بالاتر از سیاهی۸ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۸

افسون با لباس عروس سفید ؛مثل یک پری زیبا توی ماشین تزیین شده نشست ؛ چشمهایم با اشک مزین شده بود نگاهم دنبال ماشین کشیده شد ؛تا ماشین از توی کوچه ناپدید شد ؛ سرو صدا ها که خوابید توی خونه رفتم ؛مامانم هنوز بیدار بود و دل نگرون نگام کرد "کجا بودی پسرم چرا دیر وقت اومدی ؟

 
؛توی جام دراز کشیدم "پیش دوستام بودم بیرون از شهر رفته بودیم "
چند ماه از ازدواج افسون میگذشت ؛فراموش نکرده بودم ولی به نبودنش عادت کرده بودم ؛دم ظهر همه دراز کشیده بودیم با تقه ایی که به در خورد درو باز کردم ؛
کبری دستپاچه گوشه ای روسریش رو دستش گرفته بود و گفت "از روستا براتون مهمون اومده "
سرم را داخل بردم و گفتم مامان بابا بیدار شین انگار مهمون داریم... ؛دایی داوود و زنداییم رو از ته حیاط دیدم که نزدیک میشن ؛باورم نمیشد پسرداییم حسابی قد کشیده بود یه لحظه ایی نشناختمش ،
تعارفشون کردیم داخل همه دور اتاق نشسته بودیم ؛زن داییم فرخنده نگاه تحسین آمیزی به زبنده کرد "ماشالله ؛مثل پنجه ای افتاب میمونه "
پسر داییم پیشونیش عرق کرده بود از خجالت سر در گردن فرو برده بود ...
داییم گفت :والله رخشنده غرض از مزاحمت اومدیم خواستگاری زیبنده ؛نعمت که جلوی چشای خودت بزرگ شده ؛بچه های منم که میدونی نه اهل دود و دم هستن نه اهل رفیق بازی ؛تو زمین پیش خودم کار میکنه ؛
یه خونه تو حیاط خودمون ساختم که برای پسرم و عروسمه "
زیبنده صورتش از خجالت سرخ شده بود ؛مامانم که حسابی جاخورده بود ؛نگاه بابام کرد "حبیب تو چی میگی والله بچه ای داداشم مث بچه ای خودمه میدونم بچه ای سر به زیربه کی بهتر از نعمت ؟
بابام گفت "رخشنده جان منو تو چیکاره ایم ؛اگه زیبنده دلشه من حرفی ندارم "
زیبنده سریع بلند شد و توی اتاق رفت ؛ مامانم دنبالش راه افتاد ؛
بعد ده دقیقه ایی بیرون اومدن؛مامانم صورتش میخندید ذوق زده گفت "زیبنده حرفی نداره راضیه ؛صداای کِل کشیدن زنداییم تو اتاق پیچید قند قندون را روی سر زیبنده خالی کرد مبارک باشه .... "شیرینی رو چرخوند...
چند ساعتی گذشته بود ؛داییم و بابا بیرون رفته بودن ؛مامانم و زنداییم مشغول اشپزی بودن ؛نعمت یه گوشه کز کرده بود
زیبنده توی حیاط رفت پشت سرش راه افتادم و آستینش را کشیدم با تعجب گفتم "واقعا رحمت رو میخوای ؟"
لبخندی زد و گفت "داداش من رحمت رو از بچگی میخوام ؛اخرین باری که روستا بودیم بهم گفته بود میاد خواستگاریم ، همه این روزها منتطرش بودم "
جا خوردم میخکوب نگاش کردم با خنده دور شد ..دوباره خاطرات افسون توی سرم دور خورد"
 
 
توی حیاط غلغله بود ؛تو اتاق زیبنده، زیر دست مشاطه بزک میشد ؛کلافه تو حیاط میچرخیدم ،سرم را زیر شیر اب فرو بردم ؛ با موهایی خیس دنبال جایی برای تعویض لباس میگشتم ؛
مامانم رو صدا زدم گفتم این زنها کی میان بیرون میخوام لباس عوض کنم ؛ مامانم دستم رو گرفت صبور جان برو خونه ای شوکت همونجا عوض کن ؛سمت خونه ای شوکت راه افتادم و ازش اجازه گرفتم تا خونشون لباس عوض کنم ؛توی اتاق رفتم سریع لباسام رو عوض کردم ؛شونه کوچیکی از جیبم بیرون کشیدم موهام رو یه وری شونه کردم ؛همان حین صدای کبری تو گوشم زنگ خورد :این مدل مو بهت نمیاد به طرف بالا بزنی قشنگتره با تعجب نگاش کردم و گفتم از کی اینجایی ؟
به پشتی تکیه داد از توی اینه نگاهم رو بهش دوختم ؛عمیق که نگاش کردم معصوم و زیبا بود
؛ولی نمیدونم چرا ناخوداگاه چهره ای افسون جلوی چشمام نقش بست ؛با اون زیبایی متحیر کنندش ؛
انگار با خودم لج کرده بودم شایدم با افسون ؛از توی اینه لبخندی به کبری زدم موهام رو به سمت بالا هدایت کردم ؛نگاه تحسین امیزی کرد سمتش چرخیدم و چند قدم جلوتر رفتم ؛تو چشماش زل زدم صورتش سرخ شده بود شرمگین سرش رو پایین انداخت ؛دستم را زیر چونه اش گرفتم سرش رو بلند کردم ؛نمیدونم چم شده بود صورتم رو نزدیک صورتش بردم ؛ نفس نفس میزد و قفسه ای سینش بالا پایین میشد خودش رو کنار کشید و از اتاق بیرون دویید ...
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم ؛صدای ساز و دهل توی حیاط پیچیده بود ، توی اتاق رفتم تا برای اخرین بار با زیبنده خداحافظی کنم صورتش رو بوسیدم ؛ از اتاق بیرون اومدم ؛
کبری کنج حیاط ایستاده و بود و نگام میکرد ؛از رفتارم پشیمون بودم روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ،پشت درخت رفتم به کبری اشاره کردم ؛پیشمم اومد و دستپاچه دور و برو نگاه میکرد "بگو چیکارم داری الان یکی میاد میبینه زشته "
گفتم شرمنده کبری خودمم نفهمیدم چیکار دارم میکنم ..
تیز تو جشمام خیره شد لبخند محوی زد "نه من اصلا ناراحت نشدم..."
همون حین از دور چشمم خورد به افسون که خیره نگامون میکرد ؛قلبم تند تند میزد ؛انگار بدنم داغ شده بود ؛خودم رو نفهمیدم چبکار میکنم میخواستم اانتقام بگیرم ؛دستم را پشت گردن کبری انداختم سرش رو نزدیک صورتم اوردم ؛لبام را روی لباش گذاشتم ؛افسون سریع رو برگردوند و رفت ؛
کبری از تعجب چشماش گشاد شده بود ؛ ولی هیچ مقاومتی هم نکرد ...
سریع سمت جمعیت رفتم ...
 
