بالاتر از سیاهی۵ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۵

چن روز گذشته بود ؛ویار حاملگیم بدتر شده بود ؛هر صبح دم دسشوویی عق میردم و بالا میاوردم ؛


ننه هاجر که دید باردارم ،گفت بیا بریم اینجا تو بهداری ماما ببینتت ؛
اونجا که رفتم دکتر یه سری قرص داد گفت استفاده کنم ؛بدتر از ویارم سردردهای مکررم بود که بدجوری عذابم میداد ؛
چیزی برای پخت و پز نداشتم کیفم رو خالی کردم ؛دریغ از یه قرون پول ؛نگاهم به لباسهای اویزون حبیب افتاد؛
بلند شدم و دستم را توی جیبش فرو بردم چن تا اسکناس کهنه و و مچاله شده از ته جیبش بیرون کشیدم ؛
فکر و خیال امونم رو بریده بود از طرفی خبری از حبیب نبود ؛با
بی پولی و و گشنگی از طرفی با بچه ای تو شکمم نمیدونستم چه خاکی توی سرم بریزم ؛همش به خاطر رفتنم به روستا خودم رو سرزنش میکردم ،
میل بافتنیم رو برداشتم تصمیم گرفتم کلاه و شال گردن ببافم و بفروشم ؛
ساعت دو شب بود ؛شقیقه ام نبض گرفته و بود درد میکرد انگشتام را روی شقیقه ام فشار دادم ، بلند شدم یه لیوان اب ربختم و خوردم ؛همون لحظه صدای در شنیدم ؛
بلند شدم درو باز کردم ؛ننه هاجر خوابزده تو چشمام خیره شد با تعجب پرسید "زن تو بارداری باید استراحت کنی بخوابی چرا تا الان بیداری ؟ اومدم برم دسشویی دیدم چراغ خونت روشنه گفتم شاید حبیب اومده "
از جلوی در کنار رفتم و گفتم بیا تو ننه هاجر ؛داخل خونه شد نگاهش به میل بافتنیم افتاد "کلاه میبافی برای بچت ؟"
گفتم نه بابا برای فروشه ...
رو زمین نشست و دستش را روی زانوش قلاب کرد "رخشنده شوهرت کجاست ؛چرا خبری ازش نیس والله اگه میپرسم پای فضولیم نذار دل نگرونتم "
دو دل بود ؛از طرفی دیگه از دروغ گفتن خسته شده بودم گفتم "فراریه .."
دستش رو روی صورتش کوبید و یعنی چی فراریه مگه چیکار کرده ؟"
مثل ادمهای بیچاره رو زمین نشستم و زار زدم همه چی رو براش تعریف کردم ؛
توی فکر فرو رفته بود موشکافانه نگاهم کرد "اگه شوهرت بر نگرده چی ؟با بافتنی کردن برای مردم که نمیسه بچه بزرگ کرد ؟"
گفتم چیکار کنم غیر از این کاری از دستم بر نمیاد
_بلند شدو "الان بگیر بخواب صبح میبرمت جایی ؛باید یه کاری بکنی به هنری داشته باشی "
با حرفهای ننه هاجر نور امید توی دلم زنده شد صبح زود بیدار شدم حاضر شدم روی پله ها نشستم ؛
ننه هاجر که بیرون اومد خیره نگام کرد دختر از کی اینجایی؟
گفتم ننه خدا خیرت بده زود بریم ؛خیلی فکر کردم با دست خالی که نمیتونم بچه بزرگ کنم "
باهم دیگه راه افتادیم از کوچه پس کوچه ها گذشتیم ؛دم یه خیاطی زنونه وایستاد و گفت "رسیدیم ننه هم اینجاست ؛
داخل که شدیم ؛خانوم نسبتا جوونی که پشت چرخ خیاطی نشسته بود..


خانومه با دیدن ننه هاجر بلند شد و ننه هاجر به کنج خیاطی کشوندش و صدای پچ پچشون میشنیدم ؛خانومه زیر چشمی هر ازگاه بهم نگاه میکرد بعد تموم شدن حرفهاشون
؛خانوم سمتم اومد یه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت "ننه هاجر سفارشت رو کرد که اینجا خیاطی اموزش ببینی ؛تا یه ماه نمیتونم پولی بهت بدم ؛فقط اموزش میبینی بعدش که حسابی جا افتادی بهت دستمزد میدم ؛ننه هاجر خودش رو جلو انداخت و گفت "اکرم جان ؛دسش خالیه کمک دستت میشه ؛حق الزحمه هر چند ناچیز بهش بده ؛دست و بالش خالی نباشه "
اکرم موهای طلاییش رو از روی شونه هاش کنار زد و گفت "باشه شاید زودتر از یه ماه همه چی رو یاد گرفتی "
با خوشحالی تشکر کردم ؛بعد نیم ساعت ؛دوباره برگشتیم خونه ؛هر صبح از خواب بیدار میشدم ؛سر کار میرفتم اکرم خانوم تو این مدت ازم راضی بود ؛
از هر دستمزد یه چیزی هم کف دست من میذاشت ..
پیرهن گلدوزی شده رو روی میز گذاشتم گردنم تیر کشید گردنم رو مالیدم و اکرم خانوم حینی که پارچه رو قیچی میزد زیر چشمی نگام کرد و گفت پاشو برو دیر وقته ؛ بیرونم هوا سرده تاریک نشده خونه باش"
بلند شدم و چادرم را روی سرم انداختم ،از کوچه پس کوچه های سرد و رخوت انگیز که گذشتم ؛
توی تاریکی ته کوچمون یه مرد رو دیدم که ایستاده بود ؛ترس برم داشت ؛با ترس کلید رو توی در چرخوندم ؛صدای مرد غریبه توی گوشم پبچید "سلام میشه رخشنده خانوم رو بگین بیاد دم در؟ "
سر به عقب چرخودنم ؛با دیدن مرد غریبه قد کوتاه ؛ چادرم را روی صورتم گرفتم با بی محلی گفتم "شما کی هستین چبکارش دارین ؟"
_باید با خودش حرف بزنم از طرف حبیبم ...
با شنیدن اسم حبیب تیز توی چشماش خیره شدم ،زیر لب گفتم "حبیب!!؟؟"
الان کجاس چرا خودش نیومده من زنشم ؟؟
گفت "نگران نباشید ؛حالش خوبه "
بسته ای توی دستش رو سمتم گرفت و گفت "اینو حبیب داده بدم بهت ؛همین روزا خودشم میاد..
مجال سوال پرسیدن نداد سریع راه افتاد و رفت پشت سرش راه افتادم چن بار صداش کردم ولی انگار صدام رو نمیشنید با قدمهایی تند توی تاریکی کوچه گم شد ،،
داخل حیاط رفتم ؛یکی از بچه هایی که دور حوض بازی میکردن جلو اومد و گفت "خاله مهمون داری تو خونه نشسته"
زیر لب تکرار کردم حتما داووده !!
بهجت خانوم که دیگ رویی رو میسابید سرش رو بالا گرفت "رخشنده از صبح کجایی برادرت چن ساعته بنده خدا تنهایی تو اتاق نشسته ؟"
سریع از پله های زیر زمین به پایین سرازیر شدم ؛با دیدن داوود شادی زیر پوستم دوید؛
"خوش اومدی داداش صفا اوردی "
بغلش کردم و صورتش رو بوسیدن ؛چشمم به چن تا گونی و دبه افتاد که گوشه اتاق گذاشته بود...

