رمان آناستا قسمت هجده - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت هجده

ما بهش اطلاعات میدیم تا کسانی که برای دعا نویسی پیشش میان بهش اعتماد کنن...

 
متفکرانه نگاهش کردم "یعنی اگر شما دوتا نباشید خودش اطلاعاتی نداره ؟
خشمگین غرید فریاد زد"نه نداره اون انسانه ،شما انسانها مثل ما قدرت ندارید "
حرفای حاجی دوباره توی ذهنم تداعی شد: نباید حس برتری نسبت به تو که انسانی داشته باشن باید نشون بدی تو برتری ، حرفای حاجی رو دیکته کردم و فیاد زدم : من انسان از تو قویترم چون خلیفه خدا روی زمینم چون مخزن اسرار الهی هستم ؛با صدای بلندتر ی داد زدم" من انسان هستم"
برزخی شد و فریاد زد " ؛نه من قویترم ما اجنه قبل از انسانها رو زمین بودیم ،شما انسانها بی اجازه به دنیای ما وارد شدید پس تاوان پس میدید "
با گفتن این حرف دوباره شروع کردن به جیغ و داد و یهو جای عود که روی اپن آشپزخونه بود برداشت دستش گرفت به وضوح دود عود عجیب و غریب شد و مثل حروف عربی نوشته میشد وبالا میرفت جای عود که توی دستش بود رو با حرص به دیوار کوبید . سمت بخاری خیز برداشت " بخاری روشن رو اونقدر با فشار تکونش داد که لوله بخاری از جاش کنده شد و کف زمین افتاد،جنی که موهای بلندی داشت "لوله بخاری را از روی زمین بلند کرد با فشار سمتمون پرتاب کرد یغما سرش رو عقب کشید ولی تیزی لوله ای بخاری به شقیقه اش کشیده شد خون راه گرفت و روی صورتش غلتید ؛ یزدان سر یغما رو گرفته بود دستش را روی زخم فشار میداد با ترس نگاهش رو بهم دوخت و داد زد" رها زود باش یه کاری بکن "
اصلا وقت ترس نبود چون اگه می ترسیدم معلوم نبود چه بلائی سرمون بیاد همه مسئولیتهای این احضار به عهده خودم بود و باید خودم کنترلشون میکردم،
سعی کردن آرومشون کنم پس با صدایی که به داد شبیه بود همون ایه رو دوباره چندین بار خوندم ...ولی فایده نداشت داشتن کل خونه رو بهم میریختن ؛صدای حاجی توی سرم تکرار شد "اگر نتونستی وضعیت رو کنترل کنی باید همون ایه رو برعکس بخونی یعنی از اخر به اول "زیر چشمی نگاهشون میکردم آیه رو برعکس میخوندم به وضوح میدید کهم به طرز عجیبی آروم شدن، دوباره شروع کردم به پرسیدن " چرا به من آسیب میزدید؟
حینی که بی قرار سرش رو تکون مداد و توی جاش تکون میخورد گفت " ما به تو آسیب نزدیم "
با خشم فریاد زدم" دروغ نگو چرا به من آسیب میزدید؟
با چشمهای برزخیش توی چشمام خیره شد"ما به خواست قباد اینکارو کردیم"
_داد زد "چرا؟"
گفت " چون تو باید با پادشاه چغازنبیل ازدواج میکردی اون وقت از همه چیز بی نیاز میشدی"
پوزخندی زدم "چه سودی برای قباد داشت ؟"

