد بیا پایین تا کارمون رو شروع کنیم "
حاج خانوم خندید دستش رو پست کمرم گذاشت "برو رها جان حاجی زیاد نمیتونه منتظر بمونه ؛منم کار ندارم ؛میخوام یه چرتی بزنم "
 
 
حاجی از از لای کتابهای قفسه ؛به کتاب بیرون کشیدو کتاب رو سمتم گرفت" این رو باید تموم کنی
زیر لب "چشم "گفتم
کتاب رو گرفتم و ورق زدم کتابی از دستورات احضار و مراقبه و پاکسازی .. همینطور که ورق میزدم
یهو یاد حرف حاج خانوم افتادم گفتم : حاجی اجازه هست یه سوال بپرسم ؟
پشت میز تحریر کوچیکش نشسته و با قلم روی کاغذ راه میرفت ؛سرش رو تکون داد
مردد گفتم : آخوند و روحانی مگه با هم فرق دارن؟
سرش رو بلند کرد قاطع گفت
_ اره خیلی فرق دارن .اخوند از روحانیت فقط لباسش رو داره اونم حتی آداب پوشیدن این لباس رو نمیدونن...کاری کردن اگه من روحتنی چند ساعت لب خیابون وایستم ؛حتی یه ماشینم حاضر نیست منو یا متر اونورتر ببره ...حاجی حرف زد و حرف زد ....
با جون و دل گوش به حرفهای حاجی سپرده بودم لذت میبردم حاجی برام با ارزش بود ولی با شنیدن دیدگاه و بینش و آگاهی اش ؛بیش از اندازه برام با ارزش شده بود، دیگه مطمن شدم یوحنا بی خود و بی جهت منو تو این خونه نفرستاده .حاجی با تمام ادمایی که میشناختم فرق میکرد.
دو روز بیشتر تا چهارشنبه نمونده بود و همه تو تکاپو بودن وقتایی که اونجا شلوغ بود و مشغول آماده سازی جشن بودن حاجی اجازه نمیداد از اتاقش بیرون برم می گفت چون خیلی از این محله هستن و می شناسنت بهتره نبینن اینجایی (تو اون محله خیلی از فامیلای مادریم زندگی میکردن)به گفته حاجی تمام مدت تو اتاقش می نشستم ولی اصلا نمی گذاشت بیکار بمونم یا باید کتاب میخوندم یا اعمال انجام میدادم و کلا ریاضت بود .خودش گهگداری بهم سر میزد و شبها که زینبیه خلوت میشد برای تمرین پیشم میومد .حاج خانوم سرش به نوه و عروسش گرم بود ولی هیچ وقت برای پذیرایی از مهمون ناخونده اش غافل نمی شد من رو شرمنده محبتهاشون میکردن ؛
بالاخره چهارشنبه شد مراسم از ساعت ده صبح شروع میشد صبحش حاجی اومد تو اتاق یه چادر عربی با پوشیه دستش بود جلوم گرفت و گفت" میدونم سختته و عادت نداری ولی اگه میخوای کسی ندونه اینجایی چاره ای نیست اینارو بپوش امروز کلی از کسایی که می شناسنت میان اینجا"
چشمی گفتم و چادرو از دستش گرفتم هرچی زیرو روش میکردم سر درنمیاوردم باید کجاش رو سرم بندازم .با همون صورت جدیش که خنده اش رو قائم کرده بود چادرو ازم گرفت و گفت:سرت که نکردی هیچ ؛تا حالا چادر ندیدی؟
با خنده گفتم " چرا چادر دیدم ولی این مدلی تا حالا ندیده بودم چقدر پارچه داره چه سنگینه!!
چادر با دقت باز کرد رو سرم جا به جا کرد و گفت : دختر جون الان ببین و یاد بگیر اون موقع اینجا شلوغه کسی نیست کمکت کنه
بعد با حالت دستوری گفت :ساعت نه و نیم ..
 
میری تو آشپزخونه پیش حاج خانوم کمک حالش باشی بعد که وقتش شد خود حاج خانوم میفرستت تو جمعیت اونجا حواست به همه چیز باشه
متوجه منظور حاجی نشدم زیر لب گفتم به روی چشم
همینطور که نگاهش به زمین دوخته شده بود و دونه های تسبیح رو رد میکرد گفت "لازم نیست خیلی با کسی حرف بزنی فضول زیاده .با حرفاش دلشوره گرفته بودم نمیخواستم تو اولین کاری که بهم سپرده گند بزنم .
