ماه بیگم ۵ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۵

 به قباد گفتم هیچی مثل همیشه میریم پیش اقام اینا شام بخوریم 


 در ضمن این جهان خانم هروقت من میرفتم خونشون بهم تیکه میپروند و می‌گفت مشکل از توئه که بچه دار نمیشی می‌خوام حالا طوبی رو ببینه تا بفهمه مشکل از کی بود....آستین لباسش رو گرفتم و گفتم توروخدا ول کن قباد همینجا شاممون رو میخوریم......قباد گفت از چی می‌ترسی ماه بیگم مگه من اینجا چلاقم زود باش بیا توهم......قباد از اتاق بیرون رفت و دیگه جرئت نداشتم مخالفت کنم میدونستم حالا خدیجه خانم ناراحت میشه و فکر می‌کنه به حرفش گوش ندادم اما خب چکار کنم زورم به قباد نمی‌رسید.....سریع لباس مرتبی پوشیدم و دنبالشون راه افتادم.....باید میرفتم و چهار چشمی از طوبی مواظبت میکردم......وقتی رسیدم همه دور سفره نشسته بودن.....جهان خانم که تازه فهمیده بود من کیم با چنان اخمی بهم نگاه میکرد که فقط توی دلم به قباد فحش میدادم که چرا به حرفم گوش نداده....پدر قباد کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا ماه بیگم بیا همینجا پیش خودم بشین....سریع طوبی رو از بغل قباد گرفتم و کنار پدرش نشستم..‌....انقد. از جهان ترسیده بودم که دستام به وضوح می‌لرزید.....اون هم چشم از من و طوبی برنمیداشت.....به خیال خودم فکر میکردم دو روز میمونه و می‌ره سراغ زندگیش.....اونشب بجز چند لقمه هرکاری کردم نتونستم درست و حسابی غذا بخورم ....موقع جمع کردن ظرفها و بردنشون توی مطبخ خدیجه خانم پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت ذلیل شده مگه نگفتم بچه رو جلوی این جغد شوم نیار ها؟با صدایی که به وضوح می‌لرزید گفتم بخدا تقصیر من نیست هرچه التماس قباد کردم به حرفم گوش نداد گفت اینا خرافاته بچه رو بغل کرد و اومد....خدیجه به سمت خونه راه افتاد و گفت من میدونم و قباد بذار اینا برن تو اتاقشون.....سریع ظرفارو شستم و جمع و جور کردم....وقتی توی اتاق رفتم جهان و مرضی نبودن و انگار برای خوابیدن توی اتاق خودشون رفته بودن.....خدیجه خانم کنار قباد نشسته بود و توی گوشش حرف میزد میدونستم داره بخاطر آوردن طوبی مواخذش میکنه‌‌‌‌.....قباد بدون اینکه حرفهای مادرش ذره ای روش اثر بذاره گفت این خرافات چیه میگی مادر من.‌‌....این اگه سحر و جادو بلد بود که یه کاری میکرد دختر خودش حامله بشه.....این شاید بخواد یک ماه اینجا پیش دخترش بمونه من نباید بچمو از در اتاق بیرون بیارم؟


کل کل خدیجه خانم و قباد ادامه داشت و قباد انگار نمی‌خواست متوجه بشه که خدیجه خانم برای خودمون داره این حرف هارو میزنه.....چند روزی گذشت وجهان خانم انگار قصد رفتن نداشت....هرروز غروب که میشد با مرضی توی حیاط بساط میکردن و هرهر می‌خندیدن.....یک هفته از اومدنش گذشته بود و کماکان من بجز برای کارای ضروری از اتاقم بیرون نمی‌رفتم که اونهم حتما طوبی رو به خدیجه خانم یا گل بهار میسپردم.....یه روز ظهر بود و کلی از لباس ها و کهنه های طوبی کثیف بود ....جوری که اصلا لباس تمیز نداشت......بلند شدم و سراغ گل بهار رفتم تا بیاد و مواظب طوبی باشه تا من لباس ها رو بشورم.....گل بهار هم که حسابی عاشق طوبی بود سریع بلند شد و توی اتاق رفت.....متهم لباس ها و کهنه های کثیف رو برداشتم و کنار حوض رفتم اما وقتی بشکه ی اب رو تکون دادم فهمیدم خالیه خالیه....لباس هارو همونجا گذاشتم و سراغ خدیجه خانم رفتم وقتی بهش گفتم که آب نیست گفت آره امروز همه برای برداشت محصول رفتن سر زمین و کسی نبود تا اب بیاره....حالا باید چکار میکردم....با خودم گفتم گل بهار که پیش طوباست خدیجه خانم هم که خونست زود میرم سر چشمه لباس ها رو می‌شورم و برمیگردم.....وقتی به خدیجه خانم گفتم اول مخالفت کرد اما وقتی گفتم طوبی هیچ لباس و کهنه ای نداره و نمیتونم تا فردا صبر کنم قبول کرد و گفت برو و زود برگرد غذامو بار بذارم میرم طوبی رو میبرم پیش خودم.....سریع لباس هارو برداشتم و راهی شدم فاصله ی خونه تا چشمه زیاد نبود و خیلی زود لباس هارو شستم و برگشتم.....با خودم فکر کردم خدیجه خانم رفته و طوبی رو پیش خودش برده اما وقتی توی اتاقش رفتم انگار تازه یادش اومده باشه گفت وای یادم رفت این مرضی اومد این پارچه رو برام آورد گفت ننش از شهر آورده حواسم پرت شد.....اینو که گفت سریع به سمت اتاق خودمون رفتم اما با دیدن طوبی که روی پاهای گل بهار خواب بود نفس راحتی کشیدم.....خدیجه خانم هم پشت سرم اومد و گفت خیالم راحت شد ترسوندیم که دختر.....کنار گل بهار نشستم و گفتم چی شد کسی داخل اتاق نیومد؟زود گفت چرا جهان خانم یه لحظه اومد اما کارمون نداشت اتفاقا طوبی رو هم بوسید و رفت فقط یه لحظه دستشو کرد تو دهن طوبی گفت ببینم دندون داره یانه.....همین جمله کافی بود که تا سر حد مرگ برم و برگردم......خدیجه خانم گفت ذلیل شده من یه هفتست گلوی خودمو پاره کردم میگم این زن ابلیسه بعد تو گذاشتی دست بزنه به بچه؟گل بهار با ترس گفت مامان بخدا خواستم صدات کنم اما وقتی دیدم زود رفت و کاری هم نکرد چیزی نگفتم..
 

