بالاتر از سیاهی۳ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۳

؛آقام خبر اورد که ننه مریض شده ؛به خاطر پرستاری از ننه مجبور شدم برم خونشون؛ ولی به این قضیه حس خوبی نداشتم همش استرس اینو داشتم ، قدیر باعث لغزش سلمان بشه ؛


وقتی خونه ننه رسیدم ننه تو رختخواب افتاده بود پشت سر هم سرفه میکرد ؛سرش رو بلند کرد "پنج تا دختر دارم هیچ کدومشون نمیان یه سر بزنن ببینن مرده ام یا زنده ؛به هر کدومشون که رو انداختیم بهونه اوردن"
گفتم ننه خب چیکار کنن گرفتارن ،
_اره گرفتار چی هستن ؛یه عمر کثافتتون رو شستم ؛برای چن روز همه گرفتار شدن "هوف کلافه ایی کشیدم لیوانهای کثیف زرد رو از دورش جمع کردم ؛
چند روزی خونش بودم ؛دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ؛گفتم ننه خدارو شکر حالت بهتر شده الانم که قبراق و سرحالی منم برم به خونه زندگیم برسم ؛
راه افتادم سمت خونه ، از پله ها بالا رفتم کفشهای سلمان پشت در بود ؛درو که باز کردم ؛خونه بوی تند سیگار میداد ؛جاسیگاری پر فتیله سیگار بود ؛سلمان دراز کش وسط اتاق خوابیده بود ؛چن باری صداش کردم خواب خواب بود پنجره رو گشودم تا هوای اتاق عوض بشه ؛
اون روز تا لنگ ظهر خواب بود ناهار درست کردم و بیدارش کردم با کنایه گفتم " تا الان خوابی؛افتاب وسط آسمونه چرا سر کار نرفتی ؟
عصبی غرید "خب کار نبود اگه بود خونه چیکار میکردم "
ترجیح دادم سکوت کنم چون میدونستم از خواب که بیدار میشه بداخلاقه نباید سر به سرش بذارم ؛
بعدش از اتاق رفت بیرون ؛صداش رو میشنیدم که با قدیر حرف میزد ؛سلمان اون روز سر کار نرفت هوا سرد شده بود ؛دور چراغ نشسته بودیم ، که صدای در اومد؛بعدش صدای حبیب رو شنیدم که از توی حیاط سلمان رو صدا میزدو میگفت "امشب نوبت آبیاری زمین مش جعفره ؛الانم اومده بود بهت یاداوری کنه "
یه لحظه به خودم لعنت فرستادم ؛اگه قرار بود شب رو تنها تو خونه بمونم کاش خونه ننه میخوابیدم ؛
سلمان سریع لباس پوشید و رفت ؛چفت درو انداختم ؛میدونستم از ترس و اضطراب تا صبح خواب به چشمام نمیاد ؛میله بافتنی رو برداشتم مشغول شدم برای بچه تو راهیم کلاه بافتم ؛
دیگه چشمام خسته شده بود ؛چراغ رو خاموش کردم و دراز کشیدم ؛خوابیدم ؛یهو نصف شب با صدای در چشم گشودم ،یه نفر اروم به در میزد و اسمم رو صدا میزد"رخشنده درو باز کن ..."
گوشام رو تیز کردم صدای قدیر بود از ترس میلرزیدم ..
تا صبح خواب به چشمام نیومد هوا روشن شده بود از توی پنجره ؛ قدیر و حبیب رو دیدم که از خونه بیرون رفتن سریع در و باز کردم پام رو که توی دمپاییم گذاشتم ؛پام سر خورد دقیق که نگاه کردم از دیدن مایع سفید رنگ ؛دستم را توی دهانم گذاشتم پشت سر هم عق زدم و بالا اورد...


در حالیکه دستم را توی دهانم گذاشته بودم لب شیر آب رفتم ؛دمپاییم رو زیر فشار آب گرفتم ؛زیر لب قدیر رو لعن و نفرین میکردم ؛
احساس میکردم کثیف شدم انگار اون مایع لزج به پام چسبیده بود هر چقدر با سنگ میسابیدم انگار تمیز نمیشد ،منتظر حبیب بودم تا همه چی رو بهش بگم چشم به راه نشسته بودم ؛حبیب که اومد گوشه حیاط کشیدمش با گلایه گفتم "این قدیر خیلی آدم کثیفیه ؛دیشب تا صبح پشت در اتاقم نشسته بود ؛
والله از ترس تا صبح نتونستم بخوابم "
حبیب عصبی دندوناش را رو هم فشار داد ؛از لای دندونای قفل شده اش غرید "کثافت رو آدمش میکنم؛ تو چشمام خیره شد
خودم حلش میکنم سلمان که اومد به یه بهونه ای برش دار ببر بیرون "
با تعجب گفتم چرا ؛مگه میخوای چیکار کنی ؟
گفت تو کارت نباشه ؛
عصبی بود تا شب توی حیاط راه میرفت ؛
از پنجره چشم بهش دوخته بودم ؛دلشوره داشتم میترسیدم بلایی سر خودش بیاره ؛
سلمان که اومد ؛راضیش کردم یه سر خونه خواهرم افسانه بریم شام رو اونجا باشیم ؛از خونه بیرون زدم ولی دلم آروم نمیگرفت ؛بعد شام سریع بلند شدم ؛ وقتی خونه رسیدیم ؛چراغها خاموش بودن و قدیر با سر و کله خونی رو پله نشسته بود ؛
سلمان با ترس گفت" چه بلایی سرت اومده حبیب کجاس ؟
قدیر با چشمهای برزخیش بهم خیره شد ؛از ترس خودم رو عقب کشیدم ؛زیر لب غرید "نمیدونم کجاست ؛من و حبیب بحثمون شد اونم از خونه بیرون رفت "
؛سلمان سراسیمه از پله ها بالا رفت ؛
قدیر بلند شد و با حرص سرش رو نزدیک گوشم آورد در حالیکه نفس نفس میزد با غیض گفت "حالا دیگه چغولی منو میکنی؛ زنیکه هرزه!! میدونم چه بلایی سرت بیارم! "
ترسیده بودم و
قلبم انگار توی حلقم میزد ؛حتما رنگم هم پریده بود ؛دستم رو بالا بردم سیلی محکمی توی گوشش زدم تف کردم رو صورتش ؛از پله ها بالا رفتم ؛
سلمان وسط اتاق ایستاده بود صدام کرد "رخشنده بیا اینجارو جمع کن هر چی دم دستشون بوده شکوندن همه وسایلها وسط خونس ؛"
توی خونه رفتم از دیدن به هم ریختگی خونه سرم گیج رفت بی اختیار دستم را روی صورتم کوبیدم از دیدن قطره های خونی که رو زمین ریخته بود ،با نگرانی نگاه سلمان کردم با صدایی که میلرزید گفتم "نکنه حبیب رو کشته باشه این خونه کیه رو زمین؟ "
سلمان لباش رو کج کرد و گفت "نمیبینی حبیب زده آش و لاشش کرده ؛اینو دماغش رو بگیری جونش در بیاد حبیب رو بکشه؟ حرفها میزنیا!!"
خونه رو مرتب کردم دل نگرون حبیب بود هر بار که از بیرون صدا میشنیدم بلند میشدم و از پنجره سرک میکشیدم ولی خبری از حبیب نبود ؛
خودم رو لعنت میکردم که حبیب رو قاطی ماجرا کردم ؛


