بالاتر از سیاهی۷ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۷

صبح خونه رو جمع کردم اثاثهارو چیدم ،

 
خسته به پشتی لمیده بودم که چشمم خورد به یه دختر بچه های مو طلایی ؛چشمهای زیباش معلوم نبود چه رنگیه انگار نقاشی زیبای خدا بود ؛از لای در به داخل گردن میکشید و به صبور نگاه میکرد و مبخندید ؛
گفتم دخترم اسمت چیه ؟
گردنش رو قری داد و گفت اسمم افسونه
زیر لب اسمش رو تکرار کردم افسون چه اسم قشنگی ...یه زنه با پیراهن گلدار نزدیک در اومد و بغلش کرد به لباساش نمیخورد خانوم خونه باشه زیر چشمی نگام کرد و با غیض به افسون تشر زد "اگه اقا بفهمه اینجا بودی تنبیهت میکنه مگه منعت نکرده با کسی دمخور نشی ؛چرا حرف گوش نمیدی بغلش کرد گفتم بچس بذار با پسرم بازی کنه سرگرم بشه لباش رو کج کرد و گفت پیش خانوم این حرف رو نزنی عزیز کرده ای خونوادس بیاد با پسر باغبون بازی کنه ...
خیلی بهم برخورده بود شوهرم باغبون بود دزدی که نکرده بود ...
افسون گریه میکرد و دستهای کوچولوش رو سمت من گرفته بود ...هیچوقت فکر نمیکردم همون دختربچه؛ تو اینده ای صبور نقشی باشه ؛دختر اقای خونه بود ؛ماهم نوکر خونه حتی اجازه نداشت لحظه ایی با صبور بازی کنه ...
کارام که تموم شد صبور و فرستادم پیش حبیب که پای درختها باغبونی میکرد ؛
حالا پشت در عمارت ایستاده بودم ؛چن تقه ایی به در زدم ؛همون زنه که هم ربخت و قیافه ای خودم بود درو باز کرد و گفت برو خانوم سالن منتظرته ...
کفشام رو در اوردم نگاهم دور خونه میچرخید ؛مجسمه های قدیمی تابلوهای گرون قیمت ؛جای جای خونه به چشم میخورد ؛فرشهای ابریشم کف خونه پهن شده خودم فرش میبافتم میدونستم این ابریشمی که زیر پاشونه چقدر گرونه ؛اونقدر محو تماشای خونه شده بودم که حواسم به خانوم نبود ؛صداش تو گوشم زنگ خورد "شوهرت چن وقتیه اینجا کار میکنه امیدوارم خودتم مثل شوهرت کاری و سر به زیر باشی ؛تو چیزی سرک نکشی ؛اسمت چیه ؟
دستپاچه حینی که گوشه ای چارقدم را دور انگشتم پیچ میدادم گفتم "خانوم اسمم رخشندس ...
 

با صدای نسبتا بلندی صدا زد :شوکت شوکت بیا کارت دارم ...
یه خانومه که تقریبا پا به سن گذاشته بود سراسیمه خودش رو رسوند و گفت بله خانوم جان کاری داشتین ؟
خانوم از جاش بلند شد "این خانوم تازه وارده ببر مطبخ پیش خودت کار یادش بده ،بعد این کمک دستت میشه ..‌
خودش از پله ها بالا رفت با نگاهم دنبالش میکردم ؛شوکت زد به شونم و گفت "دختر جان اسمت چیه تازه اومدین ؟
سرم رو تکون دادم اره ..
چشماش رو ریز کرد و گفت زن حبیب باغبونی
_گفتم اره دیشب اثاث اوردیم قرار همینجا بمونیم
نگاه دلسوزانه ای بهم کرد و گفت :راست گفتن میوه ای خوب نصیب شغال میشه ماشالله خوشگلی ؛چشات درشته ...
ابرو توهم کشیدم و با دلخوری گفتم "حبیب هم خوشگل بود نگاه نکن صورتش سوخته ؛عوضش خیلی مرده ....
با عجله راه افتاد و "خب خب نمیخواد جالا از شوهرت تعریف کنی ؛کلی تو مطبخ کار داریم "
یه تشت پیاز جلوم گذاشت و گفت پوست بگیر نازک برش بده ...
با ادمهای اونجا حسابی جور شده بودم به جز من کلی خدم ‌و حشم و نوکر داشت ....کارگرای زیادی تو باغهاشون کار میکردن ...
زندگی منو حبیب به خوشی میگذشت ؛من تو مطبخ عمارت مشغول به کار بودم و حبیبم باغبانی میکرد ،تا ابنکه فهمیدم باردارم او دوران بارداریم حبیب اجازه نمیداد توی مطبخ کار کنم ،بعد نه ماه انتظار دخترم به دنیا اومد اسمش رو گذاشتم زیبنده ؛دختر سفید و با موهایی لخت و چشمایی کشیده که ترکیبی از منو حبیب بود ..‌.
صبور روز ب روز بزرگتر میشد و قد میکشید هر روز بیشتر شبیه حبیب میشد که عاشقش شده بودم ...
ولی همیشه متوجه نگاههای قایمکی زیر چشمی صبور شده بودم ؛کل نگرانی من صبور و عشقی بود که توی چشماش میدیدم هر سالی که میگذشت این عشق بزرگتر میشد ،
حالا دیگه معتمد خونواده اقای سالاری بودیم ؛ولی هیچوقت همسطح و هم ترازشون نبودیم