ساعت نه و نیم چادر به سر و پوشیه زده از اتاق حاجی بیرون اومدم و از پشت در اتاقش که به جایی دید نداشت توی آشپزخون بزرگی رفتم که مخصوص مراسمها بود.از دیدن چندتا از فامیلامون که اونجا بودن ترس به دلم افتاد با احتیاط سلام کردم وقتی جواب سلامشون با بی تفاوتی دیدم مطمئن شدم چادر و پوشیه کار خودش رو کرده و کسی منو نمی شناسه. ساعت ده در زینبیه رو باز کردن؛با وحشت به مردمی که به سمت در هجوم اورده بودن خیره شدم بعضیا با جیغ و داد میگفتن : وای خانوم لهم کردی خودشون رو به زور میچپوندن تو زینبیه ؛
تو کمتر از چند دقیقه اون سالن به اون بزرگی کیپ تا کیپ پر شد و هر ثانیه تعجب من بیشتر میشد از محبوبیت حاجی .وقتی سالن پر شد یکی از خادم ها داد زد" دیگه کسی رو راه ندید راه نفس کشیدن واسه مردم بمونه "
و درها بسته شد .
با کشیده شدن دستم سر به عقب جنباندم حاج خانوم درگوشم گفت؛ بیا پشت پنجره ببین بیرون چه خبره!!
پشت پنجره رفتم تمام خیابون و پیاده رو پر بود از ادمایی که رو فرشای از قبل پهن شده کف خیابون نشسته بودن .رو به حاج خانوم گفتم :اگه ماشین بیاد چی ؟
گفت "همه میدونن اینجا چه خبره با ماشین نمیان بالاتر چندتا از بچه ها راه رو بستن که اگه کسی ندونسته اومد مشکلی پیش نیاد "
دوباره به اشپزخونه برگشتیم بغل سماور نشسته بودم و چایی میریختم . با اون پوشش که به دست و پام می پیچید سختم بود ولی چاره ای نبود .گوشیم رو از توی جیبم که ویبره میزد درآوردم یغما پیام داده بود" که توی زینبیه است ؛ به حاجی خودش رو معرفی کرده و حاجی گفته با مهمونای دیگه فرقی نداری اگه واسه مراسم اومدی قدمت روی چشم؛ و اگر نه پاشو برو"
از کار یغما لجم گرفت میخواستم جوابش رو بدم که
با صدای حاج خانوم به خودم اومدم گفت "پاشو برو دم در حاجی کارت داره " به خودم اومدم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم و از در بیرون رفتم
حاجی عصبی نگام کرد زیر لب غرید : این پسره اینجا چیکار میکنه؟
شرمگین سرم رو پایین انداختم زیر لب نالیدم "به خدا من نگفتم بیاد اینجا؛ فقط گفته بودم مراسمه ؛؟روحمم خبر نداشت میخواد بیاد اینجا"
 
 
زیر لب غرید "فکر کرده بگه از طرف تو اومده میذارمش روی سرم!! با وقاحت به من میگه حاجی منم مثل رها دریاب از خجالتت در میام؛
حاجی زیر لب استغفرالله گفت " اخه بچه من چیه تورو دریابم تو دماغت رو نمی تونی بالا بکشی ،تو سرش رو بالا گرفت " به احترام تو چیزی بهش نگفتم بهش بگو حدش رو بدونه "
خجالت زده از بیشعوری یغما سرم رو پایین انداختم و گفتم : شرمنده ام نمیفهمه چه حرفی رو کجا بزنه من از طرفش معذرت میخوام
با حرص سرش رو جلو اورد و گفت : وقتی بهت میگم از اون خونه باید بری حرف تو گوشت نمیره ولی عیب نداره خودم آدمش میکنم تو برو تو فعلا .
بعد چند دقیقه یغما دوباره پیام داد؛ نمیدونم حاجی چی بهش گفته بود که با قهر و دلخوری رفت ،
صدای یکی از خادمها اومد که داد زد " آشپزخونه رو خلوت کنید کیک آوردن طبقه طبقه کیک بود که تو آشپزخونه چیده میشد تموم که شد حاج خانوم زیر گوشم گفت پاشو ببرمت تو سالن باید اونجا باشی و کمکم کنی .پشت سرش راه افتادم و نزدیک میز بزرگی ایستادم و حاج خانوم گفت حواست باشه مردم به کیک هجوم نیارن .کیکها دونه دونه رو میز چیده میشد .عجیب بود مردم همش جیغ میزدن که یه تیکه از کیک بردارن و هی می گفتن تبر‌که قسم میخوردن بهشون بدیم .از ازدحام و کارای مردم ترسیده بودم و مثل بقیه خادم ها فقط سعی میکردم که مانع مردم بشم چشمم خورد به
حاجی که رفت بالای سکو پشت میکروفن نشست و شروع کرد به آروم کردن مردم و گفت :تبرک به همه می رسه تا پایان مراسم صبر کنید هیچ کس از خونه ای بانو دست خالی بیرون نمیره .
