بالاتر از سیاهی۶ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۶

تا خود صبح بیدار بودم به محض اینکه هوا روشن شد ؛


تصمیم گرفتم با ننه هاجر حرف بزنم ؛ از خونه بیرون اومدم ؛حتی رنگ نگاه بچه ها هم تغییر کرده بود ؛با انگشت منو نشون میدادن ننه هاجر شیلنگ به دست به باغچه اب میداد زیر لب سلام دادم ؛سرد و خشک جوابم رو داد ؛
گفت بروبالا میام باهات صحبت میکنم ؛
رفتم روی ایوون منتظر موندم ؛یکی از زنای همسایه ننه هاجرو کنار کشید یه چیزایی تو گوشش پچ پچ کرد ؛
و زیر چشمی منو نگاه میکرد ؛ننه هاجر لنگ لنگان بالا اومد و در خونش رو باز کرد و گفت برو تو ...

شرمگین سرم پایین بود روبروی ننه هاجر نشستم ؛تا خواستم حرف بزنم دستش رو به نشونه ای سکوت جلو اورد ؛ گفت :نمیخواد از خودت دفاع کنی ؛اونقدری که باید بشناسمت شناختمت ؛دخترم میدونم اون پسر خودش بدون اجازه پاشو خونت گذاشته ؛ پسره شیطونیه قبل سربازیشم یه چیزایی ازش شنیده بودم ؛
من بیرونت نمیکنم نمیگم برو ؛تصمیمش با خودته ؛اگه میتونی نیش و کنایه هاشون رو تحمل کنی اگه میتونی نگاه های معنی دارشون رو تحمل کنی بمون منم پشتتم تا اونجایی که از دستم بر بیاد نمیذارم کسی چیزی بگه ،
سرم پایین بود بغضم ترکید و نالیدم "من خیلی بدبختم ؛روستا که بودم یکی اذیتم میکرد ؛اینجاهم این پسره نمیدونم از کدوم گوری پیداش شدو زندگیم رو سیاه کرد "
با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کرد "ننه هاجر من شوهر دارم خودت حتی اگه نباشه بهش وفادارم ؛هر چند ترکم کرده رفته ولی میدونم بر میگرده ؛من نمیتونم تو این خونه بمونم ؛فقط اکه رفتم حبیب که پی ام اومد بگین از روستا پی گیرم باشه یا میرم روستا یا اگه ادم خوبی مثل شما پیدا کردم اینو که بعید میدونم همین شهر خونه اجاره میکنم ؛"
ننه هاجر با چهره ای در هم و ناراحت نگام کرد "دخترم شرمنده که بیشتر از این نمیتونم دست و بالت رو بگیرم "
بلند شدم لنگ درو که باز کردم ؛با تردید برگشتم "ننه هاجر اگه حبیب اومد نذار چیزی راجب این موضوع بفهمه "
از خونه بیرون اومدم ،رفتم زیر رمین وسیله هام رو جمع کردم چیز زیادی نداشتم ؛ کنج خونه تلنبار کردم ؛
هر روز صبح به امید پیدا کردن سرپناهی که از هزینه اجارش بتونم بر بیام از خونه بیرون میزدم نا امیدتر از قبل به خونه بر میگشتم ...


اقدس خانوم از مشتریهای خیاطیم اومد خونم ؛چایی جلوش گذاشتم گفتم "اقدس خانوم چادرتون رو برش زدم امادس ؛ فقط باید دورش رو دوخت بزنم ؛
پیرهنتونم امشب شروع میکنم دو روز دیگه امادس "
قیافش رو کج کرد "نه چادرم رو نمیخواد دوخت بزنی خودم چرخ خیاطی دارم ؛پارچه پیرهنیمم فعلا پشیمون شدم نمیخوام برام بدوزی "
گفتم "چرا چیزی شده ؟"
نفس عمیقی کشید "نه صلاح نمیدونم شما برام بدوزیش "
گفتم باشه...لااقل اگه چیزی شده بگین
سرش رو تکون داد و گفت الله و اعلم ؛یه چیزایی شنیدیم واقعا از شما بعید بود...
لباساس رو با حزص تو مشما چپوندم و گفتم "از شما بعیده که ندونسته قضاوت میکنید ؛و تهمت میزنید "
هیکل گوشتیش رو بلند کرد و از خونه بیرون رفت ؛
دیگه هیچ مشتری تو محل نداشتم بعد کلی گشتن نتونسته بودم خونه ای مناسبی پیدا کنم
تو خونه دور خودم میچرخیدم ؛وسیله هام رو جمع میکردم؛
برای داوود پیغوم فرستاده بودم ؛
منتظرش بودم
داوود که اومد گفت خوب کاری میکنی رخشنده اینجا جای تو نییت باز توی روستا منو خواهرات هستیم ،
وسایل زیادی نداشتم ؛داوود که با نیسان دوستش اومده بود وسایلها رو بار نیسان کردیم ؛
پیش ننه هاجر رفتم و ازش خداحافظی کردم بهش سپردم وقتی حبیب اومد بهش بگه توی روستام؛
از بین همسایه ها فقط ننه هاجر تا دم در اومد سوار نیسان شدم و با حسرت نگاهم به خونه مونده بود ؛چه با ذوق و شوق زندگی دو نفره ام با حبیب رو اینجا شروع کرده بودیم همه خاطرات و خوب و بد مثل یک نوار تند از جلوی چشمام گذشت ...
داوود نگام کرد رخشنده برم ؟؟
سرم رو تکون دادم با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ...