سوغاتیهای که داوود اورده بود جمع کردم ؛ بلند شدم پای پیکنیک نشستم ؛صدای داوود توی گوشم پیچید "رخشنده بشین کارت دارم "
روبروش نشستم گفتم چ کاری ؟
گفت الان چند وقته حبیب رفته خبری هم ازش نیس ؛
خوبیت نداره اینجا تنها زندگی کنی ؛
گفتم نه داداش اصلا حرفشم نزن که برگردم تو اون روستا همه بدبختیهای من از همونجا شروع شد ،
خیره تو چشمام نگاه کرد "رخشنده جر نکن؛تو تنهایی ننه هم تو خونه تنهاس ؛بهتره بیای هم کمک حالش بشی ؛هم از تنهایی درش بیاری
_چن تا پیاز گذاشتم جلو حینی که خورد میکردم گفتم "داداش من نمیخوام بچم اونجا تو اون محیط بزرگ بشه ؛کم بلا سرم نیومده اونجا ؟
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود گفت بچه ؛کدوم بچه ...
از خجالت صورتم سرخ شد ،به بهونه سرخ کردن پیازها بلند شدم شرمم میشد تو چشمهاش نگاه کنم ؛گفتم من آبستنم ...
دیگه صدایی از داوود نشنیدم
گفتم از خودت چه خبر بچه ها چطورن فرخنده چیکار میکنه ؛تو فکر فرو رفته بود انگار اصلا نفهمید چی گفتم زیر لب تکرار کرد خوبن ...غذا که حاضر شد سفره انداختم
دور سفره نشستیم چند لقمه تو دهانش گذاشت حین جویبدن غذا گفت اونجا که کار میکنی کجاس اصلا چجور کاریه ؟؟
_کارش زنونس داداش خیاطی میکنم سوزن میزنم ؛کلی مشتری داریم ؛شکر خوبه ...
_از حبیب چی خبر نداری ؛پیغومی پسغومی چیزی نفرستاده؛با غیض دندوناش را رو هم سابید زیر لب استغفرالله گفت....
ساکت موندم نمیدونستم چی بگم؛آروم زیر لب گفتم چرا پیغوم فرستاد...
سریع سرش رو بالا اورد گفت"
خب بعدش چی؟ چی گفت کجاس اصلا ؟؟؟
پاکتی که مرده داده بود رو جلوش گذاشتم ؛نگاهش سمت پاکت لغزید "چی هست؟
کمرم رو سمتش کش دادم "همین الان که داشتم میومدم یه نفر داد دستم گفت از طرف حبیبه ؛چن روز دیگه خودشم میاد
همینطوری که مات نگام میکرد گفت "اون یارو که نمرده زندس واسه چی حالا فراری شده ؛اینجارو هم که کسی بلد نیس ؟
شونه بالا انداختم "چه میدونم داداش منم مثل خودت بی خبرم "
صبح از لای چشمهای نیمه بازم به داوود خیره شدم که نماز میخوند؛
بلند شدم براش صبحونه گذاشتم ،جا نمازش رو تا کرد و گوشه اتاق گذاشت خودش رو سمت سفره کشید "رخشنده من میخوام برم روستا ؛دوباره بهت سر میزنم که چیزی کم و کسری نداشته باشی "
اگه حبیب نیومده بود به زورم شده میبرمت روستا ؛
نمیدونستم چی بگم گفتم خدا کریمه انشالله میاد خودمم خوب میدونستم که روستا برو نیستم ؛

داوود پاشنه کفشش رو بالا کشید از توی جیبش چن تا اسکناس در اورد و چپوند کف دستم ..
_ دستت باشه باشه لازمت میشه
گفتم آخه...
حرفم تموم نشده سمت در حیاط راه افتاد ...

