رمان آناستا قسمت بیست و چهار - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و چهار

پاهام رو محکم روی زمین میکوبیدم انگار میخواستم تمام خشم کینه ام را روی زمین سخت، خالی کنم دستم را توی کیفم فرو برم

 
.گوشیم رو دراوردم با انگشتهای لرزونم شماره ای یزدان رو گرفتم گرفتم صداش تو گوشی پیچید : به به رها خانوم یاد ما کردی اومدم تهران ببینمت...
با غیض گفتم " پس پریشب خونه ی من بودی اره پررو ؟نفسم رو با حرص بیرون دادم "حالا که خودت خواستی از این به بعد توام واسه من میشی یکی مثل قباد جنی و اسی تا انتقام کارایی که کردی ازت نگیرم ولت نمیکنم بچرخ تا بچرخیم با ارزشترین چیزی که داری رو ازت میگیرم بشین و تماشا کن....
بهش مجال حرف زدن ندادم و گوشی رو قطع کردم
تمام اون روز فکرم درگیر بود که چجوری از یزدان انتقام بگیرم ...
چند روزی از جداییم با یغما گذشته بود احساس سبکی میکردم جنگ اعصابم کمتر شده بود از یزدان هم خبری نبود،از شرکت برگشتنی یه سر به مامانم زدم ؛با قابلمه ای غذایی که توی دستم بود به خونم برگشتم ؛
بوی قرمه سبزی که از توی قابلمه بلند میشد مسحورم کرده بود ؛یه بشقاب غذا کشیدم و با ولع خوردم ؛جلوی تلویزیون یکم کانالهای تلویزیون رو بالا پایین کردم ؛
حسابی حوصله ام سر رفته دستام را پشت گردنم قلاب کردم و به سقف زل زدم ؛ دلم هیجان میخواست با خودم فکر میکردم چیکار کنم ؛ناگهان فکری توی ذهنم جرقه زد .پرواز روح قلقلکم میداد تصمیم گرفتم دوباره امتحان کنم .پلکام را روی هم گذاشتم بین دوتا ابروهام تمرکز کردم چند دقیقه ای تو همون حال بودم آروم آروم به حالت خواب و بیداری یا همون حالت خلسه رسیدم .وقتش بود روحم رو از بدنم جدا کردم اول بالا تنه ام جدا شد و به حالت نشسته در اومدم و بعدش پایین تنه ام رو جدا کردم .حالا دیگه بالای سر جسدم معلق رو هوا بودم لبخندی به جسدم زدم که روی مبل افتاده بود ، و روحم رو پیش حاجی هدایت کردم .تو زینبیه بودم نور سبز چراغها حس عجیبی به محیط داده بود با همون حالت تو زینبیه معلق می گشتم سمت اتاق حاجی رفتم اونجا نبود مطمئن شدم خوابه .اون اتاق همیشه برام جذابیت داشت مخصوصا کتابخونه حاجی .
تو اتاق حاجی میچرخیدم و چشم دوخته بودم به دست نوشته های حاجی که با صدای ناله دختری حواسم جمع شد وقتی سر به بالا جنباندم؛روبرویم دختر جوون زیبایی رو با تن عریان ؛روی هوا معلق دیدم از دیدن پوست بدنش که جمع شده بود صورتم مچاله شد
دختر با ناله لب گفت "کمکم کن "
فقط چشم دوخته بودم بهش
ملتمسانه نگام کرد "بگو کمکم میکنی ؟"
سرم رو به نشونه بله تکون دادم
اروم سمتم اومد چشماش طوسی بود با موهای بلند قهوه ای که دو طرفش بافته شده بود..
 
چهره اش برام اشنا بود ؛
گفتم : تو کی هستی ؟انگار میشناسمت
من سارام خواهر جواد ؛ همون خواهرش که اونا کشتنش
گفتم : کیا ؟
گفت "همونایی که با تو این کارارو کردن "
انگار می ترسیدم کسی صدام رو بشنوه آروم گفتم : جنا؟
چشمای طوسیش ؛رنگ غم گرفت : اره همونا زنده زنده سوزوندنم
گفتم : چرا این کارو باهات کردن ؟
گفت : اذیتم میکردن بعضی وقتا مجبورم میکردن کارهایی که میخوان انجام بدم ازشون میترسیدم و انجام میدادم . اون زمان جواد خیلی سعی کرد نجاتم بده ولی اونا نمیذاشتن .جواد فکر میکنه به خاطر کارای اون منو کشتن ،از وقتی که من مردم عذاب میکشه ؛تو بهش بگو تقصیر اون نبود دیگه عذاب نکشه ...
