ماه بیگم ۹ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۹


سالار دمپاییاشو پوشید و لخ لخ کنان به سمت در رفت.....منهم دستمو به چهارچوب در تکیه داده بودم و با تمام وجود به در حیاط چشم دوخته بودم.....سالار آروم در رو باز کرد و من با دیدن قامت قباد نفس راحتی کشیدم..

⁩...خدایا شکرت دیگه داشتم از اومدنش ناامید میشدم......خدا سایه ی پروین رو از سرم کم نکنه اگر اون نبود هیچ جوری نمیتونستم این اتفاقات رو به گوش قباد برسونم‌‌......سالار که تاحالا قباد رو ندیده بود و نمی‌شناخت.....با خشم به عقب برگشت و گفت که پروینه اره؟قباد داخل حیاط اومد و بعد از سلام کردن گفت این کیه تو خونه ی من بیگم؟سالار دستشو توی هوا برد و گفت خودت کی هستی یارو؟زود وسط پریدم و گفتم سالاره داداشم.....قباد اخمی کرد و گفت این اینجا چکار می‌کنه مگه من نگفته بودم حق نداری با خانوادت رفت و آمد داشته باشی؟تو دلم گفتم اره والا من اگه هزار بار هم بگم از دیدن خانوادم پشیمونم باز هم کمه.....سالار شونه هاشو بالا انداخت و گفت به تو چه مربوطه که بیاد پیش خانوادش یا نه؟قباد که فهمیده بود سالار لاته،با عصبانیت یقه ی سالار رو گرفت و گفت تو گوه خوردی اومدی تو خونه ی من که حالام واسم زبون درازی کنی؟سالار سعی میکرد دست قباد رو از دور گردنش کنار بزنه اما فایده ای نداشت،قباد زورش بیشتر از این حرفا بود......توی چشم به هم زدنی دعوا بالا گرفت و تا اومدم بجنبم قباد و سالار وسط حیاط دست به یقه شده بودن.....هرچه سرو صدا کردم و التماس کردم فایده ای نداشت و از هم جدا نمی‌شدن......انقد سرو صدا کردم تا بلاخره پروین و شوهرش سر رسیدن و هرجوری که بود از هم جداشون کردن.....تمام سرو صورت سلار خونی شده بود و ترس رو میشد توی نگاهش خوند.....قباد دوباره بلند شد و گفت ببین جغله ی لات اگر یک بار دیگه این دورو بر ببینمت به خداوندی خدا همینجا چالت میکنم،بیگم زود باش اگه وسیله ای داره بده دستش همین الان باید جمع کنه بره.....با التماس گفتم الان که شبه بذار فردا صبح زود می‌ره....قباد غرید گفتم همین الان باید گورشو گم کنه از اینجا بره......سالار که هوا رو پس دیده بود سریع کفشاشو پوشید و همون وقت شب از خونه بیرون رفت.....دلم میخواست برم و دست قباد رو ببوسم......لطف بزرگی در حقم کرده بود.....بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟


بعد از رفتن پروین و شوهرش قباد داخل خونه اومد و با اخم گفت چرا پای اینارو به اینجا باز کردی ها؟من یه چیزی میدونستم که نمیذاشتم بیان و برن.....اصلا من این خونه رو بخاطر دخترها به اسمت زدم،یعنی اگر من امشب نمیومدم میخواستی دو دستی تقدیم خانوادت کنی؟ببین ماه بیگم حواست رو خوب جمع کن،مثل بچه ی آدم سرت رو بنداز پایین و زندیگتو بکن،اگر یکبار دیگه ازت خطا ببینم دخترا رو میبرم پیش خودم و خونه رو هم ازت پس میگیرم،توروهم میفرستم بری ور دل خانوادت فهمیدی؟زود باشه ای گفتم و توی مطبخ رفتم.......قباد راست می‌گفت اگر امشب اینجا نمیومد من این خونه رو بهشون میدادم و خودمو بچه هام رو تا آخر عمر آواره میکردم......همونشب تصمیم گرفتم دیگه ساده نباشم و عاقلانه رفتار کنم......اونشب قباد همونجا موند و توی یکی از اتاق ها براش رختخواب پهن کردم،خودم هم کنار دخترها رفتم و با خیال راحت به خواب رفتم......روزها از پی هم در گذر بودن.....از اون شبی که قباد با سالار گلاویز شده بود دیگه هیچ خبری از خانوادم نداشتم و خدارو شکر میکردم که از دستشون راحت شدم......با رفتن زمستون و گرم شدن هوا دوباره کارمون شروع شد و برگشتیم سر زمین......دیگه دخترها بزرگ شده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود.....عصرها که کارم تموم میشد و خسته و کوفته برمیگشتم خونه دخترها جوری به استقبالم میومدن که اشک توی چشم هام جمع میشد.....یکی برام چای می‌آورد و یکی دیگه دست و پامو ماساژ میداد،برام لباس تمیز میاردن و لباس های کارمو میشستن،طوبی هم که همیشه توی مطبخ بود و به محض اینکه کمی خستگی در میکردم سریع سفره ی شام رو پهن میکرد.......روزی صدبار قربون صدقشون میرفتم و خداروشکر میکردم که دخترهام هستن و احساس تنهایی نمیکنم.......شش سال از روزی که قباد مارو به این خونه آورده بود می‌گذشت......توی این مدت بیشتر دستمزدم رو پس انداز کرده بودم و مبلغ قابل توجهی کنار گذاشته بودم......مدتی بود زمین های کشاورزی دیگه مثل قبل رونق نداشت و صاحب زمین حسابی دستمزدمون رو کم کرده بود.......خیلی ناراحت بودم از اینکه مجبور باشم پس اندازمون رو خرج خورد و خوراک کنم و برای آینده ی بچه هام اندوخته ای نداشته باشم......شوهر پروین هم حسابی توی مضیقه قرار گرفته بود و حرص میخورد.....حتی چندین جا برای کار سر زد تا بلکه هردو از کار کردن روی زمین راحت بشیم اما فایده ای نداشت و بی نتیجه بود.......