 
از عروسی که برگشتیم ؛کبری همش دور و برم میپلکید ، دختر بیچاره رو بازیچه کینه ای خودم کرده بودم ؛
کلاسام که تموم شد سر کارم رفتم ؛هوا تاریک شده بود به خونه برگشتم چشمم خورد به کبری که از پشت پنجره نگاه میکرد با دیدن من سریع از پشت پنجره کنار رفت و خودش رو بهم رسوند گفتم چیکارم داری هول هولکی اومدی بیرون ؟ لبخند ریزی زد و دستم رو گرفت دوباره پشت همون درخت بزرگ چنار کشید و گفت "مگه تو دوستم نداری خودت بوسم کردی ؛یادت رفته؟
مات نگاش کردم :ازش بدم نمیومد ولی عاشقشم نبودم ؛هنوز نتونسته بودم افسون رو از سرم بیرون کنم
گفتم کبری اون روز رو فراموش کن نمیدونم چم شده بود همه چی یهویی بود ...
چشماش گرد شده بود با بغض گفت "یعنی دوستم نداری ،پس چرا بوسم کردی ؟"
گفتم بذاری پای شیطونیم یا هوسم ولی بدون از روی عشق نبود
تا بخوام جوابی بدم از گردنم اویزون شد لباش را روی لبام گذاشت " بی اختیار با ولع بهش چسببدم " صدای غضبناک مامانم تو گوشم پیچید"صبور داری چیکار میکنی چه غلطی میکنید اینجا؟" کبری وحشت زده ازم جدا شد و توی تاریکی سمت خونشون فرار کرد ؛
سر در یقه فرو بردم از روی مامانم خجالت میکشیدم ...
اونم انگار شرمش میشد چیزی بگه
سر سفره شرمگین سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم به محض اینکه بابام بیرون رفت ؛مامانم که ابروهاش تو هم گره خورده بود گفت "والله نمیدونم با کبری تا چه حد پیش رفتی و رابطتتون در چه حده ولی نمیذارم با دختر مردم بازی کنی ؛اگه شده فردا با شوکت حرف میزنم تا پا پیش بذاربم تا بهم حلال بشید "
جا خوردم بهت زده نگاش کردم "نه مامان حق نداری باهاش صحبت کنی ؛من کبری رو نمیخوام ؛"
عصبی بهم توپید "غلط کردی فک کردی الکیه سر بالهوسی دختر مردم رو بازیچه کنی بعدش هیچی به هیچی "
بابام درو باز کرد و داخل شد نگاه موشکانه ای کرد "چیشده رخشنده انگار یه چیزایی رو دارید ازم پنهون میکنید!! "
مامانم گفت مگه نرفتی ابیاری ؟
سریع بلند شدم توی اتاق رفتم ؛نمیدونستم چیکار کنم ؛از طرفی کبری دختر خوب و سالمی بود ؛به قول مامانم هم سطح و هم تراز هم بودیم ،واقعا درمونده شده بودم ؛
فرداش مامانم دوباره باهام صحبت کرد صبور حرف اخرت رو بگو میخوام با شوکت صحبت کنم ؟
_گفتم نمیدونم هر کاری دوست داری بکن نه عاشقشم نه ازش بدم میاد ..
از خونه بیرون زدم شب که خونه رسیدم مامانم سریع بیرون اومد و ذوق زده گفت "صبور جان با شوکت حرف زدم امشب میریم خونشون توهم یه دستی به سرو صورتت بزن "
گیج بودم و خودم رو سپردم به سرنوشت؛
نمیدونستم واقعا چی میخوام ؛حاضر شدم شب خونه ای شوکت رفتیم ...
 
 
کبری چادر گلدارش روبه دندون گرفت و سینی چایی رو چرخوند ؛با قدمهای بلندتری توی اتاق رفت ؛حرفها بین بزرگترها رد و بدل شد قرار مدار عقد و عروسی گذاشته شد ؛همه راضی بودن و خوشحال ؛ و من مردد هنوز با خودم کلنجار میرفتم ؛صدای مبارک باشه بلند شد ؛هنوز سرم پایین بود؛ به گلهای قالی چشم دوخته بودم ؛ از خونه که بیرون زدم کبری از لای در نگام میکرد ؛ مامانم خوشحال بود و یه بند حرف میزد ..‌.هیچ اشتیاقی نداشتم ؛
شب تا صبح خواب به چشمام نیومد ؛هی تو جام دنده به دنده میشدم ؛فکر و خیال مثل خوره ذهنم رو میخورد ؛ نزدیکاری اذون خوابم برد ؛صبح با تکونهای مامانم بیدار شدم "صبور پاشو مادر دیر شده باید بریم خرید"
خوابزده نگاش کردم زیر لب غربدم "بذار بخوابم؛مگه دنبالمونن سر صبحی کجا بریم اخه ؟ "
پرده ای پنجره رو کنار کشید و نور تیز افتاب چشمام رو نشانه گرفت ؛؛عصبی بلند شدم ؛لیوان چایی داغ رو رو سر کشیدم ...
لباس پوشیدم و بیرون اومدم کبری و شوکت روی دیوار کوتاه ایوون نشسته بودن ؛زیر لب سلام دادم ؛کبری به پهنای صورت لبخندی زد؛ راهی بازار شدیم ؛ مامانم دستم رو کشید سمت ویترین مغازه برد انگشتری با نگین فیروزه رو نشونم داد "صبور نگاه ببین پسند مبکنی برای کبری برش داریم ؟
کلافه خودم رو کنار کشیدم "هر چی میخواید بردارید ؛ چه اهمیتی داره من خوشم بیاد یا نه ؟مهم کبراس خوشش اومده خب بردار "
مامانم برام چشم ابرو نازک کرد که از چشم کبری دور نموند ؛
کنارم ایستاد ؛هر از گاه نگاهش رو بهم میدوخت "صبور چرا اینجوری میکنی ؟دوس دارم همه ای جیزایی که میخریم با سلیقه ای تو باشه ؟"
خنده ای زهراگینی زدم
چقدر حرفش مضحک و خنده دار بود وقتی زنم به سلیقه ای خودم نبود ،چه اهمیتی داشت چیزای دیگه به سلیقه ای من باشه ..‌
بی اعتنا داخل مغازه شدم همون انگشتر فیروز رو برداشتم و سمت کبری گرفتم "ببین اندازس برش داریم '
انگشتش را توی انگشتر فرو برد و دستش رو جلوی چشمام گرفت "ببین قشنگه به دستم میاد "؛ با دیدن دستهای خشک و ترک خورده ای کبری یه لحظه تو فکر فرو رفتم دستهای سفید و لطیف افسون جلوی چشمام اومد ؛
روزهایی که ساعتها دستش رو توی دستم میگرفتم ؛سرش را روی شونه ام میگذاشت؛
دوباره با هجوم خاطرات افسون حالم گرفته شد و سست کنار رفتم ؛دستم را توی جیبم فرو بردم دسته ایی اسکتاس روی پیشخون گذاشتم " آقا لطفا حساب کن "
 
