رمان آناستا قسمت بیست و شش - اینفو
طالع بینی

رمان آناستا قسمت بیست و شش

پاهام میلرزید ؛ وقتی

 
در شرکت رو باز کردم و با چهره برافروخته بابام مواجه شدم چهره ای که به ندرت دیده بودم .با نگرانی لب زدم : چیزی شده چرا انقدر شما عصبانی هستید ؟
کلافه دور خودش چرخید و دستش رو لای موهاش فرو برد ونگاهش میخ نگاهم شد عصبی غرید "این پسره ای یه لا قبا کیه ؟دیروز زنگ زده من دخترت رو میخوام اجازه خواستگاری بدید !!
امروزم با کمال وقاحت و پر رویی با دسته گل اومده شرکت ،میگه منو دخترت همدیگه رو میخوایم !!!
چشمام از تعجب بیرون زده بود ؛هول شده بودم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم و بریده بریده گفتم :خوب خواستگاره دیگه واسه هر دختری خواستگار میاد اینم یکی مثل بقیه خواستگارها ....
بابام که جا خورده بود یهو مثل نارنجکی که ضامنش کشیده شده باشه منفجر شد : اینم یکی مثل همه ؟ این غربتی یکی مثل همه ؟دو کلمه نمیتونست مثل ادم محترم حرف بزنه کدوم یکی از خواستگارات اینقدر بی شخصیت بودن ؟پسره الدنگ برگشته میگه من و رها چند ساله همدیگررو میخوایم انگار من دخترم رو نمی شناسم سلیقه اش رو نمیدونم ...!!
اجازه نمیدم گند بزنی به زندگیت دیگه هم راجبش حرف نزنیم الانم برو امروز نمیخواد شرکت بمونی من عصبی ام بهتر اینجا نباشی نمیخوام دلت رو بشکونم
سرم رو به سینش چسبوند و بوسید برو خونه دیگه ام بهش فکر نکن تموم شد
سرم رو تکون دادم و از شرکت بیرون زدم ...
تمام مسیر گریه میکردم و به خونه که رسیدم... زیر دوش اب گرم رفتم ؛اشکام با قطرات اب یکی شده بود ؛از حموم بیرون اومدم حوله رو دور تنم پیچیدم ؛جلوی میز توالت نشستم باد داغ سشوارو روی سرم چرخوندم ؛ به محض اینکه سشوارو خاموش کردم صدای زنگ گوشیم رو شنیدم تماسهای بی پاسخ زیادی رو صفحه ام افتاده بود ....عصبی گره ای بین ابروهام انداختم و زیر لب غریدم ؛این زنیکه معلوم نیس چی از جونم میخواد..!!
با تردید جواب دادم صدای طلبکارانه اش تو گوشی پبچید .با غیض گفتم امری باشه؟
از صدای جیغ گوش خراشش گوشی رو از گوشم فاصله دادم " زنیکه پتیاره چرا بودنت یه درده نبودت یه درد دیگه ؟کی سایه شومت از سر زندگی بچه ام کم میشه ؟اخه تو ج..ن..ده از کدوم قبرستون پیدات شد که گوه زدی به زندگیم ،ایشالله به حق دستهای بریده ابولفضل خدا از روی زمین برت داره بری زیر گل که حداقل بچه ام بدونه زیر گِل خوابیدی به زندگی برگرده ...
پشت سر هم فحش میداد و به تمام امامها و امامزاده ها متوسل شده بود برای نفرین و کشتن من .انقدر تو چشمم حقیر بود که حتی نمیتونستم دهن باز کنم و اعتراضی به حرفاش کنم ....
 
 
یه بند نفرین میکرد حتی مجال نفس کشیدن به خودش نمیدا حتی از پشت گوشی میتونستم بفهمم دهنش کف کرده وقتی دید هیچی نمیگم؛لحظه ایی سکوت کرد و گفت " ایشالله مردی یا خفه شدی پشت گوشی صدات در نمیاد ؟
با تمسخر خندیدم "صبر کردم ببینم کی از حرفایی که داری میزنی خسته و شرمنده میشی"
مثل اسفند رو آتیش جلز و ولز کرد " شرمنده تو یه علف بچه ج..ن..ده بشم ؟ به همین عکس آقا که رو به رومه قسم میخورم اگه دست از سر پسرم برنداری آبرو برات نذارم ؛
؛عصبی شدم و وسط حرفش پریدم و با غیض گفتم " کی به پسر بی خانواده تو کار داره؟ من اگه میخواستم یه کاری میکردم پسرت تو صورتت نگاه نکنه؛ پس احترام خودت رو نگه دار ،مجبورم نکن به پسر بچه ننه ات بگم چه حرفایی بهم زدی .خودت هم خوب میدونی اگه بفهمه یه دقیقه ام تو اون خونه نمیمونه ؛
یه لحظه فکری توی ذهنم جرقه زد ، گفتم:خانوم دست از سرم بردار من ازدواج کردم چی از جونم میخواین ؟
تا اسم ازدواج شنید نرم شد با لحنی اروم گفت "واقعا ازدواج کردی؟خوب دخترم تو که ازدواج کردی اینو به این پسر بدبخت من بگو؛ بذار برگرده به زندگی ، فکر تورو از سرش بیرون کنه. ایشالله به حق پنج تن خودت مادر میشی می فهمی تمام حرفام از داغ بچمه التماست میکنم خودت بهش بگو که ازدواج کردی ،
من نمیتونم بهش بگم باهات حرف زدم...
گفتم : باشه من بهش میگم ولی به شرطی که هر اتفاقی هم افتاد بعد این دیگه به من زنگ نزنی دیگه نمیخوام صدات و ، فحشات رو بشنوم
دستپاچه گفت : باشه باشه تو بهش بگو نهایت چند روز دیگه حالش بده بعد خوب میشه منم قول میدم دیگه بهت زنگ نزنم...
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم " سلام میدونم باهم گذشته ای داشتیم و همخونه بودیم و روزهای خوب و بد زیادی باهم تجربه کردیم
که خب آخرش اصلا قشنگ تموم نشد
ولی وظیفه ام دونستم بهت بگم من رفتم دنبال سرنوشتم؛و با یاشار عقد کردم توام به خودت بیا و زندگیت رو بکن ارزوم دیدن خوشبختیته بچه ننه .خداحافظ برای همیشه ...."
روی مبل دراز کشیدم
نیم ساعتی گذشته بود که تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن و پشت سر هم زنگ میزد و هر بار رد تماس میدادم
شب شده بود دلم بیشتر از همیشه گرفته بود؛ که دوباره گوشیم زنگ خورد باز یغما بود بعد از چند بار زنگ زدن وقتی جوابی نگرفت پیام داد " دم در خونتم بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم "
 