روستا که رسیدیم ؛خواهرام جمع بودن ،
یک به یک خواهرام رو بغلشون کردم ،
افسانه حینی که تند تند وسایلها رو خالی میکرد میگفت "رخشنده خوب کاری کردی برگشتی چراغ خونه اقامون رو روشن نگه میداری ؛نمیذاریم تنها بمونی بچه ها رو میفرسیم پیشت بمونن ؛که داوودم از زندگی نیوفته "
خونه از قبل اب و جارو شده بود ؛
وسایلام رو توی الونک ته حیاط ؛گذاشتم ؛ همون اتاقکی که زمانی خونه ای منو سلمان بود ؛
صدای داوود تو گوشم پبچید سر به عقب جنباندم چرخ خباطی رو بغل گرفته بود و گفت :اینو کجا بذارم؟
اشاره کردم سمت خونه ؛داداش میخوام کار کنم باهاش وسیله ای کارمه ببر بالا الان میام ،

چرخ خیاطی رو گوشه اتاق گذاشت .
بوی قیمه توی خونه پیچیده بود دلم از گشنکی مالش رفت ؛
از این سر اتاق تا اون سر اتاق سفره انداختن؛ خواهرم از اومدنم خوشحال بودن میگفتن تو اینجایی ما هم بهت سر میزنیم همینکه چراغ این خونه روشن باشه برامون کافیه ...
 

چن ماه از اومدنم به روستا میگذشت ؛توی تنورستون به خمیر توی تشت چنگ میزدم که دلم تیر کشید ؛شکمم حسابی قلمبه شده بود ؛ بی توجه به درد شکمم ؛
هیزم توی تنور ریختم ؛دود از سیاه بالای تنورستون بالا میزد ؛
زغالها که حسابی سرخ شدن ؛سر تنور نشستم ؛درد شکمم هر لحظه بیشتر میشد و کمرم تیر میکشید ،
صدای باز شدن در حیاط رو که شنیدم فهمیدم افسانه اومده کمکم ؛
چادرش را دور کمرش بسته بود با خنده پهنی که روی صورتش بود سمتم اومد و گفت "چرا با این شکمت پای تنور نشستی بیا کنار چونه بنداز من پای تنور بشینم ؛دست به پهلو بلند شدم ؛دست و پاهام ورم کرده ؛هر کی میدید میگفت تنبل شدی بچت دختره ؛ترجیح میدادم پسر باشه تا مثل من بدبختی نکشه ،
صورتم رو از از درد جمع کردم نگاهم سمت افسانه چرخید "گفتم افسانه فکر کنم وقتشه بچه دنیا بیاد امروز همش کمرم تیر میکشه دل درد دارم "
با صورتی که از حرارت تنور سرخ شده بود خندید "والله این بچه یه ماه پیش باید به دنیا میومد ؛ شکمت خیلی بزرگه "
با دلخوری گفتم افسانه بچه داره به دنیا میاد درد دارم بعد تو میخندی و مسخره میکنی ؟
ابروهاش رو تو هم کشید و گفت "نه خواهر باهات شوخی میکنم امشب پیشت میخوابم ؛به خلیل پسرمم میگم اینجا باشه اگه دردت شروع شد بفرسیم سراغ آغاننه بالاخره قابلس سر در میاره ...
دردم هر لحظه بیشتر میشد افسانه بلند شد و دستم رو کشید"پاشو رخشنده برو خونه استراحت کن اینجور که معلومه تا صبح فردا بچه به دنیا میاد ؛من قبل اینکه بیام دیگ رو پر اب میکنم روی تنور میذارم تا برای شب داغ بشه ، به اصرار افسانه رفتم توی خونه و دراز کشیدم ...
شب شده بود رختخواب پهن کردم ، افسانه گفت به محض اینکه دردت بیشتر شد بیدارمون کن ؛
از درد به خود میپیچیدم حالم خوش نبود ؛
افسانه و خلیل خواب بودن
بالای سرخلیل رفتم چند بار تکونش دادم خوابزده نگام کرد اروم گفتم "خلیل برو ونبال آغاننه فک کنم بچه داره به دنیا میاد ؛ افسانه نیم خیز شد و سرش رو بلند کرد و گفت "چیشده دردت بیشتر شده اشکام در اومده بود گفتم اره کمرم داره پاره میشه انگار استخونهاش از هم جدا میشن حالم خوش نیس ؛خلیل سریع بلند شد دنبال قابله رفت
 

افسانه برام حوله و ملافه اورد ؛صدای جیغ و ناله هام خونه رو پر کرده بود سعی میکردم آروم باشم ولی دردم زیاد بود نمیتونستم تحمل کنم ؛با صدای باز شدن در حیاط افسانه از خونه بیرون پرید ؛به خلیل گفت توی حیاط منتظر بمونه ؛آغاننه لنگ لنگان از پله ها بالا اومد ؛
از بس جیغ زده بودم ته گلوم میسوخت زور میزدم ؛دیگه نفسم بالا نمیومد ؛بچه درشت بود و آغاننه دستپاچه دورم میچرخید صداش گوشم زنگ خورد "میترسم بچه یا خودش تلف بشه ؛بچه به دنیا نمیاد باید ببرین شهر کار من نیست "افسانه با دستمال عرق پیشونیم رو پاک کرد ؛موهای مشکیم تو هم گره خورده بود و اشفته روی صورتم ریخته بود ؛
زیر لب غرید "اخه زن حسابی این چه حرفیه پیش زن زائو میزنی ؛؟نمیبینی حالش بده با حرفت فقط حالش رو بدتر میکنب ؛افسانه چارقوم را روی سرم انداخت ؛
سریع بلند شد و توی حیاط رفت ؛ خلیل رو فرستاد پی داوود؛تا ببرنم بیمارستان ؛
ماشین که رسید افسانه و داوود زیر بازوم رو گرفتن و به سمت ماشین کشیدن از درد به خود میپیچیدم ؛سوار ماشین که شدم ؛ماشین به قدری تند میرفت انگار پرواز میکرد ؛
به بیمارستان که رسیدیم سربع توی اتاق عمل بردنم گفتن میخوان عمل کنن شکمم رو بشکافن ؛اگه اینکارو نکنن بچه تلف میشه جون خودمم میگیره ؛
وقتی به هوش اومدم ؛افسانه و داوود چشماشون سرخ بود معلوم بود حسابی نگران بودن و گریه کردن "افسانه صورتم رو بوسید و گفت گلپسرت به دنیا اومد ماشااله مثل ماه میمونه "
نگاهم سمت داوود چرخید دستام رو فشرد و گفت "حسابی مارو ترسوندی گفتیم دیگه از دست دادیمت "،لبخند محوی زدم و گفتم بچم کجاس میخوام ببینش تا خواستم تکون بخورم درد بعدی زیر نافم پبچید ؛افسانه گفت تکون نخور عمل شدی "الان بچه رو میارن "
همون حین پرستار بچه بغل وارد شد ؛بچه رو روی سینم گذاشت ؛داوود از اتاق بیرون رفت ؛صورتش سفید و گرد بود ؛برای لحظه ایی دلم گرفت ؛کاش حبیب بود و پسرمون رو میدید ؛ چقدرم شبیه باباش بود ؛با بغض سینم رو توی دهانش گذاشتم
افسانه گفت :خب رخشنده اسمش رو چی میذاری ؟
اصلا رو اسمش فکر نکرده بودم ؛
لبهای بیجونم رو تکون دادم" میذارم صبور؛قشنگه مگه نه ..؟"
افسانه چن بار اسمش رو زیر لب زمزمه کرد و گفت اره اسم قشنگیه ..
بغض توی گلوم شکست ؛بچم صبوره تا الان با تمام دردایی که داشتم صبوری کرده ...