صدای اذون رو که از مسجد محله شنیدم توی حیاط رفتم منتظر حبیب بودم ؛
تو تاریکی سایه حبیب رو دیدم که وارد حیاط شد ؛سمتش دوییدم و گفتم :حالتون چطوره بلایی که سرتون نیومده ؛دل نگرونت بودم ؟
ناخوداگاه گوشه چادرم را به پیشونی خونیش کشیدم و بمیرم که به خاطر من با داداشت درگیر شدی ؛ وقتی متوجه نگاه تیز حبیب شدم تازه به خودم اومدم خجالت زده سرم رو پایین انداختم "حبیب با صدای خفه ایی گفت : من حالم خوبه ؛ به خاطر قدیر شرمنده ام ؛ یه عمر باعث سرافکندگی ما بوده ؛کلا از خونواده طرد شده مجبور شدم باهاش به اینجا بیام تا مراقب کاراش باشم ؛
وگرنه قصد مهاجرت به اینجارو نداشتم مثل برادرهای دیگم برای ادامه تحصیل میخواستم به امریکا برم ،
با چشمای گشاد شده نگاش کردم ؛لبخند کم رنگی زد و گفت ؛آره بایدم تعجب کنی اخه کی با این سرو وضعی که من دارم باورش میشه ؛حتی یه کلاس درس خونده باشم !!
؛فقط به خاطر این حیوون پا روی همه آرزوهام گذاشتم ؛
لحظه ای از شنیدن حرفهای حبیب جا خوردم اصلا باورم نمیشد همچین آدم با کمالاتی باشه ؛
زیر لب گفتم :سلمان چی ،اون به خاطر چی اومد؟؟
لحظه ایی از سوالم جا خورد و گفت سلمان پسر عموی ماست برادرمون نیست ؛
مات نگاش کردم؛پس چرا گفتین برادریم؟
گفت "برای اینکه خونوادت با ازدواج تو سلمان موافقت کنن خودمون رو برادر سلمان جا زدیم ؛
مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه گفتم "اون زنه که تو عکسای البومه کیه فک کنم اسمش گلبهار باشه ؟"
حسابی جاخورده بود چشماش رو ریز کرد کدوم آلبوم؟
گفتم همون آلبومی که تو صندوق ته زیر زمینه ؟
حبیب رو تخته سنگ توی حیاط نشست "سلمان قبل تو زن داشت "
گفتم یعنی الان نداره ؟
یه لحظه حالت چهره اش عوض شد چشماش رنگ غم گرفت "گلبهار خواهر ما بود ؛که با سلمان ازدواج کرد؛ الانم زنده نیست چن سالی میشه گلبهار مرده ..."
متاسف نگاش کردم ؛دیگه سوالی ازش نپرسیدم
احساس میکردم قصه ای گلبهار و مردنش یه قصه ای درازو غمگین باشه "
ولی خیلی دلم میخواس سر در بیارم راجب حبیب بیشتر بدونم ؛
دیگه بیشتر از این سوال نکردم ولی حس نفرتی که قدیر بهم داشت رو کامل حس میکردم ؛دیگه حتی از سایه ای قدیر هم میترسیدم؛
چند روزی گذشت و حواسم بود با قدیر تنها نمونم ؛
تو اشپزخونه کوچیک ایوون اشپزی میکردم اون روز قدیر زود به خونه اومد ؛ با بی تفاوتی توی اتاق رفت؛
زیر غذا رو کم کردم سریع توی حیاط رفتم ؛ یه لحظه ناخوداگاه نگاهم سمت خونه چرخید از دیدن تن لخت قدیر که تو چهارچوب در ایستاده بود ؛بدنم لرزید ؛از حیاط بیرون رفتم ته کوچه منتظر سلمان ایستادم..