به یک باره همه ساکت شدن و سرجاهاشون نشستن و حاجی شروع کرد به خوندن مولودی چون جشن بود.با اینکه ملودی بود همه گریه میکردن و گهگداری صدای جیغ به گوش میرسید ؛
چند دقیقه از خوندن حاجی نگذشته بود که با چشم خودم دیدم از سقف یه نور سبز رنگ اول به هیبت یه زن اومد پایین و یواش یواش کل فضای بالای سر مردم رو سایه افکند . نور سبزی مثل مه همه جارو گرفت .نگاهم رو سمت حاجی چرخوندم با اینکه داشت میخوند ولی چشمش به من بود و وقتی متوجه نگاه من شد آروم سرش رو پایین آورد و همین برام نشونه بود از طرفش چیزی که دارم میبینم درسته.
یه قسمت نور از نور سبز به شکل دست رو سر یه زن کشیده شد و بعد صدای جیغ زن بلند شد و داد میزد من حاجتم رو گرفتم اینقدر جیغ زد تا از حال رفت از وسط جمعیت خادم ها کمکش کردن بردنش توی آشپزخونه. تمام موهای تنم از بودن تو اون فضا سیخ شده بود .
مراسم تا نزدیک ساعت یک طول کشید بعدش بین مردم آبگوشت و کیک پخش کردن و حتی به مردم توی کوچه .
 
 جمع شده بودن غذا دادن ،
تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفها بودم که حاجی یا الله کنان وارد شد ؛خیلی متین سرش پایین بود ؛ زنها به سمتش هجوم بردن دست به عباش میکشیدن و به سر و صورتشون میمالیدن ؛ کارهایی که میکردن برام بی معنی بود .حاجی رو به حاج خانوم گفت مطمئن بشید به همه غذا و کیک رسیده باشه .
حاج خانوم خودش رو تکونی داد و گفت : قبول باشه حاجی به همه رسید خیالتون تخت ؛
حاجی حینی که سرش پایین بود گفت : جمعیت تو کوچه مهمترن ؛اگه کسی بچه یا مریضی داره غذای بیشتری بهش بدین ؛زیر این آفتاب منتظر یه لقمه برکت خانوم نشستن .
یکی از خادمین چادرش را دور صورتش پیچید
"حاج آقا به همه رسیدگی شد خیالتون راحت باشه ؛اگه کسی هم جا مونده باشه حتما بهشون میدیم "
حاجی سرش رو سمت خانومی که گوشه اشپزخونه گریه میکرد چرخوند و جلوتر رفت و روبروش نشست خانومه گریه اش شدت گرفت شروع کرد به ناله کردن ؛حاجی دستی به سرش کشید پاشو خواهرم گریه نکن مشکلت حل میشه انشالله.
مثل آب رو آتیش زن آروم گرفت .حاجی چاییش رو خورد و از آشپزخونه بیرون رفت؛ یهو زنایی که تو آشپزخونه بودن برای خوردن ته مونده چایی حاجی سمت استکان حمله کردن ،
دیدن این چیزها واقعا برام عجیب بود رفتارهاشون رو درک نمیکردم همون حین
صدای یکی از فامیلامون رو شنیدم که آروم از حاج خانوم پرسید این دختر که پوشیه زده کیه ؟چرا انقدر به شما و حاجی نزدیکه ؟
حاج خانوم ابروهاش رو جمع کرد ،اعظم
اینقدر تو کار بقیه دخالت نکن سرت تو کار خودت باشه از مردم پذیرایی کن .
مردم کم کم همه پراکنده شدن زینبیه خالی شد فقط چن نفر جوون برای تمیزکاری مونده بودن. حاجی سمتم اومد و گفت : امروز خیلی خسته شدی برو تو اتاق استراحت کن فقط شب اعمالت رو فراموش نکن .
دستای خیسم رو خشک کردم و گفتم "خسته نباشید "
حاجی لبخندی زد " خودت خسته نباشی دختر جون؛ ممنون که کمک حالمون شدی و زحمت کشیدی"
با خجالت گفتم نه واقعا کنار شما و حاج خانوم بودن باث افتخارمه ؛ با تردید پرسیدم فقط حاجی اون نور سبز ...
انگشت اشاره اش رو به نشانه سکوت نزدیک لبش برد و گفت " نیاز نیست هر چیزی رو که میبینی برای همه توضیح بدی توی دلت نگه "
اون شب تا صبح فکرم درگیر نور سبزی بود که دیده بودم ، اعتقادی به این چیزا نداشت چرایی بزرگ توی ذهنم میچرخید " چرا امروز من باید اونجا میبودم....چرا باید به چشم خودم همچین چیزی رو میدیدم ...
 

اون مدتی که خونه ای حاجی بودم روزی بودم تمام وقتم به تمرین و ریاضت می گذشت. خیلی چیزهارو از حاجی یاد گرفته بودم مثل احضار آینه و تسخیر و دعانویسی .... و هر چیزی که مربوط به این کار بود.
