ماه بیگم ۷ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۷

وای خدای من چقدر زیبا بود انقدر سفید بود که انگار پوست بدنش رو با مداد سفید رنگ نقاشی کرده بودن


...... نمی تونم حال اون موقعم رو توصیف کنم چیزی از اومدن زیور نگذشته بود که خدیجه خانم سریع توی مطبخ پرید و گفت چیزی شده زیور جان؟ اگه چیزی احتیاج داری خب میگفتی خودم برات می آوردم.... یک لحظه حالم از خدیجه خانم به هم خورد...... توی این خونه احترام تنها کسی رو که نداشت من بودم حتی از مرضی هم می ترسید اما به من که می رسید شیر میشد.... زیور که مشخص بود جلوی من میخواد صداشو باناز کنه با لحن پر نازو ادایی گفت دست شما درد نکنه خدیجه خانم راستش گرسنه شده بودم و دیگه نمی تونستم تحمل کنم نمیدونم اینجا چیزی برای خوردن هست یا نه...... خدیجه خانم سریع سراغ بقچه ی روی طاقچه رفت و نون داغی ازتوش در آورد،ظرف پنیر پنیر محلی رو توی ظرفی گذاشت با ذوق به زیور نگاه کرد و گفت نونا داغ و تازست همین امروز صبح پختم اگه پنیر نمیخوری بگو یه چیز دیگه برات بیارم.....زیور خنده ای کرد و گفت دستتون درد نکنه نه همین پنیر خوبه فقط یه چیزی می خوام که گرسنگیمو رفع کنه...... نمیدونم چرا یاد روزای اول ازدواج خودم افتادم موقعی که از گرسنگی کمی ازنونهای توی مطبخ رو خوردم و خدیجه خانم چنان زهر چشمی ازم گرفت که تا مدت ها جرئت نداشتم به مطبخ نزدیک بشم...... زیور ظرف نون و پنیر رو گرفت و از مطبخ بیرون رفت خدیجه خانم همینکه زیور پاشو بیرون گذاشت با تشر به من نگاه کرد و گفت چرا اینجا وایسادی و بر و بر مارو نگاه می کنی مگه کار دیگه ای نداری؟نمیدونم چرا نتونستم بغض توی صدامو پنهان کنم و با صدایی لرزون گفتم مگه من چه دشمنی باهات دارم خدیجه خانم تا حالا چه کار بدی از من دیدی که انقدر با من بد رفتار می کنی من که هیچ وقت بجز احترام جور دیگه ای باتو برخورد نکردم‌..... یعنی من از زیور هم که عروس بیوه بود کمترم؟هنوز حرفم کامل نشده بود که خدیجه خانوم با چشم‌های ورقلمبیده گفت چی؟یه بار دیگه بگو؟یعنی تو خودت رو بهتر از زیور میدونی؟پدر اون کجا و پدر مفنگی تو کجا؟دیگه داره ده سال از ازدواجت میگذره و حتی برای یک بار هم که شده خانوادت اینجا سراغت نیومدن خوب تو اگه خوب بودی اول از همه پیش خانواده خودت ارج و قرب داشتی......


آقای زیور کدخدای این دهه،چند هزار متر زمین پشت قباله دخترش کرده اما آقای توچی شیربها که از پسرم گرفت هیچ یه زیلو به تو جهاز نداد.... دیگه نبینم خودتو با زیور مقایسه کنی ها آخه غربتی توی خودت چی میبینی که قاطی آدما میشی آقای زیور به مردم این جا بگه بمیر همه سر میزارن روی زمین و می‌میرن،از قیافشم که نگم ماشالله هزار ماشالله مثل پنجه آفتاب میمونه،بعد تو میگی من بهتر از زیورم دیگه این چرندیاتو ازت نشنوم ها؟بغض توی صدام به هق هق تبدیل شد و دیگه نتونستم توی اون مطبخ بمونم.....انقدر سریع خودمو توی اتاق انداختم در را پشت سرم بستم که طوبی از ترس بلند شد و سرپا ایستاد..... سریع اشکامو پاک کردم و خودمو با آفرین مشغول کردم‌‌‌‌‌......خدایا کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم.....راست میگن که همیشه حقیقت تلخ و آزاردهندست.....درسته حرف های خدیجه خانم تلخ بود اما خب حقیقت محض بود‌‌‌‌.....کاش برای خودم مطبخی داشتم تا مجبور نبودم هرروز قیافه ی این آدما رو تحمل کنم......قباد که اصلا حواسش به ما نبود و حتی برای ساعتی هم سری بهمون نمی‌زد......باورم نمیشد این همون قبادیه که بهم میگفت خیالت راحت باشه من بجز تو زن دیگه ای نمیخوام.‌......حرفای خدیجه لحظه ای از ذهنم بیرون نمیرفت یعنی من انقد بد بودم که خانوادم اینجوری طردم کرده بودن؟.....سه ماه از ازدواج مجدد قباد گذشته بود و توی این مدت فقط یک بار اون هم برای چند دقیقه بهمون سر زده بود.....انقد لاغر و ضعیف شده بودم که حتی توان بغل کردن آفرین رو هم نداشتم.....خدیجه و زیور انقد باهم خوب بودن که هرروز صدای خنده و حرف زدنشون تا اتاق ما میومد.....طوبی همیشه می‌گفت مامان وقتی میریم خونه ی ننه خدیجه موقع غذا اولین نفری که طرفش رو پر میکنن زیوره و تا از سر سفره بلند شه ننه ده بار ازش می پرسه سیر شده یا نه......یه روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم مهریجان رختخوابش رو خیس کرده،سریع پتو و تشکش رو توی حیاط بردم تا بشورم.......آب به اندازه ی کافی بود و همه ظرف ها پر شده بودن........با تمام ضعف و بی حالیم با هر سختی که بود همه رو شستم و همینکه که خواستم روی دیوار پهنشون کنم کسی از پشت چیزی رو کنارم پرت کرد.......با تعجب برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم......زیور با قیافه ی مغرور و حق جانبی بهم زل زد و گفت توکه داری میشوری پتوی منو هم بشور.....هنوز گیج بودم و نمیتونستم حرف بزنم.....این چی گفت؟من پتوشو بشورم؟اخمامو توی هم کردم و گفتم مگه من نوکرتم؟دست داری پا هم داری خودت بشور.....چیه نکنه افلیجی؟
 