 وقتی ته کوچه چشمم به سلمان خورد ؛ سریع توی حیاط رفتم ؛سلمان که اومد ؛قدیر تو خونه رفت انگار نه انگار که قبلش نمایش راه انداخته بود؛
یه چند روزی با استرس وجود قدیر گذشت ؛ شبا موقعه ای خواب حتی با وجود سلمان چفت در و پنجره رو مینداختم ،
یه روز صبح با وجود سر درد بدی که داشتم تا نیمه های شب بیدار بودم تازه چشمم سنگین شده بود که صبح با صدای باز شدن در از خواب پریدم سلمان رو صدا کردم حینی که از در بیرون میرفت گفت "میرم سر کار تو بخواب "سلمان در و بست از خونه بیرون رفت طبق معمول بلند شدم از پشت در چفت درو انداختم ،توی رختخواب دنده به دنده میشدم ؛با سرو صدای قدیر و حبیب که از بیرون میومد مطمئن شدم از خونه بیرون رفتن ، رفتم دسشویی ؛هوا هنوز روشن نشده بود توی جام دراز کشیدم ؛خوابم برده بود ؛که احساس کردم یه نفر از پشت بغلم کرده سفت خودش رو بهم چسبونده ؛خواب زده گفتم "سلمان چرا برگشتی ؛وقتی دستش روی سینه هام گذاشت از خواب پریدم وحشتزده سر به عقب چرخاندم ؛
با دیدن قدیر که خنده زشتی روی لباش بود ؛به صورتش چنگ انداختم ؛بلند شد وزنش را روی تنم انداخت دست و پا میزدم تا خودم را از زیر تن لختش بیرون بکشم ؛بلند شد و با حرص لگد محکمی به شکمم "زنیکه هرزه ؛یه لحظه رم نکن نمیخوام که بکشمت "
درد بدی توش شکمم پیچید ؛تا اوننوقع از ترس آبروم داد نزده بودم شروع کردم به فریاد زدن و کمک خواستن دستش را روی دهانم فشار داد سعی داشت شلوارم رو از تنم در بیاره دست و پا میزدم و مقاومت میکردم ،؛همون لحظه در با فشار له دیوار کوبیده شد سلمان غضبناک سمت قدیر خیز برداشت ؛با قدیر گلاویز شد ؛"حرومزاده تو به زن من نظر داری خونت رو میریزم کثافت "در حالیکه گردن قدیر و گرفته بود ؛قدیر از روی طاقچه قبچی خیاطی رو برداشت تو شکم سلمان فرو برد ؛سلمان روی زمین افتاد؛
خون از شکمش شُره میکرد ؛شوکه شده بودم
شلوارم غرق خون؛و روی تشک میلرزیدم ؛قدیر با حرص شلوارش رو بالا کشید و گفت"با بدبختی بی پولی برات زن گرفتم که تنهایی حال کنی ؟؟؛پول گذاشتم و خرج کردم که خودم ازش بهره ببرم...
سلمان بی جون رو گوشه تشک افتاده بود ؛به حودم که اومدم شروع کردم به جیغ زدن و شیون کردن ...
 

نمیدونم چقدر گذشته بود که ؛مردم تو خونه ریختن ؛هر کسی چیزی میگفت ،میون حرفهاشون اسم خودم رو میشنیدم ،
ضجه زدم به سر و صورتم خنج کشیدم
چشمم خورد به حبیب با چشمهای بیرون زده مات و مبهوت به جسم بی جون سلمان خیره شده بود ؛با تمام بغضی که توی گلوم نشسته بود نعره زدم "حبیب نابرادرت شوهرم رو کشت..."
دیگه نفهمیدم چقدر گذشته بود ؛چشم باز کردم ماما حلیمه بالای سرم نشسته بود ؛چارقدش رو دور دهنش بست و گفت "چی بگم والله بچه از بین رفته "
انگار یه لحظه خونه روی سرم اوار شد ؛اشکام از گوشه چشمام چکه کرد ؛ننه از تو جورابش چن تا اسکناس در اورد ؛ماما حلیمه با ولع پولارو قاپید و گوشه چارقدش گره کرد "همون بهتر بچه مرد؛بچه ای بی پدرو چجوری میخواست بزرگ کنه "
ننه دستش رو گرفت و به بیرون خونه هلش داد و با غیض گفت "حلیمه ماما ؛دهن منو باز نکن ؛برو بیرون؛مگه نمیبینی این دختر عزا داره ..."
حرفهای ننه تو سرم اکو شد "این دختر عزا داره "
؛باورم نمیشد سلمان مرده باشه ؛ ضجه زدم و اشک ریختم ؛
چن روزی از مردن سلمان میگذشت دوباره به خونه ننه برگشته بودم ؛ولی ننه خیلی مراعاتم رو میکرد ؛
تو ایوون نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده و سر بر روی زانو گذاشته بودم ؛صدای حبیب و داوود که توی اتاق باهم حرف میزدن رو میشنیدم ،
از حرفهاشون فهمیدم نتونستن قدیرو پیدا کنن ؛ به
دور دست خیره شده بودم ؛انگار روحم مرده بود ؛غرق در افکار مخوف خود بودم ؛دلم میخواست بعد پیدا شدن قدیر با دستهای خودم خونش رو بریزم انتقام خون بچم و شوهرم رو ازش بگیرم ؛
با صدای داوود سرم را سمتش جنباندم نگاه مرده ام رو بهش دوختم "دستش را روی سرم کشید "رخشنده جان ؛اون کثافت انگار از اینجا رفته نتونستن پیداش کنن "
نگاهم رو به حبیب دوختم و زیر لب گفتم "تو مطمئنی میخوای داداشت گیر بیوفته هر چی باشه اون کثافت برادرته "
حبیب آه کشداری کشید ؛برادر ناتنیم بوده برادر خونیم نیست ؛سلمان از گوشت و خون خودمون بود...
 ؛قدیر پسر نامادریمه ؛هیچ نسبت خونی باهاش نداریم؛اگه ایل و طایفه بفهمن سلمان رو کشته ؛تیکه تیکش میکنن مخصوصا اگه بفهمن به ناموس سلمان ...
کلافه زیر لب استغفرالله گفت
حینی که از پله ها پایین میرفت صداش را تو هوا ول داد ؛من مجبورم برگردم کشورم ،
باید به عموم خبر مردن سلمان رو بدم ،
برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد ؛نا خوداگاه از جام بلند شدم ؛
تیز نگام کرد "قدیر کثافت ؛نباید اونجا جایی برای موندن داشته باشه ؛کار میکنم که تا اخر عمر با وحشت زندگی کنه ..."
درو کوبید و از حیاط بیرون رفت ؛
دو روز دیگه حبیب اومد و خداحافظی کرد و گفت شاید نتونم هیچوقت برگردم ؛
ولی خیالت راحت باشه ؛قدیر تاوان کارش رو پس میده ؛ملتمسانه به حبیب خیره شده بودم ؛اصلا نمیتونسم تصور کنم که دیگه هیچوقت نمیبینمش انگار یه لحظه غم دنیا توی دلم نشست ؛ بی اختیار سمتش رفتم نمیدونم این چه حس مبهمی بود که از طرفی حس دافعه بود از طرفی جاذبه ؛میخواستم جلوش رو بگیرم مانع رفتنش بشم از طرفی شرم و حیا مانع میشد حرفی بزنم ؛حبیب چشم بهم دوخته بود؛
شاید اونم منتظر بهانه ای برای نرفتن بود ؛
زیر لب گفتم برو به سلامت ؛
نگاه تیزش رو صورتم خیره مونده بود ؛
راهم رو سمت خونه کج کردم و از برادرم داوود شنیدم سلمان روستارو ترک کرده ؛
ننه به خاطر بلایی که سر من اومده بود خودش رو سرزنش میکرد ؛دو سه ماهی گذشته بود کم کم پای خواستگارهای جور واجور ؛به خونمون باز شد ؛
که اکثرا پیرو زن مرده و طلاق داده بودن ؛
با ننه اتمام حجت کرده بودم که دیگه نمیخوام ازدواج کنم ؛ولی با هر خواستگاری که به خونمون میومد ننه با آب و تاب از کمالات خواستگار میگفت ؛مهر حبیب توی دلم نشسته بود ناخواگاه منتظر اومدنش بود ؛غروب پنجشنبه از سر زمین بر میگشتم ؛با دیدن قبرستون ؛سر خاک سلمان رفتم ؛
؛تمام خاطراتش مثل نوار از جلوی شمام رد شد ؛روزی که عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم ؛روزهای اعتیادش که بدترین روزهای زندگیم بود؛
تا روز مرگش که دیگه از اون عشق و علاقه خبری نبود ؛
مثل یه هم خونه باهم زندگی میکردیم ولی هر چه بود خاطرش برام عزیز بود ...

