ماه بیگم ۳ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۳


هرچی به خونه نزدیک تر میشدیم ترس منم بیشتر میشد از اینکه مرضی چه عکس العملی نشون میده میترسیدم،وقتی سلطنت درو باز کرد و لبخند خدیجه خانم رو دید با بی تفاوتی گفت حاملست؟منکه باور نمیکنم

⁩ این مردنی حامله باشه،خدیجه خانم با دست زیرش زد و گفت برو اونور لازم نکرده آتیش بیار معرکه بشی بفهمم زیر گوش مرضی پچ پچ می‌کنی گیساتو‌ میچینم،من زود توی اتاق رفتم و در رو بستم نمی‌دونم چرا انقد از مرضی میترسیدم نکنه بلایی سر بچم بیاره،سرمو روی بالش گذاشته بودم و توی فکر و خیال بودم که با صدای جیغ از جا پریدم،زود از سر جام بلند شدم و بیرون رفتم انقد گیج و منگ بودم که نمی‌دونستم کیه و چه خبر شده،همینکه پامو از در اتاق بیرون گذاشتم مرضی رو دیدم که گریه میکرد و ناسزا میگفت،با دیدن من انگار چیز بدی دیده باشه با خشم بهم زل زد و گفت هرزه ی ولگرد خدا می‌دونه بچه ی تو شکمت از کیه میخوای بیندیش به ریش قباد؟با دستای خودم خفت میکنم که هم خودت بمیری و هم اون بچه ی حرومزادت،مگه میشه بعد اینهمه سال قباد بچه دار بشه معلومه یه جای کار میلنگه،وحشت همه ی وجودم و گرفته بود جوری تهدیدم میکرد که حس میکردم همین الان بلند میشه و خونمو میریزه،بدون اینکه حرفی بزنم توی اتاق رفتم و زیر پتو خزیدم باید به قباد بگم براش قفل بزنه وگرنه از ترس مرضی نمیتونم چشم رو هم بذارم،غروب که شد و قباد اومد مرضی هنوز داشت غر میزد و به من فحش میداد،با باز شدن در اتاق دوباره سرجام نشستم اما اینبار با دیدن لبخندی که روی لب های قباد نقش بسته بود آرامش گرفتم،قباد با خوشحالی خنده کنارم نشست و گفت اینا راست میگن ماه بیگم تو حامله ای؟یعنی من عقیم نیستم و میتونم بچه دار بشم؟با خجالت و شرم و حیا سرمو زیر انداختم و چیزی نگفتم خودش از سکوتم متوجه حقیقت شد و محکم منو توی آغوش گرفت،از ابراز احساسات قباد و اینکه برای اولین بار اینجوری با محبت بغلم میکرد تمام تنم گر گرفته بود،با ناراحتی خودمو ازش جدا کردم و گفتم راستش قباد من خیلی میترسم از صب تا حالا نمیدونی مرضی چه حرف ها و تهمت هایی که بهم نزده همشم تهدیدم می‌کنه که منو این بچه رو می‌کشه،قباد اخم غلیظی کرد و گفت چه غلطا بی خود کرده اگه یه تار مو از تو و بچمون کم بشه من میدونم و اون،کمی خیالم آروم گرفت ولی هنوز هم اون ته ته های دلم از مرضی میترسیدم...........


خدیجه خانم اخلاقش کمی بهتر شده بود اما امان سلطنت دلم می خواست دستامو دور گردنش تا بدم و خفش کنم انقدر حرص می داد که ازش متنفر بودم نمیدونم چه مشکلی با من داشت اما خب انگار دشمن خونیم بود،ملوک هم که میدید خدیجه خانم باهام خوب شده سعی میکرد با حرفاش اذیتم کنه و بهم بفهمونه که بچم دختره و قباد از بچه دختر بدش میاد،من اما هیچ کدوم از این حرفها و حرکات برام مهم نبود تمام هم و غمم مواظبت از بچه ای بود که سرنوشت من رو رقم می زد،قباد هر روز وقتی از سر زمین برمیگشت با دست پر توی اتاق میومد و حسابی بهم میرسید،خدیجه خانم هرروز لیوانی آب برام میورد و می‌گفت اینو بخور بچت پسر شه،قباد گناه داره بچم چندین ساله چشم انتظار بچست حالام اگه دختر باشه دیگه نور علی نور میشه این بچه هرجوری که هست باید پسر باشه،دلم از حرف های خدیجه خانم می‌گرفت اما جرئت اعتراض نداشتم،به جای اینکه بخاطر اینهمه سال انتظار قباد شکرگذار باشن برای خدا تعیین تکلیف هم میکردن،روزها از پی هم در گذر بودن و شکمم کمی بالا اومده بود انقد خوش اشتها بودم و غذا می‌خوردم که مثل توپ گرد شده بودم،چند وقتی بود برادر خدیجه خانم مریض شده بود و توی بستری بیماری افتاده بود و خدیجه خانم هم بیشتر روزها به دهی که برادرش زندگی میکرد می‌رفت و بهش سر میزد،قباد بهم گوشزد کرده بود که وقتی مادرش خونه نیست حق ندارم از اتاق بیرون برم مگر برای کار ضروری،منهم از صب توی اتاق مینشستم و فقط گاهی برای دستشویی رفتن اتاق رو ترک میکردم،یه روز غروب بود که یکی از اقوام خدیجه خانم اومد دم در و اطلاع داد وبرادرش فوت کرده خدیجه خانم هم با چشمی گریان و حالی خراب به همراه قباد راهی خونه ی برادرش شد،اونشب از ترس تنها شدن چفت در اتاق رو زدم و سعی کردم بخوابم،اما مگر خوابم می‌برد هر لحظه حس میکردم الان سلطنت و مرضی در اتاق رو میشکونن و داخل میان،اما خب اونشب به سلامت صبح شد و بلاخره دم دم های صبح بود که خوابیدم،نمیدونم قباد و خدیجه خانم کی قرار بود بیان با وجود اونا من آرامش داشتم و میدونستم کاری از دست کسی برنمیاد،ظهر شده بود و از گرسنگی در حال بیهوشی بودم نمیتونستم دیگ بیشتر از اون توی اتاق بمونم حتی صبحانه هم نخورده بودم فکر میکردم قباد دیگه تا دم دمای ظهر بیاد اما خبری ازش نبود،بلاخره نتونستم گرسنگی رو تحمل کنم و از جام بلند شدم گوشمو به در چسبوندم تا ببینم کسی بیرون هست یا نه وقتی مطمئن شدم صدایی نمیاد آروم در رو باز کردم......
 
