ماه بیگم ۱
با تو دهنی که از آقام خوردم خفه خون گرفتم،نگاه ناامیدی به مامان انداختم و بغضم رو توی گلو خفه کردم،اقام دادی کشید و گفت میخوای آبروی منو ببری ها؟با دستای خودم خفت میکنم اگه بخوای چموش بازی
دربیاری،یه عمر ابرو جمع نکردم که توئه یه علف بچه به بادش بدی....حرص میخورد و هیکل چاقش میلرزید،این آقام بود یا دشمن خونیم؟مگه من بچشون نبودم پس چطور حاضرن منو قربانی کنن،منکه سنی ندارم فقط یازده سالمه،دوباره با فکر کردن به اینکه به همین زودی از این خونه میرم واز مامانم و ابجیام دور میشم حالم بد شد اما جرئت گریه کردن نداشتم،هق میزدم و آب دماغمو با آستینم پاک میکردم،خدایا خودت به دادم برس من نمیخوام عروس بشم اونم عروس یه ده دیگه،مامان بلاخره دهنشو باز کرد و گفت فکر کردی تا آخر عمرت میتونی اینجا بمونی؟بلاخره که باید شوهر کنی و بری مام همسن تو بودیم که عروس شدیم،الانم نبینم رو حرف اقات حرف بزنی که خودم پوستتو میکنم دختر انقد بی حیا؟ما اسم عروسی میومد مثل انار باغی سرخ میشدیم جرئت داشتیم رو حرف آقامون نه بیاریم؟تازشم جای غریبه که نمیخوای بری درسته یه ده دیگست اما ملوک دختر خالتم همونجاست تنها نیستی که،با حرفای مامان امیدم ناامید شده بود،انگار چاره ی دیگه ای نبود باید خودمو به دست سرنوشت میسپردم،گوشه ای کز کردم و سرمو روی پاهام گذاشتم،مامان زیر لب غرید حداقل میری یه جایی که شکمت سیر میشه و مجبور نیستی هرروز با نون خالی خودتو سیر کنی،اقام از سرجاش بلند شد و گفت دیگه تکرار نمیکنم ماه بیگم اگه بخوای اعصابمو به هم بریزی حسابت با کرام الکاتبینه،زود سرمو پایین انداختم انقد بچه بودم که با همین تهدید های توخالی لرزه به اندامم میفتاد،خاستگاری که اینجوری براش سر و دست میشکوندن برادر شوهر دختر خالم بود که بیست سال از من بزرگتر بود و میخواستن من رو به عقدش در بیارن،من دختر یازده ساله ای بودم که تا اونموقع توی دنیای بچگی خودم غرق بودم و فکرش رو هم نمیکردم به این زودی بخوان من رو از سرشون باز کنن،نگاهی به اطرافم انداختم توی اون اتاق کوچیک و نمور هفت نفر آدم زندگی میکرد،سه خواهر و برادری که با هزار نذر و نیاز به دنیا اومده بود،همه از من کوچکتر بودن و هرکدوم گوشه ای افتاده بود و به خواب رفته بود،انقد خوابشون عمیق و سنگین بود که حتی از سر و صدای ما هم تکون نمیخوردن،دلم میخواست منهم به اون روزهای خوب برمیگشتم زمانی که مادربزرگم بخاطر دختر بودن بچه های مادرم با لگد در خونه رو باز میکرد و........