پایان فصل اول 
 
 
فصل دوم
 
زیبنده رو از سینه ام جدا کردم ؛توی گهواره گذاشتم ؛باید به کمک شوکت میرفتم شب چهار شنبه سوری بود باید چند جور غذا اماده میکردیم ؛کبری دختر شوکت با صبور بازی میکرد ؛طبق معمول افسون یه گوشه ایستاده بود و نگاشون میکرد هیچوقت اجازه نداشت با بچه های کلفت بازی کنه ، با قدمهایی تند سمت مطبخ راه افتادم ؛ ماهی های پاک نشده توی تشت بودن ،مشغول خراشیدن پولکهاشون شدم ؛
خانوم توی اشپزخونه اومد دماغش رو گرفت ؛چه خبرتون بو راه انداختین ؛بوی لجن ماهی اینجارو پر کرده زود باشین از صبح چیکار میکردین پس؟؟
؛زیر لب غرولند کنان بیرون رفت ؛شوکت گفت "پاشو رخشنده اینارو ببر بیرون پاک کن دیدی که خانوم دماغش رو گرفته بود ...
تشت و برداشتم توی حیاط رفتم ؛
صدای خانوم رو میشنیدم که افسون رو صدا میکرد "افسون باز ایستادی اونجا چی رو نگاه میکنی ؛بیا تو لباسهات رو عوض کن "
شب غذاهارو توی طبق چیدیم ؛
بوی سبزی پلو و ؛بورانی اسفناج ؛فسنجون توی خونه پیچیده بود ،مهمونهاشون رسیده بودن ؛ غذا توی قابلمه ریختم برای حبیب و بچه ها بردم؛ خودم باید تا دیر وقت کار میکردم ؛
مهمونها رفته بودن کلی ظرف نشسته روی هم تلنبار شده بود ؛
دوباره صدای دعوای خانوم آقا شنیده شد ؛
با تعجب گفتم شوکت اینا دردشون چیه چرا اینقدر باهم دعوا میکنن؟
شوکت چارقدش رو دور دماغش پیچید و گفت والله چی بگم اول باهم خیلی خوب بودن ؛ولی بعد اینکه آقا یکی از کنیزارو صیغه کرد ؛خانوم باهاش لج افتاده ؛چشمام گشاد شد و تای ابرویم بالا پرید "والله اصلا بهش نمیخوره همچین کاری کرده باشه "
شوکت گفت از من نشنیدن بگیر والله جز منو شوهرم کسی از این قضیه خبر نداره "
گفتم حالا زنش کجاست همونکه صیغش کرده
با دهن باز خندید جای خالی دندونش بدجوری تو ذوق میزد ؛سرش رو نزدیک اورد "خانوم فراریش داد ؛الانم رفته دهات خودشون ؛ازش خبر ندارن ؛والله رخشنده دختره مثل پنجه آقتاب بود صورت سفید موهای طلایی ؛چشمون آبی؛
 
 
کبری دختر شوکت هر روز میومد سراغ صبور تا باهاش بازی کنه ؛زیر درخت پرتقال ته باغ ؛بغل جوی اب نشسته بودن صبور لباسهاش رو در اورد پرید توی اب منو شوکت هم زیر درخت حصیر پهن کرده بودیم و سبزی پاک مبکردیم حواسمون به بچه ها بود ؛
همینکه کبری خواست لباسش رو دربیاره همراه صبور توی آب بره ؛شوکت با حرص بلند شد و چوب ترو برداشت ؛تا اونجا که میتونست کبری رو کتک زد ؛به زور بچه رو از زیر دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم "زن خجالت نمیکشی ؛صبور که خوب و بد نمیفهمه مگه چی میشه بره تو اب باهاش بازی کنه ؟
_با حرص روی زمین نشست کبری رو بغل کردم
با غیض گفت :اگه الان حواسم نباشه بزرگ وه بشه خیلی راحت همه جا لباسش رو در میاره ؛
واقعا اینهمه عصبانیت برام عجیب بود و دلیل کارش رو نمیدونستم ؛
روزها از پی هم میگذشت بچه ها بزرگ میشدن ؛
صبور به سن بلوغ رسیده بود ؛
غروب هوا تاریک شده بود از بیرون صدا شنیدم از پشت پنجره پرده رو کنار زدم ؛صبور انگار با یه نفر حرف میزد ؛صدای نازک دخترونه ایی شنیدم ؛بعدش صبور سمت باغ راه افتاد ،
سریع بیرون اومدم ؛برام عجیب بود میخواستم سر در بیارم صبور با کی سر و سِر داره ؛
هر چقدر سر دواندم کسی رو ندیدم اون مسیری که صبور رفته بود راه افتادم ؛چشمم خورد به افسون که به صبور چسبیده بود ...شرمم شد سریع برگشتم خونه ؛صبور سنی نداشت با این کارش مارو توی دردسر بزرگی می انداخت ؛ما اونجا نوکرو کلفت بودیم ؛این برای صبور ممنوعه بود باید باهاش حرف میزدم ؛
تا کسی نفهمیده ازش جدا بشه ؛
بعد شام صبورو صداش کردم بیرون: حبیب دراز کشیده بود زیر چشمی نگامون کرد ؛اشاره کردم الان بر میگردم ؛
صبور با تعجب نگام کرد ؛مامان چیشده چیکارم داشتی ؟
بی مقدمه گفتم "چی بین تو و افسونه ؟"
از سوالم جا خورد و گفت "چیزی نیست چرا اینو میپرسی ؟
با حرص گفتم "صبور برامون شر درست نکن برای خودت شر درست نکن "
برافروخته نگام کرد"مگه ما چمونه چرا باید تو دردسر بیوفتیم ؛درس میخونم تحصیلکرده میشم اونموقع هم سطحشون میشیم بعدشم افسون دوستم داره منم دوسش دارم "
 

سیب زمینی هارو جلوی کبری گذاشتم و گفتم پوست بگیر... ؛شوکت پای دیگ بود پیازهای خورد شده رو دستش دادم ؛فکرم درگیر بود گفت "رخشنده چته از صبح انگار بی حوصله ایی؟ گفتم "والله چی بگم ؛به خاطر صبوره دیروز دیدم با افسون تو باغ حرف میزنه ترسیدم بهش دل ببازه ؛خانوم و اقا چیزی بفهمن؛از اینجا بیرونمون میکنن ؛بچس چیزی حالیش نیست ...سمت
کبری برگشتم تاسیب زمینیهای پوست کنده رو از دستش بگیرم ؛همینجوری مات نگام میکرد اب کش رو از دستش بیرون کشیدم ؛ بلند شد و در مطبخ و کوبید و بیرون رفت ؛با تعحب به شوکت نگاه کردم و گفتم این یهویی چش شد؟ ؛شوکت حینی که ملاقه رو توی دیگ میچرخوند گفت "ولش کن ؛بدش میاد تو مطبخ کار کنه ؛با کلی تشر و دعوا میارمش اینجا تا کمک دستمون باشه "
گفتم والله جوونه غرور داری چیکارش داری خودمون دو نفریم به کارها میرسیم ؛ صدای
مدینه توی اشپزخونه پیچید "یالا یالا زود تموم کنید یه دستی هم به خونه بکشید ؛برگای خشک حیاطم جمع کنید ؛
شوکت گفت چته مدینه هر کی ندونه خیال میکنه خانوم خونه ایی خودتم مثل ما کلفتی این ادا اطوارها چیه در میاری ؟؟
کبری ابروش رو بالا انداخت و توی مطبخ قری داد با دستورهای ریز و درشت از مطبخ بیرون رفت
شوکت غرولند کنان گفت" یه جوری با منو تو حرف میزنه انگار نه انگار خودش کون بشور افسون بوده ؛سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت والله همین الانم کهنه های پریودی خانوم رو میشوره واسه ما ادا میاد ...
توی حیاط چشمم خورد به صبور که روی کنده ای درخت نشسته بود ؛ چشمش به خونه ای اقا بود میدونستم ،نگاهش دنبال افسونه ؛دستش رو گرفتم کشوندمش خونه ؛گفتم صبور حواست به خودت باشه ؛افسون رو از سرت بیرون کن تو بچه ایی اونم بچس ؛ با چهره ایی درهم تکیه به کپه ای رختخوابهای کج کوله نشست ؛و صورتش رو کج کرد ؛سفره ای شام رو انداختم ؛ دور سفره نشسته بودیم ، که در زدن ؛رسول شوهر شوکت پشت در بود ؛ حبیب رفت بیرون ده دقیقه ایی بیرون بود ؛زیبنده از پشت پنجره نگاه کرد و گفت "یه اقای غریبس داره با بابا حبیب حرف میزنه ..‌
حبیببا صوتری درهم وارد شد ؛همه نگاهه به حبیب بود با نگرانی گفتم چیشده چی گفتن چرا یهویی اینجوری شدی؟؟؟

