بالاتر از سیاهی۴ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۴

نگاهم به سقف بود و میون رفتن و موندن گیر کرده بودم ؛هر از گاهی نگاهم سمت ساعت میچرخید ؛منتظر بودم تا عقربه ای ساعت رو سه بشینه ؛


میون افکار جور واجورم ؛توی دو گانگی که گیر کرده بودم ؛
دلشوره لعنتی امونم رو بریده بود ؛زمان دیر میگذشت هر آن دلشوره من بیشتر میشد ؛بالاخره ساعت روی سه نشست ؛بلند شدم؛در اتاق رو باز کردم صدای جیغ در بلند شد ؛ننه تو جاش غلتی خورد ؛خوابزده نگام کرد ؛قلبم توی دهانم اومد ؛ضربان قلبم تندتر از هر زمانی میزد ؛ با صدای خفه ایی گفت "رخشنده تویی کجا میری ...."جملش تموم نشده خوابش برد ؛صدای خرو پف آقام توی اتاق پیچیده بود پاورجین پاورچین به بیرون رفتم ؛از توی ایوون چادرم را که از میخ آویزون کرده بودم برداشتم از پله ها به پایین سرازیر شدم ؛زیر درخت انجیر رفتم ؛شاخه ها ش تو هم پیچیده بود ؛به جایی دید نداشت ؛
با دلشوره تو تاریکی دور و برم را میپاییدم تا حبیب رو ببینم دیگه داشتم از اومدنش نا امید میشدم ولی دلم نوید میداد که میاد ؛
از استرس لرز گرفته بودم چادرم را روی سرم انداختم ،دور خودم پیچیدم
دندونام از سوز سرما به هم میخورد ؛ همینطور که به در حیاط زل زده بودم توی تاریکی ته حیاط سایه ایی رو دیدم ؛از جام بلند نشدم ؛دستپاچه نگاهم سمت خونه چرخید تا یه موقع ننه بیرون نیاد ؛سایه نزدیکتر شد ؛از دیدن حبیب سریع بلند شدم ؛زیر لب غریدم "چرا دیر کردی دیگه داشتم از اومدنت ناامید میشدم "بقچه ام رو گرفت "کوچتون چن نفر ایستاده بودن منتظر بودم خلوت که شد بیام ؛دنبال ماشین بودم که شبونه از اینجا ببرمت "
حینی که نگاهم به دور اطرف میچرخید دنبال حبیب راه افتادم
هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد معلوم بود حبیبم ترسیده تو هوای گرگ و میش؛با قدمهایی تند از روستا دور شدیم یه نیسان خارج از روستا منتظرمون بود
حبیب سوار نیسان شد و دستم را گرفت و بالا کشید ؛ روی صندلی که نشستم
مرد راننده زیر سیگارش کبریت کشید و روشن کرد کلافه غرید :چرا اینقدر دیر کردید دو ساعته علاف شما شدم تو بیابون؟
با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ؛توی ماشین بودم ولی باز آروم و قرار نداشتم ؛فکرم درگیر بود ؛اگه اقام بفهمه نیستم چه حالی میشه یه موقع سکته نکنه ؛یا داوود بفهمه با مرد غریبه فرار کردم دیگه نمیتونه سرش رو توی روستا بلند کنه از اینکه باعث رو سیاهی خونوادم بودم بدجوری عذاب میکشیدم؛
حبیب دستم را گرفت و فشرد لبخندی زد و نگاهش دلگرمی بود برام ؛


حبیب گفت "رخشنده به چیزی فکر نکن ؛فردا عقد میکنیم همه چی تموم میشه اونوقع خونوادتم کاری بهت ندارن؛تو که اشتباه نکردی ؛اونا باید عذاب بکشن که مجبورت کردن زن پیرمرد بشی کسی که یه پاش لب گوره "
راننده زیر چشمی نگاه کرد و گفت "نمیخوام فضولی کنم ؛ولی دلم میخواد ببینم دختر کی هستی ؛که یه موقع فردا نگران شدن لااقل بگم کجا هستی نگرانت نشن ؟"
قبل اینکه لب بجنبونم حبیب گفت "نیازی نیس ،عقد که کردیم دستش رو میگیرم میبرم خونه ای باباش "
هوا داشت روشن میشد ؛چشمام از بی خوابی میسوخت سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و خوابم برد ؛با صدای راننده از خواب پریدم ؛چشم که گشودم توی شهر بودم ؛ حبیب از راننده تشکر کرد دسته ایی اسکناس جلوی ماشین گذاشت ؛راننده با دیدن پولها چشماش برق زد و کلی تعارف تیکه پاره کرد ؛
از ماشین پیاده شدیم ؛نگاه مضطربم رو به خیابون شلوغ دوختم ؛و گفتم "حبیب حالا باید چیکار کنیم کجا بریم؟"
دستم رو گرفت ؛ضربان قلبم بالا رفت "بیا بریم محضر همین امروز عقدت میکنم "
با خوشحالی پشت سرش راه افتادم توی محضر رفتیم ؛
یه اخوند پیر پشت میز نشسته بود ؛از بالای عینک ته استکانی اش نگاه کرد "برای چی اومدین چی میخواین "
روی صندلی روبرویش نشستیم حبیب گفت "اومدیم عقد کنیم "
ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت :بزرگتراتون کجان ؛این زن کس و کار نداره ؛اصلا شاهدای عقدتون کجان "
با نگرانی نگاه حبیب کردم ؛گفت حاج اقا همین بغل مسجده ؛میرم شاهد میارم ؛کس و کار که داریم ولی نیازی نبود باشن ؛خانوم هم تو سنی هستن که میتونن بدون اجازه بزرگتر ازدواج کنن "
حاج اقا که معلوم حرفهای حبیب زیاد مزاجش خوش نیومده عصبی گفت سجلدتو بده
دستپاچه بقچه رو از دست حبیب گرفتم و سجلدم رو از لای لباسها بیرون کشیدم؛ حبیب شناسنامه رو از دستم گرفت و دست محضر دار داد ؛
محضر دار شناسنامه رو ورق زد عمیق تو نوشته ها خیره شد سرش رو بلند کرد و گفت برید شاهد بیارید عقدتون کنم نگاه حبیب کردم ؛حبیب با خوشحالی جلدی از جاش پرید و بیرون رفت ؛ روحانی مسجد و دو نفر دیگه رو همراهش اورد ؛با مهریه ایی سفر مکه ؛زن حبیب شدم ؛ از محضر که بیرون اومدیم حبیب دستم رو گرفت و گفت حالا بیا بریم بیرون ؛میخوام یه چیزی برات بخرم ؛ دم طلافروشی رفتیم یه انگشتر طلا برام برداشت توی انگشتم فرو برد وقت ناهار بود ؛به جیگرکی توی باز رفتیم ؛حتی نتونستم یه لقمه تو دهنم بذارم ؛فکرم درگیر بود و دلشوره داشتم؛به حبیب چشم دوختم که ولع لقمه رو توی دهانش میجنبوند گفتم "الان تو روستا چه خبره لابد همه خبردار شدن من نیستم چه فکرایی که راجبم نکردن ؟"
 