 
گوشی رو پرت کردم ؛بی توجه به پیام یغما چشم به صفحه ای تلویزیون دوختم ؛
صدای زنگ در بلند شد ؛
پشت ایفون ایستادم ؛چهره ای درهم یغما رو صحفه ای ایفون نمایان شد ؛چشم دوخته بودم به صفحه با خودم کلنجار میرفتم باید همه چیز برای همیشه تموم میکردم هرچقدر هم که برام سخت بود ولی باید به زندگی برش میگیردوندم با تحکم آیفون رو برداشتم عصبی بهش توپیدم "چقدر بی درکی ؛چقدر بی شخصیتی !!
چطور به خودت اجازه میدی این وقت شب بیای در خونه یه زن متاهل؟ یا همین الان از اینجا میری یا زنگ میزنم پلیس !!من متاهلم و متعهد، دوست ندارم با کسی که تو گذشته ام بوده ارتباطی داشته باشم همین الان برای همیشه این گذشته رو چال کن از اینجا برو لطفا...
صداش تو گوشم پیچید : فقط جواب یه سوالم رو بده تو از یاشار بیزار بودی من از همه بهتر این رو میدونم بهم بگو چرا اون !!؟ هر کس دیگه ای جز اون بود اینقدر اذیت نمیشدم فقط یه کلمه بگو لعنتی چرا یاشار !!؟
گفتم "دلیلش به خودم مربوطه تو برو پی زندگیت...
قبل اینکه چیزی بگه گوشی را روی آیفون کوبیدم .
پشت پنجره رفتم ؛پرده رو کنار زدم نگاه کردم .سوار ماشین شد و حرکت نکرد .از پشت پنجره اینور اومدم هر چند دقیقه یه بار سرک میکشیدم ؛ ولی هنوز اونجا بود .نزدیکای صبح دوباره پیام داد : باشه من میرم فقط یه دیقه بیا پایین کارت دارم دیگه میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم ، فقط برای اینکه بره؛
با بی میلی گفتم باشه میام فقط خواهشا بعدش برو .....مانتو پوشیدم و پایین رفتم پشت در ایستاده بود :چشمهاش از گریه سرخ شده بود زیر لب نالید "
کثافت چیکارت کرد که مجبور شدی زنش بشی؟؟
گفتم "هیچکاری دیدم از شما مردتره ...تو دلم به حرف مسخره ای خودم خندیدم
با غیض گفت " شایدم از اول تو خودت کثافت بودی و دلت با اون بود و تمام این سالها منو سرکار گذاشته بودی !!؟البته مشخصه کسی که به یه گاو چاق مثل یزدان رحم نکنه باهاش جیک و پوک داشته باشه ؛ معلومه که از یاشار نمیگذره .
گفتم حرف دهنت رو بفهم تو هنوزم ادم نشدی ....
گفت "باشه برو خوش باش عروس خانوم ولی مطمن باش یه روز دست این کثافت که الان اسمش تو شناسنامته برات رو میکنم نه به خاطر تو به خاطر اینکه به خودم ثابت کنم لیاقتت همین بچه کونیه... ،توام برو به جهنم ...
سمت ماشین راه افتاد
چند دقیقه ای نکشید که ماشین از جاش کنده شد ..‌..
خودمم نمیدونستم چرا همچین دروغی گفتم ...
 