و بیرون رفتم،همه جا ساکت و آروم بود و انگار کسی توی خونه نبود چشمام به مطبخ بود و پامو از در بیرون گذاشتم هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که حس کردم زمین زیر پام خالی شد و محکم زمین خوردم،وحشت زده و بهت زده سر جام خشکم زده بود خدایا بچم نکنه اتفاقی براش بیفته؟درد وحشتناکی توی دل و کمرم پیچیده بود چون محکم زمین خورده بودم،دستمو که روی زمین گذاشتم معلوم بود چیزی جلوی در ریختن نمیدونم روغن بود یا چیز دیگه ای فقط میدونم جلوی در اتاقم‌رو‌ لیز کرده بودن تا زمین بخورم،از شدت ترس به هق هق افتاده بودم خدایا تو مواظب بچم باش اصلا غلط کردم پامو از در بیرون گذاشتم انقد بدم درد میکرد که نمیتونستم از جام بلند شم،مطمئن بودم سلطنت و مرضی یه جایی پشت این پنجره ها داشتن نگاهم میکردن و بهم می‌خندیدن،دستمو به دیوار گرفتم و به هر سختی بود بلند شدم اما با دیدن خونی که زیر پام بود جیغی کشیدم و دوباره سرجام نشستم خدایا چکار کنم کسی رو ندارم که به دادم برسه،تنها کسی که توی اون خونه میتونست کمکم کنه ملوک بود به هر سختی بود خودمو به اتاقش رسوندم و در زدم اما صدایی نیومد مشخص بود خونه نیست،باید کاری میکردم نباید دست روی دست بذارم خونه ی قابله رو بلد بودم اما میترسیدم تنها برم،اونموقع ها تنها بیرون رفتن زن از خونه جرم بزرگی بود و منهم بخاطر سن کمم از همه چی میترسیدم،توی اتاقم رفتم و دراز کشیدم با خودم گفتم اگر تا یک ساعت دیگه قباد اومد که هیچی نیومد خودم میرم سراغ قابله،سرمو روی پاهام گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم چقدر تنها و بی کس بودم مگر نه اینکه من الان باید دلم به مادرم خوش باشه و چشم از من برنداره،پس چرا حتی برای یک بار هم که شده حالی از کم نمیپرسه؟ملوک مدام می رفت و به مادرش سر می‌زد اگر چند روزی نمی‌رفت برادرش رو سراغش می‌فرستادن،اما من چی؟هیچ کس رو نداشتم،انگار فایده نداشت باید پیه همه چیز رو به تنم بمالم و برم سراغ قابله،چارقدمو‌ روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم اما همینکه میخواستم از حیاط بیرون برم قباد و پدرش در رو باز کردن و داخل اومدن با دیدن قباد دوباره به هق هق افتادم و قضیه ی زمین خوردنم رو براش تعریف کردم قباد با ترس بهم نگاه کرد و گفت ماه بیگم نکنه بچه چیزیش شده باشه........
 

با گریه گفتم نمی‌دونم قباد همین الان میخواستم برم پیش قابله که تو اومدی،پدر قباد که معلوم بود ناراحت شده رو به قباد گفت یالله پسر چرا وایسادی و‌ نگاه می‌کنی زود باش ببرش پیش قابله،قباد به سمت بیرون راه افتاد و منم پشت سرش،فعلا از لیز بودم جلوی در چیزی نگفته بودم میخواستم خیالم از بابت بچم راحت بشه و بعد به قباد بگم حسابشون رو برسه،انقد تند تند راه می رفتیم که نفهمیدم کی پشت در خونه ی قابله رسیدیم،قباد شروع کرد به در زدن و کمی بعد قابله با دست های لرزان در رو باز کرد،همینکه چشمم به من افتاد سریع شناختم و گفت چی شده عروس انشاالله خیره،با ترس و لرز و صدایی که وحشت توش موج میزد قضیه رو براش تعریف کردم و اونم زود ازم خواست داخل برم تا معاینم کنه انگار با چیزهایی که تعریف کرده بودم خودشم ترسیده بود،سریع توی اتاق رفتم و لباسمو در آوردم قباد هم توی حیاط منتظر بود من فقط یه خبر خوب میخواستم که خیالم رو راحت کنه،پیرزن دو زانو جلوم نشست و‌ شروع کرد به معاینه کردن،هنوز درد داشتم و خون ازم میرفت،پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت عروس باور کن نمیخوام ناراحتت کنم ولی بچه از بین رفته الان داره میاد پایین که بیفته،مثل دیوونه ها بهش زل زده بودم و نمیخواستم حرفشو‌ باور کنم درسته به دنیا نیومده بود اما همینکه توی شکمم بود کلی بهم امید میداد من هرروز به شوق به دنیا اومدن بچم چشمامو باز میکردم،جوری گریه میکردم که صدام تا توی حیاط رفت و قباد هراسون خودشو داخل خونه انداخت،پیرزن که از گریه های من ناراحت شده بود دلداریم میداد و می‌گفت ناراحت نباش مادر جان دوباره حامله میشی توکه سنی نداری من خودم سه تا بچه انداختم تا بلاخره بچه هام برام موندن،قباد که فهمیده بود بچه از بین رفته ناراحت و گرفته گوشه ای نشسته بود و توی فکر فرو رفته بود،پیرزن بلند شد و جوشونده ای برام آماده کرد تا بخورم و بچه راحت بیفته،جوری ازم خون می‌رفت که تمام لباس هام کثیف شده بود و لرز توی تنم افتاده بود کاش تمام اینا یه خواب بود،پیرزن از توی لباس های خودش لباسی برام آورد و عوض کرد،میگفت تا افتادن بچه همونجا بمونم تا حواسش بهم باشه،من اما هیچ چی برام نبود حتی گریه های پنهانی قباد،فقط بچه ای برام مهم‌ بود که نیومده زندگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود،لیوان جوشونده رو که دیدم انگار داغم صدبرابر شده بود من نمی‌خواستم بچم از بین بره خدایا عدالتت کجاست مگه این بچه چه گناهی کرده بود،گریه میکردم و محکم توی سر خودم میزدم،پیرزن و قباد دستامو گرفتن و مثلا آرومم کردن اما.......
 