یه سال به سرعت برق و باد گذشت؛ا ؛ننه مریض احوال بود ؛همش زیر گوشم میخوند که ازدواج کنم ؛بالاخره با تمام بی میلی ؛با اصرارهای ننه راضی به ازدواج شدم اونم با مردی که سن آقام رو داشت ؛یه شب مش تقی همراه دختراش و پسراش اومد خواستگاریم ؛توی اتاق برای بخت و اقبال سیاهم گریه میکردم و اشک میریختم ،حرفهاشون رو زدن و مهریه بریدن ؛
قرار شد یه ماه دیگه بعد تموم شدن سال زنش ،
بدون جشن و بزن و بکوب منو ببرن خونش ،
چن روزی از خواستگاریم گذشته بود ؛که داوود خبر اورد حبیب برگشته ؛شوکه شده بودم
بی قرار بودم ؛دلم میخواست ببینمش؛
ولی نمیتونستم برم خونش کسی میدید برام هزار جور حرف در میاورد ،
هر روز به بهونه اوردن آب و شستن رخت و لباس سر چشمه میرفتم تا حبیب رو ببینم هر روز نا امیدتر از قبل به خونه برمیگشتم یه روز غروب از سر چشمه بر گشتم خونه ؛رختهارو پهن کردم ؛از پله ها بالا رفتم با دیدن یه جفت کفش غریبه پشت در ؛جا خوردم ؛گره ای چادرم را از پشت کمرم باز کردم ؛داخل خونه شدم ؛وقتی چشمم خورد به حبیب میخکوب نگاش کردم ؛
دستپاچه زیر لب سلام دادم ؛حبیب جلوی پام بلند شد ؛با خنده ایی که رو لباش بود باهام سلام و احوال پرسی کرد ؛رو به رویش نشستم ؛
ننه هی برام چشم ابرو نازک میکرد تا توی اتاق برم ؛
بی توجه به ننه گفتم :چیشد که برگشتین ؟
حبیب انگار از سوالم جا خورده بود منگ نگام کرد و گفت ،میخوام اینجا کارو کاسبی راه بندازم، یه دل سیر نگاش کردم ؛ حبیب زیر چشمی دور از چشم ننه نگام میکرد؛
بلند شدم چایی چرخوندم
ننه استکان رو به لباش چسبوند "از اون بی ناموس چه خبر ؛خبر مرگش پیداش نشد؟"
_نه هیچ رد پایی ازش نبس معلوم نیست زندس یا مرده ؛
_ازدواج نکردی ؟؟
با سوال غیر منتظره ننه ؛نگاهم به لبای حبیب دوخته شده بود ؛
شاید بیشتر از ننه من مشتاق شنیدن جواب بودم
_حبیب تو جاش تکونی خورد و گفت "فعلا قسمت نبوده "
با جواب حبیب شادی زیر پوستم دوید ؛ ولی این شادی زیاد طول نکشید
؛
ننه نگام کرد و گفت "خدار و شکر رخشنده هم شوهر کرده ؛یه ماه دیگه میبرنش "
با چشمهای گشاد شده به ننه خیره شدم؛
حبیب به وضوح رنگ صورتش تغییر کرد ؛پرسشگزانه نگام کرد شاید اونم منتظر بود حرفهای ننه رو تایید کنم...

حبیب نگاهش روی صورتم ثابت مونده بود ؛انگار منتظر بود حرف بزنم ؛ لال شده بودم ؛نمیدونستم چی بگم حبیب یا الله گفت و از جایش بلند شد"باید برم کلی کار دارم فقط اومده بودم بهتون خبر بدم ما خودمونم از قدیر خبر نداریم؛کل طائفه به خونش تشنه هستن "
از خونه بیرون رفت با نگاهم بدرقه اش کردم ؛
ننه حینی که استکان نعلبکیارو جمع میکرد گفت "آب پاکی رو ریختم رو دستش ؛دیگه به غریبه دختر نمیدم ؛همون اول نیتش رو فهمیدم؛
برادرش یه آدم بی ناموسه نکنه خیال کردی این بهتر از برادرشه ؟ ،حواسم بهت هست چجوری براش غمزه میای ؛رخشنده این پنبه از گوشت بیرون کنه به غریبه دختر بدم ؛کم مونده بود بی آبروت کنن ؛؟"
زیر لب گفتم "برادرش نیس ناتنیه ،
سر زنش وار گفت "بس کن رخشنده اینا از همون اول با دوز و کلک جلو اومدن الکی گفتن برادریم ؛بعد مردنش فهمیدیم پسر عموشه ؛والله راضی ام تو این دهات با همین پیرمرد ازدواج کنی ولی زن این غربتیا نشی "
گقتم ننه دلت خوشه اون بدبخت کی منو خواسته که برای خودت میبری و میدوزی ؟
_دختر جون بی هوا حرف نمیزنم لابد چیزی فهمیدم ؛"
یه لحظه دلم لرزید ؛با خودم فکر کردم که واقعا حبیب منو بخواد چی ؟
دو سه روز گذشت داوود با زن و بچه اش خونمون بودن داوود رو به گوشه ایی کشیدمش و با خجالت گفتم داوود یه سوال میپرسم مردونه جوابم رو بده " دلیل اینکه حبیب بر گشته چیه ؟
از سوالم جا خورد و گفت "رخشنده نمیدونم ننه بهت چی گفته ؛ ولی حبیب سر بسته اسم خواستگاری از تورو آورد منم سربسته جوابش کردم؛بالاخره قول و قرارت رو مش تقی گذاشتیم "
یه لحظه انگار بدنم یخ کرد قلبم هری ریخت ؛
عاجزانه گفتم "داداش من مش تقی رو نمیخوام ؛ناسلامتی سن بابامه ؛اخه چجوری زنش بشم ؛پیرمرد بچه هاش از من بزرگترن"
تو فکر فرو رفت "چی بگم رخشنده ؛چرا همون اول جوابشون نکردی؟الان به چی بگم کل روستا فهمیدن ؟"
با دلخوری راهم رو کج کردم زیر لب نالیدم "هیچکسی تو این خونه منو آدم حساب نمیکنه نا سلامتی برادرمی پشت و پناهمی ؛چجوری دلت میاد خواهرت رو دست پیرمرد بدی ؟"
اخماش تو هم گره خورد ،
شاید اونم میخواست این بی ابرویی که قدیر بار اورده بود رو با شوهر دادنم از روی دامنم پاک کنه ؛مردم هزار جور وصله بهم چسبونده بودن خیلیاشون میگفتن رخشنده با برادر شوهرش ریخته رو هم که شوهرش مچش رو گرفته ؛
میون افکار درهم و غمبادی که روی دلم نشسته بود تنها روی ایوون نشسته بودم ...ناامید از هر زمانی ؛خودم رو باخته بودم
 