خونه که اومدیم افسانه پیشم موند تا از من و صبور مراقبت کنه ؛
ده روز طول کشید تا سر پا بشم ،
با اومدن صبور به قدری در گیر بچه داری بودم که دیگه احساس تنهایی نمیکردم ،
هر چند تو تنهایی هام برای بخت سیاهم اشک میربختم ،سنی نداشتم ولی مث زنهای چهل ساله به نظر میرسیدم ،
صبح تا شب صبورو پشت کمرم میبستم ،تو زمینهای خواهر بردارام کار میکردم و دستمزد میگرفتم ؛این روزا چقدر شبیه ننه شده بودم همونقدر تلخ همونقدر خسته ،من یه بچه بیشتر نداشتم بیچازه ننه با بچه های قد و نبم قد صبح تا شب زحمت میکشبد ؛مثل خودش بدخلق بودم گاهی سر چیزهایی ناچیزه دادو بیداد مبکردم ،حتی یادم میرفت صبور یه بچه ای کوجیکه ؛چرا باید عقده هام رو سر بچه خالی کنم ...
مشکلات روزگار مثل یه دستمال خیس چلونده شده ، تمام شادابی و جوانی ام رو ازم گرفته بود ؛ همونقدر خشک همونقدر بی روح بودم دیگر حتی یادم رفته بود زنده ام ؛
لحظات تنهای ام به حبیب فکر میکردم تا به خودم میومدم چشمام خیس اشک بود زیر لب نفرینش میکردم ...مقصر همه ای بدبختیام رو از حبیب میدونستم...
چن سال گذشت دیگه انتظارش رو نمیکشیدم ؛
به خیال خودم فراموشش کرده بودم ؛بچم چهارسالش بود ،پشت دار قالی
نشسته بودم ؛ صدای شادی صبور و میشنیدم ، "مامان دایی داوود اومد.‌‌.."
با صدای داوود سر به عقب جنباندم "صبوو بغل گرفته بود صورتش رو بوسید و گفت" دایی جون برو حیاط بازی کن منم با مامان حرف دارم ..."
جلو اومد و کنارم نشست ؛دستم م رو گرفت و گفت یه دیقه کارو کنار بذار باهات حرف دارم ...
گفتم چیشده اتفاقی افتاده ؟
کلافه دستش را لای موهاش فرو برد ؛
رخشنده یه چیزی هست نمیدونم چی بگم؛ تو خونه خرابه رحمت؛یه جنازه پیدا شده البته فقط استخون و لباسهای پوسیده ای تنش ؟
چشمام از وحشت گرد شده بود و گفتم خب کی هست ؟
نگاه خیره ای داوود رو صورتم مونده بود ...پ"نمیدونم ولی اهالی میگن شاید جنازه حبیب باشه..."

با شنیدن اسم حبیب ؛عصبی خندیدم و با حرص گفتم ؛داوود خودت میفهمی چی داری میگی ؟؟؛حبیب زندس ؛دیدی که تو شهرم بودم برام پول فرستاده بود ،
داوود گفت والله چه میدونم اهالی که میگن جنازه حبیبه تو این روستاهای اطراف نه کسی مرده نه گم شده..تای ابروش رو بالا دادو گفت
"حالا امیدوارم حبیب نباشه "
فکرم درگیر بود مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه زیر لب گفتم :حالا چی میشه از کجا شناسایی میکنن ؟
گفت والله فعلا که مامور ریختن توی روستا جنازه رو بردن
گفتم حالا جنازه کجا بود چرا اینهمه سال کسی ندیده
داوود گفت والله رحمت تو حیاطش چاه حفر میکرده ؛کار خدا بوده که جنازه بیرون اومده بنده خدا ترسیده سریع به ژاندارمری خبر داده ،
با ترس گفتم تو لباساش رو دیدی ؛شاید تو جیب لباسش نشونه ایی چیزی باشه که بشه شناختش ،یا تو انگشت دستش انگشتری چیزی؛
حبیب یه انگشتر عقیق دستش بود میگفت یادگار پدر بزرگمه ؛
شونه بالا انداخت " منم هیچی نمیدونم ولی برای شناسایی لباساش احتمال داره بیان دنبالت ،
تیز نگام کرد و گفت چیزی یادت مونده "چشمام پر اشک شده بود سرم رو تکون دادم و گفتم اره مگه میشه یادم بره رخت سیاه تنش بود اومده بودیم برای مراسم اقام...
ولی میدونم حبیب زندس احتمال نداره اون باشه خودش برام پول فرستاده بود ،
داوود رفت خونشون اصلا دل و دماق نداشتم شام بذارم برای صبور تخم مرغ شکوندم و نیمرو درست کردم ؛خودم که اصلا اشتها نداشتم ...
فردا صبح از ژاندارمری برای شنایایی لباساش اومدن دنبالم ...
توی سالن نشسته بودم یه سرباز جلو در اتاق ایستاده بود اسمم رو صدا زد همراه مامور داخل اتاق شدم لباسهای پوسیده که داخل مشما بود را روی میز گذاشت گفت "نگاه کن ببین برای شوهرته " چشمام خیره به لباسها مونده بود ؛خیلی پوسیده بودن ولی رنگش انگار مشکی بود ؛
گفتم نشونه فقط همینه چیز دیگه همراش نبوده ؟
سرش رو تکون داد و گفت" نه هیجی نبود جز چن تا اسکناس پوسیده "
انگار نور امید تو قلبم دمیده شد ؛
گفتم لباسهای شوهرم اخرین باری که دیدمش مشکی بوده ولی یه انگشتر عقیق تو انگشتش بود ؛این جنازه هم خدا بیامرزتش ولی جنازه ای حبیب نیست ..‌.خسته و کوفته خونه رسیدم ؛ چادرم را از سرم کندم ؛
افسانه در حالیکه صبور را روی دوشش تاب میداد جلو اومد و گفت "چیشد لباسهاش رو دیدی ؟
بغل شیر اب نشستم آبی به صورت عرق کرده ام پاشیدم "اره دیدمش لباساش مشکی بود ولی امکان نداره حبیب باشه ؛حبیب اخرین بار برام پول فرستاده از طرفی یه انگشتر عقیق دستش بوده اینا که میگن همچین چیزی همراش نبوده ؛...
 

