رمان آناستا قسمت بیست و دو - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و دو

احضارو شروع کردیم با احترام از روح خواستم تا به ما ملحق بشه ؛ ده دقیقه ایی گذشته بود روح حاضر نمیشد ؛رو به آقای رستمی گفتم به خاطر چیزهایی که برام تعریف کردید بهتون گفته بودم مطمن نیستم پدرتون حاضر بشه بیاد فکر کنم حدسم درست بود..

 
ملتمسانه نگاهم کرد "خواهش میکنم اینجوری تمومش نکن تمام امیدم به امشبه ؛ تا بعد سی سال ابن عذاب لعنتی تموم بشه...
دلم براش میسوخت و دوست داشتم حتما یه کاری براش انجام بدم
چشمام رو بستم و سعی کردم با روح خودم با پدرش ارتباط بگیرم انگار چیزی تو سرم مثل پتک کوبیده میشد و سرم روی گردنم سنگینی میکرد .تو همون حال بودم که دوباره اسم پدرش رو صدا زدم نعلبکی زیر دستم اروم شروع به حرکت کرد چشمام رو باز کردم . لبخندی به اقای رستمی زدم ؛که از دلشوره و نگرانی رنگش زرد شده بود
هیجانزده گفت: این چیه ؟خودشه ؟
چشمام را روی هم فشردم و گفتم آره خودشه اول سوالهای شخصیتون رو بپرسید تا مطمن بشید...
سوالاش رو که پرسید و مطمن شد روح باباشه اشکاش بی امون روی صورتش میریخت و حالا مثل یک پسر بچه بی پناه ؛نگاهش رو به صفحه احضار دوخته بود...
زیر لب نالید :بابا چرا طاقت نیاوردی بیام دنبالت ؟
حرکت نعلبکی رو خوب میشناختم روحی که تو آرامش بود با روحی مثل پدر رستمی که هنوز به آرامش نرسیده بود حرکتشون فرق میکرد .حرکتای تند نعلبکی و اجازه ندادن برای خوندن کامل حرکات نشون دهنده حال بد روح پدرش بود ...
جواب : اون شب تو بیابون ترسیدم
رستمی با هق هق تکرار میکرد : گوه خوردم
گفتم : چرا فوت کردید ؟
نعلبکی یکم ارومتر به حرکت دراومد : دق کردم
_ از چی دق کردید؟
دوباره نعلبکی چرخید" اونجا تنها میترسیدم از گرگ ترسیدم "
با تعحب گفتم : کجا ؟تو بیابون ؟
_ اره
گفتم "شما تو سالمندان فوت کردید "
_ غمباد گرفتم چشم به در دق کردم
اینقدر حال خودم از شنیدن حرفاش بد شده بود که اگه میتونستم و روم میشد یه سیلی تو گوش رستمی میخوابوندم .رستمی در حالیکه زار میزد " یهو دولا شد و روی زمین به حالت سجده زانو زد التماس باباش میکرد حلالش کنه و نعلبکی به قدری تند روی صفحه میچرخید که تو یه لحظه کنترلش؛ از دستم در رفت و روی دیوار پرت شد . نگاهم سمت یغما و رضا چرخید به وضوح رنگشون پریده بود .رستمی به حالت سجده؛ التماس میکرد .بلند شدم و نعلبکی رو برداشتم و از رستمی خواهش کردم بیشتر باعث ازار پدرش نشه
با صدای بغض الودی نالید : بابا چیکار کنم حلالم کنی ؟هرکاری بگی برات میکنم فقط حلالم کن حلالم کن که جفتمون به آرامش برسیم ...
 