خدیجه خانم گفت خفه شو گل بهار وای به حالت اگه بچه چیزیش بشه من میدونمو تو.....گل بهار که انگار فهمیده بود قضیه جدیه زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت.....از همون لحظه حتی برای یک ثانیه هم از کنار کبری تکون نخوردم کاش هیچوقتم برای شستن اون لباس های لعنتی نمی‌رفتم....هردقیقه دستمو جلوی دماغ طوبی می‌گرفتم تا خیالم راحت بشه که نفس می‌کشه....خدایا این قوم ظالم از جون من چه میخواستن....اینها کی بودن که حتی به بچه ی کوچیک هم رحم نداشتن.....کمی بعد طوبی از خواب بیدار شد و حالش خوب بود.....دست و پاهاشو تکون میدادم باهاش حرف میزدم و وقتی دیدم مشکلی نداره کمی خیالم راحت شد اما هنوز هم ته دلم ترسیده بودم.....غروب که قباد اومد زود قضیه رو براش تعریف کردم اما دوباره خندید و گفت ول کن ماه بیگم توهم حرفای مامانم روت تاثیر گذاشته؟شاید از حس کنجکاویش اومده بچه رو دیده و رفته الآنم که خداروشکر دخترم خوبه و مشکلی نداره ،چیزی نگفتم و مشغول شیر دادن به طوبی شدم......شب موقع خواب بود و حس میکردم طوبی کمی بی قراره،گریه میکرد و شیر نمی‌خورد.....ساعت ها سر پا میگردوندمش اما فایده ای نداشت و نمیخوابید.....قباد وقتی صدای گریه هاشو شنید از خواب بیدار شد و گفت چی شده بیگم چرا نمیخوابه؟گفتم نمیدونم قباد بچم خیلی بی قراره....قباد بلند شد و طوبی رو توی آغوش کشید،انقد نازش کرد و سر پا تابش داد تا خوابید.....باورم نمیشد طوبی خوابیده با خوشحالی از قباد گرفتنش و توی رختخوابش گذاشتم خودم هم انقد خسته بودم که تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد....نیمه های شب بود که با صدای ناله ای از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا متوجه اطرافم شدم....خدای من این صدای طوبی بود؟سریع از رختخواب برش داشتم و بغلش کردم اما دخترم انقد داغ بود که انگار داشت توی آتیش میسوخت‌....بلند جیغ زدم و قباد رو صدا میزدم....بچه بودم و بی تجربه اولین باری بود که توی این شرایط قرار می‌گرفتم و نمی‌دونستم باید چکار کنم......قباد با ترس و وحشت بیدار شد و گفت چته بیگم چی شده؟دخترم خوبه؟با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم بچه داره توی تب میسوزه قباد،توروخدا یه کاری کن بچم از دست رفت....قباد زود دستشو روی بدن طوبی گذاشت و سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت....چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و خدیجه خانم داخل شد‌‌‌‌‌......
 

