ماه بیگم ۶ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۶

سلطنت مثل زن های خیابونی پاهاشو‌ تا آخرین حد ممکن باز کرده بود و هر هر می‌خندید.


....از حرکاتش خندم می‌گرفت و به زور جلوی خودمو می‌گرفتم......خنده دار تر از همه این بود که جلوی من از عشق و علاقه ی علی مراد به خودش حرف میزد و می‌گفت اگر یک شب خونه ی خودشون نخوابه زمین و زمان رو به هم می‌ریزه.....وای که خدا می‌دونه چقد خندم می‌گرفت از حرف هاش هرکی ندونه منکه میدونستم علی مراد چه جونوریه......همینجوری که صحبت میکردن و منهم به حرفاشون گوش میدادم یک لحظه صدای گریه ی طوبی به گوشم خورد و تا اومدم مهریجان رو روی زمین بذارم و‌بلند شم صدای افتادن چیزی به گوشم خورد و بعد با صدای جیغ گل بهار همه به سمت بچه ها دویدیم......طوبی وحشت زده وسط حیاط ایستاده بود و ایرج پسر سلطنت در حالی که دستش رو روی سرش گذاشته بود و خون از صورتش پایین میومد از روی زمین بلند شد.....تا اومدم به خودم بیام سلطنت با جیغ خودشو به طوبی رسوند و با تمام قدرت توی صورت بچه کوبید،بازوی طوبی رو محکم فشار داد و گفت چکار ایرج داشتی ها؟طوبی با گریه گفت عمه مامانم گفت اگه ایرج زدت توهم بزنش،اول اون منو زد......بچم ترسیده بود و با ترس و لکنت این جملات رو می‌گفت.....از مظلومیتش اشک‌ توی چشم هام حلقه زده بود و تا اومدم بچه رو از دست های سلطنت در بیارم اون زودتر به سمتم حمله کرد و موهامو توی دستش گرفت.....توی یک لحظه چنان بلبشویی توی حیاط راه افتاد که حتی همسایه ها هم پشت در اومده بودن.....انقد بی جون بودم که نمیتونستم خودمو از توی دست های سلطنت بیرون بکشم......سلطنت فشار دست هاشو زیاد کرد و گفت حالا دیگه به بچت میسپاری بچه ی منو بزنه ها؟زورت میاد ک خودت دختر زایی و بچه من پسر شده؟حروم زاده ی عوضی همون موقع که توی پروپای علی مراد می‌پیچیدی باید حسابتو کف دستت میذاشتم......گل بهار و‌‌ ملوک هرجوری ک بود از هم جدامون کردن و من مثل جنازه ای کنار دیوار افتادم.....کاش انقد بدبخت و بی زبون نبودم....ای کاش منهم مثل خودشون شر بودم تا حسابشون رو میرسیدم......خدیجه خانم با ترس پارچه ی نمداری روی زخم ایرج گذاشت و سعی می‌کرد خونش رو بند بیاره....طوبی کنارم نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،مهریجان هم از اونطرف صدای گریش بلند شده بود.....سلطنت دوباره با خشم به سمتم برگشت و گفت خدا خدا کن پسرم چیزیش نشده باشه وگرنه به خداوندی خدا قسم میخورم همین جا چالت کنم.....از ترس اینکه دوباره به سمتم حمله نکنه ساکت موندم و چیزی نگفتم......


میخواستم بلند شم و توی اتاق برم اما نمیتونستم انگار شی سنگینی روی جسمم قرار گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم......مهریجان انقد گریه کرد تا بلاخره گل بهار دلش به حالش سوخت و توی آغوشش گرفت.....به هر سختی بود بلند شدم و دست طوبی رو گرفتم،حالم از این خونه و آدم هاش به هم میخورد حالم از ملوک که مثلا دختر خاله ی من بود و باید پشتی من رو می‌گرفت اما همیشه از صدتا غریبه هم برام بدتر بود به هم میخورد.....مهریجان رو از گل بهار گرفتم و هرجوری که بود توی توی اتاق رفتم......صدای داد و فریاد های سلطنت و خط و نشون هایی که برام میکشید به گوش می‌رسید.....نمی‌دونم چه بدی در حق این زن کرده بودم ک اینجوری به خونم تشنه بود.....پوست سرم درد میکرد و امونم رو بریده بود،هرجوری که بود بچه هارو خوابوندم و منتظر قباد نشستم اینجوری نمیشد باید کاری میکردم،تا کی باید توی این خونه تو سری خور باشم......کمی قبل از غروب سلطنت بچه هاشو برداشته بود و به خونش رفته بود،حتی موقع رفتن هم دست از تهدید کردن برنمیداشت......بلاخره غروب شد و قباد از سر زمین اومد همینکه داخل اتاق اومد و سلام کرد نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند زدم زیر گریه.....اول ترسید که شاید اتفاقی برای بچه ها افتاده،زود کنارم نشست و گفت چی شده بیگم بچه هام خوبن؟نکنه اتفاقی براشون افتاده ها؟
همونجور که گریه میکردم و نفس نفس میزدم براش تعریف میکردم که چه اتفاقی افتاده و سلطنت چطور کتکم زده......قباد با عصبانیت نگاهی بهم کرد و گفت بذار فردا میرم سراغشو و حسابش رو کف دستش میذارم،اصلا به چه حقی اومده اینجا ها؟هرروز هرروز میاد اینجا دعوا راه بندازه؟حیف که الان بد موقعست وگرنه میدونستم چکارش کنم.....قباد اینها رو گفت و از اتاق بیرون رفت از صداهایی که از خونه ی پدرش میومد معلوم بود که داشت خدیجه خانم رو مواخذه میکرد......چنان کینه و نفرتی از سلطنت به دل گرفته بودم که دلم میخواست جرئتش رو داشتم تا دستامو دور گردنش حلقه کنم و خفش کنم......الحق که همون علی مراد براش خوب بود.....از روزی که سلطنت باهام دعوا کرده بود طوبی حرفی از حیاط نمی‌زد انگار اونهم از کتک خوردنم ناراحت بود.....
 