اکرم از کارم راضی بود همش ؛سفارشم رو میکرد برام مشتری جمع میکرد ،یکم پول دستم اومده بود ؛
اونروز کارام رو زودتر تموم کردم ؛؟؟
چادرم رو سر انداختم ؛اکرم پشت چرخ خیاطی نشسته بود؛چن بار صداش کردم از بالای عینکش نگام کرد ،"چته رخشنده؛چی میخوای ؟
چادرم رو مرتب کردم "اگه اجازه بدی امروز چن ساعت زودتر برم بیرون یه خورده کار دارم ؛
سرش رو تکون داد و گفت باشه برو
؛هیجانزده سمت بازار راه افتادم ؛با دیدن لباسهای بچگونه دلم غنج میرفت ،
وارد مغازه شدم چن تا لباس نوزادی برداشتم حساب که کردم بیرون اومدم ؛بازار شلوغ بود به از لای جمعیت راه باز کردم و جلو رفتم ؛پشت ویترین پیراهن دخترونه ای چشمم رو گرفت ؛وارد مغازه شدم حینی که با مغازه دار حرف میزدم؛ بیرون مغازه چشمم به قیافه ای اشنایی خورد ؛باورم نمیشد خودش باشه ،لباس را روی میز انداختم ؛بی توجه به فروشنده که صدام میکرد "خانوم خریداتون ...."
با هول و ولا سمت در خروجی راه افتادم ؛از مغازه بیرون زدم ؛سرم رو به چپ و راست چرخوندم ؛تهه بازار دیدمش مرد دیلاق قد بلند ؛محال بود اشتباه کرده باشم زیر لب تف و لعنتش میکردم با قدمهایی تند سمتش راه افتادم ؛نمیدونم از ترس بود یا هیجان دست و پاهام میلرزید ؛همش جنازه غرق خون سلمان جلوی چشمام بود؛
بی اختیار اشکام سرازیر شد ؛با نفرتی که توی وجودم بود ؛قدمهام رو تندتر کردم ؛ تمام لحظاتی رو که با ترس و دلهره گذرونده بودم مثل یک فیلم تلخ از جلوی چشمام گذشت ؛
؛
نگاهم رو تیز کردم انگار گمش کرده بودم ؛ وسط بازار میدوییدم ؛صدای مردم تو گوشم میپچید "خانوم سر آوردی چته کوری جلوی راهت رو نگاه کن ..."
نفس نفس میزدم میدوییدم یه لحظه سرش رو به عقب چرخوند ؛ نفهمیدم منو دید یا نه ؛ولی قدمهاش رو تندتر کرد ؛
وسط راه انگار ناپدید شد ؛به اون نقطه که رسیدم ؛ایستادم دور خودم چرخیدم کلافه به دور و برم نگاه کردم؛
انگار آب شده بود رفته بود توی زمین ؛
یه لحظه نگاهم سمت قهوه خونه چرخید ؛بدون هیچ فکری ؛از پله های قهوه خونه پایین رفتم ؛
دود سیگار و قلیون تو فضای قهوه خونه پیچیده بود ،صدای غلغل قلیون با صدای قناریهای توی قفس قاطی شده بود
مردای سیبیل کلفت با نگاه تیزشون روی صورتم زل زده بودن ؛
جلوتر رفتم ...
مرد جوونی جلو اومد لبهاش رو کج کرد ...ماهی رو ببین
_ماهی نه کبوتر .. جووون ...

توی قهوه خونه سرگردون نگاهم رو میچرخونوم تا ببینمش ؛تا به خودم اومدم چن تا مرد گنده که ؛با نگاههای هیز و درندشون بهم زل زده بودن دورم میچرخیدن ؛از ترس چشمام تر شده بود چادرم رو دور صورتم پیچیدم ؛
"خانوم اینجا چرا تشریف دارن..."
با تشر گفتم برید کنار دستتون به من نخوره ...."
به وضوح دستام میلرزید ترسم از لرزش صدایم مشخص بود "
یکیشون وقیحانه نگاهش رو به سرتا پام چرخوند "بدک نیست ...پرو پاچه ای تپلی هم داره "
با ترس عقب عقب رفتم به دیوار چسبیدم "
یه مرده که سینی چایی دستش بود یه لونگ چرک به گردنش آویزون کرده بود ؛داد زد "نصرت ولش کن چیکارش داری ؟"
نصرت تلو خوران سمتم کشیده شد بوی تند الکل توی دماغم پیچید...
ترسیده بودم خودم رو لعنت میکردم که پام رو همچین جایی گذاشتم " همون لحظه یکی محکم مچ دستم را گرفت ؛و گفت زنیکه اینجا چیکار میکنی دنبال من راه افتادی که چی بشه ؛باورم نمیشد قدیر بود ،سعی کردم دستم رو بیرون بکشم ولی زور بازوی من مگر میتونست مقابل زور بازوی اون مقاومت کنه ؛ با خودش به بیرون کشید گفت "از دهن گرگ بیرون کشیدمت ؛اخرین بارت باشه دنبال من راه میوفتی... "
مچم رو از دستش بیرون کشیدم "کثافت آدمکش خیال کردی میتونی قسر در بری.... "
پر چادرم رو گرفت و غضبناک توی چشمام زل زد "کاری نکن بندازمت جلوی همونایی که میخواستن تیکه پارت کنن گورت رو گم کن دیگه هم اینورا پیدات نشه ... "اینو گفت و سریع دوان دوان ازم دور شد،
دوباره برگشتم خونه ؛
روز ها از پی هم میگذشت هر روز چشم انتظار حبیب بودم ؛
خیاطی رو به اندازه کافی یاد گرفته بودم ؛پولام روی هم گذاشتم ؛هنوز برای خرید چرخ خیاطی کم داشتم ؛پاکتی که حبیب برام فرستاده بود رو از لای بقچه بیرون کشیدم ؛پولای توش رو برداشتم ؛تونستم یه چرخ خیاطی بخرم...
با اکرم تسویه کردم توی خونه برای همسایه ها خیاطی میکردم ؛ ننه هاجرم از اینور اونور برام مشتری میاورد ؛
شکمم روز به روز بالا میومد ؛هر کی نگاه به صورتم میکرد میگفت خوشگل شدی بچت پسره همون "با خودم میگفتم همون بهتر پسر باشه وگرنه دختر باشه مثل من بدبختی بکشه "؛برای خرید پارچه بازار رفته بودم توی افتاب سوزان ؛عرق از تیر کمرم شُره میکرد ؛
خسته و بیحال خونه رسیدم ؛
ننه با قیافه ای درهم ؛توی حیاط نشسته بود ،زیر لب سلام دادم ؛گفت علیک سلام دخترم مهمون داری توی خونه منتظر نشسته ؛
گفتم کی هست ؟
گفت برو دخترم داداشته
قیافه ناراحت ننه هاجر دلشوره به جونم انداخت ؛جلوتر رفتم ؛
درو که باز کردم با دیدن لباس سیاه داوود دلم هری ریخت ...
 