گفتم "پس چرا کشتنت؟"
صداش رنگ غم گرفت : ازم خواستن بلائی سر جواد بیارم تا ولم کنن، تا بالای سر جواد رفتم برادرم خواب بود وقتی نگاه به صورت برادرم کردم نتونستم .حالم بد بود گریه میکردم که چطور میخواستم این کارو با برادرم بکنم .چراغ توی اتاق خاموش بود برای اینکه جواد سردش نشه خواستم چراغ رو روشن کنم یکی از همونا آتیش رو سمتم فوت کرد فواره ای از اتیش سمت لباسم کشیده شد لباسم گر گرفت و جلوی چشم جواد سوختم .جواد اینهمه سال خودش رو مقصر میدونه ولی نمیدونه اون روز منو مجبور کرده بودن تا بلائی سرش بیارم منم از ترسم به حرفهاشون گوش میکردم .
هاج و واج نگاهش کردم
ملتمسانه گفت " تو بهش بگو منو دیدی بهش بگو میخواستم چیکار کنم بگو اون مقصر نیست خودش رو اینقدر سرزنش نکنه از وقتی مردم دارم با عذاب کشیدن برادرم عذاب میکشم...
سرم رو تکون دادم : باشه حتما بهش میگم
لبخند شیرینی زد و و رفت .روحم را طبقه بالا هدایت کردم حاجی وسط اتاق به پهلو خواب بود سرم رو نزدیک گوشش بردم و هر چیزی که دیده بودم رو توی گوش حاجی زمزمه کردم ....
دوباره
برگشتم خونه ؛بالای سر جنازه ام بودم به کالبدم برگشتم ....
خواب بودم که با
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ساعت هفت نیم صبح بود شماره حاجی که روی صفحه گوشی دیدم از نتیجه کارم لبخندی رو لبم نشست .به محض اینکه جواب دادم صدای حاجی تو گوشم پیچید: اینایی که گفتی درست بود ؟ تو با روح سارا ارتباط گرفتی اره ؟...
پشت سر هم سوال می پرسید و منتظر جوابم نمیموند
حاجی : دختر جون خوب یه چیزی بگو میگم سارا رو دیدی
من : حاجی خوب فرصت نمیدی .بله دیشب دیدمش هر چیزی که گفتم عین گفته های خود خواهرتون بود
همین الان راه میوفتی میای اینجا؛ و گوشی رو قطع کرد
 
سریع لباس پوشیدم واز خونه بیرون زدم ؛پشت فرمون نشستم ؛ خیابونها خلوت بود با سرعت سمت خونه ای حاجی راه افتادم ؛
جلوی در خونه که رسیدم ؛از پشت شیشه ای دودی ماشین ؛چشمم خورد به حاجی که دم در منتظر بود،سریع از ماشین پیاده شدم و سمتش رفتم و زیر لب سلام دادم ؛گفت" برو تو دختر جون از وقتی بیدار شوم آروم و قرار ندارم ... به سمت اتاقش راه افتادم ؛ وقتی پام رو توی اتاق گذاشتم اتفاقات دیشب برام تداعی شد ؛همه جیز عین هونی بود که دیده بودم ؛صدای حاجی تو گوشم زنگ خورد : دختره فوضول دیگه اتاق منو بهم نریزی!؟
شرمگین سرم رو پایین انداختم میدونستم حرفش طعنه بود که بهم بفهمونه میدونسته دیشب اونجا بودم .سر در گردن فرو برده بودم زیر لب نالید :ببخشید نمیدونم چرا اینکارو کردم؛سرم رو که بلند کردم چشمم خورد به صورت خندون حاجی؛
ابرو تو هم کشید و گفت : خوب شد اومدی دختر جون؛ حداقل پیغوم سارا جانم را برام اوردی تا اخر عمرم این کارت رو فراموش نمیکنم؛تکیه به
از هیجان صداش میلرزید ؛با یه ذوق کودکانه ای گفت :خب همه چیز رو برام تعریف کن
هر چی که دیده یا شنیده بودم؛ مو به مو برای حاجی تعریف کردم ؟" حرفام که تموم شد صورت حاجی خیس اشک بود دستاش به وضوح می لرزید .لیوان اب رو دستش دادم؛لیوان اب رو جرعه ای خورد ؛هنوز سکوت کرده بود انگار ریزش اشکهاش تمومی نداشت تحسین تمیز نگام کرد : پناه بر خدا این چه نیرویی تو داری ؟در عجبم چطور اینقدر راحت با ارواح ارتباط میگیری .این وظیفه بزرگیه بر روی دوشت . بهم قول بده تا اخر عمرت به هر روحی که بهت نیاز داشت؛ کمک کنی حتی شده مجبور شی کار و زندگیت رو ول کنی و دنبال خانواده اش بگردی چون دستشون از دنیا کوتاه است و از سر بیچارگی بهت پناه میارن ....
سرم رو بین دستش گرفت و بوسه ای اروم روی سرم نشوند :با کاری که در حقم کردی تمام دینی که به من داشتی ادا کردی دختر جون حلالت باشه...