 
یه هفته گذشته بود سور و سات عروسی به پا بود ؛هیچ اشتیاقی نداشتم ؛همه ای مهمونها از دور و نزدیک اومده ؛زیبنده لباس سفید عروس را روی دستش انداخت و حینی که از اتاق بیرون میرفت گفت "صبور زود حاضر شو مشاطه؛ کبری رو بزک کرده ماشالله ببینی مثل ماه شده "
شونه رو برداشتم موهام رو یه وری شونه کردم کت و شلوار دومادی ام رو پوشیدم ؛ جلوی اینه به خودم خیره شدم ؛انگار نه انگار که عروسی ام بود هیچ ذوقی نداشتم ؛رحمت شوهر زیبنده با چن تا از جوونای فامیل ؛پسر خاله هام توی اتاق ریختن شروع کردن به رقصیدن و دست زدن ؛ دستم را گرفتن و از اتاق بیرون کشیدن ؛مامانم کیف دستی کوچکش را زیر بغل زده بود روی سرم سکه میریخت ؛خاله ام اسفند رو دور سرم چرخوند ؛ نمیدونستم دنبال چی بودم بین جمعیت چشم میدواندم دنبال افسون بودم ؛بابام دستم روگرفت و همراه ساز و دهلی که پشت سرمون نواخته میشد سمت خونه ای شوکت راه افتادیم ؛ وارد خونه شدم صدای کل کشیدنهای مامانم تو خونه پیچید ؛سرم پایین بود و صورتم از خجالت سرخ شده بود ؛بغل کبری ایستادم زیر چشمی نگاش کرد واقعا زیبا شده بود ؛ ولی امشب که شب عروسیش بود انگار خوشحال نبود غمزده نگاهم کرد ؛اروم زیر لب گفتم :چرا ناراحتی مگه همینو نمیخواستی ؟؛سرش رو تکون داد و در حالیکه اشکاش از گوشه ای چشمش سرازیر شده بود زیر لب گفت :اره همینو میخواستم ارزوم همین بوده ولی ...حرفش تموم نشده پارچه ای قرمز را روی سرش انداختن دستش را گرفتم سه بار دور اتاق چرخوندم ؛از در که میخواستم بیرون بیام چشمم خورد به افسون که دست به کمر ایستاده بود با دیدن بر آمدگی شکمش ؛نگاهم رو شکمش ثابت موند
انگار پاهام به زمین چسبیده شد و فقط نگاش میکردم ،با صدای مامانم به خودم اومدم لبش رو گاز گرفت و گفت "صبور جان مادر، برو مردم بیرون منتظرن ؛از جلوی افسون دست در دست کبری گذشتم ؛وقتی نم تو چشمهای افسون رو دیدم دلم لرزید ...
چند باری سر به عقب جنباندم و نگاش کردم اشتباه نمیکردم ؛داشت گریه میکرد اونموقع فهمیدم افسون هم عاشقم بوده ... با دلی که در عشق دیگری میسوخت؛نگاه مرده ام رو به جمعیتی دوختم که پایکوبی میکردن و با صدای سازو دهل میرقصیدن ؛ بالای پشت بودم رفتم ؛سیبهای قرمز توی طبق رو جلوم گرفتن ؛اولین سیب رو برداشتم ؛تو نقطه ای تاریک و کور ؛چشمم به افسون خورد دور از جمعیت ایستاده بود و با حسرت نگاه میکرد ؛سیب رو سمتش نشانه گرفتم و پرتاب کردم ...
سریع سمت عمارت راه افتاد ...
 
 
همه مهمونا پراکنده شدن ؛خودم رو گم و گور کردم با شیشه ای مشروبی که دستم بود سمت ؛اصطبل اسبها رفتم ؛ صدای بزن و بکوب شنیده میشد ...شیشه رو به لبام چسبوندم ؛ خوردم و خوردم.... تا خودم رو نفهمم تا از این فکرو خیال لعنتی راحت بشم ولی اشتباه میکردم خوردنش باعث عمیق تر شدن غمم شد ،نام و یاد افسون به قلبم پیوند خورده بود ؛نمیتونستم بهش فکر نکنم ؛ فقط زار زدم
روی علفهای خشک ولو شده بودم ؛ صدای مامانم تو گوشم زنگ خورد "باخودت چیکار کردی تو کی زهرماری خوردی که این بار دومت باشه بچه؟ تو عقل و شعور نداری کدوم ادم عاقلی تو شب عروسیش زهرماری میخوره ؛ "
پلکهام رو باز کردم از لای پلکهای نیمه بازم نگاش کردم ...
با صدای شل و وا رفته ایی گفتم "ولم کن رخشنده ؛کاش منم جرات تورو داشتم همونطور که با حبیب فرار کردی؛ پشت کردی به همه چیز....منم همینکارو میکردم الان این حال و روزم نبود.... "
مامانم دستش رو محکم رو صورتش کوبید "حبیب این بچه چش شده این حرفها چیه میزنه "
بابام گفت "ولش کن رخشنده مگه نمی بینی حالش خوش نیست...کمک کن بلندش کنم ؟"
بابام بلندم کرد وزنم را رو شونه ای بابام انداختم تلو خوران در حالیکه پام رو زمبن کشیده میشد سمت خونه راه افتادیم ؛شب زفافم حجله ای وصلم یکی از اتاقهای شوکت بود ؛
چون هنوز خونمون رو اجاره نکرده بودیم خونه ای بابامم؛ پر از مهمونای مامانم بودن که از روستا برای عروسی اومده بودن ؛
شوکت دل نگرون رو ایوون ایستاده بود و دستم رو گرفت و داخل خونه کشید ؛دو تا تشک بغل هم پهن بود ؛کبری با لباس عروسش گوشه ای خونه کز کرده بود؛
درو کوبیدم و روبه رویش به دیوار تکیه دادم نگاش کردم عمیقتر نگاش کردم دنبال بهونه ای برای عشق ورزیدن بودم ؛ "کبری تو چته ؟تو که مث من دلت گیر عشق کسی نبوده ؛چرا غمبرک زدی؛بیا صبوری که میخواستی روبروت نشسته بیا خودت رو به من بسپار ؟؟"
فقط اشک ریخت و مضطرب نگام کرد بلند شدم و تلو خوران سمتش رفتم ؛دستم را زیر چونه اش گرفتم ؛با چشمهای معصومش بهم خیره شد ؛انگار افسون رو روبروم دیدم لبام رو روی لباش گذاشتم و دهانم را روی گردنش حرکت دادم ؛ بدنش میلرزید ؛بی اختیار صداش کردم "افسون پاشو برات لباسهات رو در بیارم؛یادته چقدر این شب رو باهم مرور کردیم چقدر حسرت امشب رو داشتیم پاشو عشقم من کنارتم گفته بودم به دستت میارم ..."با چشمهایی گشاد شده بهم خیره شده بود ؛دستم را رو سینه اش کشیدم ؛صدای تپش قلبش رو احساس کردم
 