_ تو هیچ وقت به آرامش نمیرسی
با گریه نالید " من حقمه هر عذابی بکشم چیکار کنم روح تو به آرامش برسه "
_لعیا خواهرت منو نفرین کرده
گفت " تورو چرا نفرین کرد "
_ فکر میکنه ارث رو فقط به تو دادم
رستمی دو دستی روی سرش کوبید : چیکار کنم الان ؟
_خونه ات رو بده بهش
همگی جا خوردیم با تعجب به هم دیگه نگاه کردیم ،چون رضا قبلا بهمون گفته بود باباش جز همون یه خونه از حقوق کارمندی ؛ چیز دیگه ای نداره
رستمی با پست دستش اشکاش رو پاک کرد و گفت " باشه فردا صبح خونه ام رو به نام لعیا میزنم
نعلبکی اروم گرفت ؛ما حسابی جا خورده بودیم
رستمی دوباره تکرار کرد "بابا اینجوری حلالم میکنی ؟
_ اگه نفرین لعیا نباشه اره
با روح خداحافظی کردیم و ازش خواستیم که بره ....
حالم خوب نبود و سردرد عجیبی داشتم سرم سنگین شده بود ؛روی گردنم سنگینی میکرد دست راستم بی حس شده بود .رفتم تو یکی از اتاقها، به قدری حالم بد بود که بی هوش شدم .
وقتی چشمام رو گشودم ؛صبح شده بود ؛صدای اواز خروسها شنیده میشد ؛از اتاق بیرون رفتم
رستمی گوشی به دست با خواهرش حرف میزد : اصرار که بیا اینجا یکی اینجا هست میخوام ببینیش ...
سکوت بین حرفاش معلوم بود که خواهرش داره حرف میزنه...بعدش گفت "
یه خانوم اینجاست جادوگره از همه چیز خبر داره بیا اینجا خودت از نزدیک ببینش ،باهات یه کار دیگه ای دارم....از تعجب چشمام گشاد شده بود اولین بار بود با لفظ کارگر معرفی میشدم
به نیم ساعت نکشید ؛لعیا به همراه دختر جوونی اومدن ؛جلو پاشون بلند شدم رستمی دستش رو سمت من گرفت و گفت :رها خانوم جادوگر معروفیه از همه چیز خبر داره همه کار بلده بکنه
؛یغما و رضا خندشون گرفته بود ؛یهو
یهو لعیا نشست رو زمین و پاهام رو گرفت : رها خانوم التماست میکنم یه کاری برای این دخترم بکن بختش بسته شده یه دعا براش بنویس بختش باز شه ...
دولا شدم دستاش رو از دور پاهام باز کردم و رو به روش نشستم : باور کن من دعانویس نیستم آقای رستمی به من لطف دارن تعریف الکی میکنن؛ ولی من واقعا همه کاری اجازه ندارم انجام بدم ..
رستمی خمی به ابروش دادو گفت" تعریف نکردم؛ کاری که تو برای من کردی هیچ کس تو این سی سال نتونست بکنه.. لعیا با التماس گفت "هرچی بخوای بهت میدم فقط یه دعا برای دخترم بنویس "
اینقدر التماس کرد و چون اجازه دعانویسی از حاجی داشتم حاضر شدم اینکارو انجام بدم.
وسایلی که احتیاج داشتم آماده کردن و شروع کردم ...
 
 
یکی از دعاهایی که رو کاغذ نوشته بودم و با گلاب شستم و به دختر لعیا دادم خورد
روسری که سر دختر لعیا بود دور دعای بعدی پیچیدم و توی کوزه گلی انداختم درش رو بستم رو به لعیا گفتم : این کوزه رو جای از خونتون بذارید که کسی دست نزنه به زودی براش خواستگار میاد
دعای سوم رو ؛روی کاغذ نوشتم و دست دختر لعیا دادم و گفتم تا چهل روز بعد از هر نماز واجب؛ بدون اینکه با کسی حرف بزنی یه صلوات می فرستی و این رو میخونی .....
کارم که تموم شد لعیا کنارم نشست؛یکی از النگوهای دستش رو بیرون کشید خواست دستم کنه هرکاری کرد قبول نکردم و بهش گفتم : من النگو نمیخوام چیز دیگه ازت میخوام
لعیا که جا خورده بود بهت زده گفت : منه پیرزن چه کاری میتونم واست انجام بدم اخه ماشالله تو خودت باید گره از کار همه باز کنی"
دستاش را توی دستم گرفتم " پدرت رو نفرین کردی ؟میدونی سی سال روحش تو عذابه در صورتی که اصلا بابات بیچاره بی تقصیر بوده
با ناراحتی گفت "تمام ارثش رو به داداشم بخشید من یه دختر تنها ،بی پول و یتیم برای کلفتی و یه لقمه نون اواره خونه های مردم شدم تا وقتی که ازدواج کنم تو بگو چطوری نفرینش نکنم در حقم پدری نکرد؟
رستمی که حرفامون رو شنیده بود نزدیکمون نشست و شروع کرد همه چیز رو برای لعیا تعریف کردن .جفتشون از گریه زجه میزدن
لعیا از شدت گریه شونه هاش میلرزید " سی ساله هر شب خوابیدم بابام رو نفرین کردم که باعث شد این زندگیم بشه "
رستمی دست خواهرش رو گرفت و بلند کرد پاشو خواهر باید خونه رو به نامت بزنم دوتایی سمت محضر راه افتادن . مهوش خانوم زن آقای رستمی یه گوشه نشسته بود ؛برای از دست دادن سرپناهش زار میزد ،
وقتی برگشتن لعیا پیش مهوش خانوم نشست ؛ سند رو گذاشت روی دامنش و گفت : این خونه تو کاغذ ماله من شده، تا بابام داداشم رو حلال کنه ولی تا وقتی تو و بچه هات اینجا هستین این خونه مال شماست من حق کسی رو نمیخورم تا وقتی خودت نخواستی از این خونه بری سند هم دستت امانت میمونه ؛
بعد از نهار از خانواده رستمی خداحافظی کردیم برای آخرین بار با یغما سوار قطار شدیم برگشتیم تهران 
 

