ماه بیگم ۱۰ - اینفو
طالع بینی

ماه بیگم ۱۰


کمی از ظهر گذشته بود که به اولین شهر رسیدیم.......کنار خیابون پیاده شدیم و همه منتظر خدارحم بودیم تا تصمیمی برای ادامه ی راه بگیره..... از اینجا به بعد باید با ماشین دیگه ای راه رو ادامه می‌دادیم ‌‌‌‌‌‌.

⁩.....خدارحم برای پیدا کردن ماشین رفت و پروین دوباره بساط نون و پنیر رو راه انداخت......این بار با اشتها کنارش نشستم و با خیالی آسوده شروع به گرفتن لقمه کردم......طولی نکشید که خدارحم بدو بدو اومد و با گفتن اینکه عجله کنید ماشین الان می‌ره همه دنبالش روونه شدیم‌‌.......دوباره سوار اتوبوس شدیم و اینبار دیگه احتیاجی به عوض کردن ماشین نبود این اتوبوس مارو مستقیم به تهران میبرد.......بچه ها هر کدوم سرشونو به صندلی تکیه داده بودن و به خواب عمیقی فرو رفته بودن من اما از پنجره به بیرون نگاه میکردم و غرق فکر و خیال بودم.......نمی‌دونستم رفتن به تهران تصمیم درستیه یانه‌‌‌‌‌‌‌......اما خب چاره ی دیگه ای برام نمونده بود‌‌......نمی‌دونم چند ساعت از حرکتمون گذشته بود که اتوبوس کنار خیابون نگه داشت،سریع بچه هارو از خواب بیدار کردیم و پیاده شدیم‌.....هوا تاریک شده بود و چشممون جایی رو نمی‌دید ‌‌.......هیچ ماشینی اون اطراف نبود و مجبور بودیم پیاده مسیر رو طی کنیم.......وسایل زیاد بود و مسیر طولانی ‌‌‌.....گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و نمیدونستیم باید کجا بریم‌‌‌‌......مشکل اینجا بود که کلی پول همراهمون بود و از همین میترسیدم ‌‌.....توی مسیر چشممون به پارکی خورد که چندتا لامپ روشن توش بود و محوطه ی بزرگی داشت.....خدارحم پیشنهاد داد شب رو توی اون پارک بمونیم تا صبح بشه و بتونیم خونه ی پسر عموش رو پیدا کنیم.......پروین سریع ملحفه ی بزرگی از توی وسایلش درآورد و زیر پای بچه ها پهن کرد ،قرار شد تا بیدار بمونیم و مواظب وسایلمون باشیم........اون شب به سختی برامون صبح شد و هرسه از بی خوابی کلافه بودیم ‌‌......بعد از بیدار کردن بچه ها و جمع کردن وسایل پرسون پرسون خونه ی پسر عموی خدارحم رو پیدا کردیم و خوشحال و خندان پشت در منتظر موندیم تا در برامون باز بشه و بعد از دو روز مکانی برای استراحت و خوردن لقمه ای نون پیدا کنیم‌‌‌......خدارحم شروع کرد به در زدن و من و پروین مشغول دید زدن آدم های بودیم که از اون کوچه رد میشد‌‌ن......برای اولین بار بود که به شهر میومدیم و همه چیز برامون تازگی داشت.......


طولی نکشید که در باز شد و زن سبزه رویی که خط عمیقی وسط ابروهاش بود در رو باز کرد......زن با تعجب بهمون نگاهی کرد و با صدای زمختی گفت بفرما با کی کار داری؟خدارحم کلاهش رو از روی سرش برداشت و گفت سلام اینجا خونه ی آقا ایزده؟زن این بار نگاهی از سر کنجکاوی به من و پروین کرد و گفت همینجاست امرتون؟خدارحم که از رفتار زن صابخونه جا خورده بود با من من گفت من پسر عموی ایزدم،بهم گفته بود بیام شهر برام کار سراغ داره.....زن اخم غلیظی کرد و گفت ایزد غلط کرده با هفت جد و ابادش،خودت بیا نگاه کن تو این آلونک جای اینهمه آدم میشه؟من جای بچه های خودمو ندارم بعد واسه من مهمون دعوت می‌کنه؟همه مات و مبهوت با دهانی نیمه باز توی کوچه ایستاده بودیم و به زن نگاه میکردیم،خدارحم این پا و اون پا کرد و گفت والا خواهرم ما اگه می‌دونستیم شرایطتون اینجوریه هیچوقت نمیومدیم الآنم مزاحمتون نمیشیم شهر به این بزرگی خودمون یه جایی رو پیدا میکنیم......زن بدون اینکه چیزی بگه توی خونه رفت و محکم در رو به هم کوبید.......خدارحم یا نهایت شرمساری نگاهی بهمون کرد و گفت این چرا اینجوری کرد،کاش ایزد خونه بود حداقل مسافرخونه ای جایی بهمون معرفی میکرد بریم.......پروین با چشم هایی که میشد به راحتی رد اشک رو توش دید رو به خدارحم کرد و گفت خدا مرگم بده حالا چکار کنیم تو این ولایت غریب،ماکه حتی آدرس یه مسافرخونه رو بلد نیستیم......خدارحم شونه هاشو صاف کرد و گفت چی میگی پروین،مگه من مردم؟اصلا فک کن ایزدی در کار نیست و خودمون اومدیم تهران دنبال کار،اصلا نگران چیزی نباش خودم همه چیزو راست و ریست میکنم......درسته خدارحم سعی میکرد مارو دلداری بده اما همه از درون پر از آشوب و ترس بودیم......هیچکس نمیدونست سرنوشت ما توی اون شهر غریب چه خواهد شد.......سر ظهر بود و بوی غذا توی کوچه پخش شده بود،از جلوی هر خونه که می‌گذشتم بوی غذا مارو تا مرز بیهوشی می‌برد.....خدارحم جلو می‌رفت و پشت سرش بچه ها بودن،من و پروین هم پچ پچ کنان پشت سرشون می‌رفتیم که با شنیدن صدای احوالپرسی کردن خدارحم سرجامون ایستادیم........پروین اخم هاشو در هم گره داد و گفت اینکه ایزده،پدرسوخته مارو مچل خودش کرده تو شهر غریب عین خیالشم نیست‌‌‌.......