خدیجه خانم با هول کنارم نشست و طوبی رو از دستم گرفت....من از ترس به خودم میلرزیدم و نمی‌دونستم باید چکار کنم.....خدیجه خانم دستشو روی شکم طوبی گذاشت و گفت خاک تو سرم این بچه داره تو تب میسوزه ....پاشو دختر برو یه تشت آب برام بیار نه سرد باشه نه گرم یه پارچه هم بیار بچه رو خشک کنم.....برام سخت بود جدا شدن از طوبی اما زود بلند شدم و دست به کار شدم.....آب توی مخزن که سرد سرد بود سریع توی قابلمه ریختم و روی اجاق گذاشتم تا از سردی در بیاد....آب رو برداشتم و با پارچه ی تمیزی توی اتاق رفتم......ناله های طوبی ضعیف تر شده بود و دلم رو خون میکرد....قباد از خونه بیرون رفته بود تا بلکه طبیبی پیدا کنه.....خدیجه خانم سریع لباس های بچه رو درآورد و توی تشت گذاشت،بدنش رو با اب میشست و زیر لب چیزی می‌گفت.....من گوشه ی دیوار کز کرده بود و از خدا التماس میکردم بچم رو صحیح و سالم بهم برگردونه.....خدیجه خانم چند باری بدن طوبی رو با آب شست و خشک کرد اما فایده ای نداشت تبش برای لحظه ای قطع میشد و دوباره بالا می‌رفت....خبری از قباد هم نبود احتمالا برای پیدا کردن طبیب تا ده های اطراف رفته بود.....هوا روشن شده بود و طوبی هنوز توی تب میسوخت....دیگه جونی برام نمونده بود از بس گریه کرده بودم.....طوبی گریه میکرد که در اتاق باز شد و قباد با مرد مسنی وارد اتاق شد....نور امیدی توی دلم تابید....سریع بلند شدم و جلوی طبیب رفتم کارهام دست خودم نبود و با گریه و هق هق میخواستم براش تعریف کنم که چی شده....طبیب به حرف هام گوش داد و گفت دخترم خودتو اذیت نکن بچه تب می‌کنه دیگه چیزی نشده که یه قطره دارم میریزم رو زبونش خوب میشه....سعی کردم به حرفش گوش بدم و‌کمی آروم بشم....طوبی بی حال بی حال شده بود و از شدت تب گونه هاش قرمز رنگ بود....طبیب کنارش نشست و به تمام بدنش دست زد،نگاهی به قباد کرد و گفت این بچه تبش عجیب غریبه چرا انقد داغه،انقد پاشویش کردین تاحالا باید کمی پایین میومد....قباد ملتمسانه نگاهش کرد و گفت توروخدا هرکاری از دستت برمیاد بکن این خدا این بچه رو بعد از دوازده سال به من داده.....بغض توی صدای قباد هر آدمی رو به گریه مینداخت.....طبیب توی وسایلش دست کرد و شیشه ی کوچیکی درآورد،توی دلم مدام خدا رو صدا میزدم....طبیب چند قطره توی دهن طوبی ریخت و بلند شد و گفت من برم دیگه تنها کاری که از دست من برمیومد ریختن همین قطره بود اگر تبش با این قطره پایین نیاد من کاری نمیتونم بکنم.....
 

....قباد با رنگ و رویی پریده گفت طبیب پس ما چکار کنیم بشینیم به در و دیوار نگاه کنیم تا خدایی نکرده بلایی سرش بیاد؟طبیب کنار قباد ایستاد ‌و گفت مادر خدابزرگم همیشه سرش توی قرآن بود و برای مردم دعای قرآنی میکرد یادمه همیشه می‌گفت هروقت بچه ای تبش شدید بود و پایین نمیومد برین پیش ملای دعانویس و براش سرکتاب باز کنین،حالا منم اینو به شما میگم این بچه رو ببر پیش ملای حاذق شاید بوی بد بهش خورده.....جلو پریدم و گفتم آقا توروخدا اگه ملای خوب سراغ داری بگو بهم من همین بچه رو دارم آقا چیزیش بشه میمیرم بخدا....طبیب که مشخص بود دلش برام سوخته دستی توی ریشش کشید و گفت همین ده بالا یکی هست بهش میگن شیخ عجل اگه میتونی همین امروز بچتو ببر شاید برات کاری کنه.....قباد دنبال طبیب رفت تا دستمزدشو بهش بده و وقتی برگشت با گریه گفتم دستم به دامنت قباد بیا بچمو بردار بریم پیش همون شیخی که گفت بچم داره از دست می‌ره.....قباد دهن باز کرد و گفت بیگم بچه شدی؟اینا همش خرافاته وقتی طبیب نتونست کاری کنه ملا می‌تونه؟هنوز کامل حرفشو نزده بود که خدیجه خانم مثل فشنگ از جا پرید و محکم توی سینه ی قباد زد.....قباد با چشم هایی که از شدت تعجب باز شده بود گفت چکار می‌کنی مامان ؟خدیجه خانم گفت ذلیل نشی قباد که هرچی میگم اهمیت به حرفم نمیدی اونشبم بهت گفتم بچه رو جلو این جادوگر نیار گوش ندادی تا زهرشو ریخت....قباد زود گفت کی زهرشو ریخت چی داری میگی؟تا خواستم جوابشو بدم خدیجه خانم پرید توی حرفمو گفت به تو چه مربوطه ها؟رو به من کرد و گفت لباس بپوش باهم می‌بریم بچه رو این انگار دلش میخواد همینجا بشینه تا بچش یه چیزیش بشه....دیگه نموندم تا به حرفای خدیجه خانم و قباد گوش بدم سریع لباسامو تنم کردم و دنبال خدیجه خانم راه افتادم .....قباد هم وقتی دید توجهی بهش نداریم ناچارا دنبالمون راه افتاد....راه دو ساعته رو توی کمتر از یک ساعت رفتیم و تا چشم باز کردیم خودمون رو پشت در خونه ی شیخ دیدیم......پیرزنی درو برامون باز کرد و وقتی فهمید بچه ی مریض داریم زود راهنماییمون کرد داخل.....طوبی کمی بدنش خنک تر شده بود اما هنوز هم تب داشت.....پشت در اتاق نشستیم تا اتاق شیخ خالی بشه و داخل بریم ....نیم ساعتی طول کشید تادر اتاق شیخ باز شد و زنی که صورت خودشو استتار کرده بود بیرون رفت....پیرزن اشاره داخل بریم و خدیجه خانم جلوتر از همه راه افتاد.....پیرمرد که کلاه سفیدی پوشیده بود با دیدن طوبی که توی بغل قباد بود دستشو روی زمین گذاشت و گفت بیا بشین اینجا......
 