⁩⁦
چند روزی بود مدام خواب قباد رو می‌دیدم و از خواب میپریدم.....شاید یک سالی بود که هیچ خبری ازش نداشتم و بهمون سر نمی‌زد.....خیلی دلم میخواست برم و سراغی ازش بگیرم اما از عکس العمل خدیجه خانم و زیور میترسیدم...... دلشوره امونم رو بریده بود اما کاری از دستم برنمیومد.....اونروز سر زمین مشغول کار بودم که یکی از کارگرها سراغم اومد و گفت بیگم خانم یه نفر اومده و کارتون داره،انگار کارش هم خیلی مهمه چون بهش گفتم شما دستت بنده گفت هرجور شده صداش کن بیاد ‌‌‌‌‌‌......با تعجب گفتم مطمئنی با من کار دارن؟گفت اره خودش که اینجوری گفت‌‌......سریع چادرم رو از دور کمرم باز کردم و به جایی که اون کارگر اشاره کرده بود رفتم.......وقتی رسیدم مردی رو دیدم که پشتش به من بود و هنوز نفهمیده بودم کیه‌....وقتی نزدیک تر شدم مرد با صدای پام به عقب برگشت و با دیدن برادر قباد سرجام خشکم زد.....این اینجا چکار میکرد؟با حالتی گیج و منگ سلام کردم و حال و احوال ملوک‌ رو‌ پرسیدم اما توی ذهنم فقط داشتم دنبال دلیلی میگشتم که اونو به اینجا کشونده بود .‌......برادر قباد با دیدن تعجب من سریع به حرف اومد و با ناراحتی گفت راستش بیگم خبر خوبی ندارم.....چند وقتیه قباد در حال ساخت یه خونه بود که با زن و بچش بره و اونجا زندگی کنه،دو سه روز پیش که رفته بود تا کمک کارگرها سقف خونه رو درست کنن،میره سر پشت بوم تا سقف خونه رو ببینه اما از بخت بدش کارگرها سقف رو‌خوب نزده بودن و قباد هم که تا وسطای سقف رفته بود از اون بالا پرت میشه پایین و تموم استخون هاش خورد میشه......به اینجای صحبتش که رسید بلند زد زیر گریه و صدای هق هقش من و از بهت و ناباوری درآورد.....به زور زبونم رو توی دهن تکون دادم و گفتم الان حالش خوبه مگه نه؟اشکاشو با آستینش پاک کرد و گفت نه اصلا خوب نیست تا حالا چندتا طبیب آوردیم بالا سرش اما همه جوابش کردن،بخاطرش شکستگی هاش هم نمی‌تونیم تا شهر ببریمش.....امروز کلی بی قراری کرد و گفت هرجور که شده تو و دخترها رو ببرم پیشش.....بیگم قباد داره میمیره حالش اصلا خوب نیست توروخدا درخواستشو رد نکن......توی همون چند لحظه تمام صحنه های زندگی با قباد از جلوی چشمام رد شد.....تا قبل از اینکه زیور بیاد چقد باهام مهربون بود و هوام رو داشت.....باورم نمیشد قباد داره میمیره.....درسته در حقم بدی کرده بود اما میدونستم اگر نرم و دخترها رو بالای سرش نبرم تا آخر عمر از عذاب وجدان میمیرم........
 

فاصله ی زمین تا خونه رو نمی‌دونم چطور طی کردم.....فقط میدونم توی تمام اون مسیر حتی برای یک لحظه هم چهره ی قباد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت......خدا زیور رو لعنت کنه که با اومدنش زندگی هممون رو به هم ریخته بود......دخترها وقتی فهمیدن می‌خوایم کجا بریم به زور راضی شدن همراهم بیان‌‌......حق هم داشتن تا حالا هیچ محبتی از پدرشون ندیده بودن و همیشه جوری باهاشون رفتار شده بود که خودشون رو بخاطر دختر شدن سرزنش میکردن.....بارها طوبی بهم گفته بود مامان یعنی اگه ما پسر بودیم بابا از خونه بیرونمون نمی‌کرد؟میپرسید و من نمیدونستم چه جوابی بهش بدم.....پس خواب های هر شبم بی علت نبود......وقتی رسیدیم لحظه ای پشت در مکث کردم......بعد از سال ها برگشته بودم و حالا باید از قباد خداحافظی میکردم.....‌وقتی وارد حیاط شدیم کسی نبود و همه جا سوت و کور بود.....پشت سر برادر قباد راه افتادیم و بلاخره پشت در اتاقی که متعلق به زیور بود ایستادیم......منتظر بودم با باز شدن در زیور رو ببینم که کنار بستر قباد نشسته و خون گریه می‌کنه اما با باز شدن در،قباد رو دیدم که تنها روی تشکی دراز کشیده بود و انگار به خواب رفته بود‌‌‌.......همه جای بدنش رو بسته بودن و مشخص بود که شکستگی های زیادی داره......آروم داخل اتاق رفتم و به اطراف نگاهی انداختم،نه کسی نبود.....پس زیور کجاسات،خدیحه خانم چرا پیداش نیست.....همون لحظه قباد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن من نفس عمیقی کشید.....دخترها به ترتیب کنارش نشستن و به دست و پای بستش چشم دوختن.....قباد به سختی دهنش رو باز کرد و گفت چقد دیر اومدی،الان چند روزه که منتظرتم.....گفتم من نمیدونستم این اتفاق برات افتاده تازه امروز داداشت اومد و بهم گفت،نترس خوب میشی.....قباد نگاه ناامیدی بهم کرد و گفت نه بیگم خودم میدونم زنده نمیمونم،من خیلی بدی در حقت کردم توروخدا حلالم کن.....می‌دونم برات سخته الآن چند ساله که هیچ سراغی ازت نگرفتم می‌دونم روی زمینای مردم کار کردی تا خرج این بچه هارو بدی من خیلی بی غیرت بودم بیگم‌‌‌......نمی‌دونم چرا دهنم بسته شده بود و نمیتونستم چیزی بگم......قباد که معلوم بود از حرف زدن خسته شده دوباره چشماشو بست و خوابید......همون لحظه خدیجه خانم توی اتاق اومد و با دیدن من با لحن ناراحتی گفتی اومدی بیگم؟دیدی چه خاکی توی سرم شد،قباد توی بستر مرگ افتاده و ما نمی‌تونیم کاری براش بکنیم اون زن پست فطرتش هم همینکه طبیب جواب رد به قباد داد دست بچه هاشو گرفت و رفت خونه ی اقاش،گفت من حوصله ی مریض داری ندارم.......