زیور نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت تو میدونی من کیم که اینجوری باهام حرف میزنی؟با عصبانیت گفتم هرکی میخوای باش فک میکنی چون اقات ریش سفید این دهه هرچی دلت میخواد میتونی بگی؟زیور دندون قروچه ای کرد و گفت زیور نیستم اگه کاری نکنم تمام پتوهامو بشوری......اینو گفت و رفت،ایش بلندی گفتم و مشغول شستن شدم اینم دلش خوشه ها.....فک می‌کنه زن ناصرالدین شاه قاجار شده......تا غروب چشمم به زیور نخورد و من هم خوشحال ازینکه جلوش کم نیاوردم و جوابش رو دادم مشغول بازی و خنده با دخترها شدم‌‌‌‌‌.....غروب که قباد اومد طبق معمول از پشت پنجره تا اتاق زیور بدرقه اش کردم.....نمیدونم چرا هنوز امید داشتم بیاد و شب رو پیشم بمونه......بعد ازینکه قباد داخل رفت و در رو بست آه عمیقی کشیدم و دوباره کنار بچه ها نشستم.....نیم ساعتی نگذشته بود که در اتاق به شدت باز شد و قباد با قیافه ای عصبانی که تاحالا ندیده بودم اومد توی اتاق.....انقد شوکه شده بودم که زبونم بند اومده بود و نمیتونستم چیزی بگم.....هرچند قبل از اینکه من چیزی بگم قباد‌ در اتاق رو محکم به هم کوبید و گفت تو امروز چه غلطی بیگم؟دست روی زیور بلند کردی؟انقد ساده بودم که فک میکردم داره شوخی می‌کنه.....با لبخند مسخره و پر از ترسی گفتم چی داری میگی قباد سرکارم گذاشتی؟قباد سریع خودشو بهم رسوند و محکم یقه ی پیرهنمو گرفت.....خدایا این قباد شوهر من بود که اینجوری یقمو سفت چسبیده بود؟من هنوز گیج و منگ بودم و نمیتونستم چیزی بگم.....قباد دهن باز کرد و گفت بیگم برو خداروشکر کن که سه تا بچه ازت دارم وگرنه جوری از خونه پرتت میکردم بیرون که دیگه روی برگشتی نداشته باشی......با بغض لب زدم و گفتم مگه چی گفتم قباد چه کار اشتباهی کردم؟بخدا من که سرم توی کار خودمه تو اصلا میبینی تو حیاط بچرخم یا کاری با کسی داشته باشم؟من کار اشتباهی نکردم که.....قباد با خشم غرید دیگه از این بدتر که زدی توی گوش زیور؟به چه حقی این غلطو کردی ها؟مگه نمیدونی اقات بزرگ این دهه؟اگه بفهمه به دخترش دست زدی میاد اینجارو‌ به آتیش میکشونه......تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده....پس اون زیور حروم زاده رفته پشت سرم دروغ گفته.....
 

به گریه افتاده بودم و مثل ابر بهار اشک هام پایین می‌ریخت.....با التماس گفتم قباد بخدا دروغ میگه من کاری نکردم فقط گفت پتومو بشور گفتم خودت بشور چرا به من دستور میدی....‌تا قباد میخواست حرف بزنه زیور در اتاق رو باز کرد و مثل غربتی ها وسط پرید و گفت چرا دروغ میگی بی کس و کار ها؟مگه تو نبودی صبح زدی تو گوش من گفتی خودت برو پتوهاتو بشور؟درحالی که من دلم درد میکرد و از ترس اینکه نکنه حامله باشم نتونستم خودم پتوهارو بشورم....باشه اشکال نداره من همین الان میرم خونه ی آقام و بهش میگفتم به عهدت وفا نکردی قباد.....من خونه ی آقام کلفت داشتم الان خودم باید کارامو بکنم و وایسم توی حیاط پتو بشورم؟با دستم اشکامو پاک کردم و گفتم مگه من کلفتتم ؟به همون اقات بگو برات کلفت بفرسته......داشتم به زیور فک میکردم که یک طرف صورتم داغ شد و سوخت.......قباد چنان محکم توی صورتم کوبیده بود که حس میکردم استخون فکم خورد شد.......خنده ی تمسخر آمیز زیور رو دیدم و شکستم......از شوهرم کتک خورده بودم اونم جلوی هووی قَدَرَم......قباد انگشتش رو به حالت تهدید جلو گرفت و گفت اینو زدم تا یاد بگیری با زیور چطور رفتار کنی،از این به بعد هرکاری که داشته باشه رو باید براش انجام بدی نافرمانی کنی به خدا قسم از خونه بیرونت میکنم و حتی نمیذارم چشمت به دخترهات بیفته......قباد میدونست جونم به جون بچه هام وصله..... میدونه بدون دخترام نمیتونم نفس بکشم....قباد صداشو بلند تر کرد و گفت فهمیدی؟؟؟؟؟زود سرمو تکون دادم و با صدای گرفته ای گفتم آره......اره..... فهمیدم.....زیور گفت قباد بهش بگو فردا همه ی پتوهارو بشوره حالا شاید حامله باشم بعد خدایی نکرده بلایی بر بچم میاد ها......قباد نگاه موشکافانه ای بهم کرد و گفت میشوره خیالت راحت،خودش می‌دونه پا رو دم که بذاره حسرت بچه هارو به دلش میذارم.......خدایا چرا یه آدم خوب توی این خراب شده پیدا نمیشه.....کاش میشد از اینجا فرار کنم و برم دیگه نمی‌خواستم حتی چشمم به قباد بیفته.....همون سیلی کافی بود تا برای همیشه ازش متنفر بشم و قیدش رو بزنم......همینکه از اتاق بیرون رفتن روی دو زانو نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم.....انگار میخواستم بچه هام شکستنم رو نبینن اما فایده ای نداشت کتک خوردن از پدرشون همه چیزو خراب کرده بود.....طوبی و مهریجان دورم دورم رو گرفته بودن و لحظه ای از کنارم تکون نمیخوردن.....حالم از این بد میشد که از فردا باید کارهای زیور رو هم انجام میدادم.....
