رمان آناستا قسمت بیست و پنج - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و پنج

زنگ زدم به حاجی و همه ای کثافتکاریای یزدان رو براش گفتم حاجی گفت " به یه شرط کمکت میکنم موکل به اختیار خودت دربیاری ، هیچ وقت تو هیچ شرایطی نباید ازش استفاده کنی چون خودت خوب میدونی ارتباط با موکل شرایط بسیار حساسی داره و ممکنه با توجه به شرایط خاصی که داری مشکلات جبران ناپذیری برات به وجود بیاره....

 
هبجانزده گفتم "چشم قول میدم ،من نمیخوام بهم خدمت کنه یا کاری برام انجام بده چون میدونم کار درستی نیست فقط میخوام در خدمت یزدان نباشه ؛ نتونه با کمک اون به بقیه ضربه بزنه ‌...
بعدش ادامه دادم حاجی من خوب میدونم گرفتن موکل کار خیلی سختیه ولی اگر موکل یزدان رو ازش بگیرم ممکنه هیچ وقت نتونه موکلی به خدمت بگیره؛قصد منم همینه...
حاجی پشت خط سکوت کرده بود و به حرفام گوش میکرد ؛صدای ارومش تو گوشی پیجید "
دختر جون با خانواده ات صحبت کن و خداحافظی کن برای مدتی باید برگردی زینبیه و اینجا بمونی .فردا صبح منتظرتم ...
از خوشحالی صدام میلرزید بریده بریده گفتم "چشم حاجی دستت درد نکنه ..."
به محض اینکه با حاجی خداحافظی کردم ؛لبخند گشادی روی لبم نشست ؛ سریع مانتو پوشیدم و از خونه بیرون زدم ؛پشت فرمون نشستم ؛با خودم فکر میکردم چجوری این موضوع رو با مامانم در میون بذارم و برای بابام چه بهونه ایی بیارم؟ ؛به خودم که اومدم جلوی خونه ای مامانم بودم ؛ بالا رفتم مامانم مشغول گردگیری بود دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم یه دیقه بشین کارت دارم ؛
روبروم نشست و تای ابرویش رو بالا داد و گفت "چیشده رها چرا ادمو به شک میندازی دختر؟
گفتم " میخوام یه مدت برای آموزش برم زینبیه پیش حاجی..
گره ای بین ابروهاش انداخت و حرفم تموم نشده گفت"نه رها زشته قباهت داره دختر!! چرا میخوای مزاحم حاجی و حاج خانوم بشی ؟ جلوش رو زانو نشستم دستم را روی پاهاش گذاشتم "قربونت برم برای اموزشه؛حاجی خودش ازم خواسته؛بلند سد و تلفن رو برداشت شماره حاجی رو گرفت و باهاش صحبت کرد؛حرفاش که تموم شد گفتم "حالا مطمئن شدی به خواست خود حاجیه؟ توی فکر فرو رفت "به بابات چی بگیم اخه بگم کجایی!؟
گفتم خب راستش رو نگو من ازش مرخصی میگیرم ؛ تو هم که ماشالله قلق بابا دستته ریش و قیچی دست خودت یه بهونه بیار اصلا بگو برای چند روز با دوستام میرم سفر کیش .
شب مامانم با بابا حسابی صحبت کرد و راضیش کرد مثلا با دوستام برم کیش ؛صبح با خانواده ام خداحافظی کردم ؛ساکم رو بستم راهی خونه ای حاجی شدم ...
 
 
به کوچه که رسیدم ؛حاجی با عبای شکلاتی رنگ بر روی دوشش؛ جلوی در منتظرم ایستاده بود ؛جلو رفتم و زیر لب سلام دادم با لبخندی قشنگی که ب روی صورتش نقش بست جواب سلامم رو داد از جلوی در کنار رفت و گفت "بیا تو دختر جون که کلی کار داری ...حاجی پشت میز کارش چهار زانو نشست دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت " هدفت بزرگه و راهت سخت و دشوار . این مدت یه سری آدابی که بهت میگم رو باید انجام بدی ؛رژیم سختی در پیش داری هیچگونه گوشت حیووانی و مواد غذایی که طبع سردی دارن رو نباید بخوری مثل ماست و ... بیشتر وعده های غذاییت خرما و انجیر و بادومه... بعضی روزها هم باید روزه بگیری ...البته رژیمت رو به حاج خونم میسپرم هر غذایی که برات اورد همون رو میخوری
امشب به امید خدا کارمون رو شروع میکنیم ؛زیر چشمی نگام کرد و گفت فقط یادت باشه چه قولی بهم دادی؟
سرم رو به نشونه "بله " تکون دادم و گفتم "حاجی خاطر جمع باشید حواسم به قول و قرارم هست ...تا شب تو اتاق بودم و آدابی که حاجی گفته بود رو به جا میاوردم
ساعت حدود ده شب بود با چن تقه ایی که به خورد ؛حاجی توی چهارچوب در ظاهر شد و گفت دختر جون حاضری؟ باید بریم..