 

خدیجه خانم اشکاشو پاک کرد و گفت پسر بخت برگشتم الان چند روزه افتاده توی رختخواب و ما کاری از دستمون برنمیاد.....خدا لعنت کنه زیور رو اگه بچمو مجبور نمیکرد براش خونه بسازه حالا اینجوری از دست و پا نیفتاده بود......خدیجه خانم می‌گفت و من فقط نگاهش میکردم......هوا تاریک شده بود و قباد از درد ناله میکرد.....آدم ظالمی نبودم و از دیدنش توی این وضعیت ناراحت میشدم.....دخترها دیدن این صحنه ها حسابی توی روحیشون تاثیر گذاشته بود ‌و ناراحت و غمگین شده بودن.....آخر شب خدیجه خانم با لحن مهربونی کنارم نشست و گفت بیگم جان گفتم اتاقت رو برات تمیز کنن تا چند روزی با بچه ها همینجا بمونین،میبینی که قباد توی شرایط خوبی نیست و دوست داره کنارش بمونی......باور من توی این مدت فقط اسم تورو به زبون میآورد و می‌گفت فقط بیگم رو بیارید پیشم.....خدیجه خانم حرف میزد و من از شدت خشم در حال انفجار بودم این آدم ها پیش خودشون چه فکری میکردن؟مگه من عروسک خیمه شب بازی بودم که هرجور دوست داشتن باهام رفتار میکردن؟چطور توی تمام این سال ها قباد دلش برای ما تنگ نشده بود،حالا که دیگه امیدی به فردا نداشت و زن محبوبش ترکش کرده بود یاد من افتاده بود؟تمام شجاعتم رو جمع کردم و در جواب خدیجه خانم گفتم تا چند سال پیش که من به درد قباد نمیخوردم یادتون رفته چقد توی همین خونه منو اذیت کردین؟مگه شما نبودین که میگفتین قباد پسر میخواد و منو دخترها به دردش نمیخوریم،هرروز می‌گفتین پسر پشت پدره و قباد پشت میخواد....الان چند ساله که هیچ خبری از منو دخترهام نگرفتین اصلا براتون مهم نبود ما مردیم یا زنده ایم،شرمنده خدیجه خانم من فردا برمی‌گردم خونه ی خودم کلی کار دارم،قبادم انشالله خوب میشه و می‌ره سراغ کار و بارش......حقیقتا دیگه نیمخواستم بازیچه ی دست این آدم ها باشم.....خدیجه خانم زیر لب غرغری کرد و از اتاق بیرون رفت......توی یکی از اتاق ها برامون رختخواب پهن کرده بودن و موقعی که میخواستم پیش دخترها برم قباد با صدای ضعیفی صدام کرد.....کنارش نشستم و با سردی گفتم چیه چی میخوای قباد؟با زبون لب هاشو خیس کرد و گفت بیگم توروخدا حلالم کن،بذار سرمو راحت روی زمین بذارم....بدون هیچ حرفی بهش زل زدم....یاد شب هایی افتادم که تنها با سه تا بچه ی قد و نیم قد توی روستایی که ساعت ها با اینجا فاصله داشت از ترس خوابم نمی‌برد.....

قباد دستمو گرفت و گفت میدونم اذیتت کردم اما الان پشیمونم کاش میتونستم به عقب برگردم و برات جبران کنم.....با بغض توی گلوم گفتم نمیتونم قباد شما خیلی به من ظلم کردین،گناه من چی بود؟فقط دختر زاییدن بود؟مگه این دختر ها آدم نبودن؟یادته بخاطر اینکه پتوی زیور رو نشسته بودم جلوی بچه هام توی گوشم زدی؟یادته بخاطر تب کردن پسرت مارو از این خونه و روستا بیرون کردی و فکر میکردی من می‌خوام بلایی سر بچت بیارم؟اشک های قباد از گوشه ی چشمش پایین ریخت و من دیگه نتونستم اونجا بمونم با گریه از اتاق بیرون زدم اما پشت در موندم....من که مثل این آدم ها بد ذات و خبیث نبودم،بودم؟نمیدونم چرا حس عجیبی منو به داخل اتاق سوق میداد.....دوباره در اتاق رو باز کردم و داخل شدم،میون نگاه کنجکاو قباد کنارش نشستم و گفتم میدونی قباد من مثل شما آدم ظالمی نیستم،اگر بودم الان اینجا نبودم.....حلالت میکنم اما هیچوقت این همه تنهایی رو‌ که تو و مادرت نصیبم کردین فراموش نمیکنم......قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه از اتاق بیرون رفتم و این بار سریع از اونجا دور شدم.....چه شب سختی بود اونشب.....تمام خاطرات دوباره توی ذهنم زنده شده بود........چه روزهایی رو اینجا سر کرده بودم.....دخترها دورم رو گرفته بودن و من همینکه بوی تنشون به مشامم میخورد آرامش می‌گرفتم......نمی‌دونم چقد خوابیده بودم که با صدای جیغ های خدیجه خانم از خواب پریدم.....کمی طول کشید تا بفهمم کجام و اونجا چکار میکنم‌.....با شنیدن صدای قباد از دهن خدیجه خانم فهمیدم حتما اتفاقی افتاده سریع پتو رو از روی خودم کنار زدم و بیرون رفتم.....حیاط شلوغ شده بود و همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن‌.....چقد قدم برداشتن برام سخت شده بود.....وقتی توی چهارچوب در ایستادم باورم نمیشد کسی که آروم و خاموش توی رختخواب دراز کشیده قباد باشه.....کی فکرش رو میکرد پرونده ی زندگی قباد اینجوری بسته بشه......خدیجه خانم جیغ میزد و موهاشو میکشید چندتا از همسایه ها دورش رو گرفته بودن و سعی میکردن ارومش کنن اما فایده ای نداشت......میدونستم دوری از قباد چقد براش سخته چون همیشه می‌گفت قباد از همه برای من عزیزتره.......طولی نکشید که سلطنت و گل بهار هم از راه رسیدن و همونجا توی حیاط مشغول خودزنی شدن......منهم مثل دیونه ها گوشه ای ایستاده بودم و به روزهایی فکر میکردم که حامله بودم و قباد دور از چشم مرضی برام میوه و خوراکی میاورد‌.......