 

هرچقد بخوام حال اون شبم رو توصیف کنم نمیتونم......انقد حالم بد بود که تا خود صبح هذیون می‌گفتم و مادرم رو صدا میکردم.....روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم و دخترها و دیدم که هرکدوم گوشه ای کز کردن کمی به خودم اومدم اما از درون داغون بودم.....وقتی توی مطبخ رفتم تا برای بچه هام صبحانه ای آماده کنم زیور پشت سرم خودشو توی مطبخ انداخت و گفت از صبح تا حالا کجایی ها؟یالا برو پتوهارو بشور ببینم کلی کار دیگه هم دارم.....تا خواستم چیزی بگم پیش دستی کرد و گفت البته میل خودته من از خدامه نشوری تا شب که قباد اومد از اینجا پرتت کنه بیرون....کس و کاری هم که نداری فک کنم باید سر به بیابون بذاری......ای کاش اون موقع ها از آینده خبر داشتم تا انقد خودم رو بخاطر آدم های بی سرو پایی مثل زیور و قباد عذاب نمی‌دادم.....سریع صبحانه ی دخترا رو بردم و به طوبی سپردم مواظب خواهر هاش باشه.....زیور تمام پتوها و چیزهای شستنیش رو توی حیاط ریخته بود تا حسابی منو اذیت کنه...... شستن پتوها و تمیز کردن اتاق زیور و انجام دادن بقیه ی کارهاش تا نزدیکی های غروب طول کشید.....موقع نهار برای دخترها نهار برده بودم اما خودم نتونستم بودم چیزی بخورم و همین باعث ضعفم شده بود‌‌.....تا قبل از اومدن قباد سریع کارهارو انجام دادم و توی اتاق خودمون رفتم.....همینکه دخترهام کنارم بودن و هوامو داشتن باعث میشد تا کمی از دردها و بدبختی هام کم بشه.....یک ماه از وقتی که رسماً کلفت زیور شده بودم می‌گذشت و دیگه به کار کردن عادت کرده بودم.....زیور انقد گند اخلاق و پست بود که گاهی برای مرضی رحمت میفرستادم‌....یه روز صبح که طبق معمول توی اتاق زیور رفتم تا کارهاشو انجام بدم متوجه شدم حالش خوب نیست.....رنگ و روش کمی پریده بود و مدام از دلدرد شکایت میکرد....اول فکر کردم مسموم شده اما وقتی استفراغ کرد و خدیجه خانم با خوشحالی بهش گفت تبریک میگم زیور فک کنم تو راهی داری رنگ از رخسارم پرید......خدای من حالا چکار کنم.....کاش مسموم شده باشه و بچه ای در کار نباشه....بدنم سرد سرد شده بود و نزدیک بود پخش زمین بشم.....زیور وقتی کلمه ی تو راهی رو شنید با خوشحالی شال و کلاه کرد و از خدیجه خانم خواست تا خونه ی قابله همراهیش کنه......تا اونا برن و برگردن مردم و زنده شدم.....از ترس اینکه زیور انگ دزدی بهم نزنه توی اتاق خودم رفته بودم و از پشت پنجره......
حیاط رو دید میزدم تا بر گردن و از قیافه هاشون متوجه ماجرا بشم..... انقدر چشم به در حیاط دوخته بودم که حس می کردم چشمم خشک خشک شده.....بالاخره در خونه باز شد و اول خدیجه خانم وارد شد خیلی تلاش کردم قیافه ش رو ببینم اما نتونستم..... لحظه ای دلم خوش بود که شاید خبری از حاملگی نیست اما وقتی دندون های ردیف زیور رو دیدم که از خوشحالی برق میزدن متوجه همه چیز شدم..... صدای خنده‌های زیور تمام حیاط را پر کرده بود پس حاملست،خدا به داد من و دختر هام برسه...... زانوهام سست شد و همونجا کنار پنجره نشستم.....لحظه ای توی ذهنم اومد که شاید بچه زیور هم دختر باشه اما حتی این فکر و خیال ها هم نمیتونست دلم رو خوش کنه...... دوباره قباد توی اتاق رفت و تا صبح روز بعد بیرون نیومد.....میدونستم همه چی تموم شده و باید برای همیشه قید قباد رو بزنم البته دیگه برام مهم نبود با کتکی که جلوی زیور ازش خورده بودم برای همیشه حس تنفر رو توی دلم کاشته بود.......صبح روز بعد هنوز خواب بودم که در اتاق به صدا دراومد سریع بلند شدم و در و باز کردم وقتی خدیجه خانم رو پشت در دیدم چشم‌هامو مالش دادم و سعی کردم خواب رو از سرم بپرونم....... خدیجه خانم بادی به غبغب انداخت و گفت بیگم دیروز که پیش قابل رفته بودیم خدا رو شکر گفت که زیورحاملست،الان قبل از اینکه قباد سرکار بره پیش من اومد و ازم خواست بهت بگم ازاین به بعد باید بیشتر به زیور برسی و هر کاری که داشت تمام و کمال براش انجام بدی گفت بهت بگم اگه بلایی سر زیور یا بچش بیاد از چشم تو میبینه...... پس حواستو خوب جمع کن الان که زیور خوابه یک ساعت دیگه برو سراغش ببین چیزی احتیاج داره یا نه صبحانه همه چیز توی مطبخ هست از بهترین چیزها براش ببر تا خدایی نکرده تا موقع ناهار ضعف نکنه......دلم میخواست دهن باز کنم و هرچی از دهنم درمیاد بارش کنم اما از دوباره کتک خوردن میترسیدم.....با بغض توی گلوم باشه ای گفتم و در رو بستم..‌....از اون روز به بعد من رسما کلفت زیور شدم و ریز و درشت کارهاشو انجام میدادم..... هر موقع خدیجه خانم میومد سراغش جلوی من از قصد پسرم پسرم میکرد تا منو حرص بده....الحق که کارشو هم بلد بود و من حسابی حرص می‌خوردم......