توی حیاط نشسته بودم انگار چیزی روی قبلم سنگینی میکرد ؛همش یه دوگانگی گنگی توی قلبم بود ؛نکنه جنازه حبیب بوده باشه وگرنه چرا هنوز بعد چهار سال برنگشته بود؛
نگاهم به صبور بود که روی خاکها تلنبار شده نشسته بود به خیال خودش قلعه درست میکرد
سرش رو سمتم جنباند و گفت "مامان از بچه ها شنیدم بابای من مرده راست میگن ؟
نمیدونستم چه جوابی بدم ؛خودم هم به زنده بودنش شک داشتم ، بغلش کردم خاک لباسهاش رو تکوندم و "بابات مسافره ؛شاید هیچوقت برنگرده ..."
با صدای داوود به عقب چرخیدم اصلا متوجه ورودش نشده بودم ازبس فکرم درگیر بود "رخشنده این همه سال سر خودت رو با این حرفها شیره مالیدی حال نوبت این طفل معصومه ؛چه واقعیت رو قبول کنی چه نکنی اون جنازه ای حبیبه؛معلوم نیس کدوم بیشرفی کشتتش "
مات نگاش میکردم دستام میلرزید ؛نگاهش رو ازم میدزیدی با تردید گفت "بهتره بیاربم توی قبرستون روستا دفنش کنیم لااقل بنده خدا یه قبری داشته باشه که سرش فاتحه بخونیم ..."
چشمام گشاد شده بود ؛ با گریه داد زدم بس کن داوود اصلا خودت میفهمی چی داری مبگی ..‌.؟
داوود جلوتر اومده "اره میفهمم خوبم میفهمم لااقل اگه قبول کنی حبیب مرده از این انتظار الکی و بیهوده خلاص میشی ؛تو اینه به خودت نگاه کردی؟همه گیسهات سفید شده ؛به ننه میگفتی بد خلق ؛حواست هست تا یه کلمه حرف میزنبم زود عصبی میشی... چرا خودت رو ازار میدی ؛حبیب اگه هم زنده باشه بفهم نمیخوادت که نمیاد ،مثل یه ادم ترسو فرار کرد رفت ؛
چشماش رو ربز کرد "از کجا معلوم شاید زن و زندگی داشته باشه تو ازش بی خبر باشی ؟"
داوود چه بی رحم شده بود چه راحت حرفهایی که تو این چهار سال حتی از فکرو خیالش فرار میکردم روی صوزتم تف میکرد ...
با گریه نالیدم "داوود حرف زدنش راحته اگه قبول کنم جنازه ای حبیبه تمام عشق و امیدی که به برگشتنش داشتم رو باید باهاش چال کنم ؛تورو خدا اصرار نکن نور امیدی که توی دلمه خاموش کنم ؛دلم به برگشتنش خوشه ؛تمام این سالها به عشق اومدنش نفس کشیدم ؛"یه چیزایی برای شما خیلی عادیه ؛ولی برای منو بچم حسرته ؛حیرت دارم یه بار بچم بابا صدا کنه ،حسرت دارم صبورو قلمدوش باباش ببینم ؛حسرت دارم به بار سه نفری سر سفره بشینیم ...
شونه هام از شدت گریه میلرزید بچم با ترس با ترس نگام میکرد و بغض کرده بود ؛داوود بغلم کرد سرم را به سینه اش فشرد " رخشنده خواهرم ؛میفهمم تمام روزهای عمرم غصه ای زندگی تورو خوردم ؛ فک کردی برای من راحته تو این حال ببیمت ؛؟
اشکات رو پاک کن رو حرفهام فک کن ...