حبیب دستش رو جلوی چشماش گرفت و شونه های مردونه اش لرزید ،بانگرانی گفتم حبیب جان چیشده ؟اتفاقی افتاده ؟
با صدایی بغض آلود که به وضوح میلرزید گفت "از هم ولایتی هام اینجا بود الان ؛خبر اورده پدرم مرده ؛باید برم ؛پیش مادرم باشم ؛
فردا حرکت میکنم ولی زودی بر میگردم" ؛بعد مدتها دوباره ترسیدم از اینکه بر نگرده ولی باباش مرده بود نمیتونستم مانع رفتنش بشم...صبح وسایل راهش رو حاضر کردم ؛رفت از اقا اجازه گرفت با سلام و صلوت راهیش کردم ،
چند روزی از رفتن حبیب میگذشت ؛کارگرهای زیادی برای چیدن پرتقالهای باغ اومده بودن ؛از صبح تا شب توی مطبخ مشغول بودیم باید غذای کارگرهارو حاضر میکردیم زیبنده و کبری هم توی مطبخ کمک دستمون بودن ،تهه باغ چند تا اتاق تو مجاورت هم بود برای کارگرها شبها همونجا میموندن ؛
غذارو توی قابلمه ریختم ؛ رو به زببنده گفتم "برو صبورو صدا کن ناهار کارگرهارو ببره ؛کبری سریع سمت در رفت صداش رو تو هوا ول داد "میخوام دست به اب برم بهش میگم بیاد "
صبور با اخم ریزی که روی صورت مردونه اش نشسته بود پشت در مطبخ حاضر شد ؛ سبد رو جلوش گرفتم و گفتم برو مادر جان اینارو بده دوباره برگرد زیاده یه باره نمیتونی ببری ؛
کبری چند تیکه از وسایلها رو برداشت و گفت :من کمک میکنم چیزی نمونه ؛
شوکت براش چشم ابرو نازک کرد وقتی ناراحتی شوکت رو دیدم
به زیبنده گفتم پاشو مامان تو هم یه چیزی بردار و به داداشت کمک کن فقط زود برگردین ...
کلی کار ریخته سرمون
شب همش فکرو خیال حبیب توی سرم میچرخید و خوابم نمیبرد ؛
صدای خفه ای زیبنده توی گوشم زنگ خورد سمتش چرخیدم و گفتم ؛آب میخوای برات بیارم؟ گفت نه چیزی نمیخوام ؛؟فقط یه چیزی یادم افتاد گفتم بگم وقتی برای کارگرها غذا بردیم یه آقایی اونجا بود انگار بابارو میشناخت گفت شما بچه های حبیبین ..‌.؟؟
با تعجب گفتم "هم ولایتی بابات بودن ؟؟
گفت نمیدونم ولی بابارو میشناخت ماهم باهاش حرق نزدیم بعدش سریع برگشتیم ...
با حرفهای زیبنده فکرم حسابی درگیر شده بود ..فردا ظهر دوباره وقتی صبورو برای بردن غذا صداش کردم گفتم امروز خودم باهات میام دخترا به شوکت کمک کنن ؛ میخواستم سر در بیارم کسی که حبیب رو میشناخته کی بوده ؛یکم با فاصله از کارگرها ایستادم ،کارگرها که برای ناهار جمع شون تیز نگاه کردم ؛از بین جمعیت قیافه ای اشنای کریهی دیدم که از قبل میشناختم سریع پا تند کردم ؛تا قبل اینکه چشمش بهم بخوره از اونجا دور بشم ...

صبح زود در خونه کوبیده شد ؛مدینه پشت در بود ؛گفت "یالله رخشنده امروز آقا حکم کرده تا هممون بریم کمک کارگرها ،
یه لحظه انگار یه کوپه غم توی دلم تلنبار شد ؛گفتم پس کار اشپزخونه چی میشه ؟
گفت شوکت هست اونم بعد ناهار میاد ؛ ابروهاش رو جمع کرد و گفت "اینقدر غر نزن زود حاضر شو بریم ؛
با بی میلی راه افتادم " کارگرهای مرد با فاصله ای کمی از ما کار میکردن ،
صورتم رو با چارقد پوشونده بودم ؛نمیخواستم چشمم تو چشم قدیر بیوفته ؛
مدینه که از ذات قدیر خبر نداشت هی دورشون میچرخید اگه چیزی احتیاج داشتن براشون ببره ؛ شوکت زیر چشمی نگاه مدینه کرد و خندید "نگاه کن از بی شوهری نگاه چجوری دور کارگرها میچرخه ؟"
کلافه گفتم وا ول کن شوکت چیکار این داری آخه ؛فقط اینکار لعنتی تموم شه بریم ...
قدیر چند باری باهام چشم تو چشم شپد میدونستم شناخته ولی خودش رو بی اعتنا نشون میداد ؛ جوری رفتار میکرد انگار منو نشناخته ؛فقط خدا خدا میکردم حبیب زود بر گرده میدونستم برگشتنش حداقل یه ماه طول میکشه ؛کارگرها کاراشون تموم شده بود همشون تسویه کردن ؛جز قدیر که توی حیاط میپلکید ؛
مدینه صداش کرد و گفت" برو پیش آقا ...
با عجله داخل رفت ؛نمیدونستم راجب چی میخواد باهاش صحبت کنه ؛ولی بعد ده دقیقه که از اتاق بیرون اومد نیشش تا بناگوش باز بود ،
مدینه با خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود سمت قدبر رفت و گفت "چیپشد با اقا صحبت کردی قبول کرد اینجا بمونی ؟
قدیر زیر چشمی نگام کرد طوری که از نگاهش عُقم گرفت "گفت اره وقتی فهمید پسر عموی حبیبم قبول کرد ؛فهمیدم شناسم "
تمام وجودم اتیش گرفته بود ؛از حرص دندونام را روی هم فشردم دیگه نمیتونستم تحمل کنم با حرص سمت مدینه رفتم "کشوندمش یه گوشه ؛با غیض گفتم "واسه چی با اقا صحبت کردی این یارو اینجا بمونه ؛آدم درستی نیس ؛چند روز دیگه یه گندی بالا میاره پشیمونیش برات میمونه؟؟ "
عصبی هولم داد "بس کن رخشنده ؛به من چه ربطی داره ؛شوهرت رفته؛یکی باید به کار باغ برسه یا نه؟؛فعلا موقت اینجا میمونه ؛تا شوهزت بیاد ؛"
نیشخندی زد و گفت "اینم بستگی به کار قدیر داره اگه کارش از حبیب بهتر باشه ؛فکر کنم باید جورو پلاستون رو جمع کنید و برید "