از درون مثل آتش می سوختم،به هر سختی بود لیوان جوشانده رو خوردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم،باورم نمیشد بچه ای که بعد از این همه ناامیدی قرار بود به دنیا بیاد و زندگی ما رو شیرین کنه اینجوری و با بی احتیاطی خودم از دست بره،قباد حالش از من خراب تر بود و مدام سرزنشم می کرد که چرا مواظب خودم نبودم،به هر سختی بود دهن باز کردم و براش توضیح دادم چه چیزی جلوی در ریخته بود و همون باعث شده بود من زمین بخورم انقدر حالم خراب بود که مدام مرضی و سلطنت رو نفرین می‌کردم و می‌گفتم تقصیر اوناست اونا باعث شدن بچه ی من از بین بره،قباد که از شدت خشم چشم هاش به رنگ خون در اومده بود با عصبانیت از خونه پیرزن بیرون‌رفت،
میخواست بره و مطمئن بشه مرضی و سلطنت چیزی جلوی در ربختن یانه،ساعتی گذشت و من از شدت دل درد و کمر درد در حال مرگ بودم،نفسم بالا نمیومد و از خدا می‌خواستم منو هم همراه بچم بکشه تا راحت بشم،میون درد و گریه هام بود که قباد اومد و گفت هیچ چی جلوی اتاق نبود و خودت مراقب نبودی،اصلا حوصله ی توضیح دادن و دفاع کردن رو‌ نداشتم اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاده بود و حتی اگر سلطنت و مرضی جلوی چشمام جون می‌دادن ذره‌ای دلم خنک نمی شد من فقط بچم رو میخواستم که دیگه از دست رفته بود معلوم بود که اونها جلوی در اتاق رو شستن تا توی دردسر نیفتن،هوا تاریک شده بود که بلاخره بچه افتاد و من با دلی شکسته و حالی زار به خونه برگشتم،فکر اینکه مرضی الان چقد خوشحاله و داره به ریش من میخنده دیوونم میکرد،هنوز درد داشتم و ناله میکردم،قباد با بداخلاقی زیر پتو خزید و خودش رو به خواب زد،هرچی قسم خوردم و گریه کردم که تقصیر من نبود و چیزی زیر پام ریختن باور نکرد که نکرد،میگفت سلطنت خواهر منه و سال هاست آرزو داره من بچه دار شم چطور ممکنه این بلا رو سر بچه ی من بیاره خودت مراقب نبودی و حالا میخوای اینجوری خودتو تبرئه کنی،اونشب تا خود صبح توی تب سوختم و هذیون گفتم کسی نبود که پاشویه ام کنه یا دستمال خیسی روی پیشونیم بذاره،خواب می‌دیدم بچم به دنیا اومده و مرضی میخواد خفش کنه،بدی ماجرا این بود که قابله بهم گفته بود بخاطر زمین خوردنم و سقطم شاید دیگه نتونم بچه دار بشم و همین اتیشم میزد،قابله رو قسم داده بودم از قضیه ی بچه دار نشدنم چیزی به خدیجه خانم و بقیه نگه چون اگر می‌فهمیدن قطعا از خونه بیرونم میکردن و باید به خونه ی آقام برمیگشتم.........
 

پنج روز گذشته بود و هیچ فرقی با جنازه نداشتم،روزی که خدیجه خانم از خونه ی برادرش اومد و فهمید بچه سقط شده قیامت به پا شد،پشت در اتاق فحش میداد و با داد و بی داد منو مقصر مرگ بچه میدونست،صدای مرضی به گوشم می‌رسید که با سرخوشی می‌گفت خدیجه خانم ساده ای ها،منکه از اول گفتم این بچه از قباد نیست این دختر هم وقتی دید ما مچشو گرفتیم خودش از قصد بچه رو انداخت که بیشتر از این آبروریزی نشه،من توی اتاق با دلی شکسته گریه میکردم و به خدا گله میکردم،رفتار خدیجه خانم از قبل هم بدتر شده بود و مثل جنایت کارها باهام رفتار میکرد،هرچه میخواستم خودمو توی اتاق حبس کنم تا چشمم به قیافشون نخوره فایده نداشت و هر لحظه کاری برام درست میکردن،چند ماهی گذشت و دیگه خیلی کمتر به بچه فکر میکردم اما خب آدم عصبی و کم حرفی شده بودم که با کوچکترین چیزی به هم میریختم،شوهر ملوک کنار خونه ی ما زمینی ساخت و ساز کرده بود و ملوک دیگه مستقل شده بود،روزی که با خوشحالی وسایلش رو جمع کرد و توی خونه ی خودش رفت من با حسرت از پشت پنجره نگاهش میکردم و از خدا میخواستم هرچه زودتر منو هم از اون خونه نجات بده،با اینکه ملوک هم هیچ فرقی با سلطنت و مرضی نداشت اما نمیدونم چرا با رفتنش احساس غریبی کردم،قباد خیلی سرد و سور شده بود و هنوز هم من رو مقصر میدونست،سیزده ساله بودم اما اندازه ی زن شصت ساله ای غم و غصه داشتم،مدتی بود مرضی و سلطنت مدام با هم پچ‌پچ میکردن سلطنت با گونه های قرمز به حرف هاش گوش میداد،یکبار که توی اتاق در حال حرف زدن بودن و من خیلی اتفاقی حرفاشونو شنیدم مرضی به سلطنت گفت خیالت راحت حتما میاد فقط حواست باشه کسی دنبالت نکنه که خون راه میفته،با شنیدن همین چند کلمه تمام فکر و ذهنم به هم ریخت،اینها حتما دارن کاری میکنن که آنقدر ترس دارن،دلم میخواست از کارشون سر دربیارم و کاری که بچم کرده بودن رو تلافی کنم،نمیدونستم سلطنت میخواد کیو ببینه و کی قراره از خونه بیرون بره اما باید هرجور که شده میفهمیدم،مطمئنا موقعی که خدیجه خانم خونه نبود میرفت،اون روز کامل سلطنت رو زیر نظر گرفتم اما جایی نرفت روز بعد از صبح زود بیدار شدم و پشت پنجره کشیک دادم،بعداز ظهر بود که خدیجه خانم و مرضی بیرون رفتن،طولی نکشید که سلطنت هم چارقدشو پوشید و بعد از اون ها از خونه بیرون رفت.....
 