 
به داوود خیره شده بودم؛چنبار لبام را روی هم جنباندم ؛و هیچ صدایی از دهنم بیرون نمی اومد ؛داوود چشماش تر بود ؛
بغضش ترکید "رخشنده رخت عزات رو بپوش ؛ننه طاقت دوری آقامون رو نداشت "
بی جون گفتم "داوود چی میگی ؛این حرفها میزنی ننه از منو تو سالمتره یعنی چی این حرفها ..."
خودمم خوب میدونستم داوود باهام شوخی نداره ؛فقط نمیخواستم باور کنم که ننه مرده ؛
کنج اتاق نشستم و زار زدم و برای ننه گریه کردم ؛داوود بغلم کرد رخشنده حاضر شو باید ببرمت روستا "
رخت سیاهم رو تن کردم ؛با داوود راهی روستا شدم ؛

سرم رو به شیشه ماشین چسبونده بودم و بی صدا اشک میزیختم ؛هیچوقت فکر نمیکردم مردن ننه تا این حد داغونم کنه ؛سر کوچه که رسیدم ؛با دیدن پارچه سیاهی که سر در خونه نصب شده بود ؛پاهام سست شد رو زمین افتادم ؛ با صدای شیون چشمام رو گشودم ؛
فرخنده زن داوود لیوان اب قند رو به لبام چسبونده بود "بخور رخشنده فشارت افتاده"
به زور چن جرعه خوردم ؛
همه خواهرام که یه عمر ننه رو نفرین میکردن ؛به سر و صورتشون چنگ میزدن و گریه میکردن ،
بغضی سنگین وسط گلویم بود احساس خفگی میکردم ،خواهرم افسانه دستاش رو دور گرونم انداختم "رخشنده ؛ننه همش غصه ای تورو میخورد ؛این روزای اخر هر بار که دیدمش اسم تو روی زبونش بود ..."
بغضم ترکید و بغل خواهرم زار زدم ؛
چند روز گذشته بود ؛خونه خلوت بود ؛توی خونه میچرخیدم ؛جای جای خونه ننه رو میدیدم ؛
"توی تنورستون نون داغ رو که از تنور در میاورد پنیر روش میمالید دستمون میداد "
بچه که بودم ؛همیشه منو کولش میبست ؛پا به پای اقام سر زمین کار میکرد؛ننه تمام زندگیش سختی کشیده بود...شاید هر کس دیگه ایی جای ننه بود همینقدر تلخ و بدخلق میشد ..

پنج شنبه بود سر خاک ننه میرفتیم ؛افتاب داغ روی صورتم افتاده بود پوست صورتم رو پاره میکرد؛ عرق از سرو صورتم شره میکرد ؛
سر قبر ننه نشسته بودم
که دستی روی شونه هام نشست محکم کشید از دیدن دختر مش تقی جا خوردم "زنیکه بی حیا ؛با چه رویی پات رو توی روستا گذاشتی ؛ننه و اقات رو دق مرگ کردی ؛شوهر غربتیت داداشم گوشه بیمارستان انداخت ؛با وقاحت دوباره توی روستا میچرخی دختره ای شوم ...
 

چادرم رو محکم کشید روی زمبن افتادم ؛سکوت من وقیحترش کرد ؛دهنش رو باز کرده بود "یه ریز تیکه و کنایه بارم میکرد ؛ از جام بلند شدم ؛
با نفرت توی چشماش زل زدم ؛ با غیض گفتم
"بابای بی وجودت هرزس که به دختر جوون چشم داره؛مرتیکه یه پاش لب گوره دنبال دل خودشه؛ بره فکر گورو کفن باشه"
صورتش برافروخته شد دندوناش رو محکم روی سابید؛دستش که هوا رفت سوزش بدی توی صورت پیچید ؛برزخی نگاش کردم به یقه لباسش چنگ انداختم از بین دندونهای قفل شده ام غریدم "پتیاره تو کی هستی به خودت اجازه میدی سیلی رو صورت من بزنی ،
چشماش از تعجب گرد شده بود محکم هولش دادم ؛
بلند شد در حالیکه نفس نفس میزد گفت "حقا که دختر همون ننه سلیطه ایی "
اسم ننه رو که به زبون اورد دیگه نفهمیدم چیکار میکنم ؛ناخنهام رو توی صورتش فرو بردم ؛به موهاش چنگ انداختم ؛داوود از پشت بغلم کرده بود میکشید ؛
"رخشنده چته داری چیکار میکنی "
قفسه ای سینم از حرص بالا پایین میشد "مگه نشنیدی زنیکه چی به ننه گفت ؟"
زنای روستا دورمون جمع شده بودن زیر لب پچ پچ میکردن ،
افسانه دستش رو پشت کمرم میکشید سعی داشت ارومم کنه ؛"رخشنده اینقدر حرص نخور بارداری ؛ول کن این زنیکه این همیشه دهنش گشاده "
داوود رو به زنه انگشت اشاره اش را روی هوا چرخوند "اگه یه بار دیگه ؛اسم ننه ای منو به زبون بیاری خونت رو آتیش میزنم "
خونه که رسیدیم خواهر بردارام دور تا دور اتاق نشسته بودن راجب تقسیم ارث و میراث باهم بحث میکردن دادو بیدادشون هوا رفت ؛
از خونه بیرون اومدم روی ایوون نشستم ؛
کفن ننه خشک نشده سر چندر غاز ارث و میراث؛به جون هم افتاده بودن ؛
صدای فریاد داوود به گوشم رسید "کسی نمیتونه این خونه رو صاحب شه این خونه حق رخشندس ؛همتون خونه زندگی دارید فقط این دختر بیجاره اواره شده؛نمیذارم حقش رو پایمال کنید "
بلند شدم و سراسیمه توی خونه رفتم ؛
همه نگاهها سمت من چرخید ؛زن داداش کوچیکم فهیمه صورتش رو کج کرد و گفت :بیا تا اسم خونه اومد خودشم پیدا شد ؛
دیگه همه میدونن خونه یهم پسر کوچیکه ؛
افسانه خواهرم با غیض گفت "فهمیه دهن منو باز نکن ؛پسر کوجیک در صورتی حق داره که؛ پیش پدرو مادرش نشسته باشه کمک حالشون بوده باشه؛داداشم کی دستشون رو گرفت؟ ؛توام که همیشه قهر بودی ؛وقتی که مردن سرو کلت پیدا شد..."
دعوا بالا گرفت و هر کی یه چیزی میگفت ؛جیغ زدم بس کنید "من این خونه رو نمیخوام ؛تو این روستا هم نمیمونم ؛تا زیر منت شما باشم ؛خودم خونه زندگی دارم ؛سر من به جون هم نیوفتید "
داووو با حرص گفت "رخشنده میفهمی چی میگی ..
 