توی مطبخ مشغول بودیم؛مدینه وارد شد توی قابلمه خورش و پلو سرک کشید و گفت "یه بشقاب بکش ببرم واسه بنده خدا قدیر ؛شما اینجایید میبرید خونتون اون بدبخت روش نمیشه بیاد غذا بگیره ؛موقعه ایی که از در بیرون میرفت سر به عقب جنباند تای ابرویپش را بالا داد و گفت "اقا خیلی از کار قدیر راضبه میگه بنده خدا از جون و دل مایه میذاره برای کارای باغ؛لباش رو کج کرد و خندید؛صورت لاغر درازش با دماغ عقابیش بیشتر تو چشم اومد ؛ نگاهم به در مونده بود
با ضربه ای ارومی که شوکت به پهلوم زد به خودم اومدم "گفت این مدینه ترشیده چش شده چرا همش متلک میگه حرفهاش بوداره اونجوری که معلومه با اون قدیره سَرو سِر داره که اینقدر هواشو داره !!!
؛حینی که تو فکر فرو رفته بودم گفتم "شوکت نکنه راستی راستی آقا بیرونمون کنه ؛دوباره باید در به در بشم جایی هم نداریم بریم باید برگردم پیش خواهرم ..."
شوکت کلافه صورتش رو جمع کرد و گفت "اووه چقدر گندش میکنی ؛مطمئن باش آقا همچین آدمی نیست بعدشم این قدیره عزبه ؛ فک نکنم بذاره بمونه ؛
گفتم والله اینجوری که پیش میره دو روز دیگه اونم زن دار میشه ...
چن روز گذشته بود ؛شبا از ترس خوابم نمیبرد خونمون درو پیکر درست و حسابی نداشت با یه فشار کوچیک باز میشد ؛باز دلم به صبور خوش بود ؛بالاخره بزرگ شده بود ؛ تا وقتی که قدیر بود خیلی حواسم به زیبنده بود که یه موقع تو دام قدیر نیوفته ؛صبح از خونه بیرون زدم ؛با صدایی که از سمت خونه ای مدینه اومد گردن کشیدم و نگاه کردم ؛جلوی در خونش با قدیر خوش و بش میکرد ؛صدای خنده اش تو کل حیاط پبچیده بود ؛شوکت از روبروش رد شد و زیر لب غرید "مدینه قباحت داره ؛مگه دختر چهارده ساله ایی چه خبرته؛ کِرکِر راه انداختی اونم با یه مرد غریبه "
مدینه گفت :شوکت فضول؛ سرت تو کار خودت باشه ...
ناهارو حاضر کردیم ؛شوکت یه بشقاب کشید و صداش رو تو هوا ول داد "کبری ننه بیا غذای قدیر و ببر ...کبری دستپاچه جلو اومد بشقاب رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم "شوکت تو اصلا اون مردو میشناسی ؟بده همون مدینه ورپریده ببره ...
شوکت با دهن باز خندید و گفت" قدیر با اون سن و سالش چه غلطی میتونه بکنه اخه ..؟"
همان لحظه مدینه اومد و بشقاب رو دستش گذاشتم "ببر برای قدیر ؛تو که دنبال بهونه ایی باهاش حرف بزنی..."
صورتش رو کج کرد و رفت
 
 
از وقتی قدیر اومده بود ؛شبا از ترس خوابم
نمی برد ساعت سه بامداد بود ؛پشت پنجره ایستاده و نگاهم رو به بیرون دوخته بودم ؛تو تاریکی و چشمم خورد به قدیر که سراسیمه از خونه ای مدینه بیرون اومد ؛ته باغ فرار کرد ؛دلشوره گرفته بودم تا صبح ؛تو اتاق راه میرفتم ؛چشمم به بیرون بود که هوا روشن بشه ؛
صبح از جلوی خونه ای مدینه رد شدم ؛مردد بودم ؛میخواستم برم باهاش حرف بزنم ولی پشیمون شدم گفتم شاید با میل و خواسته ای خودش حبیب رو به خونش دعوت کرده ؛
سمت مطبخ راه افتادم ؛آقا و افسون از کنارم گذشتن زیر لب سلام دادم ؛سراسیمه خودم رو به مطبخ رسوندم ؛
شوکت تازه رسیده بود و سرش را با دستمال بسته بود ؛میگفت سرم درد میکنه ؛
گفتم تو برو خونه بوی غذا سردردت رو بدتر میکنه؛حینی که دستش رو شقیقه اش بود سمت بیرون راه افتاد ، گفتم شوکت از مدینه خبر نداری ؟؟
بی حوصله گفت :نه از صبح ندیدمش؛صبح رفتم در خونش ؛درو باز نکرد گفت مریضم..
بدتر فکرم درگیر شد ؛کارهای مطبخ زیاد بود ؛زیبنده و صبورم توی مدرسه بودن ؛فسنجون رو بار گذاشتم ؛ رفتم توی عمارت ؛طبق معمول خانوم توی اتاقش بود دستی به سر و روی خونه کشیدم خانوم بالای پله ها حاضر شد و گفت "پس این مدینه کجاست ؟از صبح پیداش نیست ؟گفتم خانوم ؛شنیدم ناخوش احواله میرم پی اش ...
، دوباره به مطبخ برگشتم ؛نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید عقربه روی یازده نشسته بود ؛ولی هنوز از مدینه خبری نبود ؛بیرون رفتم چند بار درو کوبیدم ؛ صداش رو از پشت در میشنیدم "بله کیه ؟؟
صورتم رو به در چسبوندم "مدینه منم رخشنده درو باز کن "
لحظه ای بعد با موهای آشفته رنگ و رویی زرد درو باز کرد ؛موهای وز سیاه و سفیدش روی صورت لاغر استخونیش ریخته بود ؛
چشماش پف کرده و قرمز بود؛نگاه خیره ام روی صورتش ثابت مونده بود با تعجب گفتم این چه سرو رویی که برای خودت درست کردی ؛چرا اینقدر رنگت زرده ؟
از جلوی در کنار رفت وارد خونش شدم ؛شبیه خونه ای ما بود ساده و با وسایل اندک ؛
نگاهم رو دور خونه چرخوندم رختخوابش رو ؛کنج خونه مچاله کرده بود ؛
احساس میکردم قدیر بلایی سرش اورده ؛
رو زمین نشستم و نگاه بی روح و مرده اش به نقطه ایی نانعلوم خیره شده بود؛
گفتم مدینه خانوم سراغت رو میگرفت ؛گفتم ناخوشی...
سکوت کرده بود انگار قصد حرف زدن نداشت ...