 
از تهدیدهای یاشار میترسیدم ؛دلم نمیخواست اعتماد بابام نسبت بهم خراب بشه ؛به اجبار قبول کردم بابام رو برای خواستگاری راضی کنم
دو سه روزی گذشته بود . یاشار روزی چند بار به بابام زنگ میزد تا اجازه خواستگاری بده .از یوحنا هیچ خبری نبود میدونستم ازم بدجور دلگیره؛ از ترس اینکه دیگه نبینمش داشتم دیوونه میشدم میکرد ... شرکت بودم که گوشی بابام زنگ خورد پوف کلافه ای کشید و گوشی رو با حرص جواب داد :پسر تو چرا حرف تو سرت نمیره میگم من رضایت نمیدم بیای خواستگاری، دختر من قصد ازدواج نداره اگرم داشته باشه باید یکی در شان خودش انتخاب کنه ...
بابام گوشی رو قطع کرد رو صندلی نشست ؛؛ارنجش رو به میز تکیه داد صورتش را لای دستش گرفته بود ،
روبروش روی صندلی نشستم ؛، اروم زیر لب گفتم "بابا جون ...
سر بلند کرد و گفت" جانم بابا جون ..."
نمیدونستم چجوری بهش بگم بریده برید گفتم "چرا اجازه نمیدی بیان خواستگاری؟
متعجب نگام کرد و گفت "نگو که دلت با این پسرس ؟"
گفتم مگه چه ایرادی داره ؛اجازه بدین با خونوادش اشنا بشیم !!
رنگم پریده بود از عکس العمل بابا میترسیدم ؛
خیلی قاطع گفت "اجازه نمیدم با این پسره ازداوج کنی خودت رو بدبخت کنی ...
اگه من بخوامش چی!!؟
تیز تو چشمام خیره شد و گفت امکان نداره تو این پسره رو بخوای دیگه هم نمیخوام راجبش چیزی بشنوم ...
****
تهدید های یاشار تمومی نداشت؛ پشت سر هم زنگ میزد تا بابام رو راضی کنم ؛گوشی رو برداشتم و داد زدم ؛چی میگی چرا دست از سرم بر نمیداری ؟؟؟
صدای خنده اش تو گوشی پبچید "عزیزم میدونی اگه باهام ازدواج نکنی چی میشه تو که نمیخوای خونوادت چیزی بفهمن مگه نه ؟؟فکر میکنی اگه بابات راجبت بفهمه چی بشه ؟؟
اصلا ولش کن همین الان بهش زنگ میزنم همه چی رو بهش میگم ...
ملتمسانه نالیدم "یاشار تورو خدا منکه دوست ندارم چرا باهام اینجوری میکنی ؟؟
_عزیزم توام عاشقم میشی کافیه فقط بهم یه فرصت بدی ،
لحظه ای مکث کرد و گفت خودت که میدونی من تهرانم میخوام فردا ببینمت "
گفتم ببینی که چی بشه ؟
گفت" حرفهامون رو میزنیم ؛قول میدم اگه نخواستی
با بی میلی قبول کردم ؟غروب که از شرکت بیرون اومدم ؛یاشار بیرون منتطرم بود ؛سوار شدم و با غبض گفنم پرا اینجا اومدی نمیگی بابام میبینتت ؟؟
بی توجه به حرف من حرکت کرد و آینه رو روی صورتم تنظیم کرد و گفت میریم جای خلوت که راحت حرفهمون رو بزنیم ؟
گفتم لازم نکرده همبن اطراف پارکی جایی نگه دار ...
ماشین رو سمت شرق روند سمت جنگلهای سرخ حصار راه افتاد ؛
وقتی رسیدیم ،با ترس نگاهم رو دور َ و اطراف چرخوندم همه جا تاریک ....
 
 
توی جنگل تاریک بودیم ؛وحشت زده نگاش کردم گفتم "چرا اینجا اومدی ؛حالت نگاهش تغییر کرد ؛خب اومدیم حرف بزنیم ؟
گفتم زیادی خلوته!
چند قدم جلوتر اومد ؛صورتش سمت گردنم برد با حرص هلش دادم و داد زدم "چه مرگته معلومه چه غلطی میکنی ؟
پوزخندی زد "دارم یه کاری میکنم که بابات نه نگه !"
با ترس نگاش کردم وقیحانه لب زد " اگه تو مال من بشی بابات مجبوره قبول کنه "با غیض غریدم "دستت به من بخوره دستات رو میشکونم ،مج دستم رو گرفت و خندید ؛چجوری میخوای دستام رو بشکونی با این مشتهای کوچیکت ؟"
صورتش رو جلو آورد
ناگهان گرمای لباش را روی لبم احساس کردم بدنم یخ کرد با ترس چشم باز کردم وقتی صورت یاشار رو موازی با صورت خودم دیدم جنون بهم دست داد ؛سیلی محکمی روی صورتش کوبیدم ؛که انعکاس صداش تو جنگل پیچید "
داد زد :چته وحشی؟
تخت سینه اش کوبیدم : این چه گوهی بود خوردی ؟به چه جراتی منو بوسیدی ؟
با حرص تو جاده راه افتادم ،پرید جلوم رو گرفت " بیخود میکنی یادت نره هادی چی بهت گفت .یه کاری نکن همه چی رو به خونوادت بگم جلوی همه گوه کاریات رو با اون پسره حرومزاده رو کنم آبرو برای خودت و بابات نمونه !!"
با دوتا دستم تو سینه اش کوبیدم که از جلوی راهم بره کنار گفتم : حرومزاده تویی آشغال که داری منو مجبور به این خریت میکنی نه اون ؟
تو یه حرکت مچ دستم را گرفت و چنان پیچوند که تا کتفم تیر کشید محکم توی بغلش کشید تو گوشم گفت : آخی بهت برمیخوره بهش میگم حرومزاده؟الان که آبرو برات نذاشتم حالیت میشه کی حرومزادس؟

با صدای بلند عصبی خندید؛ که درد دستم رو فراموش کردم و عقم گرفت، یه لحظه چشمم خورد به یوحنا؛ که پشت سرش ایستاده بود؛ تو چشم بهم زدنی چنان پشت گردن ؛ یاشار کوبید که بدون هیچ عکس العملی روی زمین افتاد.با ترس سرش رو اینور و اونور چرخوند : چی بود ؟کی بود زد ؟
بهت زده نگاش کردم " وااااا این کارا چیه مثل روانیا کسی اینجا نیست!!"
خم شدم سمتش : چه کودن وترسویی هستی مثل دیوونه ها میگی کسی زدتت ؟
خواست از جاش بلند بشه و سمتم حمله کنه که دوباره یوحنا زد روی شونه اش ؛دوباره پخش زمین شد .چشماش از حدقه بیرون زده بود پشت سر هم تکرار میکرد: یکی هولم داد یکی زد رو شونه ام؛
یوحنا :با اخم غلیظی سمتش رفت و دورش چرخید و خاک و علف بود که رو هوا بلند میشد .یاشار روی زمین افتاده بود و هی با ترس دور خودش میچرخید . صدای خنده های من و فریادهای ناله گونه ای یاشار تو جنگل پبچیده بود " اینجا جن داره اینجا جن داره"
پوزخندی زدم جن نداره ؛اینا جنای من هستن به پرو پای من بپیچی بلای بدتری سرت میارم"
 