بدنم داغ شده بود ؛مثل گرگی درنده با لذت دریدن تنش ؛چشمهای وحشی ام رو بهش دوخته بودم ؛انگار تمام خشم و عقده ام رو میخواستم سرش خالی کنم ؛به یقه ای لباس ساتن سفیدش چنگ انداختم ؛ لباسش را جر دادم ؛؛وحشتزده به دیوار چسبید ؛مست بودم چیزی نمیفهیدم میخواستم کام بگیرم تا کمی ارام شوم ؛
داد زدم "تو چت شده چرا ازم دوری میکنی ؟
با دستهای لرزونش دستام رو گرفت "صبور امشب نه صبر کن ..."
عصبی با صدای بلند خندیدم ؛"نه همین امشب میخوام سیرابم کنی مگه حال خرابم رو نمی بینی؟ " تمام لباسهای تنش رو کندم ؛دستش را زیر نافش گرفته بود ؛حریصانه نگاهم را از سرتا پایش گذراندم مچ دستاش رو گرفتم دستاش رو باز کردم ؛نگاهم سمت نافش لغزید ؛یهو دستام شل شد ؛ عقب گرد کردم ؛نگاهم رو آلت تناسلی اش میخ شده بود....
به یکباره تمام مستی ام از سر پرید ؛نگاهم رو سمت چشمهای نگرانش چرخاندم از شرم صورتش سرخ شده بود ؛بهت زده بودم مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه زمزمه کردم "تو الت مردانه داری یعنی تو ..."
-حرفم رو ادامه ندادم ؛سریع لباسش رو پوشید ؛ حینی که گریه میکرد گفت " صبور الت نیست ؛مثل یک نفرین از بچگی باهامه ؛نمیدونم چیه ؟ مامانم میگه تورو با دعا طلسم باردار شدم انگار یه نفرینه " چیزی به ذهنم نمی رسید به حالت تحقیر زیر لب غریدم "کثافت چرا نگفتی همچین ایرادی تو بدنت داری چرا گولم زدی ؛؟من زن میخواستم نه کسی که آلت مردانه داره ؟؟"
عاجزانه به پام افتاد و ضجه زد تورو خدا ترکم نکن من عاشقتم و بدون تو میمیرم ... پایم را روی شونه اش گذاشتم و با حرص هلش دادم روی زمین افتاد و از خونه بیرون زدم ... همه خواب بودن حیاط تو سکوت کامل فرو رفته بود ؛ تو خبابون راه میرفتم بی هدف میچرخیدم با خودم فکر میکردم...
از دستش عصبی بودم گولم زده بود ؛ میخواستم فردا ببرم محضرو طلاقش بدم ؛به خونه برگشتم ؛به ناچار خونه ای شوکت رفتم اون شب خونه رو برای ما خالی کرده بودن ؛پام رو که تو اتاق گذاشتم کبری نبود ؛ توی حیاط اومدم و دنبالش گشتم ولی هیچ خبری ازش نبودم ؛ترسیدم بلایی سر خودش اورده باشه....
 
 
توی حیاط رفتم ؛نگاهی به دور و اطراف کردم ؛هوا تاریک بود تو ظلمات سمت باغ پرتقال راه افتادم؛ از لای درختها گذشتم ؛ جایی که شوکت و شوهرش خوابیده بودن رفتم با تردید در زدم ؛شوکت انگاربیدار بود دستپاچه بیرون اومد نگاهش رو به پشت سرم دواندو ؛گفت چیشده پسرم کاری داشتی؟اتفاقی افتاده ؟
تیز نگاش کردم ؛"شما چرا راجب کبری چیزی بهم نگفتین؟
انگار جا خورده بود ؛قیافش درهم شد و دستم را گرفت "صبور جان آبروی دخترم رو حفظ کن پسرم ؛جایی حرفی نزن ؟
صدام رو بالاتر بردم و با غیض گفتم "با شمام میگم چرا چیزی نگفتین ؛؟فکر بعدش رو نکردین که دخترتون رو تو اون وضعیت ببینم چی میشه؟
زیر لب نالید "بدبخت دخترم چه گناهی داره از نوزادی باهاش بوده انگار یه خال بزرگه ؛هی رشد کرده بزرگتر شده بچه بود بردمش دکتر گفتن خال مادر زادیه ؛تا حالا پولش رو نداشتم ببرم دکتر ؛ ملتمسانه نگام کرد صبور جان کبری زنته الان به کسی چیزی نگو ابروش رو حفظ کن ؛
بعد با نگرانی گفت "کبری کجاست ؛خونس؟
عصبی غریدم ؛یه ساعت رفتم بیرون اومدم دیدم نیس خونه نبود ؛نمیدونم کجاست؟
شوکت دو دستی روی سرش کوبیده ؛نکنه بلایی سر خودش اورده باشه؟ دستپاچه چارقدش رو دور دهنش پیچید و دمپاییش رو پوشید و گفت ؛برو پسرم سمت طویله منم باغو میگردم ؛فانوس به دست سمت اصطبل اسبها راه افتادم صدای ناله از داخل اسطبل شنیدم پاتند کردم ؛ با فانوس داخل طویله شدم ؛ فانوس رو جلو گرفتم ؛کبری پاهاش رو دراز کرده بود و لباسش غرق خون بود ؛نگاه متعجبم سمت بابام چرخید بدون پیرهن بالای سر کبری ایستاده بود ؛انگار پاهام به زمین چسبیده بود و نگاه متعجبم بین بابام و کبری در حرکت بود ؛بابام سریع جلو اومد و گفت؛توی خونه جا نبود ؛روی چهار طاق پشت خونه رختخواب انداختم و خوابیدم ؛ با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم که از خونه بیرون زدی نگران شدم ؛بعدش کبری رو دیدم با گریه از خونه بیرون اومد؛سمت باغ راه افتاد هر چقدر صداش کردم جواب نداد؛گفتم لابد رفته دست به اب بشه؛یه نیم ساعتی گذشت دیدم برنگشت نگرانش شدم مسیری رو که رفته بود رو پیش گرفتم و به اصطبل رسیدم ؛
 