حدود سه ماه از برگشتنم به تهران گذشته بود .بعد مدتها یه روز صبح حاجی زنگ زد بهم و خبر داد احضاریه دادگاه نهایی اومده و هفته دیگه باید برای دادگاه برم (همون موقع که گرفته بودنم به جای آدرس خونه خودمون ؛آدرس حاجی رو داده بودم که احضاریه رو اونجا بفرستن)
حاجی ازم خواست قبل اینکه به دادگاه برم ، حتما بهش سر بزنم تا برای دادگاه اماده ام کنه .
بعد تماس حاجی دلشوره بدی داشتم به یغما زنگ زدم گفت برای اونم احضاریه اومده و دادگاهمون باهمه .
چند روز بعد تماس حاجی تصمیم گرفتم برم دیدنش .قبل از اینکه زنگ در بزنم حاجی با همون ابهت همیشگی درو باز کرد .مثل همیشه پر جذبه بود ولی عمق چشمای طوسیش به قدری آرامش و مهربونی داشت که حس میکردم کنارش از شر همه چیز و همه کس در امانم .اون مدتی که تهران بودم ممنوع کرده بود برم دیدنش و الان با دیدنش تازه متوجه شدم چقدر دل تنگش بودم .بغضم گرفته بود ؛اشکام از گوشه چسمام راه گرفت و غلتید .گره ایی بین ابروهاش انداخت با اخم ساختگی گفت : این مدت تنبیهی بود برات تا وقتی بهت حرفی میزنم بهم اعتماد کنی و به حرفم گوش بدی که مجبور نشی ده روز تمام تو چله زمستون زیر برف و بوران ، جلوی در زندان بشینی ،
بهت زده نگاهس کردم : حتی از اینا هم خبر دارید ؟
حاجی : برو برو تو اتاق که امروز خیلی کار داریم
من : اجازه بدید اول یه سر به حاج خانوم بزنم دلم براشون تنگ شده
حاجی گفت :فاطمه سادات نیست رفته شهرستان.برو تو اتاق یکی منتظرته
جا خوردم کی میتونست خونه حاجی منتظرم باشه ؟؟؟
پشت سر حاجی راه افتادم ؛با باز شدن در چشمم خورد به یوحنا ، کنار میز تحریر حاجی ایستاده و مثل همیشه سرش رو به احترام حاجی پایین اورده بود .نگاهش نمیکردم ازش دلگیر بودم از وقتی برگشته بودم ندیده بودمش و هرچقدر صداش میکردم به دیدنم نمی اومد .چشم غره ای به یوحنا رفتم و با فاصله ازش نشستم که از چشمای تیزبین حاجی پنهون نموند و غضبناک غرید"چموش شدی؟ با کسی که از دردسر و بلا دورت کرده اینجوری رفتار میکنی؟ بعد به خاطر کسی که خودش مقصر این وضعیتته خودت رو به اب و آتیش میزنی تا از زندان بکشیش بیرون ؟ده روز تا نصف شب رفتی نشستی تو اون بیابون زیر برف که چی بشه ؟میدونی اگه یوحتا ازت محافظت نکرده بود تو اون بیابون الان باید بالا سر جنازه ات نماز میت میخوندم ،حالا اینجوری حق به جانب هم رفتار میکنی ؟
اونقدر از عکس العمل و حرفایی حاجی جا خورده بودم که با چشمای گشاده شده با بغضی که وسط گلویم بالا و پایین میشد بهش چشم دوخته بودم
 