خیلی خسته بودم ؛حبیب که پول غذارو حساب کرد ؛بیرون اومدیم ؛
نگاه حبیب کردم و گفتم "من خیلی خسته ام اصلا نا ندارم راه برم ؛"
دستم رو گرفت و به مسافرخونه اونور خیابون اشاره کرد ؛"میریم تو مسافرخونه استراحت میکنیم ؛چن روزی همینجا میمونیم وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بر میگردیم روستا"
حینی که دستم را گرفته بود از خیابون رد شدیم ؛دود و سرو صدای ماشینها و شلوغی خیابون منو میترسوند ؛؛به حبیب چسبیدم ،نگاهم رو با ترس به روبرو دوخته بودم ؛از لای جمعیت قیافه ای اشنایی دیدم ؛با دقت که نگاه کردم ؛پسر مش تقی بود ؛پشت حبیب خودم رو قایم کردم ؛با ترس و صدایی که میلرزید زیر گوشش گفتم "حبیب بدبخت شدم پسر مش تقی اینجاس اگه منو دیده باشه خبرو به خونوادم میرسونه حالاچه خاکی توی سرم بریزم"

حبیب ایستاد و سمتم برگشت میخکوب توی چشمام خیره شد"اصلا همه بفهمن ؛رخشنده ترست برای چیه تو زن منی هیچکس هیچکاری نمیتونه بکنه "حینی که با حبیب حرف میزدم هر ازگاه زیر چشمی پسر مش تقی رو میپاییدم که توی مغازه رفت ؛ بیرون که اود یه لحظه تیز نگاه کردو بعدش بی تفاوت رد شد ؛گفتم حتما منو نشناخته ؛
وارد مسافرخونه شدیم ؛مردی که پشت میز نشسته بود سرش را روی میز گذاشته بود به وضوح صدای خرو پفش شنیده میشد ؛حبیب صداش کرد وقتی جواب نداد ؛آروم روی میزش کوبید ؛مرد جوون خوابزده نگاه کرد و چشماش رو مالید "فقط اتاق طبقه دوم شماره هشت خالیه ؟
بعد دادن شناسنامه از پله ها بالا رفتیم ؛اتاقمون ته راهرو بود ؛نمیدونم هیجان بود یا ترس؛ ولی بدنم میلرزید ؛از خجالت صورتم داغ شده بود ؛
معذب بودم ؛لبه تخت نشستم ؛حبیب پیرهنش رو کند و روی تخت دراز کشید"رخشنده من محرمتم اون چادرت رو بذار زمین چارقدت رو باز کن موهات هوا بخوره "
چادرم را از رخت اویز دیواری آویزون کردم؛
نگاهم به حبیب بود که خیره نگاهم میکرد ؛بلند شدو از تخت پایین اومد دستاش را دور کمرم حلقه کرد ؛سرش را لای موهای بلندم فرو برد ؛ضربان قلبم بالا رفت ،دستاش رو زیر لباسم گرفت
؛لباسهام رو از تنم دراورد؛ بدون هیچ مقاومتی فقط نگاش کردم سمت تخت راه افتادم ؛توی چشمام تمنای خواستن حبیب موج میزد ؛روی تخت دراز کشیدم ؛حبیب سمتم اومد لباش رو روی لبام گذاشت،از خود بیخور شدم ؛وقتی به خودم اومدم،جفتمون بی حال روی تخت افتاده بودیم ...
 
با بدنی خسته و کوفته ؛بلند شدم؛
حبیب چشمهاش بسته بود ؛لباس تنم کردم لش روی تخت افتادم خودم را سمت حبیب کشیدم سرم را روی بازوهای لختش گذاشتم ؛خواب الود با دست دیگرش کمرم را گرفت و سمت خودش کشید صورتم را به سینه پرمویش چسبوندم ؛دیگه نفهمیدم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم اتاق تو تاریکی فرو رفته بود ؛
نگاهم به جای خالی حبیب افتاد ؛با یاد اوری اتفاقی که بینمون افتاده بود ؛لبخندی روی لبم نشست ؛از تخت پایین اومدم کورمال کورمال سمت دیوار رفتم کلید برق رو زدم ؛
شونه ای چوبیم رو از توی بقچه در آوردم ؛جلوی آینه کوچیک اتاق به موهام شونه کشیدم همون لحظه ؛حبیب با مشمای غذا وارد شد با بوی کباب که تو دماغم پیچید دلم ضعف رفت ؛
مشمارو بالا گرفت "حتما حسابی گشنته ناهارم که هیچی نخوردی ؛موهای جمع شده ام رو پشت سرم سنجاق کردم ؛دستم را دور کمرش حلقه کردم ؛حبیب پیشونیم رو بوسید سمت میز رفت حینی که میز رو میچید ؛سرش رو سمتم جنبوند و گفت:عزیزم ته راهرو دستشوییه برو یه آبی به دستو صورتت بزن ؛
چادر روی سرم انداختم ؛سمت دستشویی رفتم ؛آب به صورتم پاشیدم ؛خنکی آب حسابی سرحالم کرده بود ؛از در دستشویی بیرون اومدم با گوشه چادرم صورتم رو خشک کردم که چشمم خود به پسر مش تقی منزجز خیره تو صورتم نگاه میکرد ؛یه لحظه به قدری ترسیدم انگار روح از تنم بیرون رفت،وحشت زده با نگاهم دنبالش کردم از کنارم رد شد و رفت ؛به خودم که اومدم خودم رو به اتاق رسوندم ،به بقچه چنگ انداختم ؛حبیب مات بهم خیره شد"رخشنده چرا رنگ و روت پریده اتفاقی افتاده چیزی شده ؟ ،دستپاجه دور خودم میچرخیدم "حبیب باید از این جا بریم ؛پسر ناخلف مش تقی بیرون بود ؛الاناس که بیاد سرمون؛به خطر اینکه با ابروی باباش بازی شده ؛امکان داره هر بلایی سرمون بیاره "
سلمان کتش را روی دوشش انداخت دستم رو گرفت به پایین پله ها کشید چشمم خورد به مردای سیبیل کلفت که قمه به دست وارد مسافر خونه شدن " وحشت زده به بازوی حبیب چنگ انداختم "قبل اینکه مارو ببینن با عجله از پله ها رفتیم "پیر مردی تو چهارچوب در اتاقش ایستاده بود گفت "چیشده از کی دارین فرار میکنین "مجال جواب دادن نداشتیم از پله های خر پشته که به پشت بوم راه داشت بالا رفتیم ...
 