روز بعد قباد همون صبح زود از خونه بیرون رفت و غروب که اومد گفت در خونه ی سلطنت رفته و حسابی از خجالتش در اومده،اینجوری که قباد می‌گفت براش خط و نشون کشیده بود که دیگه حق نداره پاشو اینجا بذاره.....روزها از پی هم در گذر بودن و بچه ها روز به روز بزرگتر می‌شدن،خدیجه خانم حسابی پاپیچم شده بود که چرا دوباره حامله نمیشم تا بلکه پسر باشه و خیالش از بابت قباد راحت باشه....اون می‌گفت و منهم با خجالت چشمی میگفتم اما خب در حقیقت از اینکه دوباره حامله بشم و این هم دختر باشه میترسیدم......طوبی پنج ساله بود و مهریجان سه ساله بود که بلاخره برای بار سوم حامله شدم،اینبار اصلا خوشحال نبودم و همش حس میکردم این هم دختره.....کاش اصلا حامله نمیشدم فکر میکردم با حامله نشدم قضیه ی پسر از ذهن قباد و خدیجه خانم پاک میشه‌.‌.......جدیدا اکثر روزها قباد از سر زمین که میومد خدیجه خانم به بهانه های مختلف دنبالش میومد و با خودش میبردش،حتی چند باری میرفتم تا از سر از کارشون دربیارم حرف رو قطع میکردن و چیزی نمیگفتن......هرچه به ماه های آخر نزدیک تر میشدم زندگی برام سخت تر میشد و با وجود بچه ها هیچ استراحتی نداشتم،طوبی و مهریجان حسابی بهم وابسته شده بودن و اصلا پیش خدیجه خانم نمیموندن........انقد روز های سختی بود که من فقط و فقط به امید بچه هام شب رو صبح و صبح رو شب میکردم.....گاهی از شب ها خواب می‌دیدم که بچه به دنیا اومده و دختره،انقد توی خواب گریه میکردم و زجه میزدم که قباد بیدارم می‌کرد تا آروم بشم.......برخلاف حاملگی های گذشته اینبار لاغر شده بودم و هیچ اشتهایی به خوردن غذا نداشتم......از ترس حرف و حدیث های خدیجه خانم بیشتر توی اتاق میموندم و با بچه ها خودم رو سرگرم میکردم،حاملکی های قبلی از ترس مرضی خودم رو توی اتاق حبس میکردم و حالا از ترس نیش و کنایه های خدیجه خانم......تمام فکر و ذکرم قباد شده بود که آیا واقعا اگر بچه دختر بود تن به حرف های خدیجه خانم میده یانه...کارم شده بود گریه و زاری و التماس کردن به خدا که اینبار دیگه در رحمتش رو به روم باز کنه و پسری نصیبم کنه.....مدتی بود گل بهار نامزد کرده بود و قرار شده بود همین روزها خانواده ی داماد که از ده دیگه ای بودن برای بردن عروس بیان‌‌.....تنها کسی که توی اون خونه مهربون بود و هوای منو بچه هام رو داشت گل بهار بود که حالا قرار بود ازدواج کنه و به ده دیگه ای بره.......
 

میدونستم که با رفتن گلبهار روزهای خوبی با خدیجه خانم و سلطنت پیش رو ندارم......روزی که عروسی گل بهار بود سر صبح دستی به صورتم کشیدم،لباس مرتبی تن خودم و بچه ها کردم و از اتاق بیرون رفتم.....هنوز کسی نیومده بود و فقط خدیجه خانم و دختر ها بودن.....سلطنت چنان با غیظ نگام میکرد که هرکسی نمیتونست فکر میکرد سهم الارثشو خوردم......بلاخره مهمون ها یکی یکی از راه رسیدن و خونه شلوغ شد،کمک خدیجه خانم توی مطبخ بودم که زنی پشت سرمون داخل شد،وقتی شکمم رو دید و فهمید حامله ام دستمو گرفت و گفت دختر جان تو بیا برو اینور برات خوب نیست اینهمه سرپایی،خودم کمک خدیجه میکنم......لبخندی زدم و گفتم نه اذیت نیستم خودم دوست دارم کمک کنم‌.....زن دوباره گفت نه الان که کمکی زیاده نمیخواد خودتو اذیت کنی،زن اینارو گفت و دستمو کشید تا دیگه کار کنم.....با خنده باشه ای گفتم و گوشه ای ایستادم خدیجه خانم هم با طعنه به زن می‌گفت والا عروسای این دوره زمونه تو روزای عادی که کار نمیکنن همین که چشمشون به دو نفر میفته زرنگ میشن،یادته زنان ما چطوری کار میکردیم و کسی هم به فکرمون نبود؟من خودم یادمه تو طویله داشتم کار میکردم که همونجا دردم گرفت و بچه به دنیا اومد.....خدیجه خانم می‌گفت و من سرمو زیر انداخته بودم نمیدونم چرا زبونش انقد تلخ بود.....زن که حال و روز من رو دید برای اینکه حال و هوام عوض بشه گفت مادر جان چند وقتته؟رنگ و روت خیلی پریدست خیلی ضعیف و بی جونی ها یکم به خودت برس خدایی نکرده مریض نشی البته از حال و احوالت حدس میزنم بچت دختر باشه......همین جمله کافی بود تا خدیجه خانم مثل اسپند روی آتیش از جاش بپره و شروع کنه به غر زدن......دستشو توی کمرش گذاشته بود و می‌گفت:دختر مختر نداریم این بچه باید پسر باشه پسرم گناه داره اینهمه کار می‌کنه رو زمین اذیت میشه بعد یه پسر نداشته باشه که پشتش گرم بشه؟من کاری به این حرفا ندارم بچش دختر بشه من واسه قباد زن میگیرم همونجور که زن اولی بچش نشد و دومی رو براش گرفتم،اینم پسرزا نبود سومی رو براش میگیرم......زن با حالت ناراحت کننده ای بهش نگاه کرد و گفت این حرفارو نگو خدا قهرش میگیره بچه نعمت خداست تو داری کفر نعمت میکنی،عروس منم چهار تا دختر داره ولی من دختراشو میذارم رو چشمم......
 