 بشین ببینم بچه رو‌‌.....قباد سریع رفت و کنارش نشست....چشم های پیرمرد یجوری بود موقع حرف زدنش چشماشو ریز میکرد و بالا رو نگاه میکرد جوری که وحشت وجود آدم رو می‌گرفت....قباد طوبی رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت شیخ دخترم از شب تا حالا تب کرده البته الان یکم بهتره اما خب جوری داغ شده بود که حتی طبیب هم نتونست براش کاری کنه......پیرمرد دستی به بدن طوبی زد و از توی وسایلش چندتا مهره و تاس عجیب و غریب درآورد.......همه ی وجودم چشم و گوش شده بود و بهش زل زده بودم.....پیرمرد تخته ای باز کرد و مهره هارو روی تخته انداخت....سرش رو بالا گرفت و شروع کرد به گفتن حرفای نامفهوم....هرچه سعی کردم متوجه حرف هاش بشم فایده ای نداشت انگار به زبون دیگه ای صحبت میکرد....بعد از مدتی پیرمرد دست از انداختن مهره ها برداشت و گفت این بچه دست ناپاک بهش خورده.....براش طلسم مرگ کردن......اینو که گفت جیغ خفه ای کشیدم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم‌.....قباد گفت یعنی چه شیخ طلسم برای بچه اخه؟شیخ گفت آره دیروز کسی یه نفر براش طلسم کرده و به خوردش داده این بچه برای همین تب کرده.....خدیجه خانم گفت شیخ توروخدا یکاری کن هرچی بخوای بهت میدم اصلا یه گوساله برات میارم فقط جون نوه مو نجات بده پسرم بعد از دوازده سال بچه دار شده.....شیخ گفت دست من که نیست زن.‌..مگه من نعوذ بالله خدام.....هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم اما قول که نمیتونم بدم.....شیخ دوباره چشماشو ریز کرد و گفت مادر این بچه کیه؟با صدای خفه ای گفتم منم..‌...شیخ گفت تا سه روز به این بچه شیر نمیدی شیر براش مثل سمه فقط قنداغ بهش بده یه چیزی هم بهت میدم هرروز موقع طلوع و غروب خورشید حتی اگه بچه خواب هم باشه بیدارش می‌کنی و بهش میدی بخوره.....تند سرمو به نشونه ی تایید تکون میدادم و فقط خدا خدا میکردم دخترم چیزیش نشه.....پیرمرد از توی وسایلش دوباره چیزهایی درآورد مشغول درست کردن معجونش شد‌‌‌....طوبی آروم خوابیده بود و بی قراری نمی‌کرد....خدیجه خانم به شیخ قول داده بود که اگر طوبی خوب بشه یکی از گوساله ها رو براش ببره.....موقع رفتن شیخ دوباره چشم هاشو ریز کرد و گفت حالا که رفتی خونه تموم سوراخ سنبه های خونتو بگرد اگه چیز مشکوکی دیدی برام بیار تا اگر طلسم یا دعایی کردن برات باطلش کنم.....
 

از شیخ تشکر کردیم و راه افتادیم....عجیب بود اما از وقتی که به طوبی شیر نداده بودم تبش پایین اومده بود ......پیرمرد راست می‌گفت شیر که میخورد مثل کوره داغ میشد.....وقتی رسیدیم خونه طوبی بیدار شده بود و با چشم های بی حال بهمون نگاه میکرد‌.....همینکه تب نداشت خداروشکر میکردم... از فرصت استفاده کردم تا تمام خونه رو برای پیدا کردن چیزی که شیخ گفته بود بگردم.....کمی که گشتم قباد از بیرون اومد و کنار طوبی نشست آروم صدام کرد و گفت بیگم مامانم چی میگه؟جهان خانم چکار کرده؟کنارش نشستم و با خشم هر اتفاقی که افتاده بود رو براش تعریف کردم.....قباد دستی به صورتش کشید و گفت با اینکه اعتقاد به این چیزا ندارم ولی الان رفتم سراغشون حیف که نبودن به خداوندی خدا اگر یه تار مو از سر طوبی کم بشه دودمانشون رو به باد میدم....زود گفتم کجا رفتن مگه؟خونه بودن که .....قباد گفت نمی‌دونم رفتم در اتاق نبودن حتما رفتن خونه ی پدربزرگش میان که بلاخره.....تو دلم لحظه شماری میکردم هرچه زودتر بیان و قباد حسابشون رو برسه....نمی‌دونستم باید چکار کنم منکه کاری با مرضی نداشتم پس چرا دست از سرم برنمیداشت....خداروشکر طوبی دیگه تب نکرد و منم دیگه چیزی توی خونه پیدا نکردم.....از اون روز به بعد برای لحظه ای از کنار دخترم تکون نمیخوردم و برای انجام کارها هم با چادر میبستمش به کمرم و کارهامو میکردم.....جهان خانم از اون روز دیگه پیداش نشد و جوری که قباد گفت همون روز برگشته بود به خونش....مرضی هم که انقد پررو بود اصلا گردن نگرفت و می‌گفت اینا تهمته و بیگم میخواد منو مادرم رو توی چشم تو خراب کنه.....قباد اصلا توی اتاق مرضی نمی‌رفت و اونم فکر میکرد من باعثشم و نمیذارم قباد پیشش بره این در حالی بود که اصلا ربطی به من نداشت و قباد خودش دوست نداشت از طوبی دور باشه....طوبی انقد شیرین و دوست داشتنی شده بود که حتی دل خدیجه خانم رو هم برده بود و حسابی توی دلش جا بازکرده بود.....دقیقا طوبی یکساله بود که یک روز دوباره حالت هام به هم خورد دوباره اشتهام زیاد شده بود و اصلا از خوردن سیر نمیشدم.....رنگ و روم باز شده بود و چاق شده بودم و مهمتر از همه این بود که وقتی طوبی رو شیر میدادم حالت تهوع می‌گرفت و گاهی هم استفراغ میکرد.....از نظر خدیجه خانم دوباره حامله بودم اما من باز هم می‌گفتم نه امکان نداره.......
 