تو تاریکی رو لبه پشت بوم میدوییدیم ؛دیوارش بلند بود راه به جایی نداشت؛حبیب نگام کرد و گفت "رخشنده این دیوار بلنده تو نمیتونی بپری !!"
ملتمساته نگاش کردم "حبیب اگه دوسم داری تو برو اونا کاری به من ندارن دنبال توئن؛ بگیرن کشتنت!!"
سفت بغلم کرد " نه عزیزم من تنهات نمیذارم اگه شده جلوشون وامیستم سرم روی شونه ای قدیر بود همونطور که اشک میریختم ؛چشمم افتاد ؛به گنجه کفترها ،
به حبیب اشاره کردم ؛دوتایی داخلش شدیم پشت قفسه ای دونه ها پناه گرفتیم به یکباره ؛کفترا شروع کردن به بال بال زدن بعدش اروم گرفتن، قلبم انگار توی دهانم میزد دست و پاهام میلرزید ؛بوی پر و فضله ای کفترا توی دماغم پیچیده بود چادرم را جلوی دماغم گرفته بودم ،
در خر پشته با شدت کوبیده شد چن نفر گردن کلفت رو پشت بوم ریختن ، ؛یکیشون دور گنجه میچرخید و نوک قمه اش را روی گنجه میکشید ؛
چشمام پر شده بود قطرات اشک از گوشه چشمام میغلتید ؛
صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم ؛یکیشون داخل گنجه سرک کشید ؛خدا خدا میکردم داخل نیان ؛لباش رو کج کرد و صداش رو تو هوا ول داد "اینجا هم کسی نیس؛انگاری رفتن شایدم تو اتاقها پناه گرفتن...
همگی سمت در خر پشته رفتن ؛
جرات اینکه بیرون بیایم رو نداشتیم ؛
یه نفر تو پشت بوم اومد نور چراغ قوه رو گرفت تو گنجه گفت "بیاین بیرون رفتن "
با ترس و لرز بیرون اومدیم هنوز دست و پاهام میلرزید
مرد مرموز نگاه کرد _چیکار کردین این ارازل اوباش چیکارتون داشتن ؟؟
حبیب گفت :" قصه اش مفصله...ما کاری نکردیم ؛فقط به خاطر اینکه باهم ازدواج کردیم دنبالمونن ..
پایین که رفتیم همه یه جوری نگامون میکردن انگار جرم جنایت بزرگی مرتکب شدیم ؛ توی اتاقمون رفتیم غذار رو زمین پخش شده بود ؛
اتاق حسابی به هم ریخته بود ؛
مسئول مسافرخونه ؛داخل اتاق شد و غرید "کل مسافرخونه رو به هم ریختن ؛شناسمتون رو نشونشون دادم گفتم زنو شوهرید یکیشون شناسنامه رو گرفت و پرت کرد و شماره اتاقتون رو گرفتن ؛منم نمیخواستم بدم ؛مجبورم کردن قمه رو زیر گلویم گذاشتن مجبور شدم بگم ؛
خلاصه برای من شر درست نکنید جور پلاستون رو جمع کنید و از اینجا برید؛همین الان کلی خرج رو دستم گذاشتین "
از مسافرخونه بیرون زدیم با احتیاط دور و برمون رو میپاییدیم ؛حسابی که از اونجا دور شدیم مطمئن شدیم کسی دنبالمون نیس ؛توی ساندوبچی رفتیم بعد خوردن ساندویچ بیرون زدیم ؛
گفتم حبیب چیکار کنیم پامون به روستا برسه میکشنمون ؛حبیب صورتش درهم بود و در عین حال سکوت کرده بود و حرف نمیزد..
 

از مسافر خونه که فرار کردیم دنبال یه مسافرخونه ای دیگه بودیم؛سرگردون تو خیابون میچرخیدیم ؛هی حرف میزدم حبیب ساکتتر از هر زمانی یه کلمه جوابم رو نمیداد بعد از کلی راه رفتن رو جدول خیابون نشستم ؛حبیب وقتی متوجه شد دنبالش نمیرم سرش رو به عقب چرخوند و با تعجب نگام کرد ؛چند قدم جلوتر اومد ؛به حالت قهر سرم رو کج کردم ؛
گفت "چرا نشستی ؟پاشو یکم دیگه راه بریم به یه مسافرخونه میرسیم ،"
با دلخوری گفتم :کل راه هی حرف زدم یه کلمه جوابم رو ندادی ،والله خسته شدم از بس راه رفتم؛بذار خستگی در کنم "
رو جدول کنارم نشست و هر دومون ساکت بودیم ؛بعد لحظه ایی صدای غمگین حبیب توی گوشم پیچید "رخشنده من باعث بدبختیت شدم ؛میترسم بلایی سرت بیارن "
دستم را رو زانوی پاش گذاشتم ؛به صورت درهم و ناراحتش چشم دوختم "حبیب تو غصه ای منو نخور همینکه پیشتم بیشتر از هر چیزی برام ارزش داره ؛اونا هم یه مدت پیگیرن؛بالاخره فراموش میکنن"
حبیب نفس کشداری کشید "نمیذارم دستشون بهت برسه خیالت راحت "
بلند شدو با مهربونی نگام کرد بلند شو خانوم ؛تا سر خیابون که بریم یه مسافرخونس ؛ازجام بلند شدم
به سمت مسافرخونه رفتیم ؛
یه هفته کامل تو مسافرخونه مونده بودیم دیگه خسته شده بودم ؛ دلم میخواست ؛حتی شده یه الونک کوچیک داشته باشم اسمش خونه باشه ؛
تصمیم گرفتیم تو همون شهر یه خونه ای کوچیک اجاره کنیم ؛بالاخره بعد کلی گشتن ؛یه اتاق کوچیک تو پایین شهر اجاره کردیم؛؛خونه ای ننه هاجرو که کل اتاقهای خونش رو اجاره داده بود ماهم زیر زمین کوچیک خونش رو اجاره کردیم
؛خونه ای شلوغی بود به غیر ما ؛هشت تا خونواده دیگه تو همون حیاط زندگی میکردن،
ننه هوجر وقتی دید هیچی نداریم ؛یه دست رختخواب و یه موکت داد بهمون؛مابقی وسایل خونه با اندک پس انداز حبیب خریدیم ؛
حبیب صبح تا شب سر کار میرفت تو ساختمون بنایی میکرد ؛منم تو خونه خودم رو با بافتنی ؛سبزی پاک کردن با زنای همسایه سرگرم میکردم ؛
دو ماهی گذشته بود یه روز صبح به همراه ننه هاجر برای خرید از خونه بیرون زدیم ؛
توی بازار به مغازه ها سرک میکشیدم ننه هاجر داخل مغازه پارچه فروشی شد تا پارچه قیمت بکنه ؛منم به پارچه لی بیرون مغازه نگاه میکردم ،یه نفر از پشت چادرم را گرفت ،و صدام کرد، متعجب سر به عقب جنباندم از دیدن ؛دختر ناتنی خواهرم جا خوردم ؛
خیره تو چشمام نگاه کرد از روی تاسف سری تکون داد "رخشنده خجالت نمیکشی این چه بی آبرویی بود که بار اوردی ؛خونوادت رو توی دهات سرافکنده کردی ؛صدای گریه زاری ننت صبح تا شب شنیده میشه پیرزن بیچاره نمیدونه نمیدونه غصه ای تورو بخوره...
 