 

شکم زیور بزرگ شده بود و ناز و اداهاش هم بیشتر.....یه روز می‌گفت پتوها بو میده همه رو بشور،یه روز می‌گفت فرش زیر پام بو میده و خلاصه هرروز کلی کار برای من می‌تراشید......خانواده ی پدرش اکثر روزها میومدن و کلی خوراکی براش میاوردن تا به قول خودشون حسابی تقویت بشه.....گوشت هایی که زیور حساب ریز و درشتشون رو داشت و یک بار که افرین توی مطبخ ازم خواهش کرد یه تیکه گوشت بهش بدم و وقتی زیور فهمید چنان قشقرقی راه انداخت که دلم میخواست دست بکنم توی گلوی آفرین و گوشت رو بهش پس بدم......خلاصه هرجوری که بود روزها رو یکی یکی پشت سر گذاشتیم و زیور به ماه های آخرش رسید.....وقت هایی که مادر زیور از خونه براش غذا میاورد چنان داغی توی دلم تازه میشد که یواشکی گوشه ای کز میکردم و چند قطره ای اشک می‌ریختم تا آروم بشم......یه روز غروب که خسته و کوفته از کارهای زیور به اتاق خودم پناه برده بودم با صدای جیغ زیور از جا پریدم.....وای خدایا نکنه چیزیش شده باشه و گردن من بندازن......زایمانش که فکر نکنم موقعش باشه چون تا یک ساعت پیش که من پیشش بودم خوب بود......لنگان لنگان خودمو به اتاقش رسوندم و وقتی خدیجه خانم رو دیدم که دست زیور رو گرفته بود و می‌گفت نترس دختر جان کیسه آبت پاره شده بچه میخواد به دنیا بیاد پنچر شدم.....پس وقتش رسیده بود..... خدایا آدم بدجنسی نیستم اما برای یک بار هم که شده هوامو توی زندگی داشته باش،ای کاش بچش دختر باشه تا قباد بفمه دختر شدن بچه ها تقصیر من نبود......خدیجه خانم وقتی من رو دید با لحن خشمگینی گفت چرا اینجا وایسادی بیگم‌زود باش برو سر زمین و قباد رو خبر کن یالا تا بچه چیزیش نشده بگو سریع بره در خونه ی آقای زیور و بگه قابله رو بفرستن‌......دلم نمی‌خواست برم آخه به دنیا اومدن بچه ی زیور به من چه ،سر جام ایستاده بودم که خدیجه خانم غرید مگه کری بیگم این چیزیش بشه به قباد میگم تقصیر تو بوده ها......همین جمله کافی بود تا از ترس سریع از خونه بیرون برم و خودمو به زمین برسونم.....مردها کارشون تموم شده بود و میخواستن به خونه برگردن که با دیدن من همه به سمتم هجوم اوردن و وقتی قباد فهمید زیور دردش شروع شده مثل پرنده ای آزاد پرواز کرد و از اونجا دور شد......