خدیجه خانم رو ترش کرد و گفت وااااا چه حرفا،عروسی که پسر نزاد به درد جرز رای دیوار میخوره،من پسرم پشت میخواد فردا پیر شد کی می‌ره سر زمیناش اینهمه کار می‌کنه زحمت میشه واسه این دخترا؟من این حرفا حالیم نیست سومی پسر نباشه یه هفته بعدش دست یه زن دیگه رو میگیرم و میارم واسه پسرم.....زن وقتی دید خدیجه چقد نفهمه و حرف خودشو میزنه دیگه ادامه نداد و مشغول شد ‌‌......من با بغض و اشک هایی که سعی میکردم نگهشون دارم تا رسوام نکنن بدون هیچ حرفی توی اتاق رفتم......انقد حالم بد بود ک حتی نمیدونستم بچه هام کجان و چکار میکنن.......کمی که حالم بهتر شد و تونستم بغضمو فرو بخورم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.......همه در حال تدارک نهار بودن و بوی غذا توی خونه پخش شده بود....عجیب بود اما من هیچ اشتهایی برای خوردن نداشتم......در اصل انقد غصه خورده بودم که جایی برای اشتها نمونده بود.....خدیجه خانم زود سفره ای دستم داد و گفت کجایی یهو غیبت میزنه یالا برو سفره بنداز جلو مهمونا....بدون هیچ حرفی سفره رو ازش گرفتم و‌ داخل رفتم.......بعد از نهار داماد دست عروس رو گرفت تا به ده خودشون برن‌.....از رفتن گلبهار جوری دلم گرفته بود ک هیچ جوری نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم......گل بهار خیلی در حق من خوبی کرده بود همیشه مواظب بچه هام بود و با خیال راحت بچه هارو دستش میدادم حالا باید چکار میکردم؟بعد از رفتن گل بهار خونه بوی غم و اندوه گرفته بود انگار کسی توی اون خونه زندگی نمی‌کرد.....خدیجه خانم و سلطنت که عین خیالشون نبود سر قابلمه ها نشسته بودن و مهمون ها رو مسخره میکردن......چند ماهی گذشت و دیگه ماه های آخرم بود......هرچی به زایمانم نزدیک تر میشد حالم بدتر میشد نمی‌دونم چرا دلم شور میزد،حال و روزم جوری شده بود که دیگه حوصله ی قباد‌و هم نداشتم هرچی می‌گفت چته چرا اینجوری شدی بی میل جوابشو میدادم......حتی روی طوبی و مهریجان هم تاثیر گذاشته بود و مدام ازم میپرسیدن مامان اگه بچت داداش نشه باید چکار کنیم؟بلاخره یه روز ظهر وقتی داشتم توی مطبخ غذا درست میکردم با خیسی لباسم سر جام خشکم زد.....اصلا انتظار زایمان نداشتم فکر میکردم بیست روزی مونده اما الان کاملا غافلگیر شده بودم نمی‌دونستم باید چکار کنم دلم نمی‌خواست به خدیجه خانم بگم اصلا حال و حوصلشو نداشتم .......

کارای مطبخو ول کردم و توی اتاق خودمون رفتم،طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خیال خودم اینجوری دردم کمتر میشد تا قباد از راه برسه و‌ قابله خبر کنه....کمی که گذشت چنان دردی توی دلم پیچید که ناخودآگاه صدای جیغم بلند شد ....خدیجه خانم زود خودشو توی اتاق انداخت و گفت چی شده بیگم؟دردت شروع شده؟سرمو تکون دادم و گفتم خدیجه خانم به دادم برس که مردم.....توروخدا یکاری بکن برام......با صدای بلند گفت یکم تحمل کن تا برم سراغ پیرزن زود میام.....تا خدیجه خانم بره و برگرده مرگو با چشمای خودم دیدم.....این دیگه چه دردی بود انگار کسی چاقو رو تا مغز استخونم فرو می‌کرد......دوباره ظرف آب گرم و پارچه ی تمیز،دوباره صدای جیغ های من و توصیه های قابله.....از بچه هام خبری نداشتم و نمیدونستم کجان،همیشه اینجور مواقع گل بهار مواظب بچه هام بود و خیالم راحت بود......نزدیکی های غروب بود و دیگه چیزی به اومدن قباد نمونده بود که صدای گریه ی بچه توی اتاق پخش شد.....با تمام بی حالی و بدن دردم سریع توی دست های قابله نگاه کردم و گفتم پسره مگه نه؟قابله بچه رو توی بغلم گذاشت و مبادا ناشکری کنی بیگم دختر نعمته.....با دیدن دختر بچه ای که گریه میکرد و سعی می‌کرد دستاشو توی دهن کنه تا مرز سکته رفتم.....مات و مبهوت مونده بودم و بهش نگاه میکردم انگار خواب و خیال بود.....همون لحظه خدیجه خانم خودشو توی اتاق انداخت و گفت پسره اره؟پیرزن اخمی روی پیشونی انداخت و گفت واااا حالا هرچی هست نکنه میخوای جنگ و دعوا راه بندازی ؟خدیجه خانم با ناباوری جلو اومد و گفت اینم دختره؟همینکه به من نگاه کرد و چشمای اشکیمو دید دستشو توی کمرش گذاشت و گفت تو به کی رفتی انقد دختر میزایی ها؟خودتم خسته نمیشی؟اصلا تقصیر خودمه اگه سر زایمان قبلی میرفتم و واسه قباد زن می‌گرفتم حالا ی دختر دیگه پس نمینداختی.....با شنیدن حرفای خدیجه خانم بلند زدم زیر گریه و مثل ابر بهار گریه میکردم،پیرزن که حال و روزم رو دید با اخم تشری زد و گفت خجالت بکش خدیجه زن زائوئه ناسلامتی بجای اینکه یه لیوان آب دستش بدی اینجا وایسادی و حرصش میدی؟خدیجه خانم که انگار زده بود به سیم آخر دستی توی هوا تکون داد و گفت برو بابا،تو چه میفهمی از حرفای من اگه می‌فهمیدی که خدا یه بچه توی دامنت میذاشت.....
 