زن بیچاره نمیدونه غصه ای تورو بخوره یا مردن بابات رو ...
به یکباره نفسم بند اومد ؛انگار روح از بدنم خارج شد ؛صداش تو سرم تکرار میشد ؛"لبام رو چن بار رو هم جنباندم ولی صدایی ازش بیرون نیومد با صدای خفه ایی گفتم "آقام مرد چرا باید بمیره سکینه چی میگی برای خودت جرا دروغ میگی !!...چشمام پر اشک شده بود حتما رنگمم پریده بود
ننه هاجر از مغازه بیرون اومد و نگاش بین صورت داغون من و صورت بهت زده سکینه در چرخش بود با غیض گفت "چی به این گفتی که اینجوری شد تو کی هستی ؟؟"
چن بار آروم رو صورتم زد و زیر نالیدم ؛ننه هاجر بی پناه شدم ؛بی بابا شدم ؛اقام مرد ....
بی بی مات و مبهوت بهم خیره شده بود با تشر به سکیه گفت "این چه طرز خبر دادنه دختر بیچاره رو نصف جون کردی ؟؟"
خودش رو زد به بی خبری و گفت "فکر میکردم خبر داره ؛من از کجا باید میدونستم مردن باباش رو نمیدونه؛نا سلامتی دخترشه پیرمرده بیچاره یه هفتس فوت شده "
دست بچش رو گرفت و رفت ؛انگار دنیا روی سرم خراب شده بود؛هنوز شوکه بودم ؛
ننه هاجر یه لیوان اب از مغازه دار گرفت و دستم دادم "بخور دخترم ؛عمر دست خداس ؛خدا بیامرزتش ،همه ما یه روز میمیریم ننه "
گریه کنان گفتم "ننه هاجر من آقام رو دق مرگش کردم اون به خاطر من مرد.."
مردمی که رد میشد متاسف نگاه میکردن هر کسی زیر لب چیزی میگفت
کل مسبرو تا خونه گریه کردم ؛ همسایه ها همه تسلیت میگفتن تنهایی تو خونه عزادار آقام بودم ؛حبیب وقتی خونه اومد منو با چشمهای پف الود قرمز دید
با تعجب گفت "رخشنده چی شده چرا گریه کردی ؟
اشکام امونم نمیداد حرف بزنم دماغم رو بالا کشیدم با گوشه چارقدم صورت خیسم رو پاک کردم بریده بریده گفتم "حبیب آقام رفت ؛من باعث مردنشم ؛از غصه ای بی ابرویی و زخم زبونای مردم مرد"
همینجوری یه ریز ناله میکردم حبیب سرم را محکم به سینش چسبوند ؛بهم دلداری داد ...
با صدای در ؛حبیب درو باز کرد صدای ننه هاجر به گوش رسید "پسرم زنت عزاداره ؛نمیتونه غذا درست کنه آبگوشت بار گذاشته بودم گفتم براتون بیارم ؛حبیب از از جلوی در کنار رفت و ننه هاجز قابلمه به دست وارد شد "ننه اینقدر بی تابی نکن ؛براش دعا کن ؛فردا بری سر خاکش آروم میشی ..."
ملتمسانه نگاه جبیب کردم ؛انگار اونم تو فکر فرو رفته بود ؛بعد رفتن ننه هاجر حبیب سفره انداخت ؛حتی نتونسنم یه لقمه غذا بخورم ؛
دلم مبخواس سر خاک آقام برم ؛ ولی جرات اینکه به حبیب بگم رو نداشتم ؛
تو راختخواب زار میزدم حبیب شونم رو گرفت و صورتم رو سمت خودش چرخوند "میخوای ببرمت سر خاکش اروم شی ؟؟"
گفتم "حبیب اگه اهالی ببیننت خبر برسونن چی؟
 

شب و تا صبح اشک ریختم هر از گاهی حبیب بیدار میشد و سعی میکرد ارومم کنه ؛
ولی دلم آروم نمیشد ؛تا نماز صبح بیدار بودم ؛برای آقام قران خوندم ؛از بس گریه کرده بودم بی خواب بودم چشمام از فرط خستگی میسوخت ؛؛
صبح با تکونهای حبیب بیدار شدم پیرهن سیاه پوشیده بود ،چشمام رو چن بار باز و بسته کردم دقیق نگاش کردم ؛بغل تشکم نشست و گفت رخشنده پاشو بریم روستا یه سر برو سر خاک آقات تا یکم اروم بگیری ؛دلشوره داشتم انگار توی دلم رخت میشستن ؛گفتم نه حبیب جان هیچ جا نمیریم یه جورایی به دلم بد افتاده ؛لبخندی زد و کنارم نشست "رخشنده جان نمیخوام یه عمر حسرت بخوری که چرا سر خاکش نرفتی ؛هیچی نیس دل نگرون نباش به دلت بد راه نده "
بلند شدم چارقد مشکی سر کردم ؛چادر سر انداختم حبیب لب حوض منتظرم بود ؛باهم دیگه سمت مینی بوس روستا راه افتادیم ،
داخل مینی بوس از اهالی روستامون بودن با دیدن من ؛شروع کردن به پچ پچ کردن ؛دیگه هیچکدومشون برام مهم نبودن ؛به روستا نرسیده ؛از راننده خواستیم نگه داره ؛از راه باریکی که به قبرستون منتهی میشد ،عبور کردیم ؛بالای تپه که رسیدیم ؛صدای زوزه باد تو سکوت قبرستون پیچیده بود ؛ با دیدن قبری که تازه کنده بودن ، پاهام سست شد با تصور اینکه اقام زیر خاک خوابیده دلم درد گرفت ؛
بالای قبر نشستم
؛ضجه زدم مشت مشت خاک روی سرم ریختم ؛
از بس گریه کرده بودم دیگه چشمام خشک شده بود ؛
حبیب گفتم "رخشنده میخوای تا اینجا که اومدیم یه سر به ننت بزنی بنده خدا عزاداره ؛
تو که دخترشی وظیفته کنارش باشی ؛حینی که تو فکر فرو رفته بود گفتم "تو چیکار میکنی کجا میری؟ "
_کجا رو دارم برم یه سر به خونم میزنم ؛یه سری چیزها لازم دارم که باید بردارم ،
از سر خاک که بلند شدیم "حبیب راهش رو سمت قبر سلمان کج کرد "
پشت سرش راه افتادم "برای اولین بار از اینکه غریبانه و بی کس و کار توی قبرستون دفن شده بود دلم گرفت "
بالای قبرش نشستم ،نمیدونم چرا چشمام بی اختیار پر شد ؛قطرات سمج اشک از گوشه ای چشمام چکید ؛بلند شدم با گوشه چارقدم روی چشمهای ترم کشیدم ؛
حبیب بلند شد و لحظه ایی تیز تو چشمام خیره شد و گفت "سلمان پسر خوبی بود ذاتش خوب بود ؛ولی قدیر از اول ذات کثیفی داشت "