_اگه ازدواج میکردی قباد بزرگترین قدرت رو به دست میاورد تو باید....
 با پادشاه چغازنبیل ازدواج میکردی اون وقت از همه چیز بی نیاز میشدی
گفتم :خب چه سودی برای قباد داشت ؟
_ اگه ازدواج میکردی قباد بزرگترین قدرت رو به دست میاورد تو باید روحت رو به پادشاه میدادی اون وقت مسخر قباد میشدی و براش کار میکردی .
از شنیدن حرفهاش حالم بد شد ؛؛احساس حالت تهوع داشتم ، کم مونده بود تمام دل و روده ام بیرون بریزه ؛
با بی حالی رو به یزدان گفتم تو اگه سوالی داری بپرس مشغولشون ؛اون لحظه با خودم فکر میکردم چه بلایی سر قباد بیارم ...
یزدان قباد رو مقصر مرگ پدرش میدونست؛ راجب چگونگی مرگ باباش سوال میکرد،
حبنی که تو فکر فرو رفته بودم
حرفهای حرف حاجی توی سرم تکرار میشد" این دو جن برای خیلی قباد با ارزش بودن ؛ راه نوندونیش بود
فکری توی ذهنم جرقه زد
بعد تموم شدن سوالهای یزدان خیره تو چشمهاشون نگاه کردم " یعنی اگر شما به قباد کمک نکنید نمیتونه به کسایی که میان پیشش برای احضار اطلاعات بده و یا دعانویسی کنه؟
اب از پوزه اش چکه میکرد عصبی غرید " نه نمیتونه چون انسانه از عالم غیب خبر نداره

موشکافانه نگاشون کردم " اگه من شما رو از تسخیر ازاد کنم چیکار میکنید ؟"
نگاهی به همدیگه کردن یکیشون گفت
_"برمیگردیم به پل پلدریس "
با تحکم لب زدم " دیگه به قباد کمک نمی کنید؟
آروم شده بودن نزدیکتر اومدن ؛دور مندل میچرخیدن و بو میکشیدن ؛با چشمهای بزخیشون بهم خیره شده بودن
_ نه کمک نمیکنیم
با غیض گفتم " اگر دوباره به قباد کمک کنید میسوزونمتون ...
بعد از اتمام حرفم شروع کردم به خوندن و اعمال برای از بین بردن تسخیر و ازاد کردنشون.بلند شدم آروم یه پایم رو از مندل بیرون گذاشتم و منتظر عکس العملشون شدم فقط نگاه میکردن آروم از مندل بیرون اومدم ؛صدای گوش خراشی مثل صدای کشیده شدن ناخن بر روی شیشه از خودشون در میاوردن بهشون نزدیکتر شدم و اروم گفتم : ازادید ولی اگه به کمکتون احتیاح داشتم باید خدمت کنید ؟
از شادی شروع کردن به کل کشیدن هلهله...
به صورت تعظیم خم شدن اروم اروم عقب رفتن خیلی سریع از روی دیوار چهاردست و پا بالا رفتن بعد روی سقف ناپدید شدن
این مهمترین ضربه ای بود که میتونستم به قباد بزنم چون دیگه هیچ راهی نداشت برای پیدا کردن اطلاعات ؛و گول زدن آدمهای بیچاره ای که از روی ناچاری برای کمک گرفتن پیشش میومدن و این برای قباد یعنی از دست دادن کاسبی کثیفی که چندین سال بود برای خودش از طریق تسخیر این جن ها بدست اورده بود و از پول بی نیاز شده بود...
 