 
یاشار روی زمین افتاده بود و وحشت زده به درختهایی که به شدت تکون میخورد نگاه میکرد ؛به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود از وحشت بدنش مثل بید میلرزید ؛
بریده بریده گفت اون دود سیاهی که شکل هیولا از لای شاخه ها بیرون میزنه رو میبینی ؟
بی تفاوت گفتم بس کن خل شدی اراجیف مببافی بلند شو بریم ؛ بدنش به رعشه افتاده بود ؛؛ناگهان با همان ترس و وحشتی که به تاریکی خیره شده بود ؛ با صدایی لرزون گفت "اون چیه داره میاد سمتم ..."به همون نقطه ای که نگاه میکرد چشم دوختم ؛من فقط یوحنا رو دیدم ؛ولی انگار اون چیز دیگه ای دیده بود؛ناگهان روی زمین افتاد و شروع کرد به لرزدین ؛یه لحظه ترس برم داشت ؛به لباسش چنگ انداختم به زور روی زمبن کشیدمش ؛ دیگه از نفس افتاده بودم با هر جون کندنی که بود روی صندلی عقب ماشین انداختمش ؛پشت فرمون نشستم ؛با گازی که دادم ماشین از جاش کنده شد هرازگاه مضطرب به عقب نگاه میکردم ؛دهنش کف کرده بود و میلرزبد ...؛گاز میدادم به قدری تند میرفتم که ماشین رو هوا پرواز میکرد ؛ماشین رو سمت بیمارستان روندم و پرستارهارو صدا کردم به محض اینکه سمت ماشین اومدن ؛سریع از اونجا فاصله گرفتم ؛سمت خیابون رفتم ؛بغل خیابون ایستادم با اولین ماشینی که جلوی پام ترمز کرد ؛ سمت خونه ای بابام راه افتادم ؛با خودم کلنجار میرفتم تا همه چیز رو به خونوادم بگم ؛تا به شغالی مثل یاشار باج ندم ؛به پشت در خونه که رسیدم دستم را روی زنگ در فشردم ؛
وقتی وارد خونه شدم ؛بابام زیر چشمی نگام کرد و گفت "میدونی چن بار بهت زنگ زدم چرا جواب نمیدادی ؛خسته روی مبل فرو رفتم ؛مضطرب بند کیفم را دور انگشتای دستم پیچ میدادم ؛
مامانم از اسپزخونه بیرون اومد و گفت" پاشو دختر مگه مهمونی!! لباسهات رو عوض کن شامت رو بیارم ..؛
گفتم مامان بشین کارت دارم میخوام یه حرفایی بزنم میخوام جفتتونم باشین ؛داداشم توی اتاق بود با پلی استیشن بازی میکرد ؛صداش تو کل خونه پبچیده بود ؛مامانم در اتاق رو بست و پیش بابام نشست ؛جفتشون با نگاه نگرونشون بهم زل زده بودن ؛
شرمگین سرم پایین بود ؛ صدای خودم رو شنیدم "بابا منو ببخش ؛من از اعتماد شما سواستفاده کردم "
با صدایی که از بغض می لرزید گفتم "ولی هیچوقت کار بدی نکردم که باعث سر افکندگیتون بشم "
مامانم دل نگرون گفت "رها کشتی منو بگو چی میخوای بگی ؟
این حرفها چیه میزنی مگه چیکار کردی ؟؟
 
