ماه بیگم ۲ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۲

سرجاش ایستاده بود و حرکت نمی‌کرد انگار حرفامو باور کرده بود،خدایا این دیگه چه بدبختی بود که گریبانگیرم شده بود فقط کافیه منو به خونه ی آقام برگردونن و بگن دختر نبوده به خداوندیه خدا که قیامت به پا میشد،

 
قبل از همه آقام سرم رو میبرید،قباد آروم سرجاش نشست و توی فکر رفت،دل توی دلم نبود تا دهن باز کنه و چیزی بگه اگر قبول نمی‌کرد چی؟اما واقعا حرفای من از روی صداقت بود و مشخص بود حقیقت رو میگم،قباد بعد از کمی فکر کردن گفت بخاطر آبروی خودم هم که شده حرفاتو باور میکنم فقط و فقط بخاطر اینکه عمه ی خودم هم همین اتفاق براش پیش اومده بود و با اینکه من مطمئن بودم عمم از برگ گل هم پاکتره اون شوهر عوضیش پسش فرستاد و باعث شد توی ده انگشت نمای مردم بشه،الانم التماس هات منو یاد شبی انداخت که عمم رو پس فرستاده بودن،ببین دختر خدا کنه که راست گفته باشی اگر بفهمم بهم دروغی گفتی به همون کتاب خدایی که قسمشو خوردی با دستای خودم توی حیاط چالت میکنم،نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت،با ضربه ای که دوباره به در خورد از جا پریدم حالا باید با این چکار میکردم قباد رو تونستم راضی کنم اما محال بود بتونم این زن رو قانع کنم،با ترس و دلهره به قباد نگاه کردم انگار حرفمو از توی نگاهم خوند زود از سر جاش بلند شد و سراغ لباس هاش رفت،با تعجب بهش نگاه کردم و نمی‌دونستم میخواد چکار کنه،از توی جیبش چاقوی کوچیکی درآورد و جلوی چشم های متعجب من شلوارش رو بالا زد،تا خواستم چیزی بگم چاقو رو روی پاش کشید و من از ترس دستمو جلوی دهنم گرفتم،قباد پارچه ی سفید رو برداشت و روی زخمش کشید تا خونی بشه،باورم نمیشد این لطف رو در حقم کرده باشه،نمیتونستم دهن باز کنم و چیزی بگم هنوز توی شک کاری که کرد بودم،قباد زود پارچه رو تا کرد و از سرجاش بلند شد،همینکه در رو باز کرد خدیجه جلوش پرید و گفت بده من اون پارچه رو،از پس یه الف بچه هم برنیومدی؟من فقط نگران این بودم که نکنه خدیجه خانم از قضیه بو ببره و بفهمه قباد چکار کرده،قباد بدون اینکه چیزی بگه پارچه رو توی دست خدیجه گذاشت و رفت،خدیجه خانم نگاه موشکافانه ای به من کرد و در اتاق رو بست،نفس عمیقی کشیدم و درازکشیدم خدایا عاقبت من توی این خونه چی میشه،فقط بهم صبر زیادی بده تا بتونم از پس این خانواده بربیام،خدیجه خانم از روز اول شمشیر رو از رو بسته بود،باورم نمیشد قباد حرفامو باور کرده مگه میشه؟

تمام بدنم درد میکرد و از کاری که قباد باهام کرده بود حس بدی گرفته بودم،دلم میخواست از اون خونه فرار کنم و برم اصلا حس خوبی به آدم های اونجا نداشتم،از صبح زود که بیدار شده بودم استراحتی نکرده بودم و از خستگی نا نداشتم،من حتی نهار هم نخورده بودم و صدای شکمم در اومده بود،اصلا روم نمیشد با قباد حرف بزنم چه برسه به اینکه بهش بگم گشنمه و غذا می‌خوام،سرمو زیر پتو کردم و چشمامو بستم دلم میخواست برم حموم و تمام بدنمو بشورم اما مامانم گفته بود تا روز سوم حق ندارم بدنمو بشورم،انقد خسته بودم که تا چشمامو بستم به خواب رفتم نمیدونم چقد خوابیده بودم انقد خوابم سنگین بود که حتی متوجه ورود قباد هم نشده بودم،هوا تازه روشن شده بود که با باز شدن در از جا پریدم انقد ترسیده بودم که قلبم انگار میخواست از جا کنده شه،کی بود این وقت صبح،چشمامو مالوندم و دوباره باز کردم تا بهتر ببینم که با صدای خدیجه خانم یکه خوردم،بدون در زدن وارد اتاق شده بود؟وقتی دید از خواب بیدار شدم آروم گفت های دختر پاشو بیا بیرون کارت دارم،اب دهنو قورت دادم و گفتم من بیام بیرون؟با حرص گفت نه با اجنه ام،خب معلومه دیگه یالله بیا بیرون ببینم،نگاهی به قباد کردم و با ترس و لرز از سر جام بلند شدم کاش بیدار بشه و نذاره برم بیرون اما زهی خیال باطل،اروم پشت سر خدیجه خانم از اتاق بیرون رفتم و گفتم بله خدیجه خانم کارم داری؟گلوشو صاف کرد و گفت حواسم هست از دیروز غروب تاحالا خوابیدی اگه فکر کردی اینجا فقط بخور و بخوابه کور خوندی اینجا فقط باید کار کنی وگرنه بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن،ببین بچه جون حرف اول و آخر این خونه رو من میزنم هرچی من گفتم باید همون بشه وگرنه حسابت با کرام الکاتبینه،ضمن نبینم یه روز خبرچینی منو پیش پسرم بکنی و بهش بگی چیا بهت میگم،اونموقع که خودم داغت میکنم،با ترس نگاهی بهش کردم واقعا که تموم اون کارها ازش برمیومد،جنس این زن از چی بود که ذره ای محبت توش پیدا نبود،
خدیجه خانم محکم بازومو فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟با لکنت گفتم آره خانم فهمیدم..... فهمیدم،سرشو بالا گرفت و گفت خوبه،حالام زود برو توی حیاط و لباسای اهل خونه رو بشور دیروز توی عروسی کثیف شدن همه رو تمیز میشوری و روی بند آویزون میکنی،اروم گفتم هنوز که هوا کامل روشن نشده خدیجه خانم بذارید روز بشه رو چشمم میشورم،با عصباینتی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت چی؟همین اول کاری داری رو حرفم حرف میزنی؟
 