 
از حرفهای حاجی جا خوردم ؛بی اختیار بلند شدم و با بغض گفتم : مثل اینکه بد موقعی اومدم انگار اینجا زیادی ام بهتره برم
حاجی با غیض گفت " پات رو از این اتاق بیرون گذاشتی دیگه هیچ وقت برنمیگردی اینجا، من اینهمه مدت روت کار نکردم که بشی یه دختر لوس و بی منطق که نتونه و نخواد اشتباهش رو قبول کنه و در برابر حرف حق ؛بچه بازی در بیاره...
حق داشت جفتشون حق داشتن و رفتار من بچگانه بود نمیدونم چرا منتظر بودم یوحنا بلند بشه و جلوم رو بگیره ؛شرمیگین سر جایم نشستم ؛سر در یقه فرو برده بودم با صدایی که به زور شنیده میشد گفتم : حق با شماست اشتباه از من بود که توی اون خونه موندم
حاجی تای ابرویش بالا داد و گفت "اون که اشتباه بوده درست ؛ولی اشتباه بزرگترو وقتی کردی که با رفتارت و کارات یوحنارو مجبور کردی پا روی قوانینش بذاره و مجبور بشه اون مردک رستمی رو سر راهت قرار بده ؛تا دست بکشی از کارات اینقدر دنبال کارهای اون پسر نباشی؛
نگاهم رو به یوحنا دوختم " من تورو مجبور به کاری کردم؟
یوحنا زیر لب گفت " رفتارت مجبورم کرد اگه رستمی رو سر راهت قرار نمیدادم هنوزن که هنوزه جلوی در اون محبس منتظر نشسته بودی" نگاهم رو به فرش دوختم
لال شده بودم حتی نمی تونستم از خودم دفاع کنم چون حق با حاجی و یوحنا بود به خودم جسارت دادم و گفتم : معذرت میخوام بچگانه رفتار کردم ببخشید به خاطر من تو موقعیت بدی قرار گرفتید
حاجی : مشکل اینجاست که هنوز تموم نشده تازه هفته دیگه اصل قضیه است دادگاه نهایی .دختر جون با خودت فکر کردی اگه تو اون دادگاه بهت حبس بدن چیکار میخوای بکنی ؟
یوحنا که مشخص بود دیگه نتونسته بود خوددار باشه توی چشم بهم زدنی کنارم نشست دستم رو گرفت : نترسید من اجازه نمیدم اتفاقی براش بیوفته، برای همین امروز من اینجام
بیشتر خجالت زده شدم از خجالت نمی تونستم سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم
لحن حاجی عوض شد :حالا که حسابی تنبیه شدی بهتره کارمون رو انجام بدیم تا با کاملا اماده توی دادگاه ظاهر بشی .
چند ساعتی پیش حاجی و یوحنا بودم .حاجی چندتا دعا برام نوشت تو یه کیف کوچیک گذاشت و گردنم انداخت و گفت : تا بعد دادگاه به هیچ عنوان از گردنت درش نمیاری کاری میکنه قاضی و دادستان و همه و همه در برابرت لال باشن ، جوری که انگار اونا خودشون متهم هستن نه تو ،یه شیشه خیلی کوچیک هم بهم داد که توش آبی بود که دعایی رو باهاش شسته بود باید قبل از دادگاه به لباسم و روی صورتم دور دهن میزدم .قرار شد یوحنا اون روز با من توی دادگاه باشه که با قدرت ماورایی که داره همه چیز رو تحت کنترل ...
 
بگیره

صبح زود بیدار شدم ؛به همراه یغما با قطار راه افتادیم ؛توی راه اهن از هم دیگه جدا شدیم.واردساختمون دادگه که شدم یغما یه روی نیم کت نشسته بود ؛ از ترس حتی به هم نگاه نمیکردیم به وضوح بدنم میلرزید .حضور یوحنا رو حس میکردم همین باعث ارامشم میشد .یه آقایی به عنوان منشی پشت میز نشسته بود ؛جلو و خودم رو معرفی کردم در کمال ناباوری جلوی پام بلند شد سرش رو سمت گوشم اورد و اروم گفت: شما همون خانومی هستین که میگن دعانویس رو دستش نیست ؟
چشمام از تعجب داشت پاره میشد گفتم: نه بابا من دعانویس نیستم کی گفته ؟
منشی با خنده گفت : پس خودت خبر نداری اینجا همه میشناسنت بدجور اسمت گل کرده .میگم خانوم تورو خدا اگه کارت اینه یه ثوابی بکن من خیلی احتیاج دارم
سرم رو تکون دادم و گفتم : اقا من دعانویس نیستم
برگشتم و یه سمت سالن دور از یغما وایسادم .
 
