رمان آناستا قسمت بیست - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست

نزدیک دو ماه گذشته بود .هوا داشت کم کم سر میشد ؛به بخاری چسبیده بودم ؛لیوان چاییم رو به لبم چسبونده بودم ،صدای رنگ درو شنیدم ،یغما سریع رفت درو باز کرد ،

 
صدای رضا رو شنیدم
چند وقتی بود ندیده بودمش
؛نشست و چایی بهش تعارف کردم ،.
بعد کلی حرف زدن گفت " راستش بچه ها من امروز اومدم اینجا تا یه چیزی بهتون بگم
یغما گفت" بگو داداش"
با تردید نگام کرد : رها میدونم وقتی بگم عصبانی میشی ولی حداقل بعدش به حرفام فکر کن "
متعجب نگاه یغما کردم
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و منتظر ادامه حرفاش شدم
رضا تو جاش تکونی خورد " راستش رو بخواین امروز من به خواست قباد اینجام،
وقتی اسم قباد رو شنیدم تمام بدنم گر گرفت بی اختیار عصبی گفتم : خب چی میخواد؟
گفت "میخواد ببینتتون"
ریز نگاش کردم " که چی بشه؟"
نفسش رو بیرون داد؛ عین جمله اش رو میگم " دوتا ما زدیم دوتا شما زدید بی حساب شدیم دیگه بهتره تموم کنیم این وضعیت رو چون به ضرر هممونه اگه فقط یه بار بهم اجازه بدن ببینمشون همه مشکلات حل میشه و دیگه کسی آسیب نمی بینه خدارو چه دیدید شاید تونستیم کینه هارو بذاریم کنار باهم کار کنیم"
نگاهم خیره بهش مونده بود
یغما با ناراحتی رو به رضا کرد : رضا تو که میدونی چه بلاهایی سرمون اوردن چطور پیغامش رو میاری تو این خونه؟؟
رضا: میدونم داداش همه چیز میدونم ولی شمام که کم بهشون نزدید .چه میدونیم شاید واقعا میخواد تمومش کنه خوب شمام دیگه راحت میشید از این همه استرس و ترس بسه هر چقدر بلا سر این دختر آوردن "
هرچی اون روز رضا اصرار کرد حاضر نشدم با قباد قرار بذارم و رضا با ناراحتی رفت .
بیشتر از سه هفته دیگه گذشت و هر روز از قباد پیغام برام میومد که بهتره همدیگررو ببینیم من زیر بار نمی رفتم.
تا تینکه یزدان بعد مدتها زنگ زد بعد احوال پرسی گفت : رها چرا قبول نمیکنی قباد رو ببینی ؟
با تعجب گفتم "تو از کجا میدونی!؟"
لحظه ای مکث کرد بعد صداش تو گوشم پیچید "هم رضا بهم زنگ زده ،هم اسی ؛ اسی گفت شماها باعث سکته مادرم شدید ولی ما دیگه جنگ و دعوا نمیخوایم رها رو راضی کن یه بار یه جلسه ای بذاریم .هرکی که دوست داره بگه بیاد که تنها نباشن .
با غیض گفتم "یزدان از تو بعیده واقعا زنگ زدی راضیم کنی چه خوب همه چیز از یادت رفت!!؟
گفت "نه اتفاقا به اندازه کافی همه اذیت شدیم بذار تموم شه این جریانا وگرنه دوباره پا پیچمون میشه
گفتم " باشه به شرطی که تو و رضا هم باشید
گفت " من تبریزم فردا برمیگردم میانه قرار بذاریم واسه پس فردا ..."
 
