بالاتر از سیاهی۲ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۲

سلمان دستم رو گرفت با حرص داخل خونه پرت کرد؛وحشتزده به دیوار چسبیدم ؛دستش را زیر چونه ام گذاشت و بالا برد "یه بار دیگه بری چغولی منو زندگیم رو به ننت بکنی ؛اینقدر میزنمت که خون بالا بیاری "


محکم با لگد به پام کوبید از درد آخ کشداری گفتم انگار استخون پام سِر شده ؛اشکام سرازیر شد ؛اشکام از درد پایم نبود بلکه از دردی بود که روی قبلم نشسته بود،روی دلم سنگینی میکرد ؛با بچه تو شکم ،باشوهر معتاد نمیدونستم چه خاکی توی سرم بریزم ؛میدونستم اگه سلمان ترکم میکرد زندگیم بدتر میشد و بهتر نمیشد !!
باید نیش و کنایه های ننه ؛ و خاله خانباجیای روستارو هم میشنیدم ،
سلمان ؛تو اتاق دور خودش میچرخید ؛بند و بساطش رو اماده میکرد
پیکنیک رو جلوش گذاشت چن تا متکا رو هم سوار کرد ؛
کنج خونه بغ کرده بودم شاهد بدختی و خونه خرابی ام بودم ؛خم شد رو پبکنیک چن تا کام که گرفت ؛
نگاهش رو سمت من چرخوند انگار حالش بهتر شده بود نطقش باز شد با صدای رگ دار و لرزون گفت "رخشنده؛ عزیزم ؛دِ قربونت بشم ،من مریضم اینقدر به پرو پای من نپیچ ؛وقتی بدنم درد میکنه حالم دست خودم نیس"
فین فین کردم و دماغم و بالا کشیدم با چشمهای به خون نشسته ام نالیدم"سلمان به بچه تو شکمم فکر کن؛ تو رو خدا تا حالا دست روم بلند نکرده بودی ؛بذارش کنار ؛
عصبی داد زد بس کن ؛تا یه ذره به روت میخندم پر رو میشی ...
پاشو یه چایی نبات بیار برام؛ دهنم تلخ شده زهرمار گرفته،
چاییش رو ریختم ؛پشت بهش دراز کشیدم و دمدمای صبح بود ؛با صدای داد و فریاد برادرم داوود ؛
درو باز کردم ؛با حرص هولم داد و اومد توی خونه ؛سلمان از خواب پرید ؛ وحشت زده نگاه داوود کرد زیر لب غرید" چه خبرته سر اوردی این وقت صبح ؛همینجوری سرتو انداختی با داد و فریاد اومدی تو!"
داوود با خشم سمتس خیز برداشت "مرتیکه خجالت بکش ؛تو روستا برامون ابرو نذاشتی تو کوی و محله صحبت از دست کجی توئه؛دیشب کدوم گوری بودی ها؟"
سلمان به وضوح رنگش پرید به تته پته افتاد
بریده بریده گفت"خب کجا میخواستی باشم ؛پیش برادرام بودم "

داود پوزخندی زد و لباش رو کج کرد گفت "خونه برادرات بودی ؛یا خونه پیرزن بیچاره ؛که پولاش رو دزدیدی؟دهنم از تعجب وا مونده بود ؛گفتم داداش پیرزن کیه ؟ چی میگی با قدیر و حبیب بود بعدشم که اومد خونه ؛سلمان هر چی باشه دزد نیس این وصله ها بهش نمیچسبه "
چشماش رو ریز کرد و باغیض گفت "
از دیوار گل صبا بالا رفته ؛از همون لحظه نوه اش سر میرسه موقع فرار شناختتش ،


داوود صورتش بر افروخته بود ؛ما خونواده ابرو داری بودیم برامون ننگ بزرگی بود؛با خشم صورتش رو موازی صورتم قرار داد از لای دندونهای قفل شده اش غرید"رخشنده جمع کن شوهرت رو تا بیشتر از این گند نزده به آبرومون "
دست و پاهام میلرزبد ؛نامیدانه به سلمان خیره شده بودم ؛که شاید از خودش دفاع کنه بفهمم همه تهمت و افتراس ؛
از شرمندگی سر در یقه فرو برده بود ؛لام تا کام حرف نمیزد؛
ننه با حرص در و باز کرد و با داد و فریاد گفت "رخشنده بمیری با این شوهر کردنت ؛پسرای گل صبا اومدن پشت در حیاطن پولشون رو میخوان ؛
چه خاکی تو سرم بریزم آبرومون رفت ؛خوب شد دختر دم بخت خونه ندارم ؛؛وگرنه با وجود دوماد دزد کسی در خونمون رو نمیزد "
با حرص به استین سلمان چنگ انداخت و زور میزد تا تکونش بده حینی که نفس نفس میزد میگفت "برو گم شو گندی که بالا اوردی رو جمع کن پولشون رو بده تا بیشتر از این ابرومون نرفته "
سمت صندوق لباسهام رفتم و باز کرد دنبال النگوهام بودم تا بدم بهشون برن ؛ولی هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم ؛مضطرب لباسهارو جابه جا میکردم حتی چن بار بقچه ایی که توش طلاهام رو گذاشته بودم تکون دادم انگار آب شده بود رفته بود توی زمین ؛زیر چشمی با نفرت نگاه سلمان کردم؛
ننه سرش رو تکون داد" آی دختره سیاه بخت شوهرت از دیوار گل صبا بالا میره خیال کردی به طلاهای تو خونه رحم میکنه ؛تا حالا دود کرده رفته "
شزمنده بودم ؛با فکرو خیال فلاکتی که توش دست و پا میزدم ؛ زانوهام خم شد و روی زمین فرود اومدم ،
همه صدا ها توی سرم تکرار میشد جز سلمان که سکوت کرده بود ؛
داوود سمت در راه افتاد "به درک پولی که نتیجه یه سال زحمتم بوده رو میدم به اینا، تا بیشتر از این آبرومون نره " و با خشم درو کوبید رفت ،
ننه متاسف سرش رو تکون داد "بعد این باید خونمون رو چفت کنیم دومادمون دزده حروم خوره ؛نامحرمه !!یه دزد رو تو حیاط خونم جا دادم؛دختر دسته گلم رو بهش دادم فقط بلده بخوره بکشه "
ننه غرولند کنان بیرون رفت ؛دستام را روی صورتم گذاشتم هق هق گریه هام شدت گرفت با حرص بلند شدم دستش رو گرفتم به بیرون خونه پرتش کردم "گم شو برو بیرون هر وقت آدم شدی ترک کردی شدی سلمان سابق برگرد خونه ؛اعتیاد بدبختت کرده دزد شدی؛ترسم از این بی غیرت و بی ناموس بشی ..
 