متعجب نگاش کردم کجا !!؟
گفت "میدونی که به حرمت زینبیه اجازه نداری اینجا کار کنی و آداب به جا بیاری باید بریم بیرون از شهر ..
خجالت زده نالیدم: آخه اینجوری که شما اذیت میشید !؟
اخمی بین ابروهای پر پشتش نشست و گفت " تو به ایناش کار نداشته باش.زود باش حاضر شو بیا دم در ، که دیرمون نشه .
حاضر شدم و از اتاق بیرون زدم حاجی ساک دستی کوچیکی سمتم گرفت : اینم وسایل مورد نیازت ..
سوار ماشین شدیم و به سمت جایی که حاجی آدرس میداد رانندگی کردم .وقتی رسیدیم به اطرافم چشم دواندم همه جا تا چشم کار میکرد برهوت و ظلمات بود ؛ دور از سکنه حتی کوچکترین نور چراغی به چشم نمیخورد
حاجی از ماشین پیاده شد و گفت " آداب و ذکری که بهت یادته که ؟ دور خودت مندل میکشی و عود روشن میکنی و شروع میکنی .با توجه به ابجد اسمت، پنج هزاربار باید این ذکر با اسم موکل یهود تکرار کنی .آداب رو مو به مو، دقیق انجام میدی تا ببینیم چند شب طول میکشه ...با تردید سرم رو تکون دادم
حاجی توی ماشین برگشت ؛ من تنها موندم با ظلمات شب .بند بند وجودم از ترس و خوف میلرزید حتی پشیمون شدم ولی خجالت کشیدم به حاجی بگم جا زدم .با دستهای لرزون مندل کشیدم و عود روشن کردم و شروع کردم به خوندن ذکر؛ آخر هر ذکر باید اسم موکل یزدان رو میاوردم.
خورشید طلوع کرده بود که کارم تموم شد و اون شب اتفاقی نیوفتاد و برگشتیم زینبیه .
 
 
هر روزم تا شب به انجام آداب و ریاضتهایی که حاجی بهم آموزش میداد میگذشت .حتی اجازه نداشتم از اتاق بیرون بیام .به جز چهارشنبه ها که مراسم بود با چادر و پوشیه برای کمک به حاج خانوم توی زینبیه میرفتم .
هر شب هم که مثل شب اول با ماشین به همون محل میرفتیم و حاجی تو ماشین منتظر من میموند تا طلوع آفتاب که اعمال من تموم میشد .
در طکل روز اجازه داشتم دو یا سه بار با خانواده صحبت کنم که نگران نباشن مامانم از همه چیز خبر داشت کمکم میکرد که بابا حساس نشه و پیگیرم نباشه...
بیشتر از سه هفته گذشته بود دوباره وزن زیادی به خاطر ریاضت هایی که میکشیدم از دست داده بودم از بی خوابی و شب زنده داری زیر چشمام سیاه شده بود .جمعه باید روزه میگرفتم بعد افطار مثل هر شب ساعت ده با حاجی حرکت کردیم و وقتی به بیابون برهوت رسیدیم حاجی طبق معمول تو ماشین موند و پیاده شدم چند متر اون طرف تر مندل کشیدم و آدابم رو شروع کردم ترسم کمتر شده بود یا بهتر بگم به شرایط عادت کرده بودم .
ذکر تکرار میکردم و تو حال خودم بودم که صدای خش خش پا روی زمین ترس تو وجودم انداخت ولی نباید تا پیان ذکر مشخص شده ؛سر بلند میکردم .سعی میکردم بی تفاوت باشم ولی مگر میشد؟ تمام حواسم به صدای رد پایی بود که میشنیدم ؛به سختی پنج هزار ذکرو تموم کردم و آخرین ذکرم با اسم موکل یهود یزدان به پایان رسید به محض اینکه سر بلند کردم صدای خشدارش تو گوشم زنگ خورد
موکل : چرا منو احضار کردی ؟
لبخندی از رضایت روی لبم نشست بلاخره ریاضتهام جواب داده بود تیز تو چشماش نگاه کردم ازش نمیترسیدم با لبخند لب جنباندم : میخوام برات انصراف نامه بخونم تا از خدمت به یزدان رها بشی
انگار اروم شد و بی هیچ حرفی منتظر مونده بود .
با صدای بلند انصراف نامه رو خوندم و دیگر موکل یهود ؛از خدمت به یزدان ازاد شده بود ،
بعدش شروع کردم به قسم دادن و مطیع کردن موکل یهود برای خودم وقتی کارم تموم شد رو بهش گفتم : تو طبق قسمی که خورده شد الان در خدمت و تحت تسلط من هستی و از خدمت به یزدان رها شدی و یزدان دیگه نمیتونه از تو برای اهداف کثیفش استفاده کنه . من به استادم قول دادم از تو استفاده نکنم پس تو هم نباید مشکلی برای زندگی من ایجاد کنی ؛با تحکم گفتم " محدودت میکنم و بهت هشدار میدم در زندگی من و اطرافیانم دخالت شر نداشته باشی...