سالگرد زن مش تقی بود همه خونوادم تو مراسم بودن ؛تنها توی خونه مونده بودم هراسون دور خودم میچرخیدم ؛از دلشوره اینکه قراره یه هفته دیگه شرعا زن مش تقی بشم داشتم میمردم ؛جرات اینکه پیش حبیب برم و به علاقه ام اعتراف کنم رو نداشتم ؛
دل رو به دریا زدم ؛چادرم را دور صورتم پیچیدم ؛از خونه بیرون زدم ؛سر کوچه که رسیدم داوود جلوم سبز شد با تعجب گفت "شالو کلاه کردی کجا میرفتی ؟"
رنگم پریده بود بریده برید گفتم هیچ جا نمیرفتم گفتم برم سرزمین گوجه بادمجون بچینم ؛تای ابروش رو بالا داد و موشکافانه نگاه چادرم کرد "با این چادر میری سر زمین؟حالا زنبیلت کو ؟"
به بازوی دستم چنگ انداخت "رخشنده ابرو ریزی نکن همین الانشم کم بی ابرو نشدیم ؛میخوای بری پیش حبیب چی بگی بهش؟
دستم لرزید حتما رنگمم پریده بود مات نگاش کردم ؛
_عصبی چشماش رو درشت کرد و غرید "رخشنده اونجوری نگام نکن ؛فقط بگو میخوای بری پیش مرد غریبه چی بهش بگی نگو که اشتباه فهمیدم ؟؟
با پر رویی تو چشماش خیره شده "داوود من زن مش تقی نمیشم ؛اگه خاطر خواهی مثل حبیب دارم چرا زن اون پیرمرد بشم "
با حرص صورتش نزدیک گوشم اورد و گفت"رخشنده از رو ناچاری به خاطر فرار از دست مش تقی عاشق حبیب شدی ؛خودت رو گول نزن "
دستم رو کشید و سمت خونه برد غروب از توی هال صدای داوود رو میشنیدم که ننه رو راضی میکرد ؛از خر شیطون پایین بیاد و از خیر این ازدواج بگذره؛
ننه صداش رو بالا برد "داوود این دخترو هوایی نکن؛خیال میکنی اگه اینم رد کنیم پسر کاکل پسر میاد خواستگاریش ؟هم من هم آقات پامون لب گوره ؛اگه ما نباشیم ؛خیال کردی به یه زن بیوه رحم میکنن هزار جور حرف پشت سرش میگن "
در و باز کردم غضبناک غریدم "یه بار بدبختم کردی دوباره بدبختم کن ؛والله تو مادر نیستی از نامادری هم بدتری ؛الانم فکر من نیستی به فکر آبروی خودتی که منو از سرت وا کنی !"
صورتش رو چروک کرد و گفت "تا با دمپایی کبودت نکردم برو ؛دختره زبون دراز معلوم نیس چه غلطی کرده بودی اون پسره قدیر سمتت اومده بدبخت سلمانم به کشتن دادی ؛دهن منو باز نکن رخشنده ،تا حالا اگه چیزی نگفتم به خاطر حرف مردم بودن نگن دخترش خرابه "
باورم نمیشد وقتی ننه خودم باورم نداشت از مردم چه انتظاری میتونستم داشته باشم ،
 