پروین کمی جلوتر رفت تا قشنگ متوجه حرفهای خدارحم و ایزد بشه من هم آروم پشت سرش رفتم و کناری ایستادم...... ایزد که برعکس زنش قیافه ی آروم و مهربونی داشت با تعجب از خدارحم پرسید کی اومدین؟ چرا انقدر بی خبر حداقل یه جوری بهم اطلاع می دادین،تا میومدم سراغتون حالا چرا دارین برمیگردین خونه من که توی همین کوچست نکنه خونه رو پیدا نکردین؟خدارحم نگاهی به پروین کرد و رو به ایزد گفت والا ما تا در خونه هم رفتیم اما انگار خانومت زیاد میونه ای با مهمون نداره،خونت هم کوچیک بود و تعداد ما زیاد دیگه گفتیم مزاحم نشیم فقط اگه لطف کنی و آدرس یه مسافر خونه رو بهم میدی ازت ممنونم......ایزد با عصبانیت گفت بیخود کرده مگه حرفی زده؟اصلاً اون چه کاره ست خونه مال منه و هر کسی رو که دلم بخواد دعوت می کنم.....خدارحم دستی پشت کمرش زد و گفت میدونم برادر محبت تو به ما ثابت شده اما باور کن ما خودمون هم اینجوری راحت نیستیم.......ایزد سریع توی حرفش پرید و گفت خدارحم با خدا قسم اگر بخوای بذاری و بری دیگه تو صورتت نگاه هم نمیکنم،مگه من خودم بهت نگفتم بیا تهران برات کار پیدا میکنم ،تو چکار به زنم داری من پسر عموی توام،الانم سریع دست زن و بچتو معموناتو بگیر و بیا......پروین که تا حالا ساکت بود زود جلو پرید و گفت آقا ایزد دستت درد نکنه اما ما نمیونیم بیایم اگه نمیتونی برامون مسافرخونه پیدا کنی خودمون میگردیم و یجایی رو پیدا میکنیم‌‌......خدارحم و پروین هرکاری کردن که ایزد رو منصرف کنن فایده ای نداشت،گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و اخر سرهم مجبور شدیم برخلاف میلمون دنبالش راه بیفتیم........وقتی پشت در رسیدیم ایزد کلید انداخت و در رو باز کرد،نمیدونستیم زن ایزد چه رفتاری باهامون می‌کنه و از استرس رنگ و روی هممون پریده بود......ایزد همینکه پاشو داخل خونه گذاشت بلند بلند شروع کرد به صدا زدن خانومش،طولی نکشید که زن توی چهارچوب در پیداش شد و با دیدن ما گفت باز رفتی مهمون دعوت کردی!؟مرد مگه اینجا چند متره که اینهمه آدم با خودت برداشتی آوردی؟ایزد با عصبانیت گفت به تو ربطی نداره چرا پسر عمومو به خونه راه ندادی ها؟من خودم بهش گفته بودم بیاد اینجا،وای به حالت محترم اگر به فامیلام بی احترامی کنی......چه حس بدی بود این که مجبور باشی جایی بمونی که آدمای اونجا هیچ علاقه ای به موندنت ندارن،قرار شد روز بعد صبح زود خدارحم و ایزد برای پیدا کردن خونه برن و مارو از این بلاتکلیفی نجات بدن.......
 