 
با جیغو گریه میگفت "من این نفرین رو از بین میبرم ،نشونه ای اجنه رو از خودم جدا میکنم"
؛خودم ترسیده بودم سریع وارد اصطبل شدم دیدم غرق خون رو زمین افتاده ؛ خندید وگفت راحت شدم ؛نشونه ننگین رو از خودم جدا کردم ؛سریع پیرهنم رو دراوردم دادم دستش تا جلوی خونریزی رو بگیره...
با شنیدن حرفهای بابام سمت کبری رفتم فانوس رو روی زمین گذاشتم ؛کبری از درد ناله میکرد
تن نحیفش را روی دستام بلند کردم ؛ از لای چشمهای بیجونش لبخند محوی زد "به خاطر تو اینکارو کردم که لایقت باشم "
؛پلکهاش رو هم افتاد و از حال رفت؛ جلوی در طویله چشمم خورد به شوکت که "شوکه شده بود با صدای لرزونی گفت "خودش رو کشته کبری مرده ..."شروع کرد به زار زدن دخترم ر کشتی ...
؛گفتم نه بابا چه خبرتونه اروم باشید ؛ خونریزی داره باید ببریمش بیمارستان؛ شوکت از بابام خواست به کسی چیزی نگه ؛کبری رو به بیمارستان رسوندم ؛
توی راهرو ایستاده بودم و کبری توی اتاق عمل بود ؛ شوکت کنارم نشست زیر لب نالید؛"آبرومون میره ؛اینهمه سال ابرو داری کردم کسی سر از عیب و ایرادش در نیاره ؛در حالیکه گریه میکرد گفت "صبور هر کی پرسید چرا بیمارستان بردیش بگو شب تو رابطه به خونریزی افتاده ..."
جاخوردم سریع از روی صندلی بلند شدم و گفتم "چی بگم !!؟مگه با من رابطه داشته؛واقعا راجب من چه فکری کردین ؟بابت این دروغی که گفته طلاقش میدم "
با شنیدن اسم طلاق شوکت رنگش پرید "طلاقش میدی واسه چی ؟"
پوزخندی زدم ؛خودت داری میبینی بعد میپرسی واسه چی؟
دستم را گرفت ملتمسانه نالید "دستم به دامنت ننه جان ؛دخترم جوونه مهر طلاق رو پیشونیش بخوره ابرو برامون نمیمونه ؟بعد به مردم چی بگیم خیال میکنن دخترم بی ابرو بوده ؛فردای عروسیش طلاقش دادی ؟
عصبی گفتم شما که دخترتون این ایراد و داشت چرا اجازه دادین ازدواج کنه ؟
چشمهاش نمدار شده بود "خب ننه جان ؛کبری بهم گفت تو خاطر خواهشی ؛هر ایرادی هم داشته باشه ولش نمیکنی ...چه میدونستم میخوای جا بزنی ...همان حین پرستار از اتاق بیرون اومد و شوکت سمتش دویید "چیشد خانوم ؛دخترم حالش چطوره ؟"
پرستاره جشماش رو ریز کرد چرا اینکارو کرده ؟والله خدا بهش رحم کرده پیداش کردین از خونریزی ننرده؛فقط دعا کنید بعد مشکل دیگه ایی پیش نیاد ؛
با قدمهایی اروم سمتش رفتم ؛گفتم خانوم پرستار ؛من شوهرشم ؛خودمم تو دانشکده پزشکی درس میخونم ؛
با تمسخر گفت "واقعا نمیدونستید خانومتون همچین ایرادی داره ؟"
گفتم "مشکلی که براش پیش نمیاد ؛از شوکت فاصله گرفت و گفت ؛گوشت اضافی که بریده ؛تهش یه خاله سیاهه مشکوکه ...
 