ننه قابلمه غذارو توی بقچه گذاشت و با کمری خمیده بلند شد : با این پای علیلم تا صحرا باید برم ؛اخه مرد سر ظهر پاشو بیا خونه غذات رو بخور "
یه لحظه فکری توی ذهنم جرقه زد ؛سبد رو برداشتم و قابلمه رو زیر بغلم زدم "ننه تو چرا بری خودم میرم ؛جلدی بر میگررم "
ننه کج نگام کرد" فقط زود بیا درست نیست دختر نشون شده تو صحرا دیده بشه "
سرم رو تکون دادم و از خونه بیرون زدم ؛مسیرم رو سمت خونه ؛حبیب کج کردم ،
دم ظهر بود پرنده تو کوچه پر نمیزد ؛ به کوچشون که رسیدم قدمهام رو کند کردم از جلوی در که میگذشتم از در نیمه باز حیاط نگاهم رو به حیاط چرخوندم ؛معلوم بود کسی خونه نیست نا امید از دیدن حبیب سمت زمین راه افتادم ؛غذارو برای آقام و کارگراش کشیدم ؛دوباره سمت خونه راه برگشتم ،دل توی دلم نبود ، مسیرم رو سمت خونه حبیب کج کردم از کوچه پس کوچه ها گذشتم،
دوباره خودم رو جلوی در خونه ای حبیب دیدم ؛
نگاهی به دور و بر انداختم میخواستم وارد حیاط بشم تا چهارچوب در جلو رفتم مردد بودم ؛یه لحظه به خودم تشر اومدم "رخشنده چته میخوای بی آبرویی بار بیاری ؛اصلا شاید حبیب نخوادتت اصاا میخوای چی بگی بهش "
با این افکارم قدمهام شل شد و بی اراده عقب گرد کردم تا چرخیدم از خونه فاصله بگیرم ؛حبیب رو پشت سرم دیدم ؛زیر لب سلام دادو با تعجب گفت "رخشنده تو اینجا چیکار میکنی ؟"؛هول شده بودم ؛مضطرب به گوشه چادرم چنگ انداختم احساس کردم صورتم داغ شده ؛نگاهش به لبهای من دوخته شده بود
بریده بریده گفتم "با خودت کار داشتم میخواستم اگه حرفی داری بشنوم "
همینطور که عمیق تو چشمام خیره شده بود گفت "برای شنیدن حرفهای من دیر شده ؛اگه حرفی هم داشتم برای قبل ازدواجت بود؛منم همشون رو توی دلم چال کردم ؛اگه قرار نباشه چیزی اتفاق بیوفته ما هر چقدر هم تلاش کنیم بی نتیجس؛مخصوصا الان که داری ازدواج میکنی ؛حتی همین حرف زدنمون هم گناهه"
سمت حیاط راه افتاد "توام بهتره بری اینجا ببیننت برات بد میشه "
خیلی بهم برخورد ؛عصبی گفتم "چه گناهی اصلا کدوم گناه ؟نه ازدواج کردم نه شوهری دارم ؛وقتی محرمیتی بین منو مش تقی نیس ؛نمیتونید اون رو شوهر من بدونید"
دستش را روی لنگ در گذاشت و باز کرد "اینجا خوبیت نداره برو داخل حیاط لااقل کسی مارو باهم نبینه ؛نگاهی به سرو ته کوچه انداختم وارد شدم "
لبه ای حوض نشست توی چشمام خیره شد "رخشنده من عاشق تو بودم از همون روز اولی که دیدمت ولی تو سلمان رو میخواستی ؛عشق و علاقه ام رو پنهون کردم ؛چون گفتنش جایز نبود ؛ولی الان اگه بفهمم سر سوزن منو میخوای هر طوری شده به دستت میارم "

نگاهم به سنگ فرش حیاط دوخته شده بود ؛با خجالت لب جنبوندم "اگه دوسم داری پس تلاش کن ؛چون من نمیخوام زن مش تقی شم "
بلند شد و روبرویم ایستاد ؛تپش قلبم بالا گرفت از هیجان دستام میلرزید ؛صداش تو گوشم پیچید "تو چی رخشنده اگه دوسم داری تلاش کنم ؛اگه به خاطر فرار از ازدواج با مش تقی میخوای زنم بشی من اینو نمیخوام "
سر در یقه فرو بردم زیر لب گفتم "منم دوستت دارم "
با قدمهایی لرزون سمت در چرخیدم ، عشرت خانوم ؛جلوی درشون ایستاده بود "وقتی از جلوش رد شدم گفت "والله قباحت داره ؛نشون کرده ایی ؛تو خونه ای مرد غریبه چیکار میکردی ؟سر همین کارات شوهر بدبخت رو به کشتن دادی الانم سرو گوشت میجنبه "
قدمهام رو تند کردم به شانس بدم لعنت فرستادم میدونستم تا فردا خبر توی آبادی میپیچه ؛خونه که رسیدم ننه حیاط رو آب و جارو میکرد ؛سرش را به بالا چرخوند و با غیض گفت"کجا رفتی ؛قرار بود جلدی بری جلدی بیای ؛خبرت دو ساعته رفتی "
؛جارو رو سمتم پرت کرد ؛حیاط رو جارو کن شب قراره مش تقی بیاد اینجا؛مهمون داریم "
حیاط رو جارو کردم بعد شام مش تقی اومد و دوباره یه سری حرفها بینشون رد و بدل شد ؛خدا خدا میکردم همه چی به هم بخوره ؛منتظر حبیب بودم که بیاد خواستگاری و منو از این مخمصه نجات بده "
صبح از دلشوره بیدار شدم ؛انگار توی دلم رخت میشستن ؛
تا ظهر خبری نشد ؛تا اینکه صدای محکم کوبیده شدن درو شنیدم ؛از پنجره به بیرون چشم دوختم ؛تا ننه درو باز کرد؛ دختر مش تقی پشت در بود شروع کرد به داد و بیداد کردن "زنیکه بی ابرو ؛آبروی بابام رو بردی ؛دختره ای بی سرو پا "
ننه سعی داشت آرومش کنه دستش رو گرفت و سمت خونه کشیدش " زینب خانوم بیا خونه این حرفها چیه میزنی ؛بشین ببینم چیشده "
ننه رو؛ به عقب هولش داد "برو دختره هرزت رو جمع کن ؛ازش بپرس ؛دیروز خونه ای کی بوده؛چه غلطی کرد ؟دختر هرزت ارزونی خودت "
در و کوبید و رفت ،
ننه ساکت شده بود ؛با حرص خونه اومد ؛کنج خونه رفتم ننه سمتم خیز برداشت دو دستی روی سرم کوبید ؛ با صدای بلند نالید "خاک بر سرت رخشنده ؛خدا ذلیلت کنه رخشنده ؛بی ابرومون کردی "به موهام چنگ انداخت "عفریته دیروز کجا بودی چه غلطی کردی ؛این چه رسوایی بود که به بار اوردی "ننه همینجور پشت سر هم روی سرم میکوبید تا اینکه خسته شد روی زمین نشست و با صدای بلند برای بی ابروییمون گریه کرد ؛
صورتم کلا میسوخت موهام آشفته روی صورتم ریخته بود ...صدای نعره داوود از توی حیاط به گوش رسید ؛تنم میلرزید ..کنج خونه پناه گرفتم ...