؟وقتی گفتم الان یعنی همین الان،زود باش برو ببینم،توی سطل آب هم هست تمیز میشوری ها میام نگاه میکنم،با ناامیدی نگاهی به در اتاق کردم و راه افتادم کاش قباد بیدار میشد و کاری میکرد،هنوز هوا کامل روشن نشده بود و من میترسیدم از اینکه تنهایی توی حیاط برم،تمام بدنم هم درد میکرد و کوفته بود،قوم ظالمین حداقل میذاشتن دو روز از عروسیم بگذره بعد کار میدادن دستم،
توی گرگ و میش حیاط به سختی سطل آب و تشتی که لباس ها رو توش گذاشته بودن پیدا کردم،حتی لباس سلطنت و گل بهار خواهر های قباد هم توی تشت بود،خدایا یعنی لباس های اونارو هم من باید بشورم؟چند باری کمک مامانم لباس های سالار رو شسته بودم اما خب لباس های سالار دوساله کجا و لباس های این آدم ها کجا،لباس هارو یکی یکی توی تشت میذاشتم و روش اب میریختم باید انقد چنگ میزدم که چرکش بیرون بیاد،دست های کوچیک و کم جون من تحمل شستن اونهمه لباس رو نداشت،هوا کمال روشن شده بود که بلاخره شستن لباس ها تموم شد به هر سختی بود روی طناب پهنشون کردم و داخل رفتم،دست هام از شدت سرما میسوخت و گز گز میکرد،زود خودمو داخل اتاق انداختم و زیر پتو خزیدم،انقد گرمم شده بود که دوباره چشم هام گرم خواب شد،وقتی چشم هام رو باز کردم قباد کنارم نبود و رفته بود،میدونستم سر زمین های اقاش کار می‌کنه،از شدت ضعف دست و پام به لرزه درآورده بود دقیقا یک شبانه روز بود که لب به غذا نزده بودم،خدایا یعنی این ها با خودشون فکر نمی‌کردن من از دیروز تا حالا چی خوردم ؟دیگه نمیتونستم تحمل کنم از سر جام بلند شدم و آروم از اتاق بیرون رفتم،مطبخ توی حیاط بود و باید اونجا میرفتم،انگار کسی توی خونه نبود،در مطبخ باز بود و بوی غذا توی حیاط پخش شده بود،اروم توی مطبخ خزیدم و شروع کردم به گشتن حتما چیزی پیدا میشد،بوی آبگوشت هوش از سرم برده بود توی خونه ی آقام همیشه خودمونو با نون و ماست و اینجور چیزها سیر می‌کردیم،پارچه ی بزرگی روی طاقچه گذاشته بود و حدس میزدم نون داخلش باشه،اروم برداشتم و بازش کردم،با دیدن نون های گرم و تازه آب دهنم راه افتاد،یکی از نون هارو تیکه کردم و به عسلی که همونجا بود اغشتش کردم وقتی توی دهنم گذاشتم از شدت ضعف چشمامو بستمو نزدیک بود از حال برم،انقد گرسنه بودم که نفهمیدم نصف نون هارو خوردم،پارچه رو تا کردم و خواستم از مطبخ بیرون برم که خدیجه خانم سر رسید و با چشم هایی که به خون نشسته بود گفت من این نون هارو واسه پسرها برداشته بودم بفرستم سر زمین براشون از نونای تازه خوردی؟........
 

به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم باید چی بگم،با ترس گفتم بخدا خیلی گرسنم بود نمی‌دونستم برداشتین واسه کسی،با عصبانیت بهم نزدیک شد و گفت گربه ی بی چشم و رو مگه عروسم میاد دست به وسایل مطبخ میزنه اون ننه ی بی همه چیزت بهت نگفته بدون اجازه نباید به چیزی دست بزنی؟با صدایی که از شدت بغض می‌لرزید گفتم خدیجه خانم بخدا گرسنم بود من دو روزه چیزی نخوردم،ببخشید دیگه بدون اجازه دست نمیزنم،خدیجه خانم نفس عمیقی کشید و گفت این دفعه رو‌چشم میپوشی میکنم اما دفعه ی بعد تکرار کنی گیساتو می‌چینم میذارم تو دستت،باشه ای گفتم و زود از اونجا بیرون اومدم،باورم نمیشد بخاطر خوردن نون اونجوری بازخواست بشم،همون لحظه ملوک در حالی که بچشو بغل کرده بود،از خونه بیرون اومد و با دیدن قیافه ی به هم ریخته ی من بهم نزدیک شد و گفت صبح بخیر عروس خانم چرا هراسونی؟گفتم هیچی خسته ام می‌خوام برم یه چرت بزنم،پوزخندی زد و گفت فک می‌کنی اومدی هواخوری ؟اینجا کار نکنی پرتت میکنن تو طویله تا حالت بیاد سر جاش،با ترس گفتم ملوک من از خدیجه خانم میترسم همش میخواد اذیتم کنه چرا انقد از من بدش میاد آخه من که کاری باهاش ندارم،ملوک اخمی کرد و گفت حتما کار بدی کردی دیگه وگرنه خدیجه خانم که الکی بدش از تو نمیاد،فایده نداشت میدونستم این ملوک واسه من فامیل نمیشه بدون توجه به حرف هاش به سمت اتاقم راه افتادم کاش میشد برای همیشه همونجا بمونم،نهار شد و هر لحظه منتظر بودم برای خوردن غذا صدام کنن اما خبری نشد،ناامید سرمو روی بالش گذاشتم و خوابیدم،با حس تکون دادم پام از خواب پریدم سریع سر جام نشستم و به سلطنت نگاه کردم،سینی توی دستش بود و معلوم بود برام غذا آورده،پس انقدرها که نشون میدن هم بد نیستن،سلطنت سینی رو روی زمین گذاشت و من با فکر خوردن آبگوشت خوشمزه اب دهنم جاری شده بود که با دین ماسه ی ماست و نون کوچیکی لبخند روی لبم ماسید،یعنی غذای من با اهل خونه فرق داشت؟سلطنت خنده ی مسخره ای کرد و گفت سزای کسی که بدموقع می‌خوابه همینه تازه خداروشکر کن همینم بهت رسیده از گرسنگی تلف نشی.......
 