 

ناراحت و غمگین پشت سر پدر قباد و بقیه خودمو به خونه رسوندم و با شنیدن صدای جیغ های زیور فهمیدم دردش شروع شده.....چیز زیادی طول نکشید که در خونه باز شد و قباد با زن لاغر و فرزی توی خونه اومدو رو به زن گفت همین اتاق دست راستیه درو باز کن و برو داخل ‌.......من توی مطبخ بودم و برای شام غذا درست میکردم.....درسته ناراحت بودم اما اونشب از فرصت استفاده کردم و با گوشت های توی مطبخ آبگوشت پرملاتی بار گذاشتم و حسابی دخترا رو سیر کردم.....دلم میخواست برم توی اتاق و از نزدیک شاهد به دنیا اومدن بچه باشم اما نمیشد.....قباد پشت در اتاق ایستاده بود و از شدت استرس دست هاشو به هم می‌مالید.....انقد پشت پنجره مونده بودم که پاهام زق زق میکرد.......دیگه داشتم بی خیال می‌شدم و خواستم از پنجره فاصله بگیرم که یهو در اتاق زیور باز شد و خدیجه خانم با خوشحالی خودشو توی حیاط انداخت و شروع کرد به کل زدن.....پس بلاخره زیور برای قباد پسر زایید.....قطعا باید ناراحت میشدم اما به طرز عجیبی آروم بودم.....سریع توی رختخوابم دراز کشیدم و گفتم حتما حکمتی توی کار خدا بوده که به من دختر داد و به زیور پسر،شاید نه من لیاقت پسر دار شدن داشتم و نه زیور لیاقت دختردار شدن،من دیگه به قباد هیچ حسی نداشتم و شاید همین باعث آروم بودنم شده بود.....از شدت خستگی تا سرم رو روی بالشت گذاشتم جوری به خواب رفتم که انگار قرار بود دیگه بیدار نشم.......فردای اون روز مادر زیور با کلی وسیله و لباس سراغش اومدو من چند روزی از دستش راحت بودم.....قباد‌از خوشحالی روی پا بند نبود و مدام توی اتاق زیور بود انگار خودش هم باورش نشده بود این سری دیگه بچش پسر شده.....دوباره وظیفه ی درست کردن نهار و شام به من سپرده شد و منهم با وسایلی که از خونه ی کدخدا اومده بود هرروز غذاهای خوشمزه درست میکردم و سهم دختر هارو هم جدا براشون می‌بردم تا دلی از عذا دربیارن......بلاخره بعد از یک هفته مادر زیور عازم خونش شد و دوباره من شدم کلفت خانم،اما با این تفاوت که دیگه تنها نبود و حالا دیگه کارهای پسرش هم اضافه شده بود......هروقت که توی اتاق میرفتم و قباد رو کنار رختخواب زیور می‌دیدم چنان حرص می‌خوردم دلم میخواست قباد رو از اون اتاق پرت کنم بیرون......زیور که خودش گند اخلاق بود و حالا هم با به دنیا آوردن پسر بدتر شده بود‌‌‌.....به پیشنهاد کدخدا (پسر زیور)اسم پسرشون رو خداداد گذاشتن و کدخدا هم بخاطر به دنیا اومدنش چند گوسفند قربونی کرد و زمین بزرگی هم به خداداد بخشید.....
...⁦⁩
خداداد چله ای بود و تمام دردسراش مال من بود......ریز و درشت کارهاشو من انجام میدادم،از شستن کهنه بگیر تا غذا آماده کردن برای مادرش......قباد دیگه انگار مارو نمی دید حتی برای یک بار هم که شده سراغ من و بچه ها نمیومد و تمام فکر و ذکرش زیور و خداداد شده بود....روزها از پی هم درگذر بودن و خداداد تقریبا یک ساله شده بود،انقد سفید و خوشگل بود که جدای از بدی هایی که مادرش بهم کرده بود دوسش داشتم و هروقت چشمم بهش میخورد لبخند روی لبم می‌نشست......یه بار که توی رختخوابش خواب بود و زیور هم از اتاق بیرون رفته بود لحظه ای کنارش نشستم و به قیافش چشم دوختم‌....اگر این پسر مال من بود هیچوقت زندگیم اینجوری خراب نمیشد،بچه های من همیشه لباس های کهنه تنشون بود و خداداد همیشه لباس های نو و قشنگ.....اونروز کنارش نشسته بودم و بدون منظور دستمو روی پیشونیش کشیدم همون لحظه زیور در اتاق رو باز کرد و وقتی من رو دید که کنار خداداد نشستم و دستم توی صورتشه سریع جلو پرید و گفت از اونجا بلند شو ببینم مگه نگفتم وقتی من توی اتاق نیستم حق نداری نزدیک بچم بشی ها؟زود بلند شدم و گفتم ببخشید بخدا کاری باهاش نداشتم فقط داشتم نگاش میکردم....زیور با خشم دستمو گرفت و گفت بیا برو بیرون ببینم تو از حسادت همه کاری ازت برمیاد.....با بغض از اتاق بیرون رفتم و توی مطبخ چپیدم.....بایدم انقد مغرور باشه وقتی هرچی از خدا میخواد دودستی تقدیمش می‌کنه......کمی که حالم سر جاش اومد توی اتاق خودمون رفتم و با بچه ها سرگرم شدم......دم غروب بود و قباد تازه اومده بود که صدای حرف زدن و گریه کردن به گوشم رسید،سریع بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا از ماجرا مطلع بشم.....وقتی توی حیاط رفتم متوجه شدم صدا از اتاق زیور و قباده و در هم بازه.....آروم توی در ایستادم و سرکی کشیدم.....خدیجه خانم و زبور بالای سر خداداد ایستاده بودن و گریه میکردن.....با ترس به بچه زل زدم و فکر کردم اتفاقی براش افتاده همون لحظه زیور نگاهش به من برخورد و از سر جاش بلند شد،با خشم غرید همش تقصیر توئه بچم خوب بود امروز که تو بهش دست زدی حالش بد شد اگه اتفاقی واسه پسرم بیفته خودتو دختراتو آتیش میزنم‌‌......خدیجه خانم دستشو گرفت و گفت آروم باش زیور قباد الان با طبیب برمیگرده هرجوری شده تبشو پایین میارن.....پس خداداد تب کرده،از ترس زیور زود توی اتاق چپیدم و پشت پنجره منتظر اومدن قباد نشستم.......
