ماه بیگم ۴
من از ترس و دردی که توی سرم پیچیده بود جرئت نداشتم حرف بزنم حس میکردم هر کلمه ای که بگم سلطنت هارتر میشه و بازم بهم حمله میکنه،برام عجیب بود که خدیجه خانم چطور داره از من دفاع میکنه
اونکه همیشه و در همه حالی پشت سلطنت بود،سلطنت وقتی دید خدیجه خانم حرفاشو باور نمیکنه چند تا فحش دیگه بهم داد و رفت،دهن باز کردم از خدیجه خانم تشکر کنم که زود خودشو بهم رسوند و نیشگون محکمی از رونم گرفت انقد درد داشت که ناخودآگاه جیغ زدم و ب التماس افتادم،خدیجه خانم همونطور که گوشت پامو فشار میداد با دندون های چفت شده گفت ماه بیگم فقط بخاطر آبروی پسرم و اینکه خون به راه نیفته سلطنت و از خودم ناراحت کردم وای به حالت اگر حرف هاش راست باشه خودم گیساتو میچینم و میزنم سر در خونه ی اون آقای بی غیرتت،تمام صورتم از اشک خیس شده بود،با همون حال نالیدم خدیجه خانم بخدا من کاری نکردم بقران خودش میخواست بهم دست بزنه من نداشتم میخواست بی عفتم کنه منم قابلمه ی توی آشپزخونه رو زدم تو سرش،خدیجه خانم دستشو دور گردنم حلقه کرد و گفت دهنتو ببند وای به حالت وای به روزگارت اگر دهن باز کنی و کلمه ای از این حرف ها به قباد بگی اونوقت خودم خونتو میریزم این پسر دلخوشی از علی مراد نداره میره یه بلایی سرش میاره دختر بیچارم بیوه میشه،وقتی نگاه خیره ی منو دید دستاشو بیشتر فشار داد و گفت فهمیدی یانه؟با ترس گفتم آره آره فهمیدم بخدا نمیگم،انگشتشو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت اگه راجب زخمای صورتت پرسید میگی با مرضی دعوات شده و کار اونه شیر فهم شد؟دوباره سرمو تکون دادم و بلاخره یقه ی لباسمو ول کرد،همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت زدم زدم زیر گریه،خدایا دیگه خسته شدم مگه من دشمن خونیتم،چرا هرچی بدبختیه مال منه منکه کاری با کسی ندارم حتی بچمو کشتن و صدام درنیومد خدایا کی قراره این قوم ظالمین جواب ظلم هایی که در حق من کردن رو بگیرن،اشک هام روی خراش هایی که سلطنت روی صورتم انداخته بود میریخت و به شدت میسوخت،از خدا میخواستم بخوابم و دیگه هیچوقت چشمامو باز نکنم اما خب از آینده خبر نداشتم که چه خواب هایی برامون دیده،شب وقتی قباد اومد و زخم های توی صورتم رو دید سراغ مرضی رفت و چنان دعوایی راه انداخت که با وساطتت بقیه تموم شد،هرروز و هرشب از خدا میخواستم چیزی بشه و از اون خونه بریم.....
چند روزی گذشت و خبری از سلطنت نبود از فکر اینکه دوباره بیاد و کتکم بزنه بدنم سِر میشد.....مرضی انقد اخلاقش بد شده بود که تحملش برای یک لحظه هم سخت بود.....مدام غر میزد و دعوا راه می انداخت از وقتی سلطنت رفته بود دیگه همدستی نداشت تا برای من نقشه بکشه و همین اذیتش میکرد......گل بهار هم که کلا دختر پخمه و ارومی بود و کاری با کسی نداشت.......چند وقتی بود دوباره شکمو شده بودم همش دلم میخواست فقط بخورم و بخوابم.....از صبح میرفتم توی مطبخ و فقط به خوراکی ها ناخونک میزدم.....شبا جوری روی زمین دراز میکشیدم و میخوابیدم که به قول قباد انگار کوه کنده بودم.....خدیجه خانم وقتی غذا خوردنم رو میدید زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد اما جلوی مرضی جرئت صحبت کردن نداشت......یه روز عصر توی مطبخ نشسته بودم و با اشتها نون و سبزی میخوردم که خدیجه خانم داخل اومد و گفت دختر تو چرا انقد غذا میخوری،من شک ندارم باز حامله ای درست مثل سری قبل شدی.....با دهن پر بهش زل زده بودم محال بود من حامله باشم آخه قابله بعد از اون سقط بهم گفته بود امکان داره هیچوقت حامله نشم......خدیجه خانم وقتی مبهوتی من رو دید ابرویی بالا انداخت و گفت الان دیگه دیره چیزی تا تاریکی هوا نمونده فردا میریم پیش همون قابله تا معاینت کنه......اینو گفت و رفت....من اما حسابی توی فکر رفته بودم یعنی میشه؟دوباره از فکر اینکه مادر بشم و بچم رو توی آغوش بگیرم قلبم سرشار از خوشحالی شد.....خدایا اینبار قول میدم حواسم بهش باشه فقط خواهش میکنم یه کاری کن حامله بشم....اونشب تا صبح خواب های رنگی میدیدم وذوق میکردم از ترس اینکه شاید همه چیز فکر و خیال باشه و حامله نباشم چیزی به قباد نگفتم.....روز بعد بعد از نهار بود که خدیجه خانم توی اتاقم اومد و گفت ببین ماه بیگم اخلاق مرضی رو که میشناسی اگه بفهمه ما باهم از خونه بیرون رفتیم شک میکنه تو الان برو تا سرکوچه منم به بهانه ی دنبال کردن تو میام بیرون....