 

یه لحظه یاد عکس توی البوم افتادم ؛مردد لب زدم "حبیب چرا خواهرت فوت کرد ؟؟
حبیب انگار از سوالم جا خورده بود ،مات نگام کرد "سلمان چیزی راجبش نگفته ؟؟"
گفتم نه اصلا هیچوقت ازش نپرسیدم؛چون چیزی بهم نگفته بود گفتم لابد دلش نمیخواد چیزی راجبش بدونم ؛
حبیب اه اسفناکی کشید نفسش را بیرون داد با غمی که توی صداش موج میزد گفت "گلبهار آبجی کوچولوی من بود ؛ تا به خودم اومدم دیدم بزرگ شده ؛از خواهرای دیگم خوشگلتر بود ؛خیلی خاطر خواه داشت ؛یه روز تو ظهر تابستون ،متوجه شدم قایمکی پاورچین پاورچین از خونه بیرون زد ؛برام عجیب بود ؛دنبالش راه افتادم ؛ یکم که از روستا دور شد ؛دیدم دم رود خونه رفت ؛همونجا منتظر نشست ؛اصلا فکرش رو هم نمیکردم ؛بهش مشکوک شدم ؛یهو با دیدن سلمان جا خوردم ؛از اون همه نزدیکی که با گلبهار داشت جا خوردم؛بغلش کرده بود و صورتش رو بوس میکرد ؛دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم از پشت درخت بیرون اومدم گلبار با دیدن من وحشتزده
از سلمان فاصله گرفت ؛سلمان شرمگین سرش پایین بود ؛سمتش خیز برداشتم همونطور مشت و لگد بود که از سر و گردن سلمان پایین میومد ؛ولی هیچ عکس العملی نشون نمیداد فقط میگفت :داداش من خاطر گلبهارو میخوام هر چقدم کتکم بزنی دم نمیزنم ادم بی ناموسی نیستم مثل مرد سر حرفم هستم ،
در حالیکه نفس نفس میزدم ؛رو زمین نشستم ؛با تاسف سرم رو تکون دادم
گلبهار چن قدم نزدیکتر شد "حبیب تورو خدا به کسی چیزی نگو؛اگه تو خونه بفهمن منو میکشن "
با نفرت تو چشماش زل زدم و خشمگین فریاد زدم "تو واقعا سلمان رو میخوای ؟؟صدام رو بالاتر بردم چرا لال شدی بگو سلمان رو میخوای یا نه ؟"
شرمگین سرش پایین بود ؛ سرش رو تکون داد و با بغض گفت اره میخوامش ...
بلند شدم یقه ای سلمان رو گرفتم همین امشب بیا خواستگاریش ؛خودم گلبهارو زنت میکنم ؛
یقش رو ول کردم با حرص دست گلبهارو گرفتم پشت خودم کشیدمش ؛همون شب عموم اینا اومدن خواستگاری ؛
قدیر یه آتیشی به پا کرد که نگو ؛بعدا فهمیدیم پدرم قول گلبهارو به قدیر داده ؛
گلبهارم از قدیر نفرت داشت ؛گفت اگه منو به زور زن قدیر کنید خودم رو میکشم ؛
اونشب خواستگاری به جایی نرسید ؛تا بالاخره تونستم پدرم رو راضی کنم تا به ازدواج سلمان و گلبهار رضایت بده ؛
یه ماه بعدش عروسی گرفتیم ؛
گلهبار و سلمان خوشبخت بودن؛از همون موقع قدیر با سلمان لج افتاد ؛
من میدونستم ازش کینه داره ؛چون قدیر واقعا عاشق گلبهار بود ؛ولی وقتی گلبهار سر زا از دنیا رفت ؛نفرت قدیر بیشتر شد ؛یه مدت کلا افسرده شده بود ...
 