اونجا اجازه احضار نداشتم فقط آداب و راه و روشش آموزش میدیدم .حاج خانوم اصلا کنجکاوی نمیکرد و حتی یک بارم ازم سوال نکرد ساعتهایی که با حاجی تو اتاقیم مشغول چه کاری هستیم .رابطه ام با حاج خانوم خیلی خوب بود تو این مدت از پسرش مینالید و میگفت"پسرش به حاجی نرفته و چشم و دلش از مال دنیا سیر نیست "
تو اون مدت یوحنا گهگداری بعد از انجام اعمال بهم سر میزد و حرف میزدیم ، در کنار یوحنا بودن انرژبم رو برای هدفی که پیش رو داشتم چند برابر میکرد ، تو اون خونه به آرامشی رسیده بودم که چندین سال از داشتنش بی بهره بودم،
روز نهم بود دلم بد جور هوای بیرون رو کرده بود دلم میخواست برم تو خیابون بین شلوغی آدمها گم بشم ؛ ولی خب چاره ایی نداشتم تا حاجی خودش بعد اتمام کار اجازه رو صادر کنه ،.بعد از شام بود تو اتاق حاجی تنها نشسته بودم و یکی از کتابهای حاجی دستم بود با تقه ای به در خورد و حاجی مثل همیشه بدون منتظر موندن درو باز کرد وارد اتاق شد .دیگه به این موضوع عادت کرده بودم هر روز همین ساعتها میومد و تا نصف شب تمرین میکردیم .
تو جایگاه همیشگیش نشست "دختر جون پاشو یه چایی بریز امشب دیگه شب آخره؛کلی کار داریم ،
دلتنگ بیرون بودم ولی نمیدونم چرا با حرف حاجی دلم گرفت ، به اون خونه و حاجی و حتی حاج خانوم عادت کرده بودم ولی چاره ای نبود مهمون ناخونده بودم ،باید میرفتم
چشمی گفتم و بلند شدم استکانهارو از چایی لبریز کردم ؛نرفته بغض دلتنگی توی گلم نشسته بود ؛چایی رو جلوی حاجی گذاشتم قطره اشکی سمج از گوشه چشمم چکید روی صورتم راه گرفت ولی مگر میشد چیزی رو از حاجی پنهون کرد .دستش رو زیر چونه ام گذاشت سرم رو بلند کرد و تو چشام زل زد و گفت : این چه حال و روزیه؟تو اومدی اینجا که قویتر از قبل بشی الانم آماده ای برای هرکاری ، درضمن اصلا این لوس بازیا به تو نمیاد ؟
خیلی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم ولی نمی شد و اشکام بی مهابا روی گونه هام میلغزید
با بغض نالیدم " دست خودم نیست اصلا دوست ندارم منو تو این حال ببینید ولی انگار یه تیکه از قلبم رو تو این خونه جا می ذارم. به شما و حاج خانوم خیلی وابسته شدم .
لبخندی زد از اون لبخندهایی که ارامش رو تراوش میکرد
"اینجا خونه ای خودته دخترم ؛واسه اومدن تو خونه خودت ؛احتیاجی به اجازه ای کسی نداری ؛پس اینجوری ما پیرزن پیرمرد رو اذیت نکن ..
 
 
حاجی گفت :قبل اینکه اینجا بیام به حاج خانوم گفتم امشب شب اخره ؛دیگه کارمون تموم شده ؛از سر غروب حالش بده ؛
با حرفای حاجی گریه ام ؛شدت گرفت؛صدای هق هق گریه هام بالا رفت .