 
داوود عصبی نگام کرد "معلومه چی میگی رخشنده ؛فکر کردی میذارم تنهایی بر گردی شهر ؛همین روستا میمونی خودم حواسم بهت هست ؛نگاهش رو سمت بقیه چرخوند "کسی دیگه حق نداره اسم خونه رو ببره ،این خونه مال رخشندس"
با غیض نگاه نعمت "داداش کوچیکم" کرد "سهمت رو میدم مثل این چن سالی که گم و گور بودی دست زنت رو میگیری و میری بعد مردنشون یادت افتاده بابا ننه داری؟ ..."
خوب میدونستم روستا بمون نیستم به هیچ وجه نمیخواستم بچم اونجا بزرگ بشه ؛صبح خروس خون وسایلام رو جمع کردم توی ساکم چپوندم از خونه بیرون زدم ؛خودم رو به مینی بوس روستا رسوندم ؛مینی بوس خالی بود تا پر شدنش باید منتظر میموندم ؛ روی یکی از صندلیهای اخر نشستم ؛سرم را روی صندلی گذاشتم ؛خوابم برده بود اصلا نفهمیدم چقدر گذشته ؛مینی بوس که تکون خورد و حرکت کرد بیدار شدم ؛
از روستا بیرون نرفته بودیم که صدایی تو گوشم زنگ خورد یکی داد میزد تا مینی بوس دو نگه دارن ؛همون حین راننده غرولند کنا مینی بوس رو نگه داشت؛در باز شد و داوود حینی که نفس نفس میزد سمتم اوند و دستم رو گرفت "پاشو رخشنده همین الان پیاده شو ؛هر چقدر مقاومت کردم بی فایده بود و به زور از ماشین پیادم کرد..
ماشین که حرکت کرد سرش داد زدم "چرا پیادم کردی ؛نمیفهمی نمیخوام تو این خراب شده باشم ؛مگه تو قبرستون تشنیدی زنیکه چیا میگفت ؛ساکم رو از دستم بیرون کشید "حالا نمیخواد وسط کوچه هوار راه بندازی مردم رو دورمون جمع کنی میریم خونه حرفامون رو میزنیم وسط کوچه جای حرف زدن نیست... "
از دیت داوود عصبی بودم ؛با حرص پام را رو زمبن کوبیدم پشت سرش راه افتادم...
افسانه روی ایوون ایستاده بود ؛غرولندکنان سریع از پله ها به پایین سرازیر شد ،
"رخشنده واقعا ازت انتظار نداشتم سرصبحی بی خبر بدون خدا حافظی میخواستی بری؛اینجا خونه ای توهه دو دستی تقدیم فهیمه نکن اونا از خداشونه نباشی ؟
_بی حوصله گفتم بس کن افسانه اصلا حوصله ندارم ؛قبلا هم گفتم من اینجا بمون نیستم ؛
زیر چشمی نگاه داوود کردم "اگه قبول کردم پیاده شم نخواستم پیش مردم حرفت زمین بیوفته "
 

همه خواهر برادرام رفته بودن ؛خونه توی سکون فرو رفته بود تنهایی توی خونه حس خفقان بهم دست میداد؛ داوود و افسانه شبا میومدن پیشم میخوابیدن تا تنها نباشم ؛

رختخواب داوود رو پهن کردم خسته و کوفته روی تشک دارز کشبد ،
صداش کردم سرش رو سمتم چرخوند منتظر بود حرفم رو بزنم ؛
گفتم "تو مگه زنو بچه نداری که میای اینجا اصلا تا کی میخوای بیای پیشم بمونی که تنها نباشم ؟؛داوود یکم منطقی باش من خودم توی شهر هم کار خوب و مناسبی دارم ؛هم خونه ای که توش احساس امنیت کنم ؛اجازه بده برم سره خونه زندگیم ،وبال گردن تو نباشم ؛بالاخره یه روزی صبرش لبریز میشه اونم به زبون میاد والله هر چی هم بگه حق داره...
داوود سرش را زیر لحاف فرو برد صدای خفه اش تو گوشم پیچید "رخشنده دوباره شروع نکن ؛تو فکر من نباش ؛ بگیر بخواب اینقدر حرف نزن دو ساعت دیگه وقت آبیاریمه ...
؛فکری توی ذهنم جرقه خورد ؛باید تو غیاب داوود میرفتم ،
خواب بودم با صدای در بیدار شدم تو سیاهی شب چشمم به داوود خورد که از خونه بیرون رفت
؛دیگه نمیتونیتم بخوابم ؛ساکم رو بستم ؛هوا که یکم روشن شد از خونه بیرون زدم ؛ باز زودتر از همه مسافرهای دیگه توی ماشین نشستم
راننده؛که با لنگ شیشه حلوی ماشین رو تمیز میکرد از توی آینه نگاهم کرد "برو پایین دخترم ؛نمیخوام دوباره یکی سر برسه پیادت کنه "
گفتم حاجی این حرفها چیه ؛خیالتون راحت کسی نمیاد ؛خبر دارن اینجام ...صندلیهای خالی پر شدن ....ماشین شروع به حرکت کرد هنوز مضطرب بودم میترسیدم داوود سر برسه، از روستا که خارج شدیم نفس راحتی کشیدم؛تو این مدت دلم برای خونه زندگیم تنگ شده بود از طرفی منتظر پیغوم از طرف جبیب بودم ...خوابم میومد سرم رو به صندلی تکیه دادم هر از گاه با تکونهای ماشین چشمام رو باز میکردم،
یه لحظه متوجه نگاههای مشکوک یا مرده شدم که هر از گاه سرش رو به عقب میچرخوند :"دقیق که نگاه کردم شناختم ته چهره ای پسرای مش تقی رو داشت ؛ همون پسر ناخلف مش تقی بود فقط لاغر تر از قبل شده بود ؛شنیده بودم معتاد شده...
صورتم رو با چادر پوشوندم
ولی نگاههای تیزش بدجودی ازارم میداد....
به شهر که رسیدیم راننده ماشین رو نگه داشت
صداش رو تو هوا ول داد رسیدیم پیاده بشید ....
ساکم رو برداشم پر چادرم را به دندان گرفتم ؛؛
از ماشین پیاده شدم ؛دور و برم را نگاه کردم خبری از پسر مش تقی نبود ؛پیاده خودم رو به خونه رسوندم ؛
لباسهای ساکم رو خالی میکردم ...