 
گفت اون زایده گوشتی که بریده تهش یه خال سیاه بوده...
نگاهم سمت شوکت چرخید ؛مضطرب و نگران نگامون میکرد...گفتم خب اون خال چیه ؟
گفت والله چی بگم فعلا در حد شک و گمانه ؛ولی دکترش گفته با شکل غیر طبیعی و تیرگی بیش از حد و رنگ عجیبی که داره احتمال داره خال سرطانی باشه یه نوع سرطان پوستی ،
رنگم پرید پاهام به زمین چسبیده بود بریده بریده گفتم حالا باید چیکار کنیم ؟
گفت باید تحت نظر باشه معالجش رو شروع کنه ... پرستار رفت و من همونجوری منگ ایستاده بودم ؛با صدای شوکت به خودم اومدم ...
نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود ؛"لباش را رو هم جنباند ؛"چیشده پسرم ؛پرستار چی گفت ؟چرا رنگت پریده ؟ انگار حس مادرانه اش متوجه چیزی شده بود ؛ لبخند تصنعی زدم "هیچی نیست شوکت خانوم گفت بخیه زدن تموم شده "
گفت پسرم من مادرم ؛حس میکنم یه خبر بدی بهت دادن ؛ننه راستش رو بهم بگو ؟
حرف رو عوض کردم و گفتم " سرم درد میکنه چایی نخورم اینجوری میشم ؛شما بشینید الان دو تا لیوان چایی میارم بخوریم ؛تا اونموقع هم کار دکتر تموم شده میتونی کبری رو ببینی "
سرش رو کج کرد و روی صندلی نشست ؛خودم تا حدودی سر در میاوردم ؛سرطان چیزی نبود که بشه درمانش کرد مگه اینکه معجزه ایی رخ بده ،الانم که کبری دستکاریش کرده بود به مرور خودش رو نشون میداد ؛
با دو تا لیوان چایی برگشتم ؛شوکت روی صندلی مچاله شده بود ، با چارقدش اشکهاش رو پاک میکرد "گفتم مادرجان چیزی نشده زخمش عمیق نیست نگرانی نداره "
با چشمهای ترش نگام کرد "نه یه چیزی شده ..خودم حسش میکنم ؛"
همون لحظه در اتاق باز شد و دکتر از اتاق بیرون اومد شوکت سریع از جاش بلند شد و توی اتاق رفت ؛ دنبالش راه افتادم ؛کبری بی حال با رنگی پریده روی تخت افتاده بود ؛انگار خواب بود ؛ شوکت دستاش رو گرفتم و نالید "کبری دخترم دردت به جونم با خودت چیکار کردی مادر ؟ نگفتی بلایی سرت میاد !!؟"
کبری چند بار زیر لب نامفهوم اسمم رو صدا جلوتر رفتم "کبری جان بهتره استراحت کنی خون زیادی ازت رفته بی حالی... "
چشمهای بی جونش رو باز کرد و لبخند محوی زد دوباره پلکهاش رو هم افتاد "دلم براش میسوخت ...
تمام شب توی راهروی بیمارستان نشسته بودم و شوکت بالای سر دخترش خواب بود ؛نگاهی به لباسهای خونی ام کردم پیراهن سفیدم با لکه های خون قرمز شده بود ،آروم شوکت رو صداش کردم خوابزده نگام کرد چیشده صبور چیزی میخوای ننه ؟
با صای ارومی گفتم "میرم خونه لباسام رو عوض کنم ؛دوباره بر میگردم ؛چارقدش رو جلو کشید و گفت "ننه رفتی خونه تو صندوق بزرگه یه دست لباس برای کبری بیار "
خدا حافظی کردم و بیرون اومدم ؛
 
 
به خونه که رسیدم هوا تقریبا روشن شده بود ؛صدای خروسها به گوش میرسید ،
مامانم لب حوض وضو مبگرفت ؛پاورچین پاورچین قدم برداشتم تا متوجه من نشه ؛همان لحظه سرش رو به عقب چرخوند چشماش رو ریز کرد و وگفت صبور این وقت صبح از کجا داری میای ؟
تا بخوام جواب بدم ؛با دستش روی صورتش کوبید و گفت "این لکه های خونه چیه رو پیرهنت "
بعد سرش رو متاسف تکون داد ؛کبری کجاست زن بیچاره رو چه بلایی سرش اوردی ؟ سمت خونه ای شوکت راه افتاد تو که حرف نمیزنی برم ببینم چه خبره ؟
صداش زدم مامان نرو خونه نیست ... برگشت نگام کرد کجاست ؟
گفتم خونریزی داشت بیمارستانه؟
بعد عصبی بهم توپید "به تو هم میگن مرد ؛اخه مردی که شب عروسیش زهرماری بخوره معلوم مثل حیوون میشه خودش رو نمیفهمه ...سمت خونه راه افتادم ؛دنبالم راه افتاد لباسام رو عوض کردم ؛یه دست لباس از صندوق بیرون کشید "اینم ببر برای کبری ...الان منم حاضر میشم میام "
گفتم نه مامان شوکت هستش نیازی نیس شما بیاین !
زیر لب غرید "ابرومون رفت ؛فردا پاتختیه والله روم نمیشه بگم عروس بیمارستانی شده .‌."
غرولند کنان سمت خونمون راه افتاد ؛لباسها رو توی مشما چپوندم و سریع خودم رو به بیمارستان رسوندم ؛کبری روی تخت نشسته بود ؛
شوکت با خوشحالی گفت "الان دکترش اینجا بود گفت مرخصه "
لباسها را روی تخت گذاشتم و گفتم الان خوبی سرگیجه نداری ؟سرش رو به نشونه ای "بله" تکون داد
از اتاق بیرون رفتم تا شوکت لباساش رو تنش کنه ، حاضر که شون از اتاق بیرون اومدن توی راهرو میرفتیم شوکت با نگرانی پرسید "کسی که چیزی نفهمیده "
گفتم "فقط مامانم میدونم اونم خیال میکنه از خونریزی بستری شده "
اون روز مامانم پاتختی گرفته بود کبری با یکم سرخاب سفیداب توی مجلس حاضر شد ؛
بعد اینکه همه ای مهمونها پراکنده شدن توی اتاق با کبری نشسته بودیم جفتمون سکوت کرده بودیم حرفی برای گفتن نداشتیم هنوز فکرم درگیر بود ؛با صدای تقه ایی که به در خورد مامانم وارد اتاق شد و با خوشحالی گفت "صبور جان دیگه احتیاجی نیست از اینجا برید ؛اقا امروز به بابات گفته پسرت دستش خالیه فعلا تا سرو سامون بگیره ؛تو خونه ای خالی مدینه بشینه "
کبری انگار زیاد خوشحال نشد ؛گفتم خب اینکه خوبه فعلا همین جا میمونیم ؛کبری با قیافه ای درهم گفت "نمیشه از اینجا بریم اصلا دوست ندارم تو این عمارت باشم ؟"
مامانم نگاهی معنی داری بهم کرد و گفت" دخترم خودتون میدونید ؛ولی شوهرت فعلا دستش خالیه چن ماه بشینید تا بتونه پول جمع کنه ؛شوکت که انگار صدامون رو شنیده بود ؛سریع توی اتاق اومد و گفت "حق با مادرشوهرته ؛اینجا نزدیک مایید ؛"
 