یه روز خدیجه خانم اومد تو اتاقم و گفت من طوبی رو میگیرم خودت که خونه ی قابله رو بلدی برو پیشش معاینت کنه ببین حامله ای یا نه،هرروز داری زور میزنی به چیزای سنگین برو خیال خودتو راحت کن.....ناچار بلند شدم و راه افتادم....باورم نمیشد بازم بچه دار بشم و خونوادمون بزرگ تر بشه....وقتی رسیدم پیرزن با خنده گفت احتیاجی به معاینه نیست مطمئنم حامله ای از رنگ و روت مشخصه.....خندیدم و گفتم اینجوری که نمیشه حالا شما معاینم کن خیالم راحت بشه با دو کلمه حرف که خدیجه خانم حرفمو باور نمیکنه.....پیرزن سری تکون داد و گفت حالا که خودت دوس داری برو تو اتاق تا بیام....پیرزن زود معاینم کرد و گفت مبارکه برو به خدیجه خانم بگو شیرینی من یادش نره انشالله این یکی پسر باشه....با خوشحالی ازش خداحافظی کردم و راه افتادم....دلم میخواست دورو برم رو از بچه پر کنم تا درد بی کسی رو کمتر حس کنم.....برای منی که خانوادم براشون مهم نبود مردم یا زنده تنها دلخوشیم بچه هام بودن.....خدیجه خانم وقتی فهمید حامله ام خوشحال شد و گفت انشالله که این پسر باشه قباد بیچاره گناه داره هیچ پشتی نداره فردا یه پسر میخواد روی زمین کمکش کنه......دروغ چرا خودم هم دوست داشتم پسر باشه چون قباد همیشه پسر پسر ورد زبونش بود.....اینبار هم چیزی به مرضی نگفتم اما خودم رو هم توی اتاق زندانی نمی‌کردم دیگه اون دختر بچه ی کوچولو و ترسو نبودم و بخاطر دخترم مجبور بودم قوی باشم ....قباد که قضیه ی حاملگی رو فهمیده بود خوشحال و خندان طوبی رو بغل کرده بود و دور خونه تاب میداد.... باورم نمیشد زندگی داره روی خوش بهم نشون میده....چند وقتی بود که تصمیم داشتم به قباد بگم از اون اتاق بریم و برای خودمون خونه ی بزرگی درست کنیم من که دیگه نمیتونستم با دوتا بچه توی اون اتاق کوچیک زندگی کنم.......یه شب که هوا سرد بود و با قباد و زیر کرسی نشسته بودیم وقت رو غنیمت شمردم و با نرمی گفتم:میگم قباد این بچمونم که به سلامتی به دنیا بیاد اینجا دیگه جامون نیست نمیشه یه خونه برای خودمون درست کنیم ؟طوبی دیگه داره بزرگ میشه دوست داره بره توی حیاط بازی کنه چند وقت دیگه هم دوتا میشن و شروع میکنن یه شیطنت کردن اینجا جاشون نمیشه که......قباد دستی توی صورتش کشید و گفت اتفاقا خودمم همش توی فکرش بودم اما یه مشکلی هست......

با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم چه مشکلی قباد ؟یعنی ما باید تا همیشه تو همین اتاق زندگی کنیم ؟الان نگاه کن فخری و داداشت هم واسه خودشون خونه درست کردن قشنگ دارن با بچه هاشون زندگی میکنن.....قباد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم انگار یادت رفته مرضی هم زنمه درسته اخلاق نداره و اذیت می‌کنه اما هرچی باشه زنمه نمیتونم که ولش کنم اینجا و برم واسه خودم زندگی کنم،تقصیر خودش که نیست بچه دار نمیشه از انصاف هم به دوره که بخوام بفرستمش خونه اقاش با خودمونم که همیشه ببریمش پس فعلا باید همینجا بمونیم......با حرفای قباد پنچر شدم و زیر پتو خزیدم پس باید بی خیال رفتن بشم و توی همین اتاق روزگار بگذرونم.....چند ماهی گذشت و دیگه کاملا مشخص بود حامله ام انقدر درگیر بزرگ کردن طوبی بودم که نمی‌فهمیدم اصلا این حاملگی چطور میاد و میره‌‌‌‌‌......مرضی که فهمیده بود دوباره حامله ام هرروز توی حیاط می‌نشست و سعی می‌کرد با حرف هاش ناراحتم کنه......گاهی انقد توی حیاط دنبال طوبی میدویدم که حس میکردم بچه یه طرف شکمم سفت شده اما خب کاری از دستم برنمیومد اونموقع ها هرگونه گله کردن و اظهار ناراحتی یک جورایی زشت بود......دیگه ماه های آخرم بود و واقعا برام سخت می‌گذشت،گاهی خدیجه خانم توی نگهداری از طوبی کمکم میکرد اما خب بازهم برام سخت بود و اذیت می‌شدم،مرضی از صب تا شب توی حیاط می‌نشست و منو نفرین میکرد.....با اینکه دلم از حرف هاش می‌شکست اما چیزی نمیگفتم و سرم توی لاک خودم بود......یه روز بعداز ظهر که طوبی رو روی پام گذاشته بودم با احساس خیس شدن سریع بلند شدم و سر پا ایستادم.....تمام لباسم خیس شده بود و فهمیدم وقت زایمانم رسیده....با ترس بیرون پریدم و خدیجه خانم رو صدا زدم دست خودم نبود حسابی ترسیده بودم.....خدیجه خانم وقتی اومد و از قضیه مطلع شد سریع چادرش رو پوشید تا قابله بره و اونو بالای سرم بیاره......دردم هر لحظه شروع می‌شد و دوباره قطع میشد.....حس میکردم دردها با زایمان اولم فرق داره و زایمان سخت تری پیش رو دارم....توی اتاق راه می رفتم و خدا خدا میکردم بچه راحت به دنیا بیاد تا اذیت نشم......چیزی طول نکشید که در اتاق باز شد و قابله داخل شد همینکه پیرزن قابله رو دیدم حس آرامشی تمام وجودم رو در بر گرفت......خدیجه خانم سریع طوبی رو‌بغل و پیش گل بهار برد تا مبادا سرو صدای من بیدارش کنه.....
 