پیرزن با شنیدن این حرف مثل من اشک توی چشماش حلقه زد....وقتی حال و روزش رو دیدم غم و غصه های خودم یادم رفت دلم میخواست میتونستم بلند شم و کمی دلداریش بدم اما نمیتونستم از سر جام تکون بخورم......پیرزن بدون اینکه چیزی بگه وسایلش رو جمع کرد. و بیرون رفت....پشت سرش خدیجه خانم هم در اتاق رو محکم به هم کوبید و رفت....حالا باید منتظر عکس العمل قباد میموندم،کاش مثل زایمان قبلی چیزی نگه و ناراحت نشه‌‌.....همینکه هوا تاریک شد صدای مردها از توی حیاط به گوش رسید.....منتظر بودم هر لحظه در باز بشه و قباد با لبخند ملیحی توی خونه بیاد و بگه اشکال نداره بیگم فدای سرت این نشد بچه ی بعدی،اما زهی خیال باطل.....چشمام به در خشک شد و قباد نیومد.....دلم برای دیدن طوبی و مهریجان پر میکشید اما از اون ها هم خبری نبود......بچه گریه میکرد و من با حالی زار به دیوار روبه رو زل زده بودم......بلاخره انقد گریه کرد تا بلندش کردم و سینه توی دهنش گذاشتم......حتما خدیجه خانم قباد رو داخل کشونده و بهش گفته که این یکی هم دختره.....قبلا که مرضی بود امید داشتم که قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکنه اما حالا قضیه فرق میکرد،اونهم با وجود شیطانی مثل خدیجه خانم‌......اونشب تا خود صبح چشم روی هم نداشتم گریه میکردم و به بخت بدم لعنت میفرستادم‌......نزدیک ظهر بود که طوبی و‌مهریجان در حالیکه ظرف غذایی توی دستشون بود توی اتاق اومدن انقد دلم براشون تنگ شده بود که محکم توی بغل گرفتمشون و بوسشون کردم.....طوبی ظرف رو توی دستم گذاشت و گفت مامان بخور اینو خودم برات آوردم از ننه خدیجه گرفتم گفتم مامانم از دیروز چیزی نخورده.....از محبتش دوباره اشک‌توی چشم هام حلقه زد....دست کوچکشو توی دست گرفتم و‌ بوسیدم خدیجه خانم چطور میتونست بگه دختر بده؟اگه این دختر ها نبودن که تا حالا من مرده بودم......طوبی و مهریجان کنارم نشستن و به خواهرشون زل زدن.....کمی که گذشت طوبی گفت مامان مگه پسرا چی دارن که ننه خدیجه دیشب انقد چیز به بابام گفت؟دلم نمیخواست ازش حرف بکشم اما کنجکاو شده بودم.....با لبخندی که پر از ترس و استرس بود گفتم چرا مامان؟چی گفت به بابات مگه؟با چشم های درشت و خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت دیشب داشت به بابام می‌گفت حالا که زنت عرضه ی پسر زاییدن نداره یه زن دیگه میگیرم برات،زود گفتم بابات چی گفت طوبی؟
 

طوبی قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت هیچی نگفت مامان فقط به حرفای ننه گوش میکرد.....با حرفای طوبی رفتم تو فکر،معلومه که قباد حرفی نداره همونجور که پا گذاشت روی مرضی و منو عقد کرد به راحتی روی منم پا می‌ذاره...‌‌‌...دوسه روز بعد قباد با قیافه ای بی تفاوت توی اتاق اومد و به بچه نگاه هم نکرد‌‌.....معلوم بود روزای سختی در پیش دارم.....برخلاف طوبی و مهریجان این یکی اصلا آروم نبود و همش در حال گریه کردن بود.....شب ها اصلا نمیخوابیدم و تا صبح توی بغلم تابش میدادم قباد انقد بی تفاوت بود که حتی براش اسم هم انتخاب نکرد و من خودم اسم آفرین رو براش انتخاب کردم.....شب هایی که آفرین گریه میکرد و تا خود صبح نمیخوابید حتی برای یک بار هم خدیجه خانم سراغمون نمیومد تا درد بچه رو بفهمه انقد توی اون مدت اذیت شده بودم که وزنم مثل پر کاه شده بود،فقط گاهی غذایی به دست طوبی میداد تا برام بیاره و منهم فقط بخاطر شیر دادن به آفرین می‌خوردم......روزها از پی هم گذشت و آفرین سه ماهه شده بود....دیگه از گریه های شبانه اش خبری نبود و تقریبا آروم شده بود.....اینجور که پیدا بود قضیه ی زن گرفتن قباد فعلا کنسل شده بود و کسی راجبش حرف نمی‌زد.....کم کم اشتهام داشت خوب میشد و به آینده امیدوار بودم‌......از وقتی که آفرین به دنیا اومده بود خونریزی داشتم و هیچ جوری بند نمیومد،یک روز که دیگه کلافه شده بودم بچه رو توی بغلم گرفتم و از خونه بیرون رفتم تا پیش قابله برم و معاینم کنه.....پیرزن وقتی منو پشت در دید با خوشرویی به داخل دعوتم کرد،وقتی معاینه شدم مقداری داروی گیاهی و جوشونده بهم داد و گفت اگه تا چند وقت دیگه خوب نشدی باید بری شهر پیش طبیب،وقتی تشکر کردم و خواستم برگردم پیرزن که مشخص بود دلش درد و دل میخواد ازم خواهش کرد کمی پیشش بمونم و باهاش حرف بزنم منم که مدت زیادی بود با کسی هم صحبت نشده بودم با کمال میل قبول کردم.....همینجور که صحبت میکردیم پیرزن که فکر میکرد من از جریان اطلاع دارم با حالت دلسوزانه ای گفت الهی برات بمیرم خدیجه در به در اخر کار خودش رو کرد و واسه قباد نامزد کرد اره؟با این حرف پیرزن سر جام خشکم زد چی داشت می‌گفت؟قباد نامزد کرده؟محاله.....زود به خودم اومدم و برای اینکه زیر زبون پیرزن رو بکشم به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟

به سختی دهن باز کردم و گفتم شما میشناسیش منور خانم؟پیرزن آهی کشید و گفت آره دختر مش اسماله،باباش تقریبا ریش سفیده این دهه،هفت،هشت پیش شوهرش دادن به یه ده دیگه اما بعد دوسال شوهرش یه روز رفت شهر و دیگه هیچوقت برنگشت هیچکس هم نمیدونه چه بلایی سرش اومده اما خب حتما مرده دیگه،بعد یه مدت خانوادش براش مراسم عزا گرفتن و زیور رو هم فرستادن خونه ی اقاش اگه ببینیش بیگم مثل پنجه ی آفتابه اما خب اخلاق نداره انگار از دماغ فیل افتاده انقد که فیس و افاده داره،والا من شنیدم قبلا قباد خاطر خواهش بوده اما خب چون ادعاش زیاد بوده و قباد هم خیلی ازش بزرگتر بوده راضی نشد زنش بشه انگار اونموقع که قباد رفته خاستگاریش دختره دوازده سالش بوده و قباد بیست و دوسالش،اقاشم که ریش سفید بوده و برو بیایی داشته گفته بوده دخترم خیلی کوچیکه شوهرش نمیدم......الآنم چون شوهرش مرده و بیوه شده قباد‌و قبول کرده......از حرفای منور خانم بدنم سِر شده بود،باورم نمیشد اون خدیجه ی موزمار اخر سر کار خودشو کرده باشه....گفت چی؟گفت قباد‌قبلا خاطر خواهش بوده؟ای وای من الان چه خاکی توی سرم کنم با سه تا بچه،اگه اون زنیکه واسه قباد پسر به دنیا بیاره و بهش بگه منو دخترامو از اون خونه بیرون کنه باید چکار کنم؟انقد حالم خراب بود که اصلا نمیدونم چطور از منور خانم خداحافظی کردم و بیرون اومدم......باید تکلیفم‌ رو با قباد مشخص میکردم نباید اجازه بدم به این راحتی زندگیم خراب بشه.....وقتی رسیدم خونه بچه ها توی حیاط مشغول بازی بودن.......سلطنت و خدیجه خانم توی حیاط نشسته بودن و چایی می‌خوردن،سلطنت با دیدن من جوری که من بشنوم گفت این چرا خودش تنها توی ده میگرده مگه ما ابرو نداریم ها؟انقد دلم ازشون بود و کینه داشتم که نتونستم ساکت بشم و با صدای بلند گفتم شوهرت که از صب تا شب دو رو بر زنا می‌چرخه ابروتو نمیبره من که تا خونه ی قابله میرم ابروتون به خاطر میفته؟سلطنت که از جواب دادن من حسابی شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و گفت چی گفتی؟زود بچه رو دست طوبی دادم و گفتم همون که شنیدی.....با سلطنت کل کل میکردم اما در اصل میخواستم خدیجه خانم چیزی بگه تا تمام دق دلیمو سرش خالی کنم......سلطنت انگشتشو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت هار شدی ها؟فک کردی قباد اومد واسم خط و نشون کشید دیگه کارت ندارم؟میزنم دندوناتو خورد میکنما.....خدیجه خانم بلاخره تکونی به خودش داد و گفت بیگم یه کاری نکن بگم قباد مثل سگ پرتت کنه توی طویله ها......
 
منکه از خدام بود خدیجه خانم چیزی بگه تا قضیه ی نامزدی قباد رو پیش بکشم با شنیدن حرفش زود گفتم آره دیگه بایدم بهش بگی پرتم کنه تو طویله همون‌جوری که میشینی زیر پاش و براش میری خاستگاری .....هر لحظه منتظر بودم خدیجه خانم انکار کنه و بگه همه ی این حرف و حدیثا دروغه و برای قباد کسی رو نامزد نکردن اما در کمال ناباوری دستشو توی کمرش زد و گفت نه پس مگه پسر من مجبوره به پای تو و دخترات بسوزه و بسازه،مردی که پسر نداشته باشه هیچکس رو حرفش حساب نمیکنه،توهم لازم نکرده طلبکار باشی وقتی گفتم براش زن میگیرم رو حرفم میمونم همین روزا هم زنشو میارم تا براش پسر بیاره....از شدت بعض و ناراحتی نمیتونستم آب دهنم رو قورت بدم،همونجور مات و مبهوت با دنیایی از غصه و ناراحتی وسط حیاط ایستاده بودم و بهش زل زده بودم،قباد چطور میتونست این کارو با من و دخترا بکنه خدایا مگه گناه من چی بود؟اصلا مگه تقصیر من بود که بچه هام دختر می‌شدن......به هر سختی بود دهن باز کردم و گفتم یه زمانی اومدی سراغ من و فقط از خدات بود هرجوری شده واسه پسرت یه بچه بیارم تا عقیم نباشه،خدا بهت لطف کرد و سه تا دست گل داد به پسرت اما تو آدم نمک نشناسی هستی که حتی قدر نعمت خدارو هم نمی‌دونی،انشالله همون خدا جوابتو بده،فقط از خدا می‌خوام حتی اگه یه روز از عمرت مونده باشه تقاص این کاری که با من و این دخترا کردی رو ازت بگیره.....خدیجه خانم با شنیدن حرفای من و نفرینی که بهش کرده بودم برافروخته شده بود و ناسزا میگفت‌.....بدون اینکه بهش توجهی کنم سریع دست دخترا رو گرفتم و توی اتاق رفتیم......انقد حالم بد بود که سریع چفت درو زدم و پشت در نشستم.....خدایا من دوستش دارم من نمیتونم تحمل کنم قباد بجز من پیش کس دیگه ای بخوابه.....حالا داشتم مرضی رو درک میکردم خدایا چه عذابی کشیده بود‌......سرمو روی پاهام گذاشتم و زدم زیر گریه.....بعد از خانواده ای که همه جوره منو به امان خدا ول کرده بودن تمام امیدم به قباد بود که اونهم داشتن ازم می‌گرفتن.......مدام صدای پیرزن توی سرم می‌پیچید که میگفت قباد قبلا دوستش داشت و حتی خاستگاریش هم رفته بود اما بهش نداده بودن.....یعنی قباد الان خوشحاله؟خب معلومه دیگه......
 