 
جهاز مختصری که مامانم و شوکت خریده بودن رو توی اتاق چیدن ؛ رو پله ها نشسته بودم نگاهم به برگهای زرد درخت دوخته شده بود ؛کبری کنارم نشست ؛"هنوز بهش فکر میکنی ؟"
تیز نگاش کردم خنده محوی زد "شب عروسی رو میگم "
اه سردی کشیدم "چی بگم مگه میشه بهش فکر نکنم ؛تو باید از اول واقعیت رو بهم میگفتی "
_خب نگفتم که از دستت ندم میدونستم دنبال بهونه ایی برای نخواستن منی"
بلند شدم و گفتم "میرم خونه ای مامانم گفته شام اونجا باشیم "
چند قدم که برداشتم سمتش برگشتم "کبری فردا صبح باید بریم دکتر ؛باید تحت نظر دکتر باشی "
سمت خونه ای مامانم راه افتادم ؛بابام توی حیاط نشسته بود ؛کنارش نشستم "گفت صبور کبری چش بود چرا خونریزی داشت ؟اخه من رفتم یه چاقوی خونی روی زمین بود؛اگه دلت نمیخواد نگو ولی برام سوال شده به مادرتم چیزی نگفتم که نگران نشه "
گفتم بابا واقعا گفتنی نیست ...
سرش رو تکون داد و گفت "هر کی برای خودش رازهایی داره بذار راز بمونه منم ندونم بهتره؛تو پسر عاقل و خوش قلبی هستی ؛این دختر یه دردی داره هواشو داشته باش "
خمون لحظه صدای مامانم تو گوشم رنگ خورد "شما پدرو پسری چی به همدبگخ میگین "
بابام گفت "رخسنده حرفهای مردونس ؛مگه تا صبح با ززببنده جیک جیک میکردین من پرسیدم چی میگین ؟
گفتم راسی زیبنده کجاس رفته؟
بابا گفت "نه بابا خونس شوهرش چند روز گذاشت اینجا بمونه؛حرفهاش با مامانش تمومی نداره "
متعجب نگاهم رو سمت مامانم چرخوندم و گفتم "مامان طوری شده ؛رحمت نمیذاشت زیبنده بمونه !!"
لبخندی زد و گفت "خیره پسرم نگران نباش "
.....
بوی ابگوشت تو فضای خونه پیچیده بود ؛زیبنده یه گوشه دماقش رو با چارقدش گرفته بود "
مامانم سفره انداخت و دور سفره نشستیم ؛و مامانم کاسه های ابگوشت رو پر کرد و جلومون گذاشت ؛حواسم به زیبنده بود فقط با غذاش بازی میکرد یه قاشق تو دهانش چپوند و دستش رو جلوی دهنش گرفت سراسیمه بیرون دویید ...
شب کبری دو تا تشک بغل هم انداخت دستم رو زیر گردنم قلاب کردم و به سقف خیره شده بودم ؛کبری پشت بهم کرد و خودش رو به خواب زد میدونستم بیداره ؛
صبح زود بیدار شدم ؛چشمم خورد به کبری که سفره انداخته ؛با لبخند سلام داد و گفت" منتظر بودم بیدار شی باهم صبحونه بخوریم ؛خوابزده بلند شدم ابی به سرو صورتم زدم ؛بعد خوردن صبحونه گفتم" حاضر شو ببرمت بیمارستان بعدشم باید برم سر کلاسم ...
 
 
روی صندلی بیمارستان نشسته بودم کبری داخل اتاق بود؛بعد ده دقیقه دکتر صدام کرد داخل شدم و کبری شلوارش رو بالا کشید روی تخت نشست ؛
دکتر گفت خوشبختانه زخمشم خوب جوش خورده ؛مشکلی نداره ،فقط راجب اون خال که ته زائده ای گوشتیه جای نگرانی نداره خوش خیم بوده ،
کبری با نگرانی نگام کرد "چی خوش خیم بوده؟"
دکتر گفت مگه خبر ندارین ؟پرستار راجبش با همسرتون صحبت کردن سرطان پوستی خوشبختانه از نوع بدخیمش نیست ..."
با حرفهای دکتر خیالم راحت شد و کبری رو به خونه رسوندم ؛سریع به دانشکده رفتم ؛بعدشم درگیر کارهای ثبت احوال بودم با حقوق ناچیزی که میگرفتم ؛ دنبال کار دوم بود یا کاری که شیفت شب باشه ،
از خونه فراری بودم هیچ ذوق و انگیزه ای برای برگشت به خونه نداشتم ؛بعد اتمام کارم تو خیابونها پرسه میزدم ؛که خودم رو پشت در خونه دیدم ؛آقای سالاری و افسون و شوهرش از ماشین پیاده شدن درو باز کردم و به رسم احترام کنار رفتم تا داخل بشن ؛آقای سالاری دستش را روی شونه ام گذاشت و گفت " ازدواجت رو تبریک میگم پسرم ؛اگه خواستی فردا یه توک پا بیا شرکت ؛کارت دارم ...
تشکر کردم ؛افسون و شوهرش جلوتر حرکت کردن ...با حسرت فقط نگاش میکردم؛چه مستانه و دلبرانه قدم بر میداشت ؛هنوزم خیلی زیبا بود ... دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم دلیل بی مهری و بی وفاییش را بدانم ،
لب حوض نشستم آبی به دست و صورتم پاشیدم ؛
چراغ خونم روشن بود خسته روی ایوون نشستم ؛با خودم فکر میکردم آقای سالاری چیکار میتونه باهام داشته باشه.... با صدای باز شدن در؛ رشته افکارم پاره شد صدای نگران کبری تو گوشم پیچید "صبور چرا بیرون نشستی هوا سرد میچایی بیا تو ..."
بی رمق داخل خونه شدم ؛کتاب و جزوه ها رو بیهوده ورق میزدم تا خودم رو مشغول کنم ،کبری سینی چایی رو جلوم هل داد "صبور چرا راجب حرفهای دکتر چیزی بهم نگفته بودی ؟"
استکان کمر باریک رو به لبم چسبوندم "چون مطمئن نبودم دلیلی نداشت نگرانت کنم "
موهای بافته شده اش را پشت کمرش انداخت "تو هنوز دلت نمیکشه بهم نزدیک بشی ؟دیگه منم یه دختر عادی شدم چند روز دیگه زخمم خوب میشه !!"
سرم را روی متکا گذاشتم و بی حوصله گفتم "کبری بسه اصلا حوصله ای این حرفهارو ندارم دلم نمیخواد دوباره تکرارش کنی؟ "
 