حق با داوود ؛نباید بچم مثل من چشم انتظار باباش میموند
قبول کردم و جنازه رو گرفتیم جنازه که چه عرض کنم تیکه های استخوانهای بدنش رو ،مراسمش خیلی شلوغ بود؛حتی از روستاهای اطراف هم اومده بودن ، نه به خاطر اینکه احترامی برای ما یا حبیب قائل باشن ، فقط میخواستن شاهد دفن به ادم گمنام باشن تو محافل شب نشینیهاشون حرفی برای گفتن داشته باشن
بالای قبرش ایستادم ؛انگار چشمام خشک شده بود ؛دریغ از یه قطره اشک...
شاید هنوز ته دلم منتظرش بودم ،
ولی خواهرام برای اینکه به مردم ثابت کنن حبیب براشون ارزش داشته به سرو سینشون چنگ میزدن و مویه میکردن شاید هم گریه هاشون برای بدختی خواهرشون بود ... صدای گریه و مردم بلند شده بود انگار واقعا همه باورشون شده بود حبیب مرده...انصافا خواهر بزرگم از بس داغ بچه دیده بود خوب مجلس را گرم کرده بود
به خونه که برگشتیم همه در حال گفتن و خندیدن بودن انگار نه انگار که چند ساعت پیش مراسم داشتیم ...
کاسه های ابگوشت دست به دست رو هوا میچرخید ؛از این سر اتاق تا اون سر اتاق سفره پهن بود
تمام پس انداز چند ساله ام را پای مراسم دروغین حبیب دادم ...
صبح که بیدار شدم خونه تو سکوت فرو رفته بود ؛لب حوض پر بود از کاسه های نشسته ؛ و سفره ای چرب؛که داخل دیگ خالی ابگوشت چپونده شده بود ...
آستینم رو بالا زدم مشغول شستن شدم ؛در حیاط باز بود افسانه رسید ؛ظرفهای شسته شده رو اب میکشید و قیافش درهم بود ؛
گفتم چیشده چرا دمقی؟
اه کشداری کشید "شوهرم مریض احواله بددیمش دکتر گفته مریضی بد داره درمونم نداره ؛
خیره نگاش کردم چه مریضی ؟
سرطان گرفته ؛فعلا به خواست خودش جایی نگفتم ؛یه عمر ازش بدم میومد ولی الان که دکترا جوابش کردن خیلی ناراحتم ؛هر چی بود یه سایه بالا سر داشتم ؛ترسم از اینه بعد مردنش بجه هاش از خونه بیرونم کنن ؛
بلند شدم و حینی که دیگ رو میسابیدم گفتم " ایشالله سایه شوهرت بالا سر تو و پسرت باشه ،دور از جونش اتفاقی براش افتاد خواهرت که نمرده اینجا خونه ای باباته میای پیش خودم "
چند روز گذشته بود خبر رسید شوهر افسانه مرده ؛ بچه های شوهرش ،از خونه بیرونش کردن حالا دیگه خونمون شلوغ شده بود ، حسابی همدم هم بودیم ،افسانه از روزهای تباه شده ای عمرش میکفت ؛از جوانی و طراوت از دست رفته اش ؛ پای مردی که عاشقش نبود تباه شد ؛من از عشقم میگفتم ؛عشقی که بی خبر تنهام گذاشت...
 

با افسانه توی بازار شهر میگشتیم ؛
برای بچه ها خرید میکردیم ،افسانه لباس بافت رو جلوی چشمش بالا گرفت و گفت "به نظرت چطوره بخرم برای پسرم ؟دست صبور کشیدم گفتم اره بخر خریدات رو تموم کن تا بتونیم برگردیم به مینی بوس برسیم ؛
داخل مغازه شد ؛ صبور ورجه وورجه میکرد به زور کنترلش کرده بودم دستم رو کشید جلوی مغازه اسباب فروشی سرش رو به ویترین چسبوند ناخوداگاه چشمم خورد ؛به مرد چرخی تو بازار ؛لباس ژولیده ای به تن داشت با چهره ای شکسته ؛ خودش بود قدیر نامرد که عامل همه بدبختیای من بود ؛
چقدر منزجر و حال به هم زن بود ؛چادرو روی صورتم کشیدم ؛چشمش بهم خورد تیز نگام کرد با هول و ولا جلو اومد و سلام داد ؛نگاهش سمت صبور چرخید ؛گفت ازدواج کردی بچه ای خودته ؟
صبور و به خودم چسبوندم و جوابش رو ندادم ؛ ابرو تو هم کشیدم
همینطور که نگاهش به صبور بود
گفت بچه ای حبیبه؟
مات نگاش کردم و با حرص گفتم اره بچه ای حبیبه اصلا به تو چه ربطی داره ؛ گم شو برو ...
گیج نگام کرد راست میگی یعنی تو از حبیب بچه داری ؟
گفتم اصلا به تو چه ربطی داره ؛حبیب که مرده برات عزیز شده تعحبش بیشتر شد ؛حبیب مرده!!؟؟
افسانه از مغازه بیرون اومد و متعجب نگام کرد نگاهش بین منو قدیر در چرخش بود ،
گفت بریم من خریدام رو کردم بریم .صبور و بغل کردم سرش را روی شونم گذاشت
بی توجه به قدیر راه افتادم ؛
صدای از پشت سر توی گوشم زنگ میخورد "کی گفته حبیب مرده..؟؟"
صبور اروم پشت کمرم زد و میگفت " مامان ؛اقاهه همش داره نگامون میکنه برام دست تکون میده "
؛صورتش رو سمت خودم چرخوندم و گفتم نگاش نکن ادم خودبی نیست ،
افسانه که هنوز تو فکر بود گفت "کی بود چهرش اشنا بود چرا باهاش حرف میزدی ؟چیکارت داشت ؟"
اروم زیر لب گفتم مگه نشناختیش ؟"قدیر کثافت بود "
از تعجب هینی کشید "میگم قیافش اشنا بود ؛اینجا چیکار میکنه ؟"
گفتم چه میدونم افسانه توام چه سوالایی میپرسی ؛فضولیش گل کرده بود میخواست بدونه ازدواج کردم یا صبور بجه ای حبیبه...
افسانه زیر لب نفرینش میکرد "کثافت سلمان رو کشت بدون اینه مجازات بشه راست راست داره مبچرخه ؛حال و روزش رو دیدی به چه روزی افتاده ...؟
گفتم:حقشه هر بلایی سرش بیاد کمشه ...
به روستا که رسیدیم بچه ها خریدارو روی زمین ریخته بودن دونه دونه میپوشیدن ،
افسانه روسری سفید با طرح گل سرخ را روی سرش انداخته بود جلوی اینه با ذوق به خودش خیره شده بود
با خودم فکر میکردم چرا بچه ای حبیب اینقدر برای قدیر مهم بود که هی راجبش سوال میکرد...
 