سریع باشه ای گفتم و چارقدم رو روی سرم انداختم.....از شوق نمیدونم چطور تا سر کوچه رفتم....
طولی نکشید که خدیجه خانم در حالیکه پشت سرش رو نگاه میکرد خودشو به من رسوند....حتی اون هم از مرضی میترسید....خدیجه خانم بدو بدو میرفت و منم پشت سرش....نمیدونم چرا خونه ی قابله انقد برام دور شده بود جوری که هرچه میرفتیم نمیرسیدیم.......
بلاخره هرجوری که بود رسیدیم و پشت در منتظر موندیم تا پیرزن قابله در رو برامون باز کنه.....وقتی در باز شد و پیززن توی چهارچوب در نمایان شد استرس تمام وجودم رو گرفت جوری که اصلا متوجه حرف های خدیجه خانم نشدم....فقط میدونم ربات گونه دنبالش راه افتادم و توی خونه رفتم....قابله ازم خواست توی اتاق برم و لباسم رو دربیارم به حرفش گوش دادم و سریع توی اتاق رفتم.....وقتی پشت سرم وارد اتاق شد با التماس بهش نگاهی کردم و گفتم یعنی میشه حامله باشم؟اخه خودت بهم گفته بودی احتمالا دیگه نمیتونم مادر بشم.....پیرزن نگاه امیدوار کننده ای بهم انداخت و گفت هیچوقت از خدا ناامید نشو کار اون نشد نداره....تا زمانی که معاینم کنه و بهم بگه حامله ام مرگرو جلوی چشم هام دیدم....قلبم توی دهنم میومد و دوباره میرفت پایین....خدای من یعنی حامله بودم؟یعنی اینبار دیگه قرار بود طعم شیرین مادر شدن رو بچشم؟اینبار از کل کشیدن های خدیجه خانم خبری نبود اما از چشم هاش مشخص بود که توی پوست خودش نمیگنجه.....توی راه مدام برام خط و نشون میکشید و میگفت تا وقتی بارتو زمین نذاشتی حق نداری جلوی چشم های مرضی ظاهر بشی ببین ماه بیگم اگر این بار هم مواظب نباشی و بچه ی پسرم رو سقط کنی به خداوندی خدا میفرستمت خونه ی اقات....با درموندگی نگاهش کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا اونبار مرضی جلوی در اتاق چیزی ریخته بود حاضرم قسم بخورم،من ازش میترسم بخدا.....خدیجه خانم گفت ببین دختر مرضی به هیچ وجه نباید بفهمه تو حامله ای خیالت راحت خودم توی همین چند روز کاری میکنم که پاتو از اتاق بیرون نذاری،چون نباید کار سنگین انجام بدی،یکم که گذشت به یه بهانه ای میفرستمش بره شهر خونه ی اقاش تا بچتون به دنیا بیاد،این چند ماه پامو از خونه بیرون نمیذارم اونهم بخاطر پسرم که چندین ساله در حسرت بچه میسوزه،نمیذارم مرضی کاری کنه....دلم از حمایتش گرم شده بود چشمامو بستمو نفس عمیقی کشیدم....سر کوچه که رسیدیم من زودتر رفتم و خدیجه خانم کمی بعد از من رسید....دل توی دلم نبود تا قباد بیاد و قضیه رو براش تعریف کنم میدونستم از خوشحالی بال درمیاره و شاید هم مثل قبل باهام مهربون بشه....اونروز اصلا از اتاق بیرون نرفتم باید هرجوری شده این بچه رو سالم به دنیا بیارم وگرنه همونجور که خدیجه خانم گفته بود منو به خونه ی آقام برمیگردونن....جایی که حتی نمیتونستم یه وعده ی سیر غذا بخورم......