وقتی حسابی سبک شدم ،
حاجی گفت برو یه آب به صورتت بزن ؛
وقتی تو آینه نگاهم به چشمهای متورم و قرمزم خورد ؛با خودم گفتم؛این چه جاذبه ایی که این پیرزن و پیرمرد دارن من نرفته دل تنگشونم ...از دسشویی که بیرون اومدم ؛ صورتم رو خشک کردم ؛روبروی حاجی نشستم :من چحوری میتونم محبتهاتون رو جبران کنم ؟؟
تیز نگام کرد دوباره لب زدم "من شرمنده تمام محبتهای حاج خانومم ،ولی مدیون شمام .بگید چیکار کنم ؟
با مهربونی نگام کرد "واسه ما هیچ کاری نکن فقط واسه خودت هرکاری که میخوای انجام بده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه، این موهبت و علمی که الان داری رو هیچوقت تو راه اشتباهی استفاده نکن چون بزرگترین ضربه رو خودت میخوری .توی راه درست استفاده کن به کسی که به کمکت احتیاج داره کمک کن چه انسان چه اجنه چه ارواح .قول میدی؟
خیلی مصمم سرم رو تکون دادم زیر لب گفتم
"قول میدم... "
گفت "باورت دارم که اگه غیر از این بود توی خونه ام حتی اجازه نداشتی پا بذاری "
اون شب برای آخرین بار تمرین کردیم و حاجی اعتقاد داشت آماده ام فردا صبح باید میرفتم ؛
صبح که بیدار شدم سریع رختخوابم رو جمع کردم با حاج خانوم دو تایی صبحونه خوردیم ؛
تمام مدتی که وسایلام رو جمع میکردم و ساکم رو میبستم حاج خانوم گوشه اتاق نشسته بود و آروم آروم گریه میکرد .وقت رفتن شد و حاج خانوم رو سفت بغل کردم و بوسیدم و ازش به خاطر تمام محبتهاش تشکر کردم و با بغض گفت: منه پیرزن رو فراموش نکنی یادت نره تو دختر ما شدی زود به زود بیا دیونمون ؛
با بغضی که وسط گلویم جا خوش کرده بود گفتم چشم ،مگه میشه آدمهای نازنینی مثل شمارو فراموش کرد ،در حقم مادری کردی ؛
حاجی تو چهار چوب در ایستاده بود جلو رفتم تا باهاش خداحافظی کنم دستش را روی سرم گذاشت سرم را بوسید ؛"برام بهترین دعاهارو کرد و در آخر گفت : قولت یادت بمونه "
سرم رو تکون دادم گفتم همیشه یادم میمونه؛ از خونشون بیرون اومدم احساس تنهایی و دلتنگی عجیبی داشتم برای همین تصمیم گرفتم چند روزی پیش خانواده ام برم .
به نزدیکترین گلفروشی که رسیدم دست گل بزرگی گرفتم برگشتم دم خونه حاجی و گل رو پشت در گذاشتم نامه تشکری که شب قبل نوشته بودم از کوله ام درآوردم و روی گل گذاشتم و زنگ درو زدم وقتی صدای پای حاج خانوم شنیدم ؛سریع دوییدم سر کوچه پشت درخت کمین گرفتم ؛ و وقتی مطمن شدم حاج خانوم گل رو برداشت راه افتادم سمت خونمون ...
 
 
تو خیابونا میچرخیدم ،
فکرم درگیر کاری بود که قرار بود با یزدان انجام بدیم؛ تو همین فکرو خیال بودم که خودم رو پشت در خونه مامانم دیدم؛انگشتم را روی زنگ فشردم ؛با باز شدن در مامانم دستاش رو دور بازوهام حلقه کرد "خوش اومدی عزیزم؛چرا قبلش نگفتی حتما خواستی غافگیرمون کنی "
لبخند پت و پهنی زدم آره پس چی ...
تازه یادم اومد تو این مدت چقدر دلتنگشون بودم ؛بوی فسنجون تو خونه پیچیده بوده دلم از گشنگی مالش رفت ؛میز غذا چیده شد ؛همون حین در باز شد؛با ذوق بابام رو بغل کردم ،
بعد خوردن ناهار همونطور که با داداشم شوخی میکردم به سروکله هم میزدیم ؛نفس زنان به مبل تکیه دادم ،گفتم مامان:نمیدونم چرا بهو هوس شاه توت کردم ؛مامانم گفت"الهی بمیرم دلت شاه توت میخواد؟"
خودم رو لوس کردم "اره نمیدونم چرا یهو هوس کردم "بابام به محض شنیدن حرفای منو مامان سریع بلند شد؛ لباس پوشید "
با تعجب گفتم بابا جون کجا میری ؟
با اخم ساختگی گفت "مگه میشه دخترم هوس کنه ،براش پیدا نکنم "سمت در رفت و مامانم صداش رو تو هوا ول داد "مسعود جان؛تو این فصل شاه توت کجا بود"
بابام بی توجه به حرف مامان بیرون رفت ؛
بعد دوساعتی دست خالی با قیافه درهم برگشت و گفت " چند تا میوه فروشی دورو اطراف خونه رو گشتم ولی چون فصلش نبود پیدا نکردم "
.با شرمندگی گفتم :حالا همینجوری یه چیزی گفتم لازم نبود بری بگردی
با مهربونی بوسه ای رو پیشونیم زد و گفت: مگه میشه یکی یدونه ام چیزی بخواد و من بی خیال باشم...
شب شده بود و همه خواب بودن رو تخت دراز کشیده بودم با گوشیم بازی میکردم؛ که عطر خوش یوحنا تمام اتاق رو پر کرد .گوشی را روی تخت پرت کردم و با ذوق سمتش رفتم و تو بغلش گم شدم چقدر وجودش بهم آرامش و لذت میداد .سرم رو بلند کردم و چون قدش خیلی بلند بود با گردن کج تو چشماش زل زدم : نمیدونی چقدر دل تنگت بودم !! .رو انگشتای پام بلند شدم بوسه ای رو لباش نشوندم با ولع شروع به بوسیدنم کرد بوسه های ریز و درشت روی صورت تبدارم گذاشت
بعد چند دقیقه که به خودمون اومدیم دستش را روی سرم کشید"پری سیما دلش برات تنگ شده ،اماده ایی بریم پیشش؟"
با چشمای گشاده شده گفتم الکی نگو من حس میکنم پری سیما هیچ وقت دلش برام تنگ نمیشه؟
با دوتا دستاش شروع کرد به نوازش موهام گفت : مگه همچین چیزی ممکنه ؟مگه اصلا امکان داره دلش برای مامان زیباش تنگ نشه .تازه بابای پری سیما بیشتر دل تنگه
یه ضربه اروم به بازوش زدم با خنده گفتم : دیوونه ...