روی تخته سنگی نشستیم حبیب ادامه داد، "خواهرم سنی نداشت تو پونزده سالگی سر زا از دنیا رفت ؛تازه اونموقع فهمیدم قدیر چقدر عاشق گلبهار بوده با شنیدن خبر مرگ گلبهار داغون شد ؛
تو چشمام خیره شد "رخشنده باورت نمیشه ولی قدیر واقعا دیوونه شده بود؛حتی فکرشم نمیکردم تا این عاشق گلبهار باشه؛
بعد یه مدت که اومدیم اینجا؛ سلمان چند باری تورو دیده بود، اومد بهم گفت یه دختر دیدم خیلی شبیه گلبهاره ؛بی جا هم نمیگفت خودم وقتی دیدمت واقعا شبیهش بودی ؛ولی یه جورایی از قدیر میترسیدم ؛تمام کارای ازدواج سلمان رو به گردن گرفت ؛ باورم نمیشد همچین لطفی در حق کسی بکنه "
تو فکر فرو رفتم "یعنی قدیر از روی انتقام اونکارارو با من میکرد؟؟؟"
حبیب سرش رو تکون داد اره میخواست انتقام گلبهارو بگیره از سلمان کینه داشت "
واقعا گیج شده بودم ؛ حبیب بلند شد ،
با دست خاک شلوار رو تکوند و گفت "پاشو رخشنده ؛این قصه سر دراز داره "
کل مسیر ساکت بودیم؛ حرفهای حبیب و قصه ای تلخ گلبهار ذهنم رو درگیر کرده بود تا به خودم اومدم ؛تو کوچه ننه اینا بودم
حبیب ایستاد ؛منتظر بود تا داخل حیاط برم هنوز مردد بودم با نگرانی نگاهش کردم
سرش رو تکون داد و چشماش را روی هم فشرد بهم امیدواری داد تا جلوتر برم ؛
با دیدن پارچه سیاهی که پست در حیاط زده بودن اشکام سرازیر شد
دستم روی در چوبی مونده بود ؛ با فشار باز کردم ؛ دیگهای سیاه بزرگ ؛بغل شیر آب ؛به چشم میخورد
حیاط به هم ربخته، یه لحظه خاطراتی که با اقام داشتم مثل نوار از جلوی چشمام گذشت ؛
همیشه پاهای گلیش رو بغل حوض آب میشست ؛
دلم از غم مچاله شده بود ...جلوتر رفتم
برام عجیب بود خونه تو سکوت کامل بود ؛دلم گرفت حتی نمی دونستم چن وقت از مردن آقام میگذره ؛
فرخنده زن داوود دولا شده بود حیاط رو آب و جارو میکرد ؛با صدای پای من؛ کمرش رو صاف کرد و انگار جا خورده بود تو چشمام زل زد و دستپاچه جلو اومد ؛به آستین لباسم چنگ انداخت؛نگاه مضطربش به ایوون دوخته شده بود ؛ با ترس نگام کرد ؛رخشنده تورو خدا از اینجا برو شر درست نکن ؛داوود اگه بفهمه اینجایی میکشدتت "
با حرص هولش دادم "اینجا خونه ای آقامه به اندازه همه شما حق دارم اینجا باشم؛کسی نمیتونه بیرونم کنه "
ملتمسانه گفت اخه قربونت برم اگه خود اقات هنوز زنده بود که جرات نداشتی بیای خودش میکشتت ؛کم کاری نکردی آبروی دو تا خونواده رو به بازی گرفتی ؛اومدی اینجا چی بگی نمک رو زخم پیرزن بپاشی !! "
همیشه زبون تند و تیزی داشت
نگاش رو کج کرد
تو خودت باعث مردن آقاتی...
 

تو خودت باعث مردن آقاتی ؛فردای روزی که فرار کردی پسرای مش تقی ریختن اینجا الم شنگه به پا کردن اقات بنده خدا سکته کرد و مرد "بی اختیار اشکام سرازیر شد؛ نگاهم سمت ایوون چرخید ،یهو چشمم خورد به داوود با سرعت از پله ها به پایین سرازیر شد ؛
با قدمهایی تند نزدیکم شد ؛
با حرص دستم رو گرفت ؛سرش و نزدیک گوشم اورد "رخشنده اینجا چه غلطی میکنی ؛؟؟زود از اینجا برو تا بقیه خبردار نشدن ؛
فرخنده زودی پرید وسط حرفش "داوود جان منم همین رو بهش گفتم ؛مرغش یه پا داره "
داوود بی اعتنا به فرخنده رو به من گفت" غلط کردی اومدی اینجا ننه بفهمه اینجایی ؛حالش بد میشه چشم دیدنت رو نداره تورو مقصر مرگ اقام میدونه ،یالا سریع برو بیرون "
حینی که گریه میکردم ،دستهای داوود رو گرفتم "داداش بذار بیام خونه ؛اخلاق ننه رو میشناسی یه بار داد و بیداد میکنه بعدش دیگه تموم میشه ؛نذار دق کنم از این حس گناهی که رو قلبمه؛ تورو خدا داوود دلم اتیش گرفت از مرگ آقام ؛به پای داوود افتادم "تورو خدا داداش ،تو ننه رو راضی کن ؛ننه تنهاس نمیخوام غصه بخوره بذار پیشش باشم "
داوود خم شد و دستاش رو زیر بازوم گرفت و بلندم کرد "رخشنده مشکل ننه نیس؛نمیخوام تو این روستا باشی بلایی سر شوهرت بیارن ؛یهو انگار یاد حبیب افتاد و گفت حبیب کجاست ؟؟با خودت که نیاوردیش روستا؟؟
_چرا روستاس خیالت راحت کسی ندیدتش ؛
صورتش بر افروخته شد و عصبی غرید "یعنی چی کسب ندیدتش تو جای به این کوچیکی مگه میشه خبردار نشن؟؟
با صدای بلند داوود ؛ننه از خونه بیرون اومد ،
انتظار داشتم بدو بیراه بگه یه حرفی بزنه ؛ولی با نگاهی یخزده عاری از هر حسی فقط نگام کرد ؛
دوباره داخل خونه رفت ؛
حتی داوود هم تعجب کرده بود؛
از پله ها بالا دویدم خودم رو داخل خونه انداختم ؛بدون اینکه نگام کنه گفت "زود از اینجا برو بعد این منم خیال میکنم دختر پدرکشی به اسم رخشنده نداشتم ؛
با قدمهایی لرزون و و بغضی سنگین که وسط گلویم گیر کرده بود ؛جلو رفتم ؛گفتم ننه من پدر کش نیسم ؛چرا اینجوری میکنی باهام؛ یه حرفی بزن ؛اصلا منو بزن بدو بیراه بگو ،
سرم را روی دامنش گذاشتم و زار زدم ؛انتظار داشتم دستش را روی سرم بکشه ولی هیچی نمیگفت هیچ عکس العملی نداشت "شروع کرد به مویه کردن ؛برای آقام "
باصدای اواز ننه گریه های منم شدت گرفت ؛
داوود چن بار روی شونه هام زد و صدام کرد ؛سرم رو بلند کردم با چشمهای ترم نگاش کردم ؛اروم گفت بیا بیرون کارت دارم ،
بلند شدم از خونه بیرون رفتم ؛داوود بی مقدمه پرسید :حبیب کجاست ؟؟
گفتم رفته خونش یه سری خرت و پرت برداره ؛
با نگرانی گفت باید برم ..
 