غروب که قباد اومد از شدت هیجان دست و پام میلرزید و نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم....اونشب سر سفره سعی کردم کم غذا بخورم تا مبادا مرضی بهم شک کنه....وقتی توی اتاق با قباد تنها شدیم نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت امروز خیلی عجیب غریب شدی ماه بیگم اتفاقی افتاده؟نمیدونم چرا خجالت میکشیدم،سرمو زیر انداختم و گفتم راستش.....چطور بگم.....امروز با خدیجه خانم رفته بودیم پیش قابله.....قباد سرجاش نیم خیز شد و گفت خب بقیش.....به زور دهن باز کردم و گفتم قابله گفت حامله ام....هیچوقت قباد رو انقد خوشحال ندیده بودم حتی برای حاملگی اولم هم انقد خوشحال نشده بود....قباد با ذوق ازم میخواست مواظب خودم باشم و مثل چشم هام از بچمون مواظبت کنم....وقتی بهش گفتم از این قضیه چیزی به مرضی نگه زود حرفمو تایید کرد و گفت آره فکر خوبیه فقط حواست باشه اصلا کار سنگین انجام ندی ها.....روزها میگذشت و هنوز هم بجز من و قباد و خدیجه خانم کسی از حاملگی من خبر نداشت....همونجور که خدیجه خانم قول داده بود چند روز بعد به بهانه ی شور کردن غذای مهمان باهام دعوای سختی راه انداخت و بهم گفت دیگه حق ندارم پامو توی مطبخ بذارم یا کاری انجام بدم....مرضی هم که از قضیه خبر نداشت با ذوق میگفت اره خدیجه هام به نظر من از این خونه هم پرتش کنین بیرون به چه دردی میخوره آخه بچه دار هم که دیگه نشد.... اینجوری بود که با نقشه ی خدیجه خانم تمام روز رو توی اتاقم مینشستم و انتظار میکشیدم....دوباره خوراکی اوردن قباد از سر زمین شروع شده بود اما اینبار زیر پیراهنش پنهان میکرد تا مبادا مرضی بببینه....اون خوراکی های پنهانی انقد بهم مزه میداد که از هزاران غذای پر زرق و برق لذیذتر بود.....از شانس بدم سلطنت ماه های آخر حاملگیش بود و چند روزی اومده بود تا اینجا زایمان کنه و کنار مادرش باشه.....خدا میدونه با دیدن کارهایی که خدیجه خانم براش میکرد چه آتیشی توی دلم روشن میشد....مگر کسی هم بی محبت تر از مادرم وجود داشت؟خدایا من الان بهش احتیاج دارم به اینکه برم پیشش و با مهربونی برام غذاهای مورد علاقم رو درست کنه یا برای بچم لباس آماده کنه.....تمام این فکر و خیال ها با آهی که میکشیدم تمام میشد و دوباره با دیدن خدیجه خانم که لقمه توی دهن سلطنت میذاشت داغم تازه میشد......
سلطنت انقد از من متنفر بود که به مادرش گفته بود اگه من برم جلوش و من رو ببینه میذاره میره و نمیدونست با این کارش چه لطف بزرگی به من کرده....با اینکه توی اون اتاق اذیت میشدم و کلافگی امونم رو میبرید اما باز هم راضی بودم چون من باید هرجور که شده بود این بچه رو سالم به دنیا میاوردم.....خدیجه خانم هرچیزی که برای سلطنت درست میکردم پنهانی سهم منو هم میآورد و کمی خوشحالم میکرد،قرار بود قباد برام نخ و پارچه بخره و من برای بچمون لباس بدوزم زیاد بلد نبودم اما خب چاره ای نبود وقتی مادرم سراغم نمیومد پس خودم باید دست به کار میشدم،در طول روز فقط دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون میرفتم و اونهم با کلی ترس و لرز بود...بلاخره یه روز ظهر سلطنت دردش شروع شد و بعد از چندین ساعت جیغ و داد کردن دخترش به دنیا اومد،علی مراد همینکه فهمید بچه دختره بدون هیچ حرفی ول کرد و رفت....دروغ چرا انقد خوشحال شدم که حد نداشت....درسته قباد هم همیشه به من میگفت من فقط پسر میخوام اما سلطنت دشمن من بود و من با ناراحتیش خوشحال میشدم......سلطنت چند روزی موند و وقتی دید خبری از علی مراد نیست از ترس اینکه مبادا دیگه دنبالش نیاد وسایلش رو جمع کرد و رفت....هرچه خدیجه خانم اصرار کرد حداقل تا چهله شدن بچه بمونه گوش نداد و راهی خونه ی خودش شد....شکمم کم کم بالا میومد و ترس من بیشتر میشد از اینکه مرضی بفهمه و دوباره برام نقشه بکشه....کاملا مشخص بود که از بیرون نرفتن من شک کرده بود و مدام میگفت چرا این اصلا از اتاقش بیرون نمیاد چکار کرده که انقد ازش متنفر شدی خدیجه خانم....خدیجه خانم هم هرجوری که بود ارومش میکرد و میگفت ولش کن دختره ی موزی یه مدت بود خوراکی های توی مطبخ کم میشد نگو این مار افعی برمیداشت و تو اتاق خودش قایمشون میکرد....چند باری قباد به مرضی گفته بود بره شهر خونه ی اقاش و مدتی اونجا بمونه اما انگار زرنگ تر از این حرف ها بود و میگفت نه حالا حالا ها نمیرم حوصلشونو ندارم.....میدونستم که تا همیشه نمیتونم حاملگیمو پنهان کنم و بلاخره میفهمه خدا به دادمون برسه مطمئنا دوباره خون به پا میکنه....قباد بلاخره برام پارچه خریده بود و دیگه کاملا مشغول شده بودم...با ذوق پارچه هارو برش میدادم و با نخ و سوزن میدوختم....نمیدونستم دختره یا پسر همینجوری حدسی همه رو سفید دوخته بودم...همه ی لباس هام برام تنگ شده بود و خدیجه خانم خودش برام چند دست لباس گشاد دوخته بود....یه روز سر ظهر بود و من طبق معمول توی اتاق خودم نشسته بودم که با صدای داد و بیداد و گریه پشت پنجره رفتم.