سلمان رو از خونه بیرون کردم تو تنهایی خودم برای بدبختیم اشک ریختم ؛بعد این باید نیش و کنایه های فامیلو اهالی رو هم میشنیدم ،
با خودم عهد کردم تا سلمان مواد رو ترک نکنه خونه راهش ندم ؛صبح تا شب خونه ننه میرفتم و نیش و کنایه هاش رو تحمل میکردم،جون میکندم و کارهای خونش رو انجام میدادم و بعضی روزها با اقام سر زمین کار میکردم ؛ برای اینکه شکمم سیر باشه بچم گشنه نمونه ؛هیچ خبری از سلمان نبود ؛از گوشه کنار میشنیدم از اهالی توی شهر دیدنش بعضیا هم میگفتن رفته کشور خودش ؛چادر روی سر انداختم ؛سمت خونه ای قدیر راه افتادم تا سراغ سلمان رو بگیرم،از خونه که بیرون زدم حشمت خانوم رو دیدم ؛خبر ببر و بیار محله بود؛
ودولا شده بود کوچه رو آب و جارو میکرد با احتیاط از کنارش رد شدم ؛صداش از پشت سر تو گوشم پیچید "رخشنده دیگه سلامم یادت رفته ؛از بغلم رد میشی خودت رو میزنی به کوری "از زبون تند و تیزش دلخور شدم
سر چرخوندم زیر لب سلام دادم "
خندید و جای دندون شکسته ،سیاه شده اش بدجوری تو ذوق زد چشماش رو ریز کرد پرسشگرانه نگام کرد "شوهرت میگن فراریه ؛ولت کرده رفته ؛راست میگن دستش کجه؟
وقتی جوابش رو ندادم ؛
نفس کشداری کشید و گفت اوووف همچین قیافه میگیری انگار شوهرت کیه ؟
اون ننت حقشه شماهم چوب ننتون رو خوردین ؛دم به دیقه شوهر نکردن دخترم را روی سرم میکوببد ؛والله توام انگاری لقمه حروف بی دینت کرده ؛رد میشی ؛یه سلام رو زبونت نمیچرخه !!؟
؛با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و دندونام روی هم فشار دادم "خدا لعنتت کنه سلمان که رو سیاهم کردی ؛از هرکس و ناکسی باید حرف بشنوم و دم نرنم " به راهم ادامه دادم
نگاههای طعنه امیز مردم اذیتم میکرد ؛و پچ پچهای بلندشون که عمدا سعی میکردن حرفهاشون رو بشنوم ؛ماشالله ننه هم کم زخم نزده بود ؛منم بهونه ایی شده بودم برای ریختن زهر کینشون ،
پشت در خونه قدیر که رسیدم ؛
از لای در چوبی حیاط به داخل گردن کشیدم ؛
گونیهای پر آشغال و لوله های بخاری ، تنه درخت نیمه سوخته وسط حیاط پخش بود ، نگاهم رو به
ایوون کاهگلی فرو ریخته دوختم جز قفسهای پرنده که از دیوار آویزون بود بود چیزی ندیدم ،
یه لحظه ترس به دلم نشست همونطور که حیاط رو میپاییدم وارد شدم ؛ حبیب از اتاقک کوچکی که گونی کهنه از درش آویزون بود بیرون اومد ؛بوی گند دسشویی توی دماغم پیچید ؛
با دیدن من جا خورد غضبناک سمتم اومد "شما اینجا چیکار میکنید ؟"ملتمسانه نگاش کردم "آقا حبیب از سلمان خبر نداری هر کی یه حرفی میزنه ؟"
 

در حالیکه کلافه نگاه مضطربش هی سمت ایوون میچرخید گفت "زنداداش ؛حبیب اینجا نیست ما هم مثل شما خبری ازش نداریم خبردار که شدم خودم میام خونت بهت میگم ؛نیازی نیس شما تا اینجا بیاین "
گفتم چیکار کنم چه خاکی توی سرم بریزم ؛رفته منو با نیشو کنایه ها تنها گذاشته؛لااقل برگرده هر جا میخواد بره منو هم ببره بخدا دیگه بریدم "
تند تند زیر لب بله میگفت انگار سعی داشت منو از اونجا بیرون کنه ؛
صدای رگدارو قدیر از توی خونه اومد "حبیب با کی داری حرف میزنی ؛کجایی پس اون زهرمارو بردار بیار دیگه ؛"
با نگرانی گفت "نمیخوام قدیر بفهمه اینجایید ؛پس زود از اینجا بیرون برید ؛
با عجله از حیاط بیرون رفتم ؛حبیب خیلی عجیب و غریب شده بود؛ معنی حرفاش رو نمیفهمیدم رفتارش گیجم کرده بود ؛لحظه ای شک به دلم افتاد ، که شاید سلمان پیش خودشون بوده باشه ؛پشت درخت کمین کردم ؛دیگه از انتظار کشیدن خسته شده بودم ،که چشمم خورد به قدیر و حبیب با گونی که کول کرده بودن از خونه بیرون زدن ؛یه لحظه فکری به ذهنم رسید وقتی به اندازه کافی دور شدن سریع به دور اطراف چشم چرخاندم توی حیاط دوییدم ،با ترس و لرز از پله های کاه گلی بالا رفتم ؛
به امید اینکه سلمان رو ببینم ؛
؛پرنده های توی قفس بال بال میزدن خودشون رو به دیواره قفس میکوبیدن ؛با تشویش و دلهره ،به حیاط نگاه کردم ؛که یه موقع ناغافل بر نگردن ؛
دستهای لرزونم را روی دستگیره در چوبی فشردم ؛صدای ؛جیغ در بلند شد ؛اروم وارد اتاق شدم زیرپوشهای کثیف و زرد ؛با بوی تند عرق و سیگار تو فضای کوچیک و نمور اتاق پیچیده بود بی اختیار گوش چادرم را روی دماغم گذاشتم ؛
تشک و پتوی کهنه وسط خونه پهن بود ،
جا سیگاری پر از فتیله سیگار بود..سینی چایی با استکانهای زرد و کثیف روی طاقچه اتاق بود .
پاورچین پاورچین سمت در اتاقی که تو مجاورت همین اتاق بود رفتم درو باز کردم ؛
ولی کسی توی خونه نبود ؛همونطور که سر میچرخوندم ؛با صدای مردونه ایی قلبم توی دهانم امد
 