سرخوش و مست از خونه ای حاجی بیرون زدم ،همینکه حاجی به ارامش رسیده بود ؛و تونسته بودم ذره ای از محبتهاش رو جبران کنم با تمام وجود خوشحال بودم ...اون روز تا شب توی شرکت بودم و به بابام کمک میکردم ؛مامانم تماس گرفت و ازم خواست شب برم خونشون ؛همراه بابام راهی خونه شدیم... بعد شام سرم رو پای مامانم بود ؛دستای مهربونش را لای موهاش فرو برده بود و نوازش وار دستش را روی موهام سُر میداد ؛چشمام بسته بود صدای بلند یوحنا تو گوشم پیچید "اناستا همین الان باید بریم "
 
 
با صدای فریاد یوحنا وحشت زده از جام پریدم؛
چشمم خورد بهش که دولا شده بود روی صورتم ؛ با خنده پت و پهنی که روی صورتش نمایان بود زل زده بودم بهم ؛ مشتهای گره خورده ام پی در پی بر سینه اش پایین می اومد عصبی داد زدم "اخه مگه آزار داری سکته کردم این چه طرز بیدار کردنه "
مشتام را توی دستاش گرفت و با حرکت سر و چشم به مامانم اشاره کرد ؛برای لحظه ایی یادم رفته بود کجام ،.آروم سرم را سمت مامانم چرخوندم با چشمهایی گشاد شده وحشت زده بهم خیره شده بود از ترس یه دستش را روی سینه اش گذاشته بود،با خنده ای مضحکی که روی صورتم نشسته بود گفتم وای ترسوندمت ببخشید خواب دیدم ...
مامانم چشماش رو ریز کرد: اهان خواب دیدی؟ اگه خواب دیدی پس اون حرکتهای رزمی و جیغ جیغاتم واسه چی بود !!؟
انگار جیزی به ذهنش رسید و رنگش پرید؛ سریع دستاش رو سمت دامن و و پیرهنش برد خودش رو مرتب کرد با صدایی که به وضوح از ترس می لرزید گفت : اینجاست ؟
لبم رو به به دندون گرفتم نگاهم رو سمت یوحنا جنباندم سرم رو تکون دادم اره اینجاست "مامانم دستش را روی زانوش فشار داد و سریع بلند شد حینی که سمت اتاق خودشون میرفت گفت "من میرم پیش بابات بخوابم .تو یه چشم بهم زدن توی اتاق خواب رفت ، نگاهم را سمت یوحنا جنباندم و با صدای ارومی گفتم
" اخه مگه مریضی تو ؟"
قبافه ای جدی به خودش گرفت : نه بیمار نیستم حالم خوب است "
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم : نه از اون مریضا ،حال و احوال که باهات نمیکنم منظورم اینه این چه کاری بود کردی بیچاره مامانم ترسید !؟
یوحنا با صدای بلند خندید و گفت "شوخی پریزادی بود دیوونه"
خطی بین ابروهام انداختم و سرزنش وار گفتم " خوبه خوبه یه کلمه یاد گرفتی ازم، همه جا نثار خودم نکن .کجا باید بریم که اون جوری بیدارم کردی؟
گفت " باید برگردی خونه ای خودت ؛ اینجا نمیشه امشب کارت دارم باید بریم جایی
گفتم "خب بگو کجا ؟"
گفت بعدا خودت می فهمی
گفتم حالا نمیشه فردا بریم اخه تازه اومدم اینجا ؟
گفت " نه همین امشب باید بریم...
بلند شدم سمت اتاق مامان و بابا رفتم .اروم در و باز کردم ؛روی بازوی مامانم زدم ؛تیز نگام کرد زمزمه وار گفتم من باید برم خونه کار دارم . سرش رو بلند کرد متجب نگام کرد : وا چی شد یهویی ؟چه کاری پیش اومده ؟ نفس کشداری کشید لابد اون گفته بری ؟
لبخند محوی زدم : نه یه کاری داشتم یادم رفته بود حالا بعدا دوباره میام .صورت مامانم رو بوسیدم از خونه بیرون زدم ...
 
 
وارد خونه شدم و روی مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم .چیزی نگذشته بود که چشمام رو گشودم توی شهرشون بودم هوا روشن بود توی شهر غلغله بود هر کسی مشغول کاری بود ؛ . با تعجب رو به یوحنا گفتم : چه خبره ؟چرا اینقدر شلوغه ؟
لبخندی زد و گفت : عروسیه یکی از پری هاست .باید حاضر بشی
دنبالش سمت خونه راه افتادم .تا داخل شدیم مادر یوحنا با هیکل گوشتیش سراسیمه سمتم اومد: آناستا عجله کن باید بریم حموم
با تعجب نگاه یوحنا کردم لبخند زد : نترس برو مراقبت هستن
با مادر و خواهر یوحنا سمت حموم راه افتادیم به یه بنای قدیمی رسیدیم صدای هلهله و ساز و دهل حتی از بیرون حموم شنیده میشد .پشت سر مادر یوحنا داخل حموم شدم توی حموم روی سکو ؛ یه خانم خوش چهره نشسته بود و دست هر کدوم از ما یه بقچه داد .بقچه رو زیر بغل زدم ؛خواهر یوحنا سرش رو خم کرد دم گوشم گفت : نگران نباش هرکاری ما انجام دادیم توام انجام بده
داخل حموم شدیم ؛بخار حموم رو گرفته بود چشمام رو چن بار باز و بسته کردم تا بهتر ببینم ؛یه خزینه بزرگ پر اب که بخار ازش بلند میشد وسط حموم بود و یه سمت حموم چندتا خانوم نشسته بودن دایره و دنبک میزدن و به زبونی محلی میخوندن .کلی پری بود که هر کدوم مشغول یه کاری بودن .دنبال مادر و خواهر یوحنا کنج حموم رفتیم زیر چشمی نگاهم به خواهر یوحنا بود ؛ بقچه رو باز کردم یه تیکه پارچه سفید دور تنم بستم و یه تیکه طناب بلند و باریک دور پارچه تنم پیچیدم و گره زدم . .مادر یوحنا دور حوض رفت و قاطی بقیه مشغول شستن خودش شد .یهو صدای هلهله بلند شد خواهر یوحنا دم گوشم گفت عروس و قبیله اش اومدن هیجانزده خیره شده بود و منتظر عروس بودم .وقتی چشمم بهشون خورد از ترس به وضوح لرزیدم .خواهر یوحنا دستش را توی دستم گذاشت و گفت نترس از قبیله جنها هستن و جزو زشترین قبیله ها ازاری ندارن ....