 
قرارمون با قباد به وسیله رضا هماهنگ شده بود
تا ساعت ۱۱ شب همدیگررو ببینیم پس قرار توی خونه ما گذاشته شد .یزدان گفته بود خودش رو میرسونه ،رضا هم قرار بود همراهشون باشه؛
از صبح دانشگاه بودم و بعدازظهر برگشتم خونه برای شب دلشوره و استرس بدی داشتم .غروب شده بود و برف سنگینی اومده بود .از یزدان خبری نبود ؛ از صبح بهش زنگ میزدیم ولی جواب نمیداد تا نزدیکای ساعت هفت غروب خودش زنگ زد و گفت تو جاده است و چون برف اومده یکم دیرتر می رسه.
کنار یغما نشسته بودم و راجب برخوردمون با قباد حرف می زدیم، یهو یه حس خیلی بد و سنگینی تمام وجودم رو گرفت همون جوری که نشسته بودم سرم رو شونه ای یغما ول شد پلکهام روی هم افتاد ؛روحم از تنم جدا شد و توی خلسه فرو رفتم .
وسط حیاط بودم دور تا دور حیاط و لبه دیوار پر از جنهای خبیث، با قیافه های بی نهایت ترسناک بود ،دور خودم چرخیدم انگار تو حلقه ای از جنها قرار گرفته بودم ،با نگاه برزخیشون بهم زل زده بودن ،روحم رو بین اون همه جن تنها می دیدم ،
سر میچرخوندم و با ترس نگاهشون میکردم که بالای تیر چراغ برق که کنار دیوار توی کوچه بود چشمم رو قیافه کریهه جن کوتوله ثابت موند.تنفر و خشم از نگاهش میبارید نمیدونم ؛ناخوداگاه روحم سمتش کشیده شد خودم رو کنارش دیدم
با صدایی که از ته چاه درمیومد ناله کردم : چرا دست از سرم برنمیداری ؟چرا جمع شدید اینجا ؟چرا داری خونمون رو نگاه میکنی ؟قباد فرستادتت؟
با خشم برگشت سمتم با همون چشمای قرمز ترسناکش زل زد بهم گفت : این فوضولیا به تو نیومده عفریته تو اینجا چیکار میکنی گمشو برو
یهو انگشتش را توی چشمم فرو کرد تمام وجودم تیر کشید و از بالای تیر برق به پایین پرتاب شدم
خودم رو وسط اتاق دیدم داد سر یغما داد زدم : چرا انگشت کردی تو چشمم داشتم میفهمیدم قباد میخواد چیکار کنه
یغما با دلخوری گفت "چی میگی رها ؟کی انگشت کردم تو چشمت ؟مگه مریضم؟ یهو نشسته خوابت برد هی داد میزدی برید از اینجا، چی میخواید از ما ..
ترسیده بودم از فضای سنگین اونجا تنم بی اراده می لرزید پشت شیشه مجعد در سایه هاشون رو میدیدم که تو حیاط میچرخن .حس بدی داشتم باید از اون خونه میرفتیم .
یهو از جا پریدم گفتم : یغما جمع کن از خونه بریم بیرون، اتفاق بدی داره میوفته بازم افتادیم تو تله ای قباد!!
صدایی از یغما نمیشنیدم برگشتم سمتش بالشت گذاشته بودو عمیق خوابیده بود .باتعجب سمتش رفتم : وا یغما خوابیدی تو همین الان بیدار بودی کی خوابت برد
هیچ واکنشی نشون نمیداد با حرص تکونش دادم
 

صدایی از یغما نمی شنیدم سمتش برگشتم بالشت گذاشته بود انگار تو خواب عمیق بود .باتعجب سمتش رفتم : وا یغما خوابیدی تو همین الان بیدار بودی کی خوابت برد !!؟
هیچ واکنشی نشون نمیداد،دستپاچه بودم با حرص تکونش دادم : یغما بهت میگم بلند شو باید بریم یه خبراییه اینجا !!

هرچی بیشتر تلاش میکردم یغما حتی لای چشمش را هم باز نمیکرد مستاصل بودم با تمام وجودم حس میکردم خبریه گریه ام گرفته بود ؛داد زدن :یغما بلند شو. به لباسش چنگ انداختم و محکم تکونش دادم ؛از خواب پرید جوری بهم نگاه کرد که تمام وجودم از ترس پر شد یهو هجوم اورد سمتم و دستش رو بالا برد چند ثانیه صبر کرد دوباره دستش رو اورد پایین اوردم با حرص برگشت سر جاش دراز کشید گفت : باز تو خیالاتی شدی دختره دیوونه خبری نیست ، ولم کن انقدر خوابم میاد چشام باز نمیشه اگه تو میخوای بری برو ...
هاج و واج نگاهش میکردم به محض اینکه چشمش رو بست دوباره عمیق خوابید
گوشه ای اتاق با دستام دور زانوهام حلقه زدم ؛ چشمم به یغما بود که بیدار بشه . ولی بیدار نمی شد چند بار صداش کردم فقط لای چشمش رو باز میکرد و با عصبانیت نگاهم میکرد و دوباره می خوابید. چند دقیقه به یازده مونده بود قلبم از دلشوره تو گلوم میزد .
یه لحظه احساس کردم از توی حیاط سر و صدا میاد مثل اینکه چند نفر آروم باهم حرف میزدن صداها به در نزدیک میشد ، پشت شیشه مجعد سایه هاشون رو میدیدم و هی این طرف اون طرف میرفتن .آروم سمت یغما خزیدم تو گوشش گفتم : یغما؛ جون هر کی دوست داری پاشو تو حیاط پر از سایه و سر وصداست من دارم از ترس میمیرم ...
آروم چشمش رو گشود مثل برق گرفته ها از جاش پرید و نشست گفت : وا من چرا خواب بودم ؟چه خبر اینجا ؟
هنوز یغما داشت با تعجب سوال می پرسید که در با فشار باز شد و با صدای بدی توی دیوار خورد در عرض چند ثانیه کل خونه پر شد از پلیس و سرباز و اسلحه هایی که سمتمون گرفته بودن و داد میزدن : دستاتون بذارید رو سرتون .....
 