اونشب رو به هر سختی که بود صبح کردیم......صبح زود بود که خدارحم و ایزد از خونه بیرون رفتن تا بلکه خونه ای پیدا کنن و از اونجا خلاص بشیم.‌‌.....بچه ها یکی یکی بیدار میشدن و از ترس محترم گوشه ای کز کرده یودن،اونا هم میدونستن این زن اخلاق درست و حسابی نداره.......ای صبحانه که خبری نبود اما برای نهار دختر محترم چندتا دونه سیب زمینی آب پز و نون آورد و گفت مامانم گفته این نهارتونه......پروین چشم غره ای بهش رفت و آروم به من گفت این ایزد ذلیل شده هم چشم همه رو درآورده با این زن گرفتنش آخه اینو از کجا پیدا کرده،من همچین آدمی رو یک روز هم نمیتونم تحمل کنم.......من آهی کشیدم و گفتم کاش امروز خدارحم هرطور که شده یه خونه پیدا کنه بریم واسه خودمون زندگی کنیم........ماکه فکر میکردیم تهرانم مثل روستاست و راحت خونه پیدا میشه منتظر بودیم غروب بشه و خدارحم با کلید خونه برگرده ‌‌.......کمی از غروب هم گذشته بود که خدارحم خسته و کوفته به همراه ایزد به خونه برگشت......پروین سریع جلوش رفت و گفت چی شد خدارحم خونه پیدا کردین؟فردا از اینجا میریم؟ایزد با صدای بلند خندید و گفت پروین خانم نکنه فکر کردی اینجا هم مثل ولایته که صب میگردی دنبال خونه شب توش خوابی؟اینجا تهرانه خونه ها گرونن و کم هم پیدا میشه‌......پروین با لب و لوچه ای آویزون گفت توروخدا یه کاری بکن آقا ایزد ما بیشتر از این که نمیتونیم سر بار شما باشیم......از وقتی فهمیده بودم خدارحم جایی رو پیدا نکرده حسابی به هم ریخته بودم،توی اون خونه اصلا راحت نبودم و انگار توی یک قفس زندانیم کرده بودن......سه روز دیگه هم گذشت و هنوز موفق نشده بودیم خونه ای پیدا کنیم،بلاخره یک روز غروب خدارحم با خوشحالی اومد و گفت توی یه کوچه دوتا خونه نزدیک هم پیدا کردیم و قراره فردا بریم قولنامه کنیم خونه هارو،منو پروین از خوشحالی روی پای خودمون بند نبودیم فکر اینکه از فردا میریم و توی خونه ی خودمون زندگی میکنیم حسابی سرحالم آورده بود........قیمتی که خدارحم برای خونه گفته بود نصف اون پولی که من با خودم آورده بودم و میتونستم با پول باقی مونده کمی وسیله برای خونه بخرم و بقیش رو هم برای خورد و خوراکمون کنار بذارم تا کار مناسبی پیدا کنم......میدونستم پیدا کردن کار برای زن بی سوادی مثل من کار راحتی نبود اما خب باید تلاشمو میکردم........

روز بعد صبح زود بود که به همراه خدارحم و ایزد و پروین رفتم تا خونه قولنامه کنیم و به اسم خودم بزنیم‌‌........خونه فاصله ی زیادی با خونه ی ایزد نداشت و چند کوچه ای بالاتر بود.......وقتی رسیدیم اول رفتیم تا خونه ی منم ببینیم یه خونه ی کوچیک پنجاه متری که دو تا اتاق تو در توی ده متری داشت و یه مطبخ کوچیک گوشه ی حیاط،حیاطش اما قشنگ و با صفا بود،درسته خونه ی کوچیکی بود اما تمیز بود و حسابی به دلم نشست......خونه ی پروین چند تا خونه با ما فاصله داشت و خیلی بزرگتر بود......بعد از پسند کردن خونه سراغ صاحب هاشون رفتیم و بعد از امضا کردن قولنامه سری هم به بازار زدیم تا وسایل مورد نیازمون رو بخریم.......هوا تاریک تاریک بود که خسته راهی خونه شدیم قرار بود فردا بارو بندیل مون رو جمع کنیم و بریم توی خونه های خودمون‌‌......ایزد هم با صاحب کارش حرف زده بود و قرار بود خدارحم رو جای توی همون کارخونه مشغول کنه......بچه ها از خوشحالی در حال بپر بپر بودن و میدونستن که دیگه از کنج اتاق نشینی راحت شدن‌‌‌.......روز بعد طرفای ظهر بود که خدارحم با گاری کرایه ای اومد و وسایل رو توش گذاشتیم تا راهی خونه ی خودمون بشیم......محترم زن ایزد حتی برای خداحافظی هم از اتاقش بیرون نیومد و ماهم بدون هیچ خداحافظی راه افتادیم....خونه کمی کثیف و خاکی بود و به یک تمیز کاری حسابی احتیاج داشت......وسایلی که برای خونه خریده بودم دوتا قالی بود و کمی ظرف و ظروف و اجاق غذاپزی،به همراه چند پشتی لاکی رنگ و چند دست رختخواب........برای چیدن همین چند قلم جنس هم کلی شور و شوق داشتم‌‌‌‌........به کمک دخترها خیلی زود خونه رو مثل دسته ی گل تمیز کردیم و وسایل رو توش چیدیم‌.......پروین هم حسابی درگیر تمیز کردن و چیدن خونش بود و هنوز همدیگه رو ندیده بودیم.‌.....روز ها از پی هم در گذر بود و کم کم داشتیم به زندگی توی ظهر بزرگی مثل تهران عادت می‌کردیم،خدارحم توی همون کارخونه ای که ایزد توش کار میکرد مشغول شده بود و پروین سر از پا نمی‌شناخت ‌.......من اما هنوز موفق به پیدا کردن شغل نشده بودم و از مقدار پولی که برام مونده بود زندگی میگذروندم.‌‌......طوبی که دیگه حسابی قد کشیده بود و برای خودش خانم شده بود تمام کارهای خونه رو انجام میداد و نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم‌‌........چند ماهی گذشت و دیگه پول هام حسابی ته کشیده بود،پروین حسابی از شغل خدارحم راضی بود و توی همون مدت کوتاه خیلی پیشرفت کرده بودن.......