چهره های وحشتناکی داشتن دندونهای عجیب و پوستشون پر از برآمدگی ؛چیزی مانند زگیل های بزرگ و کوچیک روی پوستشون بود گوشهای بلند و اویزون داشتند؛همشون انگار کچلی داشتن یه قسمت سرشون پر از مو بود و یه جاهایی از سرشون خالی از مو .
با رقص و آواز لباس عروس رو دراوردن حالم داشت بهم میخورد سعی میکردم نگاه نکنم تنش پر بود از زیگیلهای کوچک و بزرگ ؛ عروس رو لخت کردن توی خزینه بردن ،چند نفر بدنش را میشستن و موهاش رو شونه میکردن .یکی از پری ها می چرخید و دستهای همه رو حنا می بست. رو به خواهر یوحنا گفتم : من از حنا بدم میاد میشه بگی نذاره ..
 

_ نه اجازه بده حنا بذاره ؛اگه نذاری اینکارو بی احترامی میدونن؛
با اکراه دستم رو جلو بردم
کل دستام رو تا مچ حنا گذاشت .کنج حموم نشسته بودم منتظر بودم حنای دستم ببنده تا بشورمش ؛یه عده وسط پایکوبی میکردن ؛یه عده سن بالا؛ مشغول شستن خودشون بودن .دستام رو شستم و توی حوض خزینه فرو رفتم ؛توی اب گرم خودم را رها کردم ؛انگار تمام خستگیم به یکباره از تنم بیرون رفت، لباس پوشیدم نگاهم سمت دستای سرخ و حناییم لغزید ، با دلخوری ابروهام رو جمع کردم خواهر یوحنا که متوجه ناراحتیم شده بود گفت :حنا خوش یمنی میاره نگرانش نباش زود از دستهات پاک میشه .
در حیاط رو که باز کردبم یوحنا توی حیاط به انتظار نشسته بود با دیدن ما سریع بلند شدو با سرعت سمتم اومدو با خوشحالی دستم را فشرد و دنبال خودش سمت اتاقمون کشید . روی تخت نشستم و دستام را ؛ روی صورتم گرفتم بو با دلخوری گفتم " ببین چیکارم کردن؟ دستام حنایی شده !! اصلا چرا منو فرستادی برم باهاشون حموم ؟
یوحنا دستاش رو قاب صورتم کرد " این عروسی فرق میکرد باید باهاشون میرفتی عروس رییس قبیله محسوب میشی باید تو این مراسم شرکت میکردی .آناستا هیچ وقت جایگاهت رو فراموش نکن
دلم از حرفاش غنج رفت ؛دستم رو دور کمرش قلاب کردم سرمم را توی سینه اش فرو بردم ،
یهو یاد عروس و طایفه اش افتادم با هیجان گفتم : اره اره دیدم اینا چرا اینجوری بودن از ترس نزدیک بود قبض روح بشم .چرا یه پری باید با همچین جن زشتی ازدواج کنه ؟
گفت : به خاطر رابطه دوتا طائفه باید باهم عروسی کنن
با خنده گفتم : بیچاره داماد
یوحنا با نگاهش به لباسم که گوشه اتاق بود اشاره کرد ؛مثل همیشه حریر سفید با یکم مدل متفاوت و کار شده با نوارهای طلا ...
لباسم رو پوشیدم و موهای بلندم را یه طرف روی شونه ام رها کردم ، گرمای نفسهای داغ یوحنا روی پوست گردنم نشست .نفس عمیقی کشید و بوسه ریزی روی گردنم نشوند .سمتش چرخیدم دستام دور کمرش حلقه کردم و با اشتیاق توی چشماش زل زدم و با شیطنت چشمکی زدم و گفتم : میشه عروسی نریم همینجا دوتایی بمونیم...