مدینه ساکت نشسته بود
؛بل تردید گفتم "من قدیرو نصف شب دیدم از خونه بیردن زدو سمت باغ فرار کرد"
با شنیدن اسم قدیر تیز تو چشمام خیره شد ؛
از نگاهش ترسیدم گفتم راستش رو بگو کاری باهات کرده ؟
چشمهای ریز تیله ایش پر اشک شد ؛
گفتم نکنه بی ابروت کرده؟خب خرف بزن ؟
بغضش ترکید با صدای بلند گریه کرد ؛بغلش کردم و زیر لب به قدیر فحش میدادم
"با صدای خفه ایی گفت "من همیشه درو باز میذارم ؛نمیدونستم همچین آدمیه ؛حالا خیلی درمونده ام نمیدونم چیکار کنم از طرفی شرمم میشه به آقا خانوم خبر بدم ؛بی همه جیز گفته بود منو میخواد دیشب خواب بودم یه لحظه یه نفر از پشت گرفتم تا به خودم بیام شلوارم رو پایین کشید دستش را روی دهنم فشار داد نمیتونستم تکون بخورم ؛ تا به خودم بجنبم کارش رو کرد ،بی شرم بی آبروم کرد ؛نزدیک چهل سالمه اینهمه مدت پاک زندگی کردم ؛
گفتم خب چرا نشستی خونه برو به خانوم بگو بندازتش بیرون بگو چه بلایی سرت اورده ؟
سر در یقه فرو برد و با بغض نالید"خودم آقارو راضی کردم اجازه بده قدیر اینجا کار کنه حالا برم چی بگم ؟بگم اونی که خودم ضامنش شدم این بلارو سرم اورده؟
اقام توی دهات رو زمینهای آقا کار میکنه ؛اگه به خونوادم خبر بده یا از اینجا بیرونم کنه چه خاکی توی سرم بریزم ؟
شونه هاش رو محکم گرفتم و گفتم به من نگاه کن مدینه ؛قدیر یه بار اومده سرت ؛پس بازم میاد ؛اگه نگی پرو روتر میشه
میخوای تا اخر از سکوتت سواستفاده کنه ؟
گفتم اگه اجازه بدی من برم به خانوم بگم ...
گفت نه هیچ جا نمیری اون بی همه چیز دخترانگیم رو ازم گرفته حالا باید باهام ازدواج کنه ...نمیتونه قسر در بره ..
با چشمایی گشاده شده به مدینه خیره شدم
بهت زده گفتم "واقعا میخوای با کسی که بهت دست درازی کرده ازدواج کنی!!؟؟
میتونی تو روش نگاه کنی ؟
با غیض گفتم "مدینه خودت رو بدبخت نکن ؛اون آدم نجسه...
خواستم از خونه بیرون بیام چنگ انداخت و آستینم رو گرفت و ملتمسانه توی چشمام خیره شده بود"رخشنده ؛راجب چیزایی که فهمیدی به کسی چیزی نگو ؛خواهش میکنم آبرو دست توئه"
سرم رو تکون دادم "باشه چیزی نمیگم ؛ولی بدون داری اشتباه میکنی ؛موندن اون ادم برای دخترای این خونه خطرناکه "
از خونه بیرون اومدم؛باید ناهارو اهل خونه رو میدادم ؛
تمام خاطرات روستا ؛زمانیکه زن سلمان بودم ؛تمام ازار و اذیتهای قدیر برام تداعی شده بود بدتر از مدینه گریه میکردم و اشک میریختم ...
 
 
فرشهای خونم از نم و رطوبت بو گرفته بود ؛با کمک صبور فرشها رو سمت جوی اب بردیم ؛کارم که تموم شد خسته و کوفته سمت خونه راه افتادم ؛یه لحظه سمت ؛چهار طاقی که توی باغ بود چشمم خورد به قدیر که با زیبنده حرف میزد ؛با حرص سمتشون رفتم ؛دست زیبنده رو کشیدم و با غیض گفتم معلومه اینجا په غلطی میکنی هنوز یاد نگرفتی با هر کی نباید هم کلام بشی ؛"
کشون کشون بردمش خونه ؛؛سرش رو کج کرد "چرا اینجوری میکنی ؛اقا قدیر ؛ پسری عموی باباست راجب بابام پرس و جو میکرد "
با تشر گفتم غلط کرده ؛ازش دوری میکنی ؛ آدم درستی نیست ؛سر سفره ای شام بودیم ؛
یه لحظه در باز شد با دیدن حبیب بلند شدم و بغلش کردم تا به خودم اومدم ؛متوجه نگاه خیره ای بچه ها شدم ؛ از خوشحالی حتی به بچه ها نبود،
بچه ها که خوابیدن ؛ توی رختخواب بغل حبیب دراز کشیده بودم زیر لب
گفتم حبیب میخوام باهات حرف بزنم ؛
سمتم چرخید و گفت "نکنه صبور کاری کرده ؟"
اه سردی کشیدم نه صبور بچم چیکار میتونه بکنه ؛
راجب قدیره ...
اسم قدیر که اومد از جاش پرید و تیز تو جشمام خیره شد "چیشده بگو ؟"
بریده بریده گفتم "بعد رفتن تو قدیر اومده اینجا میمونه ،باغبون جدیده"
صورتش بر افروخته شد غلط کرده ؛
یه لحظه تو چشمام خیره شد و گفت "رخشنده قدیر که کاری نکرده!؟"
سرم رو تکون دادم و گفتم با من که غلط بکنه کارب کنه ولی شبونه رفته خونه ای مدینه و...
زیر لب غرید "این کثافت هر جا بره یه گندی بالا میاره ؛فردا ردش میکنم میره ؛یا با زبون خوش یا با کتک ...
صبح زود وقتی بیدار شدم ؛نگاهم به جای خالی حبیب افتاد و سریع بلند شدم ؛فهمیدم سر وقت قدیر رفته ؛چادر سرم انداختم دستپاچه سمت خونه ای قدیر راه افتادم ،نزدبک خونه ای قدیر که شدم صدای داد و بیدادشون به گوش میرسید ؛حبیب ؛ قدیرو وسط حیاط پرت کرد ؛رگهای گردنش متورم شده بود غضبناک غرید :یا گورت رو گم میکنی از اینجا میری ؛یا میرم پیش آقا بهش میگم تو یه آدم کشی... "
بلند شد رد خون روی صورتش مانده بود با آستین لباسش خون روی صورتش رو پاک کرد و گفت "امروز از اینحا میرم فقط قبلش باید یه کاری برام بکنی ؛مدینه رو میخوام ؛باید برام خواستگاریش کنی ،
حبیب عصبی داد زد "تو غلط کردی مدینه رو میخوای ؛حیوون مگه تو میتونی مثل آدم زندگی کنی که برات زن بگیریم ؛میخوای بدبختش کنی؟
 