آداب و قسم هایی که باید انجام میدادم ، انجام دادم و کارم تموم شد و از موکل یهود یا بهتر بگم موکلم خواستم .....
 
 
بعد اینکه کارم به اتمام رسید از موکلم یهودی خواستم که بره؛
با نور شمع وسایلام رو جمع کردم؛با خوشحالی سربع سوار ماشین شدم ؛حاجی با لبخندی که روی لبش بود گفت " دختر جون تمام مراحل رو دیدم و حرفاتونم شنیوم ؛سر بلندم کردی به قولی که داده بودی عمل کردی و به موکلت جز محافظت وظیفه ای دیگه ای ندادی هرکس نمیتونه از همچین موقعیتی با اینهمه ریاضتی که کشیده به راحتی چشم پوشی کنه .کارت عالی و دقیق بود ؛مرحبا بر تو ....
گفتم حاجی من هر چی دارم از شما دارم الانم خیلی خوشحالم که به کمک شما به هدفم رسیدم ...
ماشین رو سمت شهر روندم از اینکه با ارزش ترین چیزی که یزدان داشت رو از دستش دراورده بودم خوشحال بودم دیگه قدرتی نداشت تا بتونه تو راه کثیف و شیطانی و آزار به دیگران ازش استفاده کنه .... به خونه که رسیدیم نزدیکهای صبح بود ؛ از در که داخل رفتیم حاجی حینی که از پله ها بالا میرفت گفت "؛دیگه کاری نداری به خاطرش صبح زود بیدار بشی برو کامل استراحت بکن ،رختخواب پهن کردم و با فکرو خیال اینکه یزدان چه عکس العملی میخواد نشون بده خوابم برد ؛
وقتی چشم بار کردم ؛نگاهم سمت ساعت دیواری لغزید؛ساعت چهار بعدظهر بود ؛سراسیمه بلند شدم و رختخوابم رو جمع کردم . توی اتاق منتظر حاجی نشستم ،با تقه ایی که به در زده شد با سینی غذا وارد اتاق شد سریع زیر لب سلام دادم و شرمگین سر در یقه فرو بردم و زیر لب گفتم "اصلا نفهمیدم چرا ابنقدر خوابیدم چشم باز کردم غروب بود ..."
جواب سلامم رو داد و گفت "این مدت خیلی خسته شدی ؛دیشبم انرژی زیادی از دست دادی ...سینی غذارو روی زمین گذاشت گفت "بیا دختر جون یکم غذای درست و حسابی بخور این مدت خیلی ضعیف شدی ...به محض اینکه حاجی از اتاق بیرون رفت ؛سر سینی نشستم و بوی غذای توی اتاق پیچیده بود
با ولع غذارو بلعیدم انگار دوباره جون گرفتم ...ظرفهارو شیتم و سینی غذارو دستم گرفتم و از پله ها بالا رفتم ؛حاج خانوم با دیدنم صورتش گل انداخت جلو اومد و سینی رو از دستم گرفت ؛از حاج خانوم و حاج اقا خداحافظی کردم
مثل دفعه قبل جدا شدن از حاجی و حاج خانوم برام عذاب علیم بود دوباره با چشمهای تر و پر از اشک ازشون جدا شدم؛
...به سمت خونم راه افتادم؛توی مسیر از فروشگاه یه چیزایی به عنوان سوغاتی گرفتم به خونه ای خودم رفتم خونه ایی که آرامشش را با دنیا عوض نمیکردم ...
دوش اب گرم گرفتم راهی خونه ای مامانم شدم ...بابام همش میپرسید مگه تو کیش غذا نبود که اینقدر لاغر شدی ؟
مامانم خودش رو جلو انداخت مسعود رها رو که میشناسی غذای بیرون بهش نمیسازه..‌
 
 
چند روزی گذشته بود صبح جمعه با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم...با دیدن شماره ای یزدان کلا خواب از سرم پرید پوزخندی روی لبم نشست و گوشی رو به گوشم چسبوندم . صدای فریاد خشمگینش پرده ای گوشم را درید .دختره ای کثافت ؛ بیچارت میکنم ، به خاک سیاه میشونمت ، حالا کارت به جایی رسیده موکل منو بُر میزنی ؟ ....
هر چقدر اون داد میزد من بلندتر میخندیدم بیشتر عصبی میشد وقتی ساکت شد گفتم : ببین مرتیکه من مثل تو نیستم با کارهای کثیف؛ مثل دروغ و تهمت و نارو زدن؛به رفیقم ضربه بزنم کثافت یغما بهت اعتماد داشت من بهت اعتماد داشتم از اعتماد ما سو استفاده کردی حالا حقته بلایی که سرت اوردم ؛من تو دنیای ماورا به امثال تو و قباد و اسی ضربه میزنم تا راه جبران نداشته باشید هم بهتون نشون میدم چقدر از امثال شما بالاترم ؛شما علم ماورا رو فقط برای کثافتکاری میخواین ، راهم خطا نیست هدفم شوم نیست .بهت گفته بودم با ارزشترین چیزی که داری ازت میگیرم بفرما گرفتم هیچ کاری هم ازت ساخته نیست
؛به یکباره منفجر شد و شروع کرد به فحاشی ...