خنده بلندی سر داد و گفت "به عنوان پسر و عروس رئیس قبیله باید تو جشن شرکت کنیم ولی بعدش تا فردا کنار خودم میمونی..
رو پنجه پا بلند شدم لبام را روی لباش گذاشتم : چشم پسر رئیس قبیله ...حینی که از اتاق بیرون میومدم یوحنا تاج طلایی زیبایی رو روی سرم گذاشت و از اتاق خارج شدیم...
 

دست در دست یوحنا از اتاق خارج شدیم ،وسط حیاط چشمم خورد به پری سیما از اخرین باری که دیده بودمش انگار بزرگتر شده بود دختر نوجونی که توی لباس حریر از زیبایی مثل الماس می درخشید .نگاه متعجبم خیره به صورتش مونده بود ؛مثل ادمهای منگ جلو رفتم ،دستام رو دور صورتش گرفتم تحسین آمیز نگاش کردم ؛زیر لب سلام داد .
پیشونی اش را بوسیدم لب زدم "دختر زیبا روی من " انگشتام ی دستم را لای موهای سیاهش فرو بردم : چقدر زیبا و جذاب شدی دخترم .
لبخندش پر رنگتر شد دستش را گرفتم و با هم سمت میدون شهر راه افتادیم ؛صدای ساز و دهل همه جا پیچیده بود ،جشن عروسی توی شهر برگزار میشد . وقتی به جمعیت رسیدیم تناقض زیادی بود بین صورتهای زیبای پریزادها با اون لباسهای سفید تمیز و قشنگ و چهره ای زشت و کریه جن ها با اون لباسهای اجق وجق ؛ بدجوری تو ذوق میزد.ولی انگار این همه تناقض و تفاوت برای هیچ کسی؛جز من غیرعادی نبود .حرف میزدن اواز میخوندن میرقصیدن و ....
تا بلاخره اون عروسی کذایی تموم شد ...
بعد عروسی همراه بقیه به خونه برگشتیم ، صورت پری سیمارو بوسیدم و همراه یوحنا توی اتاق رفتیم .رو لبه ای تخت نشستم و با نگرانی گفتم: میشه برگردیم اون جوری که از مامانم جدا شدم ممکنه نگرانم شده باشه و دنبالم بگرده .با تموم شدن جمله ام توی خونه ام روی مبل چشم باز کردم یوحنا کنارم نشسته بود .از رو مبل بلند شدم گوشیم رو برداشتم با تماسهایی که از مامانم داشتم مطمئن شدم نگرانم شده فوری شماره اش رو گرفتم بعد اینکه خیالش راحت شد حالم خوبه قطع کرد .ذوق زده نگاهم را سمت یوحنا جنباندم و دستش را گرفتم و با خودم توی اتاق کشوندم رو تخت تو بغلش جا خوش کردم لباش رو سمتم اورد تا صورتم ببوسه هربار سرم رو عقب کشیدم کلافه لب زد : آناستا چرا ازم دوری میکنی ؟
با شیطنت گفتم "چون شما در دوران تنبیه به سر میبرید آقا "
لبخندی زد ولی از لبای اویزونش مشخص بود از شرایط ناراضیه. شیطنتم گل کرده بود و دلم میخواستم ظهر رو تلافی کنم که خیلی بد ترسونده بود منو ؛ با فکری که به سرم زد یهو از جا پریدم وسط اتاق ایستادم با تعجب بهم چشم دوخته بود ؛ گفتم پشتت رو بکن به من ؛منگ نگام کرد گفتم خب برگرد،
خیره بهم چشم دوخته بود فهمیدم متوجه حرفام نمیشه سمتش رفتم چرخوندمش که پشتش به من و در اتاق باشه صورتم رو نزدیک گوشش بردم و آهسته لب زدم : تا صدات نکردم برنگرد
سمت کمد لباسام رفتم و لباس عربی مشکی و فیروزه ای رو تنم کردم پابند مخصوص به پام بستم ...
 
 
سمت کمد لباسام رفتم و لباس عربی مشکی و فیروزه ای رو تنم کردم پابند مخصوص لباسم رو به مچ پام بستم دستم را زیر موهای بلندم فرو بردم و نامرتب دور شونه هام افشون کردم .چراغای خونه رو خاموش کردم موزیک عربی گذاشتم با شمع روشنی که دستم بود تو اتاق رفتم اون یکی دستم رو به چهارچوب در تکیه دادم لب زدم : سرورم...