داوود بی مقدمه پرسید :حبیب کجاست الان؟؟
گفتم رفته خونش یه سری خرت و پرت برداره ؛
با نگرانی گفت باید برم ؛ خدا کنه کسی متوجه حضورش نشده باشه ؛
نگرانی داوود رو درک نمیکردم فقط با حرفهاش نگرانم کرد با عجله پشت سرش راه افتادم ،
سرش رو به عقب چرخوند و با تشر گفت "برو خونه کی گفته دنبال من بیای؟"
زیر لب نالیدم "دل نگرونم کردی داوود ؛بمونم خونه دق میکنم "
کلافه نفسش رو بیرون داد با قدمهایی تند از خونه بیرون زد پاکشان دنبالش راه افتادم
به سر کوچه که رسیدیم ؛داوود با ابروهای گره خورده زیر چشمی نگام کرد "خودت رفتی ؛ولی با رفتنت خونواده رو داغون کردی سرزنشت نمیکنم دنبال خوشبختی و خوشی دل خودت بودی ؛ولی چی بگم؛با رفتنت اقام از بی ابرویی دق کرد ؛ننه رو هم که میلینی صبح تا شب دد حال گریه کردنه ؛"
زیر لب نالیدم "داوود روم سیاهه میدونم مقصرم ؛میدونم گناه کارم ولی تو بگو مگه من ادم نیستم دل ندارم ؛چرا نباید اختیاری داشته باشم؛کدوم زن جوکنی میتونه با کسی که هم سن باباشه زندگی کنه به چشم شوهر نگاش کنه ؟"
داوود سکوت کرده بود ؛نزدیک خونه قدیمی حبیب بودیم که یه لحظه داوود با چشمای که از وحشت بیرون زده بود منگ نگاه خونه کرد ؛جلوتر رفتم از دیدن جمعیت جلوی خونه دو دستی روی سرم کوبیدم "داداش اومدن سر حبیب نکنه بلایی سرش اوردن باشن "
_خدا رحم کنه خدا به دادمون برسه ...
داوود با قدمهایی تند سمت خونه دویید از بین جمعیت راه گرفت و جلو رفت منم پشت سرش ؛به زور از لای جمعیت گذاشتم قلبم بی تاب میزد خبر از اتفاق بد میداد ؛
پشت سر داوود بودم چشمم خورد به جنازه ایی که رو زمبن افتاده بود صورتش رو ندیدم خیال کردم حبیبه ؛جیغ کشیدم به سرو صورتم چنگ انداختم ؛داوود دستام رو گرفت سرم را به سینه اش فشرد دستم را گرفت سریع از خونه بیرونم اورد ؛
حینی که گریه میکردم گفت "رخشنده بدبخت شدیم فک کنم حبیب پسر ؛مش تقی رو کشته ؛تا متوجه وجود تو نشدن باید از اینجا ببرمت ؛
زبونم بند اومده بود گیج و منگ سرم رو تکون دادم ؛مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه ؛یه بند تکرار میکردم "حبیب آدم نمیکشه ؛محاله ؛کس دیگه کشتتش ؛کار حبیب نیس ؛شروع کردم به گریه کردم محکم به سرو صورتم میکوبیدم "حبیب آدم کش نیس "
داوود غضبناک سرم فریاد زد "بس کن رخشنده ؛بفمن اینجایی آتیشت میزنن ؛چن نفرم که دیدنت به گوششون برسه معلوم نیس چه بلایی سرت بیارن ؛پس فعلا وقت شیون نیست
 

بعد اینکه داوود سرم فریاد کشید ؛ساکت شدم ؛به قدری عصبی بود که جرات نداشتم چیزی بگم به خونه که رسیدیم ؛رفت تو اتاق و با ننه صحبت کرد ؛بعدش اومد بیرون صورتش درهم بود ؛عصبی تو حیاط راه میرفت ؛
بعد ده دقیقه ننه با یه ساک کوچیک اومد بیرون ؛چادرش که زیر بغل مچاله شده بود رو سر کرد ؛
با تعجب نگاه داوود کردم ؛گفتم کجا میریم چرا ننه حاضر شده ؟؟
گفت "باید از اینجا بریم ؛ننه رو گفتم بیاد تا تنها نباشی "
هوا تاریک شده بود از کوچه پس کوچه های متروکه و خلوت گذشتیم ؛
همش جشمم به دور و بر میچرخید به امید اینکه حبیب رو ببینم ،
دیگه نای حرکت نداشتیم با پای پیاده تا روستای پایینی رفتیم اونجا سوار ماشین شدیم راهی شهر شدیم ؛ننه سرش رو به صندلی تکیه داده بود صدای خرو پفش به گوش میرسید ؛پر جادرم را روی ننه انداختم ؛به داوود نگاه نکردم صورتش سیاه شده بود ؛فکرش درگیر بود ؛
صداش کردم "داوود کجا داریم میریم ؛پس حبیب چی میشه؟"
عصبی سرش رو تکون داد "نمیدونم هیچ حرفی نزن هیچی نگو خودمم نمیدونم چیکار دارم میکنم ؛فقط سعی دارم ازت محافظت کنم؛
"
زیر گوشم غرید "رخشنده شوهرت آدم کشته میفهمی؛مجبوری یه مدت جلو جشم نباشی کم ازت کینه ندارن ؟؟"
بغض کردم و نالیدم "از کجا معلوم مرده باشه شاید زنده بوده ؛ما زود از اونجا بیرون اومدیم "
کلافه نفسش را با فوت بیرون داد "دعا کن زنده باشه ؛وگرنه شوهرت رو یا مش تقی و پسراش میکشن ؛یا اعدام میشه؛دعا کن دست اونا نیوفته "
به یکباره توی دلم خالی شد ؛اگه حبیب رو اعدام میکردن من خودم رو میکشتم ؛تسبیح ننه رو از لای انگشتش بیرون کشیدم ؛شروع کردم به ذکر گفتن ؛دعا میکردم هنوز زنده باشه ؛
از طرفی فکرم درگیر حبیب بود ؛هوا تاریک شده بود نمیدونستم کجاس چیکار میکنه ؛تو همین افکار بودم که به شهر رسیدیم ؛
ننه رو بیدار کردم ؛ساکش رو بغل گرفت و پایین اومد ؛داوود از راننده ادرس مسافرخونه رو گرفت؛جلو پریدم "داداش چرا مسافرخونه؛بی خونه ای ما ؛چن باری بیرون اومدم ادرسش رو بلدم "
داوود نگاهش رو ریز کرد "مگه تو شهر زندگی میکنی ؟"
نگاهی به ننه کردم وقتی متوجه نگاهم شد قبافش رو کج کرد ؛بادی به غبغب انداختم "اره داداش اینجا خونه ای درویشی داریم یه سقف بالای سر ؛که اواره خیابونا نباشیم "
داوود گفت باشه امشب خونه شما میمونیم؛ننه که تا اون لحظه ساکت بود با غیض زیر لب غرید" داوود منو از خونه زندگیم بیرون نکشیدی که بیام خونه ای این دختره چشم سفید؛گفتی میبرمت زیارت امام رضا 