با ترس و لرز سر به عقب چرخاندم ؛با دیدن چهره بر افروخته داوود ؛بریده بریده گفتم "داداش دنبال سلمان بودم ..نذاشت حرفم به اخر برسه ؛چنگ انداخت به موهای سرم "میخوای بی ابرویی بار بیاری زن تنها پاشدی اومدی؛ خونه دو تا مرد مجرد ؛اگه از اهالی ببینن چه فکری راجبت میکنن هزار جور وصله ناجور بهت میچسبونن"
موهام داشت از ریشه کنده میشد ولی به خاطر اینکه صدام بیرون نره ؛اروم با صدای خفهرایی گفتم "داداش تورو خدا موهام کنده شده ولم کن؛بخدا کشیک ایستادن از خونه که بیرون زدن اومدم سلمان رو پیدا کنم "
عصبی غرید :کم اراجیف بباف ،دستم رو کشید
به بیرون پرتم کرد ؛گم شو برو خونه ؛داشتم میرفتم خونه پدر زنم یه لحظه از دور دیدمت ؛باورم نشد تو باشی ؛با عجله سمت خونه دوییدی ؛زنم فرخنده شناختت گفت :انگار رخشنده بود ؛چرا قایمکی دویید اونجا"
با غیض گفت "هیشکی برات حرف در نیاره همین زن من تو روستا بی ابروت میکنه ؛شوهرتم نیس ؛مردم دنبال حرفن ؛با این کارای احمقانت خودت رو نقل مجلس شب نشینی مردم نکن ؛
محکم بازویم رو گرفته بود پشت سرش به بیرون کشیده شدم ؛با حرص گفت چادرت رو مرتب کن؛شوهرت که بی ابرومون کرده توام با حماقتت خوارمون کن ؛
از خجالت سرم پایین ؛
یه بند تا خونه ؛شماتتم کرد ؛انگار اعصبانیتش نمیخواست فرو کش کنه ،
در حیاط رو که باز کردیم ؛ننه لب حوض نشسته بود قابلمهای سیاه رو با خاکستر میسابید "زیر چشمی نگام کرد و با غیض گفت "یهویی کجا گذاشتی رفتی یه خروار کار سرمون ریخته "
زیر چشمی نگاه نگرانم به داوود بود میدونستم اگه لب ترکنه و چیزی بگه ؛ننه دیگه تموم نمیکنه باید یه عمر ازش حرف بکشم "
داوود لب حوض نشست و مشتی اب روی صورتش پاشید نگاه ننه کرد
" ننه صبح تا شب میگی کار دارم کارای خونت تمومی نداره خب بذار این بدبخت هم نفس بکشه ؛رخشنده خونه ما بود "
تو دلم خدارو شکر میکردم ؛که داوود چیزی به ننه نگفت
یه ماهی گذشته بود ؛
سفرعلی راننده مینی بوس روستا؛ که هر روز به شهر رفت آمد داشت اومد خونمون ؛
با آقام زیر چهارطاق ؛که دور تا دش درخت مو انگور پیچیده بود خلوت کرد ؛
بعد رفتن سفر علی آقام با قیافه ایی درهم بالا اومد با نگرانی گفتم "آقا چیزی شده خیر باشه چرا اینقدر حالت بده !!
سفر علی چه خبری اورده بود !!"
بی رمق روی پله ها نشست ...
ننه گفت :خب مرد حرف بزن ؛چرا مارو میترسونی ؟
آقام زیر لب نالید "سفر علی میگف سلمان رو توی شهر دیده ؛مث بدبخت بیچاره ها ؛میچرخیده ؛میگف دماغش رو بگیری جونش در میاد ؛با لباسهای پاره دستش رو جلوی من دراز کرده بود و پول میخواست..‌..

ننه دوبار سرش رو تکون داد و گفت "بمیری سلمان ؛کاش خبر مرگت رو اورده بودن ؛بدبخت کوفت کشیدی الان افتادی به گدایی "
با غیض رو به ننه غریدم "چیشد الان ارزوی مرگش رو میکنی اونموقع که چشمت به پولای قدیر افتاده بود حتی راضی بودی منو بفرسی پیش دو تا مرد عزب "
چشماش رو ریز کرد و با غیض گفت "خوبه شوهره درست و حسابی نداری ؛؛والله خدا خرش رو شناخته بهش شاخ نداده ؛شوهر کردنتم گردن من ننداز اونموقع که براش موس موس میکردی فکر الانش نبودی هر روز به یه بهونه رخت چرکارو میبردی سر چشمه ؛کور که نبودم میدیدم چجوری براش له له میزنی "
اقام عصبی داد زد "بس کن زن اینقدر نمک رو زخم این دختر نپاش ؛فردا داوود رو بفرسم تو شهر ؛بره به این ادرسی که رجب علی؛ سلمان رو دیده ؛برش داره بیاره اینجا دستش رو بگیریم ترکش بدیم ؛خودش نیس خداش هست؛سلمان بچه ای خوبیه ؛الانم اگه میبینی اینجوری شده ؛به خاطر ناتوانیشه؛چبکار کنه خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو از راه به درش کردن "
ننه چارقدش رو دور دهانش پبچید و غرولند کنان سمت طویله رفت ؛
آقام با چشمایی غم الود نگام کرد "رخشنده بابا جون با ننت یکی به دو نکن حریف زبونش نمیشی؛دست خودشم نیس انگار نمیتونه کسی رو دوس داشته باشه ولی اونم حرص زندگیت رو میخوره ؛
فرداش دادوود سوار مینی بوس شد و رفت دنبال سلمان ؛دو سه روزی خبری ازش نبود ؛سر جاده چشم به راه مینی بوس بودم هر بار ناامید به خونه بر میگشتم
بدجوری دل نگرون بودم ؛تا اینکه غروب دست به زانو رو ایوون خونه ننه نشسته بودم ؛از توی جاده چشمم خورد به مینی بوس سفر علی؛دلم طاقت نباورد تکنه بشینم چادر روی سرم انداختم با قدمهایی تند خودم رو به مینی بوس رسوندم تا اینکه از شیشه اتوبوس قیافه اشنایی دیدم لاغرو تکیده ؛
با موها و ریشهای بلند ؛
چشمام رو ریز کردم عمیق نگاه کردم "باورم نمیشد سلمان باشه خیلی لاغرو زرد شده بود ؛با لباسهایی ژولیده شبیه معتادایی که به کارتن خوابی افتادن ...
با کمری خمیده ؛از اتوبوس پایین اومد ؛زیر لب سلا دادم با شرمندگی جوابم رو داد همش در حال خارروندن صورتش بود ؛
بی اختیار صورتم رو جمع کردم ؛داوود توی گوشم گفت "خیلی اوضاعش داغونه ؛ترک کنه کنه میمیره این بدبخت ببین به چه روز افتاده ؛از تو خیابون میون معتادا بیرون کشیدمش سه روز در به در دنبالش بودم تا اینکه پیداش کردم ؛"