بعد اینکه کارم تموم شدم سمت یغما راه افتادم تا ببینم وضعیت سرش در چه حاله ؛حالم بد بود اتاق دور سرم چرخید پاهام شل شد روی زمین افتادم ...
با شیرینی اب قندی که به لبام خورد چشمام رو باز کردم ؛یزدان بالای سرم بود ؛صداش توی سرم اکو میشد "رها خوبی ..."
دستم رو به دیوار تکیه دادم و بلند شدم ؛صدای خودم رو شنیدم "من خوبم هیچیم نیس میرم اتاقم بخوابم .."
با قدمهایی بی جون خودم را به اتاق رسوندم سرم به بالش نرسیده خوابم برد ؛
توی خواب ضعف کرده بودم چشمام رو گشودم؛عقربه های ساعت چهار بعد ظهر رو نشون میداد باورم نمیشد اینقدر خوابیده باشم ؛خوابزده بیدار شدم دلم از گشنگی مالش میرفت ؛ سرم را توی یخچال فرو بردم ؛همبرگری که از شب قبل مونده بود را لای نون گذاشتم و با ولع گاز زدم ؛
چن باری یغمارو صدا زدم انگار خونه نبود ،
....
چند روزی منتظر عکس العمل قباد بودیم ولی خبری ازشون نبود نمیدونستم این ارامش قبل طوفانه ؛همین منو جری تر میکرد ؛ میخواستم انتقامم از اسی شدیدتراز بلایی باشه که سر قباد اوردیم؛با یاد اوری بلاهایی که سرم اورده بود آتیش انتقام توی دلم شعله ور تر میشد" جنی که به دروغ وارد بدنم کرد، شبی که تو خوابگاه مجبورم کردن به خودم قیچی زدم ؛یا لحظات عذاب اوری که توی لونه کفتر گذروندم.....
با تمام نامردیهای که در حقم کرده ؛زخمهایی عمیقی که در روح و روانم ایجاد کرده بود که نفرتم را شدیدتر میکرد ،
پشت میز کامپیوتر نشسته بودم و ساعدم را به میز تکیه داده بودم ستونی کرده بودم زیر
چونه ام، توی افکار درهم خودم غوطه ور بودم و خوب میدونستم چی میخوام ؛
بی درنگ گوشی رو از لای ورقهای جزوه های درسیم بیرون کشیدم ؛شماره یزدان رو گرفتم با اولین بوقی که خورد "صداش توی گوشی پبچید "جانم رها کاری داشتی ‌..."
_اره یزدان بیا اینجا باید یه کاری انجام بدیم ،
_چه کاری ؟
_ایندفعه نوبت اسی هستش
نفسههای صدا دارش از پست گوشی شنیده میشد سکوت کرده بود ؛صدای ارومش رو شنیدم "مطمئنی همین رو میخوای ؟"
بی درنگ گفتم" اره مطمئنم... کم بلایی سرم نیاورده ؛یادت که نرفته چند شب پیش به خاطر اون عوضی مجبور شدم لحظات مرگ اوری رو توی لونه کفتر بگذرونم....
گفت باشه اگه تو اینو میخوای من اماده ام پس امشب میام ...
گوشی رو قطع کردم
سرم رو که بالا گرفتم چشمم خورد به یغما که خیره بهم نگاه میکرد "لبخند محوی زدم گفتم "به یزدان زنگ زده بودم ازش خواستم بیاد اینجا مبخوام زهرم رو به اسی بریزم "
 
 
حدودای ساعت دوازده شب بود که یزدان اومد ؛
نیمه شب شد ومراحل احضارو انجام دادیم عود دود کردیم و شمع روشن کردیم دور خودمون مندل کشیدیم ، پریزادهای من پاکتر از این بودن که بلائی سر اسی بیارن .
موکل یهودی یزدان رو احضار کردیم ؛بی نهایت گنده و زشت بود ولی نمیدونم چرا ازش خوشم میومد خیلی قوی بود .روبرومون پشت مندل ایستاده بود آماده خدمت بود ؛
چشمام خیره به موجود روبرویی مونده بود ؛با صدای یزدان به خودم اومد ؛گیج نگاش کردم گفت "ازش بخوام چیکارش کنه ؟"
گفتم خب ؛اسی جن و موکلی نداره که بخوایم ازش بگیریم و کارش لنگ بشه ؛پس مجبوریم به دور و اطرافش آسیب بزنیم، میخوام حال اون شب منو تو لونه کفتررو تجربه کنه ،میخوام از ترس قبض روح بشه...
یزدان رو به موکلش کرد و با تحکم گفت: هیچ شیشه و پنجره ای تو خونشون سالم نمونه
چند ثانیه نگذشته بود که موکل یزدان محو شد به محض رفتن موکل ناخودآگاه از حال رفتم روی زمین افتادم ؛خودم رو توی یه خونه بزرگ و قدیمی با شیشه های قدی بلند دیدم ...دور و برم رو نگاه میکرد
؛چشمم افتاد به اسی که توی رختخواب خوابیده بود ،موکل یزدان دور سرش میچرخید؛یهو سرعتش زیاد شد و مثل بادی شدید با صدای زوزه، توی خونه چرخید مثل یه شبه و یا سایه سیاه همه جا می چرخید و به هر شیشه ای که نزدیک میشد شیشه خورد میشد و می ریخت صدای مهیب شکستن شیشه ها باعث شد اسی از خواب بپره و فقط دستانش رو دور سرش قلاب کرده بود گوشه رختخواب مچاله شده بود از دیدن این صحنه وترسی که توی چشماش بود لذت میبردم یک لحظه سرش رو به بالا چرخوند توی چشام زل زد ...
یهو همه چی آروم شد وقتی به هوش اومدم چشمام رو گشودم یغما بالای سرم نشسته بود با ترس نگام میکرد .خودم مونده بودم چی شده ،اون چیزایی که دیده بودم واقعی بوده یا نه....!
یزدان مات نگام کرد و با تردید گفت : اونجا بودی؟
سرم رو بلند کردم ؛مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفتم " نمیدونم ،ولی انگار یه چیزایی دیدم
چشماش از تعجب گرد شده بود چی دیدی؟
هنوز گیج و منگ بودم تا بخوام خودم رو جمع و جور کنم و حرفی بزنم موکل یزدان با همون صدای زوزه برگشت و یه تیکه شیشه پرت کرد جلوی یزدان و رفت ....
بعد رفتنش از مندل بیرون اومدیم
یزدان گفت خب بگو چی دیدی؟