دیگ مطمئن شده بودم که کاسه ای زیر نیم کاسست،به سرعت برق و باد چارقدمو سر کردم و بیرون رفتم،اروم در خونه رو باز کردم و وقتی سلطنت رو دیدم که تا سر کوچه رفته بود دنبالش دویدم،میترسیدم متوجهم بشه برام شر درست کنه اما خداروشکر اصلا پشت سرش رو نگاه نکرد و متوجه من نشد،نمیدونستم کجا داره می‌ره فقط دنبالش میرفتم،انقد رفت و رفت تا جلوی باغی ایستاد،من پشت درخت تنومندی خودم رو پنهان کرده بودم و نگاهش میکردم،ترس و اضطراب توی چهرش موج میزد،طولی نکشید که در باغ باز شد و پسر جوونی بیرون اومد کمی باهم حرف زدن و پسر هرجوری که بود دست سلطنت رو گرفت و داخل رفتن،مثل کسی چه روح دیده باشه سرجام خشکم زده بود،اگر قباد با برادرهاش این قضیه رو می‌فهمیدن خون به راه میفتاد،لبخند خبیثانه ای روی لبم نقش بست الان وقت تلافی بود،دیگه منتظر اومدن سلطنت نموندم و زود خودمو به خونه رسوندم هنوز خدیجه خانم و مرضی نیومده بودن،ساعتی بعد در باز شد و سلطنت قبل از بقیه اومد،نمیدونستم چطور باید این قضیه رو با قباد در میون بذارم قطعا کار سختی بود،قباد دیگه کمتر توی اتاقم میومد و همین کار رو سخت میکرد،اون شب موقع شام لباس قشنگی پوشیدم و بعد از مدت ها کمی به خودم رسیدم میخواستم هرجور شده قباد رو توی اتاقم بکشونم،همینجور هم شد و موقعی که با ناامیدی توی رختخواب خزیده بودم در اتاق باز شد و قباد داخل اومد،از خوشحالی نفسم در حال قطع شدن بود،زود بلند شدم و رختخوابش رو کنار خودم پهن کردم از شدت استرس دست و پاهام به لرزه در اومده بود و نمیدونستم چطور سر صحبت رو باز کنم،موقع خواب بود و قباد دستش رو روی صورتش گذاشته بود باید هرجور که شده همین امشب قضیه رو با قباد درمیون بذارم،بلاخره با کلی من من کردن دهن باز کردم و گفتم میگم قباد کن می‌خوام یه چیزی بهت بگم اما میترسیدم قباد بدون اینکه از سر جاش تکونی بخوره گفت بگو چی شده؟اب دهنمو قورت دادم و گفتم امروز توی خونه یه اتفاقی افتاد که تو حتما باید در جریان باشی،دستشو از روی چشم هاش برداشت و گفت چی شده بازم میخوای بگی مرضی و سلطنت چکار کردن؟گفتم نه میترسم بگم و قشقرق به پا کنی،نفس صدا داری کشید و گفت بگو دیگهههههههه،یک لحظه پشیمون شدم و خواستم چیزی نگم که با تشکر قباد دهن باز کردم و گفتم امروز سلطنت از خونه رفت و منم دنبالش رفتم.......
 