مرضی که انتظار این حرکت رو از سلطنت نداشت عقب عقب رفت و به دیوار خورد....اول کمی با تعجب نگاهش کرد و بعد با صدای بلند گفت به من چه مربوطه،اونموقع ها که میومدی پیش من گریه و التماس میکردی که قباد و راضی کنم زنش بشی خوب بود حالا بد شد؟اصلا میدونی چیه؟خوبت کرد حقت بود،منم اگه جای علی مراد بودم همین کارو باهات میکردم از بس که اخلاقت گوهه.....توی یک لحظه سلطنت موهای مرضی رو توی چنگ گرفت و مرضی هم موهای اونو....من مات و مبهوت مونده بودم و بهشون نگاه میکردم.....خدیجه خانم هرکاری میکرد نمیتونست از هم جدا شون کنه و هر لحظه دعواشون شدیدتر میشد.....ته قلبم از کتک هایی که میخوردن لذت میبردم....کاش بیشتر همدیگه رو بزنن....یاد روزی افتادم که سلطنت به جرم از راه به در کردن شوهرش سراغم اومده بود و حسابی ازش کتک خورده بودم.....بلاخره به هر سختی بود خدیجه خانم ازهم جداشون کرد.....هرکدوم گوشه ای نشسته بود و به دیگری فحش میداد.....سلطنت که متوجه من شده بود در حالی که نفس نفس میزد گفت ماه بیگم میخوای بدونی بچتو کی کشت؟کار همین شیطان صفت بود در اتاقتو لیز کرد تا بخوری زمین تازه قبلش میخواست سم بریزه تو غذات تا خودتو بچه باهم بمیرین....بذار داداش قباد بیاد خونه وقتی بهش گفتم بچشو کی کشته خودش به حسابش میرسه......مرضی از اون اونطرف غرید من جلوی در اتاقشو لیز کردم یا تو؟یادت رفته ها؟سلطنت گفت آره من کردم ولی تو گولم زدی گفتی یه کاری میکنی منو علی مراد به هم برسیم....اشک هام جاری شده بود و نمیتونستم چیزی بگم یا کاری کنم چقد راحت به کشتن یه بچه اعتراف میکردن.....الحق که هردو شیطان صفت بودن و این زندگی حقشون بود.....خدیجه خانم مرضی رو توی اتاقش فرستاد و سلطنت رو هم با خودش داخل برد....من موندم هزار فکر و خیال که از سرم بیرون نمیرفت....مگه من چه بدی به این آدم ها کرده بودم.....اگر دیگه هیچوقت حامله نمیشدم چطور باید این موضوع رو قبول میکردم و سلطنت و مرضی چطور شب ها راحت سر روی بالش میذاشتن؟غروب که قباد اومد قبل ازین که توی اتاق بیاد خدیجه خانم صداش کرد و رفت....دل توی دلم نبود تا بیاد و قضیه ی کشتن بچه رو براش تعریف کنم.....همیشه فکر میکرد من بهش دروغ گفتم و میخواستم کم کاری خودمو پای اونا بذارم.....خدا کنه قباد خودشو قاطی این قضیه نکنه قطعا اگر سراغ علی مراد میرفت بخاطر تنفری که بهش داشت خون به راه میفتاد......
ساعتی که گذاشت قباد با عصبانیت درو باز کرد و داخل شد....زود از سرجام بلند شدم و سلام کردم....ترس و استرسم کاملا از رفتارهام مشخص بود.....قباد نگاهی بهم انداخت و گفت چرا بلند شدی بشین.....آروم نشستم و گفتم سلطنت قضیه رو برات تعریف کرد؟قباد نفس عمیقی از سر خشم کشید و گفت آره گفت انتظار داره بلند شم برم و باهاش دعوا کنم مگه مغز خر خوردم اونموقع که خودمو کشتم و گفتم زن این مرتیکه نشو من یه چیزی میدونم به حرفم گوش داد حالا من به حرف اون گوش بدم؟دو روز دیگه نیومد دنبالش میبرم پرتش میکنم خونش و میام.....با لبخند گفتم خوب کاری کردی از ظهر ناراحت بودم که نکنه بری دعوا و خدایی نکرده اتفاقی واست بیفته......قباد پوزخندی زد و گفت مگه بچه ام اصلا بذار همدیگه رو بکشن به من چه....ببین ماه بیگم تو حق نداری پاتو از در بیرون بذاری ها....اینا دعوا میکنن میزنن زیرت پرتت میکنن حواست به خودت باشه.....نمیدونم چرا هرکاری کردم نتونستم راجب کشتن بچه چیزی بهش بگم باشه ای گفتم و سر خودمو گرم کردم.....به جای دو روز یک هفته گذشت و هنوز کسی دنبال سلطنت نیومده بود.....