بچه ها دیگه از اب و گل دراومده بودن و خیالم از بابتشون راحت بود،یه روز صبح سراغ پروین رفتم و ازش خواستم باهام بیاد تا چند جایی برم و بتونم کاری برای خودم دست و پا کنم...... نمیدونستم کجا باید برم فقط میخواستم دست روی دست نذارم‌‌‌.......همینکه سواد نداشتم کار رو برام سخت کرده بود و هرجایی که میرفتم اولین سوالشون مربوط به سواد بود و وقتی میگفتم سواد ندارم جوابم میکردن،بجز اون روز چندین روز دیگه هم برای پیدا کردن کار رفتیم اما فایده ای نداشت.......یه روز بعد از شام که با دخترها توی حیاط نشسته بودیم و چای می‌خوردیم پروین اومد و گفت با خوشحالی گفت مژدگونی بده بیگم،خدارحم با چند تا از همکارهاش برای تو صحبت کرده بود و ازشون خواسته بود اگر کار مناسبی برات سراغ دارن خبرش کنن،الان که از سر کار اومد بهم گفت یکی از همکارهاش گفته برادرش کارگاه تولیدی لباس داره و دنبال یه نیروی خدماتی میگرده،یعنی باید اونجا کارهاشون رو انجام بدی،خدارحم میگه اگه با کارش مشکلی نداری آدرس تولیدی رو بگیره تا یه روز باهم بریم و از نزدیک با کارشون آشنا بشیم.......با خوشحالی سرجام نشستم و گفتم چرا مشکل داشته باشم آخه پروین توکه میدونی من در به در دنبال کارم،از خدارحم تشکر کن و آدرس رو ازش بگیر تا باهم بریم........اونشب از شدت ذوق و خوشحالی خواب به چشمم نیومد،روز بعد غروب بود که پروین اومد و گفت خدارحم آدرس اون تولیدی رو گرفته آماده باش تا فردا باهم بریم و کارشون رو ببینیم.......هر نذری که به فکرم می‌رسید رو به زبون میاوردم تا بلکه این کار برام جور بشه و از این بی پولی خلاص بشم.......برای آینده ی دخترهام مجبور بودم کار کنم و پولی پس انداز کنم‌‌....... صبح علی طلوع از خواب بیدار شدم و بعد از خوندن نماز و خوردن صبحانه سراغ پروین رفتم......پروین با قیافه ای خواب آلود جلوی در اومد و گفت بیگم چرا انقد زود اومدی هنوز خدارحم هم سر کار نرفته دختر،من خیلی خوابم میاد ،با حالت التماس نگاهی بهش کردم و گفتم دل تو دلم نیست پروین توروخدا بیا زود بریم‌.......اصلا شاید بخاطر همین سحر خیز بودم بهم کار بدن‌‌........پروین که دید سفت و سخت سر جام ایستادم باشه ای گفت و رفت تا لباس یپوشه...... کاغذی که خدارحم بهمون داده بود و آدرس اون تولیدی روش نوشته شده بود رو به چند نفر نشون دادیم و بلاخره پرسون پرسون تونستیم پیداش کنیم.....توی یه کوچه ی خلوت و دنج که پر از گل و درخت بود،هرچی به اونجا نزدیک تر میشدیم نفس من بیشتر توی سینه حبس میشد.......
 