قباد گفت خب که چی؟کجا رفت حالا؟مگه با مرضی نبود؟با لکنت گفتم نه تنها بود منم دیدم تنهاست دنبالش رفتم میدونستم تو بدت میاد تنها جایی بره،قباد که فهمیده بود اتفاقی افتاده سعی کرد خشمشو کنترل کنه و آروم گفت خب کجا رفت بگو دیگه توهم کشتی منو،با ترس گفتم رفت توی یه باغ یه پسره هم درو براش باز کرد و رفتن داخل،قباد جوری از جاش بلند شد که دستش محکم توی صورتم خورد و آخ بلندی گفتم،قباد با عصبانیت به سمت در می‌رفت تا دعوا راه بیندازه،به سرعت از جا بلند شدم و خودمو جلوش انداختم،با خشم گفت برو اونور ماه بیگم وگرنه عصبانیتم رو سر تو خالی میکنم ها،با التماس گفتم یه لحظه گوش بده قباد اگر الان تو بری و دعوا کنی هیچیو گردن نمیگیره و تازه با منم بیشتر دشمن میشن چون میفهمن من بهت گفتم،رگ گردنش برجسته شده بود و داشت میلرزید زیر لب غرید یعنی میگی چیزی نگم و مثل این بی غیرت ها خودمو بی خیال نشون بدم؟زود گفتم نه این چه حرفیه منظورم اینه بذار فردا یا هروقت که دوباره رفت من میام سر زمین و بهت اطلاع میدم توهم زود خودتو برسون که دیگه نتونه حاشا کنه،قباد‌کمی بهم زل و بعد بدون اینکه چیزی بگه سررجاش برگشت،پس حرفمو قبول کرد،ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه قرار بود از سلطنت و مرضی انتقام بگیرم درسته با این چیزها دلم آروم نمیشد اما برای گوشمالی خوب بود،قباد تا صبح توی رختخواب تکون خورد و نخوابید،میدونستم که خیلی براش سخته اما خوب نمی تونستم از گفتن این ماجرا چشم‌پوشی کنم،روز بعدهرچی منتظر موندم سلطنت از اتاق بیرون نیومد و پکر شدم با خودم گفتم نکنه دیگه اونجا نره و جلوی قباد خراب بشم و با خودش فکر کنه من از قصد می خواستم به خواهرش تهمت بزنم،اون شب قباد ازم راجع به بیرون رفتن سلطنت پرسید و گفتم جایی نرفته،روز بعد بود و نزدیک ظهر ،توی مطبخ مشغول پختن نهار بودم که خدیجه خانم با بداخلاقی توی مطبخ اومد و گفت می‌خوام برم قبرستون سر مزار برادرم و شاید دیروقت بیام یک ساعت دیگه شام رو بار بذار بچه هام از سر زمین میان و گرسنه ان،با خوشحالی باشه ای گفتم و خدیجه خانم هم رفت،میدونستم حالا که خونه نیست حتما سلطنت بیرون می‌ره و امروز دیگه دستش برای قباد رو میشه،سریع غذا رو درست کردم و توی اتاقم رفتم،پشت پنجره منتظر ایستادم تا سلطنت بیرون بره و من هم سراغ قباد برم.......
 

یک ساعتی پشت پنجره منتظر بودم که سلطنت بیرون اومد و از در خونه خارج شد،خیلی میترسیدم مرضی متوجه بیرون رفتن من بشه اما چاره ای نبود،سریع چارقدم رو سرم کردم و بیرون رفتم،اول دنبال سلطنت رفتم و وقتی مطمئن شدم توی همون باغ رفت به سرعت برق و باد خودمو سر زمین رسوندم،قباد که معلوم بود چطور انتظار منه همین که از دور متوجه من شد سریع بیل رو کناری انداخت و بهم نزدیک شد،نفس نفس میزدم و نمیتونستم قشنگ صحبت کنم بریده بریده بهش گفتم سلطنت دوباره توی همون باغ رفته،زود لباس های کثیفشو عوض کرد و با گام های بلند راه افتاد،من هم به سختی دنبالش راه میرفتم و آدرس باغ رو بهش میدادم،وقتی سر کوچه رسیدیم قباد ایستاد و گفت تو دیگه برو خونه ماه بیگم،با تعجب گفتم یعنی تورو اینجا ول کنم و برم؟قباد با عصبانیت نگاهی کرد و گفت میری یا جفت پاهاتو بشکونم،انقد ترسناک شده بود که بدون هیچ حرفی پا به فرار گذاشتم و تا خود خونه دویدم،میترسیدم از اینکه بفهمن همه چی زیر سر من بوده اما خب دیر یا زود متوجه میشدن،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو توی اتاقم انداختم،هر لحظه امکان داشت قباد‌ با سلطنت برگرده و‌خون به پا کنه،از ترس به خودم میلرزیدم و فقط توی اتاق راه میرفتم،همونجور که فکر میکردم طولی نکشید که قباد در حالی که موهای سلطنت رو توی دست گرفته بود اومد و قیامت به پا شد،من و مرضی و ملوک با وحشت توی حیاط ایستاده بودیم و جرئت نداشتیم به قباد نزدیک بشیم،تمام سر و صورت سلطنت خونی شده بود و قباد دست از کتک زدن برنمیداشت،مرضی گوشه ای کز کرده بود و با وحشت نگاه میکرد منو ملوک هرجوری که بود از هم جدا شون کردیم اما سلطنت هیچ فرقی با مرده نداشت،مثل جنازه وسط خونه افتاده بود و تکون نمی‌خورد،چند نفری از همسایه ها توی حیاط اومدن اما قباد با عصبانیت همشونو بیرون کرد،برای اولین بار بود که قباد رو اینجوری میدیدم،گوشه ی دیوار نشسته بود و فحش میداد،عجیب بود که توی فحش هاش مدام اسم مرضی و خانوادش رو می‌آورد،نزدیک غروب بود که بقیه ی مرد ها از سر زمین اومدن و بعد از شنیدن قضیه دوباره قیامت به پا شد،پدر شوهرم با چوب به جون سلطنت افتاد و به قصد کشت کتکش میزد باورم نمیشد حرفی که زدم باعث اینهمه جنگ و خونریزی بشه......