انقدر گرسنه بودم که با ولع شروع به خوردن همون نون و ماست کردم البته من به خوردن این غذاها عادت داشتم و توی خونه پدرم هم همیشه یا نون و ماست یا نون و شیر و یا در بهترین حالت سیب زمینی پخته و تخم مرغ می‌خوردیم،سینی رو کنار گذاشتم و دراز کشیدم تا چرتی بزنم نمیدونم چرا توی این اتاق انقدر خوابم میومد انگار گرد خواب پاشیده بودن،چشمام داشت گرم می شد که با شنیدن صدای خدیجه خانوم مثل تیر از جا در رفتم و نشستم،درسته داشت من رو صدا میزد حالا چی شده نکنه کاری کردم که دوباره از دستم عصبانی شده زود بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم با ترس و لرز گفتم بله خدیجه خانم چیزی شده دستش را به کمرش زد و گفت میخواستی چی بشه صبح تا شب توی اون اتاق میگیری میخوابی فکر میکنی ما نوکر و کلفت های توییم عروس آوردم که کمک دستم باشه نه مثل خانزاده ها توی رختخواب براش غذا ببریم،گفتم نه به خدا شما که به من نگفتین کاری بکنم الانم که دیر نشده هر کاری هست بگین انجام میدم،به بیرون اشاره کرد و گفت ظرف های ناهار بیرونن زود برو همه رو بشور و حیاط و هم آب و جارو کن،بعد هم با همون جاروی که پشت دره داخل خونه رو تمیز کن من جایی کار دارم میرم و برمیگردم حواست باشه ها اشتباهی بکنی من میدونم و تو،زود چشمی گفتم و توی حیاط رفتم،یه عالمه ظرف توی حوض گذاشته بود که باید همه رو می شستم هنوز خواب توی چشمام بود و دلم می خواست چرت بزنم اما خوب از ترس خدیجه خانم زود دست به کار شدم،حوضچه کوچکی وسط حیاط بود که هر روز صبح اونو پر از آب می کردن تا برای شستن ظرف و لباس مشکلی نداشته باشیم،کار ظرف ها که تموم شد جا رو رو خیس کردم و حیاط گلی رو هم تمیز کردم،نزدیک غروب بود که اومد و با وسواس شروع به چک کردن خونه کرد وقتی نتونست ایرادی بگیره با بداخلاقی گفت خیلی کند کار می کنی ها از اون موقع که من رفتم تازه کار تموم شده اگه میخوای اینجوری کار کنی آبمون تو یه جوب نمیره،حالا برو غذای چیزی برای مردای خونه آماده کن که الان گرسنه و تشنه برمی‌گردند وای به حالت اگر غذا رو خوب درست نکنی اونوقت می دونم چطور آدمت کنم یالا زود باش از جلو چشام دور شو،باورم نمیشد این زن انقدر پست باشه از ظهر مشغول تمیز کردن خونه بودم و تمام کارها رو کرده بودم و دختر های خودش دست به سیاه و سفید نمی زدن بعد اینجوری از من تشکر میکنه؟دلم میخواد جواب دندان شکنی بهش بدم اما خودمو کنترل کردم و به سمت مطبخ راه افتادم،بهم گفته بود برای شام دمپختک بار بزارم این غذا رو تقریبا بلد بودم اما خوب می دونستم حتما عیب و ایرادی روش میذاره.......

هرجوری که بود شام رو آماده کردم و بعد از اینکه مطبخ رو هم تمیز کردم بیرون رفتم و توی حیاط نشستم از همین الان معلوم بود که نمیشه به محبت هیچکدوم از آدمای این خونه دل بست،در کمال تعجب اونشب خدیجه خانم هیچ ایرادی از غذا نگرفت و همه چیز به خوبی و خوشی گذشت،ملوک بعد از شام چاپلوسانه کمر نتیجه خانم رو ماساژ میداد و من حالت تهوع بهم دست میداد با تمام بچگیم از اینجور رفتارها متنفر بودم و هیچوقت حاضر نبودم اینجوری رفتار کنم،درست یک هفته از عروسمیون گذشته بود کم کم داشتم به قباد دل میبستم آدم کم حرفی بود اما خب همینکه بداخلاق نبود خودش جای شکر داشت،انقد از پدرم بدخلقی دیده بودم که فکر میکردم همه ی مردها اینجورین،بعدازظهر بود و طبق معمول شام رو به من سپرده بودن،توی حیاط نشسته بودم تا غذا آماده بشه و توی اتاقم برم،داشتم به مادرم فکر میکردم که توی این یک هفته حتی برای یک ساعت هم به دیدنم نیومده تا ببینه کجام و چطوری زندگی میکنم که با صدای در از فکر و خیال بیرون اومدم،همه ی کارهای این خونه حتی باز کردن در هم به عهده ی من بود،در خونه باز شد و زنی که معلوم بود ده سالی از من بزرگ تره با تعجب بهم زل زد و گفت تو کی هستی؟تا اومدم حرف بزنم خدیجه خانم با لحنی که ترس و استرس توش موج میزد گفت اِ....اومدی مرضی،چقد زود گفته بودی یک ماهی میمونی،زنی که مشخص شد اسمش مرضیه است،همونجور که با به من زل زده بود گفت عروسی ابجیم فعلا به هم خورد و منم دیگه نموندم شوهر عمه ی دوماد به رحمت خدا رفت و فعلا عروسی نیست،خدیجه خانم وقتی نگاه مرضی رو رو من دید دستشو گرفت و با خودش داخل خونه برد،این کی بود که خدیجه انقد ازش حساب می‌برد؟حتما از فامیلاش بود دیگه،درو بستم و توی مطبخ رفتم تا سری به غذا بزنم،طولی نکشید که صدای سلطنت و خدیجه خانم از داخل حیاط به گوشم رسید،گوشمو به در مطبخ چسبوندم تا از حرفاشون سر در بیارم،سلطنت آروم گفت حالا چکار کنیم بفهمه خون به پا میکنه،خدیجه خانم در جوابش گفت بلاخره که میومد و میفهمید،تا کی میخواستی قایم بمونه،حالام بیا بریم داخل بیاد این دختررو ببینه دوباره میخواد بپرسه این کیه،قباد خودش شب میاد یه فکری میکنه،چی؟قباد یه فکری بکنه؟چی شده مگه؟این زن چه ربطی به قباد داره؟ناخوداگاه دست و پام به لرزه دراومده بود.......
 