 
چند دقیقه بعد رستمی و رضا هم رسیدن .اسممون رو که صدا کردن و قبل رفتن به اتاق شیشه ای که حاجی بهم داده بود را روی لباس و صورتم خالی کردم با ترس وارد اتاق شدم ،احساس خفگی میکردم ترس توی دلم افتاده بود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اروم باشم .عطر حضور یوحنا تمام مدت باهام بود و دلگرمم میکرد .لحن قاضی با من خیلی ملایم بود و تمام ترسم رو از بین برد حتی بعضی جاها به شوخی و خنده میرسید ولی با یغما جدی و خشک بود.کلی راجب کتابهای دعا نویسی سوال پیچم کرد ؛و سر اخر ازم پرسید که چرا با مرد نامحرم زیر یه سقف زندگی میکردم ، دست و پاشکسته جواب میدادم طوری که خودم رو بی گناه جلوه میدادم ؛قاضی برگه های پرونده رو ورق زد و یه چیزایی توی پرونده خط خطی کرد ؛نفسم حبس شده بود ،حکمم پرداخت ۲۰۰ هزارتومن جریمه نقدی شد؛در کمال تعجب کتابهای حاجی رو بهم برگردوند و فقط کتاب قباد جنی چون زیر خاکی و عتیقه بود ضبط کردن ،
برای یغما هم یه میلیون ششصد هزار تومان جریمه بریدن و زندانیش هم بخشیده شد
بعد کلی تشکر از اتاق بیرون اومدم ؛نگاهم سمت یغما چرخید عصبی توی راهرو راه میرفت .جریمه رو همونجا پرداخت کردم رستمی دو تا چک ضمانت دارش رو پس گرفت ...
از دادگاه بیرون اومدم یه گوشه منتظر یغما ایستادم ؛
نزدیکم اومد و عصبی غرید " جریمه ات رو دادی و راحت و آسوده بیرون اوندی؟
لبام رو کج کردم و پوزخندی زدم " خب چیکار میکردم شب میخوابیدم تو دادگاه؟
گفت " پس جریمه من چی؟"
کج نگاش کردم " اونم من باید بدم!!؟"
گفت : اره تو که میدونی پول زیادی همراهم نیست .مشکلی که پیش اومده برای جفتمون بوده باید باهم حلش کنیم
گفتم :فکر نمیکنی همینکه تو این سه ماه تو زندون نموندی از صدقه سر کارای من بوده ؟کم التماس این و اون کردم !!کم جلوی در زندان یخ زدم ولی تا نصف شب نشستم ؟مجبور شدم به خاطر تو به آدمی مثل رستمی رو بزنم ؟ چون مدیونش بودم روح باباش رو احضار کردم، بدبخت پیرمردی که از دست کارای توله اش مرده بود .همه اینا کار نیست؟احساس نمیکنی الان وقتشه توام یکم به خودت فشار بیاری ؟؟
تیز نگاهم کرد "منت نذار اینا لطف نیست وظیفه است .اگه جامون عوض میشد منم همین کارارو برای تو میکردم
خنده تلخی زدم : به خدا اگه میکردی !!
از گستاخی و طلبکار بودن یغما جا خورده بودم ترجیح دادم بیشتر بحث نکنم .ششصد هزار تومان پول توی کیفم داشتم رو دست رو تو کیفم فرو بردم دسته های اسکناس رو بیرون کشیدم و جلوش گرفتم ...
 