هرجوری که بود سلطنت رو از زیر دستشون بیرون کشیدیم اما فایده نداشت جوری به هم ریخته بودن که از چشم هاشون خون میبارید،سلطنت انقد کتک خورده بود که مثل جنازه گوشه ی دیوار افتاده بود،مرضی که توی اتاقش رفته بود و خودشو پنهان کرده بود بلاخره بیرون اومد و همینکه قباد چشمش بهش خورد مثل ببر زخمی بهش حمله کرد و اونو هم زیر مشت و لگد گرفت،اینبار دیگه من تکونی نخوردم و اجازه دادم خوب کتک بخوره الحق که حقش بود،قباد با خشم فریاد زد مگه صدبار نگفتم اون دایی بی همه چیزت حق نداره این اطراف پیداش بشه ها؟از قصد سلطنت رو فرستادی پیشش؟میخواستی آبروی ما رو ببری؟تف بهت بیاد،مرضی کتک می‌خورد و با قسم می‌گفت اصلا از این قضیه خبر نداره،پوزخندی روی لبم نشست از دروغی که گفته بود،پس پسری که سلطنت باهاش قرار می‌ذاره دایی مرضیه،واسه همین از صب تا شب مثل کنه بهش می‌چسبید و هرچی می‌گفت نه نمیاورد،هوا تاریک بود که بلاخره خدیجه خانم با برادر کوچکتر قباد اومد،وقتی وضعیت سلطنت رو دید به سمتش پا تند کرد و گفت کدوم از خدا بی خبری این بلا رو سرش آورده ها؟قباد آب دهنشو جلوی سلطنت ریخت و گفت از خدا بی خبر دختر توئه که از غیبت من سو استفاده می‌کنه و هرروز با علی مراد توی باغ قرار میذاره مگه من نگفته بودم ازش چشم برندارین ها؟خدیجه خانم دستی توی سر سلطنت کشید و گفت این حرفا رو کی کرده تو گوشت ها؟محاله سلطنت همچین کاری بکنه دختر من از برگ گل پاکتره،قباد فریاد زد خودم رفتم تو باغو دیدمشون،امروز یه نفر اومد سر زمین و بهم گفت خوش غیرت چه نشستی اینجا که خواهرت تو باغ با پسر مردم قرار گذاشته اصلا همش تقصیر توئه تو هارش کردی الآنم اشکال نداره سرشو میبرم و توی باغچه چالش میکنم تا این ننگ از پیشونیمون پاک بشه،دوباره حرف ها و بحث ها شروع شد،اینجور که مشخص بود فعلا کسی به من شک نکرده بود و کاری بهم نداشتن،شوهر ملوک سلطنت رو توی انباری گوشه ی حیاط انداخت و گفت اگر کسی نزدیک این در بیاد خودشو هم این تو میندازم،پدر قباد به مرضی فحش میداد و می‌گفت تو سلطنت رو فرستادی پیش علی مراد چون قباد زن گرفته میخواستی اینجوری تلافی کنی ها؟اصلا از اینکه سلطنت رو لو داده بودم ناراحت نبودم،بدتر از این ها حقش بود کسی که دستش به خون بچه ی بی گناه آلوده میشد همچین سرنوشتی حقش بود،روز بعد ظهر بود که در خونه به صدا در اومد....
 
من توی مطبخ در حال پختن نهار بودم و طبق معمول راه افتادم تا در رو باز کنم،اونروز فقط برادر کوچکتر قباد سر زمین رفته بودن و بقیه خونه بودن،وقتی در رو باز کردم چندتا مرد پشت در بودن که سراغ پدر قباد رو گرفتن،سریع داخل اومدم و قباد رو صدا زدم،قباد جلوی در رفت و کمی بعد همه داخل اومدن از اخم های قباد مشخص بود که اومدنشون مربوط به سلطنته،مردها داخل رفتن و کسی به استقبالشون نیومد،قباد توی مطبخ اومد و گفت حق نداری براشون چیزی بیاری همینکه راشون دادم از سرشون زیاد بود،چشمی گفتم و توی مطبخ نشستم تا حرف هاشون رو بشنوم،یکی از مردها بلاخره شروع به صحبت کرد و از قباد و بقیه خواست از گناه علی مراد و‌سلطنت چشم پوشی کنن و بیشتر از این مانع راهشون نشن،قباد با عصبانیت حذف میزد و برای علی مراد خط و نشون میکشید که اگر جلوی چشم هاش ظاهر بشه خونشو می‌ریزه،پدر قباد برخلاف نظر بقیه ازشون خواست هرچه زودتر عاقد بیارن و سلطنت رو ببرن،قباد مخالف بود و سعی می‌کرد نظرشو عوض کنه اما فایده ای نداشت اصلا چاره ای به جز این نبود اگر سلطنت به عقد علی مراد درنمیومد باید برای همیشه توی خونه میمومد چون کسی حاضر نبود با همچین دختری ازدواج کنه،بعداز رفتنشون خدیجه خانم خواست تا سلطنت رو از انباری دربیارن اما کسی قبول نکرد و گفتن تا روزی که عاقد برای عقد نیاد باید همونجا بمونه،وقتی به این فکر میکردم که سلطنت از این خونه بره و دیگه از آزار و اذیت هاش راحت بشم قند توی دلم آب میشد،سه روز گذشت و هنوز خبری از خانواده ی علی مراد نبود پدر قباد توی خونه راه میرفت و حرص میخورد که آبرومون رفته و دیگه کسی حاضر نیست با این دختر ازدواج کنه راستش من هم ترسیده بودم اما همون شب دوباره خانواده ی علی مراد اومدن و خبر دادن که فردا عاقد برای عقد کردن سلطنت و علی مراد میاد،خدیجه خانم با هزار زور و التماس اونشب سلطنت رو از انباری درآورد تا صبح زود به حمام بره و برای عقد آماده بشه،طبق معمول تمیز کردن خونه و درست کردن نهار به عهده ی من بود و بقیه سراغ کارهای خودشون رفته بودن،سلطنت علی رغم کتک هایی که خورده بود و چشم غره های اهل خونه توی پوست خودش نمیگنجید،مشخص بود که مدت هاست منتظر همچین روزیه......
 