سلطنت هرروز توی حیاط مینشست و مرضی رو نفرین میکرد و میگفت اون باعث بدبختیش شده....سر ظهر بود و توی اتاق در حال چرت بودم از شدت تنهایی کاری به جز خوابیدن نداشتم....خوابم زیاد سنگین نبود و با کوچکترین صدایی بیدار میشدم.....صدای در انقد بلند بود که زود بیدار شدم و پشت پنجره رفتم.....مادر علی مراد در حالیکه چادرش رو دور کمرش بسته بود جلوی در ایستاده بود و بلند بلند سلطنت رو صدا میزد.....یک لحظه با خودم فکر کردم شاید اومده دنبالشو میخواد با خودش ببرتش اما لحن صحبت کردنش به صبح و سازش نمیخورد.......سلطنت با سرو وضع نامرتبط از خونه بیرون اومدو گفت چته پیرزن واسه چی خونه رو سرت گذاشتی ؟مرضی که با شنیدن صدای مادربزرگش بیرون اومده بود به در اتاقش تکیه داد و به سلطنت چشم دوخت....انگار منتظر بود سلطنت کوچکترین بی احترامی به مادربزرگش بکنه و بهش حمله کنه.....پیرزن دستشو توی هوا تکون داد و گفت مگه پسر من چکار کرده که رفتی توی ده جار زدی با زن همسایه مچشونو گرفتی ها؟پسر من از برگ گل پاکتره بخاطر دروغای تو شوهر و برادرای اون زنه اومدن و علی مرادو تا سرحد مرگ کتک زدن....فقط خدا خدا کن دست علی مراد بهت نرسه قسم خورده دندوناتو تو دهنت خورد کنه....سلطنت خنده ی بلندی کرد و گفت پسر تو از گل پاکتره؟خداروشکر نمردیم و یه آدم پاک دورو برمون دیدیم......
پیرزن هرهری کرد و گفت نه تو پاکی که هرروز تو باغ با پسرم قرار میذاشتی تقصیر خودم بود باید همون موقع انگ هرزگی بهت میزدم و نمیذاشتم علی مراد عقدت کنه.....سلطنت گفت آره منم نمیگرفت حتما میخواست هی دورو بر زنای وشوهردار بگرده و مثل سگ کتکش بزنن من این حرفا حالیم نیست بچمو بیارین بهم بدین من فقط بچمو میخوام.....همون لحظه خدیجه خانم که برای مردها غذا برده بود از بیرون اومد و با دیدن پیرزن اخم هاش توی هم رفت.....پیرزن که معلوم بود نمیخواد با خدیجه خانم دهن به دهن بشه نگاه تهدیدآمیزی به سلطنت کرد و رفت....پس اینها قرار نیست حالا حالا ها بیان دنبالش و ببرنش....وای نکنه موقع زایمان من اینجا باشه خدایا من حوصله ی اینو ندارم کاش بره و گورشو گم کنه.....روزها انقد برام کند و سخت میگذشت که گاهی به سرم میزد بی خیال همه چی بشم و کمی توی حیاط بشینم حتی دلم برای امرو نهی کردن های خدیجه خانم هم تنگ شده بود....خیلی سخت بود از صبح گوشه ای نشستن و به درو دیوار زل زدن کاش این ماه های آخر هم هرچه زودتر میگذشت و بچم به دنیا میومد تا حداقل سرگرم بشم......سینه های سلطنت پر از شیر شده بود و به گفته ی قباد مثل مار زخمی به خودش میپیچید چندین شب هم تب کرده بود و خلاصه حالش تعریفی نداشت....بلاخره قباددلش براش سوخت و یه شب رفت تا با علی مراد صحبت کنه من اصلا راضی نبودم و همینکه پاشو از در بیرون گذاشت حالم بد شد.....همش حس میکردم با علی مراد دعواش میشه و اتفاق بدی میفته......هم علی مراد آدم نفهمی بود و هم قباد به اندازه ی کافی ازش متنفر بود....انقد چشم به در دوختم و منتطر قباد نشستم که چشم هام خشک شد و نمیدونم چطور خوابم برد......روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم قباد نبود ترسیده بودم و نمیتونستم از اتاق بیرون برم چون شکمم حسابی بزرگ شده بود و بخاطر اینکه تحرکی نداشتم چاق شده بودم و مطمئن بودم مرضی با یک لحظه دیدنم متوجه حاملگیم میشه.....مثل مرغ سر کنده توی اتاق راه میرفتم و از پنجره حیاط رو نگاه میکردم حالا چطور بفهمم دیشب چی شده و قباد الان کجاست....توی حیاط پرنده پر نمیزد و حتی از سلطنت هم که هر روز توی آفتاب مینشست و مرضی و علی مراد رونفرین میکرد خبری نبود.....