از یغما جدا شدم چون فصل امنتحانام بود ترجیح دادم توی هتل بمونم ؛
یغما باهام تماس گرفت و گفت ؛پول دادگاه رو از باباش گرفت ؛
حدود یک ماه بعد آخرین امتحانم رو دادم با خوشحالی به تهران برگشتم .چند وقت بعد نتیجه امتحانهام اومد ؛نمره الف شده بودم مدرک لیسانسم رو با معدل بالایی تموم کردم برای آدمی مثل پدر من که درس و مدرک؛ خیلی مهم و با ارزش بود وقتی تو سایت دانشگاه نمره هام رو دید خیلی خوشحال بود ازم خواست تا تو شرکت کمک دستش بشم ؛جلوی تلویزیون درازش خوابیده بودم ؛بابام باهام تماس گرفت و یه آدرس بهم داد که نزدیک محل کارش بود ازم خواست برم اونجا .وقتی رسیدم جلوی در آپارتمان منتظرم بود پنجره طبقه اخرو بهم نشون داد و گفت : اینم مزد زحمت های این چهار ساله ات ؛ از خوشحالی پریدم و بغلش کردم ؛پیشونیم رو بوسید و یه سویچ ماشین توی دستم چپوند و به ماشین مزدای سفیدی که جلوی در بود اشاره کرد و گفت :اینم وسیله ای زیر پات ؛از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم دستام رو دور گردنش حلقه کردم صورتش رو از بوسه های ریز و درشت پر کردم ؛ بعد رفتن بابام سوار ماشین شدم بیکار توی خیابون میگشتم سدم رو با ریتم آهنگ تکون میدادم ؛که گوشیم زنگ خورد ؛ شماره ای یغما بود ؛با سردی جواب دادم ؛ گفت :کجایی میخوام بببنمت ؛
ادرس گرفتم و به پارکی که قرار گذاشته بودیم رفتم ؛
روی نیمکت آهنی نشسته بود ؛از دیدنم چشماش براق شد و با دلخوری گفت "خیلی بی معرفتی دیگه رفتی حاجی حاجی مکه ؟"
روی نیمکت نشستم موهای سیاه پرکلاغی ام رو از روی پیشونیم کنار زدم "یغما خودت که میدونی ؛سرگرم امتحانام بودم "
پاکتی رو جلوم گرفت؛نگاهم سمت پاکت لغزید
؛متعجب پرسیدم "این چیه؟"
لبخند محوی روی صورتش نشست ؛"عزیزم ؛پولی که ازت گرفتم ؛شرمنده منم درگیریای خودم رو داشتم یکم دیر شد "
گفتم نیازی نیس اگه لازم داری بمونه ؛پاکت را توی دستم چپوند و بلند شد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت" باید برم ولی باز میبینمت ؛ از یغما جدا شدم ماشین رو سمت خونه سرازیر کردم ..."
دلم میخواست مستقل باشم ؛بعد کلی حرف زدن
بلاخره خانواده ام رو با زور و بدبختی راضی کردم که تنها زندگی کنم چون خونه ام دویست متر هم با شرکت بابام فاصله نداشت بلاخره قبول کردن و تقریبا دو هفته بعدش که وسایل خونه رو به سلیقه خودم خریدم به کمک مامانم خونه رو چیدم از خانواده ام جدا شدم..
اون روزها فکر میکردم صفحه جدیدی از زندگیم رو دارم شروع میکنم همین هم شد و صفحه جدیدی تو زندگیم ورق خورد....
 
 
دیس میوه رو جلوی بابام گذاشتم روبروش نشستم ؛راجب مسئولیتی که توی شرکت بر روی دوشم بود صحبت میکردیم ؛
یوحنا کلافه توی اتاق راه میرفت ؛ بحث منو بابام طولانی شد ؛زیر چشمی حواسم به یوحنا بود ؛ یهو بالای سرم ظاهر شد وحشت کرده بودم مضطرب ؛ حواسم به حرفهای بابام بود
دولا شد و لباش را روی لبام گذاشت ؛صدای نامفهومی از تو دهانم بیرون می اومد ؛بابام با تعحب زل زده بود بهم ؛با دلخوری گفت "چرا مسخره بازی در میاری قیافت رو مثل ماهی کردی ...
واقعا از دست یوحنا عصبی بودم بعد رفتن بابام ؛بهش توپیدم "این چه کاری بود که کردی !؟"
یه گوشه ایستاده بود و با صدای بلند مبخندید ...
بیرون کار داشتم مانتو پوشیدم با عجله از خونه بیرون زدم؛بعد تموم شون کارام سمت اپارتمان خودم راه افتادم ، که صدای زنگ گوشیم رو شنیدم ؛دستم را توی کیف فرو بردم گوشی رو بیرون کشیدم ؛ شماره ای یغما بود گفتم جانم کاری داشتی ؛؟صداش از هیجان میلرزید ؛گفتم چیشده خوشحالی؟
_با بابام آشتی کردم ؛قراره پیش خودش مشغول به کار بشم ؛
گفتم خب اینکه عالیه ..
لحظه ای مکث کرد صدای نفسهاش به گوش میرسید ؛ گفت "رها ما چند ساله باهم زندگی کردیم ؛خودتم خوب میدونی همه بهونه گیریام از روی عشقی بوده که بهت دارم ؛راستش رو بخوای من هنوز عاشقتم ؛میخوام با خونوام در میون بذارم ؛تورو خدا دست رد به سینه ام نزن ...
دروغ چرا منم دوسش داشتم از طرفی رفتارهای بچه گونه اش هنوز توی ذهنم بود ؛نمیخواستم سر سری تصمیم بگیرم ؛اجازه ندادم ادامه بده
با تحکم گفتم "یغما لطفا تمومش کن ...تنها چیزی که بهش فکر نمیکنم ازدواجه .."