وقتی تعجبش رو دیدم خنده ام بیشتر شد گفتم : ناراحت نشو تو دنیای ما این شوخیه...
 

منگ نگام کرد "یعنی کسی دیوونه باشه واسه شما شوخیه؟"
با خنده گفتم " نه اینکه از رو دوست داشتن به یکی بگی دیوونه شوخی حساب میشه "
زیرکانه نگام کرد
"پس دیوونه کوچولو چشمات رو ببند "
بدون هیچ مقاومتی چشمام رو بستم پشت در اتاق پری سیما چشمام رو گشودم .یوحنا درو باز کرد باهم وارد اتاق شدیم .چقدر بزرگ شده بود رو زمین نشسته بود موهای بلند ش رو شونه میکرد .وقتی باهام چشم تو چشم شد لبخند ملیحی زد،آغوشم رو باز کردم سمتش پرواز کردم و با دلتنگی بغلش کردم و بوسیدمش
گفتم: میخوای مامان موهات رو شونه کنه ؟
شونه رو سمتم گرفت شروع کردم اروم آروم موهای بلند پر کلاغیش رو شونه زدن دسته ای از موهاش رو توی دستام گرفتم با ولع بوییدم بوی بهشت میداد .یوحنا لبه پنجره نشسته بود با لبخند نگاهمون میکرد.
توی دلم ارزو کردم کاش این تصویر و این آرامش ؛همیشگی و ابدی بود ؛ هیچ وقت به دنیای پر از هیاهو و حیله ای انسانی بر نمی گشتم ؛
موهای پری سیمارو دو طرف سرش بافتم از پشت بغلش کردم و دم گوشش گفتم : چه کنارت باشم چه نباشم اینو یادت باشه مامان همیشه عاشقته؛
خودش رو توی بغلم مچاله کرد سرش را روی پاهام گذاشت .اروم نوازشش کردم براش حرف زدم " تو یه برتری نسبت به خیلی ها داری اونم اینه از دو دنیای متفاوتی دنیای پریزادهای پاک و دنیای انسان ها مطمن باش این برات یه موهبته ازش استفاده کن ولی نه تو هر راهی ، تو راه داشتن بهترین زندگی برای خودت "
گفتم و گفتم و گفتم ...تا خوابش برد
یوحنا بالش زیر سر پری سیما گذاشت و یه پتو روش انداخت و دستم را گرفت پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدیم .
تمام قلبم مالامال عشق یوحنا و پری سیما بود .دستم توی دست یوحنا تو خیابونهای شهر راه میرفتیم .همه جای شهر مثل روز اول برق میزد .جلوی یه در سبز رنگ ایستادیم یوحنا درو باز کرد اروم وارد شدیم؛ یه عمارت بزرگ سفید به چشم خورد با تعجب گفتم : اینجا کجاست ؟
زمزمه کرد
" دنبالم بیا خودت میبینی "
از بغل عمارت رد شدیم و
یه باغ بزرگ پر از از میوهای توت ؛ جلوی روم بود با ذوق مثل بچه ها پریدم و از گردنش اویزون شدم و گونه اش رو بوسیدم
_ وااااای تو از کجا فهمیدی هوس شاه توت کردم
یه باغ بزرگ پر از انواع درخت های توت سفید و شاه توت و سیاه....
با یوحنا لای درختها بودیم و تا میخواستم خودم رو بالا بکشم توت بچینم یوحنا مشت مشت توت جلوم میگرفت..