دخترا با دیدن حال و روز من هر کدوم گوشه ای کز کرده بودن و با ناراحتی بهم نگاه میکردن......لحظه ای دلم به حالشون سوخت این ها چه گناهی کرده بودن مگه؟سریع از سر جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم نباید خودمو میباختم من میتونستم با حرف زدن قباد رو از این کار منصرف کنم.....قباد آدم فهمیده ایه مطمئنم بخاطر دخترا راضی میشه که از این تصمیم دست بکشه.....هرجوری بود دخترارو از اون حال و‌ هوا بیرون آوردم اما خودم از درون انگار وسط آتیش بودم.....غروب که قباد اومد سرسنگین و ساکت بود حدس میزدم خدیجه خانم بهش گفته که من متوجه قضیه ی نامزدیش شدم.....جواب سلامم رو آروم و سرد داد و گوشه ای نشست،برام سخت بود اما خب هرجور که شده باید باهاش حرف میزدم و منصرفش میکردم من سنی نداشتم و میخواستم بهش قول بدم هرجوری شده براش پسر به دنیا میارم......وقتایی که به هم میریختم برای خودم کمی گل گاو زبون دم میکردم اینبار مقداری از جوشونده رو توی لیوان ریختم تا بتونم سر صحبت رو با قباد باز کنم.....لیوان جوشونده رو کنارش گذاشتم و نشستم نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم....کمی که گذشت دهن باز کردم و گفتم :امروز رفته بودم پیش قابله حالم اصلا خوب نبود......کمی سرش رو بالا گرفت و گفت الان خوبی؟گفتم حال من رو ول کن امروز چیزی شنیدم که دلم میخواستم بمیرم اما هیچوقت اون حرف حقیقت نداشته باشه....کمی سر جاش تکون خورد و گفت چی؟یک راست رفتم سر اصل مطلب و گفتم تو نامزد کردی قباد؟حتی حرف زدنش راجبش هم حالمو بد میکرد و اشکام جاری میشد.....قباد نگاه دلسرد کننده ای بهم کرد و گفت کی گفته این حرفو؟با بغض بهش نگاه کردم و گفتم قباد توروخدا بگو که دروغ میگن من مطمئنم تو هیچوقت این کارو نمیکنی،تو بچه هاتو دوست داری،یادته وقتی که فهمیدی طوبی رو حامله ام چقد خوشحال شدی قباد زندگیمونو خراب نکن اگه دردت پسره من برات پسر میارم ولی نکن این کارو باهام،بگو‌ دروغ میگن......قباد بدون هیچ هیچ حرفی بهم زل زده بود چیزی نمیگفت.....با دیدن سکوتش گریم شدیدتر شد و گفتم قباد بهت قول میدم واست پسر میارم یه فرصت دیگه بهم بده من که سنی ندارم مگه قراره دیگه بچه دار نشم؟یادت رفته آرزوت این بود که فقط بچه دار بشی؟خدا بهمون لطف کرد و بچه دار شدیم توروخدا ناشکری نکن......قباد نفس عمیقی کشید و گفت بیگم من مطمئنم هرچی بچه دار بشی بازم دخترن اگه قرار بود خدا بهت پسر بده یکی از همین سه تا دختر میشد،من رو دختر مردم اسم گذاشتم مامانم واسش انگشتر برده نمیشه که بزنم زیر همه چی...‌.زن بیوه ست من دیگه سراغش نرم هزار تا حرف میزنن..
 