 

دو ساعتی گذشت و قباد با مرد مسنی وارد حیاط شد،دلم میخواست برم و مطمئن بشم بچه حالش خوبه.....با تمام بدی هایی که زیور در حقم کرده بود دلم نمی‌خواست هیچ اتفاقی برای خداداد بیفته.....اونشب بدون هیچ خبری گذشت و با خودم گفتم حتما طبیب تونسته تبش رو پایین بیاره.....روز بعد صبح زود بود که در اتاق به صدا در اومد،سریع بلند شدم و جلوی در رفتم....با دیدن قباد که با اخم غلیظی پشت در ایستاده بود یک لحظه جا خوردم اما به خودم اومدم و به هر سختی بود گفتم خداداد چطوره خداروشکر حالش خوب شد؟قباد دندون قروچه ای کرد و گفت به تو ربطی نداره،دیروز چکار پسرم کردی که هنوز توی تب میسوزه ها؟بیگم بخدا قسم یه تار مو از سر خداداد کم بشه وسط حیاط آتیش میزنم،خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم اگه خداداد چیزیش بشه که حسابت با کرام الکاتبینه اگرم خوب بشه وسایلتو جمع کن با دخترا قراره بفرستمتون جای دیگه برای زندگی دیگه موندنت توی این خونه صلاح نیست.....با دهن باز جلوی در ایستاده بودم و به قباد چشم دوخته بودم.....خدایا یعنی انقد ازم متنفره؟میخواد از این خونه بیرونم کنه چون زیور دستور داده؟من چطور با سه تا دختر بیرون از این خونه بدون شوهر زندگی کنم؟به سختی دهن باز کردم و گفتم قباد بخدا من کاری با خداداد نداشتم فقط دست کشیدم توی صورتش.....توروخدا با ما این کارو نکن....چطور میتونی بچه هاتو از اینجا بیرون کنی؟قباد با اخم گفت همون که گفتم تمام وسایلتو جمع کن انشالله که تا فردا خداداد خوب میشه و تورو هم رد میکنم بری،موندنت توی این خونه همش دردسر شده‌....تا اومدم دوباره التماسش کنم سریع پاتند کرد و توی اتاق زیور رفت.....دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید حاضر بودم برای همیشه کلفت زیور بمونم اما از این خونه نرم.....ناامید در اتاق رو بستم و دوباره اشک مهمون چشمهام شد.....روز بعد نزدیکی های ظهر بود که قباد اومد و گفت تا غروب وسایلتو جمع کن قراره ببرمتون توی خونه ی جدید....دوباره گریه کردم دوباره التماس کردم اما فایده نداشت مرغ قباد یه پا داشت.....با دل خون و دست و پای سنگین به کمک دخترها وسایل اندکمون رو گوشه ی اتاق جمع کردیم......حتما زیور توی گوش قباد خونده که مارو از این خونه بیرون کنه....فکر کرده من به پسرش صدمه میزنم و برای همین این کارو کرده......

وسایل گوشه ی اتاق چشمک میزد و من و دخترها هم غمگین و ناراحت روی زمین خالی نشسته بودیم.....انقد دلم پر بود که فقط دنبال بهانه ای میگشتم تا مثل ابر بهار زار بزنم اما خب اگر میدونستم که رفتن از اون خونه انقد اینده ی من و دخترها مو تغییر میده همون روز دست قباد و زیور رو بخاطر بیرون کردنمون میبوسیدم......غروب که شد قباد به محض برگشتنش از سر زمین با گاری توی حیاط اومد و شروع کرد به صدا زدن اسمم‌‌‌‌.....با قدم هایی لرزان خودمو به حیاط رسوندم و با دیدن گاری وسط حیاط فهمیدم دیگه راهی برام نمونده و باید برم ‌.....با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم الان که دیگه شبه قباد تورو خدا حداقل بذار فردا صبح بریم من میترسم تنهایی.....قباد اخمی کرد و گفت بلاخره که چی بلاخره که شب میشه و خودت تنها باید بمونی،من که نمیتونم بیام اونجا بمونم......تا اومدم حرف دیگه ای بزنم سریع توی اتاق پرید و وسایل اندکمون رو توی گاری ریخت.....خدیجه خانم حتی برای بدرقه مون نیومد و من در نهایت تنهایی و بی کسی از خونه ای که نزدیک به ده سال توش زندگی کرده بودم بیرون زدم.....اونموقع یه دختر یازده ساله بودم که به زور حرف آقام مجبور به ازدواج بودم و حالا یک زن بیست و یک ساله بودم که داشتم در نهایت ناامیدی و ناچاری از اون خونه بیرون میرفتم.‌.....قباد تند تند گاری رو حرکت میداد و منم دست دخترا رو گرفته بودم و دنبالش میرفتم......انقد راه رفته بودیم که دیگه نفسی برام نمونده بود آفرین توی بغلم بود و طوبی و مهریجان هم لباسمو گرفته بودن و هرجوری که بود خودشونو دنبالم میکشوندن.......دو سه ساعتی پیاده راه رفتیم تا بلاخره قباد جلوی در خونه ای ایستاد.....نمیتونستم حرف بزنم و فقط نفس نفس میزدم‌‌.....قباد با پا توی در زد و در خونه باز شد.....خونه ی قدیمی اما تر و تمیزی بود حیاط نقلی داشت که ناخودآگاه با دیدنش لبخندی روی لبم نشست.....قباد سریع وسایل رو توی حیاط خالی کرد و گفت برای چند روزتون هم مواد غذایی گذاشتم خودمم هفته ای یه بار میام بهتون سر میزنم ببینم چیزی احتیاج دارین یانه.....بچه ها توی حیاط ورجه وورجه میکردن و از خوشحالی روی پا بند نبودن .....قباد سریع گاری رو برداشت و بدون خداحافظی از خونه بیرون رفت.....روی سکو نشستم و به بچه ها نگاه کردم که چطور ذوق میکردن و خوشحال بودن.......