 
 و با لذت مشغول خوردن بودم ،جز اینکه از لحاظ سایزی خیلی بزرگتر از توت های دنیای ما بودن از لحاظ طعم هم خیلی فرق میکردن بسیار شیرین و خوش طعم بودن .کل باغ عطر توت پیچیده بود
یوحنا زیر درخت نشست و یه دونه توت چیدم و کنارش نشستم همون شاه توت رو سمت دهانش بردم وقتی با لبهاش شاه توت رو گرفت لبام را روی لباش گذاشتم آروم روی چمنها دراز کشیدیم،تنم غرق لذت شده بود ؛
با تمام وجود تمنای خواستنش رو داشت ؛
داغی لبهاش را روی لبهام حس میکردم و این
هر لحظه عطشم را بیشتر میکرد؛
احساس بی کرانی که فقط با خودش تجربه میکردم
غرق در عشقبازی عاشقانه ای بودم که نمیخواستم تمام شود ؛
صبح تو همون باغ چشم گشودم از اینکه کنار یوحنا بودم وجودم پر از شادی شد ؛
به چهره ای زیبایش چشم دوختم . چشمانش بسته بود؛با انگشت اشاره روی تک تک اعضای صورتش راه رفتم ، چقدر این مرد زیبا بود؛انگشتم را روی لبهاش سُر دادم همون جوری که با لباش بازی میکردم نوک انگشتم را بوسید چشمای درشت مشکیش را گشود نگاهم خیره به مژهای بلندش مونده بود
دستش را روی صورتم کشید وگفت : وقت رفتن بانوی من ؛تا چند دقیقه دیگه مامانت میاد تو اتاقت ...
دلم گرفت نمیخواستم ازش جدا بشم لحظات زیبای بودنش را از دست بدم
با بی میلی گفتم "
میشه نرم؟
بلند شد و سر جاش نشست
چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاهم کرد تعجب تو چهره اش را میدیدم لب زد " اره میتونی نری ولی کلا دیگه نباید بری. میتونی تحمل کنی ؟"

متعجب نگاش کردم : یعنی چی؟
_ یعنی اینکه بشی از دنیای ما .دیگه انسان نباشی برای همیشه روحت اینجا می مونه. میتونی؟
وقتی متوجه ترس توی نگاهم شد : بعدها راجبش مفصل حرف میزنیم .وقت تنگه باید بری ....
دولا شد سمتم روی چشمام رو بوسه زد که ناخودآگاه چشمام رو بستم وقتی چشم باز کردم روی لبه تخت توی اتاقم نشسته بودم همون لحظه مامانم در اتاق رو باز کرد گفت : بیداری؟
گفتم اره بیدارم
گفت :پاشو دخترم بیا صبحونت رو بخور
چند روزی تهران بودم ،
باید برمیگشتم سر کلاسهام ؛وهدفی که پیش رو داشتم ؛ولی ایندفعه فرق میکرد رهای دیگه ای شده بودم با قدرت و دانش بیشتر که به واسطه حاجی به دست آورده بودم .تمام حواسم به هدفم بود باید این قضیه رو تموم میکردم ولی نمیدونستم چه اتفاقایی در انتظارمه ؛با قطار راه افتادم وقتی پیاده شدم ؛ به یزدان زنگ زدم با تعجب جواب داد: کجایی تو بابا ؟گفتی دو روزه میرم برمیگردم شد دو هفته!؟
همین الان رسیدم
حالا بعدا مفصل برات تعریف میکنم .من اماده ام باید قباد رو سر جاش بشونیم
 

قرار شد شب یزدان بیاد خونمون تا تصمیم بگیریم ؛خونه که رسیدم یغما از بیرون غذا گرفته ؛ سفره انداختم ناهارو خوردیم ،
یغما با قیافه ای درهم گفت "اومدم پیش حاجی؛ازش خواستم به منم اموزش بده ؛از حرفم ناراحت شد؛مگه چه فرقی میکنه من اونجا باشم یا تو ...
از حرفش جا خوردم ریز نگاش کردم "واقعا فک میکنی فرقی نمیکنه ؟؛من اگه مث تو بودم هیچوقت دنبال این چیزها نبودم ؛برا محافظت از خودمه که اموزش میبینم ...
کلافه بلند شدم لباس پوشیدم از خونه بیرون زدم کلاس داشتم به اندازه کافی از کلاسهام عقب مونده بودم ؛ چند ساعتی رو توی کلاسهای رخوت انگیز و خسته کننده گذروندم؛
بعد تموم شدن درسام از دانشگاه بیرون زدم ؛با صدای ویبره گوشیم که توی کیفم میلرزید ؛دستم را تویی کیفم فرو بردم ؛شماره یزدان رو صفحه افتاده بود ؛ گوشی رو به گوشم چسبوندم ؛صدای یزدان توی گوشم پیچید ؛"سلام رها جان امشب میام خونتون ؛باید کارمون رو شروع کنیم البته اگه وقت شد "
هیجانزده گفتم "باشه منتظرتم "گوشی رو قطع کردم
به یکباره تمام خستگیم از تنم در رفت ؛
خونه که رسیدم ؛سریع شام رو بار گذاشتم ؛بعد خوردن شام منتظر یزدان نشسته بودیم که با شنیدن صدای زنگ در ؛گفتم اومد خودشه ؛یغما رفت درو باز کنه ؛
یزدان با خنده پت و پهنی که روی صورتش بود وارد شد ؛ گفت "به به رها خانوم بالاخره بعد دو هفته چشممون به دیدن جمالتون روشن شد "
گفتم "عوضش با دست پر اومدم "
یزدان گفت "بله میدونم ولی خب منم تو این مدت بیکار ننشستم "
نگاهم سمت یغما چرخید از اینکه تو این مدت نتونسته بود کاری انجام بده ناراحت بود ؛چایی ریختم سینی رو سمت یغما گرفتم و گفتم "البته این کار بدون کمک آقا یغما نمیشه !"