صدای کوبیده شدن در حیاط اومد بعد صدای داد و بیداد یه مرده ؛سریع چادرم را سر کردم سراسیمه توی حیاط دوییدم ؛ از دیدن پسر مش تقی که دادو بیداد راه انداخته بود جا خوردم
فهمیدم تعقیبم کرده
؛سمت من اومد؛
دلم هری فرو ریخت تمام بدنم میلرزید
صداش رو تو هوا ازاد کرد" زنیکه ای هرزه شوهر غربتیت رو بگو بیاد دم ...چاقو رو از جیبش بیرون کشید و ضامن چاقو رو فشار داد ...
پاهام به زمبن چسبیده بود حتما رنگمم پریده بود ...
انگار لال شده بودم نمیتونستم حرف بزنم ؛چن تا از مردای همسایه ؛سمتش رفتن و دستاش رو گرفتن؛
ننه هاجر جلو رفت و با غیض گفت "خونه ای من جای این لات بازیا نیست حبیب رو پیداش کردی سلام مارو هم بهش برسون اینجا نیست ؛این زن بیچاره رو تک و تنها رها کرده رفته ...
این سری چیزی بهت نمیگیم ولی اگه یه بار دیگه اینورا پیدات بشه میدم همین مردای همسایه کتکت بزنن ؛که برای زن تنها و باردار چاقو نکشی ...
زیر بغلش رو گرفتن از خونه پرتش کردن بیرون ،سعی میکرد با هوچی گری ابروی منو توی محل ببره صداش از توی کوچه شنیده نیشد ... ؛مات و مبهوت به در حیاط خیره شده بودم و اشکام از روی صورتم میغلتید ؛
صدای زنای همسایه رو میشنیدم که میگفتن "معلوم نیس شوهرش چیکارس از کجا پیداشون شده...
ننه هاجر که صداشون رو شنیده بود با غیض گفت "خجالت بکشید که دل این زن بارادار و با حرفاتون ریش میکنید ؛اینقدر غیبت اینو و اونو نکنید؛ این مرد که معلوم نیس از کجا پیداش شده بساط غیبتتون رو جور کرده ...
وقتی دست ننه هاجر روی دستم نشست به خودم اومدم "ننه هاجر من باید از اینجا برم این پسره ای بی سروپا هر روز میاد اینجا ؛ابرو ریزی میکنه ..."
سمت خونم راه افتاد و دستم رو کشید "هیچ جا نمیری دوباره بیاد ؛خودم جوابش رو میدم خیالت راحت ...شوهرت هر کاری هم کرده باشه که نباید تاوانش رو تو بدی ...
کنج خونه زانوهام رو بغل کردم "خدا لعنتت نکنه حبیب که بیچارمون کردی کجا رفتی اخه ...

توی پنج ماه رفته بودم ولی هنوز شکمم معلوم نبود ؛برای خرج زندگی باید بیشتر کار میکردم ؛؛شبا تا صبح سوزن میزدم تا دستم جلوی کسی دراز نباشه ؛
پارچه های قیچی شده روی هم انباشه شده بود ،
چشمام از بی خوابی میسوخت ،سرم را روی زمین گذاشتم به قدری خسته َبودم که بیهوش شدم ،
نفهمیدم چقدر خوابیدم که با سرو صدای بچه های همسایه که تو حیاط بازی میکردن چشمام رو باز کردم بدنم کرخت و بی حال بود کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم ؛ کلی خرید داشتم که اگه نمیرفتم کارم لنگ میموند ...
چایی کهنه ایی که از شب قبل توی قوری مونده بود رو توی استکان ریختم ؛و سر کشیدم ؛از وقتی حبیب رفته بود دل و دماغ نداشتم ؛همیشه غذای مونده میخوردم ...
از خونه بیرون زدم ؛ دو تا کوچه پایینتر خرازی بود ؛
وارد مغازه شدم ؛،مغازه داره که مرد تپل و قد کوتاه سبزه ای بود؛ زیر چشمی نگام کرد ؛خریدایی که میخواستم را روی میز گذاشت ؛خانم مسنی که توی مغازه بود با لبخند ملیح نگاهم میکرد ؛رو به مرد میانسال که صاحب مغازه بود گفت "قنبر جان ؛برو فلاکس چایی رو از خونه بیار "
مرده که بیرون رفت :گفت دخترم بشین کارت دارم ،جا خوردم من اصلا نمیشناختمش باتعجب گفتم:چبکارم دارین ..اشاره کرد که بشینم ؛روی صندلی نشستم ؛از پشت میز پیشخون بیرون اومد و روی چهار پایه کنارم نشست
_ببین دخترم ،شاید تو منو نشناسی ولی من تو محله دیدمت میدونم تو خونه ننه هاجر میشنی ؛
راجب زندگیتم از همسایه ها شنیدم ؛
والله توام یه زن تنهایی این قنبر منم ؛زنش پنج سال پیش سر زا فوت کرد ؛قنبر موند و دو تا بچه ای بی مادر ؛خدارو شکر بچه هاش از اب و گل در اومدن ؛ ولی بچم تنهاس ..مرد بی زن زود شکسته میشه پیر میشه ...
شنیدم شوهرت رفته ؛طلاقت داده....
گفتم فکرات رو بکنی اگه مایل بودی جوابم رو بدی ؟؟
مات و مبهوت بهش خیره شدم "خانوم من شوهر دارم ؛هنوزم طلاق نگرفتم ؛بچه ای شوهرمم باردارم .."
خندید و گفت میدونم دخترم ولی شوهری که شش ماه رفته ؛بدون نمیخوادت برو طلاقت رو بگیر ، والله کار خداست که تو و قنبر جلو راه هم قرار گرفتین ..
عصبی بلند شدم از حرص قفسه ای سینم بالا پایین میشد ؛چنگ انداختم و خریدارم رو برداشتم و با غیض گفتم خانوم اگه چیزی نگفتم نخواستم بهتون بی احترامی کرده باشم ولی حرفهاتون شرم اوره از سن و سالتون بعیده این حرفهارو بزنید ...سریع از مغازه بیرون اومدم ..
با قدمهایی تند راه میرفتم "خدا بگم چیکارت کنه حبیب ببین چه بلایی سرم اوردی ؛ببین چه بی کس شدم ...
خونه که رسیدم ؛بی بی تو حیاط به گلهای شمعدونیش آب میداد ...
رو لبه حوض نشستم و با حرص چادرم را از سرم کندم ،ننه هاجر آب پاش را روی زمین گذاشت
گفت "رخشنده چیشده چرا اینقدر برزخی ؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم "زنه خجالت نمیکشه والله به من میگه از شوهرت طلاق بگیر با پسر من ازدواج کن ؛اخه اینم حرفه که میزنه ؛والله از پیرزن بعیده ...
ننه هاجر چشماش رو ریز کرد "کی این حرف رو زده ننه؟