سلمان  رو اوردیم خونه ؛ هر چقدر که نگاش میکردم باورم نمیشد این آدمی که روبروم نشسته سلمان باشه ؛تو حیاط؛ دیگ آب رو ؛پر کردم ؛اجاق زیرش  رو روشن کردم تا آب جوش بیاد،
سلمان همش تو حالت چرت بود تا یه کلمه جوابم رو میداد حرفاش تموم نشده دوباره تو چرت میرفت  ؛دستش رو گرفتم "پاشو سلمان جان ؛اب گذاشتم داغ شه ؛ببرمت حموم ،پشتت رو کیسه بکشم"
بردمش حمومم ؛رو تخته سنگ نشسته بود حسابی ؛با اب و صابون بدنش را شستم ؛صورتش رو اصلاح کردم ؛قیافش کلی تغییر کرده بود ؛ننه چپ چپ نگام میکرد زیر لب کلماتی میگفت متوجه نمیشدم ولی دیگه حرفاش برام مهم نبود ؛بردمش خونه بعد شام رختخواب پهن کردم و دراز کشید ؛
صدای خسته ای سلمان تو گوشم پیچید "رخشنده نذار برم سمت مواد ؛حرفی بزنم چیزی بگم دست خودم نیس ،تو به دل نگیر ؛وقتی خماری میکشم درد امونم رو میبره "
بغلش دراز کشیدم دستم را روی سینه اش گذاشتم "سلمان من کنارتم از خودم میگذرم ولی نمیذارم سمت مواد بری"
پیشونیم رو بوسید و خوابید نیمه های شب بود تازه چشمام گرم شده بود ؛با صدای ناله سلمان از خواب پریدم؛تو خودش مچاله شده بود از درد به خودش میپیچید؛
سراسیمه از خواب پریدم ؛یه لحظه یاد خواهرم افتادم بزای شوهر معتادش شیر داغ درست میکرد ؛سریع شیر داغ کردم و لیوان رو به لباش چسبوندم عصبی لیوان رو پس زد "زن میخوای تا صبح تو مستراح باشم که شیر داغ میدی بهم "
عاجزانه نگاش کردم پس چیکار کنم ؟؟
همونجوری رو تشک افتاده بود و ناله میکرد و صورتش غرق عرق بود ؛حوله داغ را رو بدنش گذاشتم؛سراسیمه بلند شد و کتش را روی دوشش انداخت ؛"نمیتونم تحمل کنم دارم مبمیرم :وگه این لامصب دستم نرسه صبح نشده تموم میکنم ،مات و منگ نگاش کردم دست و پا زدم و بلند شدم دستام رو باز کردم جلوی در ایستادم "سلمان نمیذارم بری مگه اینکه از رو جنازه من رد بشی ؛نمیذارم بدبختمون کنی "دستم رو گرفت و از جلوی در کنارم زد "برو کنار رخشنده ؛نذار جونت بیوفته گردنم ؛خماره خمارم ؛الان هیچی جلو دارم نیس؛
 

تلو خوران با قدمهایی تند از خونه بیرون رفت سریع تو خونه پریدم چادرم را که گوشه اتاق مچاله شده بود رو برداشتم ؛
سر کردم ؛میخواستم خودم رو به خونه داوود برسونم تا جلوی سلمان رو بگیره ؛
تو تاریکی کوچه با چادر سفید مثل یه شبح میدوییدم تا اینکه خودم رو پشت در خونه داوود دیدم با مشتهای پی در پی به در میکوبیدم داوود درو باز کرده ؛ از دیدنم جا خورد با ترس گفت "رخشنده این وقت شب اینجا چیکار میکنی ،نکنه اتفاقی افتاده؟ "
همون لحظه صدای فرخنده بلند شد داوود کیه پشت در؟"
داوود صداش رو تو هوا ول داد "هیشکی بابا با من کار دارن برو تو"
همون حین به کوچه گردن کشید و سرو تهه کوچه رو دید زد با تعجب گفت "تنها اومدی کسی همراهت نیس؟"
بریده بریده در حالیکه نفسم بالا نمیومد گفتم "داوود به دادم برس سلمان شبونه از خونه بیرون زد ؛رفت پی مواد "
داوود دستم رو گرفت و توی حیاط کشید و گفت همینجا وایسا تا برم لباس بپوشم ؛پشت درخت خودم رو پنهون کردم داوود که برگشت دو تایی از خونه بیرون زدیم "
خواهرمن تو چرا این وقت شب از خونه بیرون اوندی ؛چرا اینقدر بی فکری اخه مگه اهالی رو نمیشناسی "
حینی که با قدمهایی تند پشت سر داوود میدوییدم گفتم "داداش تو بگو چیکار میکردم ؛خیال کردی میرفتم به ننه میگفتم ؛ چیکار میکرد میگفت خلایق هر چی لایق ؛هر بلایی سرت بیاد حقته ؛مجبور بودم ؛تنها کسی که بهش اعتماد دارم تویی داداش؛ ایشالله خیر ببینی؛کمک خواهر بی کست شدی "
گفت خب نمیخواد تعارف کنی خواهرمی هر کاری هم بکنم وظیفمه ،حالا بگو این وقت شب کجا پیداش کنیم ؟عصبی گفتم
"خونه اون قدیر گور به گور شده که معتادش کرده؛حتما برای پیدا کردن مواد همونجا میره "
وقتی خونه قدیر رسیدیم ؛داوود گفت "تو همبنجا منتظر بمون الان بر میگردم ؛در حیاط باز بود داخل حیاط شد ؛دلم طاقت نیاورد ؛ از لای در به داخل نگاه کردم ؛داوود از پله ها بالا رفت وقتی درو زد ؛حبیب تو چهارچوب در ظاهر شد و گفت" اره اینجاس بیا ببرش اومده پی مواد هر کی ندونه خیال میکنه ساقی موادیم "
داوود داخل خونه رفت بعد چندی در حالیه دست سلمان رو گرفته بود بیرون اومد صدای سلمان میشنیدم "ولم کن چیکارم داری اخه ؟"
داوود با حرص هولش داد و گفت "مرتیکه بی غیرت نصف شبی زنت به خاطر اینکه از لجن بیرون بکشتت از خونه زده بیرون "
پرتش کرد جلوم و با غیض گفت "میندازیمش خونه درو از پشت قفل میکنیم توام نیازی نیس دیگه اونجا بمونی؛این مرتیکه رو ترکش ندم داوود نیستم "
 