قباد همون روز ظهر میون گریه ها و شیون خانوادش به خاک سپرده شد.....از اینکه شب قبل حس عجیبی وادارم کرده بود اونو ببخشم راضی بودم.....با شناختی که از خودم داشتم میدونستم اگر نمیبخشیدمش تا مدت ها از عذاب وجدان رنج می‌بردم......طرفای غروب بود که زیور در حالی که تنها بود و پسر هارو هم با خودش نیاورده بود همراه مادرش اومد و توی جمع نشست.....وای خدای من انگار نه انگار شوهرش رو از دست داده بود،به زور چند قطره اشک از چشمش فرو ریخت و بعد هم قبل از اینکه سفره ی شام رو بکشن خداحافظی کرد و رفت....خدیجه هم از درون می‌سوخت اما بخاطر ترسی که از کدخدا داشت جرئت حرف زدن نداشت......سه روز تمام بخاطر احترام به قباد اونجا موندم و روز چهارم بود که عزم رفتن کردم......بدون اینکه از هیچکدوم از اون آدم ها خداحافظی کنم از برادر قباد خواستم مارو تا در خونه همراهی کنه و اونم بدون چون و چرا قبول کرد......میدونستم که این آخرین باریه که پامو توی این ده میذارم........دیگه اومدن به اینجا دلیلی نداشت نه خانواده ای داشتم که بخاطر دیدنشون از این ده عبور کنم و نه شوهری که دلتنگش بشم و بخوام ببینمش......وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم پروین سریع خودش رو رسوند و من هم تمام اتفاقات رو براش تعریف کردم......وقتی فهمید قباد مرده با بی خیالی شونه ای بالا انداخت و گفت مرد که مرد،حالا تو چرا گرفته ای؟مگه چه خیری ازش دیده بودی ؟چندین ساله تو و این طفل معصوم هارو به امان خدا رها کرده بود و حتی سراغی ازتون نمیگرفت،ببین بیگم بخوای بشینی براش آبغوره بگیری من میدونم و تو.....پروین انقد باهام حرف زد و نصیحتم کرد که دیگه کلا بی خیال قباد و خانوادش شدم‌......نه ماه از مرگ قباد گذشته بود و من هیچ خبری ازشون نداشتم،پروین گاهی می‌گفت برو و از پدر قباد بخواه حق بچه هاتو از دارایی قباد بده،اون می‌گفت اما من قبول نمی‌کردم و ازش خواهش میکردم بی خیال این قضیه بشه،دوست نداشتم منتی سر من و دخترهام باشه.....مدتی بود محصولات باغ های روستا آفت زده بود و وضعیت خیلی بدی پیش اومده بود‌‌‌‌.....بیشتر مردم روی زمین کار میکردن و حالا با این اتفاقات زندگی همه تحت تاثیر قرار گرفته بود.....صاحب زمینی که من و خدارحم شوهر پروین اونجا کار میکردیم کم کم داشت کارگرها رو اخراج میکرد و میدونستیم دیر یا زود نوبت ماهم میرسه......