دیگه نمیدونستم چطور باید باهاش حرف بزنم معلوم بود که تصمیمشو گرفته و هیچ جوری هم کوتاه نمیاد......حالا باید چکار میکردم؟تازه داشتم از دست مرضی نفس راحت می‌کشیدم به خیال خودم دیگه روزای سختی تموم شده بود......قباد بدون توجه به گریه های من رختخوابش رو پهن کرد و خوابید،من اما خواب به چشمام نمیومد......خودم به درک آینده ی دخترام چی میشد؟کاش خانوادم انقد پشتم بودن که قباد‌جرئت همچین کاری رو نمی‌کرد.....خوشبحال مرضی حداقل خانوادش پشتش بودن و اومدن بردنش پیش خودشون من باید چه خاکی توی سرم میریختم؟چتد روزی گذشت و من حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم گاهی به سرم میزد بلایی سر خودم بیارم و خودمو راحت کنم اما بخاطر بچه هام که میدونستم کسی رو ندارن منصرف می‌شدم.......یه شب قباد تر و تمیز و حموم کرده از بیرون اومد،یه دست لباس نو هم توی دستش بود نمیدونم چرا دلم شور میزد.....لبخندهای قباد رو که می‌دیدم میمردم و زنده میشدم،نکنه اون روزی که انقد ازش میترسیدم فرا رسیده بود.....قباد کمی که نشست لباسهاشو روی طاقچه گذاشت و به خونه ی پدرش رفت....سریع طوبی رو دنبالش فرستادم و گفتم برو ببین چی میگن،دوست نداشتم طوبی رو قاطی این ماجراها کنم اما چاره ی دیگه ای نداشتم و خواه ناخواه طوبی خودش متوجه ازدواج پدرش میشد.....نیم ساعتی گذشت و طوبی بلاخره اومد،سریع دستشو گرفتم و درو بستم،جلوی پاش نشستم و گفتم چی گفتن طوبی ؟چیزی فهمیدی؟طوبی با ناراحتی گفت بابا میخواد زن بگیره؟ننه خدیجه داشت می‌گفت فردا قبل از اومدن عروس میدم اتاق مرضی رو براش آماده کنن بابا هم گفت فردا غروب می‌ره دنبال عروس و وقت زیاد هست.....خیلی تلاش کردم جلوی اشکامو بگیرم اما نتونستم طوبی رو محکم توی بغل گرفتم و گریه کردم.....اونشب با تمام وجود شکستم جوری از پا افتاده بودم که انگار یک شنبه پنجاه سال پیرتر شده بودم......مگه من چند سالم بود که باید اینهمه سختی میکشیدم.......روز بعد با شنیدن سروصدا از حیاط بیدار شدم....سریع پشت پنجره رفتم و با دیدن کارهای قباد که سر زمین کار میکردن فهمیدم که برای تمیز کردن اتاق مرضی اومدن......نمی‌دونم چرا انتظار داشتم حتی تا لحظه ی اخر قباد پشیمون بشه و نامزدی رو به هم بزنه با خودم میگفتم قباد منو دوست داره خودش می‌گفت مگه میشه به این راحتی روی همه چیز پا بذاره و بره سراغ یکی دیگه.......

هرچه به غروب نزدیک تر میشدیم حال من هم بدتر میشد.....توی ده رسم بود برای زن بیوه هیچ مراسمی برگذار نشه و باید بدون هیچ سرو صدایی بره خونه ی بخت.....بعداز ظهر بود که قباد اومد خونه و لباس هاشو پوشید.....من گوشه ای کز کرده بودم و با بغض بهش نگاه میکردم که چطور با شور و شوق لباساشو تنش می‌کنه.....لحظه ی اخری که میخواست از در بیرون بره با گریه گفتم تو که انقد نامرد نبودی قباد توکه میدونی من بجز تو هیچ کس رو ندارم من بی کس کسم قباد بهم رحم کن......قباد سریع نگاهش رو ازم گرفت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.....هیچ جوری نمیتونم حال اونموقعم رو توصیف کنم مثل دیوونه ها توی سرو صورت خودم میزدم و موهامو میکندم.....دخترها با وحشت گوشه ای ایستاده بودن و با گریه نگاهم میکردن....میون گریه ها و خودزنی هام چشمم به عکس قباد خورد که روزی با عشق اونو روی طاقچه گذاشته بودم.....مثل ببر زخمی از سرجام بلند شدم و قاب عکس رو برداشتم،تمام خشم و نفرتمو جمع کردم و با تمام قدرتم قاب عکس رو توی دیوار کوبیدم.....نه،فایده ای نداشت با این کارها آتیش درونم خاموش نمیشد...‌‌‌‌..گریه میکردم و با خودم می‌گفتم یعنی حالا قباد دست اون زن از خدا بیخبر رو گرفته؟یعنی امشب پیش اون می‌خوابه؟به همین چیزها که فکر میکردم تا مرز جنون میرفتم......انقد گریه و زاری کرده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود..‌‌‌....بی جون گوشه ای افتاده بودم و هزیون میگفتم......طوبی و مهریجان دورم رو گرفته بودن و آفرین هم کمی اونطرف تر گریه میکرد......از تشنگی گلوم خشک شده بود طوبی سریع از اتاق بیرون رفت تا برام اب بیاره.....لیوان آب رو که خوردم بلند شدم و سر جام نشستم.....الاناست که برسن باید پشت پنجره بمونم تا ببینمشون می‌خوام ببینم مگه اون چی داشت که من نداشتم......انقد پای پنجره منتظر ایستادم که پاهام ذوق ذوق میکرد‌......خدایا ناامیدم نکن خدایا یکاری کن این عروسی سر نگیره ای کاش پدر دختر پشیمون بشه و جواب رد بده......همینجور که با خدا دردو دل میکردم یهو در خونه باز شد و اول قباد رو دیدم که با لبی خندون که مشخص بود از خوشحالی روی پای خودش بند نیست وارد خونه شد‌‌.....پشت سرش زیور داخل اومد که هرکاری کردم بخاطر توری که روی سرش گذاشته بود نتونستم قیافه اش رو ببینم.......خدیجه خانم و سلطنت و چند نفر دیگه پشت سرشون توی خونه اومدن و من همونجا کنار پنجره نشستم‌‌.....دیگه همه چیز تموم شده بود تمام امیدم ناامید شده بود......