نفس کشداری کشبد زیر لب نالید "باشه چهار سال صبر کردم بازم صبر میکنم ..."
گوشی رو قطع کرد و جلوی اپارتمون بودم و بالا رفتم ؛تمام خاطرات خوب و بدی که تو این چند سال با یغما داشتم توی سرم دور میخورد ...
وارد خونم شدم ؛خسته روی مبل چرمی فرو رفتم ...دوباره با زنگ گوشیم بلند شد ؛ با دیدن شماره ای یزدان نگاهم به صفحه ای گوسی خشکید ؛گوشی رو روی مبل پرت کردم دوباره دوباره زنگ زد ؛با بی میلی جواب دادم ...
 
 
تیز از جام پریدم و کمرم رو راست کردم ؛بعد از قضیه دستگیریمون کلا یزدان رو ندیده بودم و تو همون مدتی که یغما زندان بود فقط چند باری تلفنی حرف زده بودیم .
گوشی رو به گوشم چسبوندم با لحنی سرد جواب دادم ؛فازغ التحصیلی ام رو بهم تبریک گفت از لحن سردم شوکه شده بود و سربع قطع کرد .بلافاصله با یغما تماس گرفتم و بهش گفتم یزدان زنگ زده و حال و احوال کرده
بعد از اون روز تماسهاش بیشتر شد و هربار بحث هرجور شده به یغما و رابطمون میکشوند .تو یکی از همون تماسها بی مقدمه گفت :راستش رو بخوای رها من همیشه تعجب میکردم تورو کنار یغما میدیدم
پوزخندی زدم میدونستم دوباره قصد داره رابطمون رو خراب کنه چون از طریق یغما نتونسته میخواد منو نسبت به یغما سرد کنه ؛با تعجب ساختگی گفتم " چرا ؟چیش عجیب بود مگه ؟
گفت " یغما برای تو فوق العاده بچه بود شاید با یه دختر دیگه اصلا اینجوری نباشه ولی کنار تو بچه میشد .به چشم من تو بیشتر براش یه مامان بودی تا دوست دختر؛از بس رفتارهای بچگونه از خودش نشون میداد چه میدونم شایدم خودش رو لوس میکرد ...
بهش توپیدم" بهتر حد خودت رو نگه داری راجب رابطه شخصی ما اظهار نظر نکنی . در حد یه دوست باش لطفا "
گوشی رو قطع کردم و به قدری خسته بودم که توی رختخواب خزیدیم ...
شب با فکر و خیال حرفهای یغما خوابم برد فردا جمعه بود..غروب با یغما بیرون رفتیم ؛شب خسته به خونه برگشتم ؛روی مبل دراز کشیده بودم که دوباره شماره یزدان رو صفحه ای گوشیم افتاد ؛ نمیخواستم جواب بدم گوشی رو پرت کردم ؛دوباره تماس گرفت ؛چنگ انداختم "چیکارم داری که پی در پی زنگ میزنی؟
صداش تو گوشی پیچید "رها میشناسمت میدونم هیجان رو دوست داری خدایی اون موقعها که با هم کارای ماورا میکردیم بیشتر سرحال بودی یا الان؟
پوف کلافه ایی کشیدم "خب معلومه اون موقعه ها ؛چطور مگه؟"
یزدان خوب منو شناخته بود و میدونست هم هیجان رو دوست دارم؛هم دنبال قوی شدن تو دنیای ماورا هستم .
هیجانزده گفت " بیا یه کار باحال بکنیم من الان تبریز تو تهران بیا با هم ارتباط روحی بگیریم تو که مدیومی واست خیلی راحته منم با تمرین میتونم انجام بدم
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود قبول کردم
راهش این بود هر شب سر ساعت دوازده شب تا ساعت یک ؛رو پهلوی راست رو زمین تو اتاق دراز بکشم اونم به همون حالت و با قدرت فکر با هم ارتباط بگیریم همون برون فکنی ولی اختیار روحمون دست خودمون باشه
 