دیگ شیر غلغل میکرد و افسانه بالای سرش ایستاده بود ؛شیر کف کرده بود و سر ریز شده بود ...
سریع خودم رو به اجاق رسوندم دیگ رو از روی اجاق برداشتم ؛
گفتم افسانه معلومه حواست کجاست ؛شیر کف کرده ریخته ....
نگاهش رو سمتم چرخاند "رخشنده ؛زعفرون تو خونه داریم ؟یا رازیانه دم کنم ؟"
نگاهم خیره به صورتش موند ...کلافه گفت "باردارم بدبختی ننو میبینی ؛حالا که شوهرم مرده باید حامله باشم !!..
واقعا شوکه شده بودم گفتم شاید قسمت بچه اینه که به دنیا بیاد ؛چرا میخوای مانع بشی...؟
دستش رو بالا گرفت بس کن رخشنده اصلا امکان نداره نگهش دارم ؛شده صبح تا شب هزار جور کوفت و زهرمار میخورم تا این بچه سَقَط بشه ..‌. بعد ناهار دور هم نشسته بودیم که داوود یا الله کنان داخل خونه اومد و گفت "یه بار نشده در حیاط رو ببندین همیشه بازه ...
چایی ریختم سینی رو جلوش هل دادم ..
عصبی بود انگار چیزی میخواست بگه از گفتش تردید داشت ؛ گفتم داوود چیزی شده ؟
چاییش رو هورت کشبد و گفت "والله نمیدونم چی بگم چجوری بگم!!
منو افسانه با تعجب به هم دبگه نگاه کردیم ..
لب جنباند و مردد گفت " رخشنده اگه سلمان زنده باشه چی؟
مات نگاش کردم میدونستم داوود الکی همیچین چیزی رو نمیگه لابد دلیلی برای حرفش داره ..گفتم داوود اگه چیزی هست بگو ؟منظورت چیه ؟
دستی به محاسنش کشید و والله حبیب زندس....
افسانه زیر لب غرید ؟"خبرش زنده بوده اینجا براش سینه چاک دادیم عزا گرفتیم ؟"
از ذوق دستام میلرززد و چشمام پر اشک شده بود ،با صدای لرزون گفتم "از کجا فهمیدی الان کجاست ؟"
گفت :حیاط خونس قبل دیدنش باید یه چیزی راجبش بگم ؛
دیگه حرفهای داوود رو نمیشنید بلند شدم و سمت ایوون دوییدم ؛اشتباه نمیکردم خودش بود پشت به خونه ایستاده بود تک تک پله هارو پرواز کردم؛اسمش رو فریاد زدم سر به عقب جنباند با دیدنش مثل خمیری که به تنه تنور چسبیده باشه وا رفتم ؛انگار روی زغال داغ افتادم سوختم قلبم اتش گرفت از دیدن صورت سوخته حبیبم ...با فاصله باهاس ایستادم مات توی صورتش خیره شدم امکان نداشت این حبیب باشه ... تمام صورتش سوخته و گوشت اضافه اویزون بود یه پلکش افتاده بود ؛هیچ مویی روی صورتش نبود ....
اشکاش روی صورت سوخته اش راه گرفت و غلتید دستاش به وضوح میلرزید ...
 
 
حبیبی که سالها انتظارش رو کشیده بودم حالا رو برویم بود ؛
لبهاش را روی هم جنباند و بدون اینکه صدایی بیرون بیاد ؛ با چشمهای اشکبارم بهش خیره شده بودم ؛نگاهش رو سمت صبور چرخوند ؛صبور با لباسهای خاکی و شلوار گشاد خال خالی لش پشت درخت انجیر کمین کرده بود با وحشت به حبیب نگاه میکرد ،
حبیب با غصه نگاهم کرد و زیر لب نالید "رخشنده منو میبینی این وضع منه تنها دلیلی که چند سال خودم رو ازتون مخفی کردم ؛بچم از دیدن من از ترس میلرزه فکر میکنه هیولا دیده ؛
جلوتر رفتم دستم را اروم روی صورت سوخته اش سر دادم بغلم کرد و محکم به سینه اش چسبیدم خودش بود حبیبم ؛تکیه گاهم ؛عشقم که انتظارش رو میکشیدم ... ؛صبور نگامون میکرد ؛ وقتی مامانش رو بغل مرد غریبه دید ترسش ریخت ،جلوتر اومد و گفت مامان این اقاهه کیه ؟
بغلش کردم با گوشه ای چارقدم اشکام رو پاک کردم "باباته پسرم ...."حرفهای زیادی با حبیب داشتم ؛
میخواستم برای ثانیه به ثانیه نبودنش ازش حساب پس بگیرم ...
انگورهای سیاه یاقوتی را توی دیس ریختم ؛
جلوی حبیب سُر دادم
صبور خیلی زود با حبیب جور شده بود و از بغلش جُم نمیخورده ...انگاری اونم میخواست تلافی سالهای بی پدر اش رو در بیاورد ...
زیر لب گفتم حبیب نمیخوای بگی این چن سال کجا بودی چرا این بلا سرت اومده ؟

نگاهش به پایین بود "از قبرستون که برگشتیم یه راست رفتم خونه :یهو سرو کله پسر مش تقی پیداش شد باهم گلاویز شدیم هلش دادم اقتلد رو زمین خون از سرو صورت شره کرد؛ترسیدم خیال کردم مرده فرار کردن شبو یه جا کمین کردم ؛صبح راهی شهر شدم میدونستم اگه بیام پیشت برات دردسر میشم ؛توی مسافرخونه بودم یکی از همشریام رو اتفاقی تو خیابون دیدمش با اصرار خودش رفتم خونش ؛یه روز که تو خیابون بودم پسر مش تقی رو دیدم ؛وقتی زنده دیدمش خیالم راحت شد ؛میخواستم برگردم پیشتون رفتم خونه وسایلام رو جمع کنم فرداش بیام خونم ،
نمیدونم چیش بهویی ؛خواب بودم با احساس خفگی و حرارت داغی که به صورتم میخورد از خواب پریدم ؛شعله های آتش از هر طرف زبانه میکشید ؛
جفتمون وسط اتیش گیر افتاده بودیم ...
دوستم کل بدنش سوخت...
 