سر جام نشستم و گفتم خاله ملوک که از من بزرگ تر بود یادمه ننه جون میومد اینجا گریه میکرد میگفت این دختره پونزده سالش شده و هنوز بختش باز نشده میترسم ترشیده بمونه تو ده آبرومون بره،همین حرف کافی بود تا خاله به سمتم خیز برداره و مامان دستشو بگیره،پتو رو روی خودم کشیدم و چشمامو بستم،خاله از اون طرف با حرص گفت مار بزنه تو دست من که در حق تو خوبی نکنم،فردام میخوای بری جاری دخترم بشی و همین حرفا رو بهش بزنی؟لال بشه اون زبونت،دختر من تو این ده تک بود اگه خوب نبود که شوهرش اینجوری خودشو هلاک نمیکرد واسش،مامان دستی روی پای خاله زد و گفت طلعت شکر خورد یه چیزی گفت ولش کن تورو خدا،خودم به حسابش میرسم تو بیا یه لقمه صبونه بگیر یه خبطی کرد بیگم،خاله نگاه چپ چپی بهم کرد و دیگه چیزی نگفت،مامان ظرف عسل و کره ای که خودش درست کرده بود رو جلوی خاله گذاشت و نون های داغ و تازه رو تیکه میکرد و توی سفره میذاشت تا خودشو برای خواهرش لوس کنه،صدای قار و قور شکمم بلند شده بود اما جرئت نداشتم به سفره نزدیک بشم،خاله تیکه های نونو توی ظرف عسل میزد و آب دهن من جاری میشد،وقتی ظرف عسل و کره خالی شد بالاخره دست از خوردن کشید و به پشتی تکیه داد،چایی داغ رو یک سره سر کشید و رو به مامان گفت ملوک دیروز اومده بود خونمون خبر آورده که توی همین هفته خانواده ی شوهرش واسه نامزد کردن ماه بیگم میان،یه دست لباس ابرومند واسش آماده کن کسی حرفی نزنه،رسم اونارو هم که میدونی ده روز بعد از نامزدی میان واسه بردن عروس،توی همین مدت کوتاه باید جهازشو هم جور کنی،اینا گداگشنه نیستن ها چارتا چیز درشت و چشم کور کن واسش بخر،مامان من منی کرد و گفت باشه خواهر هرجور شده جهازشو جور میکنم اقاش یه فکری میکنه،خاله استکان خالیو توی سینی گذاشت و بلند شد،مامان زود گفت کجا خواهر میخوام برم نهار بذارم توروخدا بمون نهار بخور بعد میری،خاله چارقدشو مرتب کرد و گفت نه باید برم آقا نعمت واسه نهار میاد خونه منو نبینه اوقاتش تلخ میشه،پس دیگه گوشزد نکنم حواست به همه چی باشه،خاله رفت و من با اخم بدرقه اش کردم اصلا دل خوشی ازش نداشتم زبونش مثل نیش مار بود کل ده از دستش شاکی بودن اما خب واسه مامانم مثل بت بود،هرچی میگفت بدون بروبرگرد انجام میداد.......
ظهر که آقام واسه نهار اومد مامان کنارش نشست و حرفای خاله رو مو به مو واسش تعریف کرد،همونطور که حدس میزدم آقا صداش و بالا برد و گفت من از گور ننم پول بیارم واسه دخترای تو جهاز بخرم؟من میخوام شوهرش بدم که یه نون خور کمتر بشه بعد اون خواهر در به در شده ی تو میاد اینجا واسه من خرج میتراشه؟من خودم میدونم چکار کنم بذار اینا بیان،بهشون میگم من پول بابت جهاز ندارم اگه میخوان ببرن اگه نمیخوانم هری،با شنیدن این حرف از دهن آقام نیشم باز شد،معلومه که اونا منو بدون جهاز قبول نمیکنن،وای خدا یعنی میشه همه چی به هم بخوره؟نور امیدی توی دلم تابید و لبخند روی لب هام نشست،روز بعد مامان از توی صندوقچش لباس قدیمی وگشادی درآورد و جلوم گرفت تا بپوشم،با تعجب نگاهش کردم و گفتم مامان این که واسه من بزرگه،نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت و گفت ببخشید توروخدا پارچه های ابریشم و تافته توی چمدون دارن خاک میخورن فردا میدم دست خیاط واست لباس درست کنه،از لحن حرف زدنش خندم گرفته بود،با خنده لباسو ازش گرفتم و پوشیدم،راست میگفت چه انتظار زیادی ازش داشتم،بابام لباسو که توی تنم دید بلند شد و گفت به به خیلی هم قشنگه تازه از اون حالت بچگی هم در اومدی اینجوری لاغر و زردنبو هم به نظر نمیای،لباس به معنای واقعی توی تنم زار میشد اما به چشم مامان انگار زیباترین لباس دنیارو پوشیدم....مامان زود لباسو از تنم درآورد و توی اتاق برد تا با کتری داغ چین و چروکاشو بگیره،غروب بود ومن ناراحت و غمیگن توی حیاط نشسته بودم به این فکر میکردم که مامانم چطور میتونست منو انقد از خودش دور کنه،اگه من عروس ده دیگه میشدم شاید در سال دوبار میتونستم بیام و بهشون سر بزنم اما خب انگار برای خانوادم مهم نبود و دلشون میخواست هرچه زودتر از دستم راحت بشن،میتونستم حدس بزنم لقمه ای که خاله طلعت واسم درنظر گرفته چطوریه،یادمه وقتی ملوک میخواست نامزد کنه خاله جوری از داماد تعریف میکرد که همه فکر میکردن شاهزاده ی سوار بر اسب اومده تا ملوک و با خودش ببره،جوری بود که همه زن های ده از حسادت میخواستن منفجر بشن،خاله زن هارو دور خودش جمع میکرد و میگفت دامادی گیرم اومده که کم از خان و خان زاده نداره،اقاش کلی ملک و املاک داره و توی پول غلت میزنن،روز نامزدی همه منتظر یه پسر قدبلند و چهارشونه بودن اما با دیدن داماد بجای کل و هلهله صدای خنده ی زن ها بلند شد.........