 
تمام خونه پر از پلیس شده بود و تو حیاط چند نفر ایستاده بودن .من و یغما وحست زده کف اتاق نشسته بودیم و هاج و واج نگاهشون میکردیم یکیشون داد زد : چیه ترسیدید ؟لش کثیفتون جمع کنید پاشید وایسید .با ترس و لرز از جامون بلند شدیم یکیشون سمت یغما خیز برداشت به یقه لباسش چنگ انداخت به دیوار چسبوندش زیر لب غرید " یه کلمه باهم حرف بزنید جفتتون "رو همینجا مثل سگ می کشم "
سمتم اومد یه نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت : بقیه اتون کجان؟
من: بقیه نداریم ما دوتا نامزدیم و تو این شهر دانشجوییم باهم زندگی میکنیم..
نزدیکتر اومد و صورتش رو نزدیک صورتم اورد گفت : ج...ن...ده خانوم کم دروغ بگو ما میدونیم اینجا خونه تیمیه و خونه فساد راه انداختید پس همون کثافتی که اینهمه، گوه خورده خودتی؟از شنیدن حرفهاش سرم در دوران بود ...هنوز توی شوک بودم ، سمت چوب لباسی و با اسلحه اش زد زیر مانتوم و پرت کرد توی صورتم با تندی گفت؛تنت کن ....
رو به بقیه اشون کرد گفت" کل خونه رو بگردید هر چیز مشکوکی دارن جمع کنید شروع کردن به گشتن .رفت سمت سی دی هایی که رو میز بود گفت :اینا چین ؟فیلم سوپراتونه؟
جیغ زدم : اگه مجرمیم بگیر ببر بیخود میکنی توهین میکنی؟
پلیس: توهین میکنم؟ حالا توهین بهت تو ستاد نشون میدم ج..ن..ده هرجایی..
صدای یکیشون تو گوشم زنگ خورد: قربان بیاین اینجا کلی کتاب اینجاست ...
دو دستی روی سرم کوببدم کل کتابهای دعانویسی حاجی و کتاب خطی قباد جنی اونجا بود .
همه رو جمع کردن و دستبند به دستامون زدن ..یغما زیر چشمی نگام کرد و سرش رو تکون داد.. منو یغما رو تو ماشینهای جدا سوار کردن سر
باورم نمیشد سر کوچه چشمم خورد به قیافه یاشار با خنده پت و پهنی که روی صورت کریهش نقش بسته بود ؛کنار اسی ایستاده بود و نگامون میکرد ...از دیدن اینهمه پستی عُقم گرفت ؛دلم میخواست کل مخلافات معده ام را روی صورت جفتشون بالا بیارم... به ستاد که رسیدیم
یه ساختمون بزرگ بود با کلی اتاق ، ولی چند تا مامور بیشتر اونجا نبود .زنگ زدن به رئیس حراست دانشگاه یه ساعته خودش رو رسوند. رییس حراست دانشگاه سمتم اومد و گفت: شماها تو اون خونه چه غلطی میکردید ؟اینهمه کتاب دعانویسی و خطی چرا تو خونه بوده؟
من: باور کنید ما نامزدیم نمیدونم منظورشون چیه از خونه فساد
رئیس حراست : یکی زنگ زده فروختتون گفته تو این خونه چند تا جوون خونه فساد راه انداختن و شیطان پرستی میکنن کلی چیزای دیگه .حالا هم که کلی کتاب اینجوری از خونتون دراومده .فاتحه خودت و مدرک دانشگاه همه اینده ات رو بخون
 