حبیب حرف میزد و فقط نگاش میکردم
صدای بیجون خودم رو شنیدم "خدا لعنتشون کنه کی اینکارو با شما کرد ؟؟"
داوود و افسانه چشم به لبهای حبیب دوخته بودن منتظر جواب بودن هر چند خودمون هم جوابش رو میدونستیم
حبیب صورت صبور و بوسید و رو زمبن گذاشت و گفت "همسایه منو از آتیش بیرون کشیدن ولی تا خواستن دوستم رو بیرون بیارن خونه فرو ریخت ..."
به اینجای قصه که رسید شونههای مردونه حبیب لرزید ؛با بغض نالید "دوستم زنده زنده وسط آتیش سوخت ؛منو به بیمارستان رسوندن به مدت بستری بودم ؛همسایه ها میگفتن دیدن که یه پسر جوون موقع اتیش سوزی از حیاط به بیرون دوییده ؛آتیش عمدی بوده "
داوود دندوناش را رو هم فشار دادو از لای دندونهای قفل شده اش غرید "کار حرموزاده ای مش تقیه ؛حرومش میکنم با حرص بلند و سمت حیاط رفت ؛
افسانه با گریه نالید "جلوش رو بگیرید ؛الان خون به پا میکنه ؛؛"
منو حبیب دنبالش دوییدیم به نزدیک در حیاط که رسیدم به بازوش چنگ انداختم "داداش خواهش میکنم ؛نرو تورو خدا تازه شوهرم رو پیدا کردم نمیخوام چند سال درد دوری تورو بکشم نذار دردی که من کشیدم زنت بکشه؛
حبیب روبروش ایستاد "داوود نمیذارم به خاطر من خون بریزی؛منو میبینی به خاطر یه ندونم کاری در به دری کشیدم ... "
داوود چشماش از بغض براق شده بود ؛ با صدای خش داری که از گریه میلرزید گفت "حبیب خواهرم تو این چند سال خیلی عذاب کشیده همش چشم انتظارت بود ؛فقط به خاطر اینکه فراموشت بکنه غصه نخوره راضیش کردم جنازه ناشناس که معلوم نبود کیه چالش کنیم به زور بهش قبولوندم جنازه ای توئه ؛حالا که میفهمم تمام بدبختیای خواهرم زیر سر اون کثافته دلم میخواد خونش رو بریزم "
افسانه گفت بریم شکایت کنیم ؛
داوود پوزخند تلخی زد "قدیر ادم کشت راست راست داره میگرده ؛خون سلمان بیچاره پایمال شد ؛از کدوم قانون حرف میزنی ؟؟فک میکنی قانون برای یه ادم مهاجر کاری میکنه ؛؟
بالاخره داوود رو منصرف کردیم ؛
 
 
بغل حبیب دراز کشیده بودم چشماش بسته بود ساعدش را روی چشماش قرار داده بود ....نگاهم به صورت سوخته و پوست چروک خورده اش بود همان لحظه صداش تو گوشم زنگ خورد "ببخش که بعد چند سال منو با این ریخت و قیافه دیدی"
دستم را لای موهاش سُر دادم و گفتم "چرا این چن سال نیومدی ؟
ساعدش را از روی چشمش برداشت به پهلو چرخید عاجزانه گفت "میترسیدم رخشنده .‌ترس اینو داشتم پسم بزنی قبولم نکنی؛نیومدم تا بری دنبال زندگبت با کسی باشی که لیاقتت رو داشته باشه
ابرو تو هم کشیدم و با دلخوری گفتم " من همون اول عاشق مردونگیت شدم ؛نه اینکه ظاهرت برام مهم نباشه ولی خب چه میشه کرد ؛خدارو شکر خودت زنده ایی؛اگه نمیومدی تا اخر عمر منتظرت مینشستم
....دوباره نگاهش رو به سقف دوخت "وقتی فهمیدم یه پسر دارم دیگه نتونستم دوریتون رو تحمل کنم ...گفتم باید بیام پیشش باید بفهمه پدر داره ؛ولی با ترس اومدم با نگرانی همش میترسیدم پسم بزنین ؛
گفتم از کجا فهمیدی بچه داری ؟
گفتم "قدیر بهم گفت ؛ توی بازار دیده بود...
گفتم پس پیش قدیر بودی ؟
گفت نه پیشش نبودم ولی بعد اینکه بدنم سوخت ؛یه مدت قدیر ازم مراقبت کرد ؛برات پول فرستادم خودم رو راضی کرده بودم بیام پیشت ، تا سر کوچتون اومدم ولی...‌
به شونش زدم ولی چی ؟
برگشت و نگاهش رو به چشمام دوخت "ولی وقتی دیدم سوار ماشین اون پسره شدی گفتم شاید توام رفتی پی زندگی خودت ..‌"
نمیدونستم چی بگم گیج شده بودم گفتم اون فقط پسر همسایه بود ؛تا یه مسیری منو رسوند اخه تو مگه منو نمیشناختی چرا همچین فکری راجبم کردی ،؟
دستش را دور کمرم انداخت و منو به سمت خودش کشید؛چشمام رو بستم از خود بیخود شدم ؛ حس و حال یه دختر نوجوون رو داشتم ؛ سرشار از هیجان و عشق بودم ...
اونشب سرم را روی بازوی حبیب گذاشتم بعد مدتهای آروم خوابیدم ..‌.
میخواستم برای اومدنش جشن بگیرم تا همه بفهمن حبیب برگشته ...
 