پدر قباد خط و نشون کشیده بود که هیچ جهازی بهش نمی‌ده و همون جوری باید سر خونه و زندگیش بره خدیجه خانم اما از سوی انباری چند تکه وسیله براش کنار گذاشته بود و می‌گفت اینها را قبلاً براش خریدم و از طرف خودم بهش میدم،نمیدونم چرا قباد اینقدر از علی مراد بدش میومد مگر نه این که دایی مرضی بود و کامل اون رو میشناخت پس حتماً چیزی ازش می دونست که تا این حد مخالفت می‌کرد،بعد از خوردن شام بود که خانواده داماد بدون هیچ سر و صدایی اومدن علی مراد که اونروز جلوی در باغ دیده بودمش یک دست لباس تمیز پوشیده بود و سرش رو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بود،خدیجه خانم چادر سفیدی توی سر سلطنت انداخت و گوشه ای نشوند،مرد ها توی اتاق بزرگتر بودن و زن ها هم توی اتاق کوچکی که همیشه خودمون مینشستیم جا خوش کرده بودن هیچ کس با دیگری حرف نمی زد و همه ساکت بودند،مشخص بود که تمام آدم های اون جمع به اجبار اونجا بودند و هیچ رضایتی در کار نبود،بعد از صحبت‌های اولیه و تعیین مهریه و شیربها عاقد سریع صیغه عقد رو جاری کرد و از اون لحظه سلطنت زن علی مراد شد، پدر قباد از سر جاش بلند شد و رو به داماد گفت همین الان دست زنت رو میگیری و از این خونه میری نه از جهاز خبریه و نه از چیز دیگه ای از الان به بعد صلاح سلطنت با توئه و ما دیگه کاری به کارش نداریم،خدیجه خانم گریه می کرد و پشت سر سلطنتی اشک میریخت حالا انگار چه دختر مودب و حرف گوش کنی را از دست داده انگار نه انگار که تا همین دیروز سلطنت با اخلاق گندش خونه همه رو توی شیشه می کرد،خانواده داماد رفتن و هر کس گوشه ای کز کرد، تنها کسی که اونجا نفس راحت می کشید من بودم که لحظه‌ای از دست سلطنت آرامش نداشتم و حالا دیگه قرار بود بدون اون زندگی کنم،از این خوشحال بودم که مرضی دیگه دستیاری نداشت و نمی تونست به کمک سلطنت برای من نقشه بکشه،روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم انگار دنیا برام رنگ و بوی دیگه ای داشت،کاش سلطنت قبل از من ازدواج کرده بود تا اینهمه اذیت نمی‌شدم،ملوک برای بار دوم حامله شده بود و هرروز خودشو به موش مردگی میزد تا از زیر کارهای خونه ی خودش در بره و بیاد خونه ی ما......
 

دروغ چرا گاهی بهش حسادت میکردم کسی کاری باهاش نداشت و برای خودش راحت بود بخاطر چاپلوسی هایی که میکرد خدیجه خانم رفتار خوبی باهاش داشت و چشم کسی مثل مرضی دنبال زندگیش نبود،مهم تر از همه اینکه خونش جدا بود و برای خودش زندگی میکرد،چندماهی از ازدواج سلطنت گذشته بود و توی این مدت فقط دو سه بار اونهم خیلی کم سر زده بود خدیجه خانم همیشه هواشو داشت و وقتی غذای خوبی درست میکردیم دور از چشم بقیه سهمش رو براش میفرستاد،وقتی رفتار خدیجه خانم با سلطنت رو می‌دیدم حالم بد میشد و از ته دل آه می‌کشیدم،خدایا جنس وجودی مادرم از چی بود که اصلا دلش برای من تنگ نشده بود حتی سلطنت که با آبروریزی به خونه ی شوهر رفته بود هم مادرش اینجوری باهاش رفتار نمی‌کرد،یه روز سلطنت با خوشحالی اومد و خبر حاملگیش رو به خدیجه خانم داد،انقد حالم بد شده بود که دلم میخواست همون لحظه خودم رو از زندگی خلاص کنم خدایا عدالتت کجا رفته؟مگه همین سلطنت نبود که باعث مرگ بچه ی من شد ؟چطور به اون بچه دادی و من باید توی حسرت مادر شدن بسوزم؟روزهام بدون هیچ انگیزه ای می‌گذشت و فقط کارهای خونه بود که برای مدتی از فکر و خیال دورم میکرد،یه روز که برای نهار آبگوشت بار گذاشته بودم خدیجه خانم توی مطبخ اومد و گفت های دختر غذا که آماده شد سهم سلطنت رو توی ظرف بریز و براش ببر بچم خیلی آبگوشت دوست داره،با لکنت گفتم خدیجه خانم من چطور برم قباد بفهمه ناراحت میشه بذارین غروب که بچه ها از سر زمین اومدن میگیم براش ببرن،اخم غلیظی کرد و گفت اونموقع دیگه واسه چیشه سرد میشه از دهن میفته،همینکه گفتم آماده شد براش می‌بری وگرنه من میدونم و تو،به ناچار چشمی گفتم و توی اتاق رفتم دلم میخواست خدیجه خانم رو با دستام خفه کنم آخه من چطور برای سلطنت غذا ببرم وقتی چشم دیدنش رو ندارم،غذا که آماده شد توی ظرفی ریختم و ظرف رو لای پارچه گذاشتم تا سرد نشه،توی راه به خودم و بقیه فحش میدادم و از حرص محکم پاهامو روی زمین می کوبیدم،خونه ی سلطنت کنار خونه ی پدر علی مراد بود و زیاد فاصله ای با خونه ی خودمون نداشت،سر ظهر بود و گرما مستقیم توی سرم میخورد،وقتی رسیدم در بسته بود و آروم در زدم منتظر بودم سلطنت در رو باز کنه اما علی مراد جلوی در اومد و با دیدن من با لذت جواب سلامم رو داد و گفت بفرما داخل،سرمو پایین انداختم و گفتم ببخشید سلطنت خونست؟براش آبگوشت آوردم.....
 