داوود به بازوی سلمان چنگ انداخت در حالیکه پاهاش رو زمین کشیده میشد سمت خونه برد ؛
سلمان رو پرت کرد داخل خونه ؛چفت درو از پشت انداخت ؛ننه با توپ پر جلو اومد "چه خبرتونه نصفه شبی ،سرو صداتون کل حیاط رو برداشته ؛این مرتیکه مفنگی ترک کن نیست ؛بذاره بره هر غلطی میخواد بکنه دماغش رو بگیری جونش در میاد ؛
داوود غضبناک بهش توپید "ننه اون رو سگ منو بالا نیار ؛بهتره تو این چیزا نظر ندی برای ما هم فتوا صادر کن همه بدبختیای ما زیر سر توئه"
ننه خودش رو به موش مردگی زد "پسر بزرگ کردم که به من بگه تو لال شو؛ خفه شو ؛مگه چیکارتون کردم جز اینکه با چنگ و دندون بزرگتون کردم" داوود بی توجه به ننه رو کرد به من "رخشنده از همون باجه بهش غذا بدین خودم روزی یکی دوبار میام ؛اینجا برای قضای حاجات ؛ وگرنه به هیچ عنوان کسی حق نداره درو باز کنه؛خودتم میری پیش ننه اینا "
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه داداش هر چی تو بگی ؛
بعد رفتن داوود ؛رفتم خونه ننه بخوابم ولی مگه خواب به چشمام میومد ؛همش فکرم درگیر سلمان بود ؛صبح با صدای ننه از خواب پریدم ؛"رخشنده برو ببین سلمان چه مرگشه مرده شور اون ریخت و قیافش رو ببره ؛از بس داد و بیداد کرده کم مونده همسایه ها بریزن اینجا "
سریع بلند شدم و سمت خونه خودم دوییدم از پنجره کوچیک اتاق به داخل سرک کشیدم سلمان دراز کشیده بود از درد ناله میکرد ؛دلم براش میسوخت چند تقه به پنجره کوبیدم با دیدن من سریع بلند شد ملتمسانه نالید؛"رخشنده به دادم برس حالم خوش نیس فقط اینبار بذار بیام بیرون فقط یه بار بکشم دیگه ترک میکنم ؛سریع از پشت پنجره کنار کشیدم ؛سلمان همچنان داد میزد و اسمم رو صدا میزد و کمک میخواست ،
چایی نبات براش درست کردم ؛ نون و پنیر تو سینی گذاشتم از تو طاقچه ای پنجره سُر دادم ؛چن روزی همینجوری گذشت روزای اول سلمان تا صبح ناله میکرد ولی انگار کم کم دردش کمتر شده بود ولی با این وجود داوود اجازه نمیداد بیرون بیاد میگفت باید کامل از بدنش بره ،
به ماه گذشت و سلمان رنگ و روش تغییر کرده بود نسبتا قبراق بود ؛تا اینکه درو باز کردیم ؛
دوباره به سر کارش برگشت شکم من هم یکم برجسته شده از بس لاغر بودم زیاد به چشم نمیومد ...

زندگیم با سلمان خوب بود ولی ؛نیش و کنایه های ننه باعث اختلافمون میشد؛ دم به دیقه زهر میریخت ؛تو مهمونیها یا پیش خواهرام یا دومادامون سلمان رو خوار میکرد ؛
ختنه سرون خواهر زادم بود که مارو هم دعوت کرده بود ؛هیچ پولی نداشتم یه مقدار از پس انداز خودم رو توی جورابم گذاشتم با سلمان به مهمونی رفتیم ،وقتی از توی جورابموم پول رو در اوردم و به خواهرم دادم ننه کج نگاه کرد "خودتون از گشنگی دارید میمیرید زن هفت ماهه اندازه زن چهار ماهه شکم داری ؛اونم نگه دار برای خودت خرج زندگی خودت کن ؛شوهر بی عرضه معتادت که جنم نداره کار کنه پول در بیاره "سلمان بین همه سر افکنده شد سریع بلند شد و گفت رخشنده پاشو همین الان بریم ؛ننت نیشپ و کنایه هاش تمومی نداره ؛
از اونجا بیرون زدیم ؛سلمان عصبی بود از لای دندونای قفل شده اش غرید"چن ماهه دارم نیش و کنایه هاش رو تحمل کنم ؛دیگه تحمل اون مادر عجوزت رو ندارم ؛
بی صدا دنبالش راه میرفتم میدونستم حرف بزنم بدتر میشه از طرفی حق با سلمان بود منکه دخترش بودم دیگه تحملش رو نداشتم چه برسه به سلمان که یه غریبه بود ؛وارد خونه که شدیم سلمان با حرص الاغ آقام رو از طویله در اورد یه سری از وسایلامون رو بار الاغ کرد و ؛نگران فقط دورش میچرخیدم "سلمان داری چیکار میکنی ما که جایی رو نداریم بریم ؛میخوای اوارمون کنی "
حینی که وسایلارو بار میکرد گفت"رخشنده هر جهنم دره ایی بریم بهتر از این خرابس که هر روز ؛چشمم تو چشم ننته ،دیگه تحملش رو ندارم،دستش رو گرفتم و کشیدم "تیز نگام کرد ؛رخشنده بمیرمم اینجا نمیمونم اگه نمیای خودم میرم "
گفتم" نه سلمان میام ولی ما که جایی رو نداریم بریم"
_میریم خونه برادرام ؛فقط حبیب هسش قدیر تو یه شهر دیگه کار میکنه ؛حبیب بچه
چشم پاکیه ؛بهش اعتماد دارم
همون روز وسایلامون رو خونه حبیب بردیم ؛حبیب یه لحظه از دیدنمون جا خورد ؛دست سلمان رو گرفت و با حرص کنج حیاط کشید؛حالت صورتش خیلی عصبی بود ؛گوشام رو تیز کردم ؛صداش نامفهموم بود میون حرفاش میشنیدم که میگفت" معلومه چه غلطی میکنی" بعد اینکه حرفهاشون تموم شد ؛سلمان اشاره کرد تا وسایلهارو بالا ببرم ؛
حبیب اتاقی رو که معلوم بود متعلق به خودشه ؛نشونم داد و گفت "زنداداش اینجا بچین ،منم اتاق بغلی میمونم.
تشکر کردم و گفتم "ببخشین آقا حبیب جای شمارو هم تنگ کردیم؛واقعا از سر ناچاری اینجاییم "
حینی که نگاهش به زمین دوخته شده بود گفت "نه زن داداش بحث این حرفها نیس ؛قدیر که برگرده اتاقش رو میخواد ؛تا اونموقع باید از اینجا برین ؛اونم معلوم نیس کی برگرده یا دو روز دیگه یا یه سال دیگه....
 