 
با غیض گفت "اینده و مدرک دانشگاهیت به فنا رفت ..اون حرف میزد دیگه من هیچی نمیشنیدم همش صداش توی سرم تکرار میشد ؛ با صدای دادو بیداد ناله های یغما که از اتاق به گوش میرسید ؛حالم رو بدتر میکرد وحشت زده به در خیره شده بودم
پیش رئیس حراست رفتم و گفتم ببخشید گوشی منو گرفتن میشه گوشی تون رو بدید یه زنگ به خانواده ام بزنم .
گوشیش رو سمتم گرفت چشمم به ساعت گوشی خورد ساعت نزدیکای دو بامداد بود ولی چاره ای نبود با انگشتهای لرزونم شماره حاجی رو گرفتم با دومین بوق جواب داد تا خواستم دهنم رو باز کنم چیزی بگم صدای حاجی تو گوشم پیچید: دیدی دختر جون چیکار کردی با خودت چقدر بهت گفتم و گوش نکردی؟
با این حرفش زدم زیر گریه و با التماس گفتم؛ "حاجی بیا منو ببر از اینجا اینا دارن برام پاپوش درست میکنن "
صداش تو گوشم پیچید "اروم باش گریه نکن قوی باش فقط به حرفام گوش بده ، منه پیرمرد تا یه راهی پیدا کنم خودم رو بهت برسونم اینا هر بلائی سرت اوردن .اصلا نترس هیچ اتفاقی برای تو نمیوفته من همین الانم پیشتم نگران نباش خودت وقتی برای بازجویی ببرنت خودت میفهمی .آروم باش فقط رفتی تو اتاق برای بازجویی همینجوری گریه کن و مظلوم نمایی که تا من همه چیزو ردیف کنم
با بغض نالیدم" حاجی کلی پرونده برام درست کردن میگن خونه فساد داشتم میگن زیرخاکی داشتم بدون اینکه بیای حل نمیشه التماست میکنم بیا منو با خودت ببر "
گفت " هیچی نمیشه دختر جون بهم اعتماد کن کاری که میگم رو بکن .تا رفتی تو، ورد .... ۳ بار بخون و بدون اینکه قاضی متوجه بشه فوت کن تو صورتش. نترس من کنارتم
بریده بریده گفتم "پس یغما جی حاحی؟"
صدام رو اروم کردم و گفتم
از اتا صدای داد و بیداد میاد دارن کتکش میزنن .حاجی اونم کمک میکنی؟"
با خرص گفت " نه من واسه اون هیچ کاری نمیکنم "
گفتم " اخه حاجی.."
پرید وسط حرفم و با عصبانیت داد زد : دختر جون وضع تو از اون بدتره چرا نمیفهمی اون مرده .اون قباد حرومزاده اصلا اسمی از یغما نبرده همه چیز رو به پای تو رد کرده؛ بدجور گیرت انداخته لازم نکرده تو جوش اون بچه رو بزنی، این حس مسخرت باعث شده هم خودت هم یغما الان توی دردسر بیوفتین ؛همبن الان همون کاری که بهت گفتم رو بکن الانم قطع کن کار دارم .
گوشی رو قطع کردم و یه گوشه سالن نشستم و گریه میکردم .نمیدونم چقدر طول کشید در اتاقی که یغمارو برده بودن باز شد دستبند به دست اومد بیرون تمام صورتش قرمز بود معلوم بود کتکش زدن موهاش آشفته بود و چشماش از گریه قرمز شده بود .سمتش رفتم گفت: رها بدبخت شدیم ببین چه به روزم آوردن 
 
 
سربازه اسمم رو صدا زد و گفت "نوبت توئه .پاکشان سمت اتاق راه افتادم درو پشت سرم بستن .یه مرد جا افتاده پشت میز نشسته بود و با لهجه غلیظ ترکی و خیلی جدی گفت : من قاضی ....هستم باید امشب تو بازداشت میموندید تا فردا دادگاهی میشدید ولی به قدری پرونده اتون حساس بود شبونه زنگ زدن که بازجویی و دادگاه اول بشید .حالا بگیر بشین
تا نشستم وردی که حاجی گفته بود رو سه بار خوندم و بدون جلب توجه فوت کردم تو صورتش و انگار اب رو آتیش شد و چهره بداخلاقش باز شد.اسم و مشخصاتم رو پرسید و بعد اینکه جواب دادم اروم گفت: یکی زنگ زده و مشخصات تورو داده گفته تو اون خونه جوونارو جمع میکنی و رواج شیطان پرستی میکنی و تو کار کتابهای خطی و دعانویسی هستی ؛اتهامهای وارده رو قبول داری ؟
ناخوداگاه لبام لرزید و با گریه گفتم : به همون چیزی که می پرستی دروغه و تهمته
رو به سرباز کرد با اشاره سر خواست از اتاق بیرون بره؛به محض اینکه سرباز رفت رو به من کرد و گفت : دخترم کاملا مشخصه برات پاپوش درست کردن ولی نمیدونم کی باهات دشمنی داشته که این حرفارو راجبت زده ما کل خونه اتون رو گشتیم حتی تمام سی دی ها رو بررسی کردیم هیچ چیز غیر اخلاقی توشون نبود فقط این کتابای خطی و دعانویسی کارو خراب کرده ....حالا هر سوالی میکنم راستش رو بهم بگو تا بتونم کمکت کنم
روسری ام رو جلو کشیدم و گفتم "چشم "
گفت" نسبتت با این پسره چیه؟"
سرم رو پایین انداختم و بریده بریده گفتم " دوست پسرمه "
گفت "دوست پسرته یعنی نامحرمید چطور با نامحرم تو یه خونه تنها زندگی میکردی؟
جوابی نداشتم سر در گردن فرو بردم و سکوت کردم
گفت بگذریم " تو اون خونه دعانویسی میکردی؟از مردم پول می گرفتی؟"
تو صورتش خیره شدم و دستپاچه گفتم " نه به خدا من فقط چون علوم ماورایی دوست داشتم اون کتابا رو میخوندم "
گفت "این کتابا همه کتابهای اصول دعانویسی قویه و یه کتاب خطی توشونه که جرمش خیلی سنگینه .الان بهم بگو کتابهارو کی بهت داده تا منم بتونم بهت کمک کنم"