دست حبیب رو گرفتم و کنار کشیدمش ؛گفتم "دختره رو بی ابرو کرده ؛اون خودشم دلشه باهاش ازدواج کنه ؛وقتی خودشون میخوان ؛ما چکاره ایم که نه بیاریم"
بعد شام حاضر شدم ؛حبیب هنوز مردد بود با بی میلی بلند شد و در خونه ای مدینه که رسیدیم قدیر قبل ما اونجا ایستاده بود ؛کت و شلوار راه راهش تو تنش زار میزد ؛ صورت تراشیده اش ؛دارزترو لاغر تر به نظر می رسید ؛چشمش که به ما خورد ؛ خنده ای پهنی زد و لبهای سیاه و کبودش کنار رفت و دندونهای زردش که بدجوری تو ذوق میزد به چشم خورد ؛
داخل خونه شدیم دور اتاق تکیه به دیوار نشستیم ؛مدینه سینی چایی رو گردوند و روبرویم نشست ؛قدیر مجلس رو دست گرفته بود از اول تا اخر برید و دوخت ؛ مهربه ای ناچیزی گفت و مدینه فقط سرش رو به نشونه ای تایید تکون داد حبیب که تا اون لحظه سکوت کرده بود ؛سرش رو بلند کردو گفت نه قبول نیست
؛هممون میدونیم چرا حاضر شده با حیوونی مثل تو ازدواج کنه ؛فردا و پس فردایی معلوم نیست پای زندگیت بمونی یا نه ؛دست راستت رو مهرش میکنی ...
جا خوردیم با تعجب به حبیب خیره شده بودیم ؛قدیر عصبی؛ دستش رو سمت قندون ول داد و قند پخش زمین شد ؛نعره زد
:نه قبول نمیکنم چرا باید همچین مهریه ایی رو قبول کنم ؟"
حبیب با غیض گفت" یا قبول میکنی یا به خاطر همون غلطی که قبلا کردی کف بسته تحویل کلانتری میدمت ؛جرو بحث بالا گرفت ولی سر اخر قدیر مجبور شد قبول کنه ؛
فردای همان روز پدر کبری از روستا اومد ابن دوتارو به عقد هم در اوردن و مدینه بدون هبچ جشنی راهی خونه ای بخت شد ؛همان روز قدیر ؛طبق قولی که به حبیب داده بود به همراه مدینه از عمارت رفتن ؛
چند سالی گذشت و عمارت در ارامش بود صبور تو رشته ای پزشکی قبول شد و وارد دانشگاه شد ؛وقتی غذارو بار گذاشتم شوکت سینی رو چیدو و دد دستم "عصرونه ای اقاست ببر براشون االان تو اتاقشه "
از پله ها بالا رفتم ؛سینی به دست پشت در ایستاده بودم صدای جر وبحث آقا و خانوم شنیده میشد
"تو یه کلفت رو به من ترجیح دادی ؛منو مجبور کردی دختر کلفت زادت رو بزرگ کنم ؛ حالا که برادرم خاطر خواهش شده ؛طاقچه بالا میذاری "
صدای اقا تو گوشم پیچید "مادرش رو فراری دادی گفتی خودم براش مادری میکنم ولی هبچوقت در حقش مادری نکردی ؛هیچوقت نتونستی مثل بچه ای خودت بدونی ؛من جنازه ای افسونم دست برادر خانوم باز دائم الخمرت نمیدم ؛به اونم بگو این پنبه رو از گوشش بیرون کنه که بهش دختر بدم "
 
 بعد این راوی داستان صبوره 
"صبور "
از دانشگاه برگشتم ؛ در و که باز کردم نگاهم به عمارت بود ؛ بی اختیار چشم دواندم ؛تا پشت پنجره ای اتاق ببینمش ؛سکوت کامل بود ؛فقط صدای خورد شدن برگهای پاییزی به گوش میرسید که زیر قدمهای آروم و خسته ام له میشد ؛درو باز کردم به خونه گردن کشیدم زیبنده دراز کش کتاب به دست خوابیده بود ؛سرش رو بالاچرخوند "اگه دنبال مامانی تو مطبخه ؛ با شیطنت ادامه داد اما اگه دنبال افسونی ...کتابم رو سمتش پرت کردم نذاشتم ادامه بده ؛میخواستم لنگ درو ببندم گفت "کجا میری بیا این دختره کبری ول کنت نبست ؛این نامه رو داده بدم بهت "
خم شدم و نامه رو از دست زیبنده بیرون کشیدم ؛
مثل تمام نامه هایی که بهم داده بود نخونده پارش کردم ،
سمت حوض راه افتادم؛ نگاهم سمت پنجره اتاق افسون چرخید پشت قاب پنجره ظاهر شد ؛سرم رو به نشونه ای سلام تکون دادم ؛به پنج دقیقه نکشید که پایین اومد ...نگاهم رو به صورت بی نقصش دوختم ؛چشمهای هفت رنگش؛ که معلوم نبود طوسی سبزه یا ابی ترکیبی نابی از زیباییهای خلقت خدارو نشون میداد ؛طره ایی از موهای طلاییش که زیر نور افتاب برق میزد ؛ از جلوی چشماش کنار زد ،وقتی میدیدمش از خود بی خود میشدن نمیتونستم ازش چشم بردارم
و گفت "صبور حالا که میری دانشگاه ؛دیگه نباید بترسی بیا خواستگاریم مطمئناً بابا "نه "نمیاره ؛الانم که بهروز داداش دائم الخمر فروزان خاطرم رو میخواد ؛
متعحب نگاش کردم گفتم :داداشه فروزان !!؟؟ حالا کی هست ؟"
سرش رو تکون داد اره فروزان ؛نامادریمه مگه نمیدونستی ؟
حسابی جا خورده بودم ؛گفتم خب مامان واقعی خودت کیه ؟
اه سردی کشید "نمیشناسم اصلا ندیدمش؛ولی چند بار از زبون مدینه شنیدم بودم که میگفت شبیه مه لقایی لابد مه لقا همون مامانمه "
گفتم نگران نباش امشب با مامان بابام صحبت نیکنم ،تا با اقا صحبت کنن پا پیش بذاریم ؛فسون لبش رو به خنده پبچ و تاب داد و خندید ؛
افسون بلند شد و سمت خونه راه افتاد گفت باید برم ؛تا کسی مارو باهم ندیده؛
نگاهم به سنگ فرش حیاط دوخته شده بود ؛فکرهای جورواجور توی سرم میچرخید ؛سرم را که به بالا جنباندم نگاهم به کبری خورد که از دور زل زده بود بهم با حرص ناخناش رو میکند بلند شدم و بی اعتنا سمت خونه راه افتادم ؛صداش تو گوشم زنگ خورد "صبور ...نمیخوای جواب نامه ام رو بدی؟"
لحظه ای مکث کردم سر به عقب چرخاندم "
جواب رو همون پنج سال پیش دادم ؛تو دختر خوبی هستی ؛ولی خب منم کس دیگه ای رو دوست دارم ؛نمیخوام اذیت شی برام با زیبنده هیچ فرققی نداری"
 