 
خونمون شلوغ بود ؛ همه فامیل خونمون جمع بودن ؛هر کسی با دیدن چهره ای سوخته ای حبیب ،جا میخورد ؛
حبیب از خجالت سرش پایین بود به خاطر صورتش خجالت میکشید ...
بعد ناهار که سفره رو جمع کردیم ؛
افسانه منو به یه گوشه ایی کشوند ؛گفتم خب بگو افسانه خیلی کار دارم ؛برید بریده گفت "والله رخشنده قبلا اگه باهم تو یه خونه زندگی میکردیم فرق داشت ؛شوهرت نبود دیگه شوهرت برگشته من نمیتونم اینجا بمونم میرم الونک ته حیاط اونجا راحتترم ،
چینی به پیشانی ام دادم و با دلخوری گفتم "اگه قرار کسی از اینجا بره اون منم نه تو ؛دیگه حبیب هست کار میکنه خرج زندگیمون رو میده ؛
دیگه نشنوم حرفی بزنی ...
داوود و حبیب یه گوشه باهم خلوت کرده بودن ؛
بعد اینکه همه پراکنده شدن ؛حبیب صدام کرد و گفت رخشنده بیا بشین کارت دارم ؛کنارش نشستم همینطور که نگاهم به صورتش دوخته شده بود گفت "والله من قبلا یه جا باغبون بودم ؛خونواده ای خوبی هستن خیلی هوای منو داشتن تصمیم گرفتم ،تو صبورو بردارم بریم اونجا :یه خونه کارگری هم ته حیاط دارن اونجا میشینیم ...تو فکر فرو رفتم دلم نمیخواست افسانه رو تنها بذارم ؛سکوت کرده بودم که صدای داوود تو گوشم زنگ خورد رخشنده شوهرت اینجا کاری نداره اهالی اینجا کم بلا سرش نیاوردن ؛باغبونی کار سختی نیست برای شوهرتم مناسبه ؛اگه به خاطر افسانه دو دلی ؛خیالت تخت؛ حواسم به بهش هست نمیذارم تنها بمونه بعدشم پسرش ماشالله شیرمردی شده ...
گفتم اخه داوود یه چیزایی هست تو ازش بی خبری ؛سرم را نزدیک گوشش بردم گفتم "افسانه بارداره ...
داوود مات نگام کرد انگار خوشحال نشده بود ؛با نگرانی گفتم میترسم بچه رو سقط کنه "
بی هوا گفت: بیخود کرده از کی تا حالا ادم کش شده اونقدر ذلیل نشدیم از پس خرجی یه بچه بر بیایم صدا در گلو انداخت و با صدای بلند افسانه رو صدا زد افسانه دستپاچه جلو اومد "جانم داداش چی شده چرا برزخی؟"
تسبیح رو دور انگشتاش پیچید و گفت "رخشنده چی میگه ؟آبستنی ؟از کی تا حالا بچه کش شدی ؟
افسانه زیر چشمی باحرص نگام کرد
ابرو بالا انداختم و گفتم "ببخش خواهر جون نمیتونستم دست رو دست بذارم تا بلایی سر بچه یا خودت بیاری
افسانه با بغض نالید "داوود بچه ای بی پدرو میخوام چیکار اخه خودم کم بدبختی دارم یه بجه بی گناه و معصوم رو وارد بدبختیای خودم کنم ؟
داوود گفت "این چه حرفیه افسانه ؛تو خواهر منی نمیذارم بچت بی پدر بزرگ بشه خودم هم داییش میشم هم پدرش ؛ خدا بزرگه شاید این بچه میاد از تنهایی درت بیاره ...
 

قرار شد افسانه و پسرش تو خونه ای اقام بمونن ؛داوود تونست از سقط بچه منصرفش کنه ؛
وسایلام رو جمع کردم ؛یه خورده هم توی الونک ته حیاط انبار کرده بودم ؛همه رو توی حیاط ریختیم
حبیب توی حیاط منتظر بود تا نیسان برسه ؛
رو پله ها نشسته بودم نگاهم دور حیاط چرخوندم نرفته دلتنگ بودم ؛افسانه و پسرش از رفتنمون دمق بودن ؛
صدای حبیب توی گوشم پیچید "رخشنده ماشین اومد ..‌افسانه دولا شد تا از وسایلها رو بلند کنه دستش رو گرفتم و با خنده گفتم "نیازی نیست تو کمک کنی بارداری ؛باید مواظب عروسم باشی ..."
لبخند محوی زد و کنار رفت ؛وسایل زیادی نداشتم همه رو بار نیسان کردیم،
داوود پشت فرمون نشسته بود سرش رو از شیشه بیرون اورد و صداش رو تو هوا ول داد "تموم شد حرکت کنم؟"
رفتم سمت افسانه دستام رو دور شونه هاش حلقه زدم و بغلش کردم ؛میدونستم تو جای کوچیکی مثل روستای ما هزار جور وصله به زن بیوه میچسبونن در گوشش گفتم "خواهر جون به حرف هیچکس توجه نکن ؛نذار دلت بشکنه "
حلقه اشکی توی چشماش نشسته بود گفت "نه خواهر هیچکس و هیچ چیزی برام مهم نیست فقط خیلی دلتنگت میشم زود به زود بهم سر بزن ..."
حبیب هر چقدر اصرار کرد جلو سوار بشم نشدم ؛
پشت نیسان نشسته بود با گازی که داد ماشین از جاش کنده شد ؛نگاهم به افسانه بود کاسه ای اب رو پشت سرمون ریخت ...تا به پیچ کوچه برسیم نگاش کردم ..‌ تا شب توی راه بودیم ؛صبور بغلم خوابیده بود ...سرم را روی بقچه ای لباسها بود داشت چشمام بسته میشد که با ایستادن ماشین پیاده شدم ، حبیب درو زد یه پسر جوونی درو باز کرد و گفت " خوش اومدی حبیب ؛سرش رو سمت نیسان کج کرد و گفت خونوادتم اوردی؟.
حبیب گفت بله با خودَ اقا صحبت کردم ...
لنگای در حیاط رو باز کردن نیسان وارد محوطه ای حیاط شد
با تعجب چشمم به خونه ثابت مونده بود یه خونه ای بزرگ و ویلایی با درختهای بزرگ و تا حالا همچین خونه ای بزرگ و قشنگی ندیده بودم یه خونه ای عیونی که مثل کاخ میموند ؛
پسره خونه ای کوچیک ته حیاط رو نشون داد و گفت "اثاثهاتون رو اونجا بریزید"
خسته بودیم اصلا نای کار کردن نداشتم ،دو تا قالیچه که یارگار ننم بود ته اتاق انداختم ؛داوود رو هر کاری کردم شب نموند خسته و کوفته سمت روستا راه افتاد ؛دراز کش خوابیده بودیم صبور وسط منو حبیب خواب بود ؛
زیر لب گفتم تو میخوای باغبونی کنی من باید چیکار کنم ؟
گفت "میتونی هیچکاری نکنی یا اینکه تو نظافت خونشون کمک کنی ؛ یا تو اشپز خونه کار کنی "
گفتم والله همون کار نظافت بکنم بهتره ؛فک نکنم غذاهایی که ما میخوریم اینا زیاد خوششون بیاد ؛حبیب با تعجب نگام کرد...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه poboli چیست?