تمام چیزهایی که دیده بودم رو براشون تعریف کردم ؛نمیدونستم حقیقت بوده یا خیال .
یزدان متفکرانه نگام کرد "درست دیدی و ناخواسته پرواز روح داشتی ..."
 
 
صبح ، با صدای یغما که انگار با تلفن حرف میزد بیدار شدم...
بدنم کرخت و بی حال بود ؛
سرم رو که بلند کردم گردنم تیر کشید
از پله ها پایین رفتم
یزدان هنوز خواب بود ...
یغما نگام کرد چرا زود بیدار شدی لابد صدای من نذاشت بخوابی ؟
گفتم مهم نیست ؛تلفن کی بود؟
حینی که لیوانهارو از چایی پر میکرد گفت "رضا بود ؛پرسید خونه اید گفتم اره؛ گفتم الان میام اونجا ،کارتون دارم سریع قطع کرد اصلا مجال حرف زدن نداد ،
بعدش لگدی به پهلوی یزدان زد که وسط اتاق لش افتاده بود "پاشو پسر مهمون داریم انگار خبرایه ...
یزدان مثل برق گرفته ها توی جاش نشست و خوابزده گفت :چیشده؟
_شونه بالا انداختم ماهم نمیدونیم
به نیم ساعت نکشید که زنگ در به صدا در اومد
یغما که رفت در وباز کنه لیوان چایی رو برداشتم
؛رضا تا وارد خونه شد عصبی غرید : کار تو بود نه؟
گیج پرسیدم چی کار من بود؟

پوزخندی زد خودت رو به کوچه علیچپ نزن دیشب خونه ای اسی ؟
یزدان پرید وسط حرفش گفت : چی شده مگه؟
کلافه دستش را لای موهاش فرو برد "نصف شب به خونشون حمله کردن تمام شیشه هاشون اوردن پایین "
منزجر نگام کرد اسی میگفت رها رو دیشب تو خونشون دیده
تای ابروی یزدان بالا پرید :" خوده اسی میگه من رهارو تو خونه دیدم ؟"
از طرز صحبت یزدان فهمیدم نباید چیزی بروز بدم ...
پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم" اخه یه چیز بگو با عقل جور در بیاد من چه جوری میتونستم برم تو خونه ای اسی اونم نصف شب ؟
رضا تیز نگاهم کرد : رها فیلم بازی نکن هرکی ندونه من خوب میدونم چه کارایی میتونی بکنی. چرا این کارو کردی؟
یغما سینه به سینه رضا ایستاد و گفت : داره میگه از چیزی خبر نداره تو میگی چرا این کارو کردی ؟ببین خود اسی کجا گوه خوری اضافه کرده که یقه اش رو گرفتن؟
رضا دست یغمارو کنار زدو گفت: اه بتمرگ بابا توام تا یه چیزی میشه میپری به آدم ،من نمیدونم چی شده و چرا کردید من طرف هیچ کدومتون نیستم ولی مامان اسی دیشب از ترس سکته قلبی کرده تو بیمارستان بستریه!!
با شنیدن این حرف وا رفتم میخواستم اذیتش کنم ولی نمیخواستم به خانواده اش آسیب بزنم .یزدان که حالم رو دید زود قضیه رو جمع کرد و گفت : گیریم مامانش از ترس سکته کرده ولی این ربطی به کار کسی نداره این تاوان کارای پسرشه که اینهمه بلا سر بقیه اورده نمونه اش رها...
 