هوا تاریک شده بود که خونه کمی رنگ و روی تمیزی به خودش گرفت خاله خسته و کوفته گوشه دیوار نشست و گفت ماه بیگم یه لیوان آب برام بیار از تشنگی دارم هلاک میشم خدا میدونه ننت از کی تا حالا دست به این خونه نزده فردا عروسی کرده اینجوری نباشی ها که هی تف و لعنت به من بفرستن،ملوک هرجوری که بود تو هم همون کارو بکن هرچی باشه اون عاقل تره و میدونه باید چه کار کنه،بدون اینکه جواب حرفهاش رو بدم زود توی مطبخ پریدم و از کوزه لیوانی آب براش ریختم خاله پیش خودش فکر می کرد من خیلی خوشحالم که می خوام ازدواج کنم نمیدونست که با زور کتک آقا و ناله و نفرین های مامانم حاضر به این کار شدم،شکم مامانم کمکم بالا می اومد و مشخص بود که حامله است خاله جرعهای از آب نوشید و گفت فکر کنم این یکی هم دختره الکی به دل خودت صابون نزن میدونی که من زن حامله رو از ده فرسخی ببینم میتونم بگم بچش چیه الانم از تنبلیتو نفس نفس زدنت مشخصه که بچه دختره الکی دل خودتو به حرفای خاله خانباجیا خوش کردیو میگی اینم پسره،مامان که مشخص بود با حرف خاله حسابی پنچر شده با لحن نا امیدی گفت هرچی خدا بخواد همون میشه خواهر اما خوب من خودم خواب دیدم که اینم پسره حالا تا ببینیم چی پیش میاد،نمیدونم جنس زبون خاله از چی بود که انقدر حرفهاش نیش داشت تا حالا ندیده بودم برای موضوعی مامانم و دلداری بده یا حرف خوشحال کننده ای بهش بزنه..... روز بعد صبح زود بود که با سر و صدای مامان از خواب بیدار شدیم توی دلم خدا خدا میکردم امروز خانواده داماد از آقام جهیزیه آنچنانی بخوان و اونم قبول نکنه فقط در این صورت بود که می تونستم از شر این ازدواج راحت بشم،خانواده داماد قرار بود بعد از ظهر بیان و منو برای پسرشون نشون کنن،خاله از صبح کله سحر اومده بود و با دستور هایی که می داد سرمون رو به درد آورده بود،مامان زود غذایی آماده کرد و بعد از خوردن خاله ازم خواست برم تو اتاق و لباسم رو بپوشم میدونستم با دیدن لباس مامان توی تن من حسابی آتیشی میشه و حرف بارمون میکنه،همین جور هم شد وقتی لباس رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم مثل اسپند روی آتیش از جا پرید و گفت ثریا مگه مسخرمون کردی این چیه تن این دختر کردی مگه من صد بار بهت گفتم یه لباس آبرومند براش آماده کن آخه خودت نگاه کن با چه عقلی اینو بهش دادی بپوشه من نمیدونم تو میخوای این دخترو شوهر بدی یا نه، خاک تو سر من که نشستم تا تو یه کاری بکنی ماه بیگم یالله برو این لباسو از تنت درآر تا برم خونه و یکی از لباسهای ملوک رو برات بیارم این مادر شما آخرش منو سکته میده.......