اولین شب رو خونه حبیب گذروندیم ؛صبح که خواب بیدار شدم ؛نگاهم به جای خالی سلمان افتاد ؛بلند شدم جلوی آینه چارقدم رو مرتب کردم چادر و دور کمرم بستم ؛یه اتاقک کوچیک ؛ته ایوون بود یه گاز کوچیک تک شعله ؛با یه پیک نیک رنگ و رو رفته گوشه افتاده بود ؛نمیدونستم چی درست کنم همینجوری ظرفهارو زیر و رو میکردم و دنبال سیب زمبنی پیاز بودم با صدای آشنا سرم را به عقب چرخوندم با دیدن حبیب زیر لب سلام دادم و گفت "دنبال چیزی میگردی ؟
گفتم بله دنبال سیب زمینی پیاز بودم سرش رو تکون دادو گفت صبر کن الان میارم ،
از پله ها به پایین سرازیر شد ، سمت زیر زمین رفت ؛رو ایوون ایستاده بودم ،که ناگهان داوود با چهره ایی غضبناک تو چهارچوب در حیاط ظاهر شد ،
سریع پایین رفتم ؛دستپاچه سلام دادم ؛با غیض گفت "رخشنده اینجا چیکار میکنی پیش مردای مجرد ؛مردونگی سلمان کجا رفته تورو به اینجا اورده؟؟
همان حین حبیب از زیر زمین بیرون اومد ؛ داوود با دیدن حبیب برزخی شد و محکم به بازوی دستم چنگ انداخت "همین الان وسایلات رو جمع کن بریم خونه ای ما نمیخوام اینجا باشی !!
دست چپم را روی دستش گذاشتم "داوود خونه ای تو نمیتونم بیام نمیخوام به خاطر وجود من با فرخنده دعوات بشه ؛خونه ننه هم ، سلمان نمیاد ؛میترسم اینجا تنها بمونه دوباره پی مواد بره ؛ملتمسانه نگاه داوود کردم "داداش با بدبختی از اون فلاکت بیرون کشیدمش ؛نمیخوام دوباره بدبخت بشم "
داوود هر چقدر اصرار کرد قبول نکردم سلمان رو تنها بذارم ،با ناراحتی اونجارو ترک کرد ؛حبیب هم پشت سر داوود از خونه بیرون رفت ؛
غذا بار گذاشتم همه آشغالهای حیاط رو جمع کردم گوشه حیتط آتیش زدم ؛حیاط رو آب و جارو کردم ؛لباسهای چرک و کثیف رو تو تشت خیسوندم و شستم ؛
یه سر به زیر زمین رفتم همه جارو تار عنکبوت گرفته بود ؛همه وسایلاش رو بیرون ریختم و مرتب کردم ،
یه صندوق قدیمی گوشه ای زیر زمین بود ؛یه لحظه از روی فضولی در صندوق رو باز کردم یه سری کاغذ توش بود همشون رو کنار زدم یه آلبوم قدیمی زیر صندوق بود ،البوم رو بیرون کشیدم ؛همه عکسهای قدیمی توی البوم بود همیجوری که ورق میزدم،یه لحظه چشمم خورد به سلمان که کنار یه دختر خوشگل کم سن ایستاده بود ؛از حال و هوای عکسها مشخص بود عکسای عروسیه ؛
قلبم تند تند میزد ؛یه لحظه بدنم گُر گرفت ؛باورم نمیشد سلمان زن داشته باشه توی اکثر عکسها قدیر بغل دست دختره ایستاده بود ؛به خودم امیدواری میدادم که زن قدیر باشه ولی عکسها چیز دیگه ای نشون میداد ؛مثل ادمهای بازنده کف زیر زمین نشسته بودم و اشک میریختم...
 