....معلوم بود یه جا دامنش رو می گرفت حالا هم با مادرش تاوان کاراش رو داد
سمت رضا رفت و گفت توام اگه میگی بی طرفم پس تو این خونه دنبال مقصر نگرد خودت رو وسط ننداز ...

رضا سیگارش رو در اورد زیرش فندک گرفت "من از کار اسی دفاع نمیکنم الان فقط اومدم بگم ؛ از این به بعد مواظب باشید عمرا قباد و اسی بی خیال این جریان بشن؛خودش گفته ولش نمیکنم .برای مادرش متاثر بودم ولی با این حرفش
برای لحظه ای ناراحتیم رو فراموش کرد و با حرص گفتم : اااااه پس سکته مامانشم ادمش نکرده هنوز دنبال کثافت کاریاشه. نفسم را با حرص بیرون دادم "باشه حالا که اینجوره بهش بگو اره کاره من بوده چندتا زد یه دونه بدش رو خورد .هر غلطی دلش میخواد بکنه ما هم بیکار نمیشینم
رضا گفت "رها بفهم این جریان زیادی داره بزرگ میشه یعنی چی که یکی اون زد یکی تو بزنی ؟خودتون رو به فنا میدید .بعد رو به یزدان کرد و گفت :لال شدی تو یه چیزی بگو تو که قباد رو خوب میشناسی
یزدان برافروخته گفت "چی بگم؟من لال نیستم تو کوری مگه ندیدی چند ماهه چه بلائی سر دختر بیچاره اوردن ..."
رضا به صورت تسلیم دستاش رو هوا برد"منکه هرچی میگم شماها کار خودتون رو می کنید . فقط خواستم کمک کنم این جریان لعنتی لج و لجبازی تموم بشه ؛ دیگه خود دانید ؛گفتنی هارو گفتم
در و کوبید و از خونه بیرون رفت
نگاه یغما کردم زیر لب نالیدم "یه موقع مامانش نمیره خونش بیوفته گردن ما؟؟؟
یغما سرش رو تکون داد "والله نمیدونم فقط دعا کنیم بلایی سرش نیاد "
چند روزی از اون اتفاق گذشته بود هیچ خبر خاصی نبود خوشحال بودم و خیال میکردم تیر خلاص به قباد و اسی رو زدم ،برای مادر اسی ناراحت بودم ؛ولی با خبر خوب شدنش دیگه خیالم راحت شد ....
رابطه ام با یوحنا بیشتر شده بود ؛چیزی که زیاد به مزاج یغما خوش نمیومد ؛بیشتر اوقاتم رو توی شهر پریا میگذروندم همین باعث بیشتر شدن حساسیت یغما شده بود ،
قبلا هر وقت عطر یوحنا توی خونه می پیچید یغما خوشحال می شد و حتی به واسطه من باهم حرف میزدن و اطلاعات راجب ماورا از یوحنا می گرفت چون یغما ؛یوحنارو نمی دید فقط با عطرش و صدای پا و چیزهایی شبیه این حضورش رو حس میکرد، ولی اوضاع تغییر کرده بود....
 