بلاخره پروین پشت در خونه ای ایستاد و شروع کرد به در زدن.....خدایا ازت خواهش میکنم یکاری کن این کاره برام جور بشه،پولای پس اندازم ته کشیده بود و امروز و فردا بود که کفگیرم ته دیگ بخوره.......چند دقیقه ای گذشت و در توسط خانم جوانی باز شد.....پروین بعد از سلام کردن سریع گفت ببخشید من با آقای موحد کار دارم هستن؟ زن نگاه مهربونی بهمون کرد و گفت آره توی اتاقشون اما اول باید باهاشون هماهنگ کنید،بگم کی اومده؟پروین گفت من زن اقای سلطانیم همکار برادرشون توی کارخونه فک کنم باهاش صحبت شده......زن بفرمایید داخلی گفت و ماهم توی حیاط سر سبز اونجا منتظر موندیم تا صدامون کنه.......پروین نگاهی به قیافه ی پر از استرس من کرد و گفت نگران نباش بیگم من دلم روشنه اینجا مشغول میشی،تازشم اینجا نشد یه جا دیگه ما که نمیذاریم تو و بچه ها سختی بکشین......نگاه پر از عشقی به پروین کردم و گفتم پروین مطمئنم هیچوقت نمیتونم محبت هایی که در حقم کردی رو جبران کنم......همون لحظه زن صدامون کرد و گفت آقای موحد توی اتاقش منتظرتونه.......پروین سریع حرکت کرد و منم پشت سرش،با راهنمایی زن پشت در اتاق آقای موحد رسیدیم و منتظر اجازه موندیم‌‌‌‌....صدای مردی مسن به گوش رسید که بهمون اجازه ی ورود داد ‌‌‌‌‌‌......چه اتاق قشنگی بود چه وسایل شیکی توش گذاشته شده بود ‌‌‌‌.......مرد جلومون بلند شد و شروع کرد به احوالپرسی،پروین که سر و زبون بهتری نسبت به من داشت شروع کرد به توضیح دادن شرایط من......آقای موحد نگاهی بهم کرد و گفت بیگم خانم کار اینجا کار سختیه،همونجور که گفته بودم من اینجا یه نیروی خدماتی می‌خوام که تمام کارهای نظافتی رو انجام بده و ور دست کارکنای اینجا باشه،ساعت کاری هم از هشت صبح تا چهار بعدازظهره،حقوقش هم نسبتا خوبه اگه از کارت راضی باشم زیادتر هم بهت میدم،اگه موافقی به سودابه خانم بگم اینجارو بهت معرفی کنه تا فردا بیای سر کار.....باورم نمیشد بلاخره کار پیدا کردم اونم همچین جای قشنگ و شیکی......سریع گفتم بله آقای موحد موافقم،من خیلی به این کار احتیاج دارم هرچقدم سخت باشه از پسش برمیام........آقای موحد خنده ی ملیحی کردو سودابه خانم رو صدا زد،همون زن مهربونی که در رو برامون باز کرده بود توی اتاق اومد و بعد از شنیدن توضیحاته آقای موحد نگاهی به من کرد و گفت بفرمایید تا اینجارو بهتون معرفی کنم،با ذوق بلند شدم و دنبالش راه افتادم......

سودابه خانم با صبر و حوصله تمام کارکنای اونجا رو بهم معرفی کرد و همه ی وظایفم رو برام توضیح داد.....اینجور که مشخص بود من اونجا فقط باید کارهای نظافتی رو انجام میدادم،برام مهم نبود که اونجا باید چکار کنم من فقط یه هدف داشتم اونم سرو سامون دادن دختران بود.‌....خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم توی کارم استاد شدم و بخاطر دقتی که توی کارم داشتم آقای موحد خیلی ازم راضی بود،انقد جو اونجارو دوست داشتم که هرروز صبح زود با شوق تمام اون مسیر رو طی میکردم.......آقای موحد خیلی مرد خوبی بود و حسابی هوای کارکنای اونجا رو داشت،وقتی از شرایط زندگیم مطلع شد و فهمید سه تا دختر دارم و خودم تمام مخارج زندگی رو جفت و جور میکنم حقوقم رو کمی بیشتر کرد و به خیاط های تولیدی سپرده بود هر ماه از پارچه هایی که اضافه میاد برای دخترام لباس بدوزن.......سه سال از روزی که توی تولیدی مشغول به کار شده بودم گذشته بود‌‌‌‌.....دخترها دیگه حسابی بزرگ شده بود و استخون ترکونده بودن،طوبی که دیگه شونزده سالش بود و برای خودش خانمی شده بود.....مدتی بود پافشاری میکرد که با آقای موحد صحبت کنم تا اجازه بده طوبی رو با خودم برای آموزش خیاطی به تولیدی ببرم......به طرز عجیبی به خیاطی علاقمند شده بود و چون میدونست هزینه ی رفتن به آموزشگاه زیاده میخواست بیاد تولیدی و از کارکنای اونجا یاد بگیره......بالاخره یک روز بخاطر اصرارهای طوبی دل رو به دریا زدم و قضیه رو با آقای موحد درمیون گذاشتم،اقای موحد وقتی فهمید طوبی به خیاطی علاقه داره با خوشرویی گفت همین فردا دخترت رو با خودت بیار تا بسپارم بهش یاد بدن.......طوبی با شنیدن این خبر چنان خوشحال شد که محکم من رو بغل کرد و زد زیر گریه.....توی این چند سالی که ساکن تهران شده بودیم چندین خاستگار هم داشت اما نه اونا خوب بودن و نه من راضی بودم،دوست داشتم بر خلاف خودم دخترها همسرشون رو با عشق و علاقه انتخاب کنن‌........از فردا طوبی همراه من اومد تا فصل جدیدی رو برای زندگیش رقم بزنه........همون‌جور که میدونستم طوبی خیلی زود چم وخم کار رو یاد گرفت با طرح های که میداد تونست حسابی خودش رو توی دل آقای موحد جا کنه‌‌....‌‌.....همون سال اولی که به تهران اومدیم آفرین رو توی مدرسه ثبت نام کرده بودم اما طوبی و مهریحان بخاطر اینکه سنشون بالا رفته بود فقط در حد خوندن و نوشتن رو توی کلاس هایی که مخصوص بزرگسالان بود یاد گرفته بودن.......
 