 و حالم بد شده بود انگار فهمیده بودم خبرهای بدی در راهه،غذا رو که آماده کردم خواستم داخل خونه برم و سر از کار خدیجه خانم و اون مرضی دربیارم که سلطنت زود توی حیاط اومد و گفت مامانم گفته حق نداری بیای اینجا برو تو اتاق خودت،با تعجب گفتم چرا نباید بیام؟این خانمه کیه که انقد ازش میترسید؟سلطنت اخمی کرد و گفت این فضولیا به تو نیومده رو حرف مامانم حرف بزنی خودم حسابتو میرسم،اشک توی چشمام حلقه زده بود.بدون اینکه چیزی بگم توی اتاقم رفتم و پشت در نشستم تا غروب بشه و قباد بیاد هزاران بار مردم و زنده شدم،گاهی صدای خنده هاشون میومد و من حرص می‌خوردم از اینکه نمیتونم برم و سر از کار شون در بیارم،بلاخره قباد و بقیه از سر زمین ها اومدن و من هم از اتاقم بیرون رفتم میدونستم جلوی قباد نمیتونن اونجوری اذیتم کنن،مرضی منو چپ چپ نگاه میکرد و مدام از سلطنت و خدیجه خانم میپرسید این دختره کیه و اونا هم دست به سرش میکردن،قباد با اخم هایی در هم گره خورده گوشه ای نشسته بود و با تسبیح توی دستش بازی میکرد،بلاخره مرضی که از جواب دادنای بقیه حرصش گرفته بود با صدای بلند داد زد و گفت مگه با بچه طرفین؟میگم این دختره کیه که واسه خودش داره راست راست میگرده،خدیجه خانم با ترس بلند شد و گفت مرضی گفتم بهت که کلفته اوردیمش کارای خونه رو بکنه کمک دستمون باشه،اقا قاسم پدر قباد با شنیدن این حرف اخم هاشو تو هم برد و گفت چرا اینجوری می‌کنه خدیجه تا کی میخوای ازش قایم کنی؟چرا راستشو نمیگی؟اونموقع که من گفتم نکن این کارو بذار مرضی بیاد بعد که گفتی من خودم حلش میکنم‌‌.....مرضی باشنیدن حرف های آقا قاسم مات و مبهوت بهش نگاه کرد و گفت چکار کردن اینا؟نکنه واسه قباد زن گرفتن؟همه ساکت شدن و چیزی نگفتن،مرضی داد زد قباد زن گرفتی؟قباد اما ساکت بود و چیزی نمیگفت حرفی هم برای گفتن نداشت،مرضی با خشم نگاهی به من کرد و توی یک لحظه مثل گرگ زخمی به سمتم حمله کرد و موهامو توی دست گرفت،چنان محکم و با فشار میکشید که حس میکردم جونم داره بالا میاد،از لحاظ هیکل دو برابر کم بود و دستای کوچیکم توان اینو نداشت تا از خودم دفاع کنم،قباد و ملوک و خدیجه زود خودشونو به مرضی رسوندن و هرجوری که بود منو از زیر دستش بیرون کشیدن،امام سرو و صورتم درد میکرد و از شدت ترس به لرزه در اومده بودم،مرضی فحش داد و قباد رو نفرین میکرد،این زن واقعا وحشی بود،قباد دستشو محکم فشار داد . گفت چرا هار شدی چکار به این بدبخت داری؟ده سال پات موندم دیگه نتونستم من بچه می‌خوام نمیتونم که.........
 
 که تا آخر عمر اینجوری بمونم اگه عرضه داشتی تو این ده سال واسم یه بچه میاوردی،خدیجه دست مرضی رو گرفت و کناری کشید موهاشو مرتب کرد و گفت مرضی جان خودتو ناراحت نکن باور کن قباد کاری با این دختر نداره فقط میخواد واسش یه بچه بیاره،اصلا بچه رو هم میدیم خودت بگیری،با شنیدن این حرف از زبون خدیجه خانم گر گرفتم فکر اینکه یه روز مادر بشم و بچمو بدن به یکی دیگه بزرگ کنه روانیم میکرد،نتونستم ساکت بمونم و با همون حال و روزم گفتم یعنی چی که بچه منو بدین به یکی دیگه مگه خودم چلاقم اگه بخواین از این حرفا بزنیم به آقام میگم بیاد دنبالم و ببرم خونه،با این حرفم خدیجه خانم با اخم غلیظی گفت چه غلطا تو کی هستی که به ما بگی چکار کنیم یا نکنیم اصلا اول بذار ببینیم بچه پس میندازی یا نه بعد طاقچه بالا بذار،قباد رو به مادرش گفت بسه دیگه مامان این دخترو بدبخت گیر اوردین؟اگه عرضه داره خودش بچه بیاره وگرنه بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کردن هنر نیست،حقیقتا دلم از حمایت قباد گرم شده بود اما دیگه دلم نمیخواست توی اون جمع بمونم،سریع بلند شدم و توی اتاق رفتم دلم خیلی گرفته بود،دلم نمی‌خواست دیگه هیچوقت خانوادمو ببینم چه ظلمی در حق من کردن،حتی نپرسیده بودن داماد زن داره یانه یه پدر و مادر تا چه حد باید نسبت به سرنوشت بچشون بی تفاوت باشن که این بلا رو سرش بیارن،زیر پتو خزیده بودم و گریه میکردم که در اتاق باز شد،بدون اینکه توجهی کنم هق هقمو خفه کردم،طولی نکشید که پتو از روم کنار رفت و قباد بالای سرم ظاهر شد،مشخص شد دلش برام سوخته آروم کنارم نشست و گفت حرفای مامانمو به دل نگیر بیگم،اون کاراش دست خودش نیست تو یه پسر واسه من بیار نمیذارم واسه یه روزم بچه رو ازت بگیرن،با شنیدن این حرف از دهن قباد کمی آروم شدم و سر جام نشستم با بغض گفتم واقعا؟بخدا من میترسم اگه بچه دار بشم بگیرنش ازم،قباد دستی توی سرم کشید و گفت خودتو اذیت نکن حالا تو یه بچه واسه من بیار خودم یه فکری میکنم،مرضی که فهمیده بود قباد توی اتاق من اومده از بیرون بلند بلند داد میزد و نفرین میکرد خدایا خودت عاقبت منو به خیر کن خدیجه خانم خودش کم بود اینم بهش اضافه شد،اون شب تا خود صبح خواب به چشمم نیومد قباد توی اتاق مرضی بود و من تنها بودم کاش انقد ساده و مظلوم نبودم......
 