حسابی کلافه بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،خدایا من تک و تنها چطور این دخترها رو به سرو سامون برسونم.......صبح ها که از خواب بیدار میشدم از ترس اینکه امروز صاحب زمین من رو اخراج نکنه دلم نمی‌خواست سر کار برم.....یه روز غروب وقتی خسته و کوفته از سر زمین به خونه اومدم یه جفت کفش مردونه پشت در خونه دیدم......با تعجب قدم هامو تند کردم تا داخل برم و ببینم در نبود من کی توی خونه اومده.....همون لحظه آفرین توی حیاط اومد و با دیدن من به سمتم دوید و گفت مامان دایی سالار اومده.....اگر بگم همونجا تا مرز فلج شدن رفتم دروغ نگفتم.....پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم قدم از قدم بردارم،خدایا این اینجا چکار میکنه،نکنه حالا که قباد مرده دوباره برای اذیت کردن من اومده باشه......با قدم هایی لرزان به سمت خونه قدم برداشتم.....سالار وقتی من رو توی چهارچوب در دید با اخم های در هم گره خورده سلام کرد و گفت تا این موقع سر زمین های مردم کارگری می‌کنی اما حاضر نیستی این خونه ی کلنگی رو بفروشی و خودت صاحب زمین بشی ها؟اب دهنم رو قورت دادم و گفتم ببین سالار اگر دوباره برای گفتن این حرفا اومدی باید بگم که این خونه مال من نیست و مال این بچه هاست که دیگه یتیم شدن و من هم نمیتونم مال یتیم رو حیف و میل کنم،پس خودتو اذیت نکن راتو بگیر و برگرد به همونجایی که اومدی......سالار تسبیح توی دستش رو وسط خونه پرت کرد وبا صدای بلند گفت بسه دیگه بیگم،بخدا قسم اگر بخوای باز هم روی حرفم حرف بزنی این خونه رو آتیش میزنم خودت میدونی که دروغ ندارم و کاری که گفتم رو میکنم پس مثل بچه ی آدم بگو چشم و کار رو تمام کن......با کلافگی همونجا جلوی در نشینم چطور باید با این آدم نفهم حرف میزدم چرا این دست از سر من برنمیداشت؟دیگه قبادی هم نبود که بخواد جلوش در بیاد،خودش می‌دونه من بی کس و کارم که دوباره سرو کله اش پیدا شده.....لحن صحبتم رو کمی آروم کردم و گفتم ببین سالار قباد تازه چندماهه که مرده،هنوز یک سال هم نشده اگر من بخوام الان خونه رو بفروشم مطمئن باش پدرش و برادرهاش برات دردسر درست میکنن،حداقل باید به احترام قباد هم که شده تا سالگردش صبر کنم‌‌‌.......سالار با ناباوری نگاهی بهم کرد و گفت یعنی سالگرد قباد گذشت خونه رو میفروشی؟به ناچار گفتم آره میفروشم فقط بذار همین چند ماه هم بگذره تا حرف و حدیثی پشت سرم نباشه......
 

سالار با خوشحالی نگاهی به بچه ها انداخت و گفت خب دوباره بازی کنیم ؟بچه ها هم از سرو کولش بالا رفتن و شروع کردن به بازی کردن.....اون وسط فقط من بودم که از شدت فشار در حال بیهوش شدن بودم......سالار روز بعد خداحافظی کرد و گفت باز هم میاد و بهمون سر میزنه،اینجوری فایده نداشت باید یه فکر اساسی میکردم......اونروز بعد از خوردن صبحانه طبق معمول با خدارحم به سمت زمین راه افتادیم نمیدونم چرا دلشوره داشتم و حالم خوب نبود یه جورایی دلم گواهی بد میداد.....وقتی سر زمین رسیدیم همه ی کارگرها وسط زمین جمع شده بودن و هرکس با اخم های درهم گره خورده توی افکار خودش غرق بود.....خدارحم زیر لب خدایا به امید تویی گفت و به سمت بقیه راه افتادیم....یکی از دوستای خدارحم با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با ناراحتی گفت بدبخت شدیم خدارحم صاحب زمین امروز عذر همه رو خواسته،آفت تمام درخت هارو گرفته و دیگه محصولی برای برداشت نمونده بیچاره شدیم حالا چطور باید شکم زن و بچه هامونو سیر کنیم؟با شنیدن حرفای مرد با ناباوری به خدارحم نگاه کردم و گفتم حالا که خاکی توی سرمون کنیم خدارحم.٫؟توی این روستا که کار دیگه ای نیست همه ی زمین ها هم همین وضعیت رو دارن و جای دیگه ای نمی‌تونیم بریم....خدارحم با ناامیدی سری تکون داد و چیزی نگفت.....دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید،تمام امید من به حقوقی بود که از اینجا می‌گرفتم.....
کمی بعد صاحب زمین با ناراحتی میون کارگرها اومدن و با دادن دستمزد برای همیشه عذرمون رو خواست.....با حالی خراب و چشمانی خیس به خونه برگشتم،انقد دلم گرفته بود که همونجا توی حیاط نشستم و بدون توجه به دخترها زدم زیر گریه.....حالا باید چکار میکردم،بیکاری از یک طرف و فشارهای سالار برای فروش خونه از طرف دیگه منو از پا درآورده بود......نزدیک ظهر بود که پروین با حالی بدتر از من اومد و همین که چشممون به هم خورد با هم شروع به گریه کردیم.....چند روزی گذشت،خنده دار بود اما من هنوز امید داشتم صاحب زمین دنبالمون بفرسته و دوباره کارمون رو از سر بگیریم......یه روز که مثل همیشه با پروین توی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم داشتم توی دلم می‌گفتم خدایا اگر پروین رو نداشتم باید چکار میکردم؟قطعا اگر نبود تا حالا از تنهایی مرده بودم.....همون لحظه پروین دهن باز کرد و گفت بیگم راستی یه چیزی،مدتیه پسر عموی خدارحم برای کار به تهران رفته و چند روز پیش وقتی برای سر زدن به خانوادش اومده بود و از بیکاری خدارحم مطلع شد ازمون خواست ماهم به تهران بریم تا کاری برامون پیدا کنه.......