با این حرفش یه جرقه تو سرم خورد و حالا وقت انتقام من بود ؛ حالا که من داشتم غرق میشدم باید اونم با خودم می کشیدم پایین

با مظلوم نمایی گفتم : یکی از دوستام که بچه اینجاست وقتی فهمید به دنیای ماورا علاقه دارم؛ یه آقایی به اسم قباد جنی رو معرفی کرد گفت کارش دعانویسی تو علوم ماورا وارده .بعد چند بار زنگ زدن به اون اقا برام وقت حضوری گذاشت و چند باری رفتم اونجا باهام راجب جن و دعانویسی و جنگیری حرف میزد .این کتابهارو قباد جنی بهم داد تا ببرم بخونم .
گفت :قباد تو خونش چیکار میکرد ؟
 

گفتم "خب کلی آدم میومدن خونش؛ پولای زیادی می گرفت براشون جنگیری میکرد دعا می نوشت. من زیاد از این چیزها سر در نمیارم چیزای که دیدم رو گفتم
چشماش رو ریز کرد " چرا همچین کتابهای با ارزشی رو بهت داد ؟میدونی داشتن اون کتاب خطی جرمه؟
قیافه مظلوم به خودم گرفتم " نه من نمیدونستم بهم گفت این کتابهارو ببر خونت؛ هم بخون و اشنا شو هم اینکه خونه ای منرفت و آمد زیاده ممکنه بدزدن ولی خونه تو امنه"
تیز نگام کرد و گفت آدرس خونش رو داری؟
آدرسی که یزدان برام نوشته بود توی کیف پولم بود .گفتم : من چون بچه اینجا نیستم آدرسش رو حفظ نیستم ادرس تو کیف پولمه؛هر وقت که میخواستم برم آدرس رو میدادم به راننده اونا میبردنم ؛
بیسیم زد و کیف پولم رو آوردن کاغذ آدرس رو بیرون کشیدم ادرس رو گذاشتم روی میز؛ دستور داد تا قباد رو دستگیر کنن .
رو به من کرد گفت: من فهمیدم تو بی گناهی و از روی جوونی و کنجکاوی اشتباه کردی و توی پرونده ات مینویسم
ناباورانه بهش خیره شده بودم ؛اخه حاجی چیکار میتونست کرده باشه که تمام اون اتهامات که همش به نام من بود،کامل از بین بره؛ واقعا دهن قاضی بسته شده بود .این بار از خوشحالی گریه میکردم
قاضی دوباره ادامه داد ولی به خاطر این که پای شیطان پرستی و این کتابها وسط اومده باید ببرنتون اطلاعات سپاه تا اونجا دوباره بازجویی بشید ولی نگران نباش من تو پرنده ات جوری مینویسم که مشکلی برات پیش نیاد از تو فقط یه بازجویی ساده میکنن
با تعجب گفتم : از من ؟
گفت " بله از خودت "
همینطور که روی کاغذ با قلم راه میرفت گفت
"میتونی بری بیرون و منتظر باش "
از اتاق بیرون اومدم چشمم خورد به یغما که با یه مامور تو راهرو نشسته بودن ،تا خواستم سمتشون قدم بردارم "مامور داد زد نیا جلو نمیتونید باهم حرف بزنید "
سوار ماشین رئیس حراست دانشگاه شدم ،یغمارو توی ماشین پلیس اطلاعات هل دادن .یه ساختمون با امنیت بالا درو باز کردن و از پله ها پایین رفتیم ؛هر کدوم از مارو تو یه اتاق جدا بردت ؛یه مرد با ابروهای فر گره خورده با ریش های بلند ؛پشت میز نشسته بود،ورد حاجی رو خوندم توی صورتش فوت کردم .چند دقیقه طول کشید کل پرونده و بازجوییم رو خوند
با صدای خشدارو دو رگه ایی گفت : اون آقایی که این کتابهارو بهت داد تا براش نگه داری اسمش چی بود؟
از ترس میلرزیدم گفتم "قباد معروف به قباد جنی"
با اخمی که بین ابروهای پرپشتش نشسته بود گفت "از خونش برام بگو چه شکلی بود"
 