 
جر و بحثم با یغما بیشتر شده بود هر کسی حق رو به خودش میداد
من حق رو به خودم میدادم چون از روز اول یغما همه چیز رو میدونست و فکر میکردم با دونستن اینکه یوحنا چه نسبتی با من داره و با وجود پری سیما و مسئولیتهایی که رو دوش من بود باید درک کنه ،
یغما حرفش این بود تمام وقتت رو با یوحنا میگذره و همین باعث شده ازم دور بشی .درسته من به خاطر وابستگی شدید که به یوحنا داشتم ازش دور شده بودم ولی رفتارهای خودش بیشتر به این قضیه دامن میزد
یکی از همون روزا با یغما جر و بحثمون شد با عصبانیت گفتم: یغما تو از روز اول شرایط منو میدونستی و همه چیزو قبول کردی حتی میدونی برای چی باهم خونه گرفتیم
پرید وسط حرفم : اهان یعنی فقط به خاطر جنی بودنت و آقا یوحنا حاضر شدی با من هم خونه بشی نه به خاطر من؟
جا خوردم با چشمهایی گرد شده بهش خیره شدم این کلمه نقطه ضعف من بود حرفش توی سرم اکو میشد دلشکسته با چشمهایی تر شده گفتم: جنی شدنم؟دمت گرم رفیق توام مثل بقیه خوب این موضوع رو توی سرم کوبیدی خیلی احمق بودم که فکر میکردم حداقل تو، توی این دنیا درکم میکنی اشتباه کردم توام هیچ فرقی با بقیه نداری
خیلی حرفش برام سنگین بود یه گوشه اطاق کز کردم برای اولین بار سیگارو گوشه لبم گذاشتم اولین پک رو که زدم به سرفه افتادم رو به رویم نشست گفت: ببخشید از دهنم پرید اصلا نفهمیدم چی گفتم و چرا همچین حرفی به زبونم اومد
لبام رو کج کردم با پوزخند تلخی که رو صورتم بود گفتم " احتیاج به عذر خواهی نیست فکری که چند سال راجبم میکردی رو امروز توی صورتم تف کردی راست میگی من جنی ام ...با حرص بلند شد وسیله های روی اپن رو با مشتش پخش زمین کرد غضبناک غرید ،: بابا ولم کن سرویسم کردی همش یغما تو درک کن ، یغما من تو خلسه با یوحنام؛ کاری بهم نداشته باش ، یغما؛یوحنا اینو دوست داره اینو بدش میاد ....
گفتم " مگه از اول چیز مخفی داشتیم؟مگه از همون اول وقتی خودم واقعیت رو فهمیدم بهت نگفتم جریان اینه ؟یوحنا اینه؟ اگه تحملش رو نداری بگو من برم چون زندگی من همینه ؟مگه خودت قبول نکردی نگفتی تا تهش هستم برام مهم نیست ،؟اون روزایی که هی یوحنا یوحنا میکردی باهاش حال میکردی یادت نبود چی شد الان که کارت گیرش نیست اطلاعات و کمک نمیخوای یوحنا بد شده؟
چشماش رو ریز کرد"چه کمکی ؟هی میگم به منم کمک کنید منم بتونم ببینم منم بتونم ارتباط بگیرم منم میخوام بیام تو اون دنیا چیکار کردید برام ؟من این وسط نخودی ام .یعنی چی که تو میتونی همه چیز ببینی رو حس کنی ولی من نمیتونم...!!؟؟
 