دردام شدید تر شده بود و دوباره صدای جیغ و دادم بلند شد....خدایا این چه دردیه چرا باید من انقد زجر بکشم......حس میکردم بدنم توان اینهمه درد کشیدن رو نداره،قابله ازم میخواست سر پا راه برم تا بچه پایین بیاد اما من نمیتونستم همینکه راه میرفتم دردم شدیدتر میشد،دیگه دردهای واقعیم شروع شده بود و بی پرده جیغ میزدم.....خدیجه خانم ازم میخواست جیغ نزنم تا مبادا صدام توی خونه ی همسایه ها بره من اما نمیتونستم مطمئن بودم اگر جیغ نزدم میمیرم‌....پیرزن با ملایمت باهام رفتار میکرد و سعی می‌کرد با حرف هاش بهم آرامش بده....توی ذهنم مدام با قابله ی قبلی مقایسش میکردم که چطور باهام حرف میزد و می‌گفت جون سالم به در نمی‌بری.....تمام بدنم رو عرق خیس کرده بود و نفسم به شماره افتاده بود....حالم بد بود اما توی همون حال بد هم توی فکر طوبی بودم و مدام سراغشو از خدیجه خانم می‌گرفتم.....اینبار دردام زیاد طول نکشید و قبل از اومدن قباد و بقیه زایمان کردم.....وقتی قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت مبارکه اینم دختره نمی‌دونم چرا یک لحظه حالم بد شد،خدایا حکمتت رو شکر خودت شاهدی که من دختر و پسر برام مهم نیست اما بخاطر قباد دوست داشتم این یکی دیگه پسر باشه.....خدیجه خانم دوباره اخم هاش تو هم رفت و زیر لب غر میزد.....قابله که متوجه غرهای خدیجه خانم شد با خنده گفت غصه نخور خدیجه این دختر که سنی نداره همین که اجاق قباد کور نموند باید خداروشکر کنی انشالله بعدی دیگه پسر میشه....خدیجه خانم آهی کشید و گفت والا چی بگم،پسرم دیگه سنش داره می‌ره بالا پشت میخواد پسر میخواد.....والا چی بگم حالا سومی رو هم جا داره اگه بعد هم دختر بشه چاره ای ندارم بجز اینکه یه زن دیگه واسه قباد بگیرم......با این حرف خدیجه خانم نفسم توی سینه حبس شد و برای لحظه ای حس کردم روح از بدنم جدا شد‌‌‌‌‌....خدایا من تحمل اینو ندارم خودت میدونی چقد به قباد وابسته ام و دوستش دارم اگه قرار باشه بجز من با کس دیگه ای زندگی کنه میمیرم.....اگه منو هم مثل مرضی بندازه پشت گوش چه خاکی توی سرم بکنم....تازه مرضی خانوادش و داره و همه جوره پشتش هستن من چی بگم که مادرم حتی براش مهم نیست بدونه دخترش مردست یا زنده....جوری از حرف خدیجه خانم دلم شکسته بود که بی محابا گریه میکردم.....غروب که قباد اومد و فهمید اینم دختره مثل دفعه ی قبل نبود و اومد توی اتاق کنار دخترمون نشست.....