کنج اتاق مچاله شده بودم ؛داوود غضبناک سمتم خیز برداشت و غرید"تو خونه حبیب چه غلطی میکردی؛چرا فکر آبروی ما نیستی ؟؟به آستین لباسم چنگ انداخت ؛کشید وسط اتاق "رخشنده دعا کن حرفهایی که پشت سرت شنیدم دروغ باشه خبط و خطایی نکرده باشی وگرنه تو همین خونه وسط حیاط آتیشت میزنم "
با بغض زیر لب نالیدم "داوود دروغه من کار بدی نکردم ؛فقط باهاش حرف زدم "
داوود با حرص از خونه بیرون زد و ننه یه ریز نفرینم میکرد،
اون روز حتی آقام توی صورتم نگاه نمیکرد ؛
نگاهشون یه جوری بود انگار یه گناه بزرگ کردم ،
توی اتاق بودم ننه بشقاب غذارو سمتم پرت کرد "بخور بی حیا ؛کاش همونموقع که به دنیا اومدی میمردی باعث بی ابرویی ما نمیشدی ؛والله همین لقمه نونم برات زیادیه "
سرم پایین بود میدونستم هر چی بگم حرفم رو باور نمیکنن ؛منتظر بودم حبیب پا پیش بذاره و خواستگاریم کنه ولی هیچ خبری از حبیب نبود ؛چن روزی گذشته بود ؛ننه تو این چن روز توی اتاق زندونیم کرده بود ؛پشت پنجره بودم چشمم خورد به داوود که سراسیمه از پله ها بالا اومد ؛گوشم را به در چسبوندم ؛
صدای ننه رو میشنیدم که میپرسید "چه خبر چیکار تونستی بکنی ؟
_هیچی هر انگار آب شده رفته توی زمین ؛خونشم نبود
ننه با حرص گفت "معلومه میذاره میره این دخترو بی ابرو کرد خودشم که فرار کرده "
از شنیدن حرفهای ننه ؛یه لحظه انگار دنیا روی سرم خراب شد ؛عاجزانه به دیوار تکیه دادم "یعنی چی گذاشته رفته ؛یعنی حبیب منو نمیخواسته ؛همه حرفاش دروغ بوده ؟" با این فکرو خیال هر روز گریه میکردم هر چند چیزی بین منو حبیب نبود ؛ولی من عاشقش بودم
هر روز نیش و کنایه های ننه تمومی نداشت ؛درو باز کرد و با با غیض گفت "گمشو بیا بیرون به کارهای خونه برس قرار نیس بهور بخواب باشه "
؛نگاهش رو کج کرد "پات رو از خونه بیرون بذاری قلم پات رو خورد میکنم "
یه هفته گذاشته بود هر روز چشمم به در بود منتظر اومدن حبیب بودم ؛
تا اینکه یه روز داوود اومد خونه ؛گوشه حیاط با ننه خلوت کرد ؛بعدش ننه چادر روی سرش انداخت و سراسیمه بیرون رفتن میدونستم ؛یه اتفاقی افتاده یا خبری شده ؛تا شب توی حیاط راه میرفتم چشمم به در بود ؛آقام که از سر زمین برگشت ؛پاهاش رو توی شیر آب شست و با ابروهایی گره خورده گفت "برو برام چایی دم کن "
سریع رفتم تا براش چایی بیارم بالاخره بعد یه هفته آقام باهام حرف زده بود....
حینی که چاییش رو هورت میکشید گفت "ننت کجاس ؟"
گفتم نمیدونم با داوود رفته ؛همون حین صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم سریع بلند شدم ؛ از لای در به بیرون گردن کشیدم ...

ننه و داوود در حالیکه با هم آروم حرف میزدن بالا اومدن از پشت پنجره کنار کشیدم و یه گوشه نشستم ؛ ننه و داوود باهمدیگه وارد شدن ؛زیر لب سلام دادم ؛ننه بدون اینکه جوابم رو بده ؛چادرش رو مچاله کرد و کنج اتاق پرت کرد ؛آقام استکان خالی رو تو نعلبکی گذاشت و گفت "کجا بودین تا این وقت شب ؟؟
داوود حینی که اخماش تو هم گره خورده بود زیر چشمی نگام کرد و گفت "خیره آقا خیره "
نمیدونم چرا دلشوره گرفته بودم ؛به گوشه چارقدم چنگ میزدم ؛
داوود دست به زانو روبروی آقام تکیه به دیوار داد و صدا در گلو انداخت "رخشنده برو چایی بیار گلوم خشکید "
سریع بلندم شدم استکانهارو از چایی لبریز کردم ؛وقتی پشت در اتاق
رسیدم ؛ صدای ننه به گوش رسید "والله مش تقی پیغوم فرستاده برای داوود ؛ گفته "میدونم رخشنده خبط و خطا کرده ؛جوونی کرده ؛منم نادیده میگیرم ولی وقتی پاش رو که تو خونه ای من گذاشت باید سرش رو بندازه پایین زندگیش رو بکنه؛اگه دوبارا خطایی ازش سر بزنه خونش رو میریزم "با شنیدن حرفهای ننه پاهام سست شد ؛ در وباز کردم سینی چایی رو جلوی داوود گذاشتم "
با نگرانی چشم به داوود دوختم انگار فهمید حرفهاشون رو شنیدم "
حینی که نگاهش رو ازم میدزدید گفت "بازم مش تقی خیلی مرده که قبولت کرده ؛والله هر مرد دیگه ایی بود خون به پا میکرد ؛آبروی پیرمرد رو ریختی؛ولی با اینحال باز کوتاه اومده "
چشمام پر اشک شده بود بغض وسط گلویم بالا پایین میشد حس خفگی داشتم توی ایوون دوییدم بغضم تدکید ؛دستم را جلوی دهانم گرفته بودم صدای هق هق گریه هام رو کسی نشنوه،
تا رفتن داوود توی ایوون نشستم لب به شام نزدم ؛شب با گریه سرم را روی متکا گذاشتم ؛
صبح که بیدار شدم ننه دستپاچه دور خودش میچرخید "عصمت ؛خواهر مش تقی امروز میخواد بیاد اینجا ؛
بی تفاوت نگاش کردم
گفت برو برو منو نگاه نکن ؛برو به دستی به خونه بکش؛ بعدش برو حموم ،انشالله امروز فرداس که بری خونه نش تقی ؛والله مش تقی شاید سنش بالا باشه بزنم به تخته خوب مونده،جوونیاش که خواستگار من بود ؛به خاطر اینکه موهاش ریخته بود جواب رد دادم ؛ولی الان ببنش از باباتم بهتر مونده "
پوزخندی زدم ؛ کمرش تا شده بود به زور با میتونس دو قدم راه بره انوقت میگفت خوب مونده ؛والله از حرفش مرغ پخته هم خنده اش میگرفت
 