،مامان و خاله جلوی در رفتن تا ازشون استقبال کنن،خاله یک لحظه سریع به سمتم اومد و گفت بیگم وقتی مادر دامادو آوردم پیشت دستشو میبوسی ها یادت نره اسمش خدیجه خانمه،سری تکون دادم چیزی نگفتم،از ترس خاله انقد سرمو پایین گرفته بودم که گردنم درد گرفته بود،با صدای خوشو بش خاله و مامان فهمیدم که مهمون ها توی خونه اومدن،چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم نمیتونستم ببینم چه خبره،با صدای خاله که میگفت اینم ماه بیگم،دست بوسته خدیجه خانم،زود به خودم اومدم وچادر رو از توی صورتم کنار زدم،زنی که کنار خاله ایستاده بود با چنان غرور و فخری بهم نگاه میکرد که یک لحظه از ترس اب دهنمو قورت دادم،خدیجه خانم این بود ؟اینکه از همین الان به خون من تشنست،موهای نارنجی رنگش که با حنا به این رنگ دراومده بود چنان توی ذوق میزد که انگار نور خورشید مستقیما توی صورت آدم میتابید،به خدیجه خانم زل زده بودم و بربر نگاهش میکردم،با چشم و ابروی خاله زود خودمو جمع کردم و بلند شدم،خدیجه خانم با پررویی دستشو جلو گرفت و منهم بوسه ای به دستش زدم،بعد از بوسیدن،دستشو کنار کشید و به خاله گفت اینکه خیلی بچست طلعت،انگار نون بهش ندادن بخوره من حوصله ی بچه بزرگ کردن ندارم ها،خاله زود توی حرفش پرید و گفت نه خدیجه خانم به هیکلش نگاه نکن انقد فرز و زرنگه که نگو این خونه زندگی رو خودش میچرخونه،خدیجه خانم با تمسخر نگاهی به در و دیوار خونه کرد و بدون اینکه چیزی بگه رفت و گوشه ای نشست،ملوک لباس زیبایی پوشیده بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود مشخص میخواد خودشو جلوی بقیه خوشبخت و پولدار نشون بده،کنار خدیجه خانم دوتا دختر که مشخص بود چند سالی از من بزرگترن نشسته بودن و گاهی با ابروهای بالا رفته و چشم هایی که غرور و فخر ازش میبارید به من نگاه میکردن،زود یاد حرف های خاله افتادم و دوباره چادر رو توی صورتم کشیدم،رسم این بود که داماد باید کنار مردها میموند و اگر دو خانواده با هم به توافق میرسیدن میومد و کنار عروس مینشست،همه در حال صحبت و پچ پچ بودن،صدای زن کناریم به گوشم میخورد که به بغل دستش میگفت عروس چقد بچست گناه داره که جونی هم تو تنش نیست دیگه دختر واسه پسرشون نبود تا این بچه رو براش نشون کنن؟اهی کشیدم و با خودم گفتم غریبه ها بیشتر برام دلسوزی میکنن تا پدر و مادر خودم،دست هامو توی هم گره داده بودم و با تمام وجود از خدا میخواستم مجلس مردونه به هم بخوره و این نامزدی منحل بشه......
هر لحظه منتظر بودم صدای دعوای مردها بلند بشه پ پشتبندش نامزدی به هم بخوره،چشمامو محکم بسته بودم از خدا میخواستم نجاتم بده،اما با صدای کل کشیدن زن ها و پچ پچ بغل دستم که میگفت داماد اومد فهمیدم چاره ای بجز تسلیم در برابر سرنوشت ندارم،زیر چادر قطره اشکی روی گونم غلطید و انگار تازه فهمیدم قراره چه اتفاقی برام بیفته،جرئت نداشتم چادر رو از جلوی صورتم کنار بزنم تا داماد رو ببینم میدونستم که حالا خاله گوشه ای ایستاده و منو زیر نظر گرفته،بوی اسپند توی خونه پخش شده بود و از صدای خدیجه خانم که مدام ماشاالله میگفت میشد فهمید که برای پسرش اسپند دود میکنه،دلم میخواست هرچه زودتر برن و خونه خالی بشه میخواستم به بهانه ی خواب زیر پتو برم و تا صبح برای بخت بدم گریه کنم،بلاخره خدیجه خانم وقتی با دود اسپندش همه رو کور کرد،خنچه هایی که پیشکشی عروس و خانوادش بودن رو جلومون گذاشت و چادر رو از توی صورتم کنار زد،از شدت خجالت و شرم از اینکه مردی کنار دستم نشسته بود که قرار بود شوهرم بشه عرق سردی روی پیشونیم نشست،خدیجه خانم دو زانو جلوی خنچه ها نشست و شروع کرد به دراوردن وسایل و نشون دادنشون به زن ها،هیچ میل و رغبتی به تاب دادن سرم و نگاه کردن به کسی که کنارم نشسته بود نداشتم،خوب یا بد مگه راهی برای ازدواج نکردن داشتم؟