خدایا به دادم نرسیدی،التماست کردم خواهشت کردم اما توهم منو فراموش کردی......انگار کر شده بودم هیچ صدایی به گوشم نمی‌رسید فقط دیوار سفید روبه رومو میدیدم که انگار داشت حرکت میکرد..... نمی‌دونم چقد توی همون حال و هوا بودم با حس اینکه کسی داره تکونم میده به خودم اومدم.....طوبی با چشم های نگران بالای سرم ایستاده بود و گفت مامان آفرین گرسنست خیلی وقته داره گریه می‌کنه بهش شیر میدی؟بدون هیچ حرفی به طوبی زل زده بودم ‌‌‌‌‌......دختر معصوم و مظلومم حالا من با شما چکار کنم.....آروم لب زدم و گفتم خواهرتو بیار.....طوبی سریع آفرین رو آورد و توی بغلم گذاشت،بچه انقد گریه کرده بود که نفسش بالا نمیومد اما من متوجه نشده بودم......وقتی سینمو توی دهنش گذاشتم جوری شیر می‌خورد که انگار ماه هاست چیزی نخورده......مهریجان کنارم نشست و گفت مامان من گشنمه از ظهر چیزی نخوردم.....با بغض نگاهش کردم بچه ها هم مثل خودم لاغر و رنگ پریده شده بودن‌‌......با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد طوبی رو صدا کردم و ازش خواستم با مهریجان برن و غذا بخورن.....طوبی هم که مشخص بود گرسنست بدون هیچ حرفی دست خواهرشو گرفت و از اتاق بیرون رفتن......آفرین شکمش که سیر شد توی بغلم خوابش برد،اروم گذاشتمش توی رختخواب و دوباره غرق فکر و خیال شدم.....آخر شب بود که طوبی و مهریجان اومدن،یک لحظه متوجه صدای مهریجان شدم که گفت آبجی اون خانمه که کنار بابا نشسته بود چقد قشنگ بود،میخواست حرفشو ادامه بده اما با ضربه ای که طوبی به پهلوش زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت......بچه ها هرکدوم توی رختخوابشون دراز کشیدن و خوابیدن،من اما اونشب شب مرگم بود.....باورم نمیشد قباد الان توی اون یکی اتاق کنار زن دیگه ای نشسته....کاش مرضی نمی‌رفت مطمئنم اگر میموند قباد هیچوقت به زن سوم فکر نمیکرد.....خدایا مرضی شب ازدواج ما چه زجری کشیده بود چرا درکش نکردم؟انقد حالم بد بود که نمیتونستم توی اتاق بمونم آروم در رو باز کردم و بیرون رفتم.....هوای آزاد ک بهم خورد نفس عمیقی کشیدم ای کاش تمام اینها خواب و خیال بود.....چراغ ها خاموش بود و خونه توی خاموشی مطلق رفته بود.....بخاطر اینکه زیور بیوه بود و قبلا یک بار ازدواج کرده بود کسی کاری به کارشون نداشت و پشت در اتاق منتظر نمیموندن......

بدون اینکه از خودم اراده ای داشته باشم آروم آروم به سمت اتاقشون رفتم و‌ گوشمو به در رسوندم.....صدای خنده های ریز زنی که مشخص بود حسابی خوشحال و سرخوشه به گوشم خورد و نزدیک بود از حال برم.....انگار تازه داشت باورم میشد که قباد چکار کرده.....اونشب مرگ رو با چشمای خودم دیدم و تا سپیده ی صبح پلک روی هم نذاشتم .....روز بعد نزدیکی های ظهر بود که با گریه ی افرین بیدار شدم،کمی طول کشید تا متوجه بشم روز قبل چه اتفاقی افتاده.....همینکه چشمامو باز کردم و اطرافم رو نگاه کردم طوبی و مهریجان رو دیدم که ناراحت و غمگین با رنگ و رویی پریده گوشه ای کز کرده بودن.....همش تقصیر من بود بخاطر قباد داشتم بچه هامو نابود میکردم مدت ها بود بهشون غذا نداده بودم و همیشه می‌گفتم برن پیش خدیجه خانم و اونجا غذا بخورن،اصلا قباد رفته که رفته به درک.....من فقط باید بچه هام برام مهم باشه منکه نمیخوام یکی مثل مامانم بشم که سال ها گذشته و حتی سراغی از من نگرفته......سریع از سرجام بلند شدم و رختخواب هارو جمع کردم،به دختر ها نگاه کردم و گفتم دوست دارین برای نهار چی بخورین؟طوبی با خوشحالی گفت ننه خدیجه آبگوشت درست کرده اما توکه غذا نمیخوری ماهم میلی نداریم......به زور لبخندی زدم و گفتم چرا نمیخورم؟اتفاقا انقد گرسنمه که دلم میخواد شماهارو هم بخورم.....دخترا خندیدن و دلم کمی باز شد.....اون روز تا غروب سرمو با بچه ها گرم کردم.....عجیب بود اما هیچ صدایی از بیرون نمیومد انگار کسی خونه نبود.....غروب که مردها از سر زمین اومدن به خیالم بود که قباد شب رو توی اتاق ما می‌خوابه،لباس مرتبی پوشیدم و منتظرش نشستم،دلم نمی‌خواست جلوی زیور کم بیارم از کجا معلوم شاید اونم مثل مرضی اصلا حامله نشه یا بچه هاش دختر بشن پس نباید خودمو ببازم......غروب گذشتو و هیچ خبری از قباد نبود،دوباره غم و غصه اومد سراغم.....یعنی قباد برای همیشه از من دست کشیده؟چطور می‌تونه همچین کاری با من بکنه؟.....یک هفته گذشت و من حتی چشمم به قباد نخورد.....از سر زمین که میومد توی اتاق زیور میرفت و تا صبح روز بعد بیرون نمیومد ‌‌‌‌‌......در طول روز بجز آماده کردن غذا برای بچه ها کاری نداشتم خودمو توی خونه حبس کرده بودم....یه روز که توی مطبخ داشتم نهار آماده میکردم یهو در باز شد و به نفر داخل شد....انقد خوشگل و مرتب بود که چند دقیقه ای مات و مبهوت نگاهش میکردم....زن که نگاه خیره ی من رو دید ابرویی بالا انداخت و از کنارم رد شد....زیور بود؟وای خدای من چقد خوشگل بود پوستش انقد سفید بودکه......
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه kdedvj چیست?