 
هرچی بیشتر حرف میزد بیشتر از بچه بودنش لجم می گرفت ؛
گفتم: اخه چرا نمی فهمی بیشتر از دو سال و خورده ایه دارم میگم چیزی دست من نیست، هرچی از حاجی یاد گرفتم به توام یاد دادم با خودت تمرین کردم به من چه نمیشه .مگه یزدان نگفت رها چون از اول این قضیه براش بوده راحتتر تونسته به این چیزا برسه بابا بفهم دست من نیست ؛
با لجبازی گفت "چرا اتفاقا دست خودته؛ تو اگه بخوای میتونی بهم قدرت بدی ولی تو نمیخوای هیچ کس جز تو بیاد تو اون شهر باهاشون در ارتباط باشه، اگه میخواستی میتونستی ...
کج نگاش کردم "چه جوری میتونستم؟چه کوتاهی کردم؟"
_ میتونستی منو با خواهر یوحنا جور کنی اون وقت منم میتونستم قدرت داشته باشم
با این حرفش از عصبانیت شروع کردم بلند بلند خندیدن : فکر کردی من بنگاه همسریابی دارم ؟ این چرت و پرتا چیه میگی؟
_ یزدان بهم گفت رها اگه میخواست میتونست،گفت رها نمیخواد تو پات به اونجا باز بشه
از شنیدن حرفهای یغما هنگ کرده بودم عقلم به جایی قد نمیداد موبایلم رو برداشتم با حرص شماره یزدان رو گرفتم
بعد چن تا بوق ؛صداش تو گوشم پیچید "جانم رها..." غضبناک بهش توپیدم "این چرندیات چیه تو گوش یغما خوندی ؟" به وضوح صدای نفسهای خودم رو میشنیدم ؛قفیه ای سینم از عصبانیت بالا و پایین میشد
.به تته پته افتاد پرسید گوشی رو بلندگوهه؟یغما میشنوه؟
با حرص گفتم " اره .."
_ یغما خیلی بچه و دهن لقی من به شوخی یه چیز به تو گفتم حالا تو باید میذاشتی کف دست رها...
یغما گفت: اره جون عمت به شوخی ؟یزدان تو چند ماه مغز منو خوردی ؛بسکه زیر گوشم خوندی این حرفارو حالا میگی شوخی؟ تو نگفتی رها به خاطر اینکه با یوحنا راحتتر باشه ؛به اون شهر رفت و امد کنه تو این خونه مونده؟تو نگفتی رها اونجا مثل ملکه ها زندگی میکنه واسه خودش برو بیایی داره اگه بخواد میتونه خواهر یوحنارو عاشق تو کنه!؟
جیغ زدم :یزدان تو اینارو گفتی؟
_ نه بابا چرت میگه من یه بار به شوخی بهش گفتم چه خوبه توام با خواهر یوحنا جفت شی همین ...
یغما بر افروخته شده بود ؛با حرص سیگارش رو کرد رگ گردنش متورم شده بود داد زد " یزدان کاری نکن پاشم بیام در خونتون؛دهنت رو سرویس کنم ؛ راستش رو بگو تو فقط یه بار گفتی!!؟چند ماهه داری زیر گوش من میخونی ؟رها تو این خونه است داره ازت سواستفاده میکنه چون تو هیچی نمی گی و باهاش راه میای؛اونم خر گیرت آورده. یغما نفسش رو با حرص بیرون داد "اخه حرومزاده مگه اوندفعه بهم نگفتی بهت ثابت میکنم رها به خاطر تو اینجا نمونده ؛با یه اشاره من بهم پا میده گفتی یا نگفتی؟؟
یزدان لال شده بود ...
 

یغما که دید یزدان سکوت کرده ؛عصبی فریاد زد مگه خودت منو نفرستادی بیرون گفتی رها خیلی راحت پا میده به محض اینکه بیرون رفتم لباش رو بوسیدی ؟؟
از شنیدن حرفهای یغما سرم در دوران بود ؛با چشمانی گرده بهش خیره شده بودم ؛دستم رو به دیوار تکیه دادم زانوهام خم شد و روی زمین فرود اومدم...
با صدای خفه ایی نالیدم" کی از کی لب گرفته؟ چی میگید شما ؟ "
صدای یزدان رو شنیدم " یغما خیلی احمقی من کی گفتم از رها لب گرفتم؟ "

یغما گفت "لاشی تو دولا نشدی تو صورت رها؛ بعدش که رها قهر کرد رفت هتل ؛زنگ زدی گفتی دیدی یغما بهت ثابت کردم رها به خاطر دوست داشتن تو اونجا نمونده واسه منافع خودشه؟ الان بهش زنگ بزنم با کله برمیگرده خونه ...تا یغما خواست حوابش رو بده گوشی رو قطع کرد و از مهلکه گریخت ؛
یغما عصبی راه میرفت و پشت سر هم شماره اش رو میگرفت زیر لب می غرید "حرومزاده از ترسش خاموش کرده "
رو به رویم نشست و عاجزانه نگاهم ورد تا خواست دستم رو بگیره با غیض گفتم " به من دست نمیزنی حالم ازت بهم میخوره تو عمرم بچه تر و احمق تر از تو ندیدم "

یهو بغضش ترکید" خاک بر سر من گاوم گاو؛ حرف اون بی ناموس رو باور کردم خب از کجا میدونستم ...
صدام رو بالا بردم فریاد زدم
" چند ساله داری با من زندگی میکنی؟چقدر قبل از اینکه باهم زندگی کنیم منو میشناختی؟ سه ساله منو میشناسی تا کوچیک ترین مسائلم حتی راجبع رابطه ام با یوحنا بهت گفتم که فکر نکنی دارم چیزی رو ازت پنهون میکنم؛
عصبی خندیدم " بعد تو اون مزخرفات رو قبول کردی ؟ تا خواست دهنش رو باز کنه؛ کف دستم را به نشانه سکوت سمتش گرفتم" نمیخوام بیشتر از این بهم توهین بشه .اگه هنوز تو این خونم تف نمیکنم تو صورتت و نمیرم؛ به حرمت روزایی که باهم اینجا زندگی کردیم بیشتر از این غرورم رو نشکن و فعلا اصلا باهام حرف نزن تا خودم یواش یواش آروم بشم"
تمام اون روز حرف حاجی تو سرم تکرار میشد : یزدان ادم قابل اعتمادی نیست یه بی شرفه بی ناموسه ؛ من احمق حرف حاجی رو جدی نگرفته بودم .
هرچقدر فکر میکردم هیچ دلیلی برای این کارهای یزدان پیدا نمی کردم
 