 
جا خوردم فکر اینجاش رو نکرده بودم چشمام رو بستم ، خیالم رو پر دادم به شبی که احضار آینه کردیم ؛همون شبی که کتاب رو ازش کش رفتیم ؛چیزهای مبهمی توی ذهنم بود تصویری که توی آینه دیده بودم از اتاق قباد؛
با صدای بازجو به خودم اومدم چشمام رو ریز کردم کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم : من همه جای خونه رو ندیدم فقط اتاق کارش توی ذهنمه همونجایی که مشتریاش میرفتن ...
عصبی گفت همون رو تعریف کن ...
_یه صندوقچه بزرگ و قدیمی یه ور اتاقه ؛یه درچوبی به داخل خونش راه داره یه در به حیاط خونه ؛یه میز کوچیک اونجاس با کلی کتاب ...
ادامه ای پروندم رو خوند و یه سری سوالا ازم پرسید ؛یه سری سوال راجب قباد پرسید یکم به کارهاش بال و پر دادم همه رو گفتم ؛
پرونده را روی میز پرت کرد و توی چشمام خیره شد و گفت : نگران نباش دستگیر شده الان در حال بازجوییه شانس اوردی همه حرفات راجبش درست بود و کلی کتاب و وسایل دعانویسی تو خونش پیدا شده .به خاطر کمکت اجازه میدم الان بری تا روز دادگاه نهایی منتظر لمون حواست باشه تا اون روز کوچکترین اشتباهی ازت ببینم میکنمت تو زندان ...
اشک تو چشمام حلقه بست ...
سرم رو تکون دادم و گفتم حواسم هست ..
گفت خب حالا میتونی بری !!
متعجب پرسیدم یعنی ازادم ؟
گفت " اگه خیلی دلت میخواد میتونی بمونی"
زود از جام پریدم و گفتم : نه نه ممنون سریع
از اتاق بیرون اومدم خوشحال بودم باور نمیشد تونستم قسر در برم .
رئیس حراست بیرون ساختمون منتظرم بود ولی خبری از یغما نبود .سوار ماشینش شدم سمت خوابگاه راه افتاد .ر جلوی در خوابگاه که رسیدیم؛ سرش رو به عقب برگردوند و گفت حالا نوبت بررسی وضعیت دانشگاهته ...
یه جورایی مطمئن بودم از دانشگاه اخراج شدم و هر لحظه منتظر شنیدنش بودم
گفت : پرونده درسیت رو تو این چند ساعت مرور کردم جزء دانشجوهای خوبی و هر ترم نمره الف شدی ، ترم آخری هم هستی ؟
با گریه سرم رو تکون دادم ....
گفت : نه اخراجت میکنم نه کمیته انظباطی نه گزارشی برات رد میکنم چون دانشجوی خوبی هستی دلم نمیخواد به خاطر حماقتت اینده ات خراب بشه .ولی این یکی دوماهی که به امتحانات مونده حق شرکت تو کلاسهارو نداری چون نباید تو این شهر بمونی فقط برای امتحانها میتونی بیای
از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم ولی وقت لوس بازی نبود که ادامه داد : الان میری خوابگاه وسایلت رو جمع میکنی تا چند روز دیگه از اینجا میری فقط برای امتحانات اجازه داری برگردی، پات رو توی اون خونه بذاری از دانشگاه اخراجت میکنم هرچند خونه فعلا بسته شده تا تحقیقات تموم شه
 