 

میدونستم که از امروز کار سختی دارم و باید به تنهایی بار زندگی رو به دوش می‌کشیدم......جایی که قباد برامون خونه گرفته بود یه روستای دیگه بود و حالا ساعت ها مارو از خودش دور کرده بود.....اونشب با غذایی که قباد برامون آورده بود خودمونو سیر کردیم و بعد از چیدن وسایل خونه خوابیدیم ‌‌‌‌‌......روز بعد وقتی بیدار شدم سریع شروع کردم به تمیز کردن خونه و تا غروب تمام کارهامو انجام دادم....حیاط انقد تمیز و با صفا شده بود که من اصلا دلم نمی‌خواست داخل خونه برم ‌ و تا وقتی که هوا سرد نشده بود توی حیاط موندم‌‌‌......برخلاف چیزی که فکر میکردم زندگی توی اون خونه اصلا سخت نبود و تازه خیلی هم خوب بود،بچه ها صبح که میشد بعد از خوردن صبحانه توی حیاط مشغول بازی میشدن و انقد بهشون خوش می‌گذشت که اصلا حواسشون به من نبود.....چند روزی رو با خوراکی هایی که قباد آورده بود گذروندیم،خدا خدا میکردم هرچه زودتر سرو کله ی قباد پیدا بشه و برامون مواد غذایی بیاره وگرنه همونجا تلف می‌شدیم منهم که نه کسی رو میشناختم و نه کاری از دستم برمیومد‌...‌‌درست یک هفته از اومدنمون به خونه گذشته بود که بلاخره سرو کله ی قباد پیدا شد اما خب همونجا دم در وسایل رو به طوبی داد و رفت‌....حتی برای لحظه ای داخل نیومد تا از حال و روزمون مطلع بشه.......زیور جوری چشم و گوشش رو بسته بود که حتی نمیشد کلمه ای باهاش حرف زد.......خیلی دلم میخواست حالا که برای خودم خونه ی مستقل داشتم برم و بعد از اینهمه سال سراغ خانوادم رو بگیرم اما حسی درونم نمیذاشت و مدام مانعم میشد‌‌‌‌‌......مدتی بود بچه ها برای بازی توی کوچه میرفتن و من هرکاری میکردم اونها رو توی خونه نگه دارم نمیشد.....از توی حیاط بازی کردن خسته شده بودن و دلشون میخواست برن توی کوچه و دوست پیدا کنن......
مهریجان از همه زرنگتر بود و خیلی زود با همه ی بچه های کوچه دوست شده بود و بیشترشون رو برای بازی به خونه می‌آورد.....یه روز که تو حیاط نشسته بودم و سبزی پاک میکردم در به صدا دراومد،وقتی بلند شدم و درو باز کردم زن جوونی رو دیدم که قیافه ی فوق العاده مهربون و ارومی داشت،زن با صدای دلنشینی ازم خواست مهناز،دختری که با مهریجان به خونه اومده رو صدا کنم،وقتی ازش خواستم داخل بیاد و کمی بشینه با لبخند تشکر کرد و گفت چشم یه فرصت مناسب حتما خدمت میرسم فعلا کار دارم و باید برگردم خونه......
 

از اون روز به بعد پروین مادر مهناز هرروز میومد در خونه و مهناز رو با خودش به خونه میبرد......کم کم باهم دوست شدیم و تا چشم باز کردم دوستای صمیمی شده بودیم جوری که اگر یک روز پروین رو نمی‌دیدم انگار چیز با ارزشی رو گم کرده بودم‌.....مهناز وقتی شرایط زندگی مارو فهمید خیلی ناراحت شد و از اون روز هروقت برای خودشون غذای خوشمزه ای درست میکرد سهم مارو هم برامون می‌آورد و حسابی منو شرمنده میکرد......شوهر پروین کارگر بود و روی زمین مردم کار می‌کرد،وضع مالی آنچنانی نداشتن اما خب برای من حکم فرشته رو داشتن.......قباد سر زدنش رو دیر به دیر کرده بود و گاهی روزها با تیکه ای نون بیات سر می‌کردیم تا مبادا از گرسنگی تلف بشیم،درسته سخت بود و اما خب من ازاینکه از اون خونه ی لعنتی بیرونم کرده بودن اصلا پشیمون نبودم......مخصوصا با وجود پروین که وجودش پر از خوبی بود و برای منی که تاحالا هیچ آدم خوبی کنارم نداشتم مثل خواب و رویا بود......پروین همیشه حمایتم میکرد و می‌گفت درسته سخته اما همین که دیگه کسی نیست تا اذیتت کنه باید خداروشکر کنی.....نزدیک به یک ماه بود که هیچ خبری از قباد نداشتیم و روزهامون به سختی می‌گذشت....چندباری میخواستم برم روی زمین و ازش بخوام حداقل مقداری پول بهم بده تا برای بچه ها مواد غذایی بخرم اما بخاطر دوری راه پشیمون شده بودم......توی تمام اون مدتی قباد سراغمون رو نگرفته بود پروین همیشه هوامونو داشت و نمیذاشت بچه ها سر گرسنه روی بالش بذارن.....حسابی شرمنده شون شده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم......یه روز که با پروین توی حیاط داشتیم صحبت میکردیم میون حرف هاش گفت صاحب زمینی که شوهرش اونجا کار می‌کنه به چندتا کارگر زن برای برداشت محصول احتیاج داره تا حقوق کمتری نسبت به مردها بهشون بده‌‌.....یه لحظه باخودم فکر کردم اینجوری که نمیشه،قبادهیچ اعتباری بهش نیست و شاید برای همیشه کارو فراموش کرده باشه.....منکه نمیتونم تا آخر عمر منتظر غذای پروین بمونم و بچه هامو با غذای این و اون بزرگ کنم.....پروین وقتی منو توی فکر دید گفت چی شده بیگم به چی فکر میکنی؟