من چطور میتونستم تحمل کنم شوهرم بجز من پیش یه زن دیگه بخوابه،از طرز رفتار خدیجه خانم مشخص بود که حسابی از مرضی می‌ترسه،ملوک هم که مشخص بود طرف اوناست،تنها کسی که توی اون خونه نشون میداد حامی منه قباد بود،خورشید طلوع کرده بود که تونستم کمی بخوابم،نمیدونم از ترس مرضی بود یا چیز دیگه اونروز هیچ کس دنبالم نیومد از کارهای خونه معاف شدم ظهر بود که سلطنت دوباره با سینی غذا توی اتاقم آمد و گفت مامانم گفته حق نداری پاتو از اتاق بیرون بذاری چون ممکنه مرضی تو رو ببینه و ناراحت بشه،اخمی کردم و گفتم تا آخر عمرم که نمیتونم اینجا بشینم می‌خوام ناراحت نشه به من چه که عرضه ی بچه آوردن نداره،سلطنت که مشخص بود از حاضر جوابی من تعجب کرده بهم زل زد و گفت چقدر زبون دراز شدی اگه جرئت داری جلوی خودش این حرفو بزن تا تیکه تیکت کنه انگار کتک هایی که دیشب خوردی زبونتو کوتاه نکرده،پوزخندی زدم و گفتم من ازش ترسی ندارم اون کیه که من ازش بترسم من قباد پشتمه و کسی جرئت نداره چیزی بهم بگه،سلطنت خنده شیطنت آمیزی کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت انقدر حالم بد بود که اشتهای خوردن هیچی نداشتم و سینی غذا همونجور دست نخورده باقی موند،چیزی تا غروب نمونده بود که دوباره سلطنت توی اتاق اومد و گفت مامانم میگه برو تو مطبخ و چیزی برای شام آماده کن زود باش تا آقام اینا از سر زمین نیومدن،اول میخواستم بگم نمیرمو یه جورایی لجبازی کنم اما از عکس العمل خدیجه خانم ترسیدمو زود از سر جام بلند شدم،همین که توی مطبخ رفتم قابلمه غذا رو دیدم که روی اجاق درحال پختن بود با تعجب درش رو برداشتم و متوجه شدم سلطنت بهم دروغ گفته تا خواستم برگردم مرضی توی مطبخ پرید و در روبست،از ترس زبونم بند اومده بود این اینجا چه کار می کرد حتما دوباره میخواد اذیتم کند،آب دهنمو قورت دادم و گفتم از جلوی در برو کنار می خوام برم بیرون،با چندش نگاهی بهم کرد و گفت دختر آقام نیستم اگر حساب تو رو کف دستت نذارم من عرضه بچه‌دار شدن ندارم ها؟حالا دیگه انقدر پررو شدی که پشت سر من حرف میزنی بزار اول یه توله سگ بزایی بعد هارو هور کن،با شنیدن این حرف از زبون مرضی سریع دوهزاریم افتاد پس اون سلطنت عفریته رفته و حرفایی که زدم رو بهش گفته پست فطرت بی ذات،با ترس گفتم از جلوی در کنار برو می‌خوام برم من کاری با تو ندارم قباد گفته بهت نزدیک نشم........
 

،همین یک جمله کافی بود تا مثل ببر زخمی بهم حمله کنه و دوباره موهامو توی مشت بگیره،با دست هاش موهامو گرفته بود و با پا توی پام میکوبید،انقد جیغ زده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود،خدیجه خانم و ملوک از پشت در مرضی صدا میکردن و ازش میخواستن در رو باز کنه،مرضی اما مثل دیوونه ها سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت قباد فقط مال منه،من خون دل خوردم تا آقام راضی شد زنش بشم حالا بیام دو دستی به تو تقدیمش کنم،اقا توئه گدا گشنه رو چه به من،قباد تورو فقط واسه توله پس انداختن میخواد خودش دیشب توی اتاق بهم گفت اشک هام روی گونه هام می‌ریخت و هیچ کاری از دستم برنمیومد بلاخره خودش خسته شد و گوشه ای نشست،انقد کتک خورده بودم که چشم هام جایی رو نمی‌دید انقد موهای سرم رو کشیده بود که کف سرم داغ شده بود،خدیجه خانم با پا توی در میکوبید اما فایده نداشت،انقد حالم بد بود که نفهمیدم چی شد و از حال رفتم،وقتی به هوش اومدم شب بود و توی اتاق خودم بودم تمام بدنم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم با صدای اخی که گفتم قباد از خواب پرید و خودشو بهم نزدیک کرد،با ترحم گفت حالت خوبه؟اروم گفتم اب می‌خوام تشنمه،سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت کمی بعد با کاسه ب بزرگی آب اومد و دوباره کنارم نشست،دستشو زیر سرم گذاشت و گفت نیم خیز شو اینجوری که نمیتونی بخوری ،با بغض گفتم نمیتونم تمام بدنم درد می‌کنه انگار کل استخونام شکسته،از بی کسی و تنهایی خودم گریم گرفته بود من باید به کی پناه میبردم؟قباد به نرمی گفت دستش بشکنه باور کن وقتی از سر زمین اومدم و تورو توی اون حال و روز دیدم برای اولین بار روش دست بلند کردم و زدمش منکه بهت گفته بودم سمتش نرو،تازه اونم گفت تو بهش گفتی عرضه ی مادر شدن نداری،زود توی حرفش پریدم و گفتم بخدا من این حرفو پیش سلطنت زدم اون رفته بهش گفته،قباد هرجوری بود بلندم کرد و گفت حالا ابتو بخور بعدا که بهتر شدی حرف می‌زنیم،لاجرعه ابو سرکشیدمو دوباره دراز کشیدم،قباد به اهل خونه سپرده بود تا کامل خوب نشدم حق ندارن توی اتاقم بیان یا برای کاری صدام کنن،همون چند روز از دستشون راحت بودم و نفس راحتی کشیدم،یک هفته گذشت تا سر پا شدم و دوباره انجام کارهای خونه روی دوش من افتاد با این تفاوت که این بار دستورهای خصمانه ی مرضی هم بهش اضافه شده بود،رسما من کلفت مرضی شده بودم و حتی لباس هاشو هم میشستم مگه جرئت داشتم چیزی بگم و نه بیارم......
 