قباد کنار بچه نشسته بود و من با بغض و ناراحتی بهشون زل زده بودم.....قباد که نگاه های خیره و غمگین من رو دید آروم گفت چی شده بیگم چرا انقد ناراحتی؟نکنه مامانم گفت حرفی زده؟اب دهنمو قورت دادم و گفتم قباد اگه تو بری زن بگیری من میمیرم بهت قول میدم خودم برات یه پسر به دنیا میارم فقط توروخدا فکر زن دیگه رو نکن.... قباد‌ با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت چی داری میگی بیگم؟من تو کارای مرضی موندم و نمی‌دونم چکارش کنم بعد تو داری حرف زن دیگه میزنی؟حالت خوبه اصلا؟سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم حرفی نداشتم که بزنم......میدونستم که اگر خدیجه خانم بخواد برای قباد زن بگیره حتی خود قباد هم نمیتونه جلودارش باشه....چند روزی گذشت و حسابی سرگرم بچه ها بودم انقد درگیر بودم که گاهی حتی فراموش میکردم نهار یا شام بخورم‌‌......به پیشنهاد قباد اسم دختر دوممون رو مهریجان گذاشتیم......طوبی و مهریجان تمام وقتم رو گرفته بودن و دیگه فرصتی برای فکر های بیهوده و آزار دهنده نداشتم‌‌.....یه شب که توی اتاق خودمون نشسته بودیم و من مشغول غذا دادن به طوبی بودم گل بهار پشت در اومد و گفت پدر قباد باهامون کار داره و گفته هر دوتامون بریم...‌..قباد طوبی رو برد و منهم مهریجان رو بغل کردم و دنبالش توی اتاق رفتم....مرضی گوشه ی اتاق کز کرده بود و با نفرت بهم زل زده بود.....نمیدونستم قضیه از چه قراره و پدر قباد چرا مارو خواسته‌.....قباد کنار پدرش نشست و من هم همون نزدیکی ها جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم......پدر قباد که میدونست منتظریم حرف بزنه گلویی صاف کرد و گفت بهتون گفتم بیاید اینجا چون اتفاق مهمی افتاده که شمام حتما باید در جریان قرار بگیرید......راستش مرضی الان پیش من اومد و موضوعی رو باهام درمیون گذاشت....قباد ابرویی بالا انداخت و گفت چی شده ،مرضی چشه؟مرضی از اون طرف گفت مگه واسه تو مهمه که من چمه؟اگه مهم بودی که خودم بهت میگفتم از وقتی که این زن عفریته رو گرفتی من یه روز خوش خواستم همش تو اتاق این میخوابی‌،انگار من زنت نیستم......پدر قباد دستش رو بالا گرفت و گفت بسه دیگه اگه میخوای من کارتو بندازم این روده درازی ها رو بذار کنار‌‌‌‌.....مرضی ایشی گفت و ساکت شد،انگار تهدید پدر قباد کارساز بود.....قباد گفت بگو آقاجون چی شده؟پدرش گفت مرضی میخواد طلاق بگیره میگه من نمیتونم با این شرایط زندگی کنم میخواد برگرده بره خونه اقاش....چی؟چی گفت؟درست شنیدم؟مرضی میخواد طلاق بگیره ؟

باورم نمیشد گوشام درست شنیده و مرضی میخواد برگرده خونه اقاش.....انقد خوشحال شده بودم که حس میکردم همه از قیافم متوجه حال و روزم شدن........قباد کمی فکر کرد و بعد گفت من حرفی ندارم خیلی وقته خودم میخواستم این پیشنهاد و بدم ولی از عکس العمل مرضی میترسیدم حالا که خودش میخواد من حرفی ندارم،والا من دیگه حوصله ی جرو بحث های اینارو ندارم.......مرضی دوباره از کوره در رفت و گفت دیدین گفتم؟این از خداشه من طلاق بگیرم و برم اصلا انگار نه انگار من جوونیمو توی این خونه هدر دادم،مگه دست خودم که بچم نمیشد؟حتما این بیگم عفریته تو گوشت خونه که باید منو طلاق بدی......قباد لااله الا اللهی گفت و رو به مرضی گفت حالت خوبه؟من حرف طلاق زدم یا تو؟میگی طلاق می‌خوام اینجا اذیت میشم منم میگم باشه طلاقت میدم انگار طلاق بهونست و داری دنبال جرو بحث میگردی؟من که از خوشحالی روی پا بند نبودم ساکت گوشه ای کز کرده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا مبادا قضیه ی طلاق کنسل بشه.......وای که اگه مرضی طلاق می‌گرفت و می‌رفت من میتونستم نفس راحتی بکشم دیگه بچه هام با خیال راحت میتونستن توی حیاط برن و بازی کنن،طوبی بیچاره از وقتی به دنیا اومده بود همش توی اتاق زندانی بود..... بلاخره با حرفای پدر قباد و بقیه قرار شد یک روز به شهر برن و با رضایت هم طلاق بگیرن......از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه به مرضی حسودیم میشد که خانوادش در همه حال پشتشن و حمایتش میکنن......وقتی که صحبت ها تموم شد و بحث به پایان رساند مرضی با غیض بلند شد و به اتاق خودش رفت.....خدیجه خانم آهی کشید و گفت درسته خیلی اذیتمون کرده ولی از یه طرف هم دلم براش میسوزه بیچاره چندین ساله که توی این خونه باهامون زندگی کرده،کاش یکم آرومتر بود تا برای همیشه همینجا میموند....اونها حرف میزدن و من توی دلم عروسی بود،وای که باورم نمیشد دارم از دست مرضی راحت میشم.....ده روزی گذشت و هنوز خبری از طلاق و رفتن به شهر نبود بلاخره یه روز ظهر برادر مرضی دنبالش اومد و با اخم و تخم خواهرش رو برداشت و رفت،البته قبل از رفتن به خدیجه خانم گفت به گوش قباد برسونه هرچه زودتر بره و تکلیف خواهرش رو روشن کنه.......حالا دیگه باید هرجوری که شده قباد برای رفتن به خونه ی جدید آماده کنم........
 