چند شب انجام دادم به قدرت تمرکز رو حرکاتم بالا رفته بود ؛اختیار کامل روحم رو در دست داشتم .زمانی که به اراده خودم روحم رو از بدنم جدا میکردم به خوبی حس میکردم و میدیدم و این برام یه قدرت جدید به حساب میومد...
ولی وقتی با یزدان حرف میزدم میگفت موفق نشده .
چند شب گذشت و سر ساعت مقرر روی زمین دراز کشیده بودم با چشم بسته سعی میکردم روحم رو هدایت کنم احساس کردم کسی کنارم نشست آروم چشمم رو گشودم وقتی یه توده محو به شکل یزدان کنارم دیدم از ترس بلند شدم و عقب عقب رفتم به دیوار چسبیدم .یه لبخندی زد و غیب شد .نیم ساعت بعدش زنگ زد و با هیجان گفت : رهااااااااا رها دیدمت به پهلو خوابیده بودی بلوز و شلوار مشکی تنت بود بگو درسته ؟
از طرفی خوشحال بودم که تونستیم به همچین قدرت ذهنی برسیم از طرفی هم ناراحت بودم که یزدان میتونه تو خونه و زندگیم بیاد .ولی هیجانش به حس ناراحتیم میچربید.
 
 
قرار بود دوباده شب همینکارو تکرار کنیم ...
روی زمین دراز کشیدم به چند دقیقه نکشید حس کردم کسی کنارم نشست چشمم رو باز نکردم و دیگه نمی ترسیدم و روحم رو پرواز دادم خودم رو میدیدم که از جسمم جدا شدم و رو به روی هاله ای از یزدان نشستم شروع کرد به خندیدن ...
گفتم :خب چه خبر؟میبینی چه راحت روحم رو جدا کردم
یزدان با صدایی خش دار گفت "میدونستم میتونی ؛تو مدیومی اینکار برات خیلی راحته..." لحظه ایی جا خوردم صداش خش داشت این مدل صدا رو خوب میشناختم .
با صدایی خش دار شروع کرد به خندیدن نگاهش رو سمتم جسمم که روی زمین افتاده بود جنباند و گفت بدون آرایش خوشگلتری...
گفتم خودت رو مسخره کن : خودتو مسخره کن
گفت نه جدی میگم رهااا؛تو کنار یغما حیف میشی باید کنار ادم قوی باشی کسی که خوب درکت کنه باید کنار کسی باشی که کنارش به نیروی بزرگتری برسی نه اینکه از روی حسادت دست و پات رو ببنده بشه وزنه به پات و بکشتت پایین .تو کنار یغما تو ماورا پیشرفت نمیکنی درجا میزنی .ببین کنار هم چه قدرتی داریم بدون جسم و با روح میتونیم با هم ارتباط بگیریم
وسط حرفش پریدم : دوست ندارم اینجوری راجب یغما حرف بزنی مواظب حرف زدنت باش
یزدان: الان بهترین وقته اتفاقا، میخوام به خودم جسارت بدم حرفی که اینهمه سال تو دلم مونده رو بهت بزنم
سمت روحم پرواز کرد " دلم نمیخواد ادامه اش رو بشنوم بهتر دیگه بری میخوام استراحت کنم "
با تموم شدن حرفم دوباره غیب شد به جسمم برگشتم حس سبکی عجیبی داشتم .نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد ولی جوابش رو ندادم از شنیدن حرفاش واهمه داشتم
چند روز گذشت و هر چقدر یزدان زنگ میزد جوابش رو نمیدادم پیام میزد که چی شده چرا جواب نمیدی باز بی پاسخ میموند...
نصف شب بود جلوی تلوزیون رو مبل خوابم برده بود که با صدای شرشر اب از خواب پریدم. پاورچین رفتم سمت آشپزخونه راه افتادم از پشت دیوار آپن تو آشپزخونه گردن کشیدم شیر اب بسته بود ولی بازم صدای شنیده میشد .در دستشویی رو باز کردم خبری نبود .اروم رفتم سمت اتاق خوابم که حموم اونجا بود .انعکاس نور چراغ حموم تو اتاق خواب تاریک افتاده بود. ترس برم داشت صدای اب از تو حموم میومد . نمیدونستم باید چیکار کنم .اگه به خانواده ام زنگ میزدم هم اون موقع شب میترسیدن هم تا بخوان برسن؛ حداقل بیست دقیقه ای طول میکشید؛دیگه اجازه نمیدادن تو اون خونه بمونم .هیچ کدوم از همسایه ها رو هم نمی شناختم تا ازشون کمک بخوام .
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه uexa چیست?