سرش را سمتم چرخوند ؛ با همون نور کم شمع که توی اتاق پخش شده بود حالت چشماش رو دیدم که میخندید شمع را روی میز ارایش گذاشتم اروم سمت یوحنا رفتم که حالا دیگه رو تخت نشسته بود یه پام رو روی تخت گذاشتم و سمتش دولا شدم دستم را نوازش وار روی صورت و ریشای خرمایی بلندش کشیدم،نگاهم سمت لباش لغزید ؛اروم صورتم رو سمت لبش بردم ؛لبم که به لبش خورد اجازه بوسیدن بهش ندادم؛ اروم دستم را روی سینه اش فشار دادم به سمت تخت هلش دادم ؛چرخیدم و پشت بهش ایستادم دست زیر موهام فرو بردم به طرف بالا کشیدمشون و شروع کردم به رقصیدن با هر تکونی که به بدنم میدادم متوجه تغییر حالت چهره اش میشدم و این بیشتر منو ترغیب میکرد که اذیتش کنم سمتش میرفتم تا دستش به بدنم میخورد و پوست تنم رو لمس میکرد دستش رو پس میزدم و به رقصیدن ادامه میدادم .نمیدونم چقدر تو اون حالت گذشت و چند بار یوحنارو از خودم روندم که دیگه طاقت نیاورد و تو یه حرکت سریع بلند شد و چسبوندم به دیوار؛ با یه دستش دستام رو بالای سرم قلاب کرد بین بازوهای قدرتمندش مثل جوجه گم شده بودم دست دیگه اش دور کمر عریانم پیچیده شده بود دیگه هیچ راه فراری نداشتم سرش رو توی گردنم فرو برد شروع کرد به بوسیدن لباش رو نزدیک گوشم برد آهسته گفت : از این بعد همیشه اذیتت میکنم تا اینجوری تنبیه ام کنی بانوی من....
مستانه خندیدم دستاش رو زیر بدنم برد مثل پر از رو زمین کنده شدم ؛ روی تخت پرتم کرد روی بدنم قرار گرفت یه دستش رو ستون بدنش کرد وبا دست دیگه اش تو چشم بهم زدنی لباسم تنم را پاره کرد .....
 

چند روز گذشته بود ،شب خونه تنها بودم جلوی تلوزیون یه متکا انداختم و دراز کشیدم گوشی دستم بود پیامهای یغما رو مرور میکردم ؛ دوباره بین عقل و قلبم گیج میزدم .به بودنش تو اینهمه سال عادت کرده بودم و حالا نبودنش اذیتم میکرد ولی غرورم و عقلم اجازه نمیداد دوباره تو زندگیم راهش بدم .
تو حال خودم بودم که فضای خونه به یکباره برام سنگین شد و سایه ای بالای سرم حس کردماز ترس سرم حرکت ندادم ؛نگاهم رو به بالا جنباندم ، هاله ای از صورت یزدان بالای سرم بود ؛به منو گوشی توی دستم زل زده بود ؛
با همون صدای دورگه و خشدار گفت : چی شد با اونهمه توهینی که بهت کرده ؛ بازم بهش فکر میکنی؟
با ترس از جام پریدم ؛نفس نفس میزدم ؛حتما رنگمم پریده بود ؛به لیوان اب چنگ انداختم و سر کشیدم ؛میدونستم توهم نبوده و خیالاتی نشدم،هنوز تو خونس ...
بلند شدم و باصدای بلند داد زدم "گمشو از خونم بیرون میدونم اینجایی..."
گوشام رو تیز کردم ولی چیزی نشنیدم؛ بودنش رو حس میکردم .میخواستم بی تفاوت باشم روی مبل فرو دفتم چشم دوختم به صفحه تلوزیون . ناگهان با صدای کشیده شدن صندلی روی پارکت کف خونه زیر چشمی نگاهم رو سمتش چرخوندم .صندلی آروم عقب میرفت و وسایل روی میز بی صدا تکون میخوردن .سعی کردم به روی خودم نیارم از جا بلند شدم و خودم رو چپوندم تو دستشویی ؛چند دقیقه ای صبر کردم ؛دستم را روی دستگیره در گذاشتم سریع با شدت درو باز کردم ،چشمم خورد به موکل یهودی یزدان رو به رویم ایستاده بود ؛چهره ای ترسناک و گنده ایی داشت از دیدنش جا خوردم ولی چون قبلا دیده بودمش ترسی ازش نداشتم .از دستشویی بیرون اومدم ؛ چشمهای ترسناکش رو بهم دوخته بود بی تفاوت توی اتاق خواب رفتم صدای خرناس نفسهاش رو میشنیدم ،میخواستم مچش رو بگیرم؛ باز چند دقیقه تو اتاق خواب صبر کردم ،دوباره توی هال برگشتم با ظاهر یزدان جلوم ایستاده بود بی اختیار زدم زیر خنده با حرص سمتش رفتم و غریدم " این مسخره بازیارو بس کن ؛ پس تو این مدت تو بودی که به شکل و شمایل اون کثافت تو خونه زندگیم اومدی و سرک میکشیدی ؟میدونستم اون اشغال عرضه ای این کارارو نداره پس تویی که آمارم رو بردی ؟به رئیست بگو بدجور دارم براش ...
هیچی نگفت و بعد چند دقیقه غیب شد .
عصبی رو مبل نشستم ؛از حماقت خودم حرصم گرفته بود با اعتماد بی جا به یزدان ؛پای موکلش رو به خونم باز کرده بودم ...