اشک توی چشماش جمع شده بود با بغض نالید "اونی که عاشقشی هم ترازت نیست ؛مطمئن باش هیچ کس اندازه من دوستت نداره به خاطرت همه کار میکنم "
عمیق نگاش کردم چهره ای معصومی داشت؛ولی هیچکس جز افسون به چشمم نمی اومد
با حرص گفت "من خواهرت نیستم ؛نمیخوام منو به جای خواهرت ببینی "
پوف کلافه ایی کشیدم "کبری قبلا هم گفتم ،من خودم عاشق کس دیگه ایی هستم ؛هیچوقت بهت فکر نکردم ؛اخه چطور میتونم باهات ازدواج کنم در حالیکه خودم کس دیگه ایی رو میخوام "
قدمهام رو تند کردم از طرفی دلم براش میسوخت ؛میدونستم خیلی دوسم داره ؛از همون بچگی متوجه شده بودم ولی همونقدر که کبری عاشقم بود منم عاشق افسون بودم ؛
دستم را روی دستگیره فشردم دوباره برگشتم و نگاش کردم هنوز ایستاده بود و نگام میکرد ...
شب دور سفره نشسته بودیم ؛میخواستم بحث خواستگاری رو پیش بکشم ؛ گفتم مامان میخوام باهات حرف بزنم ؛تیز نگام کرد و گفت چیکارم داری ؟
قاشق غذارو توی دهنم هل دادم "خودت میفهمی "بابام زیر چشمی نگام میکرد ؛ منتظر بودم بابام بیرون بره ؛میدونستم میخواد باغ رو ابیاری کنه ؛به محض اینکه بابام از خونه بیرون رفت ؛
پیش مامانم نشستم ؛مشغول بافتنی بود ؛با حرکات تند انگشتانش نخ های کاموارو از روی میل رد میکرد ؛
گفتم "مامان من دیگه بزرگ شدم ؛خودت که میدونی علاوه بر درس و کلاسهام توی ثبت احوالم مشغول به کارم ؛ میخواستم اگه میشه ...
کاموارو کنار گذاشت "چی میخوای بگی چرا اینقدر طفره میری ؟"
گفتم میخوام بری خواستگاری افسون
به وضوح رنگش پرید با غیض گفت "صبور پیش خودت چی فکر کردی ؛ین همه دختر چرا افسون ؟
آب دهنم رو قورت دادم گفتم "چون عاشقشم ..مگه خودت عاشق بابا نبودی ؛مگه به خاطر بابا پاروی حرف خونوادت نذاشتی ؟"
ملتمسانه نگاش کردم "پسرم صبور جان افسون رو از سرت بیرون کن اینهمه دختر !!؛دختر خاله هات دختر داییت ؟
زیبنده که تا اون لحظه ساکت بود زبر لب گفت "کبری "
چشم غره ایی بهش رفتم
گفتم مامان "خواهش میکنم افسونم دوستم داره ؛به بابام بگو با اقای سالاری صحبت کنه "
شب تا صبح با فکرو خیال گذروندم از عکس العمل اقای سالاری میترسیدم ؛از سر کلاسهام مستقیم سمت کارم راه افتادم ؛ وقتی خونه رسیدم ؛بابام اخمهاش تو هم بود با گره ای که بین ابروهاش نشسته بود گفت "بشین کارت دارم "خیلی جدی به نظر میرسید روبروش نشستم سرم پایین بود ؛صدای بابام تو گوشم زنگ خورد "امروز با اقای سالاری صحبت کردم ؛واقعیتش خیلی جا خورد ،اجازه نداد حرفم رو تموم کنم ازم خواست دیگه هیجوقت حرفش نزنم "
انگار یه سطل اب سرد روی سرم ریخته شد ...
 
 
تو حیاط منتظر بودم تا با اقای سالاری صحبت کنم ؛از عمارت که بیرون اومد دنبالش راه افتادم "آقای سالاری میتونم باهاتون صحبت کنم؟ "
بی تفاوت نگام کرد انگار نه انگار که قبلش بابام باهاش صحبت کرده
_"واقعیتش راجب خودم و دخترتونه "
جلو اومد "پسر جون برو پی زندگی خودت ؛پیش خودت چه فکری کردی؛ دختر منو از سرت بیرون کن ؛دیگه هم راجبش حرف نزن؛؟باباتو تو این سن آواره نکن "
خیلی تو ذوقم خورد انگار پاهام به زمین چسبیده بود ؛نمیدونم‌ چی به افسون گفته بودن که باهام سرسنگین بود ؛هر چقدر تلاش کردم باهاش صحبت کنم موفق نشدم؛
تازه از دانشگاه برگشته بودم ؛زیبنده سفره انداخت ؛گفتم چرا مامان نمیاد مگه کارش تموم نشده ؟
زیبنده زیر چشمی نگاه بابام کرد و .گفت "امشب کار زیاد دارن انگار اقای سالاری مهمون دارن " شام نخورده از پای سفره بلند شدم توی حیاط نشسته بودم که ؛چن تا خانوم و اقا؛با لباسهایی فاخر و با دسته گلی بزرگ وارد عمارت شدن ؛
نگاهم پشت سرشون کشیده شد صدای خوش امد گویی گرم اقای سالاری به گوش میرسید ؛پشت در مطبخ رفتم چند باری درو کوبیدم کبری درو باز کرد؛ دستپاچه بیرون اومد و مضطرب در حالیکه که با انگشتهای دستش بازی میکرد گفت اینجا چیکار دارین ؟
گفتم مامانم هست ؟
گفت آره هست چیکارش داری؟
با سرم به عمارت اشاره کردم و گفتم این مهمونهابی که اومدن کی بودن ؟
لحظه ای مکث کردزیر لب گفت "خواستگار افسون "
نه امکان نداشت نمیتونستم باور کنم ..به بکباره انگار روح از بدنم بیرون رفت ؛عقب گرد کردم کلافه دستم را لای موهام فرو بردم ؛کبری همینجوری زیر چشمی نگام میکرد گفتم امکان نداره افسون بهش بله بگه اونم دوستم داره ؛حتما باباش مجبورش کرده ...
داشتم به خودم دلداری میدادم ملتمسانه گفتم"کبری تورو خدا برو یه جوری به افسون بگو بیاد بیرون کارش دارم "
با بی میلی سرش رو تکون داد و گفت" باشه بهش میگم ؛لبه حوض نشسته بودم از دور چشمم خورد به کبری نزدیک شد و کنارم نشست
گفتم خب جیشد گفتی بهش ؟
سرش رو تکون داد اره گفتم ولی انگار نمیخواد ببینتت ؛
تا خواستم چیزی بگم بلند شد و رفت ؛
من موندم و فکر و خیال که مثل خوره ذهنم رو میخورد کلافه و سر در گم بودم ...
تا نیمه های شب همونحا نشستم نمیدونم از دلشوره از دست دادن افسون بود یا از سرمای پاییزی بدنم مثل بید میلرزید ..صدای خنده هایی که از توی عمارت شنیده میشد نشونگر حال خوششون بود که دیوونم میکرد...
 