توی دلم از خدا خواستم مرضی هم عاقبت بخیر بشه و بعد از طلاق از قباد بتونه ازدواج کنه و تنها نمونه،درسته بدی های زیادی در حقم کرده بود اما نمیتونستم دعای بدی براش بکنم.....غروب که قباد اومد و فهمید مرضی همراه برادرش رفته کمی توی فکر رفت و حس کردم ناراحت شد،هرچه باشه زنش بود و سال های زیادی باهم زندگی کرده بودن......چند روز بعدقباد همراه پدرش مقداری پول و کاغذ برداشت راهی شهر شد تا برای طلاق اقدام کنه......دل توی دلم نبود تا قباد برگرده و دیگه زندگی جدیدی شروع کنیم.....باورم نمیشد به همین راحتی از دست مرضی راحت شدم.....بعد از چند روز قباد‌از شهر برگشت و دیگه مرضی رو برای همیشه طلاق داده بود ،صبح ها که از خواب بیدار میشدم باورم نمیشد دیگه مرضی نیست و میتونم با خیال راحت طوبی رو توی حیاط بفرستم،ظهر ها قالی پهن میکردم توی حیاط و با لذت به بچه ها نگاه میکردم....البته گاهی خدیجه خانم بهم تیکه میپروند و می‌گفت از خدات بود مرضی بره اینجوری واسه خودت لم بدی ها؟اوایل از حرف هاش ناراحت میشدم اما کم کم بهش عادت کردم و فهمیدم اخلاقش همینجوریه.....مدتی بود دوباره گیر داده بودم ب قباد که خونه ی جدا درست کنیم و برای خودمون مستقل بشیم،قرار شد یه شب این موضوع رو‌ با پدرش در میون بذاره و اگه بهمون زمین داد شروع کنیم به ساخت خونه.....یه شب همه دور هم جمع بودیم و قرار بود قباد قضیه ی زمین رو مطرح کنه،باباش وقتی فهمید مخالفتی نکرد و حاضر شد زمین نه چندان بزرگی بهمون بده ،اما وقتی خدیجه خانم فهمید چنان قشقرقی به پا کرد که اشک توی چشم هام جمع شد‌‌‌‌‌.....خدیجه خانم دستشو توی کمرش گذاشت و گفت چشمم روشن حالا دیگه پسرمو پر میکنی که از ما جدا بشه؟فک کردی از اینجا رفتی دست از سرت برمیدارم؟تا واسه قباد پسر نیاری حق نداری از اینجا بری.....با گریه بهش نگاه کردم و گفتم خدیجه خانم بخدا بچه هامون بزرگ شدن جاشون توی اتاق نیست شبا طوبی سرش میخوره به دیوار،وگرنه ماکه مشکلی باشما نداریم.....خدیجه خانم پوزخندی زد و گفت دیدی گفتم،همین حرفارو پیش قباد میزنی دیگه که بچمو هوایی کردی،ببین قباد به خداوندی خدا اگه بخوای مارو اینجارو ول کنی و بری شیرمو حلالت نمیکنم .....قباد سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت حرصم گرفت از رفتارش انتظار داشتم کمی برای من ارزش قائل بشه و برای مادرش توضیح بده که دیگه وقت رفتنمونه.....
 

خدیجه خانم تا آخر شب غر غر زد حتی کارش به گریه کردن هم رسید،در اخر قباد خیالش رو راحت کرد که همونجا می‌مونیم و جایی نمیریم تا کمی آروم گرفت....اونشب تا خود صبح گریه کردم و از خدا گله کردم،چندین سال بود که خانوادم رو ندیده بودم و سراغی ازم نمیگرفتن شاید اگر پدرم پشتم بود و کمی حمایتم میکرد اینجوری باهام رفتار نمی‌کردن....دلم میخواست برم و فقط برای یک بار ازشون بپرسم چرا؟مگه من بچشون نبودم؟پس چرا اینجوری باهام رفتار میکردن،مگه میشه یه مادر دلش برای بچش تنگ نشه و نخواد سراغشو بگیره؟اون اوایل چند باری از قباد خواستم منو ببره تا بهشون سر بزنم اما خدیجه خانم اجازه نمیداد و می‌گفت وقتی اونا سراغتو نمیگیرن پس توهم حق نداری بری،خاله طلعت همیشه میومد و به ملوک سر می‌زد حتی وقتی که زایمان کرده بود به مدت یک هفته کنارش موند و کمک دستش بود،من تمام این چیزها رو می‌دیدم و توی خودم میشکستم،بالش زیر سرم از اشک خیس خیس بود که بلاخره چشم هام گرم شد و خوابم برد......روزها از پی هم درگذر بودن و دیگه کلا رفتن از اون خونه رو فراموش کرده بودم.....مدتی بود دوباره سرو کله ی سلطنت پیدا شده بود،اکثر روزها میومد و من هم کلی حرص می‌خوردم از دست بچه هاش که بی تربیت بودم و همیشه طوبی و مهریجان رو اذیت میکردن،مخصوصا پسرش که تازه از طوبی هم کوچیکتر بود اما همیشه موهاشو‌میکشید و وقتی هم حرفی میزدم سلطنت چنان قشقرقی به پا میکرد که پشیمون می‌شدم......یه روز که همه توی حیاط نشسته بودن و صدای هرهر و کرکرشون همه جا رو برداشته بود طوبی کلی گریه کرد که ببرمش بیرون تا با بچه ها بازی کنه،میدونستم ایرج پسر سلطنت دوباره اذیتش می‌کنه اما وقتی گریه هاش رو دیدم نتونستم تحمل کنم و دستش رو گرفتم تا ببرمش توی حیاط،قبل از رفتن یا تحکم بهش گفتم که اگر ایرج اذیتش کرد یا موهاشو کشید اونم بزنتش تا دیگه همچین کاری نکنه،خودم هم همراهش رفتم تا حواسم بهش باشه......مهریجان رو بغل کردم،دست طوبی رو گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم......سلطنت با دیدن ما اخم هایش توی هم رفت و زیر لب ایشی گفت.....بی توجه بهش دست طوبی رو ول کردم تا بازی کنه و خودم هم کنار ملوک نشستم.....خدیجه خانم لیوان چایی برام ریخت و دوباره همه شروع به صحبت کردن......
 

 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه kwkspv چیست?