حالم از ملوک به هم میخورد اون الان باید حامی من باشه و برام خواهری کنه اما مثل دشمن باهام رفتار میکرد از شوهرش نگم که هر شب صدای جر و بحثشون توی خونه میپیچید،مشخص بود باهم مشکل دارن نمیسازن،قباد یک شب رو پیش من بود و یک شب هم پیش مرضی،وقتایی که توی اتاقم‌ نبود تا نزدیکی های صبح از حرص و حسادت پلک روی هم نمیذاشتم،دوماه از ازدواجمون گذشت و پچ پچ ها راجب بچه دار نشدن من شروع شد،من انقد بچه بودم که هنوز حتی عادت ماهیانه هم نشده بودم،مرضی هرچی که می‌گذشت از حامله نشدن من خوشحالتر میشد و به قول خودش من هم نازا بودم،هرروز که میشد باهم توی حیاط بساط پهن می‌کردن و از همه دری صحبت میکردن،در عجب بودم چطور مادرم نمیاد و سراغی ازم نمیگیره یعنی انقد از من سیر شده بود؟یه شب همه بجز مرضی شام خورده بودیم و توی حیاط دور هم نشسته بودیم بیشتر اوقات اون نمیومد و تنها توی اتاقش مینشست،اونشب قباد داشت برای اقاش از زمین ها صحبت می‌کرد م مرضی با عصبانیت توی حیاط پرید و گفت آهای پاپتی گدا گشنه انگشتر منو تو برداشتی؟من انقد گیج و منگ بودم که نفهمیدم با منه و داشتم به بقیه نگاه میکردم تا اینکه خدیجه خانم به صدا در اومد و گفت چی داری میگی مرضی؟کی انگشترتو برداشته؟مرضی با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید گفت همین ماه بیگم گور به گور شده من مطمئنم این برداشته وگرنه ما که اینجا دزد نداریم اینه که خونه اقاش چشمش به طلا نخورده،به قباد نگاهی کردم و گفتم بخدا من برنداشتم اصلا نمیدونم داره چی میگه،مرضی با جیغ جیغ گفت اسم خدا رو زبون نیار دزد کثیف من خودم دیدمت عصری از اتاقم اومدی بیرون و زود توی اتاق خودت پریدی حتما اونجا قایمش کردی دیگه،با لکنت گفتم بخدا من اصلا توی اتاق تو نرفتم منکه همش توی مطبخ بودم،سلطنت با صدای بلند گفت خوب اینکه کاری نداره الان میریم طاقتو میگردیم ببینیم مرضی راست میگه یا نه،قباد با عصبانیت گفت مرضی حالا اینم نقشه ی جدیدته؟بس کن دیگه خستمون کردی،مرضی زود بغض کرد و گفت چه نقشه ای قباد همون انگشتریه که خودت از شهر برام خریده بودی بخدا خودش دزدیده مطمئنم،قباد پوفی کشید و گفت یعنی الان تو میگی توی اتاق ماه بیگمه؟مرضی سر تکون داد و گفت شک ندارم چون بجز این کسی دست به وسایل من نمیزنه چرا قبلا ازاین اتفاق ها نمیفتاد.....
 

سلطنت از اون طرف بال بال میزد و می‌گفت خب اتاقشو بگردید شاید برنداشته بیچاره،حالم ازش به هم می‌خورد کاملا مشخص بود دستش با مرضی توی یه کاسست،قباد بلاخره بلند شد و گفت حالا اتاقشو میگردم ببینم بعدش چی داری بگی،من که میدونستم انگشترشو برنداشتم زود بلند شدم و با خاطر جمعی دنبال قباد راه افتادم،قباد در اتاق رو باز کرد و داخل شد من وسط اتاق ایستاده بودم و بقیه دم در تماشا میکردن،چیز زیادی توی اتاقم نبود تنها جایی که توی اولین نگاه به چشم می‌خورد صندوقچه ی توی اتاق بود که قباد یکراست همونجا رفت و درش رو باز کرد،با خودم میگفتم حالا که قباد اتاق رو بگرده خودشون خجالت زده میشن و ازم معذرت خواهی میکنن،از فکر اینکه مرضی ازم عذرخواهی کنه لبخندی روی لبم نشسته بود که با صدای قباد به خودم اومدم،انگشتری رو جلوی چشم هام گرفته بود و با خشم بهم زل زده بود،من از ترس زبونم لال شده بود خدایا تو شاهدی من حتی پامو جلوی در اتاق مرضی نذاشتم اینا چرا انقد منو اذیت میکنن،حالا من چطور باید بی گناهی خودمو ثابت کنم؟قباد انگشتر رو جلوتر گرفت و گفت میگم این چیه ها؟؟توی صندوقچه ی تو چکار میکنه؟همون لحظه مرضی با صدای بلند گفت دزد کثیف میدونستم کار خودته همون لحظه که دیدمت از اتاقم بیرون پریدی فهمیدم چیزی برداشتی،با ناتوانی به قباد زل زدم و با بغض گفتم بخدا من کاری نکردم قباد اینا الکی میگن من پامو توی اتاق مرضی نذاشتم،خیلی زود بغضمو ترکید و اشکام جاری شد،قباد که مشخص بود حرفامو باور نکرده با تنفر بهم نگاه کرد و گفت من زن دزد نمیخوام برو گمشو توی طویله تا تکلیفتو مشخص کنم،با گریه جیغ زدم و گفتم بخدا من کاری نکردم قباد اینا دارن دروغ میگن تو که میدونی اینا دشمنای منم،قباد اما حتی لحظه ای به حرفام گوش نداد دستمو گرفت و منو دنبال خودش به سمت طویله کشوند،فکر اینکه شب رو توی طویله بخوابم دیوونم میکرد،هرچه دست و پا زدم و التماس کردم فایده ای نداشت،برام عجیب بود که قباد چطور حرفای مرضی رو باور می‌کنه ولی خب اونموقع ها دزدی کردن یه زن آبروریزی بزرگی بود،قباد در طویله رو باز کرد و منو محکم داخل انداخت،نمیدونستم باید چکار کنم،قباد انگشتشو جلو گرفت و گفت همون شب عروسی باید می‌فهمیدم آدم درستی نیستی و از خونه پرتت میکردم بیرون اما حیف که گول ظاهر مظلومتو خوردم،اینبار اما دیگه فرق داره من نمیخوام یه دزد مادر بچه هام باشه،فردا میگم اقات بیاد دنبالتو ببردتت.....
 