 
برای بار چندم بند کیفم رو دور انگشتام پیجیدم ؛با تعلل گفتم "بابا مجبور شدم ؛ به خاطر وضعیتی که داشتم نتونستم تو خوابگاه بمونم حالم بد بود کم کم انگ دیونگی بهم میزدن دوستای نزدیکم ازم میترسیدن ؛تنها نمیتونستم زندگی کنم ؛با یه پسر همخونه شدم "
بابام بر افروخته بلند شد و سمتم خیز برداشت ؛دوباره کلافه دستش را لای موهاش فرو برد سعی میکرد از کوره در نره؛
بالای سرم ایستاد با غیض غرید "گور بابای دانشگاه و درس و کلاس ؛چرا برنگشتی تهران ؛فوقش اینجا میرفتی دانشگاه؛چرا باید میرفتی با پسری که نمیشناسی هم خونه بشی ؟"
اشکام روی صورتم میغلتید و دست و پام می لرزید ؛گفتم "نمیخولستم دانشگاه رو ول کنم ؛ولی همخونه ا م ؛درسته پسر بود ولی اونقدر مرد بود که دست بهم نزنه ...
بابام سرش رو کج کرد و کف دستش رو به نشونه سکوت؛ سمتم گرفت و غرید بس کن رها تو دختر من بودی من الان باید این چیزهارو بفههم ناامیدم کردی رها ناامیدم کردی ...
سمت اتاقش راه افتاد ؛با چشمهای اشکبارم سمت مامانم رفتم دستاش رو گرفتم "با حرص دستش رو پس کشید "چرا الان به من میگی ؛من این چیزهارو باید الان بفهمم ؟؟؟
گفتم مامان تو که خوب میدونی ؛ جونم تو خطر بود اگه نمی رفتم میمردم حتی اگه تهرانم میومدم همین بود مجبور بودم اونجا باشم ؛به نیرویی برسم ؛چیزی نتونه بهم لطمه بزنه ...الانم اون پسره یاشار با همین چیزهایی که ازم میدونه تهدیدم میکنه باهاش ازدواج کنم ...مامانم با دلخوری توی اتاقش رفت ؛ روی مبل نشیته بودم و اشک میریختم بلند شدم تو اتاقم رفتم روی تخت دراز کشیدم به پهنای صورت اشک می ریختم طاقت نداشتم ناراحتی مامان و بابام رو ببینم به خاطر همین خودم رو سرزنش میکردم ؛از طرفی انگار باری سنگین از روی دوشم برداشته شده بود ...
صبح با نور تیز خورشید که چشمم را نشانه رفته بود از خواب بیدار شدم ؛توی جام غلتی زدم ساعت ده صبح بود ؛سریع از تخت پایین اومدم و توی هال رفتم مامانم روی مبل نشسته بود ؛سینی برنج روی پاهاش بود با انگشتاش برنجارو پس میزد ؛زیر لب سلام دادم
؛هنوز باهام سر سنگین بود ؛گفت بشین برات صبحونه بیارم؟
روی مبل نشستم موهای پریشونم رو پشت گردنم هدایت کردم ؛گفتم هنوز از دستم دلخوری ؟
زیر چشمی نگام کرد و جوابم رو نداد ...
؛گفتم بابا کی رفت چرا بیدارم نکرد ؟
دوباره خیلی کوتاه گفت خواب بودی نخواست بیدارت کنه ...
 
 
لباس پوشیدم و سمت شرکت راه افتادم ؛هنوز بابام باهام سرسنگین بود اصلا باهام حرف نمیزد هیچ چیزی مثل بی توجهی بابام منو ازار نمیداد ؛
توی اتاقم رفتم و مشغول کار شدم ؛گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد شماره یاشار بود ؛جواب دادم و صدای عصبی یاشار تو گوشی پیچید "حالا دیگه مثل لاشه سگ منو میندازی جلوی بیمارستان و میری ؟لبام رو به گوشی چسبوندم و با حرص گفتم :نه باید میذاشتم ؛مثل سگ حیونهای دیگه پارت کنن ؛دیگه اینجوری برا من زبون درازی نکنی ؛چه مرگته دوباره ؛انگار بلای دیروز برات درس عبرت نشده !!"
خنده های عصبیش توی گوشی پیچید "رها ولت نمیکنم نمیتونی منو از این جور چیزا بترسونی یا همین الان جواب بله رو میدی یا میام شرکت برات آبرو نمیذارم ؛با غیض غریدم هر غلطی میخوای بکن؛به ادمی مثل تو باج نمیدم ...
گوشی رو قطع کردم ؛ سرم را کلافه روی میز گذاشتم اعصابم خورد بود ؛نیم ساعت نشده بود که از لای در چشمم به یاشار خورد ؛مثل برق گرفته ها از جام پریدم و با پوزخند نگام کرد سمت اتاق بابام راه افتاد ؛ چن دقیقه ای بعد صدای داد و فریاد بابام بلند"مرتیکه فک میکنی کی هستی با زورو تهدید دخترم رو وادار به ازدواج میکنی!!؟ صدای بحثشون بالا گرفته بود بابام صداش رو تو هوا ول داد "رها زنگ بزن به ۱۱۰،سریع زنگ زدم چن دقیقه ای دیگه مامورا سر رسیدن ؛ یاشار و دستبند به دست بردن ؛بابام حینی که با عجله پشت سرشون میرفت سمتم چرخید و گفت "رها برو خونه نیازی نیس شرکت باشی به مامانت بگو دیر میام نگران نباشه ...
از اینکه باعث همچین اشوبی شده بودم دلهره داشتم ؛وقتی به خونه رسیدم مامانم متعجب نگام کرد و گفت "چه زود برگشتی پس بابات کجاست ؟
شرمگین سرم رو پایین انداختم "بابا رفته اداره پلیس ؛اون پسره یاشار اومده بود ؛پلیس خبر کردیم "
مامانم اروم دستش را روی صورتش کوبید "بعدش چی شد حرف حسابش چیه ؟؟
گفتم "اومده پیش بابام زیراب منو بزنه بابامم وقتی به قصد و غرضش پی برد مامور خبر کرد "
چشماش رو درشت کرد گفت خوب شد دیشب همه چی رو گفتی ؛و سکوت نکردی تا به خاطر تهدیدهای اون پسره باهاش ازدواج کنی !
با صدای چرخوندن کلید توی در، بابام وارد خونه شد خسته روی مبل لمید "مامانم با نگرانی یه لیوان آب دستش داد و گفت "چیشد مسعود چیکار کردی ؟"اب لیوان رو سر کشید "رفتم ازش شکایت کردم گفتم دخترم رو تهدید میکنه مزاحم خونوادم میشه ؛اونم تعهد داد دیگه تکرار نکنه ،
کیفم رو برداشتم و سمت در خروجی راه افتادم "صدای بابام تو گوشم زنگ خورد "میدونم حماقت کردی؛ولی همینکه به ما گفتی بهترین کارو کردی ...
 