من بدون پروین باید چکار میکردم؟خدایا من توی این دنیای دراندشت فقط همین یه آدم دلسوز رو‌ داشتم چطور میتونی اونو ازم جدا کنی؟بی اختیار اشکام توی صورتم ریخت و گفتم پروین من الان بیشتر از هر وقتی بهت احتیاج دارم خودت که میدونی دوباره سر و کله ی سالار پیدا شده ،از اون طرف هم از کار بی کار شدم،پروین تو بری من باید برم و زیر دست مادر و برادرم جون بدم.....پروین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت بیگم بخدا قسم رفتن از اینجا برای منهم سخته اما چکار کنم خودت که میبینی زندگی با چهار تا بچه چقد سخته.....از وقتی خدارحم بیکار شده بیشتر شب ها گرسنه می‌خوابیم اگر فکری نکنیم دیگه نمی‌تونیم دووم بیاریم......از درون داشتم میسوختم اما نمیتونستم چیزی بگم،منکه نمیتونستم تا قیامت پروین رو به زور کنار خودم نگه دارم هرچه باشه اونهم خونه زندگی داره و در اولویت باید به فکر خانوادش باشه.....همین که پروین با ناراحتی خداحافظی کرد و پاشو از در خونه بیرون گذاشت مثل دیوونه ها شروع کردم به گریه و زاری......چرا من انقد بد شانس بودم تنها کسی که توی زندگی به فکرم بود و هوام رو داشت پروین بود من بدون اون حتی یک روز هم نمیتونستم توی این روستا دووم بیارم......اگر بگم اون شب بدترین شب زندگیم بود دروغ نگفتم تا خود صبح نتونستم چشم روی هم بذارم فکر آینده و نقشه هایی که مادر و برادرم برام کشیده بودن دیوونم میکرد......نمی‌دونم چقد خوابیده بودم که با صدا زدن های طوبی از خواب پریدم....روی رختخواب نشستم و گفتم چی شده طوبی ؟داییت اومده دوباره؟طوبی خنده ای کرد و گفت نه بابا،خاله پروین تو حیاط نشسته میگه کار مهمی باهات دارم .....با بی حالی بلند شدم و توی حیاط رفتم......پروین روی سکونشسته بود و غرق در فکر و خیال بود....با شنیدن صدای پای من به عشق برگشت و با خنده گفت این چه قیافه ایه بیگم مثل جنگلی ها س
شدی..... غمگین کنارش نشستم و گفتم دلت خوشه پروین من تا خود صبح بخاطر رفتن تو گریه کردم و حرص خوردم......پروین با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت من یه پیشنهاد برات دارم بیگم.....با ذوق گفتم توروخدا بگو که رفتنتون به تهران کنسل شده.....پروین دوباره زد زیر خنده و گفت چی میگی بیگم؟اگه ما اینجا بمونیم می قراره خرجمون رو بده،مجبوریم بریم تهران،اما دیشب خدارحم یه پیشنهاد خوب داد،ببین بیگم توهم که کارتو از دست دادی کسی رو هم نداری که بخاطرش اینجا بمونی،خانوادت هم که واسه این یه ذره خونه دندون تیز کردن،به نظرم بیا خونتو بفروش و باهامون بیا تهران......

با تعجب به پروین نگاه کردم و گفتم چی داری میگی؟اخه منو چه به تهران؟حالا تو میخوای بری شوهرت همراهته،من که نمیتونم با سه تا دختر خودمو آواره ی این شهر و اون کنم.....پروین اخم ریزی کرد و گفت ببین بیگم اگه تو تهران آواره نشی شک نکن مادر و برادرت اینجا اوارت میکنن،تو انگار عقلتو از دست دادی بیگم تو اگه راست میگی به فکر دختراتی الان باید از اینجا فرار کنی نه اینکه دست بذاری رو دست تا خونتو از چنگت درببارن،تازشم اونجا که تنها نیستی هرجا ما خونه گرفتیم توهم کنارمون یه خونه میگیری....به پسر عموی خدارحم هم می‌سپاریم یه کار واست پیدا کنه تا بتونی خرج زندگیتو دربیاری.....با تردید به پروین نگاه کردم و گفتم ببین پروین به خدا به این راحتی ها هم نیست من شنیدم تهران خیلی بزرگ و دراندشته،منم که تا حالا پامو از این روستا بیرون نذاشتم پس چطور می خوام گلیمه خودم رو از آب بیرون بکشم اون هم با سه تا دختر بزرگ؟پروین دستم رو توی دستش گرفت و گفت ببین بیگم من نمیخوام مجبورت کنم اگر واقعا دوست نداری بیای من اصراری ندارم اگه میخوای چند روزی فکر کن و بعد جواب رو بهم بگو فقط حواست باشه تا هفته دیگه خدارحم باید تهران باشه تا اون موقع فرصت داری خوب فکر کنی........ پروین کمی نشست و بعد از این که دوباره بهم یادآوری کرد که موندن توی اون ده هیچ سودی به حال منو دخترهام نداره به خونش رفت..... حسابی سردرگم شده بودم و نمیدونستم باید چه کار کنم همون لحظه طوبی با سینی چایی کنارم نشست و گفت مامان یعنی واقعا میخوای اینجا بمونی تا دایی خونمون رو بفروشه؟ مامان تورو خدا یه فکری بکن من دلم نمیخواد پیش مامان بزرگ و دایی برگردم یادت رفته اون چند روزی که اونجا بودیم چقدر اذیتمون می کردن؟به چهره معصوم و مظلوم طوبی نگاه کردم،انقدر بزرگ شده بود که منو راهنمایی می‌کرد و ازم میخواست درست فکر کنم......می دونستم اگر اونجا بمونم آینده دخترها هم درست مثل خودم میشه،تا غروب توی حیاط راه رفتم و حسابی فکر کردم..... پروین راست میگفت موندن توی این ده هیچ سودی به حال من نداشت اگر بنا بر این بود که سالار خونه من رو بفروشه و زمینی بخره تا روش کار کنیم پس خودم این خونه رو می فروختم و به تهران می‌رفتم تا حداقل آینده خوبی رو برای بچه هام رقم بزنم.......