با شنیدن صدای در حیاط؛ گوشه چارقدم را روی صورت خیسم کشیدم و سریع آلبوم را توی صندوق گذاشتم ؛از زیر زمین بیرون اومدم ؛سلمان نگاهش رو دور حیاط چرخوند و گفت :رخشنده دستت طلا خون ؛این خونه دیگه رنگ و بوی زندگی گرفته ،با تعجب نگاه زیر زمین کرد "اون تو چیکار میکردی ؟"
خیلی سرد و بی روح گفتم "چیکار میخواسی بکنم زیر زمین رو تمیز میکردم آشغالای اضافی رو دور ریختم "
از پله ها بالا رفتم بعد اومدن حبیب ؛سفره انداختم؛سلمان هر چقدر اصرار کرد حبیب قبول نکرد .
سرسفره بیاد،
غذاش رو توی اتاقش بردم ؛
همش فکرم درگیر عکس عروس؛ توی آلبوم بود ؛
ولی جرات نمیکردم چیزی بپرسم ؛شب تو رختخواب دنده به دنده میشدم تا اینکه خوابم برد ؛نصف شب از بیرون صدا شنیدم ؛گوشام رو تیز کردم انگار حبیب با یه نفر حرف میزد ؛از پنجره غبار گرفته ؛به بیرون چشم دواندم تو تاریکی چشمم به قدیر افتاد ؛اصلا حس خوبی نداشتم از برگشتنش استرس به جونم افتاد؛
سلمان صبح زود سر کار رفته بود ؛صدای حبیب و قدیر از تو اتاق به گوش میرسید ،یه جورایی ترس برم داشته بود چادر سرم انداختم به خونه ای داوود رفتم ؛ غروب که میدونستم سلمان از سر کار بر میگرده برگشتم خونه ؛
سلمان رو پله های کاهگلی نشسته بود با دیدنم برزخی نگام کرد و گفت "از صبح کجا بودی برای ناهار برگشتم خونه دیدم نیستی ؟
اشاره کردم بیاد خونه ؛؛در اتاق رو بستم و گفتم"برادرات کجان؟
گفت چه بدونم حتما سر کارن !
گفتم "خب به نظرت درسته منو با دوتا مرد عزب تنها بذاری و بری سر کار ؟
کج نگام کرد و گفت "خب چه ایرادی داره اینجا خونمونه اوناهم مثل برادرهای خودت ؟
کلافه نفس کشداری کشیدم "سلمان درست نیست ؛حبیب پسر خوبیه ولی از قدیر خوشم نمیاد ؛آدم قابل اعتمادی نیس"
تو فکر فرو رفت به نقطه ایی نامعلوم خیره شد مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفت "رخشنده یه مدت تحمل کن ؛میخوام یه پولی جمع کنم بریم شهر؛تو همین اتاق پخت و پز کن ببینم چیکار میتونم بکنم ،"با بی میلی قبول کردم "
سلمان به خاطر خستگی شبارو زود میخوابید ؛رادیو رو به گوشم چسبوده بودم موج رادیو رو بالا پایین میکردم؛
یه لحظه چشمم خورد به پنجره به صورتی که به شیشه چسبیده بود داخل خونه رو میپایید تو تاریکی نتونستم چهره اش رو بشناسم ؛خودم رو به ندیدن زدم زیر پتو خزیدم ؛از ترس بدنم میلرزید حتما رنگمم پریده بود ،؛ به وضوح صدای قلبم رو میشنیدم ؛ سر و صورتم خیس عرق بود ولی جرات نداشتم سرم را بیرون بیارم؛
 

خواب بودم که سلمان پهلوم رو گرفت و تکونم داد ؛خواب زده نگاش کردم ؛کتش را روی دوشش انداخت "رخشنده من میرم بیرون درو پنجره رو از داخل چفتشو بنداز ؛
یه لحظه خواب سرم پرید"این وقت صبح کجا میری آخه ؟
حینی که از در بیرون میرفت گفت باید زمین رو اب بدم به صاحب زمین قول دادم ؛همان حین صدای حبیب رو شنیدم ؛سریع بلند شدم چفت درو انداختم ؛از پنجره به بیرون چشم دواندم با حبیب دو تایی بیل به دوش از در حیاط بیرون رفتن ؛
سریع پنجره رو بستم پرده رو کشیدم هوا هنوز تاریک بود ؛
توی جام دراز کشیدم ؛مضطرب بودم با هر صدایی که از بیرون میومد ترسم بیشتر میشد چشمام رو بستم ؛یه لحظه با شنیدن صدای در آروم سرم را از زیر پتو بیرون اوردم اولش خیال کردم سلمان چیزی جا گذاشته ؛اروم گفتم سلمان تویی ؛چیزی جا گذاشتی؟ دوباره بدون اینکه جوابی بشنوم چن تقه ای آروم به زده شد ،قلبم انگار توی دهانم میزد عقب گرد کردم و گوشه اتاق مچاله شدم پتو را روی خودم کشیدم با دستهای لرزونم با ترس به پتو چنگ زدم ،
دوباره صدای کوبیده شدن در اومد ؛ با ترس و لرز خودم رو به خواب زدم تا اینکه صبح شد ؛از حیاط صدای به هم خوردن وسایل رو شنیدم ؛ پرده رو کنار زدم
قدیر و دیدم که با بیل و تیشه از خونه بیرون رفت؛با هول و ولا دور خودم میچرخیدم به چادرم که روی زمین پخش شده بود چنگ انداختم ؛ بالاخره جرات کردم از خونه بیرون بیام ؛ سمت خونه ای ننه راه افتادم ؛
ننه لب حوض نشسته بود موهای وز حنایی رنگش از زیر چارقد سه گوشش بیرون زده بود ؛
با دیدن من سرش رو کج کرد حتی جواب سلامم رو نداد ؛تشت لباسها رو جلوی خودم کشیدم حینی که به لباسها چنگ میزدم با دلخوری
گفتم" ننه عوض اینکه من ناراحت باشم تو برا من قیافه میگیری ؛با غیض نگام کرد ؛"منو دست تنها گذاشتی رفتی ؛نه میای سر بزنی ببینی مردم یا زندم؟نه خبری میگیری ؟مگه چی گفتم به قبای شوهرت برخورد والله اونم دم در اورده آدم شده ؛دستش رو گرفتیم از بدبختی و بیچارگی درش اوردیم که حالا این جواب محبتهامون باشه ؟؟؟
حوصله جر و بحث با ننه رو نداشتم ؛تر جیح دادم سکوت کنم وقت ناهار بود سمت خونه راه افتادم تا قبل برگشتن سلمان براش غذا بار بذارم ؛توی راه دسشوییم گرفته بود به محض اینکه به خونه رسیدم ؛گونی پارچه ایی که از در دسشویی آویزون بود رو کنار زدم ؛همونجوری که نشسته بودم ؛ دستی گوشه ای پاییی گونی رو کنار زد؛ جیغ کشیدم ؛
هر کی بود سریع از در دسشویی کنار رفت ؛سریع شلوارم را بالا کشیدم ؛با ترس و لرز بیرون اومدم ؛ولی کسی تو حیاط نبود ؛
همان لحظه قدیر از زیر زمین بیرون اومد

قدیر از زیر زمین بیوون اومد با خنده چندشی که روی صورتش بود گفت "رخشنده کی اومدی؟
با ابروهای گره خورده نگاهم رو ازش گرفتم مشغول شستن دستام شدم ؛ اومد روبروم نشست و با خنده مشتی آب روی صورتم پاشید جا خوردم و سربع بلند شدم عصبی غریدم "حد خودت رو نگه دار ؛نه باهات شوخی دارم نه بگو بخندی ؛کاری نکن به سلمان بگم تا تیکه تیکه ات کنه "
کج نگام کرد "نا سلامتی زن داداشمی مگه چیکارت کردم که اینجوری به هم ریختی ؛یهو نگاهش سمت روسریم ثابت موند دستش رو جلو اورد و روی سینه ام گذاشت وحشت زده به عقب رفتم ؛عنکبوت لای انگشتاش رو جلوی چشمام گرفت و گفت "میخواسم اینو بگیرم ؛حالا چرا اینقدر ترسیدی ؛زنداداشمی چرا ازم فرار میکنی نکنه خیال میکنی سینه هات رو دست زدم ؟
بدنم مثل بید میلرزید ؛همون لحظه از دیدن سلمان تو چهار چوب در، نفس راحتی کشیدم؛
دستپاچه سمتش رفتم ؛ زیر لب غریدم "از صبح رفتی معلومه کجایی ؟"
سلمان مرموز نگام کرد چیزی شده رخشنده ؟
همون حین زیر چشمی به پشت سرم نگاه کرد هول شدم "نه چی میخواد بشه تنهایی حوصلم سر رفته بود یه سر خونه ننه اینا رفتم !!"