_پیرزن خرازی
ننه هاجر خندید و گفت ننه به دل نگیر ؛ننه قنبرو میگی والله اون زن عقل درست و حسابی نداره ؛نسنجیده زیاد حرف میزنه ...
پسره جیران خانوم همسایمون که زیر شیر آب پاهاش رو میشست و زیر چشمی نگاه کرد و خندید ؛
ابرو تو هم کشیدم و بلند شدم ؛ اصلا حواسم به اون پسره نبود ؛
پسره تازه سربازیش تموم شده بود ؛
مردای اون خونه همه سر به زیر و چشم پاک بودن ولی این پسره نگاه هیزی داشت زیاد ازش خوشم نمیومد
نصف شب بود هنوز داشتم کار میکردم باید صبح کارو تحویل میدادم ؛ کارم که تموم شد متکا زیر سرم گذاشتم تازه چشمام سنگین شده بود ؛ که صدا شنیدم ...
بلند شدم از پنجره کوچیک اتاق به بیرون نگاه کردم ، ولی چیزی ندیدم دوباره پرده رو کشیدم
به قدری گیج خواب بودم که سرم را روی متکا نذاشته خوابم برد ؛ دوباره با صدای در بیدار شدم ؛
گفتم لابد حبیب اومده ؛سرم رو بلند کردم حبیب رو صدا زدم ؛چشمام رو ریز کردم دقیق نگاه کردم تو تاریکی اتاق یه سایه دیدم ؛
ترسیده بودم میدونستم حبیب نیست ،
از ترس ابروم نمیتونستم داد و بیداد کنم گفتم لابد دزد اومده ؛تو تاریکی دستم را دراز کردم و قیچی رو برداشتم با صدای لرزون گفتم "کی اونجاس ؟؟
یه لحظه در خونه باز بود یه نفر با سرعت از خونه بیرون پرید ؛
قلبم انگار توی دهانم میزد ؛در خونم قفل درست و حسابی نداشت چن تا پشتی؛ پشت در گذاشتم ؛
تا صبح وحشت زده به در خیره شده بودم مبترسیدم دوباره برگرده ، روزهاییی که تو خونه ای قدیر بودم برام تداعی شد..باید با ننه هاجر حرف میزدم ,همه چی رو بهش میگفتم ...
 

با سردرد بیدار شدم ؛زیر چایی رو روشن کردم پرده اتاق رو کنار زدم ؛
بچه ها توی حیاط بازی میکردن "مونده بودم چجوری قضیه دیشب رو به ننه هاجر بگم که راجبم فکرو خیال بد نکنه ؛
ظرفهای نشسته رو توی تشت ریختم و زیر بغلم زدم ؛لب حوض که که ظرفها رو میسابیدم ؛
دوباره پسر جیران خانوم اومد ؛بر عکس دیروز کلا سرش پایین بود آبی به دست و صورتش زد و رفت ؛
ظرفها رو توی خونه گذاشتم دم در خونه ای ننه هاجر رفتم چن بار درو در زدم ؛انگار کسی خونه نبود از پنجره سرک کشبدم چشم چرخاندم خونش مثل همیشه مرتب بود ؛ با صدای مردونه ایی سرم رو به عقب چرخوند "ننه هاجر نیس ؛صبح رفت بیرون "
پسر جیران خانوم بود ؛
گفتم "نمیدونی کجا رفته کی برمیگرده؟
گفت "نه بابا من از کجا بدونم!!
سر دردم کلافم کرده بود حوصله خیاطی نداشتم ولی کارهای اماده رو باید تحویل میدادم ؛تمام دم کنی و دستگیره هایی که دوخته بودم رو توی مشمای بزرگ ربختم تا به مغازه دار تحویل بدم ؛
از خونه بیرون زدم ؛به سر کوچه که رسیدم ؛یه پیکان گوجه ای رنگ برام ترمز کرد "رخشنده خانوم بیا برسونمت "
با تعجب سمت ماشین چرخیدم ؛از دیدن پسر جیران خانوم که به پهنای صورت میخندبد ؛ابرو تو هم کشیدم لازم نکرده خودم میبرم؛
دوباره اصرار کرد ؛از طرفی راه طولانی و درازی بود ،
در عقب رو باز کردم نشستم دستم روی شقیقه ام بود از سر درد صورتم رو جمع کرده بودم ؛

متوجه نگاه تیز پسره شدم ؛گره ای بین ابروهام رو عمیقتر کردم نگاهم رو به خیابون دوختم ،
_مثل اینکه حالتون خوب نیست؟
کج نگاش کردم "ممنون من خوبم طوریم نیست "
دوباره صداش توگوشم پیچید "شنیدم فراریه؟غالت گذاشته
عصبی نگاش کردم
_خندید و گفت "شوهرت رو میگم"
با تندی گفتم "بیخود گفتن ؛سوهرم مسافرته بر مبگرده ..
پوزخندی زد "اره معلومه ؛شنبدم طلبکار داره یارو اومده اینجا ابرو ریزی کرده ؛والله به ما مربوط نیس انگار به تو هم یه حرفایی زده؛ننم میگفت بهت میگفته هرزه ؟
از وقاحتش چشمام گرد شده بود و با حرص گفتم ماشین رو نگه دار میخوام پیاده بشم ،؛
ترمز که زد از ماشین بیرون پریدم ؛ راه افتادم ؛با ماشین اروم پست سرم میومد
از عصبانیت دستام میلرزید قدمهام رو تندتر کردم ؛صداش رو تو هوا ول داد ؛کاری داشتی اسمم عباس....
گاز دادو رفت ..
 