 
مامانم جلوم رو گرفت و گفت امروز همینجا بمون بری همش فکرم پیشت میمونه ؛ بعد ناهار پشت کامپیوتر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد ؛فرنوش بود بی حوصله جواب دادم : خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم بعد احوال پرسی گیر داد که تو چته ؟چرا انقدر عوض شدی؟چرا انقدر سرد حرف میزنی ...!!
گفتم چیزی نیس خودت چیکار میکنی ؟؟
با هیجان گفت " تازگیا با یه موسسه انرژی درمانی آشنا شدم با کمک علم چاکرا شناسی کلی درد درمان میکنن انقدر رو من تاثیر مثبت گذاشته که نگم برات . توام بیا یه روز بریم قول میدم حالت خوب بشه .
هر چقدر نه اوردم ولی اونقدر اصرار کرد که مجبور شدم قبول کنم .
فردای همان روز رفتم کرج و با فرنوش راهی موسسه شدیم .فضای جالبی بود.چند تا اتاق بود و هر کدوم برای یه روش تابلو خورده بود و در همه اتاقها بسته بود .فضاش قشنگ و پر از انرژی بود ..
چند دقیقه ای تو یه اتاق بزرگ با فضای عجیب منتظر موندیم تا اینکه استادش اومد .یه آقای جا افتاده؛با موهایی جو گندمی بود زیر لب سلام داد و رو به روم نشست "
تیز تو چشمام خیره شد "چقدر خسته و غمگینی !"
با لبخند کمرنگی سر تکون دادم .از فرنوش خواست از اتاق بیرون بره .به محض اینکه رفت ادامه داد : دوست داری از بدنت رو اسکن کنم
گفتم " بدمم نمیاد
بلند شد و رو به روم ایستاد و دستاش رو جلوم گرفت در امتداد بدنم دستاش رو تکون میداد و به هر نقطه از بدنم که میرسید و میگفت (مثلا : گاهی معده درد داری ؟وقتی تاکید میکردم دلیل معده دردم رو میگفت )
واسم جالب شده بود شاید اگه هر زمان دیگه بود هیجان زده میشدم ولی اون زمان اونقدر غمگین بودم تنها کاری که ازم بر میومد این بود چشم بدوزم بهش و با سر حرفاش رو تایید کنم .وقتی اسکن تموم شد رو به روم نشست و گفت : دختر تو چته ؟تمام درونت یخ زده و هیچ حسی تو وجودت نیست تمام عصب های بدنت که مربوط به احساس و عشق میشخ کاملا یخ زده وقتی اسکنت کردم از یخی وجودت من سردم شد انگار یه کوه یخ رو به روم نشسته .درونت مثل یه پیرزن ۹۰ ساله است
باز حرفی نداشتم بهش خیره شدم
وقتی دید چیزی برای گفتن ندارم خودش ادامه داد : میدونم به خاطر شرایط خاصی که داری و باز بودن چشم سومت ،خیلی داری اذیت میشی ولی این حالت یخ بودنت غیر طبیعیه انگار تمام حس های بدنت یخ زدن و مردن .
با تعجب بهش خیره شده بودم من حتی راجب خودم چیزی نگفته بودم ولی اون همه چیز رو میدونست ...
تو صندلیش جا به جا شد و متفکرانه نگام کرد "میخوای تست مدیومی ازت بگیرم ؟؟
 
 
.قرار شد من برونفکنی کنم و از اتاقی که آدرس داده بود بدون اینکه دیده باشم خبر بیارم یه نشونه واضح بدم .اماده شدم روی تخت دراز کشیدم و در عرض چند دقیقه روحم رو از جسمم بیرون کشیدم به حالت معلق بالای سر جسدم ایستادم .سمت اتاقی که گفته بود پرواز کردم و حالا تو اتاق بودم هر طرف سرک کشیدم و سعی میکردم چیزهای جالب اتاق رو به خاطر بسپارم ؛گوشه ای اتاق؛ مجسمه بزرگی از یه زن بود که وسط پیشونیش چشم سوم هکاکی شده بود .وقتی مطمن شدم به اندازه کافی اطلاعات دارم به سرعت تو جسمم برگشتم با سرفه های پی در پی چشم باز کردم و به محمد زل زدم ؛زیر لب تکرار کردم "تو اتاق یه مجسمه دیدم مجسمه زنی که چشم سوم رو پیشونیش هک شده بود ...
محمد با چشمهایی براق و گشاد شده بهم خیره شد هیجانزده گفت : دختر تو فوق العاده ای چه طور به این سرعت تونستی برونفکنی کنی سرعتت عالیه و قدرتت روی کنترل روحت بی نظیره . خیلی قوی هستی ...
وسط حرفش پریدم : قوی و بیچاره...
به حالت دلخوری گره ای بین ابروهاش انداخت "قدر خودت رو بدون تو با قدرت فوق العاده ای که داری خیلی خاصی...زیر لب نالیدم " کسی حالم رو درک نمیکنه و حتی باورم نمیکنه؛ اخر سر انگ دیوونگی و جنزدگی بهم میچسبونن".
به حالت تاکیدی گفت "رها هیچ ادمی نباید بدونه همچین نیرویی داری ؛تو یه مدیوم قوی هستی اینجا ایرانه اگر به گوش اطلاعات و سازمانهای این چنینی برسه .... باید به خدمت خودشون در بیای ....
منکه تا حالا خودم رو دست کم گرفته بودم حرفهای محمد برام جالب بود
روبرویم ایستاد و
شروع کرد انرژی های منفی رو از بدنم خارج کرد وقتی کارش تموم شد حس کردم یه ادم دیگه شدم . تمام مغزم خالی شده بود تمام وجودم خالی شده بود هیییییچ حسی تو وجودم نبود انگار یه چیزی گم کرده بودم همون انرژی های منفی بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بودن و حالا که از بدنم تخلیه کرده بود از درون خالی شده بودم و حالم بی نهایت بد بود که گفت تا یکی دو روز دیگه خوب میشم .
وقتی ازش خداحافظی کردم دوباره سرش رو نزدیک گوشم اورد و تاکید کرد با هیچ کس راجب قدرت بالایی که داری حرف نزن..
با فرنوش بیرون زدیم ؛حالم بد بود اونو به خونش رسوندم و سمت تهران حرکت کردم وجودم خالی شده بود . تنگار چیزی درونم گم شده بود سرگردون بودم همش گریه میکردم و دنبال گمشده ام بودم ...
 