 
 
پشت فرمون بودم ؛گوشیم زنگ خورد شماره ای ناشناسی روی گوشیم افتاد ، با تردید گوشی رو به گوشم چسبوندم ؛؟
صدای زنی غریبه دتوی گوشی پیچید "رها تویی؟"
گفتم "بله خودم هستم امرتون
تن صداش بالاتر رفت ؛شروع کرد به جیغ زدن "تو خجالت نمیکشی دختره ی کثافته هرجایی چسبیدی به پسر من ؟دست از سر پسرم بردار
شروع کرد به توهین کردن و فحش های خیلی بد دادن
وسط حرفش پریدم : هووووپ هوپ مواظب حرف زدنت باش اول خودت رو معرفی کن تا ببینم این پسر نفله ات کیه که من از راه به درش کردم ؟
عصبی داد زد " من مامان یغمام که تو ج..ن..د..ه از زندگی ساقطش کردی بیا ببین به چه حال و روزی افتاده دختره ای هر جایی...
ماشین کنار زدن و ترمز کردم گفتم "خانوم اولا احترام خودت رو نگه دار القاب خودت و اطرافیانتون رو به من نچسبون بعدشم من کی به پسر تو چسبیدم ؟پسر تو که به من چسبیده ول نمیکنه...
یهو مث نارنجکی که ضامنش کشیده شده باشه منفجر شد کلمات توهین امیز رگباری از دهش بیرون میزد،" خفه شو کثافت هرزه میدونم یه دختر خیابونی هستی با جادو و جنبل از اون شهر بچه ام رو گول زدی رو سرش اوار شدی ؛ بچه ام داره از دست میره همش یه گوشه افتاده داره داغون میشه خدا لعنتت کنه...منکه نمیدونستم چشه خدا خیرش بده این دوستش رو که اومد پیش من همه چیزو راجبت ؛ گفت، میدونم همش زیر سر توئه ،میدونم چی کاره ای و تو بچه ام رو به این روز انداختی .ببین خوب تو گوش کرت فرو کن ما خانواده معتقدی هستیم صد سال سیاه دختر هرزه ای مثل تورو عروسم نمیکنم...
از حرصم انقدر گوشه لبم رو جوییده بودم که شوری خون رو توی دهنم حس میکردم هرچقدر سعی کردم خودم رو کنترل کنم نشد و از کوره در رفتم گفتم "ببین خانوم اون دختر خیابونی که ازش داری حرف میزنی کسی که زیر بال و پر بچه ات رو گرفت وقتی تو سرت رو کرده بودی تو مهر و جانماز؛ پسرت رو از شر قرصای مخدر نجات داد .تو که دم از مادر بودن میزنی حتی نمیدونی بچه ات چه غذایی و چه جوری دوست داره چون همیشه به جای بچه داری رو به قبله داشتی الغوث الغوث میکردی ولی من به جای تو میدونم بچه ات چی دوست داره .همون قران که می پرستی بزنه تو کمر همچین مادری که نمیدونست بچه اش اینهمه روز تو زندان بود و اگه همین دختر هرزه نبود حالا حالاها باید اون تو آب خنک میخورد اون موقع کجا بودی مادر نمونه ؟الان که فهمیدی دختری که پسرت دوستش داره مثل تو با چادر و حجاب نیست مادری یادت اومده ؟تو به من فحش میدی ولی من بهت میگم خانوم جان ...
 
فرق منو تو اینه!! من خیلی وقته پسرت رو کنار گذاشتم ، چون بچه ننه بود چون از تخم و ترکه امثال تو بود چون اونقدر از تو مادر محبت ندیده بود که به همه زنای اطرافش شک داشت.منکه خیلی وقت قید بچه ات رو زدم ولی تو بمون کنارش به جای دعا خوندن و پوشیه زدن یکم مادری کن براش ،اینم بدون اشکال از من نیست اشکال از تو که بچه ات اونقدر از خانواده اش سیر شده که به قول تو به دختر هرزه ای مثل من پناه اورده ...
با غیض گفت " تو کی هستی که به من مادر بودن یاد میدی هرجایی؟بچه منه نون خونه مارو میخوره باید اونجوری که ما هستیم باشه باید با اعتقادات ما بزرگ بشه اگه تو ج..ن..ده زیر گوشش نمیخوندی اینجوری نمی شد با خدا میشد با ایمان میشد...
خندیدم و گفتم " والا از وقتی من بچه ات رو دیدم ظاهرش اصلا شبیه کسایی که معتقدن نبود پس الکی گردن من ننداز ؛خود پسرت با اعتقادات ،که میخوای مثل مته تو مخش فرو کنی مشکل داره. به جای زنگ زدن و دری وری گفتن به من برو درد پسرت رو پیدا کن
با حرص جیغ زد :حتی خرابتر از اونی هستی که یزدان میگفت از صدات معلومه زیر چند نفر خوابیدی ج..ن..ده
گفتم :چیه حرف حساب زور داره ؟حقایق زندگیت رو به روت اوردم دردت اومد؟عیب نداره اگه اینجوری خالی میشی بگو مهم نیست ولی منه به قول تو زیر خواب بقیه ؛شرف دارم به کسی که ادعاش میشه مومن و خداشناسه ولی اینقدر راحت ندیده و نشناخته به کسی تهمت میزنه همون قران بزنه تو کمرت که فقط از با خدا بودن چادر و دلا راست شدن سر سجاده رو بلدی ...