گوشی رو قطع کردم .‌...دیگه جوابش رو ندادم
 
 
یغما پشت سر هم زنگ میزد و از طرفی شماره ای ناشناسی روی گوشیم میوفتاد که نمیشناختمش ؛ ترجیح میدادم جواب ندم ؛ تو رختخواب بودم هی دنده به دنده میشدم نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد؛
با احساس سوزش توی پاهام و بوی سوختگی از خواب پریدم ؛بدنم قفل شده بود ؛هر چقدر تقلا کردم نتونستم بلند بشم ؛ نگاه وحشت زده ام دور اتاق میچرخید ؛ وجودش رو احساس میکردم ؛فضای اتاق سنگین شده بود ؛ نفسهام به شماره افتاده بود ؛موهای سرم از گرما خیس عرق بود ؛قطرات عرق از روی گردنم سُر میخورد ؛ترس و وحشتی که وجودم رو گرفته با با سوزشی که توی پام پبچیده بود حالم رو بدتر میکردم از درد صورتم رو جمع کرده بودم دلم میخواست فرباد بکشم و کمک بخوام ولی فریاد بی صدا از گلویم بیرون میزد با سوزش پام که هر لحظه بیشتر میشد حالمم بدتر میشد .بند بند بدنم از حرارت پاهام میسوخت .تمام توانم را تو گردنم جمع کردم تا سرم رو بلند کنم حتی نمیتونستم کوچکتریم حرکتی به گردنم بدم . سنگینی اش را روی بدنم حس میکردم صدای خنده های کریهش توی گوشم اکو میشد خوب این حالتها و این صدای کریه رو میشناختم . چشمم وحشت زده دنبال صدا میگشتم ؛انگار پایین پاهان ایستاده بود درست همون جایی که میسوخت ؛ هاله ای دود رو به بالا میرفت .بوی سوختگی پوست پام تو کل اتاق پیچیده بود حس میکردم آتیش بزرگی رو تختم روشنه. با صورتی که از درد جمع شده بود زیر لب غریدم بیچاره ات میکنم کثافت ....انگار قفل زبونم باز شده بود ....
صداش تو گوشم پیچید : هیچ گوهی نمیتونی بخوری پتیاره، من تا تورو نابود نکنم جایی نمیتونم برم بمیر هم خودت رو خلاص کن هم منو نجات بده ...
چشمامو روی فشردم ؛ سعی میکردم درسهای حاجی رو یادم بیارم
ولی از درد و سوزش هیچ تمرکزی نداشتم و همه چیز از ذهنم پاک شده بود فقط اسم یوحنا بود که توی سرم میچرخید اسمش رو فریاد زدم توی دلم التماسش کردم کمکم کنه .
یهویی وردها و درسهای حاجی یکی یکی توی مغزم پررنگ شد.
با صدای بلند شروع کردم به خوندن با هر کلمه ای من؛ صدای جیغهاش که به هیکل کوتوله اش نمیومد بلندتر میشد آخرین جمله از ورد که گفتم و توسل کردم به دعای حضرت موسی ؛
چنان به دیوار کوبیده شد که حس کردم ستون خونه لرزید و
تو چند ثانیه همه جا ساکت شد . بلند شدم هنوز نفس نفس میزدم  ...
 
 
سریع بلند شدم ؛وحشت زده به دور و برم نگاه کردم هیچ اثری از آتیش و دود چند دقیقه قبل نبود حتی کوچکترین سیاهی از آتیش روی ملاحفه تخت نبود هیچی هیچی نبود انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده...فقط من مونده بودم و پاهام که از مچ به پایین سوخته بود و حتی بین انگشت های پام هم تاول زده بود . نمیتونستم روی پاهام وایسم از روی تخت خودم را روی زمین پرت کردم
دیگه تحمل نداشتم حس تنهایی و بغض داشت گلوم رو پاره میکرد گریه ها و اشکهای بی صدام حالا به زجه های بلند تبدیل شده بود ... همان لحظه خودم رو تو آغوش یوحنا دیدم ؛دستاش رو دور شونه ام حلقه کرده بود سرم را روی شونه های پهنش گذاشتم ،توی گوشم زمزمه کرد "آناستای من ؛بانوی من ؛تو باید قوی باشی ؛ میدونم ترسیدی بغض داری ؛خودت رو خالی کن زیبای من ؛
انقدر گریه کردم که خالی شدم ؛ دستش را اروم روی پام کشید ؛چشمهای سیاه زیبایش رو به صورتم دوخت و گفت درد داری ؟
اشکام رو پاک کردم و سرم را به نشونه ای بله تکون دادم ؛گفت "اناستا باید مداوات کنم ؛معنی حرفش رو فهمیدم چشمام رو بستم ؛توی اتاقمون بودم اینبار شیخ رحیم و مادر یوحنا هم بودن ؛مادرش ضمادی که از قبل اماده شده بود رو سمت یوحنا گرفت و گفتم مرحم بذار براش خوبش میکنه ،
صدای شیخ رحیم تو گوشم زنگ خورد "اناستا ؛تو به قدری قوی شدی که میتونی از خودت دفاع کنی ؛همه این سختیهایی که میکشی تورو قوی میکنه ؛پس هیچوقت ترس به دلت راه نده ...