با گریه ضجه زدم و گفتم بخدا دروغ میگن من کاری نکردم میخوان منو از چشم تو بندازن،قباد بدون توجه به حرف هام قفل در رو زد و بیرون رفت همه جا تاریک تاریک بود،از اینکه خودم تنها توی اون طویله ی ترسناک بودم و قرار بود شب رو اونجا بگذرونم حالم بد میشد،خدایا التماست میکنم نجاتم بده یه کاری کن قباد حرفمو باور کنه اگه آقام بیاد دنبالم و قباد قضیه ی شب عروسی و دزدی رو بهش بگه زندم نمیذاره،میدونستم توی خونه ی آقام هم با خانواده ای که دارم اتفاق های خوبی در انتظارم نیست،چشمام توی تاریکی هیچ جا رو نمی‌دید فقط چشمامو بسته بودم و گریه میکردم،انقد گریه و زاری کردم که همونجوری خوابم برد،صبح روز بعد با نور خورشید که از پنجره ی کوچیک طویله داخل می‌تابید بیدار شدم،کمی طول کشید تا بفهمم کجام و برای چی اینجا اومدم،نمیدونستم باید چکار کنم حس میکردم خیلی مظلوم و بی دست و پام،یه زن دایی داشتم که با وجود زاییدن هفت تا دختر داییم مثل پروانه دورش میگشت هرچی بهش میگفتن یه زن دیگه بگیر تا پسری برات به دنیا بیاره عصبانی میشد و می‌گفت یه تار موی زنمو به دنیا نمیدم،هروقت زنداییم میومد خونمونو مامانم ازش میپرسید چکار می‌کنی که داداشم انقد خاطرتو میخواد می‌گفت زن باید با سیاست مردشو بکشونه طرف خودش،باید جوری مردتو غرق محبت کنی که فکر یه روز نبودنت دیوونش کنه،توی طویله نشسته بودم و به حرفای زنداییم فکر میکردم با تمام بچگیم میدونستم باید قباد رو وابسته ی خودم کنم اینجوری نمیشد باید تمام تلاشمو میکردم،اگر از این طویله برم بیرون میدونم چکار کنم حالا که هرچقدر مظلوم ترم بیشتر بلا سرم بلا میارن میدونم چکار کنم،نمیدونم چه موقع از روز بود که با شنیدن صدای آقام انگار روح از تنم جدا شد،خدایا حاضرم بمیرم اما باهاش برنگردم مطمئنم تو باغچه ی خونه چالم میکنه،خدیجه خانم با صدای بلند می‌گفت دستت درد نکنه با این دختر تربیت کردنت هنوز نیومده دست کجی میکنه،دیشب انگشتر عروسمو برداشته و توی وسایلش قایم کرده قبادم عصبانی شد و تو طویله زندانیش کرد،صبم دنبال شما فرستاد بیای دخترتو ورداری ببری،ما ابرو داریم فردا دیدی دخترت رفت خونه ی کسی و دست درازی کرد بعد آبروی ما می‌ره میگن عروس فلانیه،اقام که با شنیدن حرفای خدیجه خانم حسابی به هم ریخته بود با عصبانیت گفت اون دیگه دختر من نیست وقتی شوهرش دادم دیگه زن قباده،توی ده ما هم دختری که با چادر سفید رفت توی خونه ی شوهر فقط با کفن‌ میتونه از اونجا بیرون بیاد صلاحش دست خودتونه هرکاری میخواین باهاش بکنید فقط دیگه دنبال من نیاید.....
 

آقام با بی رحمی تمام این حرف هارو گفت و رفت،همونجا پشت در نشستم و نفس عمیقی کشیدم ازشون متنفر بودم حاضر بودم آدم های این خونه رو تحمل کنم اما دیگه نمی‌خواستم خانواده ی خودمو ببینم مخصوصا مادرم رو که نمیدونم واقعا مادر واقعیم بود یانه،فک کنم ظهر بود که سلطنت با سینی نون و ماست اومد و در رو باز کرد،ازش متنفر بودم شیطان جلوی این کم میاورد انقدر که بدجنس و بدذات بود،با اخم نگاهش کردم و گفتم از خدا میخوام یه روز جواب این تهمتی که بهم زدی رو بدی انشالله چنان ابرویی ازت می‌ره که ندونی کجا بری و چکار کنی،سلطنت که مشخص بود از حرف هام حسابی جاخورده و عصبانی شده لگد محکمی توی پام زد وگفت دهنتو ببند دزد کثیف،مخیواستی دزدی نکنی که حالا مثل حیوون بندازنت تو این طویله،چنان محکم توی پام کوبیده بود که نفسم داشت بند میومد،محکم در طویله رو به هم کوبید و رفت، نون و ماست توی سینی بهم چشمک میزد،نمیدونستم باید چکار کنم و چطور خودمو از تهمتی که بهم زده بودن تبرئه کنم،غروب وقتی قباد اومد و از حرف های آقام مطلع شد غر زد و ناسزاگفت باهر کلمه ای که میشد اشک چشم های من هم بیشتر میشد کاش به حرف هام گوش میداد و اجازه میداد از خودم دفاع کنم،سه روز تمام توی اون طویله ی لعنتی زندانی بودم تا بلاخره با پادرمیونی پدر قباد بیرون اومدم،باورم نمیشد بخشیده شدم اخم و تخم های قباد برام مهم نبود چون تصمیم گرفته بودم کاری کنم که مثل موم توی دستم باشه،درسته بچه بودم و چیز زیادی نمیدونستم اما همه ی تلاشم رو میکردم،تمام بدنم بوی گوه حیوون ها رو میداد،خدیجه خانم گل بهار خواهر کوچک تر قباد رو همراهم فرستاد تا به حموم برم و خودمو بشورم،وقتی رسیدم سریع سکه ای توی دست صاحب حموم گذاشتم و ازش خواهش کردم مثل یک تازه عروس حمومم کنه،چنان پوست بدنمو با لیف سابونده بود که حس سوختگی بهم دست میداد،وقتی کارش تموم شد لباس تمیزی پوشیدم و به سمت خونه حرکت کردیم،تمیز و مرتب منتظر بودم تا قباد بیاد و از دلش دربیارم،غروب بود که اومد،اما برخلاف انتظارم اصلا محلم نداد و راهی اتاق مرضی شد،تا کی باید تنبیه میشدم؟اما نه نباید ناامید بشم مطمئنم بلاخره منو میبیخشه و مثل روزهای قبل شب رو با من میگذرونه،روز بعد بود که برای اولین بار عادت شدم و دیگه میتونستم روی بچه دار شدن فکر کنم،میدونستم ک تا الان بخاطر همین نتونسته بودم حامله بشم،......
 