توی ذهنم مردی رو ترسیم میکردم که موهای کنار سرش تقریبا سفید شده و پوست صورتش درست مثل خدیجه خانم تیرست،دماغ بزرگی داره و ابروهای پر پشتش ترس توی دل آدم میندازه،این بود تصور من از کسی که به عنوان نامزد کنار دستم نشسته بود اما نمیتونستم برگردم و بهش نگاه کنم،خدیجه خانم بعد از اینکه همه ی وسایل رو به زن ها نشون داد با غرور به دختر هایی که کنار دستش نشسته بودن نگاه کرد و اشاره کرد وسایل رو جمع کنن،حس میکردم مهمان هایی که همراه خانواده داماد اومدن با تمسخر نگاهم میکنن و پوزخند میزنن،گاهی هم توی گوش هم چیزی میگفتن و میخندیدن،توی همین گیرو دار صدای یکی از زن هارو شنیدم که گفت دختر بیچاره دلش خوشه میخواد شوهر کنه،انگار چیزی توی دلم فرو ریخت،مگه چی شده چرا این حرفو زد خاله که کلی تعریفشون روداده بود نکنه داماد مشکلی چیزی داره،اونموقع ها اصلا چیزی به اسم تحقیق وجود نداشت توی اکثر خونه ها به دختر به چشم مهمانی که نگاه میکردن که هرچه زودتر باید بره و برای صاحبخونه مزاحمت ایجاد نکنه حالا هرجایی که میخواست بره،اصلا مهم نبود فقط مهم ازدواج کردن و نموندن توی خونه پدر بود......
گاهی میشد که خانواده ای بدون هیچ شناخت یا پرس و جویی دخترشون رو به ده یا شهر دیگه ای شوهر میدادن و دیگه هیچوقت از دخترشون خبردار نمیشدن،حالا خانواده ی من بدون اینکه کوچکترین شناختی از این خانواده داشته باشن حاضر شده بودن دخترشون رو توی سن پایین به دست اونها بسپارن،تنها باری که ما این خانواده رو دیده بودیم برای عروسی ملوک بود که من بچه بودم و آقام و مامانم هم فقط برای لحظه ای اون هارو دیده بودن،دوباره با اشاره و چشم و ابرو اومدن خاله چادر رو روی سرم کشیدم،مهمون ها کم کم عزم رفتن کردن و من لبخند غمگینی روی لبم نشست دیگه تحمل اون جو سنگین رو نداشتم کاش برن و دیگه پیداشون نشه،اینا دیگه کی بودن که حاضر شدن من رو بدون جهاز قبول کنن،یعنی دختر دیگه ای براشون پیدا نمیشد؟توی چشم به هم زدنی خونه خالی شد و فقط خودمون موندیم،ملوک که یعنی واسطه ی این ازدواج بود حتی به من سلامی نکرده بود و فقط از دور نگاهم میکرد،نمیدونم چرا همه چیز اون آدم ها برام مشکوک شده بود،خاله زود خودشو روی خنچه ها انداخت و گفت ثریا شنیدی که اون پارچه ی سبز رو برای من آوردن،دیدی چه خانواده ی خوبی بودن؟ببین برای دخترت چیا ک نیاوردن،توکه یه دست لباس درست و درمون براش نخریدی حالا ببین چیا که به پاش نریختن،همون لحظه آقام و آقا نعمت شوهر خاله طلعت وارد اتاق شدن،اقام لبش خندون بود و مشخص بود که از این وصلت راضیه،خاله گفت چیه آقا حیدر کبکت خروس میخونه انگار خیلی خوشت اومده ازشون ها؟اقا خندشو کم کرد و گفت خانواده ی خوبی بودن هرچی گفتم نه نگفتن،گفتم من پول جهاز خریدن ندارم گفتن اشکال نداره پسرمون همه چی داره،گفتم واسه شیر بها یه گاو و پنج تا گوسفند میخوام بازم گفتن رو چشممون روز عروسی شیربهای عروسو تقدیمتون میکنیم،خاله محکم رو پاش زد و گفت این چه کاری بود که کردی آخه مرد حسابی،مگه دختر بدون جهازم میشه حالا هرچقدر اونا بگن نمیخواد ،فردا تو سر این بیچاره میزنن و میگن اقات بهت جهاز نداد،اقام با اخم گفت دختر دار و زور دار،اگه نمیخواستن که قبول نمیکردن،فکر کردی دخترمو مفتی مفتی میدم؟تازشم اینا گفتن پنج روز دیگه میان عروسشونو میبرن من چطور تو پنج روز واسش جهاز آماده کنم......