روز بعد صبح زود که از خواب بیدار شدم و سری سراغ پروین رفتم وقتی تصمیمم رو بهش گفتم حسابی خوشحال شد و گفت پس باید به خدارحم بگم خونه تو رو هم بفروشه تا هرچه زودتر راهی تهران بشیم.......نمیدونم چرا از اینکه قرار بود حسابی از اونجا دور بشم حس و حال عجیبی داشتم، انگار میخواستم به سفری برم که هیچ بازگشتی نداشت....... از پروین خواهش کردم از طرف من به خدارحم بگه جوری خونه رو بفروشه که هیچکس از رفتن ما مطلع نشه نمیخواستم این قضیه به گوش خانواده خودم یا خانواده قباد برسه حالا که قرار بود از اینجا برم باید کاملاً بی سر و صدا می رفتم تا مبادا کسی مانع رفتنمون بشه........طوبی وقتی شنید قراره برای زندگی به تهران بریم از خوشحالی روی پا بند نبود...... قرار بر این شد که تمام وسایل خونه رو هم بفروشیم و هیچ وسیله سنگینی با خودمون به تهران نبریم چون راه طولانی بود و تعدادمون هم زیاد.......شب انقد خسته بودم که هنوز سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.....برای اولین اونشب توی خواب قباد رو دیدم،ناراحت و گرفته توی حیاط خونه ی پدرش نشسته بود،مثل قدیم ها با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم چی شده قباد چرا ناراحتی؟نکنه خدیجه خانم چیزی گفته؟عمیق بهم نگاه کرد و گفت بیگم چطور میتونی بدون خداحافظی از من برای همیشه از اینجا بری؟باور کن خیلی دلم برات تنگ شده کاش برای یک بار هم که شده میومدی تا ببینمت......روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم گیج و منگ بودم،خوابی که دیده بودم حسابی روم اثر گذاشته بود،هرجوری بود تا ظهر خودم رو سرگرم کردم اما نمیشد،قیافه ی قباد برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت......سریع چادرم رو سر کردم و بعد از اینکه خونه رو به طوبی سپردم راه افتادم،قباد راست می‌گفت باید ازش خداحافظی میکردم،حتما خیلی از دستم ناراحته که برای اولین توی خوابم اومده......وقتی رسیدم با ظرف آبی که همراه خودم آورده بودم مزارش رو شستم و گوشه ای نشستم،کم کم شروع کردم به حرف زدن و تمام تصمیماتی که گرفته بودم رو برای قباد تعریف کردم،انگار واقعا به این کار احتیاج داشتم هرچه بیشتر تعریف میکردم دلشوره ها و استرسم کمتر میشد.....کم کم هوا رو به تاریکی می‌رفت و از سر جام بلند شدم باید هرچه زودتر به خونه برمیگشتم.....داشتم چادرم رو روی سرم مرتب میکردم که که کسی از پشت سر اسمم رو صدا زد.....با تعجب به عقب برگشتم و..‌......
 با دیدن پدر قباد همونجا خشکم زد.....اصلا دوست نداشتم دم رفتن با کسی رو به رو بشم......پدر قباد قدمی به جلو برداشت و گفت دخترم کی تا حالا اینجایی؟من بیشتر مواقع میام و کنار قباد میشینم توی خونه حالم بد میشه......کمی این پا و اون پا کردم و گفتم دیشب خواب قباد رو دیدم اومدم فاتحه ای براش بخونم.....پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت بیگم خیلی وقته می‌خوام بیام سری بهتون بزنم اما انگار قسمت نبود همیشه اتفاقی میفتاد و نمیتونستم بیام،راستش کار مهمی باهات داشتم......با تعجب گفتم خیره عموجان چی شده؟راستش دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و تحمل نداشتم تا شروع به صحبت کنه.....پیرمرد به عصاش تکیه داد و گفت راستش دخترم خودت که بهتر میدونی قباد مال و اموال زیادی داشت،انقد زمین و باغ داشت که حسابش از دست خودش هم در رفته بود،اما خب انگار زیور و کدخدا حسابش رو بهتر داشتن....چون همینکه چهلم گذشت اومدن و تمام اموال قباد رو به اسم زیور و پسراش زدن.....بخدا من شرمنده ی تو و دخترها شدم حداقل یکی از اون باغ ها سهم تو و دخترها بود اما اون از خدا بی خبرها نذاشتن......با طعنه خنده ای کردم و گفتم عمو جان روزی که من رو از اون خونه بیرون کردن من قید همه چیز رو زدم،من که هیچ چشم داشتی به اموال قباد نداشتم......پیرمرد گفتم می‌دونم دخترم می‌دونم،اما خب چیزی که می‌خوام بگم اینه،چند ماه قبل از اینکه اون اتفاق برای قباد بیفته زمین بزرگی همین اطراف خریده بود و قرار بود اونو برای دخترهای تو کنار بذاره،اول قرار بود زمین رو به اسم خودش بخره و بعداً به اسم تو بزنه اما روزی که برای خرید زمین رفتیم قباد یهو تصمیمش عوض شد و به من گفت می‌خوام فعلا این زمین رو به اسم تو بزنم شاید من همین فردا افتادم و مردم نمیخوام این زمین به دست کس دیگه ای بیفته،پیرمرد اشک چشمش رو‌پاک کرد و گفت انگار پسرم میدونست عمرش به این دنیا قد نمیده.......من مات و مبهوت مونده بودم و به حرفای پیرمرد گوش میدادم،حتما اون زمین رو هم زیور از چنگش درآورده......پیرمرد دوباره نفسی کشید و گفت راستش زمین رو گذاشته بودم تا وقتی طوبی بزرگ شد به اسمش بزنم اما من هم ترسیدم عمرم به دنیا قد نده پ حق تو و دخترها پایمال بشه..... میدونی ادم های زیادی برای این زمین نقشه کشیدن.....بارها خدیجه ازم خواسته زمین رو به اون یکی پسرم بدم تا روش کار کنه و محصول بکاره اما من قبول نکردم این زمین سهم تو و دخترات بود،همین چند روز پیش زمین رو فروختم و پولش رو کنار گذاشته بودم تا موقعیتی پیش بیاد و بهت بدم.......