زیر لب تشکر کردم ؛اروم شده بودم دیگه دردی نداشتم ؛چقدر عاشق خونواده ای ماوراییم بودم ؛ پری سیما وارد اتاق شد و زیر لب سلام دادم لبه ای تخت نشست ؛ سرش رو به سینه ام چسبوندم و موهای سیاه رنگش رو نوازش کردم ؛ تمام غصه هام از دلم بیرون رفته بود ؛
مادر یوحنا گفت ؛اناستا استراحت کن ؛تو چشم به هم زدنی از اتاق بیرون رفتن پری سیما سرش رو از روی سینه ام برداشت و بلند شد و سمت در خروجی راه افتاد ؛ صداش کردم ؛پری سیما !
سرش رو سمتم جنباند تحسین امیز نگاش کردم و زیر لب گفتم پیشم بمون ؛انگار منتطر شنیدن همین حرف بود ؛توی تخت بغلم دراز کشید چشمام رو بستم عطر موهاش رو با ولع بلعیدم ؛عطر یوحنایم را داشت،
نفهمیدم چقدر گذشته و چقدر خوابیدم چشمام رو که باز کردم تو بغل یوحنا بودم با تعجب نگاش کردم و گفتم "پس پری سیما کجاست ؟"
لبخند محوی روی صورتش نشست ؛ نگران نباش ؛اون حالش خوبه ، ولی دیگه باید برگردیم ؛
دوباره غم توی دلم نشست و از قیافه ای درهمم فهمید میلی به رفتن ندارم
سرم را به سینه اش چسبوند دلم میخواست زمان متوقف بشه برای همیشه توی اون لحظه باقی بمونم
 صب شده بود 
گوشیم زنگ خورد صداش آشنا بود عشقم منم یاشار
گفتم تو شمارمو از کجا اوردی
من هر کاری کردم برای رسیدن به تو بوده شده زمین و زمانو بهم میدوزم بدستت میارم
داد زدم خفه شو ازت متنفرم تو یه آدم خودخواه کثافتی
 
از تماس یاشار چند روز گذشته بود
برای کارهای اداری گرفتن مدرکم باید دوباره به دانشگاه میرفتم ؛سوار قطار شدم از شیشه قطار به بیرون چشم دوختم ؛ حرفهای یاشار توی سرم میچرخید ؛ نمیدونم این چه عشق بیمارگونه ایی بود که دست از سرم بر نمیداشت ؛حتی نمیدونستم شماره ای موبایلم رو از کجا گیر اورده ؛با صدای سوت قطار فهمیدم رسیدیم ؛پیاده شدم " تمام خاطرات اون چهار سال با همه خوبیها و بدیهاش مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت ...با تداعی اون روزها دلم گرفت
ماشین گرفتم و سمت هتل راه افتادم و اونجا اتاق گرفتم فردا صبحش به دانشگاه رفتم ...توی اتاق مسئول رشته بودم وقتی کارم تموم شد بیرون اومدم ؛توی راهرو؛رو صندلی نشستم و گوشیم رو از توی کیفم دراوردم پیامهام رو چک میکردم ؛با صدای اشنایی که سلام داد سر به بالا جنباندم ؛از دیدن یاشار جا خوردم و با غیض گفتم "تو اینجا چیکار داری از کجا فهمیدی اینجام !!؟؟
لباش رو پیچ و تاب داد و لبخندی زد ؛ابروهاش رو بالا پروند و گفت "من اینجا ادم دارم محاله بهم خبر ندن ؛مخصوصا با گندی که اینجا بالا اوری مث گاو پیشونی سفیدی؛غضبناک غریدم :خفه شو عوضی ؛کار خود کثافتت بود...
پورخند زهراگینی زد "حالا بیا بریم بالا یکی میخواد ببینتت ؛بلند شدم و کوله ام را روی دوشم انداختم و گفتم برو گم شو با تو یکی هیچ جا نمیام ....
گوشیش رو در اورد و شماره ای بابام رو حین اینکه زیر لب تکرار میکرد توی گوشیش زد ...
چشمام از تعجب گرد شده بود
منگ پرسیدم " شماره ای بابامو از کجا داری واسه چی بهش زنگ میزنی؟
لباش رو کج کرد و گفت "اگه با من نیای همین الان به بابات میگم دخترش چند سال با یه پسر همخونه بوده... دستم را با حرص سمت گوشیش ول دادم و گوشیش روی زمین پرت شد ؛ خم شدو گوشیش رو برداشت و راه افتاد و گفت "دنبالم بیا "
از روی اجبار پشت سرش راه افتادم ؛ روبه روی اتاقی که تابلوی رئیس حراست روش خورده بود ایستاد با تعجب سمتش برگشتم : اینجا چیکار داریم ؟
خنده چندشی روی لبش نشست "به زودی می فهمی!"