دیگه نذاشتم حرفش رو ادامه بده قطع کردم .سرم را روی فرمون گذاشتم و زار زدم تازه فهمیدم چقدر با حرفاش خورد شدم ، تازه یادم اومد چندین ساله آلوده چه رابطه اشتباهی بودم از حرص حرفایی که شنیده بودم بلند بلند گریه میکردم خودم رو به اینور اونور میکوبیدم به زمین و زمان فحش میدادم.بعد از اون تلفن دیگه با یغما لج کردم، با یزدان که پشت سرم صفحه گذاشته بود لج کردم ؛میخواستم انتقامم رو از جفتشون بگیرم ؛خودم رو از یغما دریغ کنم؛به فکر انتقام بودم باید یزدان رو نابود میکردم
دنده رو با حرص جا به جا کردم با گازی که دادم ماشین با سرعت از جاش کنده شد ؛با سرعت تو خیابون میروندم و زجه میزدم ...با حالی زار پشت در رسیدم ؛دستام رو روی چشمم کشیدم ..و اشکام رو پاک کردم و بالا رفتم ؛روی مبل نشسته بودم به نقطه ای کور خیره شده بودم صدای حاجی توی سرم تکرار میشد
"یزدان یه بی ناموسه بهش اعتماد نکن"
من با اعتماد بهش یکی از بزرگترین اشتباهات زندگیم 
رو مرتکب شدم.
 
زنگ زدم به حاجی و همه ای کثافتکاریای یزدان رو براش گفتم حاجی گفت " به یه شرط کمکت میکنم موکل به اختیار خودت دربیاری ، هیچ وقت تو هیچ شرایطی نباید ازش استفاده کنی چون خودت خوب میدونی ارتباط با موکل شرایط بسیار حساسی داره و ممکنه با توجه به شرایط خاصی که داری مشکلات جبران ناپذیری برات به وجود بیاره....
هبجانزده گفتم "چشم قول میدم ،من نمیخوام بهم خدمت کنه یا کاری برام انجام بده چون میدونم کار درستی نیست فقط میخوام در خدمت یزدان نباشه ؛ نتونه با کمک اون به بقیه ضربه بزنه ‌...
بعدش ادامه دادم حاجی من خوب میدونم گرفتن موکل کار خیلی سختیه ولی اگر موکل یزدان رو ازش بگیرم ممکنه هیچ وقت نتونه موکلی به خدمت بگیره؛قصد منم همینه...
حاجی پشت خط سکوت کرده بود و به حرفام گوش میکرد ؛صدای ارومش تو گوشی پیجید "
دختر جون با خانواده ات صحبت کن و خداحافظی کن برای مدتی باید برگردی زینبیه و اینجا بمونی .فردا صبح منتظرتم ...
از خوشحالی صدام میلرزید بریده بریده گفتم "چشم حاجی دستت درد نکنه ..."
به محض اینکه با حاجی خداحافظی کردم ؛لبخند گشادی روی لبم نشست ؛ سریع مانتو پوشیدم و از خونه بیرون زدم ؛پشت فرمون نشستم ؛با خودم فکر میکردم چجوری این موضوع رو با مامانم در میون بذارم و برای بابام چه بهونه ایی بیارم؟ ؛به خودم که اومدم جلوی خونه ای مامانم بودم ؛ بالا رفتم مامانم مشغول گردگیری بود دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم یه دیقه بشین کارت دارم ؛
روبروم نشست و تای ابرویش رو بالا داد و گفت "چیشده رها چرا ادمو به شک میندازی دختر؟
گفتم " میخوام یه مدت برای آموزش برم زینبیه پیش حاجی..
گره ای بین ابروهاش انداخت و حرفم تموم نشده گفت"نه رها زشته قباهت داره دختر!! چرا میخوای مزاحم حاجی و حاج خانوم بشی ؟ جلوش رو زانو نشستم دستم را روی پاهاش گذاشتم "قربونت برم برای اموزشه؛حاجی خودش ازم خواسته؛بلند سد و تلفن رو برداشت شماره حاجی رو گرفت و باهاش صحبت کرد؛حرفاش که تموم شد گفتم "حالا مطمئن شدی به خواست خود حاجیه؟ توی فکر فرو رفت "به بابات چی بگیم اخه بگم کجایی!؟
گفتم خب راستش رو نگو من ازش مرخصی میگیرم ؛ تو هم که ماشالله قلق بابا دستته ریش و قیچی دست خودت یه بهونه بیار اصلا بگو برای چند روز با دوستام میرم سفر کیش .
شب مامانم با بابا حسابی صحبت کرد و راضیش کرد مثلا با دوستام برم کیش ؛صبح با خانواده ام خداحافظی کردم ؛ساکم رو بستم راهی خونه ای حاجی شدم ...
 
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه fterf چیست?