شب ؛قبل خواب چفت درو انداختم ؛پرده اتاق رو کشیدم ،
رو تشک دراز کشیدم صدای خرو پف سلمان تو فضای خونه پیچیده بود فکردم درگیر بود خواب به چشمام نمیومد؛میخواسم با سلمان حرف بزنم تا راضیش کنم تا دوباره به همون آلونک ته حیاط ننه اینا برگردیم ؛شنیدن نیش و کنایه های ننه؛برام راحتتر از بودن تو خونه ایی بود که ارامش نداشتم ؛ سلمان پشت به من خوابیده بود ؛آروم روی شونش زدم "بیداری ؟ میخوام باهات حرف بزنم "
خوابزده با صدای خفه ایی نالید "چیکارم داری رخشنده حالت خوشه از خواب بیدارم میکنی که کارم داری بگیر بخواب خستم "
چن روزی سلمان دیرتر ار حبیب و قدیر سر کار میرفت و از این بابت خوشحال بودم ،بعد اینکه سلمان رفت ؛ تو آشپز خونه کوچیک ایوون یه تشت پر، خمیر درست کردم تا نون درست کنم ؛همینجوری که ورز میدادم ؛احساس کردم یکی وزنش رو از پشت روم انداختم :شوکه شده بودم وحشت زده سرم را به بالا چرخوندم چشمم خورد به قدیر که خم شده بود چیزی رو برداره عصبی به عقب هولش دادم ؛واسه چه مثل گاو خودتو رو من انداختی ؟
خودش رو زد گیجی و گفت "من به تو چیکار دارم ندیدی مگه خم شده بودم چیزی بردارم ؛
حق به جانت نگام کرد و گفت :خب حالا مگه چه ایرادی داره منم مثل سلمان دوست داشته باشی ؟
با دستهای آغشته به خمیر به بیرون اشاره کردم "مرتیکه بی سرو پا از من فاصله نگیر من زن هرزه نیستم که اینجوری با من حرف میزنی کاری نکن همه غلطهایی که کردی رو بذارم
 

دیگه داشتم از دست قدیر دیوونه میشدم؛از طرفی استرس حاملگی از طرفی مزاحمتهای قدیر ؛موندن تو اون خونه رو برام مشکل کرده بود ؛دست و پاهام میلرزید ؛تنور ته حیاط رو روشن کردم ؛از بس اعصابم خورد بود ؛یه چن تا دونه که نون پختم از حرصم خمیر تشت رو توی تنور خالی کردم دود از سیاه از توی تنور بلند شد .
_رو پله ها نشسته بودم منتظر سلمان بودم با حرصم نوک دمپاییم رو به زمین میکوبیدم ؛با سلام حبیب سرم رو بلند کرد ؛که متعجب نگام میکرد گفت "زن داداش اون دوده چیه از تنور بلند شده ؟"با غیض گفتم خمیری که که درست کرده بودم نون بپزم، دل و دماقش رو نداشتم ربختم توی تنور "
حینی که تو فکر فرو رفته بود گفت "چیزی شده چرا این اینقدر عصبی هسی"
لحظه ایی نگاش کردم نگرانی رو توی نگاهش میدیدم ؛با خودم گفتم راجب قدیر همه چی رو بهش بگم تا شاید کمکم کنه ؛از ترسم چیزی نمیتونستم به سلمان بگم میترسیدم شر به پا کنه ؛با تعلل زیر لب گفتم "قدیر ؛همش مزاحمم میشه "
صورتش بر افروخته شد و زیر لب کلمات نا مفهمومی گفت که من متوجه نشدم ؛با نگرانی گفت "کاری که باهات نکرده ؟"
از لحنش جا خوردم گفتم نه فقط مزاحمم میشه ؛به خاطر وجود اون تو این خونه راحت نیستم ؛ سرش رو با حرص تکون داد و از پله ها بالا رفت ؛چشمم به در بود تا سلمان بیاد ؛هوا تاریک شد و توی اتاق رفتم از پشت چفت در و انداختم ،
لحظه ای بعد صدای جرو بحث و دعوا شنیدم ؛گوشام رو تیز کردم ؛انگار قدیر و حبیب باهم بحث میکردن ،
صدای قدیر بالا رفت "حبیب به تو ربطی نداره خودت میدونی سلمان چیکار کرده ؛پس تو یکی دهنت رو ببند "
میون سرو صدای دعواشون ؛اسم گلبهارو میشنیدم ؛
صدای شکسته شدن شیشه اومد ؛بعدش فریاد حبیب "دست از سر این زن بر نداری خودم خونت رو میریزم ؛کاری نکن به گوش سلمان برسه "
از ترس گوشام رو گرفته بودم صدای کوبیده شدن درو شنیدم از پنجره به بیرون نگاه کردم قدیر با حرص خونه رو ترک کرد ؛
چقدر حبیب در نظرم عزیز شده بود ؛ چقدر مرد بود...
با خودم چن باری اسم گلبهارو تکرار کردم ؛تا حالا اسمش رو نشنیده بودم ؛سلمان که از سر کار برگشت ؛از فرط خستگی مثل جنازه رو زمین افتاد و خوابید ؛چن روزی از دست مزاحمتهای قدیر راحت بودم ؛دیگه کاری به کارم نداشت ؛
توی حیاط ظرفهای مسی رو میسابیدم که با صدای حبیب سر به بالا چرخوندم ؛با ابروهای گره خورده گفت "قدیر که مزاحمت نشده ؛اگه دوباره کاری کرد کافیه بهم خبر بده نیازی به سلمان چیزی بگی ؛"
برای اولین بار تو چهراه اش دقیق شدم ؛چقدر جذبه داشت و ابروهای مشکیش و با چشمهای کشیده اش صورت مردونه اش رو جذاب تر کرده بود
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hxjx چیست?