از ماشین پیاده شدم ؛ برف زمبن رو سفید کرده بود ؛بخار نفسام به وضوح دیده میشد ...چند قدم نرفته بودم که صدام زد سر به عقب چرخاندم خم شده بود گوشی رو سمتم گرفت و گفت بگیر گوشیته ؛
گوشی رو از دستش بیرون کشیدم ...گفت نگران نباش با مسئول خوابگاه هماهنگ شده ...
بریده بریده گفتم پس اون پسره که همرام بود چی میشه ؟
سری از روی تاسف تکون داد و زبر لب استغفرالله گفت
تیز نگام کرد "بردنش زندان "
مات نگاش کردم،
با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ؛ انگار به یکباره اب سردی روی سرم ریخته شد
زانوهام تا شد رو برفها فرود اومدم ؛نمیتونیتم باور کنم یغما زندان افتاده باشه ؛سر انگشتای یخ زده ام را روی صوزتم فشار دادم با صدای بلند زار زدم . تا به خودم اومدم هنوز روی برفها بودم عاجزانه بلند شدم سمت خوابگاه رفتم ؛سرپرست خوابگاه با دیدنم کج نگام کرد و گفت برو اتاق ته راهرو؛والله معلوم نیست چیکار کردی، ریس حراست خواسته تو اتاق تنها باشی !!! توی اتاق رفتم روی تخت دراز کشیدم ؛اشکام بی اختیار میریخت ،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد چشم که گشودم هکا روشن شده بود
به گوشیم چنگ انداختنم و شماره حاجی رو گرفتم به محض اینکه صداش توی گوشم پیچید :هق هق گریه هام شدت گرفت
صدای حاجی رو میشنیدم که میگفت "دختر جون چرا حرف نمیزنی منو نترسون بگو ببینم چی شده؟مگه اذیتت کردن ؟مگه تونستن کاری باهات داشته باشن؟تو الان کجایی ؟ ددد حرف بزن بسه گریه کن ؛ جون به لب شدم...
با گریه نالیدم "حاجی دورت بگردم چیکار کردی برام ؟!حاجی با اونهمه پرونده و اتهامی که همه بر علیه من بود هیچ کاری باهام نکردن تازه خیلی ام مهربون برخورد کردن و گفتن منتظر دادگاه نهایی باشم .
نفس کشداری کشید " از اونم نترس از این راحتتر برات میگذره"
لحظه ای مکث کردم گفتم"حاجی بهم بگو چیکار کردی برام ؟میدونم همچین کاری رو واسه هیچ احدی نمیکنی ؟چطور تونستی اینجوری آرومشون کنی؟"
گفت" فکر کردی اجازه میدم کسی به دختر من چپ نگاه کنه و اذیتش کنه .بهت گفتم نترس من همیشه کنارتم "
اشکام از لطف بی کران حاجی بی مهابا میبارید یه ریز تشکر میکردم.اتفاقی که میتونست تمام اینده ام را تباه کنه و مدرک دانشگاه و زحمت چهار ساله ام رو به باد بره ، با اونهمه اتهام از فساد بگیر تا شیطان پرستی و کتابهای خطی حداقل میتونستن سالها تو زندان نگهم دارن با کاری که حاجی کرد همه چیز برام ختم بخیر شد و همه بازجوها حتی رئیس حراست دانشگاه دربرابرم نرم و اروم شدن ...
 
 
بعد حرف زدن با حاجی ؛لبه تخت نشستم دستم را زیر چونم گرفته بودم ؛برای یغما دلم خون بود ؛ نمیدونستم کجاست و تو کدوم زندانه ولی ولی از طرفی دلم خنک شده بود قباد تو تله ای خودش افتاده ....
مستاصل و کلافه بودم حالا باید چیکار میکردم ؟یغما توی زندان بود و من تو شهر غریب باید از کی کمک میخواستم ؟نمی تونستم چشمم را روی همه چیز ببندم و بار و بندیلم رو جمع کنم و برگردم تهران؛ ولی از طرفی هیچ قدرتی تو خودم حس نمی کردم که بتونم با این مشکل بزرگ بجنگم کم اورده بودم و خسته بودم از همه چی ، از آدمهای نامرد ، از این شهر ، از این همه هیجان و استرس که واسه من دیگه زیادی شده بود ....
تو همین افکار غرق بودم که دستای مهربون یوحنا را روی گونه هام حس کردم اشکام رو پاک کرد چشمام رو باز کردم و بدون هیچ حرفی چشم دوختم بهش خودش تمام حرفها و سوالهایی که روی دلم سنگینی میکرد و از توی چشمام خوند و لب زد :بارها به هر طریقی میشد خواستم بهت هشدار بدم از حاجی خواستم ولی گوش نکردی حتی سعی کردم با اذیت کردن اون (یغما )عاصی و کلافه ات کنم تا مجبور بشی از اون خونه بری ولی باز موندی .من اجازه ندارم راجب اینده چیزی بگم فقط میتونم با نشونه یه چیزهایی رو بهت بفهمونم .همیشه ازت محافظت میکنم ولی وقتی خودت نمیخوای ازت محافظت بشه من کاری ازم ساخته نیست
سرم رو تکون دادم : حق با توئه همه این اتفاقها به خاطر اشتباه منه به خاطر اینکه به حرف تو و حاجی گوش نکردم این اتفاق افتاد ولی دارم آتیش میگیرم حس نامردی رو دارم که لحظه اخر رفیقش رو ول کرده ،یغما قربانی انتقام قباد شده ،قباد با یغما مشکلی نداشت
اختیار اشکام دست خودم نبود هق هق گریه هام شدت گرفت زیر لب نالیدم"همش تقصیره منه ،من نحسم به خاطر اون طلسم لعنتی نحس شدم "
دستاش رو دور شونه هام حلقه زد سرم را به سینش چسبوندم دم گوشم گفت : نه اینجوری نگو تو تقصیری نداری، تو نحس نیستی اگه این اتفاق افتاده به خاطر دل رئوفت بود نتونستی اونو تنها بذاری و از اون خونه بری، تو اون خونه موندی تا اگه بلائی سرش اومد کمکش کنی،من همه چیزو راجب تو میدونم تو موندی که تنهاش نذاری، تو نحس نیستی آناستا ...
سرم را از سینش جدا کردم توی صورتش خیره شدم "الان چیکار کنم چه طوری از اون زندان بکشمش بیرون اصلا من کسی رو تو این شهر ندارم ؟
از بغلش جدام کرد و دستاش رو دور شونه هام حلقه زد تو چشام زل زد : بانو تو با خیلی بدتر از اینا جنگیدی میفهمم الان خسته ای ؛ ولی یادت بمونه چه موهبتی داری میتونی از همون استفاده کنی
 