حینی که چند تقه به در زد داخل اتاق شد .پشت سرش وارد شدم وقتی چشمم به رئیس حراست دانشگاه افتاد تمام اتفاقهای دستگیریمون جلوی چشمم رژه رفت ؛مضطرب زیر لب سلام دادم
اشاره کرد بشینم : به به خانوم ملکان ؛ پارسال دوست امسال آشنا!!!
شب اولی که تو اون حال و اوضاع دیدمت اصلا فکر نمیکردم یه روز عروس خاندان ما بشی !!!
با حرص لب زدم :اشتباه به عرضتون رسوندن ؛اقایی که این حرفو زده تو توهم به سر میبره ...
 
 
مسئول حراست؛با پوزخند لباش رو کج کرد و گفت "راستی تو اون خونه چیکارا میکردید ؟
با حرص بلند شدم" خیلی بی غیرتی ..."دست و پاهام میلرزید سمت در راه افتادم،
صداش تو گوشم زنگ خورد " به زودی با پسر خالم عقد میکنی ..!"
پاهام به زمین چسبیده شده ؛بهت زده سمتش چرخیدم؟ چی گفتی !!؟
دوباره خندید...
جری تر شدم سمتش رفتم دستانم را روی میز تکیه گاه بدنم کردم؛سمتش خم شدم غریدم "مرتیکه به تو چه ربطی داره که تو مسائل خصوصی ما دخالت میکنی ؟"
گفت"چموشی کنی گوه میزنم به تمام اینده ات؛چهار سال زحمتت رو به باد میدم! "
عصبی خندیدم "بمیرم هم باج به شغال نمیدم "
با حرص سمت در راه افتادم ؛صدای باشار تو گوشم پیچید " چاره ای نداری خانومم باید خانواده ات رو راضی کنی؛چون اگه به زودی عقد نکنی مجبورم خانواده ات رو در جریان بذارم که دخترشون رو با چه حالی از خونه مجردی پسر؛بیرون کشیدیم "
نگاهم به یاشار دوخته شده بود از عصبانیت تپش قلب گرفته بودم صدای نفسهام تو کل اتاق پیچیده بود؛
بلند شد سمتم اومد دستش را روی صورتم سُر با حرص دستش رو کنار زدم
گفت "من بودم به حاج هادی زنگ زدم تا زود خودش رو برسونه تا پرونده حراستی توی دانشگاه برات درست کنه من یاشارم!حتی اگه شده با زور به دستت میارم"
پاهای لرزونم دیگه تحمل وزنم رو نداشت ؛رو اولین مبل ،فرو رفتم کلافه دستام رو قاب سرم کردم زیر لب تکرار میکردم " خیلی کثافتی خیلی کثافتی ...
جلوی پام زانو زد : کثافت نیستم من فقط عاشقم .نمیتونستم ببینم با اون بچه سوسول داری تو اون خونه حال میکنی میدونی چند ماه کشیک اون خونه رو دادم ؟شبی که ریختن بگیرنتون مجبور شدم یه اتو ازت بگیرم واسه همچین روزی .میدونی چرا ؟چون اینهمه سال که من عاشقت بودم تو منو سگ در خونتون هم حساب نکردی..!!
با نفرت توی چشماش زل زدم؛ و گفتم " ازت متنفرم "
بلند شدم و رو به هادی گفتم : عیب نداره به خانواده ام زنگ بزن بگو بیان من با همچین آشغالی عقد نمیکنم ..
تای ابرویش بالا پرید "عقد میکنی؛به زودی هم عقد میکنی ، البته اگه نمیخوای دوباره پرونده ات باز بشه تمام زندگیت با سو سابقه ای که برات می سازم خراب بشه!
حالم از یاشار ، از خودم و از این شهر لعنتی به هم میخورد ؛
با حرص بغضم رو قورت دادم ؛نمیخواستم با جاری شدن اشکهام خورد شدنم رو ببینن ؛ بی توجه به یاشار که صدام میکرد از دانشگاه بیرون زدم ؛حالم بد بود ،توی خیابون راه میرفتم و اشک میریختم ؛...با قدمهایی تند از وسط خیابون میگذشتم ؛یه لحظه یه ماشین با سرعت سمتم اومد؛چهره ای منفور راننده رو انگار میشناختم ،دیگه چیزی نفهمیدم ؛ روی زمین پرت شدم
 
 
قبل برخورد ماشین ؛چهره ای برزخ یزدان رو دیدم که خشم و نفرت از نگاهش ساطع میشد تابه خودم بجنبم ؛ماشین بهم خورد و پرت شدم ؛ همه چی روی دور تند رفت ؛عطر یوحنا تو فضا پیچیده بود انگار قبل اینکه رو زمین بیوفتم دستهای یوحنا سپری شد برای زیر سرم ؛ اولش خیال کردم خواب میبینم ؛انگار بیهوش شده بودم ؛وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم؛یاشار بالای سرم ایستاده بود وبتی دید چشمام رو باز کردم ؛چشماش از شوق براق شد ؛ کلافه گفتم اینجا کجاست ؟
صندلی رو عقب کشید کنار تخت نشست ؛چشماش سرخ شده بود و انگار قبلش گریه کرده بود ؛با بغض و خنده و و صدایی که از شوق میلرزید گفت :عشقم اون لحظه که تصادف کردی؛داشتم تعقیبت میکردم وقتی ماشین بهت خورد و مرت شدی !