نمیدونستم باید بهش یا نه،اصلا شوهرش بهم کمک می‌کنه یا مخالفت میکنه‌‌‌‌‌‌......اما خب بلاخره که چی اینجوری که نمیشد من که نمیتونستم به امید قباد بشینم و گرسنگی بچه هامو ببینم من یه مادرم و هرجوری که شده باید شکم بچه هامو سیر کنم....بلاخره دل رو زدم به دریا و قضیه رو به پروین گفتم اولش تعجب کرد و گفت بیگم کار روی زمین خیلی سخته ها راحت که نیست،الان خدارحم شوهر من شب ها از درد دست و کمر خوابش نمیبره چه برسه به تو که زنی و توان جسمیت هرچی باشه از اون کمتره......با لبخند دست پروین رو توی دستم گرفتم و گفتم ببین پروین جان من که لای پر قو بزرگ نشدم از وقتی یادمه از صب تا شب در حال کار کردن بودم در ضمن تا کی میتونم واسه یه تیکه نون چشمم به دست تو یا یکی دیگه باشه تا همینجا هم خیلی به من و بچه هام لطف داشتی اما خب از اینجا به بعد دیگه خودم بایددست به کار بشم.....پروین سعی میکرد پشیمونم کنه اما من تصمیمم رو گرفته بودم.....قرار شد با شوهرش صحبت کنه و اگه شد منو به عنوان کارگر به صاحب باغ معرفی کنه......چند روزی گذشت و پروین بهم گفته بود شوهرش هنوز موفق به دیدن صاحب باغ نشده و هر موقع که خبری بشه خودش بهم میگه......انقد دلم از قباد گرفته بود که برای اولین بار آه می‌کشیدم و از خدا میخواستم جواب ظلم هایی که در حق من و بچه هام کرده رو بده.....بلاخره یه روز پروین اومد خونه و گفت خدارحم با صاحب باغ صحبت کرده و اونم گفتم چند روزی براش کار کنم و اگر راضی بود ازم میتونم همونجا بمونم......نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت......اما خب هرچی که بود حداقل شب ها نونی برای خوردن داشتیم.......از بابت بچه ها هم خیالم راحت بود چون هم طوبی مواظبشون بود و هم پروین بهم قول داده بود مدام بهشون سر بزنه.....روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از خوردن چند لقمه نون خالی از خونه بیرون رفتم.....چند دونه سیب زمینی داشتیم که برای نهار بچه ها آبپز کردم و خودم بدون برداشتن نهار از خونه بیرون رفتم......پروین ازم خواسته بود با خدارحم برم اما بخاطر ترس از حرفهای مردم قبول نکردم و خودم با گرفتن آدرس به طرف زمین حرکت کردم......خداروشکر فاصله ی زیادی با خونه نداشت و خیلی زود رسیدم......آدم های زیادی مشغول کار بودن و زن و مرد همپای هم کار میکردن،از اینکه بجز من زن های دیگه ای هم اونجا مشغول بودن خوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم.......

پرسون پرسون خدارحم رو پیدا کردم و با هم سراغ صاحب زمین رفتیم.....خدارحم پیرمردی که گوشه ی زمین برای خودش میز و صندلی گذاشته بود و در حال حرف زدن با کارگرها بود رو نشونم داد و گفت اینم مش قنبر صاحب اینجاست،من صبح بهش گفتم که امروز میای خودت برو باهاش صحبت کن و بگو از طرف من اومدی انشالله که قبول کنه اینجا کار کنی آخه یکم سخت گیره.......از خدارحم تشکر کردم به سمت پیرمرد راه افتادم،انقد مشغول کلنجار رفتن با کارگرها بود که اصلا متوجه سلام کردنم نشد و حتی به طرفم برنگشت......نمی‌دونستم باید چکار کنم میترسیدم صداش کنم و ناراحت بشه از قیافش مشخص بود اخلاق درست و حسابی نداره......مش قنبر بلاخره کارش تموم شد و متوجه من شد.....نگاهی به سرتاپام کرد و گفت بفرما خانم کارت چیه که اینجا ایستادی؟با دستپاچگی گفتم آقا من از طرف آقا خدارحم اومدم،مثل اینکه باهاتون صحبت کرده بود برای اینکه اینجا مشغول بشم.....دستشو توی جیب شلوارش کرد و گفت اونکه خدارحم می‌گفت تویی؟دخترجون برگرد برو خونتون کار اینجا خیلی سخته الکی که نیست،این زنایی که اینجا میبینی هم سنشون از تو خیلی بیشتره تو از پس کار اینجا برنمیای.....لحظه ای بغض گلومو گرفت و با صدایی گرفته گفتم آقا بخدا من خیلی زرنگم به قدو هیکلم نگاه نکنید من از بچگی کار کردم مطمئن باشید از پس کار اینجا برمیام،اقا بخدا به این کار احتیاج دارم بچه هام الان خیلی وقته یه غذای درست و حسابی نخوردن،توروخدا ناامیدم نکن اصلا بذار مدتی اینجا کار کنم براتون اگه راضی نبودید قول میدم بدون هیچ حرفی خودم از اینجا برم.....مش قنبر کمی فکر کرد و گفت باشه اما اگر از کارت راضی نبودم و عذرتو خواستم از دستم ناراحت نشی ها،با خوشحالی باشه ای گفتم و ازش تشکر کردم‌‌.......همون‌جوری که همه گفته بودن کار روی زمین خیلی سخت بود اما من با کار کردن بیگانه نبودم و خیلی زود تونستم موافقت مش قنبر رو جلب کنم،مزد گرفتن به صورت هفتگی بود و هفته ی اولی که از مس قنبر مزد گرفتم سریع از یکی از اهالی روستا مرغ چاق و چله ای به همراه کمی برنج و گوجه خریدم و با ذوق به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم بچه ها با دیدن مرغ خوشحال میشن و بعد از مدت ها دلی از عزا در میارن.......
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه htncfw چیست?