حرفهای یوحنا گنگ بود متوجه منظورش نمیشدم ناامیدانه گفتم اخه چطوری میتونم از قدرتم استفاده کنم
نگاهش میخ نگاهم شد "تو این مسیر هر کسی سر راهت قرار گرفت بذار از موهبتی که داری اگاه بشه اینجوری میتونی نجاتش بدی. چون اونها میخوان که تو کمکشون کنی پس در قبال کاری که براشون انجام میدی اوناهم کمکت میکنن...
کلافه سرم رو تکون دادم "هیچی از حرفات نمیفهمم "
گفت " به وقتش می فهمی عجله نکن ولی حرفام رو به خاطر داشته باش و تو این چند روز به انسانها و اتفاقهای پیرامونت دقت بیشتری کن"
هر چند متوجه حرفش نشده بودم ؛سرم رو تکون دادم و دوباره خودم رو توی بغلش جا دادم سرم را توی سینه اش فرو ؛تمام روح و تنم خسته بود زیر لب زمزمه کردم "ناارومم؛خسته ام ..
بوسه ای روی سرم گذاشت "چشمات رو ببند "
برای لحظه ای پلکام را روی هم گذاشتم ؛
وقتی چشم گشودم ؛ بی اغراق توی بهشت بودم انگار تابلوی زیبای از نقاشی طبیعت روبرویم بود .تپه هایی که پشتشون کوههای سر به فلک کشیده بو با سفیدی برفی که رو قله شون نشسته ، جلوی پام رودخونه ای با ابی زلال که انعکاس رنگ محیط توی اب رودخانه به رنگ سبز متبلور شده بود ، زیر پام چمنهایی به رنگ سبز و نارنگی به چشم میخورد ...
لا به لاشون پر بود از گلهای خودرو زرد و درختهای عجیب و بلند ....
نفسم از آن همه زیبایی بند اومده بود ؛همینطور که محو تماشا بودم؛فشار اروم دست یوحنا را روی کمرم حس کردم ؛ نگاهم رو سمتش جنباندم ؛لبخند محوی زد با قدمهایی اروم باهاش همراه شدم ؛روی تخت سنگ پهنی که کنار رودخونه بود نشستم و پاهام رو توی اب خنک رودخانه فرو بردم؛انگار به یکباره تمام خستگی و غمی که رو دلم تلنبار شده بود از طریق کف پام و نوک انگشتام به رودخونه منتقل شد و اب روون رودخانه تما خستگی ام را با خودش برد .یوحنا دولا شد و دستاش رو پر از آب رودخونه کرد و روی دستام ریخت و شروع کرد به مالیدن دستام، هر باری که این کارو میکرد ارومتر از قبل میشدم ،با دستای خیسش دور گردنم و زیر موهام و روی قفسه سینه ام چند باری کشید .به قدری ارام شدم که ناخودآگاه اه بلندی کشیدم تمام عطش وجودم تشنه یوحنا بود .دستام رو حائل بدنم کردم چشمام رو بستم سرم را به بالا خم کردم نور خورشید روی صورتم افتاده بود تمام وجودم را تسلیم دستها و لبهای داغ یوحنا کردم .....
انگار دوباره متولد شدم .توی آغوش یوحنا وسط چمنها چشم گشودم
یوحنا نگاهش مهربانش را به چشمانم دوخته بود : آروم شدی؟
ارامش توی بند بند وجودم رخنه کرده بود
نفسم را بیرون دادم و گفتم اره ارومم خیلی ...
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه fnli چیست?