خیال کردم برای همیشه از دست دادمت ؛حالم خیلی بد بود؛خدارو شکر که سالمی "
با حرفهای یاشار صحنه ای تصادف جلوی چشمام تداعی شد ....همان لحظه
پرستار سفید پوش،با خنده ای گشادی که روی لبش بود وارد اتاق شد و گفت "نمیدونی وقتی اوردنت نامزدت چه حالی بود !!
خدارو شکر حالت خوبه ؛شانس اوردی به سرت ضربه نخورده ؛یه خورده بدنت کوفته و له شده ولی شکستگی نداری ؛امشب بیمارستان میمونی تا جواب عکسبرداری بیاد ...
پرونده دستش بود گفت "حالت تهوع داری؟
سرم رو به نشونه ای "نه" تکون دادم ..
چشمام رو رو نگاه کرد و با خودکار توی پرونده یه سری چیزت نوشت حینی که از اتاق بیرون میرفت ،صداش کردم
سر به عقب جنباند گفتم "به این آقا بگید اینجا کنار تخت من نشینه ایشون نه همسر منه نه چیزی ؛به پلیس بگید بیاد یه شکایت راجب تصادف تنظیم کنم ..
یاشار با چشمهایی گشاد شده بهم خیره شده بود ؛دستپاچه بلند شد و گفت "نه خانوم پرستار ؛باهاش بحثم شده برای هپین ازم دلخوره حرفاشو جدید نگیرید ؛پرستار جلوی در کنار رفت و گفت "اقا همین الان برید بیرون مجبورم نکن نگهبانی رو خبر کنم "
یاشار با دلخوری از اتاق بیرون رفت بعد ده دقیقه مامورا به خاطر گزارش تصادف توی بیمارستان بودن ؛مشخصات یزدان رو دادم و گفتم ؛ایشون به عمد به من زدن "
همونجا یا سری برگه پر کردم ؛نمیخواستم راجب تصادف خونوادم چیزی بدونن و نگرانم بشن ؛چند باری که مامان و بابام زنگ زدن ؛گفتم تو اتاق هتلم و کارهای اداری دانشگاه طول کشیده ...‌چند روز دیگه بر میگردم...صلح که بیدارشدم دکتر معاینم کرد و گفت مشکلی ندارم مبت نم مرخص بشم ،از روی تخت بلند شدم ؛درد بدی توی بدنم پیجید ،تمام استخوانهای بدنم درد میکرد
لباسهام رو پوشیدم و کارهای تسویه رو انجام دادم ؛راهی هتل شدم ...
 
 
توی هتل دراز کش خوابیده بودم با زنگ تلفن بلند شدم ؛گوشی تلفن رو به گوشم چسبوندم ؛تلفن از پذیرش هتل بود ،گفتن یه خانوم پیری تو لابی منتظرمه ،
بدنم هنوز درد میکرد گفتم بگین بیاد بالا ؟
با صدای کوبیده شدن در ؛
بلند شدم درو باز کردم ؛زن میانسالی پشت در بود با تعجب سلام کردم
گفت سلام مادر جان ؛شما رها هستین ؟؟
گفتم بله مادرجان ولی شمارو به جا نمیارم ...
لهجه ای شیرینی داشت و به زور فارسی صحبت میکرد
گفت اجازه بده بیام داخل ننه ؛پاهام درد میکنه نمیتوتم سرپا وایستم از جلوی در کنار رفتم تعارفش کردم داخل ...
روی صندلی نشست و در حالیکه پاهاش رو میمالید گفت "ننه از نفس افتادم یه لیوان اب بده خیر ببینی ..‌لیوان اب رو پر کردم و رو برویش نشستم نگاهم به صورت پیرو چروکیده اش دوخته شده بود ؛زن مهربونی به نظر میرسید ،
اهی کشید و گفت دخترم ؛من مادر یزدانم ؛
یه لحظه جا خوردم و میخکوب نگاش کردم
گفت پسر ناخلفم رو ببخش میدونم خبط کرده ، سر بی احتیاطیش باهات تصادف کرده ؛
منم جز یزدان کسی رو ندارم ؛نون اور خونمه ؛
الان به خاطر شکایت تو افتاده بازداشتگاه ...خانمی کن و ببخشش...
نمیدونستم چی بگم ،از طرفی به این فکر میکردم اگه یوحنا نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد !!
گفتم مادر جان :اگه پسرتون ؛سر بی احتیاطی زده بود بهم ،میبخشیدمش ولی به عمد ماشین رو بهم کوبید ؛شانس اوردم زنده موندم...