اونروز انگار هیچکس خونه نبود حالم انقد بد شده بود که از شدت استرس میخواستم بالا بیارم....عجیب بود که حتی خبری از خدیجه خانم هم نبود....بعدازظهر بود که بلاخره خدیجه خانم و مرضی از بیرون اومدن....پس سلطنت کوش...دلم میخواست جلو برم و ازش سراغ قبادرو بگیرم اما از مرضی میترسیدم.....به هر سختی بود تا غروب تحمل کردم و منتظر موندم....وقتی در اتاق باز شد و قباد داخل اومد نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه.....قباد اول با تعجب نگاهم کرد و بعد با ترس نزدیک اومد و گفت چی شده ماه بیگم نکنه واسه بچه اتفاقی افتاده؟لا هق هق گفتم کجا بودی؟از صب کردم و زنده شدم دیشب خوابم برد و فکر کردم اتفاقی واست افتاده نیومدی خونه.....کسی هم خونه نبود تا ازش بپرسم.....قباد که انگار خیالش راحت شده بود کنارم نشست و گفت من دیشب اومدم خونه اما خب نخواستم تورو بیدار کنم صبحم مثل همیشه بلند شدم و بیرون رفتم.......خیالم راحت شده بود اما نمیدونم چرا گریم بند نمیومد.....از میون حرف های قباد فهمیدم که شب قبل سراغ علی مراد رفته و براش خط و نشون کشیده که اگر یک بار دیگه پاشو کج بذاره یا دست روی سلطنت بلند کنه اونم همون کارو با مرضی میکنه....واینجوری بود که سلطنت هم رفت سر خونه و زندگیش.....چند روزی بود مدام درد داشتم و موقع بلند شدن و نشستن انگار استخون هام خورد میشد....دیگه داشتم کلافه میشدم انقد توی اون اتاق لعنتی نشسته بودم که دیگه از بیرون رفتن بدم میومد فقط وقت هایی که قباد مکتب سرکار میومد کمی باهاش حرف میزدم و روحیم عوض میشد.....مرضی که مشخص بود دیگه کاملا به بیرون نرفتن من شک کرده هرروز تا نزدیکی های اتاق میومد و سر و گوشی آب میداد اما وقتی چیزی دستگیرش نمیشد آروم توی اتاق خودش برمیگشت....خدیجه خانم هم طبق معمول به صورت کاملا مخفیانه برام غذا میاورد و الحق همیشه هم غذاهای خوشمزه وپر پیمون درست میکرد.....بچه لگد میزد و من هرروز به شوق ضربه هایی که به شکمم میزد از خواب بیدار میشدم درسته بچه بودم و سنی نداشتم اما از بس برای به دنیا اومدنش لحظه شماری میکردم کم کم به همه چیز وارد شده بودم......خدیجه خانم کم و بیش راجب زایمان باهام حرف زده بود و میگفت هروقت دردم شدید شد یا کیسه ابم پاره شد نترسم و فقط اونو در جریان بذارم......وای که هرشب از عکس العمل مرضی وقتی بفهمه تمام این مدت من حامله بودم و این قضیه رو ازش پنهان کردیم چکار میکنه خوابم نمیبرد و ترس وجودم رو میگرفت از وقتی مطمئن شده بودم که کشتن بچم کار خودش بوده بیشتر ازش میترسیدم.
یه روز غروب بود و طبق معمول لباس های بچمو دراورده بودم و با ذوق اونو توی لباس ها تجسم میکردم و قند توی دلم آب میشد....کاش دیگه هرچه زودتر به دنیا بیاد و از این تنهایی درم بیاره.....همینجور که لباس ها رو دور خودم چیده بودم و روشون دست میکشیدم یهو در اتاق باز شد و مرضی پرید داخل....از ترس نفسم توی سینه حبس شده بود.....این از کجا پیداش شد....خدایا حالا چکار کنم.....اگه بزنه تو شکمم چی......مرضی که مشخص بود با دیدن لباس های بچه پی به همه چیز برده باچشم هایی که از حدقه بیرون زده بود گفت اینا چین ها؟تو حامله ای؟پس الکی بهت شک نکرده بود.....اونروز صبح زود که رفتی مستراح فهمیدم چاق شدی و حتما خبریه.....عفریته اومدی شوهرمو از چنگم درآوردی پنهون کاری هم میکنی ؟حتما پیش خودت گفتی مرضی بچش نمیشه حسوده بذار ازش قایمش کنم؟از ترس اینکه بلایی سرم نیاره بلند شدم تا ازش فاصله بگیرم اما همینکه بلند شدم چنان دردی توی کمرم پیچید که نتونستم نفس بکشم از درد تمام عضلاتم سفت شده بود و از اون طرف هم میترسیدم مرضی بهم ضربه ای بزنه.....تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که قدرتمو جمع کنم و خدیجه خانم رو صدا بزنم.....خدیجه خانم که از داد زدن من فهمیده بود خبریه زود خودشو توی اتاق رسوند و اونهم با دیدن مرضی سر جاش خشکش زد.....مرضی که نگاه خدیجه خانم رو دید گفت توهم باهاش همدستی اره؟مگه این تو نبودی که میگفتی بچه به دنیا بیاره ازش میگیرین و طلاقش میدین.....خدیجه خانم کمی به خودش مسلط شد و گفت ساکت شو ببینم تو چرا اومدی اینجا ها؟این زنه حاملست پا به ماهه نمیگی اینجوری میری تو اتاقش یه چیزیش میشه؟اره ازت میترسیم چون تو یه بار دستت به خون آلوده شده اگه بچه ی پسرمو نکشته بودی حالا دو سالش بیشتر بود.....مرضی با خشم گفت خوبش کردم اینم میکشم اگه من گذاشتم این زنیکه واسه قباد بچه بیاره....من اینهمه سال باهاش زندگی کردم و با بد و خوبش ساختم که حالا این سوگولیش بشه؟کور خوندید....خدیجه خانم جلو اومد و با دست گوشه ی لباسشو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم اره دیگه ازتم بعید نیست اما این بار غلطی بکنی میگم قباد تیکه تیکت کنه.....اصلا میدونی چیه تقصیر خودم بود که بهش نگفتم.....بذار شب بیاد خونه میگم مردن بچش تقصیر تو بوده تا پوست کله اتو بکنه.....مرضی نگاهی به شکمم کرد پوزخندی زد و رفت......من از ترس زبونم قفل شده بود و گوشه ی دیوار کز کرده بودم.....خدایا از دست این مرضی به کجا پناه ببرم.....به من چه که اون بچه دار نمیشه.........