روی مبل دراز کش خوابیده بودم ؛صدای گوشیم بلند شد ؛نیم خیز شدم و گوشیم رو از روی میز عسلی برداشتم ؛؛شماره یزدان بود ؛با تردید گوشی رو به گوشم چسبوندم ؛از اونور خط صداش تو گوشی پیچید "رها خوبی ؛میدونم از دستم ناراحتی ؛اره من بد کردم ؛ولی خب توام نون دونی منو بریدی ؛حالا بگذریم زنگ زدم ازت تشکر کنم ؛میدونم به خاطر مامانم قبول کردی رضایت بدی ولی به هر حال ازت ممنونم
....
گفتم اره دقیقا به خاطر خودت رضایت ندادم هوا برت نداره ؛لحظه ای مکث کرد و گفت "میخوای باهم کار کنیم ؟"
با تمسخر خندیدم "واقعا چطور روت میشه همچین چیزی ازم بخوای ؟واقعا فکر کردی اینقدر احمقم که با تو کار کنم ...گوشی رو قطع کردم ...
دو روزی گذشته بود ؛جلوی در خونه بودم ماشین رو سمت پارکینگ هدایت کردم ؛چشمم خورد به یغما جلوی ماشین ایستاد ؛دستم را روی بوق گذاشتم تا کنار بره ؛ اوند به شیشه زد و گفت درو باز کنم ؛دستم را روی شاسی فشار دادم ؛درو باز کرد و روصندلی جلو نشست ؛همینطور که نگاهم به جلو دوخته شده بود دنده عقب گرفتم و ماشین رو سمت کوچه روندم زیر درخت چنار پارک کردم ؛
گفتم خب ؛چی باعث شده که بیای اینجا کاری داشتی ؟مثل اینکه هنوز تو ذهنت فرو نکردی که من شوهر دارم !!
با صدای بلند خندید و کلافه سرش رو تکون داد چشماش رو ریز کرد و گفت "راه مسخره ایی برای دک کردن من انتخاب کردی !!کدوم شوهر رها؟؟
یه لحظه وا رفتم به تته پته افتادم ؛کف دستش رو سمتم گرفت "بس کن رها؛کم دروغ بگو ،
دیروز مجبور شدم با دوستام به میانه برم ؛چن تا گردن کلفت با خودم بردم ؛یاشارو بیرون از شهر کشیدمش ؛البته خودت که میدونی دوستای زیادی اونجا دارم که کمکم کردن...
مات بهش خیره شده بودم
منتظر ادامه حرفهاش بودم گفتم خب چیکار کردی!؟
گفت"میدونم تهدیدت کرده با این روش میخواست باهات ازدواج کنه ؛ولی یه کاری باهاش کردیم دیگه عمرا بخواد به ازدواج با تو فکر کنه ؟؟
مضطرب گفتم "یغما کار احمقانه ایی که نکردی ؟
نه بابا ؛فقط لختش کردیم از زوایای مختلف ازش عکس گرفتیم ؛تا براش درس عبرت بشه یه دخترو تهدید نکنه ؛اگه یه بار دیگه مزاحمت بشه تو شهر خودش عکساش رو پخش میکنیم ...
سرم رو تکون دادم و عصبی غریدم "یغما اصلا به تو هیچ ربطی نداشت بخوای دخالت کنی من خودم از پس مشکلات خودم بر میام ؛در و باز کرد و پیاده شد ؛دو لا شد و به داخل گردن کشید "رها فقط به خاطر تو نبود ؛کسی که ادم فروشی کنه حقش همینه ؛یادم نرفته به خاطر اون حرومزاده ریختن خونه ؛به خاطرش زندانی شدم "
 