علی مراد زود گفت نه خونه نیست رفته خونه آقام بیا تو تا بیاد،ظرف آبگوشت رو به سمتش گرفتم و گفتم نه ممنون خودتون اینو بهش بدین،علی مراد نگاهی به کوچه انداخت و گفت من دارم میرم سر زمین دیرم شده خودت برو بذارش توی آشپزخونه و برو،تا اومدم جوابشو بدم بدون حرف از خونه بیرون زد،چاره ای نداشتم به اجبار داخل رفتم و دنبال مطبخ گشتم خونه ی آقای علی مرادو هم بلد نبودم که حداقل اونجا ببرم براش،حیاطشون خیلی بزرگ بود و چندین اتاق دورش بود،یکی یکی اتاق ها رو گشتم و آخرین اتاق مطبخ بود،دل خوشی در سلطنت نداشتم که منتظر بمونم تا بیاد فقط میخواستم غذا رو بذارم و فرار کنم،در مطبخ رو باز کردم و داخل رفتم ظرف رو روی طاقچه گذاشتم و خواستم برگردم که کسی از پشت چسبید بهم،از ترس زبونم بند اومده بود اول فکر کردم سلطنته و حتما با دیدن من فکر کرده دزد توی خونه اومده اما با شنیدن صدای علی مراد موهای تنم سیخ شد،شنیده بودم که گاهی قباد بهش فحش میداد و بی‌ناموس می‌گفت اما فکر نمی‌کردم تا این حد بی شرف باشه،اخه این که از خونه بیرون رفته بود چطور برگشت که من متوجه نشدم،به گریه افتاده بودم و التماس میکردم ولم کنه وای خدایا اگر سلطنت بیاد و مارو توی اون وضعیت ببینه خون به پا می‌کنه،هرچی دست و پا میزدم و میخواستم خودم رو از دستش نجات بدم فایده نداشت انگار توی حال خودش نبود،ابرو و حیثیتم از همه چی برام مهم تر بود باید هرطور که شده کاری بکنم،هرجوری بود خودمو به قابلمه ای که روی اجاق بود رسوندم و برش داشتم بدون تعلل برگشتم و محکم کوبیدم توی سر علی مراد،توی یک لحظه دست هاش شل شد و کف زمین پهن شد،شاید اغراق به نظر بیاد اما وقتی چشمم به خون زیر سرش خورد خودمو خیس کردم و شروع کردم به لرزیدن،باید هرچه زودتر از اونجا برم اگه سلطنت بیاد و ببینه دیگه چاره ای ندارم،سریع از مطبخ رفتم و پا به فرار گذاشتم،سر ظهر بود و کوچه ها خلوت انقد تند میدویدم که نفس برام نمونده یود،اگر بمیره باید چکار کنم؟حتما منو هم میکشن،خدایا خودت به دادم برس من جز تو کسی رو ندارم،وقتی رسیدم کسی توی حیاط نبود و زود خودمو داخل اتاقم انداختم،مطمئنا میفهمن که زدن علی مراد کار من بوده......
 

تا غروب بشه و قباد از سر زمین بیاد مردم و زنده شدم،با خودم گفتم اگه از ضربه ی من مرده باشه حتما تا الان به گوش قباد رسیده،وقتی قباد اومد و چهره ی خونسردشو دیدم برای لحظه ای نفس راحت کشیدم پس چیزیش نشده،اونشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و از فکر و خیال فقط توی رختخوابم غلط میزدم،هوا گرگ و میش بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد،توی خواب علی مراد رو می‌دیدم که با سر خونی دنبالم میدوید و میخواست بهم دست درازی کنه،نمیدونم چقد خوابیده بودم که با حس سوزش توی سرم از خواب پریدم گیج و منگ بودم و نمیدونستم چی شده،فقط میدونم سلطنت موهامو توی دستش گرفته بود و میکشید،خدیجه خانم مثلا میخواست سلطنت رو از من جدا کنه موهای منو می‌گرفت و میکشید و از سلطنت میخواست بخاطر بچه ی توی شکمش بی خیال بشه،سلطنت مثل ببر زخمی صورتمو چنگ مینداخت و با تمام وجود موهامو میکشید،اشک چشمم جاری شده بود و قدرتی نداشتم تا خودم رو از دستش خلاص کنم،سلطنت با دیدن اشک هام جری تر شد و با فریاد گفت حرومزاده ی خراب اومدی توی خونه ی منو از حسادت قابلمه رو توی سر من زدی؟چون حاضر نشده حاملت کنه تا بیای سر داداشم گول بمالی و بگی بچه از اونه؟ماه بیگم بلایی سرت میارم که تو کتابا بنویسن پدر سگ خونه خراب کن،بلاخره خدیجه خانم هرجوری که بود از من جداش کرد و گفت ذلیل شده یه دقیقه آروم بگیر ببینم چی شده،سلطنت در حالی که نفس نفس میزد گفت دیروز این کصافت اومده خونه ی ما و واسه شوهر من دام پهن کرده وقتی علی مراد دعواش کرده و می‌خواسته از خونه بیرونش کنه با قابلمه تو سرش بزنه....دهنم باز مونده بود و نمی‌تونستم پلک بزنم خدایا اون مرتیکه چه دروغایی سر هم کرده و به این شمر ذی الجوشن گفته؟خدیجه خانم با دست توی بازوی سلطنت زد و گفت این دختر هرچی باشه اهل این غلطا نیست خاک تو سرت که اراجیف اون پدر سوخته رو باور کردی،من دیروز ماه بیگم رو فرستادم تا برات آبگوشت بیاره کوفت کنی به زور هم فرستادمش حالا خودتو اون شوهر گور به گور شدت نشستین واسه من داستان سر هم کردین؟میخوای آبروی داداشتو ببری؟یه کاری نکن به قباد بگم بیاد برت گردونه همینجا و حساب اون مردک رو هم برسه،سلطنت نالید مامان دارم میگم این زن اومده خونه ی من و واسه شوهرم دام پهن کرده تو داری طرفداریشو میکنی؟
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه douioo چیست?