قباد بدون تعلل از اتاق بیرون رفت و در رو بست....حس میکردم تمام استخون هام در حال خورد شدنه و دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم.....بلاخره بعد از گذشت ساعتی قباد با زن میانسالی که مشخص بود از اینکه اون وقت صبح بیدارش کردن عصبانی،وارد اتاق شد.....قابله قباد و گل بهار رو از اتاق بیرون کرد و از خدیجه خانم خواست تا طرف بزرگی آب داغ و پارچه ی تمیز براش آماده کنه...خدیجه خانم باشه ای گفت و رفت تا دستورات قابله رو اجرا کنه.....قابله وقتی وضعیتم رو دید سری تکون داد و گفت اون ننه ی بی فکرت پیش خودش چی فکر کرده که تورو شوهر داده فک نکنم از این زایمان جون سالم به در ببری....خودم حالم بد بود و حالا با حرف های قابله ترس امونمو بریده بود....حس میکردم دیگه امیدی به زنده بودنم نیست اما نه،نباید ناامید بشم اگه برای من اتفاقی بیفته مرضی به آرزوش میرسه و بچم زیر دست اون میفته منکه اینو نمیخواستم....قابله هر نیم ساعت معاینم میکرد و میگفت هنوز بچه پایین نیومده،کاش پیرزن قابله در رو باز میکرد اصلا حس خوبی به این زن بداخلاق نداشتم......هوا کاملا روشن شده بود و آفتاب تا وسط های حیاط اومده بود که بلاخره معاینم کرد و گفت بچه اومده پایین زود باش زور بزن وگرنه خفه میشه ها.....همین حرفش کافی بود تا تمام انرژیمو جمع کنم و با تمام قدرت زور بزنم....بعد از گذشت نیم ساعت صدای گریه ی بچه ای که آرزویی بجز دیدنش نداشتم توی اتاق پیچید.....خدیجه خانم زود خودشو به قابله رسوند و با دیدن بچه با لب هایی آویزون گفت دختره؟بیچاره قباد بعد از اینهمه سال انتظار چقد ناراحت میشه حالا.....قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت ناشکری نکن خانم دختر و پسر هردو نعمت های خدان.....خدیجه ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت....من اما با ذوق به دخترم زل زده بودم و برام مهم نبود قباد و خدیجه خانم چه فکری میکنن....همینکه میدونستم دیگه از تنهایی در اومدم و کسی هست که از گوشت و خون خودم باشه برام کافی بود......قابله چند ساعتی اونجا موند و وقتی خیالش راحت شد حالم خوبه خداحافظی کرد و رفت.....ظهر بود و از شدت گرسنگی در حال بیهوش شدن بودم.....از توی حیاط بوی کباب میومد و شکمم رو مالش میداد....کمی که گذشت در اتاق باز شد و قباد با بشقابی پر از کباب داخل شد چشمم که به کباب ها خورد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ولع شروع به خوردن کردم.......