دوسال دیگه هم گذشت و حالا دیگه طوبی یکی از بهترین خیاط های تولیدی شده بود که من همیشه بهش افتخار میکردم،دختری که حتی اونجا هم هوای من رو داشت و توی کوچکترین فرصتی که گیر می‌آورد توی کارهای نظافت به من کمک میکرد و اصلا هم نظر اطرافیان براش مهم نبود.......مدتی بود برادر همسر آقای موحد به تهران اومده بود و گاهی به تولیدی میومد و سر می‌زد،اختر خانم همسر آقای موحد زن مومن و خوبی بود که چندین باری اونو دیده بودم،زنی فوق العاده خاکی و مهربون که برخلاف وضع مالی خوبی که داشتن همیشه خوشرو و متواضع بود ‌‌‌‌‌‌......مدتی بود متوجه نگاه های مشکوک طوبی و هادی برادر خانم آقای موحد شده بودم اما به روی خودم نیاوردم...... میدونستم طوبی دختر عاقلیه و هیچوقت کاری نمیکنه که باعث سرشکستگی من بشه‌،هرچند هادی هم پسر خوب و مودبی بود و هیچوقت پارو از گلیمش فراتر نمیذاشت........مدتی گذشت و این نگاه ها عمیق‌تر و عاشقانه تر شده بود،دیگه کم کم داشتم شاکی می‌شدم و میخواستم با طوبی صحبت کنم که یک روز آقای موحد صدام کرد و ازم خواست به اتاقش برم،سریع لیوانی چای براش ریختم و توی اتاقش رفتم.......مثل همیشه از پشت میزش بلند شد و روبروی من روی صندلی نشست......مشخص بود حرف مهمی برای گفتن داره،بلاخره بعد از کلی مقدمه چینی رفت سر اصل مطلب و طوبی رو برای هادی خاستگاری کرد،با هر کلمه حرفی که از دهنش بیرون میزد من مبهوت تر میشدم،اخه ما کجا و خانواده و فامیل آقای موحد کجا......به سختی دهن باز کردم و گفتم ببخشید آقای موحد اما من همیشه حد و حدود خودم رو میدونم،اخه ما کجا و شما کجا،توروخدا بی خیال این قضیه بشید بذارید دخترم با کسی که در سطح خانواده‌ ی خودمون باشه ازدواج کنه،میدونم آقا هادی پسر خوب و شایسته ایه اما باید حواسم به حد و حدود خودم باشه.......آقای موحد اخم ریزی کرد و گفت این حرفا چیه که میزنی بیگم خانم،اولا که ما هم آدمای معمولی هستیم و تو راجبمون اشتباه فکر میکنی،در ضمن خانواده ی همسر من هم درست مثل خانواده ی خودم توی روستا زندگی میکنن و هادی هم به تازگی راهی تهران شده،در ضمن ما که هادی رو مجبور به این کار نکردیم خودش طوبی رو دیده و پسندیده......حالا اگر راضی هستی و طوبی هم راضیه یه روز رو مشخص کنید تا بیایم خونتون برای خواستگاری......
 
 
قرار شد من با طوبی صحبت کنم و نتیجه رو به آقای موحد اطلاع بدم......وقتی خونه رسیدیم طبق معمول اولین کسی که باهاش صحبت کردم پروین بود کسی که همیشه و توی تمام مراحل زندگی به دادم میرسید،پروین وقتی از قضیه ی خاستگاری مطلع شد با خوشحالی گفت بیگم طوبی دیگه وقت ازدواجشه دیگه برای خودش خانومی شده انتظار که نداری تا ابد ور دل تو بمونه،تازشم کی بهتر از برادر زن آقای موحد مطمئن اگر پسر خوبی نبود آقای موحد هیچوقت براش پاپیش نمیذاشت......با حرف های پروین کمی آروم شده بودم که دوباره گفت میگم راستی بیگم اگر انشالله جور شد و خواستن عقد کنن حتما باید پدر قباد هم باشه ها.....زود گفتم اون چرا،مهم قباده که فوت کرده......پروین گفت نه دیگه وقتی پدرش زندست اون حتما باید باشه،با ترس نگاهی به پروین کردم و گفتم نه پروین من نمیخوام اونا بیان،نمیخوام دوباره پاشون به زندگیم باز بشه من تازه دارم رنگ آرامش رو میبینم،درضمن مطمئنم اونا بفهمن ملوک هم می‌فهمه و دوباره پای مادرم و سالار به اینجا باز میشه......پروین سری تکون داد و گفت آره راست میگی چکار کنیم پس؟توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم،اینو مطمئن بودم که هیچ وقت نمیخوام پای اونا رو به خونه زندگیم باز کنم.‌‌......قرار شد دوباره با آقای موحد صحبت کنم و همه ی ماجرا رو براش شرح بدم،همون شب هم با طوبی صحبت کردم و اونهم بعد از کلی سرخ و سفید شدن رضایت خودش رو اعلام کرد......روز بعد دوباره آقای موحد صدام کرد تا نتیجه رو بهش بگم،خیلی برام سخت بود اتفاقای قدیمی زندگیم رو براش تعریف کنم اما چاره ی دیگه نداشتم،وقتی توی اتاق رسیدم آقای موحد با خنده گفت با دخترمون صحبت کردی بیگم خانم؟والا برادر خانم ما که خیلی عجوله و دیگه امونمون رو بریده......نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی تمام ماجرا رو برای آقای موحد صحبت کردم ،از ازدواج دوباره ی قباد تا بیرون کردنمون از خونه و مرگ قباد و نقشه های برادرم و فرارمون از روستا،همه رو براش تعریف کردم و گفتم که نمیخوام دیگه پای اون ادما به زندگیم باز بشه......آقای موحد با دقت به حرفام گوش داد ‌و گفت یعنی شما هیچ خبری از پدربزرگ طوبی ندارید؟شاید در قید حیات نباشه.......با ناراحتی گفتم نه آقای موحد زندست چون خدارحم چندین بار برای دیدن خانوادش به روستا رفته و گفته زندست........
 

چند روزی گذشت و منتظر خبر آقای موحد بودم نمیدونستم برای این مشکل چه راه حلی قراره پیدا کنه‌.......بلاخره یه روز صدام کرد و وقتی توی دفتر رفتم بهم گفت امشب میاد خونه ی ما تا با خدارحم صحبت کنه و هرجوری که هست پدر قباد رو بدون اینکه بقیه متوجه بشن به تهران بیاره......میدونستم کار سختیه اما چاره ای نبود بخاطر خوشبختی طوبی من همه کار انجام میدادم.......اون روز از آقای موحد مرخصی گرفتم و به همراه طوبی راهی خونه شدیم تا دستی به سر و روی خونه بکشیم........سر راه کمی میوه خریدم و به پروین هم خبر دادم.......غروب بود که دیگه کارهامون تموم شد،غذای سبکی خوردیم و منتظر مهمون ها نشستیم.......پروین و خدارحم زودتر اومده بودن تا هنگام رسیدن مهمون ها پیش ما باشن،با شنیدن صدای در خدارحم رفت تا در رو باز کنه و منهم دختر هارو داخل اتاق فرستادم و خط و نشون کشیدم که حق بیرون اومدن ندارن‌.......آقای موحد به همراه خانومش و آقا هادی داخل خونه اومدن و به گرمی مشغول احوالپرسی با من و پروین شدن‌......خونه کوچیک بود و با نشستن مهمون ها جا تنگ شده بود،عرق شرم روی پیشونیم نشسته بود و کاری از دستم برنمیومد.......آقای موحد و خانمش اما انقد خونگرم و خاکی بودن که هیچ توجهی به کوچکی خونه نداشتن و ‌ با خوشرویی مشغول صحبت با پروین و خدارحم بودن.......کمی که گذشت آقای موحد شروع به صحبت کرد و بعد از اجازه خواستن از من قرار شد اونشب برای نشون کردن انگشتری توی دست طوبی کنن تا کارها راست و ریست بشه و به زودی عقد کنن،اسم عقد که میومد دست و پام به لرزه درمیومد و با خودم می‌گفتم نکنه پدر قباد نیاد و دخترم شانس ازدواج رو از دست بده......بعداز اینکه طوبی با کلی خجالت اومد و معصومه خانم خواهر هادی انگشتر رو توی دستش کرد آقای موحد دوباره قضیه ی عقد و پدر قباد رو مطرح کرد.......خدارحم پیشنهاد داد که خودش دنبال پدر قباد بره و اونو به تهران بیاره من اما از ترس اومدن خانوادم مخالفت کردم و ازشون خواهش کردم فکر دیگه ای بکنن.....آقای موحد که متوجه ترس و استرس من شده بود گفت بیگم خانم احتیاج نیست انقد بترسی خیالت راحت من و خدارحم به اونجا میریم و هرجور که شده کاملا بی صدا پدربزرگ طوبی رو با خودمون میاریم،هرچه باشه پدر بزرگ بچه هاست و راضی نیست این دخترها اذیت بشن.......با شرمندگی نگاهی به آقای موحد کردم و گفتم از شما زیاد به ما رسیده انشالله خدا عمری بده و بتونم براتون جبران کنم..‌‌‌.......
 