گریه کرد و با چادرش اشکهاش رو پاک کرد چی بگم دخترم من شرمندم حلالش کن ؛پسر ادمی نیست که بخواد به عمد کسی رو بزنه ..حتما ناخواسته بوده ..هر چقدر اصرار کرد راضی نشدم رضایت بدم ؛حینی که از در بیرون میرفت و سمتم برگشت و دلسوزانه نگام کرد گفت "دخترم تنها اینجا نمون منم خونه تنهام یه پسر بیشتر ندارم اونم بازداشتگاهه ؛خواستی بیا خونه ای من "
به قدری مهربون بود که ناخواسته بغلش کردم ،دستش رو اروم روی سرم کشید و گفت :دلت رو با کینه سیاه نکن دخترم ؛اگه دلت رو با پسرم صاف کردی ببخشش ..."لنگ لنگان دست به زانو از پله های هتل به پایین سرازیر شد ..."
بعد از دیدن مادر یزدان و چهره ای مهربون پیرزن ؛تو تصمیمم مردد بودم ؛نیمه های شب بود و هنوز بیدار بودم و هی توی رختخواب دنده به دنده میشدم ؛تصمیم گرفتم یزدان رو ببخشم و رضایت بدم نه به خاطر خودش بلکه به خاطر خودم و مادر پیرش ...
صبح زود اداره پلیس راه افتادم و رضایت دادم امضا کردم که هیچ شکایتی ازش ندارم ،
چند روزی توی اون شهر موندم یکم حالم که بهتر شد دوباره به تهران برگشتم ؛
تماسهای یاشار تمومی نداشت تهدیدم میکرد اگه باهاش ازدواج نکنم همه چی رو به خونوادم ..
 
 
برگشتم به تهران ؛مستقیم رفتم خونه ای مامانم ؛ مامانم چایی برام ریخت و موشکافانه سرتا پام رو برانداز کرد و گفت "رها چت شده انگار رنگ به روت نمونده چیزی شده ؟"
گفتم نه مامان چی میخواد بشه ؟
ابرو بالا انداخت والله انگار لاغرتر شدی ...
بلند شد و تو اشپزخونه رفت و صداش رو تو هوا ول داد "رها جان شام چی بذارم ؟"
گوشی زیر دستم لرزید ؛
گفتم هر چی میخوای درست کن ..صفحه ای گوشیم رو جلوی چشمام گرفتم دوباره شماره ی یاشار بود ؛بلند شدم در حالی که از گوشه ای چشم نگاهم به مامانم بود سمت اتاقم راه افتادم به محض اینکه جواب دادم "صداش تو گوشی پبچید " ؟عشقم چی شد با خونوادت صحبت کردی ؟"
عصبی غریدم خفه شو چی از جونم میخوای ؟
صدای نفسهاش به گوش میرسید "من تورو میخوام تا به دستت نیارم ولت نمیکنم "
با حرص گفتم "تو یه روانی هستی ..."
عصبی خندید "اره من روانی ام تو روانیم کردی ؛الانم باید زنم بشی ؛وگرنه بابات همه چیز رو میفهمه ؛تو که نمیخوای بابات بدونه چه غلطایی کردی"
گوشی را رو زمین پرت کردم ؛روی تخت خیز برداشتم داشتم دیوونه میشدم ؛ خودم میدونستم تهدیدهاش تا چه حدی جدیه ؛
گوشی خونه زنگ خورد مثل برق گرفته ها از جام پریدم ؛حس کردم یاشار زنگ زده توی هال دوییدم مامامنم گوشی رو به گوشش چسبوند "
مات به مامانم خیره شده بودم
مامانم گوشی رو قطع کرد و گفت "یارو دیونس ؛میگه خونه ای ملکان بعد میگه ببخشید اشتباه گرفتم "
نفس راحتی کشیدم و دست و پام میلرزید ؛
دوباره توی اتاقم رفتم ؛گوشیم رو برداشتم ؛پبامهای یاشار پشت سر هم رو گوشیم می افتاد که تهدیدم میکرد ؛بعد شام بر خلاف اصرار مامانم سنت خونه ای خودم راه افتادم ؛حالم خیلی بد بود ؛حتی فکر ازدواج با یاشار دیوونم میکرد ...شب با فکرو خیال حرفهای یاشار و تهدید هاش خواب به چشمام نمی اومد ؛تا نیمه های شب بیدار بودم ؛از یوحنا خبری نبود شاید میخواست خودم تصمیم گیرنده باشم ،
با صدای گوشیم چشمام رو باز کرد ؛عقربه های ساعت یازده صبح رو نشون میداد ؛گوشی رو برداشتم صدای عصبی بابان تو گوشم پیچید "رها همبن الان بیا شرکت کارت دارم ؛یه لحظه رنگم پرید گفتم لابد یاشار چیزی گفتم ؛مضطرب بودم و قلبم توی دهنم میزد ؛سریع لباس پوشیدم و سمت شرکت راه افتادم ؛فکرهای جورواجور به ذهنم میرسید
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 4.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 4.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه qtvk چیست?