جوری غذا میخوردم که انگار مدت هاست لب به چیزی نزدم.....قباد کنار بچه نشسته بود و بهش نگاه میکرد.....نمیدونم چرا از اینکه بغلش نمیکرد ناراحت شده بودم ..... انتظار داشتم بدون لحظه ای درنگ بغلش کنه و از اینکه خدا بعد از سال ها بهش بچه ای داده شکر گذاری کنه.....هرباری که دخترم گریه میکرد و من مجبور بودم به تنهایی و سختی بهش شیر بدم یاد مادرم میفتادم و اشک تمام صورتم رو پر میکرد.....اوایل اصلا بلد نبودم بهش شیر بدم و همیشه گرسنه بود و گریه میکرد اما کم کم یاد گرفتم و سیرش میکردم.... دو روز بعد از به دنیا اومدن دخترم به پیشنهاد پدر قباد که بزرگ خانواده بود اسمشو طوبی گذاشتیم و اینجوری بود که طوبی شد همه ی زندگی من و رفیق تنهایی هام....قباد که اوایل اصلا به طوبی نزدیک نمیشد و حتی گاهی شب ها هم توی اتاق نمیخوابید و گریه کردن طوبی رو بهانه میکرد اما همینکه طوبی چله اش گذشت و قیافش شکل گرفت کم کم بغلش میکرد و میبوسیدش....قبادی که اوایل بخاطر پسر نشدن طوبی اصلا بهش محل نمیداد حالا همه ی زندگیش شده بود طوبی....جوری بهش محبت میکرد که حتی دهن خدیجه خانم هم باز میموند.....انقد از مرضی میترسیدم که جرئت نداشتم برای لحظه ای طوبی رو توی اتاق تنها بذارم وقتی میخواستم کهنه هاش رو بشورم اونو توی پشتم میبستم و وقتی میخواستم توالت برم اونو به دست خدیجه خانم میسپردم.......طوبی سه ماهه بود و انقدر چاق و تپل شده بود که به زور می تونستم اون رو توی بغلم بگیرم گاهی در طول روز می رفتم پیش خدیجه خانم تا هم توی اتاق نمونم و هم برای گرفتن طوبی کمی کمکم کنن.......یک روز غروب که طبق معمول پیش خدیجه خانم نشسته بودم و کمکش سبزی پاک میکردم در خونه به صدا در اومد گلبهار بلند شد تا در رو باز کنه و من هم از فرصت استفاده کردم و سراغ طوبی رفتم تا بهش شیر بدم با خودم گفتم حتماً سلطنته و با اومدنش من باید توی اتاق خودم برگردم اما وقتی در باز شد زن غریبه ای رو دیدم که تا حالا چشمم بهش نخورده بود.....اول گفتم شاید از آشناهای خدیجه خانم باشه و برای سر زدن اومده اما وقتی توپ پر اون زن رو دیدم فهمیدم که حتماً چیزی شده......خدیجه خانم با دیدن اون زن خشکش زد،سبزیهای توی دستش رو روی سفره انداخت و از جا بلند شد.....
اولین بار بود که خدیجه خانم رو انقد ترسیده میدیدم.....زن نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت جمعتون که جمعه پس دختر من کجاست؟خدیجه خانم باهول گفت سلام جهان خانم خوبی الحمدالله؟بفرما داخل،مرضی هم همینجا بود یک ساعتی هست رفت خونه ی اقات گفت میخوام برم یه سر بزنم و بیام.....زن که حالا فهمیده بودم مادر مرضیه و اسمش جهانه ابروهاشو بالا انداخت و گفت من بخاطر دیدن دخترم خونه آقام نرفتم فک کردم اینجاست.....خدیجه خانم گفت بفرما داخل بشین میاد حالا.....جهان خانم گفت نه میرم همونجا سراغش....همینو گفت و بدون حرف دیگه ای از خونه بیرون رفت....خدیجه خانم سر جاش نشست و گفت خدا خودش بهمون رحم کنه مادر فولاد زره دوباره پیداش شد.....لب باز کردم و گفتم آدم بدیه؟خدیجه خانم زود سرشو سمت من برگردوند و گفت این مدتی که این زنه اینجاست اصلا اینجا نمیای ها.....اگه موقعی چیزی برات آوردن گفتن نذره یا چیزی حتی یه ذره شو نمیخوری ها.....شبا موقع خواب در اتاقو قفل میکنی حتی یه لحظه طوبی رو ول نمیکنی من در روز چند بار گل بهار رو میفرستم تا اگه کاری چیزی داری انجام بدی.....ببین چند بار دارم میگم از این زنه بترس یه جادوگر واقعیه......اگه چیز عجیب غریبی توی خونت پیدا کردی زود منو خبر کن......دروغ چرا همه ی وجودم از حرفهای خدیجه خانم به لرزه افتاده بود.....این دیگه کی بود که حتی خدیجه خانم هم ازش میترسید....سریع قبل از اینکه مرضی و مادرش بیان طوبی رو بغل کردم و از اونجا بیرون رفتم.....من چقد ساده بودم که فکر میکردم دیگه سختی ها تموم شده و موقع ارامشه انگار توی این خونه آرامش معنایی نداشت.....یک ساعت بعد با شنیدن صدای خوشحال مرضی از حیاط فهمیدم که اومدن خونه....زود بلند شدم و چفت در رو زدم.....اینجور که خدیجه خانم میگفت این زن اهل جادو جمبل بود و حسابی باید ازش میترسیدم.......غروب که قباد اومد و قضیه ی اومدن مادر مرضی و حرف های خدیجه خانم رو براش تعریف کردم خندید و گفت این چرت و پرت ها چیه منکه این خرافاتو باور ندارم.....توهم لازم نیست الکی بترسی مامانم همیشه بخاطر این حرفایی که خاله خانباجیا بهش گفتن از مادر مرضی میترسید حالام اینارو داره به تو میگه که توهم مثل خودش بشی....قباد این هارو گفت و طوبی رو بغل کرد و به سمت در رفت....زود از جا بلند شدم و گفتم کجا میری قباد بچه رو کجا میبری.......
برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید
برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید