بالاتر از سیاهی۱ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۱

سلام دوستان داستان سیاهی" واقعیه ؛مطمئن باشین کسی نمیاد یه داستان عادی رو به نگارش در بیاره ؛ما چیزهای بدتر از اینم تو جامعمون داریم.‌..
به جای اینکه ایراد بگیریم بیاین چشمامون رو باز کنیم .‌‌.

 

 رخشنده هستم یه دختر روستایی ؛با یه خونواده شلوغ و پر جمعیت؛من ته تغاری خونوادمون بودم ؛ولی بچه کوچیک بودن جز بدبختی چیزی برام نداشت ؛ پنج تا خواهرو سه تا برادر بزرگتر از خودم داشتم ،پدر و مادرم آدمای زحمتکشی بودن که هیچوقت برای تربیت بچه هاشون وقت نداشتن ؛پا به پای خواهرام و برادرام سر زمین کار میکردم ؛بیشتر از پنجم نخوندم چون راهنمایی توی یه روستای دیگه بود ؛داداشام نذاشتن ادامه بدم ،
مادرم که ننه صداش میکنیم ؛همیشه غصه ای اینو داشت که دختراش ترشیده بشن رو دستش بمونن "زن طلاق داده ؛زن مرده ؛پیرمرد هر خواستگاری که خواهرام داشتن نه نمیگفت ؛همشون با با چشم گریون دل خون راهی خونه شوهر شدن "
دو تا داداشامم برای فرار از خرج عروسی ؛دختر مورد علاقشون رو بدون عروسی و خرج از خونه باباش فراری دادن ؛
حالا همه رفته بودن نگاهها رو من بود منکه از بقیه چموشتر بودم جرات اینو داشتم که به خواستگارای پیرو چلاق و کچلم جواب رد بدم ؛
ننه به همراه آقام و بردارام سر زمین کار میکرد ؛دیگه کمرش تا شده بود ؛گرد پیری رو چهره اش نشسته بود ؛هر روز نگرانیش بابت من بیشتر میشد ؛
کارگرا از شهرهای دیگه تو روستامون میومون و کار میکردن ؛یه روز که سر چشمه نشسته بودم به رختهای چرک چنگ میزدم ؛با دیدن پسری که موهای لخت داشت ؛ زیر چشمی نگاهش رو بهم دوخته بود دستپاچه چادرم رو جلو کشیدم پر چادر را به دندون گرفتم و مشغول چنگ زدن لباسها شدم ؛ولی هر از گاهی زیر چشمی نگاهش میکردم و اونم به بهونه شستن پاهاش ؛لب چشمه نشسته بود ؛غریبه بود و نمیشناختمش ؛با خودم فکر کردم حتما از کارگرهای تازه وارده ،
ولی بدجوری دلم براش لریزده بود حتی لحظه ای نمیتونستم بهش فکر نکنم...
فرداش دوباره به بهونه اوردن آب و پر کردن دبه های خالی؛الاغ آقام رو برداشتم ؛طناب افسارش رو گرفتم راهی چشمه شدم شاید دوباره ببینمش ...

 

میدونستم کارگرا ساعت شش غروب ؛کارشون تموم میشه سر چشمه دبه هارو پرکردم ؛پاهام رو توی آب خنک فرو بردم ؛با دیدن پسر چشم بادومی؛که نگاه تیزش رو صورتم خیره مانده بود بلند شدم تا دبه ها را توی خورجینی که از پالان آویزون بود قرار بدم ،دبه سنگین بود به زور بلند بلندش کردم ؛یهو دستی زیر دبه رو گرفت سرم را که بلند کردم ؛پسر چشم بادومی لبخندی زدو گفت :اجازه بده کمکت کنم ؛سرم رو پایین انداختم زیر لب تشکر کردم ؛
لهجه ای خاصی داشت که برای من نااشنا بود ،
شب با فکرو خیال پسر غریبه تو رختخواب دنده به دنده میشدم ‌؛
خواهرام همه با زور و بی میلی ازدواج کرده بودن؛ولی دم نمیزدن میدونستن راه برگشتی ندارن ؛افسانه خواهر بزرگتر از خودم تو سن پونزده سالگی زن یه مرد چهل ساله شد که زنش رو طلاق داده بود ؛باید بچه های اون رو بزرگ میکرد؛به خاطر کتکهایی که خورده بود از خونه شوهرش قهر کرده بود وقتی شوهرش عزت اومد دنبالش ؛رفت توی آشپزخونه نشست و گفت منو بکشیدم خونه اون مرتیکه برنمیگردم که کلفتی توله هاش و ننه سلیطش رو بکنم ؛ ننم با کمر خمیده ؛جارو رو برداشت جلوی شوهرش عزت ؛تا تونست کتکش زد گیسهاش رو گرفت و از خونه پرت کرد بیرون و گفت :دختر شوهر ندادم که طلاق بگیره ؛شوهرت گفت بمیر باید بمیری ؛اینجا جایی برای موندن نداری ؛من اگه میخواسم به شما رو بدم که دو روز نشده همتون طلاق میگرفتین ؛
بعد رفتن افسانه؛کنج خونه پاهاش رو دراز کرد و به سرو صورتش خنج کشید و نالید "دستت بشکنه عزت ؛که دست روی دختر دست گلم بلند کردی؛ننه حلالم کن ،که به خاطر بی پولی و بدبختی ؛ از خونه بیرونت کردم "
مات مونده بودم از کارهای ننه سر در نمیاوردم ؛
گفتم ننه خودت جلو شوهرش خوارش کردی کتکش زدی اونوقت عزت و نفرین میکنی؟؟
با گوشه پیرهن گلدارش اشکاش رو پاک کرد و نالید :چیکار میکردم ننه ؛اگه رو بدم پنج تا دختر دارم همشون طلاق میگیرن بر میگردن خونه ؛اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم "
کج نگام کرد و گفت " یکی از خواهرات طلاق بگیره ؛هیچ خواستگاری پاشو تو این خونه
نمیذاره "
 

دوباره غروب به بهونه آوردن آب سر چشمه دفتم اینبار یه پسره دیگه اونجا بود؛ناامید شدم سریع دبه رو پر گردم تا راه بیوفتم ؛با صدایی که از پشت سرم شنیدم ؛سر به عقب جنباندم همون پسر چشم بادومی پیشش بود و به وضوح صدای قلبم رو میشنیدم دستام عرق کرده بودبه چادری که دور کمرم بسته بودم چنگ انداختم و دستپاچه گفتم با من بودین ؟؟
پسر نزدیک اومد و گفت اسمم قدیره ؛اینم براردم سلمانه؛یه برادر دیگه به اسم حبیب داریم تو این کشور غریبیم ؛از کشور خودمون زدیم بیرون و اومدیم اینجا کار میکنیم ؛
برادرم سلمان بهت دل باخته ؛میخوام اگه خودت راضی باشی با پدرت صحبت کنم ؛
دست و پاهام میلریزد ؛سر در یقه فرو بردم آروم گفتم "من حرفی ندارم فقط باید با اقام صحبت کنید "
سریع با قدمهایی تند سمت خونه راه افتادم ؛
چن باری سر به عقب جنباندم چشمم خورد به قدیر و سلمان که پشت سرم میومدن ؛میترسیدم یکی از برادرهام ببینه و برام شر بشه نزدیکای غروب بود ؛که توی طویله با ن ننه شیر گاو رو دوشیدین وقتی بیرون اومدم چشمم خورد به قدیر که با اقام گوشه حیاط؛خلوت کرده بود و حرف میزد؛ننم در حالیکه خیره به قدیر نگاه میکرد چشماش رو ریز کرد و گفت "رخشنده این پسره مال این اهالی نیست انگار غریبه با آقات چیکار داره ؟؟شونه بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم "ننه من چه بدونم تو ماشالله مفتش محلی نمیشناسیش انتظار داری من بشناسمش؟
ننه برام چشم ابرو نازک کرد و زیر لب غرید"دختره ور پریده مونده خونه زبون دراز شده شوهر کنی دیگه لال میشی "
شب سر سفره شام نشسته بودیم که آقام حینی که با هاونگ گوشت رو میکوبید گفت "برای رخشنده خواستگار اومده ؛ننه بابا ندارن ؛اینجا غریبن از کارگرای مش قربونن ؛"
ننم با شنیدن اسم خوستگار چشماش برق زدو با لبخند نگاه آقام کرد و گفت "والله اون یکیارو به ننه بابا دار دادیم چه گلی به سرمون زدن ؛مهم اینه پسره آدم باشه "
آقام تیز نگاه ننه کردو گفت "زن میگم غریبن از یه کشور دیگه اومدن ؛ما که نمیشناسیمشون ؛نمیدونیم چیکارن "
ننم که تو دلش عروسی بود گفت "مرد بدبخت کارگره نون حلال در میاره مگه قراره چیکاره باشه ؟"
آقام زیر لب استغفرالله گفت به بحث خاتمه داد ؛
ننم به خاطر اینکه یه نون خور اضافی از سفرش کم میشد خوشحال بود ؛ولی آقام دلش رضا نبود ؛شب توی رختخواب پچ پچ آقا و ننم رو میشنیدم میدونستم راجب سلمان حرف میزنن؛ گوشام رو تیز کردم ؛صدای اقام رو میشنیدم "زن مگه این دختر جای تورو تنگ کرده ؛اونارو که بدبخت کردی لااقل بذار این یکی خوشبخت بشه ...

با اصرار ننه ؛و اشتیاقی که برای شوهر دادن من داشت ؛بالاخره آقام راضی شد تا خواستگاری بیان ؛فرداش که قدیر برای گرفتن جواب اومد ؛آقام گفت "باید بیاین حواستگاری تا صحبتها زده بشه "
خواهر بزرگم مدینه وقتی فهمید که خواستگار غریبه دارم ؛کلی ننه رو سرزنش کرد ؛و گفت مارو که بدبخت کردی لااقل بذار این دختر خوشبخت بشه ؛والله مارو به آشنا دادی وضعمون اینه ؛وای به حال رخشنده که ؛یارو اینجا غریبه معلومه نیس از کدوم جهنم دره ایی اومدن ،نه معلوم نیس مال کجان نه ننه باباشون معلومه؛!!"
منم کنج دیوار میل بافتنی دستم بود با حرکات تند انگشتام نخ کاموارو رد میکردم ولی تمام حواسم به حرفهای ننه بود ؛از خونوادم که هیچ محبتی ندیده بودم ؛دلم به همون خنده های سلمان خوش بود ؛ساعتها مینشستم و بهش فکر میکردم تو خیال خودم با سلمان بچه هام رو بزرگ میکردم ؛ولی جرات اینکه نظر بدم رو نداشتم ؛
ننه که مرغش یه پا داشت اصلا حرفهای آبجی مدینه رو نمیشنید ؛ابجی بلند شدو چادر گلدارش را روی سرش انداخت نگاه دلسوزانه ایی به من انداخت و گفت زیر لب نالید" فدات بشم توام بختت سیاهه خواهر؛چی میشد یه ادم خونواده دارو درست و حسابی میومد خواستگاریت "
آه سوزناکی کشید و از خونه بیرون رفت "تو دلم به حرفهای آبجی میخندیدم ؛خودش زن یه پیرمرد شده بود سلمان هر چی بود جوون و کم سن بود برو روشم از دومادهای دیگمون بهتر بود"
جمعه شب سلمان و برادراش اومدن خواستگاری ؛
هول و ولا داشتم صورتم را به در چوبی چسبونده بودم از لای درز در سلمان رو میدیم که سر به زیر نشسته بود یه کلمه هم حرف نمیزد برادر بزرگتر قدیر صحبت میکرد ...
بعد اینکه قدیر حرفهاش رو زد ؛یه بسته پول جلوی اقام گذاشت و گفت :ما رسم داریم دختر که میگیریم پول مهریه اش رو میدیم "
ننه با دیدن پولها چشماش برق زد و سریع بلند شد و با کمر خمیده لنگ لنگان توی اشپزخونه خونه اومد ؛چایی ریخت و سینی چایی رو داد دستم ؛با ذوق گفت "یه بسته پول گذاشت جلوی اقات ؛اینا چقدر دست و دلبازن ؛دخترم حرف ابجیات رو گوش نده اونا اگه به فکرت بودن یه خواستگار برات میاوردن ؛همینکه دل خرج کردن داره مرد زندگیه ؛ با تاسف سرش رو تکون داد و گفت "چهار تا دوماد داشتم یه قرون کف دستم نذاشتن ؛انگار نه انگار که دختر بردن فقط بلدن خودشون و بچه هاشون بیان و بچرن و برن"
 

سینی چایی رو بین مهمونا چرخوندم ؛رو بروشون نشستم ؛نگاه تیز حبیب و قدیر اذیتم میکرد ؛سلمان سرش پایین بود به گلای قالی چشم دوخته بود؛
اونشب همه چی تموم شد؛بعد رفتن سلمان و برادراش ؛ننه اسفند روی زِغال ریخت و دور سرم چرخوند ؛فرداش به خواهرام و برادرام خبر رسوند که بیان خونمون؛ همه داداشام و خواهرام مخالف بودن ؛ننه از تو صندوقچه پول رو برداشت و جلوشون انداخت و گفت ؛کدوم یک از دومادام همچین پولی دادن ؛ننه بابا هم نداشته باشن عرضش رو دارن کار کردن،دستشون به دهنشون میرسه ؛
ننه ،خواهرام و برادرام رو دعوت نکرده بود تا ازشون نظر بخواد ؛بلکه فقط میخواس پول رو نشونشون بده ؛به رخ شون بکشه ؛
جواب "بله" قطعی رو دادیم قرار شد یه جشن کوچیک بگیرن ؛چن ماه اول تو همون روستا میموندن ولی بعدش میخواستن برن شهر کار کنن؛
یه هفته قبل جشن عروسیم ؛قدیر و سلمان اومدن دنبالم ؛به همراه ننه و افسانه خواهرم ؛راهی شهر شدیم ؛دست روی هر چی که میذاشتم قدیر نه نمیگفت ؛
سلمان پسر آرومی بود حتی طی مسیر یه کلمه هم حرف نزد ؛خریدا که تموم شد وقتی خونه برگشتیم ؛ننه با ذوق خریدام را روی زمین ریخت و نشون خواهرام میداد و با ذوق از دست و دلبازی قدیر میگفت ؛
افسانه که کنارم نشسته ؛به پهلوم زد و گفت :رخشنده تو واقعا این پسره سلمان رو میخوای؟؟
گقتم چطور مگه ؟
چشماش رو ریز کرد و گفت :این پسره واقعا عاشق تو شده ؟
صورتم سرخ شد با خجالت گفتم "خب خودش پسندیده داداشش رو فرستاده خواستگاری !
گفت :والله به اون قدیر بیشتر میخوره خاطر خواهت باشه تا سلمان !!
سرم رو نزدیک گوشش بردم و گفتم "خب انگار یه ذره چشم چرونه ولی سلمان سنگینه مثل اون نیست " چن روزی به عروسیم مونده بود ؛اونا که سه نفر بیشتر نبودن تو جشنم فقط اهالی روستا با فامیلای من دعوت بودن؛
ننه لگن لباسها رو گذاشت سرم و گفت "ببر این رخت چرکارو سر چشمه بشور و بیار دو روز دیگه که بری من پیرزن دست تنها میشم "
سرچشمه داشتم لباسهای کفی رو آب کشی میکردم و میچلوندم ؛ناگهان سنگینی حضور کسی رو احساس کردم ؛سرم را که به بالا جنباندم ؛سلمان روبرویم ایستاده بود دستپاچه زیر لب سلام دادم چهره اش درهم بود ؛خودم رو مشغول شستن لباسها کردم ؛صداش تو گوشم پیچید"من پشیمون شدم نمیخوام باهات ازدواج کنم !"
بهت زده نگاش کردم منگ پرسیدم "چرا ؟"
لب آب نشست دستاش رو توی آب فرو برد "من شاید برم کشور خودم ؛تو که نمیتونی به خاطر من از خونوادت دل بکنی میتونی؟"
من که دلبستگی به خونوادم نداشتم ؛بی درنگ گفتم "چرا میتونم هر جا بری باهات میام "
 

سلمان بی توجه به من حرفاش رو زد و رفت ؛دنبالش ره افتادم و صداش کردم با بغض نالیدم "تو که نمیخواستی باهام ازدواج کنی تو که دوسم نداشتی چرا بهم امید دادی اومدی خواستگاریم "سر به عقب جنباند
برای لحظه ایی نگاهش رنگ غم گرفت و گفت "آره من اشتباه کردم ؛نباید پاپیش میذاشتم ؛ولی خب فک میکنی خونوادت بفهمن میخوام از اینجا ببرمت به ازدواجت با من راضی میشن؟
پوزخند تلخی زدم و گفتم :برای اونا فرقی نداره کجا برم ؛فقط شوهر کنم خونه نباشم برای ننم کافیه ؛!!نزدیکتر شد و تیز تو چشمام خیره شد "چون دوست دارم عاشقتم دارم ولت میکنم میدونم با من خوشبخت نمیشی"
با گریه تشت لباسهارو روی سرم گذاشتم تا خونه زار زدم و گریه کردم ؛تا به خودم اومدم پشت در حیاط بودم؛با گوشه چارقدم صورت خیسم رو پاک کردم "
لباسهارو که روی بند رخت پهن کردم ؛تو ایوون چشمم خورد به قدیر ؛با خودم گفتم حتما اومده همه چی رو به هم بزنه ؛
بی تفاوت از پله ها بالا رفتم و بدون اینکه سلام بدم داخل خونه شدم ؛
ننه اومد داخل و گفت :دختر بزرگ نکردم مثل گاو سرش رو بندازه پایین و بره زبونت نمیچرخه یه سلام بدی نا سلامتی برادر شوهر بزرگته احترامش واجبه ؛والله کدوم برادری در حق برادرش همچین لطفی میکنه؛شیربهات رو کامل داد ،میخواد برات عروسی هم بگیره "
ننه همینجوری یه ریز حرف میزد و مات و مبهوت بهش خیره شدم و گفتم "عروسی؟؟"
ننه همینجوری که یه بنر حرف میزد گفت"بله میخواد برات عروسی بگیره ؛مگه بدون عروسی هم دختر میفرستن خونه شوهر؟؟ "
از خوشحالی شادی زیر پوستم دوید ؛سریع انگورهای که آقام از باغ چیده بود رو توی سبد چپوندم و گفتم "ننه ببر ؛درست نیس جلوی مهمون خالی باشه "
ننه با تعجب سبد رو از دستم گرفت و بیرون رفت ؛
شب ننه اینا همه خواب بودن ؛برای دستشویی توی حیاط رفتم ؛
از ته حیاط پیس پیس شنیدم اانگار یکی بهم علامت میداد ؛با ترس و لرز گردن کشیدم و با صدای لرزون گفتم کیه ؟؟
یهو سلمان از پشت درخت به بیرون و اومد و گفت "رخشنده منم سلمان؛کارت داشتم باید باهات حرف میزدم"
پاورچین پاورچین با ترس و دلهره نزدیک رفتم ..
 

سلمان چهره اش در هم بود ؛بازوم رو گرفت و کشید پشت درخت و گفت"رخشنده دروغ چرا من دوست دارم ؛غروبی که اون حرفهارو زدم خودم خیلی داغون بودم میون یه دوراهی موندم ؛تنها یه راه داره از خونوادت بخواه بعد عروسی ؛تو یکی از اتاقهای شما بمونیم ؛من دو تا برادر عزب دارم درست نیست تازه عروس اونجا ببرم "
نمیدونستم چی بگم ؛گفتم ؛"اخه میبینی که ما خونمون جا نداره ؛همین الانم ننه زور میزنه شوهرم بده از دستم خلاص بشه اگه بگم اینجا بمونیم قبول نمیکنه ؛کلافه توی تاریکی دستش را روی پیشونیش کوبید و گفت با نگرانی نگام کرد و گفت "پس فعلا فقط نشونم بمون تا بعداً عروسی بگیرم ؛منم تو این مدت قرضم رو به قدیر و حبیب پرداخت کنم "
فقط به اقات بگو جایی که پسر عزب داره نمیرم؛شرط کن سلمان خونه بگیره بعد عروسی بگیریم ؛بعید میدونستم ننه قبول کنه ؛با این وجود قبول کردم ؛سلمان ؛یه لحظه دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو سفت به سینش چسبوند ضربان قلبم بالا رفته بود اولین بار بود که یه پسر لمسم میکرد ؛صورتم سرخ شده بود ؛در عین حال از ترس و هیجان بدنم میلرزید ؛پیشونیم رو بوسید و منو از خودش جدا کرد و رفت ؛تو شوک کار سلمان مونده بودم با نگاهم بدرقه اش کردم ؛همونطور خیره به در حیاط مونده بودم ؛با صدای ننه؛ سرم‌ را به عقب چرخاندم ننه تو تاریکی چشماش رو ریز کرد و گفت "رخشنده تو حیاط چیکار میکنی؟"دستپاچه گفتم" هیچی احساس کردم روباه تو حیاط دیدم گفتم شاید برای مرغ و خروسا اومده باشه ؛ننه که معلوم بود حرفام رو باور نکره ؛با غیض گفت برو تو خونه تو تاریکی مثل جنزده ها وایستادی چیکار !!
صبح که بیدار شدم ننه تو آب حوض دست و صورتش رو میشست ؛دل دل کردم بهش بگم ولی از واکنشش میترسیدم با خودم گفتم بهتره اول با اقام حرف بزنم میدونستم ننه مخالفه،
"اقام جلوی طویله علوفه خورد پیکرد ؛ یه دسته علوفه لای گیوتین گذاشتم و حینی که آقام دسته گیوتین رو پایین میاورد گفتم "آقا ؛این پسره ؛که اومده خواستگاری ؛دو تا داداش عزب داره ؛من چطور میتونم با اونا تو یه خونه باشم؟
اقام کمرش رو راست کرد و گفت "خب پیش اونا که نمیشه بری ؛پسره باید خونش رو جدا کنه "
گفتم والله فک نکنم پولی داشته باشه میبینی که خرج عروسی و شیربهارو داداشش داده معلومه خودش چیزی نداره "
اقام گفت :خدا کریمه دختر؛ حالا با خودش صحبت میکنم ببینم چی میگه ...
آقام عادت داشت بعد ناهار یه چرت بخوابه ؛صداش رو میشنیدم که به ننه میگفت :این پسره خونه زندگی داره اصلا نکنه میخواد رخشنده رو پیش داداشاش ببره ؟؟
ننه: پیش داداشاش بره مگه از برادر شوهر محرمترم داریم
 
 
صبح با صدای داد و فریاد آقام از خواب پریدم ؛لحاف رو کنار زدم ؛چارقدم را روی سرم انداختم ؛
وقتی وارد هال شدم آقام غضبناک رو به ننه غرید :هی هر چی گفتی ،گفتم چشم ؛ولی زن تو یه جو عقل تو اون کلت نیس دخترام رو بدبخت کردی؛خواستگاری نبوده تو این خونه بیاد و نا امید برگرده ؛،ولی این پنبه رو از گوشت بیرون کن بذارم رخشنده با دو تا پسر عزب یه جا زندگی کنه ؛اگه خیلی هول عروس شدن دخترت رو داری ؛برو اون اتاقک کاهگلی پایین حیاط رو تمیز کن ؛اونجا بشینن ؛اگرم نمبخوای فعلا نشون میمونن تا خودش خونه بسازه؛
ننه که تا حالا اعصبانیت آقام رو ندیده بود ؛گوشه اتاق لب به دندون گرفته بود و حرف نمیزد ؛کلا سیاستش بود ،وقتی آقام عصبیه ساکت باشه ،
یه لیوان آب دست آقام دادم ؛لیوان آب رو سر کشید و عصبی بیرون رفت؛ دور و بر ننه آفتابی نمیشدم ؛چون میدونستم تمام دق دلیش رو سر من خالی میکنه ؛
الاغ رو برداشتم ؛دبه هارو توی خورجین گذاشتم
،سمت چشمه راه افتادم ؛قبل اینکه برسم قدیر با چن نفر غریبه سر چشمه بودن ؛
بکم دور تر ایستادم تا وقتی خلوت شد برم ؛کارگرهای دیگه همه پراکنده شده بودن؛قدیر هنوز لب چشمه ایستاده بود ؛؛نزدیکتر اومد سرم را پایین انداختم ؛نمیدونم چرا نگاه تیزش آزارم میداد و افسار الاغ رو گرفت و حینی که سمت چشمه میرفت گفت "زن داداش ؛دیگه خودت نیا سر جشمه ؛غروبا از سر کار برگشتیم خودم یا سلمان میایم براتون اب میاریم "
تا بخوام جوالی بدم صدای سلمان تو گوشم پیچید ؛نه لازم نکرده هر کاری داشتی به خودم بگو ؛قدیر لبخند تلخی زد و رفت "از دیدن سلمان ؛هیجان زده بودم ؛زیر چشمی نگاهش کردم ؛"
_رخشنده با آقات حرف زدی؟
گفتم آره اقام میگه یا نشون بمونید یا اینکه عروسی بگیرید تو اتاقک کاهگلی ته حیاط زندگی کنیم ؛
قدیر چشماش برق زدو گفت "خب خیلی ام خوبه ؛فعلا تو همون اتاق میمونیم ؛تا من خودم خونه بسازم ؛خیالت راحت نمیذارم سختی بکشی "
ننه انگار راضی شده بود تو همون الونک ته حیاط زندگی کنیم ؛هر چند زیاد راضی نبود ولی از ترس اینکه وقتی نشون شدم ؛سلمان ولم کنه ؛به همینم راضی بود ؛یه ریز تو گوشم میخوند ؛"دختر زشته بخدا، مگه من خودم بردار شوهرای یتیمم رو بزرگ نکردم وقتی هم که اومدم ؛دو تا شون جوون بودن خودم براشون آستین بالا زدم ؛بردار شوهر مثل برادر خودم آدمه...."
 
 
اتاقک ته حیاط رو تمیز کردم ؛جهاز مختصری که ننه خریده بود رو توی اتاق چیدم ؛همه چی ساده بود ولی همون اتاق خونه آرزوهای من بود ؛از خوشحالی رو پای خودم بند نبودم ،
دم در ایستادم ؛ به دور اتاق چشم چرخاندم ؛همون حین خواهرم مدینه اسفند را توی اتاق چرخوند و زیر لب تکرار میکرد الهی خوشبخت بشی الهی سفید بخت بشی دختر ؛
شب دل توی دلم نبود ؛دل به سلمان باخته بودم ؛برای عروس شدنم لحظه شماری میکردم ؛صبح که بیدار شدم ،بعد صبحونه ننه بقچه حموم رو گذاشت زیر بغلم و گفت" ؛سر راحت برو افسانه رو بردار ؛برو حموم "؛راه افتادم افسانه رو هم تو راه برداشتم ؛دخترای هم سن خودم که بعضیاشون بچه کوچیک بغلشون بود ؛هر کدوم توی حموم یه کاسه آب روی سرم ریختن ؛
یکی از دوستام که همسن خودم بود ؛کیسه رو برداشت و پشتم رو کیسه کشید و گفت "رخشنده تو نمیترسی زن غریبه ای شدی که اصلا نمیشناسیش ؟من با پسر عموم که از بچگی میشناسم ازدواج کردم روزگارم سیاهه ؛هر روز دو بار زیر مشت و لگداش کبودم نکنه روزش شب نمیشه ..
با یاد اوری عشق سلمان لبخندی روی لبم نشست "نه مقبوله من سلمان رو دوست دارم میدونم اونم دوسم داره پس خوشبخت میشم "
آه کشداری کشید و گفت "والله ما که بخیل نیسیم ایشالله خوشبخت بشی ؛اینارو گفتم که چشماتو باز کنی ؛قبل ازدواجم منم راجب شوهرم همینجوری فکر میکردم ؛ولی مردا تا دستشون بهت نرسیده عزیزی براشون ؛همینکه مال خودشون بشی همچین رنگ عوض میکنن که نگو "
دروغ چرا ته دلم ترسیدم ؛منم به روز قبوله دچار بشم ،از حموم که بیرون اومدم سمت خونه راه افتادم ؛مشاطه تو خونه منتظرم بود ؛یه دستی به سرو صورتم کشید و با آب قنده یه ذره موهام رو پیچ داد ؛لباس سفیدی که توی خرید عروسی برداشته بود رو تن کردم ؛وقتی جلوی اینه ایستادم صورتم تغییر کرده بود ؛انگار یه نفر دیگه جلوی آینه بود ابروهایی نازک که باعث شده بود چشمام درشتر به نظر برسه ...
تو جشن فقط فامیلای خودم بودم ؛
همه زیر لب پچ پچ میکردن ؛سلمان با دست و کل و زنای مجلس وارد خونه شد بغلم دستم ایستاد و از خجالت سرش پایین بود ؛حتی یه بارم توی صورتم نگاه نمیکرد ؛ با دستمال عرق پیشونیش رو پاک میکرد...
بعد جشن خواهرام دستم رو گرفتن و تو حجله بردنم وقتی با سلمان تنها شدم ؛تمام بدنم میلرزید ؛از خجالت نمیتونستم لباسام رو عوض کنم :سلمان رو کرد بهم و گفت "میخوای با همین لباسات بخوابی ؛گفتم میشه بری بیرون عوض کنم ؟
گفت هیچ جا نمیرم تو دیگه زنمی دلیلی نداره خجالت بکشی ؛با شرم و حیا لباسام رو در اوردم ؛سلمان بلند شدن دستام رو گرفت و گفت "دیگه لزومی نداره بپوشی ...
 

سلمان دستاش رو دور کمرم حلقه کرد برای لحظه ایی سرش را روی شونه های لختم گذاشت ؛حس ارامش گرفتم و ترسم ریخت؛
همون حین یکی محکم به در کوبید ؛سریع از خودم رو از سلمان جدا کردم زیر لحاف خزیدم و خودم رو به خواب زدم سلمان درو باز کرد ؛صدای ننه شنیدم "سلمان ننه برو داداشت کارت داره لابد کارش واجبه که این وقت شب اومده اینجا؟
صدای بسته شدن در که اومد سریع لباس پوشیدم ؛؛از پنجره کوچیک چوبی به بیرون چشم دواندم حیاط تاریک بود چیزی دیده نمیشد
پنجره رو که باز که صدای عصبی سلمان رو شنیدم "بدهکار هستم ولی بی ناموس که نیستم این وقت شب دم در خونم اومدی ؛الانم برو پولتو تا قرون اخر میدم "
قدیر که با حرص صداش رو اروم کرده بود گفت "قول و قرارت یادت رفت؟خودت رو زدی به علیچپ انگار نه انگار که باهات چی طی کرده بودم "
صدای سلمان که اوج گرفت"برو گم شو اینورا نبینمت کثافت با خودت چه فکری کردی؟"
گیج شده بودم نمیدونستم بحثشون سر چیه!!
سایه سلمان رو دیدم که از جلوی پنجره رد شد ؛سریع خودم رو عقب کشیدم ؛در و باز کرد و عصبی وارد خونه شد حتی نگاهمم نکرد روی تشک دراز کشید و اشاره کرد فانوس رو خاموش کنم ؛
فتیله فانوس رو پایین کشیدم بغلش دراز کشیدم ؛ساق دستش که روی چشماش گذاشته بود رو کنار زدم نیم خیز شدم و توی صورتش نگاه کردم "داداشت بدهیش رو میخواد؟راسش ناخواسته حرفهاتون رو شنیدم ؛ یه لحظه جا خورد تو تاریکی؛ تیز تو چشمام خیره شد و گفت :دیگه چی شنیدی؟
از عکس العملش ترسیدم و گفتم هیچی نشنیدم فقط همینایی که گفتم ؛
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد تنم را به آغوش کشید ؛حس ارامش ترس اضطراب همه تو وجودم بودن ؛ با بوسه های ریز و درشتی که روی صورتم میگذاشت ؛آروم شدم تنم رو به محابا بهش سپردم همون شب از دنیای دخترانگی جدا شدم ؛
صبح با کوبیده شدن در خونه چشم گشودم ننه سینی صبحونه رو سمتم هل داد و گفت "مبارکه ؟مشکلی که نداشت ؟"
از خجالت صورتم سرخ شد ؛
زد به شونم "برو دستمال و بیار تا دهن زنای فامیل رو ببندم ؛والله هیچی نشده ریختن خونه؛منتظر جشن پا تختین ؛توام تا لنگ ظهر نگیری بخوابی!!"
توی خونه اومدم دستمال خونی رو با خجالت دست ننه دادم و سریع درو بستم ؛
وقتی سر چرخاندم ؛سلمان با لبخند پت و پهن با چشمایی پف الو و موهایی درهم روی تشک نشسته بود ؛زیر لب سلام دادم؛

با خنده گفت "دستمال برای فامیلای دوماده که اینجا نیستن ؛فامیلای شما دستمال خونی رو میخوان چیکار؟
سینی صبحونه رو جلوش هل دادم و گفتم :فقط از روی فضولیه "

اون روز جشن پاتختی هم بر گزار شد ؛بعد رفتن مهمونا ننه همش زیر لب غرولند میکرد؛معلوم بود از بودن ما توی حیاط خونش خوشحال نیست ؛
باید بکوب دستورهای ریز و درستش رو اجرا میکردم وگرنه تا شب از دست زخم زبوناش در امان نبودم ؛؛حیاط رو اب پاشی کردم ؛دو لا شده بودم حیاط رو میکشیدم ؛سلمانم خونه نبود طبق معمول سر زمین مردم کار میکرد و ننه هم تو خونه مشغول اشپزی بود ؛ یه لحظه کمرم رو صاف کردم همان حین چشمم خورد به قدیر که با چشمای هیزش بهم خیره شده بود ؛ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم "با کی کار دارین؟"
با قد دیلاقش که کج و کوله راه میرفت جلو اومد و گفت "ناسلامتی زن برادرم شدی ؛اومدم شب دعوتتون کنم خونه "
چادرو و روی صورتم کشیدم "نه این چه حرفیه ؛شما خودتون صبح تا شب سر کارین؛امشب شام میذارم با آقا حبیب بیاین اینجا "
انگار از دعوتم خوشش اومده بود ؛تشکر کرد و رفت "شام قیمه بار گذاشتم ؛سلمان که از سر کار برگشتم ؛یه نفس بو کشید و گفت "به چه عطری راه انداختی؛سنگ تموم گذاشتیا "
روی پیکنیک خم شدم و ملاقه رو توی غذا چرخوندم "داداشت اینا شام اینجان ؛دعوتمون کرد خونشون، منم گفتم بهتره اونا بیان ؛کسی نیس براشون اشپزی کنه "
عصبی داد زد"کی بهت گفته سر خود مهمون دعوت کنی ؛اگه داداش منه ؛دلم نمیخواد دعوتش کنم ،به توام مربوط نمیشه بخوای دخالت کنی"
یه لحظه جاخوردم ؛با دلخوری گفتم "خب من چه میدونستم نمیخوای بیان خونمون ؛فقط خواستم خوشحالت کنم ؛بالاخره برادراتن "
خنده تلخی زدو گفت "باشه امشبم نمیخواد تو اینجا باشی غذارو پختی برو خونه ننت "
میدونستم از دستم دلخوره ؛سرم رو به نشونه "باشه "تکون دادم ؛برنجم که دم برد ،زیر غذارو خاموش کردم و خونه ننه رفتم؛
ننه چپ میومد راست میرفت فقط غر میزد "خجالتم خوب چیزیه ؛مهمون داری پاشدی اومدی اینجا ؛والله زشته "
گفتم "خب سلمان نمیخواد باشم میخواد برادراش راحت باشن"
ننه خوابیده بود صدای خرو پف اقام بلند شده بود ؛نگاهم به ساعت بود که سلمان بیاد دنبالم ؛وقتی دیدم خبری نشد رو زمین دراز کشیدم ؛اصلا نفهمیدم کی خوابم برد چشم که گشود افتاب بیرون زده بود ؛همون طور خوابزده؛از خونه بیرون اومدم ؛حلوی در خونه رو نگاه کردم هیچ کفشی نبود؛در و باز کردم ؛سلمان رو تشک لش افتاده بود ؛جاسیگاری پر فیلتر سیگار بود ؛ظرفهای کثیف تو تشت تلمبار شده بود ؛بوی تند سیگار گلو رو میزد ..پنجره رو باز کردم ...وقتی بیدارش کردم بوی تند زهرماری توی دماغم پیچید ؛صورتم رو جمع کردم و گفتم "زهرماری خوردی ؛میخوای مثل شوهر عفت(خواهرم) خودت رو بدبخت کنی؟
 

اون روز سلمان تا لنگ ظهر خواب بود به زور بیدارش کردم عصبی سرم داد و بیداد کرد با حرص سمتم اومد از ترسم به دیوار چسبیدم ؛در حالیکه بوی تند زهرماری خفم میکرد صورتش رو موازی صورتم قرار داد و با غیض گفت "چشمت دنبال قدیره ها؟
رنگم پریده بود با صدای لرزون گفتم "چی میگی چرا باید چشمم دنبال اون باشه اخه من با اون چه صنمی دارم"
عصبی داد زد پس اون کثافت چی میگف دیشب ؟که به عشق دیدنش هر روز به بهونه شستن رخت و لباس سر چشمه میرفتی به هوای اینکه ببینیش !!
عشوه هایی که براش میومدی چی؟ یعنی همش دروغه ؟از شنیدن حرفاش دهنم باز مونده بود ؛منگ نگاش کردم "من به خاطر تو میرفتم لب چشمه نه دیدن اون ؛اصلا چرا باید به برادرت نظر داشته باشم !!؟"
عصبی لنگ درو کوبید و رفت ؛کل روز کلافه بودم چشمم به کوچه مونده بود؛ هیچ خبری از قدیر نبود ؛
ننه دم در طویله ایستاده بود داد زد "رخشنده بیا اینجا طناب بزغاله رو بگیر تا بتونم شیر بدوشم ،
چیه اونجا ماتم گرفتی؟هوف کلافه ایی کشیدم اصلا حوصله نیش و کنایه های ننه رو نداشتم ؛
طویله نمورو تاریک بود فانوس رو از میخ دیوار آویزون کردم طناب بزغاله رو کشیدم "ننه حینی که گاو رو میدوشید زیر لب غرولند میکرد "چه غلطی کردی که شوهرت از خونه فراریه ؟
بدبخت بخت اولت سلمان بوده نکنه خیال کردی ادم بهتر از سلمان میاد سراغت ؛دست خورده که بشی سگم نگات نمیکنه "
با گلایه گفتم "تو هم برای همه ننه بودی برای بچه های خودت زن بابا ؛والله یه بار نشد دلسوزم باشی همش بلدی زخم بزنی؟
غضبناک بلند شد و آب دهنش رو توی صورتم پرت کرده ؛"دختره عفریته ؛زبون دراز ؛یه عمر کلفتیتون ،با چنگ و دندون به این سن رسوندمتون حالا برای من هار شدی ؛فک نکن شوهر کردی آدم شدی زبونت رو میبرم ؛معلوم نیس چه گوهی خوردی شوهرت از خونه فراریه "
حوصله کولی بازی ننه رو نداشتم با آستین پیرهنم ؛صورتم رو پاک کردن ؛از طویله بیرون اومدم ؛حالا معلوم نبود شب پیش آقام؛ چه ننه من غریبم بازی در بیاره"
رفتم تو خونه همش چشمم به در بود ؛وقتی از سلمان خبری نشد ؛دراز کشیدم نیمه های شب بود تازه چشمام سنگین شده بود که در باز شد از لای پلکهای سنگینم نگاه کردم سلمان بود ؛نرسیده روی زمین دراز کشید ...
خودم رو بخواب زدم ولی پشتش رو به من کرد و خوابید ؛قمفردا هم که بیدار سدم سلمان رفته بود ؛دیگه طوری شده بود که نمیدیدمش

سلمان روز به روز لاغرتر رنگ و رخش زردتر میشد گاهی وقتا به قدری حالش خوب بود که از حال خوشش خودمم تعجب میکردم گاهی وقتا به قدری داغون و عصبی که جرات نمیکردم بگم بالای چشمت ابروهه،
محرم بود ؛شب به همراه ننه رفتم مسجد ؛وقتی برگشتم ؛یه بویی ناشنا بیرون خونه پیچیده بود ،
درو که باز کردم ؛سلمان چنبره زده بود رو پیکنیک ؛یه لحظه مات و مبهوت نگاش کردم ؛
سرش رو بلند کرد و گفت "اینی که دارم میکشم داروئه همه استخونای بدنم درد میکنه ؛اینو نکشم میوفتم "
دو دستی روی سرم کوبیدم ؛ناامیدانه به دیوار تکیه دادم و رو زمین فرود اومدم ؛این صحنه رو وقتی بچه بودم خونه خواهرم مدینه زیاد دیده بودم ؛ شوهرش صبح تا شب پای پیکنیک بود ؛تا وقتی میکشید نعشه بود؛ولی وقتی نمیکشید خمار بود میوفتاد به جون مدینه ؛
ضجه زدم دستام را روی پام کوبیدم "سلمان بدبخت شدی هم خودت رو بیچاره کردی هم منو بدبخت کردی ؛
رفتی سراغ مواد ؛آخه ما آه نداریم با ناله سودا کنیم ؛بعد تو میشینی زهرماری میکشی"
زیر چشمی نگام کرد و گفت "رخشنده تورو خدا حال خوشم رو خراب نکن بدجوری نعشه ام"
حتی نمیتونستم قهر کنم و خونه ننم برم شاید از ترس نبودنم نکشه...
از در مهربونی وارد شدم ؛خودم رو جمع و جور کردم ؛با ملایمت گفت "سلمان جان این چیزی که تو میکشی ؛شوهر خواهرم رو بدبخت کرد ؛با خودت اینکارو نکن ؛چهار ستون بدنت سالمه تا معتاد نشدی بذارش کنار "
سرش رو تکون داد "اینارو بکشم ؛دیگه نمیکشم این دیگه اخرین بارمه "
ولی انگار نه انگار؛ دوباره خیلی علنی بی تفاوت ؛ جلوی چشم من ،شروع میکرد به کشیدن ؛دیگه تو خونه یه تیکه نونم پیدا نمیشد ؛هر چی در میاورد خرج مواد میکرد؛
صبح چشمام رو گشودم ؛
نگاهی به جای خالی سلمان انداختم ؛صبح زود ؛معلوم نبود پی مواد رفته یا سر کار ؛همینکه بلند شدم سرم گیج رفت ؛دستم رو به دیوار تکیه دادم ،،احساس میکردم دل و روده ام در حال بیرون ریختن جلوی دهانم رو گرفتم بیرون دوییدم ..
پشت سر هم عق میزدم ؛کل مخلفات معده رو خالی کردم ،آبی به دست و صورتم زدم ؛بلند شدم
ننه با چشمایی براق و رو بروم ایستاده بود "آبستنی رخشنده ؛ من از چشمات میفهمم چن روز شک کرده بودم "
جاخوردم ،منگ نگاش کردم"نه ننه ؛ناخوش احوالم بچه کجا بود!"
ابرو تو هم کشید نا سلامتی هشت تا بچه زاییدم؛چهار تا سقط کردم ؛زن حامله رو یه فرسخی هم ببینم تشخیص میدم ؛
به اون شوهر مفنگیت بگو عوض کشیدن خرج زنش کنه ؛ نون بیاره تو سفرش !!
با تعجب مات نگاش کردم ؛
_اونجوری نگام نکن ؛نکن خیال کردی نمیدونم معتاد شده ؛اونم از بی عرضگی تو بوده ...
 

یکی از خروسهای حیاط رو گرفتم و دادم آقام سر برید ؛
؛ننه همش چپ چپ نگاه میکرد از طرفی چون باردار بودم چیزی نگفت وگرنه جونش به مرغ و خروساش بند بود اونقدر که اونارو دوست داشت بچه هاش رو دوست نداشت ؛
شب آبگوشت خروس بار گذاشتم ،
بعد مدتها بوی غذای خوب تو خونه پیچیده بود ؛
سلمان وقتی رسید خونه ؛دماغش رو بالا کشید و سمت قابلمه رفت ؛
سرش رو با بهبه؛ چهچه تکون داد و سریع گفت حالا که غذای درست و حسابی داریم میرم قدیر و حبیب رو دعوت کنم ؛ جا خوردم و با بی میلی گفتم نه سلمان اینو درست کردم واسه خودمون یه خبری داشتم برات ،خواستم امشب رو باهم جشن بگیریم ؛
در ضمن نمیخوام به خاطر داداشت خونه اقام برم
کج نگام کرد و گفت چه خبری ؟
با خجالت سرم رو پایین انداختم ..
گفتم :راسش ننه میگه ؛آبستنم ؛فک کنم درست بگم یه ماهه عادت ماهانه نشدم ،در حالیکه تو فکر فرو رفته بود ؛ نگام کرد و بهت زده گفت :جدی میگی یعنی واقعا داری بچه دار میشی؟
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ؛
گفتم" یعنی خوشحال نشدی ؟"
هوف کلافه ایی کشید "انتظارش رو نداشتم ؛تنها چیزی که اصلا بهش فکر نکرده بودم بچه بود "
انگار به یکباره آب سردی روی سرم ریخته شد اصلا انتظار همچین برخورد سردی رو نداشتم ؛بی تفاوت به من بیرون رفت هوا تاریک شده بود با صدای یا الله سلمان چادرم را روی سرم انداختم ؛فهمیدم غریبه همراشه؛
با دیدن حبیب و قدیر جا خوردم زیر لب سلام دادم ،
سفره انداختم و غذا کشیدم ؛بلند شدم تا به خونه آقام برم ؛
حینی که درو باز میکردم با صدای سلمان ایستادم ؛
گفت کجا میری ؟
چادرو به دندون گرفتم و "میرم خونه ننه تا شما راحت باشین "
ابروهاش رو جمع کرد و با دلخوری گفت "رخشنده نا سلامتی مهمون داریم قباهت داره بشین از مهمونات پذیرایی کن "
مات نگاش کردم ؛باورم نمیشد تا دیروز دوست نداشت قدیر پاش رو خونه ما بذاره ولی الان منو شماتت میکرد
؛صدای خنده های قدیر و حبیب خونه رو پر کرده بود ؛از طرفی نگاههای تیز قدیر اذیتم میکرد؛سعی میکردم ؛کنجی بشینم که تو دید قدیر نباشم ...
ساعت نیمه های شب بود ؛به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم ،
نگاهم به ساعت دیواری بود ؛
قدیر بلند شد "خب دیگه ما زحمت کم میکنیم ؛ولی زن داداش مارو قابل بدونید با سلمان یه سر بیاین خونمون ؛هر چی هم خواستی خودت درست کن دور هم بخوریم "
لبخند کم رنگی زدم و تشکر کردم دلم نمیخواست خونش برم ؛حس خوبی بهش نداشتم ..

از خونه که بیرون رفتن پشت پنجره ایستادم پرده رو کنار زدم ؛سلمان اروم تو گوش قدیر چیزی گفت ؛
همان لحظه نگاه قدیر به پنجره افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد ؛بعدش سه تایی راه افتادن و رفتن ، تشک انداختم چراغارو خاموش کردم ؛تو رختخواب دنده به دنده میشدم ؛با صدای تقه ایی که به در زده شد ؛با تعجب بلند شدم ،در باز کردم ؛نگاهم به چشمهای پف آلود ننه افتاد ؛
با نگرانی گفتم" خیر باشه ننه این وقت شب خبری شده اینجا اومدی؟"
عصبی نگام کرد و زیر لب غرید "شوهرت این وقت شب کدوم گوری رفت؟
دستپاچه گفتم "هیچی رفته خونه داداشش ؛الاناس که برگرده "
از جلوی در هولم داد و داخل خونه شد "اون خروس سر بریدی ؛بدی این مفت خورا بخورن؟
به دیوار تکیه دادو نگاهش رو به دور اتاق چرخوند با نگرانی گفت "بببن رخشنده ؛شوهرت معتاد شده اونم از بی عرضگیه خودته حالا بماند ولی بعد حواست بهش باشه نذار بیشتر از این بدبخت بشی ؛؛حواسم هست هیچی برای خونه نمیخره ؛پول کارگریش رو دود میکنه میره ؛شدی پوست و استخون ؛
مثلا زنشی ،اومد تف کن خونه تو صورت بی غیرتش ؛زن حامله باید بخوره بابی پولی و بدبختی که نمیشه بچه آورد ..‌.
ننه لحنش تند بود ولی حرفاش بیجا نبود ؛
عاجزانه نگام به لبهای ننه دوخته شده بود ؛زیر لب نالیدم "تو بگو چیکار کنم ننه ؟مگه کاری هم از دستم بر میاد، مگه من بگم نکش نمیکشه!؟
چشماش رو ریز کرد و با غیض گفت :مرد باید مثل سگ از زنش بترسه ؛ولی تو چیکار میکنی برای شوهرت بساط میچینی اونم میکشه یه بار که پیکنیک نشست پیک نیک رو بکوب فرق سرش تا گوه بخوره نکشه گند بزنه به زندگیت ،
با تعجب چشمام رو گشاد کردم "بزنم بکشمش خونش بیوفته گردنم؟"
متاسف سرش رو تکون داد و دستش را رو زمین فشار داد و بلند شد؛حینی که دو لا شده بیرون میرفت غرید " تو زن زندگی نمیشی هر بلایی سرت بیاد از بی عرضگی خودته ؛ساده لوح "
پشت سر ننه بیرون راه افتادم همان لحظه سلمان جلومون ظاهر شد ؛و سلام داد "ننه بدون اینکه جواب سلامش رو بده سرش رو با تاسف تکون داد "چه سلامی چه علیکی والله قباهت داره ؛اسمت رو گذاشتی مرد ؛ زن ابستن رو تو خونه تنها گذاشتی کجا رفتی!! این وقت شب چه کار واجبی تو رو به بیرون کشونده ؛والله روزا میری کارگری شبا هم که زمینی نداری بری ابیاریش!!"
همینجوری که زیر لب حرف میزد سمت خونشون رفت
سلمان دستم رو گرفت و هولم داد توی خونه و با غیض گفت "رفتی چغولی منو پیش ننت کردی زنیکه ؟"
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه vlii چیست?