ننه که تا اونموقع ساکت بود زیر لب غرید "داوود تو به من گفتی میبرمت مشهد نه اینکه بیاری خونه این دختره چشم سفید ؛"
داوود ساک رو از دست ننه بیرون کشید "ننه فعلا تا کارم تموم نشده هیچ جا نمیریم ؛باید برگردم روستا ببینم پسره مرده یا زندست ؛یه خبرم از حبیب بگیرم "
تا اسم حبیب اومد ننه با غیض غرید "ول کن اون مرتیکه ای بی سروپا رو؛همه بدبختیامون زیر سر اونه ؛وجودش جز نحسی چیزی برای خونوادمون نداشته "
داوود زود پرید وسط حرفش بس کن ننه الان وقت این حرفها نیس...
جلوتر راه میرفتم تا مسیرو پیدا کنم ؛پشت در خونمون که رسیدیم درو کوبیدم ؛
ننه هاجر درو باز کرد سلام کردم با تعجب نگام کرد "رخشنده تویی چرا اینقدر زود برگشتی؟؟
سرک کشید پشت سرم را نگاه کرد ؛وقتی چشمش به داوود خورد چارقدش رو جلو کشید موهای سفیدش را زیر چارقدش سُر داد "بفرمایید خوش اومدید ؛
داوود یا الله کنان وارد شد و ننه با تعجب نگاهش رو دور حیاط چرخوند ؛ سمت زیر زمین راه افتادم ؛ننه هاجر گفتم "دخترم پس آقا حبیب کجاس ؟بعد نگاه ننه کرد و گفت شما ننه ای رخشنده اید "
ننه صورتش رو کج کرد و داوود گفت "بله من برادر رخشنده هستن ایشونم مادرم هستم "داخل خونه شدیم ؛چن تا تخم مرغ تو ماهیتابه روحی انداختم و نیمرو درست کردم ؛
هیچی نخورده بودیم ؛ننه با اکراه جلو اومد چند لقمه توی دهانش گذاشت ؛
با صدای در بلند شدم ننه هاجر چن تا رختخواب رو دوشش گرفته بود چپوند لای دستام و گفت "دخترم مهمون داری اینارو اوردم کم نیاد "
تشکر کردم
رختوابهارو پهن کردم ننه تا سرش را روی بالش گذاشت خوابش برد "داوود دراز کش خوابیده بود ساعدش را روی چشماش گذاشته بود؛صدای اروم و خفه اش به گوش رسید "رخشنده خدا کنه حبیب برگرده هم اینجا ؛اینجارو کسی بلد نیست ؛منم میرم تو روستا سرو گوش آب میدم ؛والله اگه پسره مرده باشه اعدامش میکنن "
گفتم داداش تورو خدا اینجوری نگو ایشالله زندس ؛تازه مزه ای خوشبختی رو چشیدم "
به پهلو چرخید و گفت "فقط دعا کن دعا..."
تا خود صبح خواب به چشمام نیومد ؛
داوود صبح بیدار شد و گفت "من میرم خبر میارم ؛حبیبم اومد بگو فعلا از خونه بیرون نیاد"
صبح خروس خون از خونه بیرون زد ؛دلم از دلشوره مثل سیرو سرکه میجوشید ؛لب حوض وضوع گرفتم...سر سجاده نشستم و با اشک و ناله دعا کردم 

ننه رو بردم توی حیاط با زنهای همسایه آشناش کردم ،گرم صحبت با اونها شده بود ؛سبزی پاک میکرد و حسابی سرگرم بود ؛خودم آشفته بودم ؛سرگردون دور خودم میچرخیدم ؛
زیر لب ذکر میگفتم ،هوا که رو به تاریکی رفت ؛نگرانیم بیشتر شد ؛ با شنیدن صدای اذان مغرب دستام رو بالا بردم از ته دل ضجه زدم و اشک ریختم ؛ننه نگام کرد و سرش رو تکون داد ؛دختره شوره بخت ؛توام بختت سیاهه ؛ دستاش رو دور بازوهام حلق زد ؛سرم را توی سینه اش رو فرو برای اولین بار ؛مادرانه دست نوازش روی سرم کشید ؛ لرزش شونه هاش رو حس کردم فهمیدم اونم داره اشک میریزه ،
خودم رو ازش جدا کردم "اشکاش رو پاک کرد ؛نگاهش رو ازم گرفت نفهمیدم گریه اش برای حال و روز منه ؛یا برای عزای دل خودش "
؛دست و دلم به کار نمیرفت و نون و پنیر و سبزی گذاشتم دور سفره نشستیم ؛
که یهو با صدای کوبیده شدن در حیاط ؛چادر سر انداختم و سمت در دوییدم ؛
با دیدن داوود با نگرانی سلام دادم و چشم به لبهاش دوختم اشاره کرد کنار برم تا داخل بیاد ؛
پشت سرش راه افتادم "داوود چیشد زندس حرف بزن جون به لبم کردی "
وارد خونه شدیم نشست به پشتی تکیه دادو گفت" یه استکان چایی بریز "
با دستهای لرزونم چایی ریختم و جلوش نشستم چاییش رو هورت کشید ؛"فعلا به خیر گذشته اوردنش شهر ؛توی بیمارستان بستریه ؛برادراش در به در دنبال حبیب هستن ؛من همه ترسم از اینه که حبیب رو پیدا کنن ؛خدا میدونه چه بلایی سرش میارن "نفسی از روی راحتی کشیدم ؛گفتم خوش خبر باشی داداش ؛خدایا شکرت همینکه زنده هستش جای شکر داره "
داوود خودش رو جلوی سفره کشید چند لقمه توی دهانش گذاشت و گفت "حاضر شید فردا یه سر میریم مشهد ؟"
متعحب نگاهش کردم "نه داوود من هیچ جا نمیام ؛تو و ننه برین بهش قول دادی منم منتظر میمونم تا حبیب بیاد خونه ؛
صبح که شد ننه و داوود ساکشون رو بستن ؛از زیر قران ردشون کردم جفتشون رو به آغوش کشیدم ازشون خواستم برام دعا کنن"
بعد رفتنشون چشمم به در بود تا حبیب برگرده ولی هیچ خبری ازش نبود ؛
هر لحظه نگرانیم بیشتر میشد ؛ننه هاجر هی پیگیر حبیب بود از بس دروغ گفته بودم دیگه خودمم خجالت میکشیدم ؛کارو بهونه میکردم و میگفتم تو یه شهر دیگه کار گرفته...یکی از همسایه ها کله پاچه درست کرده بود از بوی کله پاچه ایی که توی حیاط پیچیده بود ؛حالم بد میشد ؛احساس میکردم باردارم ؛
رفتم حیاط وضوع بگیرم با بوی کله پاچه ای که تو دماغم پیچید ؛پشت سرهم عُق زدم و بالا اوردم ؛سرم رو که بالا اوردن متوجه نگاه متعجب؛ زینب خانوم زن همسایه شدم ؛کاسه ای کله پاچه رو جلوم گرفت..
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه xrcn چیست?