آقا اخمشو غلیظ تر کرد و گفت مگه همین خواهر او اومد تو خونه ی من چه جهازی اورد؟تازه آقای خدابیامرزت چند برابر این از من شیربها گرفت،خاله که میدونست بحث کردن با آقا بی فایدست زیر لب چیزی گفت و ساکت شد،یعنی آقام منو به یه گاو و چندتا گوسفند فروخته؟اونشب تا نزدیکی های صبح زیر پتو گریه کردم و برای بی کسی خودم زار زدم،پنج روزی که برای آماده شدن ما تعیین کرده بودن تموم شد و قراربود روز بعد خانواده ی داماد برای بردن من بیان،مامان با اون شکم بالا اومدش اینور اونور میرفت و اصلا براش مهم نبود که قراره دخترش رو به ده دیگه ای ببرن و ازش دور بشه،بقچه ای که برای حمامم آماده کرده بود رو برداشتم و جلوی در منتظر موندم تا بیاد،از خاله طلعت هم خبری نبود همیشه اینجور موقع ها پیداش میشد اما حالا معلوم نبود کجاست،زن حمومی سکه ی ناچیزی از مامانم گرفت و قرار شد منو آماده کنه،پودر مخصوصی داشت که با آب قاطی میکرد و به بدنم میمالید تا موهای بدنم کنده بشه،حمام کردنم زیاد طول نکشید و زود بیرون اومدم،مامانم که کنار حوض نشسته بود و خودش رو میشست با تعجب گفت عفت خانم تموم شد؟ناسلامتی این عروسه گربه شورش کردی نکنه؟عفت خانم ابرویی بالا انداخت و گفت زن حسابی آخه بچه ی ده ساله رو انتظار داری چکارش کنم؟این دختر هنوز موهای بدنش درنیومده میخوای الکی بسابونمش پوستش کنده بشه؟مامان که حاضر جوابی عفت رو دید جوابی نداد و زود کارشو انجام داد تا راهی خونه بشیم،توی راه تند تند راه میرفت و منم پشت سرش تقریبا میدویدم،وقتی رسیدیم خاله طلعت هم اومده بود و منتظرمون نشسته بود،زود خودمو توی اتاق انداختم و شروع کردم به گریه کردن دلم نمیخواست از اینجا برم کاش هیچوقت بزرگ نمیشدم،موقع خواب مامان آروم منو کناری کشوند و به قول خودش از شب زفاف و حجله برام گفت،هر جمله ای که میگفت نفس من تنگ تر میشد،اولین باری بود که این چیزها رو میشنیدم و هضمش برام سخت بود،خدایا خودت کمکم کن اینا چه بلایی میخوان سرم بیارن؟مامان ازم میخواست شوهرم هرکاری که کرد حق اعتراض یا گریه ندارم و دیگه حسابی بزرگ شدم مامان میگفت و من از ترس هق میزدم،خودم به اندازه ی کافی از ازدواج میترسیدم و حالا با این حرفای مامان تا مرز سکته رفتم........