به خونه که رسیدم،دستم که روی دستگیره در نشست ؛صدای ننه هاجر و شنیدم"رخشنده بیا بالا کارت دارم
از پله های ایوون بالا رفتم ؛سلام کردم با سردی جوابم رو داد "با تعجب گفتم چیزی شده ؟"
خیلی جدی گفت بشین بهت میگم ؛
دو تا استکان چایی ریخت و سینی چایی رو جلوم هل داد ؛
"اخمهاش رو توهم کشید و گفت :والله چی بگم ناخوش احوال بودم ؛رفتم بهداری داشتم بر میگشتم ؛دیدم سوار ماشین این پسره عباس شدی ،دخترم تو محل خوبیت نداره ؛توام که شوهرت نیست مردم دنبال حرفن ؛آسه بیا آسه برو که یه موقع حرف و حدیثی پشتت نباشه ؛
گفتم اره ننه حق با شماس ؛منم به حساب اینکه همسایمونه سوار شدم ؛ننه هاجر اینقدر حرف زدو نصبحتم کرد که کلا حرفهایی که قرار بود بزنم از یادم رفت ؛

پاشدم و خداحافظی کردم از در که بیرون توی ایوون ؛دوباره چشمم خورد به عباس که به دختر نوجوون همسایه ایما و اشاره میکرد و دختره ریز ریز میخندید ؛
به دختره تشر اومدم سریع دویید خونشون با اخم به عباس نگاه کردم ؛
وقیحانع نیشش تا بناگوش باز بود؛
شب مسکن خوردم و دراز کشیدم سردرد لعنتی امونم رو بریده بود ؛ اصلا نفهمیدم کی خوابم برد ؛یهو با صدای جیغ در از خواب پریدم ؛تازه یادم اومد چیزی پشت در نذاشتم ؛سراسیمه
بلند شدم ؛با ترس سمت در راه افتادم ؛
دوباره سایه بلندی رو دیدم ؛با صدای لرزون گفتم کی پشت دره ؛
صدای مردونه ای اشنایی تو گوشم پیچید "رخشنده نترس منم "
صدای عباس بود ؛گفتم بیشرف نصف شب خونه ای من چه غلطی میکنی ؟
صدای نفسهای بلندش به وضوح شنیده میشد
چشماش تو تاریکی برق میزد " تو خودت خواستی اینجا باشم ؛ادا نیا میدونم این کاره ایی "
دسته چوب کلفتی که بعد رفتن حبیب تو خونه گذاشته بودم رو دستم گرفتم محکم بر روی شونه اش زدم بیشرف گم شو از خونه ای من برو بیرون ؛عقب گرد کرد و عصبی گفت "چرا کولی بازی در میاری باشه خب میرم ؛در و باز کردم به محض باز شدن در جیران رو بالای پله های دیدم که مات نگاه میکرد نگاهش که به عباس افتاد ؛داد بیداد راه انداخت "زنیکه ای خراب بچم رو از راه به در کردی داد و میزد و با ترس میگفتم "به زور اومده تو خونم "
همه همسایه ها بیرون ریختن ...
؛جیران معرکه گرفته بود داد بیداد میکرد و من لعن و نفرین میکرد دست و پام میلریزید اشکام رو گونه هام راه گرفت و غلتید؛انگار به یه زن هرزه خیره شده بود از نگاهشون نفرت و انزجارشون رو میشد خوند ؛
با تاسف سرشون رو تکون میدادن ؛ جیران به یقه ای لباسم چنگ انداخت و توی صورتم تف کرد ؛اشکام با اب دهن جیران یکی شده بود؛
ننه هاجر خوابزده بیرون اومد موهایی حنایی رنگش رو زیر چارقدش هل داد و گفت چیشده چه خبره چرا اینجا جمع شدید ؟
_جیران با هوچی گری سعی داشت پسرش رو تبرئه کند
_ببین این زن هرزه با بچم چیکار کرده نصف شب به اتاقش کشونده کثاف؛شوهر گور به گور شدش معلوم نیس کجاس خبر نداره زنش هرزگی میکنه تف او صورتت .
حینی که نفس نفس میزد روی پله ها نشست زیر لب فحش نیداد و بد و بیراه میگفت ..
ننه هاجر صورتش بر افروخته شدو و با کمر خمیده جلو اومد و با تشر بهشون توپید ؛برید خونه هاتون نصف شبی اینجا جمع شدید وقتی نمیدونید موضوع چیه ندونسته قضاوت میکنید رو به جیران گفت از کجا معلوم پسرت ؛هرزه نباشه شبونه به خونه ای زن بی پناه رفته باشه؟
_عباس سرش پایین بود سیلی تو صورتش کوبیدم بی شرف حرف بزن بگو شبونه سرم اوندی چرا لالی ؟
زیر لب گفت "لابد چیزی دیدم که اومدم خودت اذن ورود دادی وگرنه چراباید خودم رو تو خطر بندازم ..
ننه هاجر بازوش رو گرفت"گم شو از این خونه برو بیرون چند روز حواسم بهت بوده ،چه غلطایی میکنی "
پدرش عزت ؛کمربندش رو در اورد و وسط حیاط کمربند رو به سرو صورتش میکوبید ؛جیران بلند شد و سمت پسرش خیز برداشت عباس رو از زیر دست عزت بیرون کشید و عباس با سرو صورت کبود که رد کمربند روی صورتش افتاده بود در حیاط رو کوبید و از خونه بیرون رفت
_جیران داد زد چرا بچه منو بیرون میکنی اینجا خونه ای ماست این زنیکه رو بیرون کن ؛؛یکی از همسایه ها معصوم خانوم چادرش رو به دندون گرفت و گفت "والله ما نمیخوایم یه زن بیوه اینجا باشه معلوم نیس چیکارس بیرون کن تا شوهرامون رو از راه به در نکرده "
دست و پاهام میلرزید و روی پله ها نشستم و از اینکه تهمت هرزگی بهم میزدن قلبم به درد اومده بود ؛انگار بخت و اقبالم سیاه بود ؛هر جا میرفتم باید بی ابرو میشدم ،
بلند شدم و گفتم خدا لعنتتون کنه که بهم تهمت میزنید ؛چند ماهه اینجا سرم پایین بوده ؛کاری به کسی نداشتم ؛من از اینجا میرم ولی واگذارتون میکنم به خدا خودش جوابتون رو بده ..‌.
جیران داد زد خدا تورو لعنت کنه ؛جیز جیگر بگیری ؛بچم رو اواره کردی زنیکه ای خراب .‌‌..
ننه هاجر همه رو پراکنده کرد...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه cbxz چیست?