 تا خودت هرجور میدونی خرجش کنی......الآنم پول زمین خونست اگر میخوای همینجا بمون تا برم و با پول برگردم......وای خدای من باورم نمیشد چیزهایی که شنیدم راست باشه،یعنی واقعا قباد به فکرمون بوده؟فقط خدا می‌دونه چقد به این پول احتیاج داشتم،پیرمرد وقتی سکوتم رو دید تکونی به خودش داد و گفت همینجا بمون زود برمیگردم....... سرجام ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم،حالا فهمیده بودم قباد چرا توی خوابم اومد و ازم خواست برای خداحافظی پیشش برم،اگر من امروز اینجا نمیومدم هیچوقت چشمم به این پول نمیفتاد.....غروب شده شده بود و هنوز خبری از پیرمرد نبود،بیشتز از اون نمیتونستم بمونم میترسیدم هوا تاریک بشه و توی راه بمونم......با ناامیدی بلند شدم و خواستم به سمت خونه حرکت کنم که صدای عصای پیرمرد به گوشم رسید،البته اینبار تنها نبود و برادر قباد هم همراهش بود‌‌‌‌.....لحظه ای فکر کردم حتما پشیمونش کردن و حالا هم برای معذرت خواهی اومدن اما با دیدن کیسه ای که توی دستش بود لبخند کمرنگی روی لبم نشست.....پیرمرد سریع کیسه رو توی دستم گذاشت و برو خدا به همرات امیدوارم کدورتی از ما تو دلت نباشه،پسرمو هم اوردم تا همراهیت کنه میترسم هوا تاریک بشه و توی راه بمونی......سریع دست پیرمرد رو بوسیدم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت ده حرکت کردیم.......نمیدونم مسافت اونجا تا خونه رو چطور طی کردم،از شدت ذوق نفسم توی سینه حبس میشد.....وقتی رسیدیم برادر قباد سریع خداحافظی کرد و به ده خودشون برگشت ،اول سراغ پروین رفتم و ازش خواستم یه سر بهم بزنه،اونهم که از قیافم فهمیده بود قضیه ی مهمی پیش اومده سریع خودشو به خونه رسوند و ازم خواهش میکرد براش توضیح بدم....وقتی کیسه پول رو جلوش خالی کردم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت اینا رو از کجا آوردی ماه بیگم؟مگه نرفته بودی سر خاک قباد؟نکنه خودت رفتی و خونه رو فروختی؟خنده ای کردم و گفتم پروین این پول دوبرابر قیمت خونست،اگر جریان این پول رو برات تعریف کنم تعجب می‌کنی......من حرف میزدم و پروین هر لحظه مبهوت تر میشد،وقتی حرفام تموم شد دستشو روی دستم گذاشت و گفت قربون خدا برم اگه امروز نمیرفتی دوباره این پول برمیگشت تو جیب خدیجه و زیور.‌‌......
 

روز بعد خدارحم تمام ده رو زیر پا گذاشت و هرجوری که شده بود برای دوتا خونه مشتری پیدا کرد......خیلی زود وسایل اندکی که فقط چند تکه لباس و پولهامون بود رو جمع کردیم و قرار شد روز بعد صبح الطلوع بریم سر جاده و راهی تهران بشیم....نمی‌دونم چرا استرس داشتم....استرس اینکه سالار سر بزنگاه برسه و مانع رفتنمون بشه.....الان هم که دیگه خونه و زمین فروخته شده و لقمه براش آماده بود......اونشب از ترسو استرس چشم رو هم نداشتم.....آفتاب تازه داشت بالا میومد که پروین اومد و گفت سریع بچه هارو بردار بیار که دیر شده اگه اتوبوس بره دستمون به جایی بند نیست و مجبوریم برگردیم.....‌دخترها خواب بودن و با شنیدن صدای ما از شوق سریع بیدار شدن......هرکس وسیله ای دستش گرفت و دنبال پروین راه افتادیم.....حس عجیبی داشتم باورم نمیشد داریم برای همیشه اینجا رو ترک می‌کنیم ‌‌‌‌‌‌.....بعد از اینکه خدارحم و بچه ها هم بهمون ملحق شدن به سمت جاده حرکت کردیم.......توی تمام مسیر از ترس اینکه سالار دنبالمون نیاد مدام برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم‌‌‌......وقتی سرجاده رسیدیم نفس راحتی کشیدم و به جایی که مسیر اتوبوس بود زل زدم خدا خدا میکردم هرچه زودتر بیاد و از این ترس و وحشت نجات پیدا کنم......خدارحم پتویی دور بچه ها پیچیده بود تا مبادا سردشون بشه و پروین هم براشون لقمه ی نون و پنیر می‌گرفت.....خدایا چه خوبی کرده بودم که جوابش وجود این فرشته ها توی زندگیم بود؟خدارحمی که از همون روز اول مثل یک برادر هوام رو داشت و پروینی که از خواهر و مادر هم برام عزیزتر بود......قطعا اگر پیشنهاد رفتن به تهران رو بهم نمیدادن حالا باید توی غم رفتن و دور شدن پروین هلاک می‌شدم ‌‌‌.....یک ساعتی از ایستادنمون کنار جاده گذشته بود که بلاخره اتوبوس اومد و کنار پامون ترمز کرد.....خیلی زود وسایلمون رو از روی زمین برداشتیم و همه باهم سوار اتوبوس شدیم.....همینکه شروع به حرکت کرد نفس راحتی کشیدم میدونستم که دیگه دست سالار بهمون نمی‌رسه ‌‌‌‌‌......هیچکس بجز خانواده ی خدارحم و پروین از اومدنمون به تهران خبر نداشت و اونها هم قول داده بودن راجب این موضوع با کسی صحبت نکن......اینجور که خدارحم می‌گفت مسیر زیادی تا تهران پیش رو داشتیم و برای رسیدن به مقصد باید از چند شهر می‌گذشتیم.....میدونستم که هیچوقت به ذهن مادرم یا سالار خطور نمیکنه که من برای همیشه به تهران اومدم.......
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه nfjcfi چیست?