وقتی لبخند روی صورتش رو دیدم به یزدان گفتم "خب بیا کارایی که قراره انجام بدیم رو مرور کنیم ؛البته فک نکنم امشب بتونبم انجامش بدیم ،..
یزدان سرش رو تکون داد "اره امشب وقت نمیشه توام خسته ایی ؛ فقط محض یاداوری مرور میکنیم...
تا ساعت دوازده شب فقط راجب کاری که میخواستیم انجام بدیم حرف زدیم
ایندفعه یکم کارمون متفاوت بود چون همه کارها و احضارها به عهده خودم بود عملا یزدان و یغما هیچ کاره بودن ....
صبح رفتم دانشگاه و بقیه روز تو خونه اعمال و مراقبه انجام دادم تا برای شب حاضر بشم
؛دوباره شب یزدان اومد؛اینبار دلشوره جاش رو به هیجان داده بود ؛تا نیمه های شب بیدار بودیم میخواستیم وقتی همه خوابن کارمون رو شروع کنیم ...
 
 
طبق معمول شب از نیمه گذشته بود؛بلند شدم تا فضارو برای احضار اماده کنم ؛تمام مدت صدای حاجی و مراحل احضار تو گوش و ذهنم می پیچید و مرور میشد .
عود و شمع روشن کردیم و کندور و سندروس بخور دادیم فضای مناسبی که جنهار رو مسحور میکرد . دور خودمون حصار کشیدیم وسه تایی توی مندل نشستیم . شروع به خوندن وردی کردم که باید صد و پنج بار تکرار می شد؛ بعد از اون احضروا ...(اینجا باید اسم جن هایی که میخواستم احضار کنم رو نام میبردم) حاجی
اسم دوتا از جنهای مهم و کارامد که تحت تسخیر قباد بودن رو بهم گفته بود همون اسامی رو به زبون اوردم و منتظر شدم ...به چند دقیقه نرسید که ظاهر شدن ؛ وحشتناک بودن انگشتهای دراز و با فرمهای خاص و کج و هر چقدر یکیشون موهای بلندی داشت اون یکی به طرز عجیبی کچل و کریهه بود چشمهای تو رفته که به سیاهی میزد و گوشهای تیز و بلند .هیچ لباسی تنشون نبود و بدنشون پر از مو بود ....با چشمهای برزخی غضبناک بهم خیره شده بدن ،عصبی خودشون به در و دیوار میکوبیدن برای ارسوندن ما صداهایی مثل جیغ و زجه و خرناس از خودشون درمیاوردن ؛بکوب صدای حاجی توی سرم تکرار میشد "باید کنترلشون رو دستت بگیری تا پررو نشن و نتونن بهت حمله کنن"
شروع کردم به خوندن آیه ای از سوره جن که حاجی یادم داده بود اولش صدای جیغهاشون بلندتر شد تا نزدیک حصار با سرعت میومدن دوباره عقب گرد میکردن ؛کم کم آروم شدن صدای خرناس نفسهای بلندشون توی اتاق پیچیده بود .دیگه وقتش بود باید سوالهام رو می پرسیدم. با صدای بلندی که عصبانیت توش موج میزد غریدم "چطور به تسخیر قباد دراومدید؟"
با ناله و خرخر بهم چشم دوخته بودن منزجر نگاهم میکردن و دوباره و سه باره با صدای بلندتری فریاد زدم سوالم رو پرسیدم؛ اونی که کریهه تر بود با صدای خشدار و گوش خراشی شروع کرد به حرف زدن" ما از جنهای پل پلدریس هستیم مارو قباد به خدمت گرفته؛ با صدای بلند شروع کرد به خندیدن کرد ادامه داد ؛ "تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی..."
با تحکم داد زدم " وقتی به خدمت من دراومدید می فهمی میتونم غلطی بکنم یا نه ..."
دوباره شروع کرد به خندیدن ...
با خشم فریاد زدم " چه خدمتی بهش میکنید ؟"
با نفرت بهم خیره شده بود دوباره و دوباره ازش پرسیدم
با غیض غرید " از ثروت بی نیازش میکنیم و بهش اطلاعات میدیم "
_ چه اطلاعاتی؟
_کمک میکنیم تا کسایی که برای دعانویسی و احظار پیشش میان؛بتونه بهشون اطلاعات بده تا اونها باورش کنن
_ یعنی اگر شما دوتا نباشید خودش اطلاعاتی نداره؟؟
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه jdjf چیست?