یک هفته ی تموم شب ها تنها توی اتاقم می‌خوابیدم و از فکر اینکه مرضی الان توی بغل قباده حالم بد میشد،بلاخره بعد از یک هفته آخر شب بود که در اتاق باز شد و قباد توی چهارچوب ظاهر شد،از خوشحالی زبونم بند اومده بود این یعنی اینکه منو بخشیده،قباد وقتی خوشحالی منو دید آروم درو بست و داخل اومد معلوم بود که هنوز ازم دلخوره،از اون روزی که از طویله دراومده بودم هرشب رختخواب قباد‌ رو کنار خودم پهن میکردم تا احساس تنهایی نکنم،قباد وقتی رختخواب رو دید با تعجب گفت می‌دونستی می‌خوام بیام؟سرمو پایین انداختم و گفتم نه من هرشب پهنش میکنم که حس کنم توی اتاق خوابی،از شدت هیجان قلبم به تالاپ تولوپ افتاده بود،وقتی دستش دور کمرم حلقه شد دیگه نمیتونستم نفس بکشم،از اونشب به بعد قباد پنج شب رو توی اتاق من بود و دوشب توی اتاق مرضی،وقتایی که توی اتاق من بود بدنشو ماساژ میدادم و پاهاشو با آب گرم میشستم میخواستم به خودم وابستش کنم و انگار داشتم موفق میشدم،بهش محبت میکردم و نشون میدادم که دوستش دارم الحق اونم مرد خوبی بود و اذیتم نمیکرد،همینکه از سر زمین میومد یکراست میومد توی اتاق منو ازم میخواست ماساژش بدم،مرضی و خدیجه خانم که میدیدن قباد چقد به من نزدیک شده از هر راهی استفاده میکردن تا منو اذیت کنن،کار زیاد برام درست میکردن و گاهی لباس های تمیز رو توی تشت میریختن تا من بشورم،میخواستن خستم کنن تا وقتی قباد میاد خونه تونی توی تنم نمونده باشه اما من همیشه برای اون سرحال بودم،مرضی از قبل هم بداخلاق تر شده بود و جرئت نداشتم از کنارش رد بشم مدام فحش میداد و منو باعث بدبختیش میدونست،من همیشه حس میکردم علت ازدواج مجدد قباد زیاد هم ربطی به بچه نداشت آرامشی بود که مرضی نمیتونست بهش بده،یک سال از ازدواجمون گذشته بود و دیگه مثل قبل ساده و بی زبون نبودم وقتی چیزی بهم میگفتن جوابشونو میدادم و نمیذاشتم بهم زور بگن و اونها هم از ترس قباد نمیتونستن دیگه کتکم بزنن،قباد دیگه کم کم داشت باورش میشد که مشکل بچه دار نشدن از خودشه و خیلی توی خودش بود اون موقع ها هیچی بدتر از نداشتن بچه بود،چند روزی بود اشتهام وحشتناک شده بود و همینکه بوی غذا بهم میخورد آب دهنم جاری می‌شد،بیشتر روز رو توی مطبخ بودم و هرجوری که بود خودمو سیر میکردم،خدیجه خانم وقتی وضعیتم رو میدید چشم و ابرویی بالا مینداخت و می‌گفت تو چته چرا مثل نخورده ها شدی نکنه حامله ای؟من اما حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم حامله باشم وقتی نا امیدی قباد رو میدیدم یک جورایی قید حاملگی رو میزدم......
 
هر روز که می‌گذشت اشتهام بیشتر می‌شد و حال و احوالم تغییر کرده بود،مثلا صبح ها که بیدار میشدم حالت تهوع داشتم و سرم گیج می‌رفت اما زود خوب میشدم و سرحال دوباره توی مطبخ دنبال خوردنی میگشتم،خدیجه خانم ول کن ماجرا نبود و هر روز بهم میگفت باید بری پیش قابله ده و خودتو معاینه کنی من مطمئنم تو حامله ای اما نمیدونم چرا میخوای از ما پنهانش کنی فکر می کنی برای چی تو رو واسه پسرم گرفتم؟نه عاشق چشم و ابروی خودت شده بودیم و نه مال و اموال آقات، فقط به خاطر اینکه پسرم بچه داشته باشه و بی پشت نباشه راضی شدم که تو زنش بشی،مرضی وقتی که حرفه حاملگی من به میون می‌آمد رنگش قرمز میشد و زیر لب فحشی نثارم میکرد در آخر هم با تمسخر می گفت دلتون خوشه ها وقتی که من نتونستم بعد چه داربشم این نی قلیون میتونه؟بلاخره یه‌روز غروب با اصرار خدیجه خانم از خونه بیرون زدیم تا پیش قابله بریم،با خودم می‌گفتم من که میدونم حامله نیستم بذار بریم که دیگه گیر نده بهم،وقتی رسیدیم زن پیری که به زور راه می‌رفت در رو باز کرد و با دیدن خدیجه خانم گل از گلش شکفت،خدیجه مقداری وسیله با خودش براش آورده بود که اون هارو به دستش داد و گفت صدیقه خانم این زنه قباده میدونی که پسرم الان چندین ساله در حسرت بچست،از اون زن اولش که بچه دار نشد حالا چند روزیه این یکی یجوری شده حسم بهم میگه حاملست،اوردمش پیش تو معاینش کنی و جوابشو بهم بگی اگه حامله باشه همین الان گوشواره هامو درمیارمو بهت میدم،صدیقه خانم که با شنیدن کلمه ی گوشواره از خود بی خود شده بود با هول گفت برو تو اون اتاق لباستو در بیار تا بیام،سریع به حرفش گوش دادم و توی اتاق رفتم،هیجان تمام وجودم رو گرفته بود اگر واقعا حامله باشم چی؟صدیقه خانم پشت سرم توی اتاق اومد و گفت دراز بکش اینجا،حال و روزم دیدنی بود چشمامو بسته بودم و منتظر بودم بگه پاشو برو بچه ای در کار نیست اما با شنیدن جمله ی مبارکه حامله ای کپ کردم،این چی گفت؟گفت حامله ای؟خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و من با خجالت لباسمو پوشیدم،باورم نمیشد به‌زودی قراره مادر بشم،خدیجه خانم شروع به کل کشیدن کرد و سریع گوشواره های گوششو در آورد و توی دست صدیقه خانم گذاشت،توی راه مدام بهم گوشزد می‌کرد که حق ندارم به مرضی نزدیک بشم و اصلا نباید کاری به کارش داشته باشم،هرچی که گفت جواب من فقط باید سکوت باشه......
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه dgug چیست?