 
یغما چند قدمی دور نشده بود از ماشین پیاده شدم و صداش کردم ؛سمتم چرخید ؛لب جنباندم "مادرت بهم زنگ زد ؛به قدری فحاشی و توهین کرد مجبور شدم بگم ازدواج کردم تا دست از سرم برداره"
از حرفهام جا خورده بود جلو اومد و مات تو چشمام خیره شد "مامانم به تو زنگ زده ؟؟شمارت رو از کجا اورده ؛تورو از کجا میشناسه !!؟
خنده تلخی زدم با تمسخر گفتم "برو از رفیق شفیقت یزدان خان بپرس ؛تو گوش مامانت خونده تو با یه جادوگر هرزه ارتباط داری ؟
با غیض دندوناش را رو به سابید و از لای دندونهای قفل شده اش غرید "حرومزاده، ...
نفسم را کشدار بیرون دادم "همه چیز رو خراب کردی یغما ؛من اگه تورو هم قبول داشته باشم نمیتونم با مادرت کنار بیام ؛خونواده هامون فرهنگهامون به هم نمیخوره "
ملتمسانه نگام کرد "رها یه فرصت دیگه بهم بده ؛خودت که میدونی از همون اول با عقاید پدرو مادرم مخالف بودم هیچوقت باهاشون آبم توی یه جوب نرفته "
ابرو تو هم کشیدم "مگه میشه خونواده رو دور انداخت؟هر چی باشن خونوادتن ولی تو این مدت با رفتارهای که داشتی بهم ثابت شد ما به درد هم نمیخوریم ،
سوار شدم و ماشین رو سمت پارکینگ هدایت کردم ...
از تو اینه نگاهم به یغما بود همینطور به ماشین زل زده بود ...
به خونه که رسیدم ؛ ساندویچی که از شب قبل توی بخچال مونده بود رو خوردم
به قدری خسته بودم شب زود به رختخواب رفتم ؛ ناگهان با صدای وحشتناکی از خواب پریدم ؛ از تخت پایین امدم و سراسیمه سمت هال رفتم
" جن کوتوله با قیافه کریهش روبرویم ایستاده بود و میخندید ؛ دست و پاهام میارزید شروع کردم به خونون وردهایی که بلد بودم ... بیشتر کلماتش از ذهنم پریده بود ....
یه لحظه جلوی چشمام قیافه ای داداشم رهام تداعی شد ؛که چاقو زیر گلویش بود ؛با صدای وحشتناکی داد زدم ....کثافت به داداشم نزدیک نمیشی ... چشمام رو بستم با خودم میگفتم اینا همش توهمه توهمه ؛اون اینکارو میکنه نمیتونه به اونا نزدیک بشه ...
چشمام رو باز کردم ؛با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن ؛تو که نمیخوای همچین بلایی سر داداشت بیاد هرزه ... !؟؟
سمتم خیز برداشت و بوی بدی توی دماغم پیچید ؛ موهام رو توی مشتش گرفت و وسط خونه کشید ؛ زیر لوستر بودم تو چشم به هم زدنی یه طناب از لوستر اویزون بود ...
غضبناک چرا خودت رو نمیکشی هم منو راحت کنی هم خودتت رو ...؟؟
 
 
با گریه داد زدم من اینکارو نمیکنم من خودم رو نمیکشم ،بدون اینکه بخوام رو هوا معلق مونده بودم طناب درست روبروی صورتم بود ؛شروع کردم به خوندن دعاها و وردهایی که بلد بودم ؛با تمام وجود اسم خدارو فریاد زدم ؛ با صحنه هایی که از خونوادم جلوی چشمام تداعی میشد ؛تمام تمرکزم رو از دست داده بودم
به چشم خودم میدیدم که مامانم توی اتیش میسوزه عاجزانه ازم کمک میخواد ؛یا بابام رو میدیدم که توی حموم تیغ به رگ دستش میخوره ؛صحنه های دلخراشی که تمام روح و روانم رو به هم ریخته بود ؛شکنجه روحیم میکرد ... تمام دعا ها وردهایی که برای دفع طلسم توی ذهنم بود به یکباره از حافظه ام پر کشید فقط خدارو صدا میزدم ،و گریه میکردم که شاید همسایه ها صدام رو بشنون ...
خودش با من رو هوا معلق بود عاجزانه ازش کمک میخواستم که دست از سرم برداره با دهن باز میخندید ...به موهام چنگ انداخت و کشید درد بدی توی سرم پیچید ؛صورتم رو جمع کردم ؛اشکام بی اختیار روی صورتم میلغزید صدای وحشتناکش توی گوشم پیچید " اگه خودت رو نکشی همون چیزهایی که اینجا دیدی سر خونوادت میاریم ؛فقط کافیه طناب رو به گردنت اویزون کنی تا بلایی سرشون نیاد "
سرم رو تکون دادم و گفتم نه من اینکارو نمیکنم ...
وقتی دید قبول نمیکنم بالای سرم رفت و مایع زرد رنگی را روی سرم بالا اورد ؛قطرات لزج اب دهانش از روی موهام میغلتید با بوی تعفنی که توی دماغم پبچیده بود پشت سر هم عُق میزدم ...نمیخواستم برای خونوادم اتفاقی بیوفته یا بلایی سرشون بیاد با تمام وجود عاشقشون بودم بدون اونا نمیتونستم زنده بمونم بی اختیار ؛سرم را توی حلقه ای دار فرو بردم ؛بدنم رو هوا ول شد طناب توی گوشتم فرو رفت ؛داشتم دست و پا میزدم ؛نمیتونستم نفس بکشم ؛یه لحظه با صدای کوبنده ای در اپارتمان باز شد و بابا مامانم سراسیمه سمتم اومدن بابام زیر پاهام رو گرفته بود طناب رو از گردنم بیرون کشید ؛ دراز کش رو زمین خوابیدم و پشت سر هم سرفه میکردم ؛رد طناب ؛روی گردنم میسوخت ؛مامانم و بابام جفتشون باهم گریه میکردن مامانم با گریه ضجه میزد "چرا اینکارو کردی دخترم؛ اگه ما نمی رسیدیم چی؟ معلوم نبود چه بلایی سرت میومد ..." ؛بلافاصله اورژانس خبر کردن و بیمارستان رسوندنم ،
روی تخت بیمارستان خوابیده بودم ؛بابام دستام رو گرفت ؛خم شد و صورتم رو بوسید و با بغض گفت "چرا ابنکارو کردی رها ...!!؟"
بغض وسط گلویم بالا پایین میشد راه نفس کشیدنم رو بسته بود ؛با گریه نالیدم "من نمیخواستم خودم رو بکشم اون میخواست منو بکشه ..."
مامانم دستش را روی موهام کشید و گفت "این چیه رو موهات ؟"
 

 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : anasta
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه bqjwo چیست?