 
حیاط رو اب و جارو میکردم ،
که عصمت داخل حیاط شد تو نگاه اول ؛خال گوشتی رو دماغش به چشم میخورد؛ زیر لب سلام دادم ؛ابرو بالا کشید با بی محلی گفت "احترام خونس؟"
جارو را رو زمین پرت کردم"بله خونس بفرمایید بالا "
حینی که از درد پا ناله میکرد لنگ لنگان از پله ها بالا رفت ؛همینطور که خم شده بود باسن گنده اش که اندازه کل هیکلش بود رو هوا میرقصید،
ننه تو چهارچوب در ظاهر شد صداش رو تو هوا ول داد "خوش اومدی ،صفا اوردید بفرمایید "
به قدری دستپاچه بود دور خودش میچرخید ؛
کفشهای عصمت رو پشت در جفت میکرد انگار خانزاده خونمون اومده ،از توی اتاق صداشون رو میشنیدم ؛عصمت کلی شرط و شروط گذاشت ننه هم بدون هیچ حرفی همه رو قبول کرد قرار شد سه روز دیگه بیان دنبالم به قول ننه عروسشون رو ببرن ؛من هم همچنان منتظر حبیب بودم ولی خبری ازش نبود ؛
سه روز دیگه قرار بود چند تا از بزرگتراشون بیان دنبالم ،بدون هیچ جشن و عروسی منو به خونه مش تقی ببرن ؛ شب توی حیاط بودم زیر درخت انحیر اشک میریختم؛
نمیدونم چقدر گذشته بود بلند شد سمت خونه راه افتادم که ناگهان با صدای خش خش برگها که زیر پا له میشد با ترس به سر به عقب جنباندم ؛
از دیدن قبافه آشفته حبیب جا خوردم ؛لحظه ای منگ نگاش کردم اون لحظه چیزی به ذهنم نمیرسید فقط با دیدنش بغضم ترکید با گلایه نالیدم "چرا رفتی چرا تنهام گذاشتی؛میدونی چقدر حرف شنیدم چقد زخم خوردم ...
چند قدم جلوتر اومد و نگاهش به نگاهم گره خورده بود ؛لباش رو هم جنبید "رخشنده ؛اگه بفهمن من اینجام خونم رو میریزن ؛نمیخواستم فرار کنم ؛به زور فراریم دادن ؛مش تقی و پسراش شبونه ریختن خونم؛تا تونستن کتکم زدن بعد حکم دادن و گفتن از روستا باید بری نری خودمون خونت رو میریزیم "
جلوتر رفتم ناباورانه بهش چشم دوختم باورم نمیشد همچین بلایی سرش اومده باشه زیر لب نالیدم "فردا عروس مش تقی میشم "
با نگرانی دستام رو گرفت و فشرد "مگه اینکه از جنازه من رد بشن تورو عروس مش تقی کنن ؛اومدم با خودم ببرمت "
خودم رو پس کشیدم گفتم نه نه من هیچ جا نمیام نمیخوام بیشتر از این بی ابرویی بار بیارم...
ملتمسانه نگام کرد رخشنده برو رخت و لباس و سجلتو بردار بریم...
 

عقب عقب رفتم گفتم" نه راضی ام بدبخت بشم ولی دوباره بی ابرویی بار نیارم به خاطر اینکه قانع ام کنه گفت :رخشنده در حق خودمون بد نکن ،بیا برو همین الان جمع کن بریم ،دیگه بری خونه مش تقی همه چی بین منو تو تمومه؛ ناموسش میشی ،اونموقع باید قیدت رو بزنم یه عمر با حسرتت سر کنم ،سمت خونه راه افتادم گفتم تورو خدا همین الان برو "ننه کل حواسش به منه همین الانه که بیدار بشه پی ام بیاد"
از پشت به آستینم چنگ انداخت؛ عاجزانه نگاهم کرد "رخشنده برو تا فروا شب فکرات رو بکن؛فردا شب بیا همینجا میام سراغت "
التماسهای قدیر بی فایده بود سمت خونه راه افتادم
زیر لحاف خزیدم ،حرفهای حبیب توی سرم تکرار میشد ،بی احتیار دلم غنج میرفت ،ولی باید پا روی احساس و علاقم میذاشتم ، صبح زود ننه همه خواهرام و برادرام رو دعوت کرده بود توی خونه غلغله بود ،یه گوشه بُغ کرده بودم ، خونه غرق در شادی بود ،خواهرم افسانه پیشم نشست خیره تو چشمام نگاه کرد "رخشنده توام مثل من بختت سیاهه ،ولی چه باید کرد والله خونه مش تقی شرف داره به خونه ای خودمون؛ که صبح تا شب نیش و کنایه های ننه رو تحمل کنی ،برو ایشالله که خوشبخت بشی
دو دل بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم و از حبیب بگم ؛دل دل کردم ولی نتونستم چیزی بگم ؛شب قبل خواب ننه بالا سرم اومد ؛صورتش مهربون شده بود ؛بغل دستم نشست "میدونم در حقت بد کردم ؛ولی چه کنم رخشنده اگه زن اینم نشی میخوای چیکار کنی ؛مش تقی پیره دو روز دیگه سرش رو میذاره زمین میمیره هر چی داره به تو بچه هات میرسه یه عمر تو اسایش زندگیت رو میکنی "
ننه با حرفاش بدتر نمک روی زخمم میپاشید ؛سرم را زیر لحاف فرو بردم "میخوام بخوابم همین امشب مهمون خونتم ؛ از شرم راحت میشی "
خودم رو به خواب زدم صدای بسته شدن درو که شنیدم ؛بی اختیار بلند شدم همش حرفهای حبیب توی سرم تکرار میشد ؛لباسام رو بقچه کردم :سجلم رو برداشتم ؛لای لباسهام گذاشتم ؛
میون دو گانگی مانده بودم یه طرف حبیب بود و عشقش ؛یه طرف آبروی خونوادم...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه xszxl چیست?