 
شب خوابم نمیبرد ؛از رختخواب جدا شدم ؛ کبری تو جاش غلتی خورد و خوابزده نگام کرد ؛بیرون اومدم و توی باغ راه میرفتم ؛زیر الاچیق افسون رو دیدم که شال سه گوشی روی دوشش انداخته بود از سرما روی صندلی مچاله شده بود ؛سمتش رفتم "چیشده تو این سوز سرما بیرون بشینید "
با تعجب نگام کرد "همون دلیلی که تورو بیخواب کرده "
گفتم دلیل من خیلی واضح و مشخصه ، ولی دلیل شمارو نمیدونم "
لبهاش رو روی هم جنباند "اینکه یه عمر یکی رو دوس داشته باشی بعد بفهمی عاشق یکی دیگه است و تورو فقط به خاطر پول بابات میخواد !!"
متفکرانه نگاش کردم ؛راجب کی داری حرف میزنی!؟
پوزخند تلخی زدم "واقعا نمیدونی راجب کی حزف میزنم یا ترجیح میدی خودت رو به ندونستن بزنی "
کنارش نشستم ؛معذب شالش را روی برجستگی شکمش کشید ؛
گفتم چرا پسم زدی ؟
گفت من پست زدم یا تو ؟ تو که اصلا منو نمیخواستی ؟
عصبی گفتم "افسون تموم کن این وسط یه چیزی مبهمه چرا فک میکنی دوستت نداشتم و عاشق کس دیگه ایی بودم ؟؟
تو چشمام زل زده بود ؛قبل اینکه برام خواستگار بیاد ؛کبری رو فرستادم تا بهت بگه من حتی اگه بخوای باهات فرار میکنم ؛نمیخوام تن به این ازدواج بدم ؛منتظر جوابت بودم ؛که کبری اومد و کلا نا امیدم کرد "گفت تو بهش گفتی من تورو در صورتی میخوام که بابات بهت ارث بده نمیتونم با دست خالی باهات فرار کنم "
با شنیدن حرفهای افسون آتیش گرفتم و دود از سرم بلند شد گفتم "من همچین چیزی نگفتم ؛شب خواستگاریت کبری رو فرستادم باهات حرف بزنه؛تو بهش گفتی که منو نمیخوای و حاضر نیستی باهام حرف بزنی !!؟؟"
چشماش از تعجب بیرون زده بود...دوباره ادامه داد گفت "شب خواستگاریم؛تو اتاق نشسته بودم و گریه میکردم ؛ کبری دیس میوه رو اورد تو اتاقم و گفت "افسون یه چیزی میگمم به خاطر صبور زندگیت رو تلف نکن ؛صبور ازم خواستگاری کرده ؛ منتظر جوابمه ؛گفتم بهت بگم ؛تا خودت رو تلف نکنی ؛خیلی وقته عاشقمه"
.....
از حرص دستام میلرزید بغضم گرفته بود و زیر لب کبری رو نفرین میکردم "خدا لعنتت کنه کبری ..."
افسون نگاه خیره اش رو بهم دوخته بود "صبور اگه کبری رو نمیخواستی چرا باهاش ازدواج کردی ؟من خودم تو و کبری رو در حال بوسیدن هم دیدم ؛؟ گیرم کبری دروغ گفته باشه ؛ولی اون بوسیدنت چی بود ؟"
بلند شد و سمت عمارت راه افتاد ؛مثل ادمهای بازنده ؛فقط رفتنش رو با حسرت نگاه کردم ؛
بلند شدم و سمت خونه راه افتادم ؛کبری رو ایوون دست به سینه ایستاده بود "کجا بودی صبور ؟چرا با اون زنه خلوت کردی ؟خجالت نمیکشی تو مرد زن داری اونم یه زن شوهر دار!!؟؟
سمتش خیز برداشتم ؛به بازویش چنگ زدم...
 
 
به بازوش چنگ انداختم داخل خونه هلش دادم ؛رنگش پریده بود اب دهانش رو قورت داد "صبور چت شده دیوونه شدی مگه چی گفتم گُر گرفتی ؟؟"
از لای دندونهای قفل شده ام غریدم"کبری تو با من چیکار کردی با زندگی من چیکار کردی زنیکه ؟؟"
کثافت به افسون چی گفتی ؟من کی عاشق تو عفریته بودم !!؟
صورتش سرخ شده بود جشماش از حدقه بیرون زده بود شروع کرد به جیغ زدن و سرش رو به دیوار می کوبید ؛از دیدن کولی بازیش دستام شل شد و چند قدم عقب گرد کردم ؛سرش رو محکم به دیوار میکوبید به موهاش چنگ مینداخت و صداش رو توی گلو انداخته بود و جیغ میزد "تو چرا منو دوست نداری چرا منو نمیخوای ؛مگه اون هرزه چی داره هنوز داری بهش فکر میکنی ؟
مات و مبهوت بهش خیره شده بودم ؛
دستام را روی دهنش فشار دادم "زیر لب غریدم "چیه کولی بازی در اوردی ببند دهنت رو ؛همه رو بیدار میکنی !!"
صدای کوبیده شدن در اوند بعدش ؛صدای مامانم که میگفت "صبور مادر چیشده سرو صداتون بیرون رو برداشته چیشده نصف شبی ؟"
درو باز کردم از لای در به بیرون گردن کشیدم ؛"چیزی نیست مامان نگران نباش... "
کبری شروع کرد به داد زدن ؛رخشنده بیا پسرت رو تحویل بگیر نصف شبی تو حیاط نشسته با زن شوهردار جیک جیک میکنه ..."
سرم رو سمتش چرخوندم و با غیض گفتم "کبری خفه شو..."
با حرص دندوناش رو بهم سابید "چیه ننت اومده سرک بکشه تو زندگیمون ؛از فضولی داره دق میکنه ؛میخواد سر در بیاره خب بهش بگو چیکار کردی ... ؟"
برگشتم پشت دستم را محکم روی صوزتش کوبیدم و مامانم دستم رو گرفت عصبی داد زد "صبور چه غلطی میکنی جرا دست رو زنت بلند کردی ؟"
دست مامانم رو گرفتم از اتاق بیرون اوردمش "مامانم گفت صبور با این زن چیکار کردی ؟خب زنه غرور داره ؛تو متاهلی باید متعهد باشی افسون رو از سرت بیرون کن ؛سرم رو تکون دادم "مامان تو نمیدونی این زن دیوونس ؛ندیدی امروز چه ادایی در نیاورد ؛آدمی که از لحاظه روحی روانی سالم باشه اینجوری نمیکنه ..."
مامانم ابرو تو هم کشید بس کن صبور میخوای عیب به زنت ببندی جلو چشم خودمون بزرگ شده .."
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه oqxuw چیست?