 
فردا صبح دانشگاه نرفتم اصلا دل و دماغش رو نداشتم ؛کلافه خیابونهارو گز کردم ؛ ناگهان خودم رو پشت در عمارت دیدم ؛ سر در گم بودم تکیه به دیوار ایستادم ؛ نگاهم به کوچه بود فکرو خیال و خاطرات افسون توی سرم دور میخورد ؛ ناگهان با صدای ماشینی که جلوی در عمارت ترمز کرد به خودم اومد باورم نمیشد افسون من ؛عشقی که باهاش بزرگ شده بودم عشقی که به خاطرش دانشگاه رفتم ؛حالا گرم و صمیمی تو ماشین پسر جوون خوش چهره ایی نشسته بود ، تیز نگاش کردم ؛پسره انگاره از نگاه من غیرتی شده بود از ماشین پیاده شد مشتی محکم حواله ای سینه ام کرد ؛مرتیکه به چی زل زدی خودت ناموس نداری؟
انگار اصلا صدای پسره رو نمیشنیدم ؛نگاهم به افسون دوخته شده بود علامت سوالی بزرگ توی سرم میچرخید دنبال چرا بودم ؟؟مگر میشد یک شبه از عشق فارغ بشی مگر او ادعای عاشقی نداشت ؛؟،افسون دستش را کشید ولش کن کاوه ؛پسر باغبونه، ...
متحیر بهش خیره شدم؛ تا دیروز عشقش بودم یک شبه پسر باغبون شدم اونم با لحنی تخقیر آمیز ...بی تفاوت از جلوی چشمانم گذشت آن هم دست در دست مردی دیگر ...
مشتهای گره خورده ام را محکم به دیوار میکوبیدم تمام خشم درونم را روی دیوار سفت و سخت خالی کردم ؛؛دردی که رو قلبم نشسته بود تمام وجودم رو سوزندو و خاکستر کرد ؛تا به خودم اومدم بابام دستام رو گرفته بود داد زد "صبور چیکار داری میکنی چه بلایی سر خودت اوردی"
از پشت دستام خون چکه میکرد ؛ دستام میلرزید به همراه صدایم که بغض داشت
دستام رو از دست بابام بیرون کشیدم "ولم کن ولم کن ..."
با حالی خراب و داغون بی هدف راه افتادم ؛
صدای بابام رو از پشت سرم میشنیدم"صبور پسرم کجا میری با این حالت ....
؛فقط میخواستم بروم، دور بشم،
روی نیم کت پارک نشستم ؛زهگذران با تعجب به دستهام خیره میشدن و پچ پچ میکردن ؛صداشون تو گوشم زنگ میخورد "نگاه کن ببین چه بلایی سرش اومده ...
به یکباره تمام بغضی که وسط گلویم جا خوش کرده به همراه غرور مردانه ام شکست ؛مثل یک پسر بچه زار زدم ،
حتما اگر گریه نمیکردم دیوانه میشدم ؛
تصمیم گرفتم مثل خودش باشم حالا که منو مثل یک آشغال دور انداخته بود باید میرفتم تا بیشتر از این نشکنم ...
 
 
 
ساعت سه بامداد بود ؛که به خونه رسیدم ؛رو کنده ای درخت نشسته بودم نگاهم به پنجره اتاق افسون دوخته شده بود ؛هنوز نمیتونستم حرفاش رو باور کنم ؛ نگاهم سمت خونمون چرخید مامانم دم در ایستاده بود ؛
کلافه و نگران به نظر میرسید ؛همیشه تو عکرو خبالم همه عشقهارو مثل عشق پدرو مادرم میدیم ؛همه زنهارو مثل مادرم میدونستم ولی اشتباه مبکردم ؛ بلند شدم ؛سمت خونه راه افتادم مامانم با دیدنم دستپاچه جلو اومد "صبور جان کجا بودی مادر ؟نمیگی دل نگرونت میشیم ...
با صدای خفه ای گفتم من خوبم ...هنوز بغض داشتم بابام بیدار بود سلام دادم و زیر لحاف خزیدم ؛حال بدم رو درک میکردن ؛ صبح تو جام غلتی خوردم و نگاه خوابزده ام به مامانم
که بالای سرم نشسته بود دوختم ؛دستش را روی موهام سُر داد و گفت "پسرم یه چند روزی برو روستا خونه ای خالت؛اینجا نباشی بهتره "
بلند شدم تو جام نشستم و گفتم چیشده مگه چرا باید برم ؟
؛نگاش رو سمت در خروجی چرخوند "سرو صدارو که میشنوی ؛عروسی افسونه ؟"
بلند شدم و گفتم "هیچ جا نمیرم ؛درسته عاشقش بودم ولی انتخابش من نبودم ؛دیگه برام مهم نیست "
سریع لباس پوشیدم ؛دستپاچه دور خودم میجرخیدم ؛کتابام رو زیر بغلم زدم؛
حینی که از در بیرون میرفتم گفتم "کلاس دارم همین الانم دیرم شده "مقابل نگاه نگران مامانم از خونه بیرون اومدم ؛ نگاهم رو دور حیاط چرخوندم همه توی تکاپو بودن حوض وسط خونه پر بود از میوه ؛ داشتم فرار میکردم نمیتونستم تحمل کنم انگار یه وزنه ای سنگین روی سینه ام گذاشته بودن ؛
حتی نمیتونستم نفس بکشم سریع از خونه بیرون زدم...
نه کلاسی داشتم نه درسی ؛حتی سر کارم هم نرفتم بیهوده چرخیدم و چرخیدم تا اینکه هوا تاربک شد
به ناگاه خودم را توی کوچمون دیدم ؛توی تاریکی کوچه یه گوشه ایستاده بودم با صدای موسیقی و بزن و بکوبی که از حیاط شنیده میشد اشک میریختم ؛
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه hpzezp چیست?