پارچه ی سفیدی نشونم داد و گفت اینو میذارم تو لباس هات یادت نره زیر پات پهنش کنی،ماه بیگم این دستمال سند پاکی توئه هرجوری شده اینو باید خونی تحویل خدیجه خانم بدی وگرنه آبرومون توی هفت ابادی میره،دست و پام به لرزه دراومده بود و اصلا نمیتونستم چیزی بگم،مامان بعد از کلی سفارش رفت و من موندم و ذهنی که حسابی به هم ریخته بود با فکر کردن به حرفایی که مامان گفته بود عرق شرم روی پیشونیم مینشست،به هر زحمتی بود چشمامو بستم و تونستم کمی بخوابم،چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم که با صدای خاله و غر زدن های بیدار شدم آفتاب تازه از پشت کوه بیرون اومده بود،رسم بر این بود که خانواده ی داماد دنبال عروس میومدن و ادامه ی عروسی توی خونه ی داماد برگذار میشد،به زور بلند شدم و آبی ب دست و صورتم زدم،کاش همه چیز خواب و خیال بود،همه زود لباس پوشیدن و آماده منتظر اومدن خانواده ی داماد نشستن،غرغرهای خاله حسابی حوصلمو سربرده بود یجوری حرف میزد که انگار از وضعیت زندگی ما خبر نداشت ما ارزومون بود یه وعده غذای درست و حسابی بخوریم و شب با شکم سیر بخوابیم حالا از ما انتظار داشت برای مهمون ها میوه و وسیله ی پذیرایی آماده کنیم،اقا دستاشو پشت سرش گذاشته بود و توی حیاط راه میرفت،مشخص بود دل توی دلش نیست تا گاو و گوسفند هارو از خانواده ی داماد تحویل یگیره،مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و من با لباسی که به عنوان پیش کشی برام آورده بودن گوشه ای نشسته بودم،دوباره چادر رو جلوی صورتم کشیده بودم تا نشونه ای باشه از حجب و حیایی من،با صدای ساز و دهل همه توی رفتن و فهمیدم که بلاخره برای بردن من اومدن،اشکام جاری شده بود و زیر چادر بی صدا گریه میکردم،رسم این بود که خانواده ی داماد روز عروسی اصلا داخل نمیومدن و همونجا توی حیاط عروس رو تحویل میگرفتن،انقد توی فکر و خیال بودم که نفهمیدم آقا چادرمو کنار زده و مناظره تا من رو به داماد تحویل بده،هیچکدوم بوسه ای به صورتم نزد و برعکس لحظه شماری میکردن من رو روانه ی خانه ی شوهر کنن تا به شیر بهای ارزشمندشون برسن،اقا با صدای خش دارش غرید پاشو دیگه دختر مردم که مسخره ی ما نیستن،زود از جام بلند شدم و به مادرم نگاه کردم،زود سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت یادت نره چی گفتم جیغ و داد نمیکنی ها،دوباره با یادآوری حرف های دیشبش آب دهنمو قورت دادم و با ترس نگاهی بهش انداختم......
خدایا خودت به دادم برس یکاری کن این عروسی به هم بخوره و من پام به خونه ی داماد نرسه،اقا محکم دستمو گرفت و دنبال خودش کشید،مثل بچه ای که تازه راه افتاده لنگان لنگان دنبالش روونه ی حیاط شدم،دوباره چادرم روی صورتم کشیده شده بود و حق نداشتم جایی رو نگاه کنم،صدای کل کشیدن زن ها گوش آدم رو کرد میکرد،صدای آقا رو شنیدم که به کسی گفت اینم عروست انشالله که خوشبخت بشین،صدای بم و مردانه ای به گوشم خورد که تشکر کرد و بعد هم دستم توی دست گرمی قرار گرفت،اقا کنار گوشم گفت دنبالش برو و سوار الاغ شو،بدون صدا و بدون خداحافظی به همراه مردی که تا حالا قیافشو ندیده بودم پامو از خونه ی آقام بیرون گذاشتم،کاش مادرم برای آخرین بار هم که شده بغلم میکرد و بوسه ای به سرم میزد ماش با محبت و مهربانی منو روانه ی خونه ی شوهر میکردن،داماد کمکم کرد تا سوار الاغ بشم،زن ها دورمون رو گرفته بودن و کل میکشیدن،دلم میخواست باصدای بلند به همه بگم خفه بشن،اخه ازدواج دختر بچه ای که دست چپ و راستشو از هم تشخیص نمیده خوشحالی داره؟داماد افسار الاغ رو توی دستش گرفته بود و راه میرفت،کمی چادرم رو کنار زدم تا بلکه بتونم نگاهی بهش بندازم اما بازهم فایده ای نداشت از پشت سر چیزی مشخص نبود،بلاخره بعد از چند ساعت مسیر بین دو روستا طی شد و به خونه ی داماد رسیدیم،بوی اسپند توی هوا پخش شده بود و صدای گوسفندی که برای زمین زدن جلوی پای ما آماده کرده بودن با صدای زن ها قاطی شده بود،داماد الاغ رو گوشه ای بست و دوباره کمکم کرد تا پیاده بشم،توی حیاط زن ها جلوی ما میرقصیدن و من فقط زمین رو میدیدم،بلاخره از دستشون راحت شدیم و داخل خونه رفتیم خیلی زود سفره های غذا پهن شد و همه دور سفره نشستن،هر لحظه منتظر بودم کسی بیاد و ازم بخواد چادرم رو کنار بزنم اما خبری نبود،بوی غذا هوش از سرم برده بود و از گرسنگی نایی برام نمونده بود،بلاخره مهمان ها بلند شدن و بعد از خداحافظی از خدیجه خانم خونه رو ترک کردن،حرف های مامان که یادم میومد بدنم از ترس به لرزه میفتاد،با صدای خدیجه خانم که صدام میکرد به خودم اومدم و گفتم بله خدیجه خانم،با لحن سردی گفت میتونی چادرت رو از توی سرت برداری،از خدا خواسته زود به حرفش گوش دادم و نفس عمیقی کشیدم........