دو سه روز بعد خدارحم و آقای موحد با ماشین شخصی راهی شدن تا به روستا برن و هرجور که شده پدر قباد رو با خودشون بیارن.......توی اون چند روز خدا می‌دونه که چه به حال و روز من اومد و چه فکرهایی توی سرم اومد......هرشب خواب می‌دیدم سالار آدرس خونم رو پیدا کرد و دوباره با زور و دعوا میخواد خونه رو از چنگم دربیاره........غروب بود و با پروین و دخترها توی حیاط نشسته بودیم که صدای در بلند شد با تعجب بلند شدم و گفتم کیه یعنی؟مهریحان بلند شد و گفت مامان من باز میکنم تو بشین.....‌چادرم رو روی سرم کشیدم و گفتم نه خودم باز میکنم......به سمت در رفتم و همینکه در رو باز کردم چشمم به خدارحم و آقای موحد خورد که پشت در ایستاده بودن.......سریع سلام کردم و اطراف رو نگاه کردم،این ها چرا تنها بودن‌‌‌ چرا پدر قباد همراهشون نیومده؟نکنه راضی نشده.....غرق فکر و خیال بودم که خدارحم با خنده گفت بیگم نمیخوای بذاری بیایم داخل؟با خجالت سریع از جلوی در کنار رفتم و تعارف کردن داخل بشن‌‌‌‌......تا خدارحم و آقای موحد به حرف بیان و صحبت کنن مردم و زنده شدم،بلاخره آقای موحد لب باز کرد و گفت بیگم خانم نمیدونم خبر خوبیه یا بد اما متاسفانه ما که به روستا رسیدیم و سراغ پدرشوهرتون رو گرفتیم متوجه شدیم همین یک ماه پیش به زحمت خدا رفته......با دهانی نیمه باز بهشون زل زده بودم و نمیدونستم باید چی بگم.....خدارحم ادامه داد اره بیگم من رفتم سر زمین و از کارگرها پرس و جو کردم گفتن پدر قباد یک ماهی هست که فوت کرده.......درسته از اینکه دیگه مجبور نبودم پای اونارو به خونم باز کنم خوشحال بودم اما برای مرگ پدر قباد انقد ناراحت شدم که ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم سر خورد و پایین افتاد.....پیرمرد الحق و الانصاف هیچ بدی در حقم نکرده بود و برای مرگش ناراحت شدم......با مرگ پدر قباد دیگه هیچ گره ای برای عقد نبود و خیلی زود کارها انجام شد و روز عقد طوبی رسید،باورم نمیشد دخترکم انقد بزرگ شده که میخواد تشکیل زندگی بده،سر سفره ی عقد انقد گریه کردم و اشک ریختم که صدای همه دراومده بود،فقط خدا میدونست که من به معنای واقعی بچه هام رو با چنگ و دندون بزرگ کرده بودم.......هادی خونه ی نقلی نزدیک خودمون اجاره کرده بود و میدونستم که حداقل ازم دور نیست.......چقدر من بخاطر به دنیا اومدن این دخترها تحقیر شده بودم.........طوبی بعد از ازدواج دیگه سرکار نرفت و توی خونه مشغول خانه داری شده بود انقد بهش وابسته بودم که اگر یک روز نمیدیدمش اونروز بدترین روز زندگیم بود‌‌.....‌‌‌.....
 

یک سال از ازدواج طوبی گذشته بود که یکی از همسایه های چند سالمون که خانواده ی خیلی خوبی بودن مهریجان رو برای پسرشون خاستگاری کردن و اونهم بعد از چندماه نامزدی سر خونه زندگی خودش رفت......خداروشکر خونه ی هردوتا نزدیکم بود هیچ ناراحتی بابت دوریشون نداشتم ‌‌‌.......من بخاطر اینکه توی سن پایین ازدواج کرده بودم تفاوت آنچنانی با دخترها نداشتم و وقتی توی سی و پنج سالگی با به دنیا اومدن پسر طوبی مادربزرگ شدم پروین سر به سرم میذاشت و می‌گفت تو خودت بچه ای آخه نوه اتو کجای دلمون بذاریم........دخترها هرکدوم سرگرم زندگی خودش بود و منهم از خوشبختی اونا خوشبخت بودم.......توی یکی از روزهای بهاری بهترین اتفاق زندگی من رخ داد و اونهم چیزی نبود جز ازدواج افرین با محمدعلی پسر پروین و خدارحم.......هیچوقت فراموش نمیکنم روزی رو که پروین توی خونمون اومد و با خوشحالی از علاقه ی محمدعلی پسرش به آفرین گفت......محمدعلی پسری بود که هر دختری آرزوی همسریشو داشت........با این ازدواج رابطه ی ما از قبل هم مستحکمتر شد و دیگه هیچ فرقی با یک خانواده ی خوشبخت نداشتیم.......هیچوقت خبری از خانواده ی خودم یا خانواده ی قباد نداشتم و فقط یک بار از زبون خدارحم فهمیده بودم که خدیجه خانم هم چند سال بعد از مرگ شوهرش مرد و پرونده ی زندگیش برای همیشه بسته شد.......سالار و مادرم هم هیچوقت پیداشون نشد و منهم هیچ علاقه ای نداشتم که سراغی ازشون بگیرم...........دوستان گلم اینم از پایان داستان بیگم‌‌‌......متاسفانه ماه بیگم در سال نود و چهار و در سن هفتاد و دو سالگی بر اثر بیماری از دنیا رفتن.......این داستان از زبان آفرین برای من بازگو شده و چون از خواننده های پیج بودن دوست داشتن داستان زندگی مادرشون رو برای ما بازگو کنن تا همه یادبگیریم هیچوقت امیدمون رو از دست ندیم و مطمئن باشیم که خدا همیشه حواسش به بنده های صبورش هست..
نویسنده: فاطمه
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : mahbeigam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.25/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (4 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه tksrhy چیست?