 
چند روزی از جرو بحثم با بغما گذشته بود ؛هنوز باهاش سر سنگین بودم ؛ یغما پشت سر هم شماره یزدان رو میگرفت ولی گوشیش خاموش بود ؛یه پیامک برای یغما فرستاد" که حال مادرش بد بوده برده بیمارستان تبریز ؛ وقتی برگشت سوتفاهمها رو رفع میکنه "
تصمیم گرفتم چند روزی تهران برم ؛فقط میخواستم از اون خونه دور باشم ؛صبح بدون خداحافظی از خونه بیرون زدم و سمت تهران راه افتادم ؛خوانوادم از دیدنم غافلگیر شده بودن
؛سر میز شام بودیم که وجود یوحنارو حس کردم ؛
گوشه آشپزخونه ایستاده بود با خنده نگاهم میکرد هول شده بودم و نمی فهمیدم چیکار میکنم دست و پام میلرزید احساس میکردم همه نگاه ها رو منه در صورتیکه همه مشغول غذا خوردن بودن به یکباره اشتهام کور شد ؛قاشق را توی بشقاب گذاشتم ،رو به مامانم گفتم: دستت درد نکنه ماماجون من یکم کار دارم اشکال نداره برم تو اتاقم ؟
همان حین وحشت زده با صدای یوحنا سمتش چرخیدم "غذات رو کامل بخور عزیزم؛ امشب شب طولانی داریم "
داشتم از ترس قبض روح میشدم احساس میکردم خانواده ام صداش رو شنیدن بی اختیار الکی سرفه میکردم .با صدای بلندتری خندید و غیب شد ؛
متوجه نگاه خیره ای مامانم شدم "رها چت شده چرا این ور اونور و نگاه میکنی ؟"
داداشم که ولع غذا میخورد خندید و گفت "از بس غذای بیرون خورده نمیتونه غذای خونه بخوره "
مامانم براش چشم ابرو نازک کرد .زود از جام بلند شدم گفتم "مامان راه اومدم خستم میرم استراحت کنم سمتم اتاقم راه افتادم با حرص درو بستم ؛روی تخت نشسته بود؛سمتش رفتم و با مشت روی سینه اش کوبیدم ؛خندید و سفت بغلم کرد و گفت : مگه تو نمیدونی کسی جز تو منو نمی بینه دلیلی نداشت بترسی
با دلخوری گفتم "میدونم ولی تو از این کارا نمیکنی خب ترسیدم"
چشمای سیاه قشنگش رو درشت کرد " آرومتر حرف بزن منو نمی بینن و صدام رو نمیشنون صدای تورو که میشنون !!"
مات نگاش کردم
دوباره شروع کرد به خندیدن از همون خنده هایی که دلم براش غنج می رفت گفت "اینم یه شوخی از دنیای پری ها دیوونه کوچولو"
گفتم :خوبه زود داری راه و رسم انسانها رو یاد میگیری
با خنده گفت: پاشو در اتاقت رو ببند میخوام ببرمت یه جای خوب
با دلهره گفتم " بیدارن اگه بیان چی ؟"
_خواستن بیان زود برمی گردیم
پاشدم رفتم توی آشپزخونه الکی یه قرص سردرد خوردم و گفتم: سرم درد میکنه امشب زودتر میخوابم شب بخیر..
برگشتم تو اتاق و درو قفل کردم و چشمام رو بستم با یوحنا راهی شدم .چشم باز کردم روی یه تپه نشسته بودیم رو به رومون علفزار بود پر از گلهای قرمز شقایق ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه lomwt چیست?