با التماس به مردی که روبروم نشسته بود نگاه کردم تا بلکه کاری به کارم نداشته باشه اما زهی خیال باطل،قباد با چشمای خمار بهم نزدیک شد و تا اومدم به خودم بجنبم دستاشو دور کمرم حلقه کرد،از اینکه انقد بهم نزدیک شده بود گریم گرفته بود و اشکام روی گونم میریخت،با دستای کوچیک و بی جونم دستاشو گرفته بودم تا بلکه بتونم خودم رو از حصار دست هاش نجات بدم اما فایده ای نداشت تن نحیف و بیجون من کجا و هیکل تنومند اون کجا،گریه به هق هق تبدیل شده بود و نفسم منقطع میشد اما هیچکدوم از این چیزها روی این مرد تاثیری نداشت،انگار فقط میخواست به خواستش برسه،بدون توجه به گریه هام منو روی تشک دراز کرد و توی یک حرکت لباس هامو از تنم دراورد،انقد حرفه ای و بدون ذره ای خجالت کارشو انجام میداد که متعجب شده بودم،خدیجه خانم چند دقیقه ای یک بار ضربه ای به در میزد و هنوز منتظر بود پارچه ی رنگین رو به دستش بدیم،اما از شانس من خبری از پارچه ی قرمز رنگ نبود،قباد با چشم هایی که به خون نشسته بود بلند شد و گفت تف به غیرت اون پدرت بیاد که دختر دست خورده اش رو به من نندازه،با چشمانی خیس و اشک بار بهش زل زده بودم و متوجه حرف هاش نمیشدم،منظورش از دست خورده چی بود؟قباد مثل ببر زخمی به سمتم حمله کرد و محکم بازومو توی دست گرفت از شدت درد آخ بلندی گفتم،تمام بدنم درد میکرد و استخون هام در حال خورد شدن بود،با لکنت گفتم آقا بخدا نمیدونم راجب چی حرف میزنید دست خورده چیه به جون آقام من اصلا نمیدونم این حرف های که میگید یعنی چه،بازومو محکم تر فشار داد و گفت حالا که پست فرستادم میفهمی چی میگم،انگار تازه متوجه شده بودم قضیه از چه قراره،با تمام بچگیم میدونستم اگر منو برگردونن حکم اعدام منو صادر کردن باید کاری کنم وگرنه آبروی خودمو خانوادم رو میبردن،منکه از خودم خیالم راحت بود،همینکه دستمو ول کرد تا از اتاق بیرون بره خودمو روی پاش انداختم و گفتم آقا به مرگ برادرم من کاری نکردم آقا من سنی ندارم که توروخدا بهم رحم کنید آقا روم سیاه به فاطمه زهرا من کاری نکردم کتاب خدا توی کمرم بزنه،با خشم نگاهم کرد و گفت یعنی میگی کاری نکردی و سند پاکیت اینجوری سفیده؟با هق هق گفتم آقا من دارم برات قسم میخورم بخدا من تا حالا دست یه غریبه بهم نخورده آخه منو چه به این حرفا آقا چجوری بهت ثابت کنم من کاری نکردم؟
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید