بالاتر از سیاهی۹ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۹

بعد رفتن مامانم متکا رو برداشتم با فاصله ازش خوابیدم ؛ رو تشک نشسته بود ؛زیر لب یه چیزهایی نامفهوم رو نجوا میکرد ؛انگار با خودش حرف میزد ؛دیگه قطعا یقین پیدا کردم ؛از نظر روانی سالم نیست ؛صبح زود بیدار شدم میخواستم پیش اقای سالاری برم ؛لباس پوشیدم و بیرون زدم ؛مامانم جلوی راهم رو گرفت وگفت "صبور جان شام بیاین خونه ای ما "

 
ابرو تو هم کشیدم و گفتم "مامان نمیخواد ندیدی دیشب چه حرفهایی بارت کرد چرا خودت رو کوچیک میکنی ؟
گفت "مادر حون کوچیک چی میکنم ناراحت بود یه جیزی گفت ؛دستش رو بگیر بیار اینجا اختلافی بینمون نمونه "
خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ؛ با عجله بیرون رفتم دم شرکت که رسیدم ؛ سریع از پله ها بالا رفتم ؛ آقای سالاری توی دفترش نشسته بود ؛ سرش رو بلند کرد چشمش که بهم خورد پیش پایم بلند شد و ازم خواست بشینم ؛
گفت "صبور از بچگی میشناسمت بچه سر به زیری بودی ؛بابات همیشه بهت افتخار میکرد ؛از نمرات بالات برام میگفت ؛خدارو شکر توی درس و دانشگاه هم موفقی ؛الانم که عائله دار شدی ؛میخواسم بهت پیشنهاد بدم تو کارخونه حساابدارم بشی به کس دیگه ایی اعتماد ندارم
تو جام تکونی خوردم گفتم ؛آقای سالاری تا اونجایی که من اطلاع دارم دومادتون حسابداره ...گفت اره ولی میخوام تورو جایگزینش کنم
تو فکر فرو رفتم وظیفه ای سنگینی بود مخصوصا برای منکه هیچ سر رشته ایی از حسابداری نداشتم گفتم" شما لطف دارین ولی در حال حاضر تو ثبت احوال به صورت پاره وقت مشغول به کارم ؛بازم فکرام رو میکنم و بهتون اطلاع میدم ممنون که بهم اعتماد دارین ...
از شرکت بیرون اومدم تا شب مشغول کار و دانشکده بودم ؛دوباره باید بر میگشتم به خونه ایی که هیچ دلگرمی نداشتم ؛ به محض اینکه به خونه رسیدم ؛کبری رو بزک شده روی ایوون دیدم ؛با گونه هایی سرخ شده ؛ ابروهای کم پشتش را سیاه کرده بود؛فقط خط مداد جا مونده بود ؛لباش رو با ماتیک قرمز کرده بود رنگ ماتیک از لبش بیرون زده بود ؛از دیدن قیافه ای مضحکی که برای خودش درست کرده بود خندم گرفت و گفتم "این چه ریختیه برای خودت درست کردی شبیه دلقکها شدی...
؛لباش رو اویزون کرد خب برای تو خودم رو خوشگل کردم ،پیراهنم رو عوض کردم ؛گفتم اینایی که رو صورتت مالوندی رو پاک کن شام خونه ای مامانم دعوتیم الانم منتظره باید بریم ...
با دلخوری جلوی اینه رفت و زیر لب گفت "صبور دیشب نمیدونم یهویی چم شد وقتی تو رو با اون زنیکه دیدم دیوونه شدم رفتارهام دست خودم نبود ؛جورابم رو پام کشیدم "میرم بیرون زود بیا "
 
 
مامانم هی جلوی کبری خم و راست و میشد و ازش پذیرای میکرد انگار خودش مقصر بود و میخواست از دلش در بیاره ؛ سفره انداخت دور سفره نشسته بودیم ؛ مامانم خورشت فسنجون رو توی سفره گذاشت ؛توی بشقاب کبری ریخت و گفت "از وقتی بچا بودی عاشق فسنجون بودی ؛گفتم انروز برات درست کنم ....کبری قیافش رو کج کرد و دو قاشق به زور توی دهانش چپوند ،کنار کشید ؛مامانم هر چقدر اصرار کرد دیگه نخورد...
؛معلوم بود مامانم از رفتار کبری ناراحت شده ؛ وقتی خونه رسیدیم با دلخوری گفتم "کبری اون اداها چی بود در میاوردی چرا قیافه گرفته بودی ؛ حالا چی میشد از غذا میخوردی "
چارقدش رو در اورد و یه گوشه انداخت ...
کلافه موهاش رو از جلوی صورتش کنار زد "وای صبور ؛وقتی چشمم به صورت سوخته و چروک بابات میوفته اشتهام کور میشه "
چشمام رو ریز کردم "کبری واقعا فکر میکنی کی هستی برای کی قیافه میگیری ؛برای منی که با حال زار از انباری بلندت کردم ؛تا حالا اگه لب نزدم به کسی چیزی نگفتم فکر کردم ادمی خواستم عیبت رو جار نزنم کاری ؛نکن به همه بگم ..."
عصبی دیوونه وار شروع کرد به خندیدن ؛بلند شد و شلوارش رو با حرص پایین کشید صدا در گلو انداخت و داد زد "چشمای کورت رو باز کن و نگاه کن از کدوم ایراد حرف میزنی از ایرادی که ندارم ؟
یه عمر به خاطر این سرکوفت شنیدم یه عمر توسط ننم خوار شدم ولی نمیذارم کسی خوارم کنه؛
متاسف سرم رو تکون دادم و زیر لب گفتم "تو دیونه ایی ‌..."باز شروع کرد به داد زدن من دیونه ام اره من دیونه ام سرش رو محکم به دیوار میکوبید از خونه بیرون زدم ؛دم در خونه ای شوکت رفتم دیگه نمیتونستم تحملش کنم ؛چند تقه که به در زدم ؛؛شوکت جلوی در ظاهر شد ؛اابروهام رو جمع کردم و گفتم بیا این دختر دیوونت رو جمع کن ؛عیبش رو ازم پنهون کرده بودی ؛دیوونگیش رو چی ...بیا ببین چه اداهایی در میاره !!!
ت و دستپاچه دمپایی پوشید و دنبالم راه افتاد ؛ به خونه که رسیدیم صدای داد و بیداد کبری هنوز به گوش میرسید ؛شوکت با حرص توی خونه رفت ؛روی ایوون ایستاده بودم از لای در نگاهم خورد به شوکت ؛موهای کبری رو توی دستش گرفته بود و میکشید ؛بدن کبری ؛ مثل خمیر ورز داده شده زیر مش شوکت له میشد ؛کبری رو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم با کتک توب نمیشه دیوونه جاش توی دیوونه تونس ...بیرون رفتم ؛صدای شوکت به گوش میرسید خاک بر سر ناقصت کنم میخوای با سلیطه بازیات طلاقت بده میدونی پات به خونه ای من برسه زندت نمیذارم تازه از دستت راحت شدم یه عمر اینه ای دقم بودی ...
 
 
دیگه حالم از خودم و زندگیم به هم میخورد ؛خواستم برم بیرون یه هوایی بخورم ؛مامانم با نگرانی روی ایوون ایستاده بود ؛اشاره کرد برم پیشش ؛گفت "صبور این دختر چشه چرا هر شب جنجال به پا میکنه الانم که صداش کل خونه رو برداشته !!
گفتم والله نمیدونم فقط موندم چرا اینهمه سال متوجه دیوونگیش نشدیم ؛دلسوزانه نگام کرد "پسرم منو ببخش تو یه اشتباهی کردی ولی من نباید اصرار میکردم باهاش ازدواج کنی ؟چه میدونستم که اخلاقش عوض میشه دختر ساکتی بود ؛به ندرت با ادم حرف میزد همیشه میذاشتم پای متانت و سنگینیش ؛
اه کشداری کشیدم رو لبه ای ایوون نشستم ؛
مامانم نگاهش رو سمت خونمون چرخوند و گفت "شوکت اونجاس؟
سرم رو به نشونه ای بله تکون دادم "
گفت والله مادر جرات نمیکنم بیام میترسم خیال کنه دارم تو زندگیش سرک میکشم ؛
گفتم "راستی اقای سالاری ازم خواسته حسابدار شرکتش بشم ؛موندم چیکار کنم ؟
گفت "وای مادر کی بهتر از اقای سالاری حتما قبول کن پسرم ... بلند شدم و کمی توی حیاط قدم زدم ؛دل دماق رفتن به خونه رو نداشتم ؛روی ایوون نشسته بودم ؛از یوز یرما تو خودم مچاله شده بودم ؛بلند شدم درو باز کردم ؛کبری دستپاچه چیزی رو زیر بقچه قایم کرد ؛خودم رو به ندیدن زدم ؛
دراز کشیدم تازه چشمام سنگین شده بود ؛ احساس کردم کسی بالای سرم نشسته از لای پلکهام نگاه کردم چشمم خورد به کبری که بالای سرم نشسته بود ؛ خودم رو به خواب زدم ؛چیزایی نامفهموم زیر لب نجوا میکرد که متوجه نمیشدم چی میگه ؛
چشمام رو باز کردم سریع وحشتزده عقب رفت "گفتم بالا سر من چرا نشستی چیکار میکردی؟
سریع زیر لحاف خزیدو گفت کاری نمیکردم اونده بودم پتو روت بندازم دیدم تو خودت جمع شدی گفتم لابد سردته ...؛پتو رو با حرص کنار زدم گفتم چی داشتی با خودت میگفتی ؟
گفت وا دیوونه شدی چیری نمبگفتم ؛
صبح که بیدار شدم کبری نبود ؛بقچه رو کنار زدم ؛یه بسته قرص زیر بقچه بود ؛همون حین سایه اش پشت پنجره افتاده سریع قرص را زیر بقچه فرو بردم ؛ حتی باهاش حرف نمیزدم
صبحونه نخورده حاضر شدم و از خونه بیرون زدم ؛یه سر به شرکت اقای سالاری رفتم ؛باهاش صحبت کردم قبول کردم تا تموم شدن دانشکده ام ؛تو شرکت کار کنم ...
 
 
از شرکت بر میگشتم چشمم خورد به کبری که چادرش را دور صورتش پیچیده بود و ؛با عجله از خونه بیرون رفت ؛بهش شک کردم انگار مخفیانه یه کارایی میکرد ؛ وقتی خونه رسیدم ؛قرصهارو از زیر بقچه برداشتم ؛قرصهای قوی اعصاب و روان بود ؛ قرصهارو برداشتم و خونه ای شوکت رفتم ؛خونه نبود سمت مطبخ رفتم چند باری به در کوبیدم و صداش کردم ؛شوکت سراسیمه اومد بیرون ؛قرصهارو جلوی چشمش گرفتم نگاهش به قرصهای توی دستم افتاد ؛رنگش پرید و گفت اینارو از کجا اوردی ؟
پوزخندی زدم از من میپرسی واسه دخترته ؛
نگاهش رو ازم گرفت "بهم گفتن از اینا بخوره حالش خوب میشه؛چند ساله بهش دارو میدادم خوب بود ؛از وقتی عروسی کرده دیگه داروهاش رو نمیخوره ؛
چشمام از تعجب گشاد شده بود اب دهنم رو قورت دادم "یعنی سرخود بهش دارو دادی تجویز دکتر نبوده ؟
حق به جانب گفت "خب چیکار میکردم ؛به خاطر وضعیتش خیلی غصه میخورد ؛و ناراحت بود ؛سر همین عصبی شده بود ؛با این قرصها ارومش میکردم ؛
سرم رو متاسف تکون دادم "ظلم بزرگی در حق دخترت کردی ؛اگه میبینی مثل دیونه ها شده تقصیر خودته " رفتم پیش مامانم به لباسهای توی لگن چنگ مینداخت ؛گفتم مامان کبری قایمکی کجا میره ؛؟
سرش رو به بالا جنباند "چه بدونم پسرم لابد بیرون کاری چیزی داره چیکارش داری!؟
همون لحظه به پسره چشم رنگی قد کوتاه و نسبتا چاق نزدیک شد و سراغ بابام رو گرفت "
گفتم مامان این یارو کیه ؟ تا حالا ندیدمش ؟
گفت "مادر کارگر جدیده اسمش جعفره فک کنم هم سن خودت باشه ؛بابات دیگه مثل سابق نمیتونه کار کنه ؛این جوونم اقا اورده کمک دست بابات باشه خدا خیرش بده ؛تو همون آلونکه ته باغ میشینه ...
یه ساعت نگذشته بود که کبری با عجله وارد حیاط شد ، و عجیب و غریب رفتار میکرد ؛
بلند شدم و سمت خونه راه افتادم گفتم کجا بودی یه ساعته رفتی و برگشتی؟
چادرش را مچاله کرد و گوشه اتاق انداخت "میخواستی کجا باشم ؛بیرون کار داشتم...
گفتم باشه به هر حال فردا باید ببرمت دکتر؟
تیز نگام کرد "دکتر چی منکه دیگه خوبم "
قرصارو جلوی صورتش گرفتم "به خاطر اینا ؛چند ساله ازش میخوری ؟"
گفت ولش کن این اشغالارو ننه به خوردم میداد من احتیاجی به اینا ندارم اینجوری حالم بهتره ...
شب با صدای باز شدن در بیدار شدم ؛ چشمم خورد به کبری که پاورچین واز خونه بیرون رفت اولش فکر کردم لابد دستشویی داره ولی وقتی دیر کرد بلند شدم و پرده رو کنار زدم ؛تو تاریکی چشمم خورد بهش انگار یه چیزی رو چال میکرد ؛بعدش یه چیری از توی جوابش در آورد رو آتیش زد ؛زیر لب چیزی خوند و فوت میکرد ...
حدس زدم دنبال جادو جنبل رفته باشه...
 
 
تصمیم گرفتم به روی کبری نیارم چی دیدم میخواستم ببینم تا کجا پیش میره ؛از پشت پنجره کنار رفتم ؛نگاهی به دور و برش کرد سمت خونه قدم برداشت ؛سریع توی رختخواب خزیدم ؛خودم رو به خواب زدم ؛چند بار دورم چرخید ؛ سمت طاقچه رفت از لای پلکهام نگاش میکردم ؛کاغدی تو اب کاسه ای مسی انداخت و ؛سمتم چرخید دوباره چشمام رو بستم ؛اب کاسه رو روی تنم میپاشید و زیر لب چیزی میخوند ؛بعدشم بالای سرم نشست ،همینجوری زل زده بود بهم و نگام میکرد ، تو جام غلتی خوردم سریع ازم فاصله گرفت ؛ دراز کشید ؛
واقعا تو کارهای کبری مونده بودم ؛صبح که بیدار شدم ؛از گوشه ای چشمم دیدم از اب همون کاسه مسی توی چاییم ریخت ؛خیال کرد ندیدم ؛چایی رو سمتم گرفت ؛با دستم سینی رو پس زدم و گفتم نمیخورم ؛لباس پوشیدم و از خونه بیرون اومدم ؛ مامانم جارو به دست دو لا شده، جلوی خونه رو آب و جارو میکرد ؛زیر لب سلام دادم ،رو لبه ای ایوون نشستم و گفتم "مامان بشین کارت دارم ؟"
با تعحب کنارم نشست و گفت "چرا چشات قرمزه مگه شبو نخوابیدی؟
گفتم:مامان این کبری رو چقدر میشناسی ؟
تو فکر فرو رفت ،دختر اروم و کم حرفی بوده ؛تا اونجایی که من میدونم ؛از دست شوکتم زیاد کتک میخورد ؛گاهی وقتا تو مطبخ کمک دست منو شوکت میشد ؛ولی گاهی وقتا بدون هیچ حرفی کارو نصفه کاره ول میکرد ؛کلافه موهام رو به بالا هُل دادم ؛زیر لب نالیدم "هیچی راجبش نمیدونی مادر من ؛این دختره ؛عحیب غریب و ترسناکه ؛
مامانم گفت"صبور جان این حرف رو نزن خب عصبیه ؛ زنه احساس داره تو تحویلش نمیگیری محبت میخواد پسرم ؛نازش رو بکش ...
سرم تکون دادم گفتم مامان دختره دیوونس میگم ؛نصف شب بالای سرم میشینه ورد میخونه ؛توی حیاط دعا چال میکنه دعا اتیش میزنه ؛ات اشغال به خوردم میده ...
مامانم با چشمهای گشاد شده به بهم خیره شده بود ؛به صورت خنج کشید و با نگرانی گفت "یه موقع دعاییت نکنه مادر ؟
یعنی چی دعا به خوردت میده دختره ای دیوونه ؛جارو را روی زمین انداخت و سمت خونمون راه افتاد ؛
جلوش رو گرفتم و گفتم "مامان نرو ؛میخوام سر از کارش در بیارم ...فعلا به روش نیار ببینم تا کجا پیش میره ؛خودم رو فعلا به نفهمیدن زدم
 
 
جلوی مامانم رو گرفتم ؛دوباره به خونه برگشتم، رختخوابها رو تا میکرد نامنظم روی هم میچپوند و گفتم "پاشو کبری حاضر شو ببرمت دکتر .."
با تعجب بهم خیره شد "دکتر برای چی ؟
گفتم به خاطر اون قرصایی که میخوری ..
دستش رو سمت در خروحی گرفت و داد زد "صبور برو بیرون ؛من چیزیم نیس که ببری دکتر ؛میدونم زیر سر مادرته ؛الان چی داشت تو گوشت میخوند ؛حتما گفته من دیوونه ام ؟ با حرص سمتش رفتم
دستم را زیر چونش گرفتم و فشار دادم گفتم "فقط جرات داری یه بار دیگه اسم مامان منو بیاری "
شروع کرد به داد زدن ؛و غضبناک غرید "اگه اسمش رو بیارم چیکارم میکنی ها کتکم میزنی ؟"
دهنش رو گرفتم و هلش دادم به دیوار چسبوندمش؛با غیض غریدم" وسط حیاط چالت میکنم ؛پس برا من زبون درازی نکن فک نکن با هوچی گری و کولی بازی میتونی لال نگهم داری!!"
رنگش پرید ، و ساکت شد ؛چند روزی انگار اروم شده بود ؛
نمیدونستم توی سرش چی میگذره ؛شب پشت بهش خوابیده بودم رو شونه ام زد و گفت "صبور مبخوام مامانت رو دعوت کنم خونمون ؛بگو فردا شام اینجا باشن "
زیر لب گفتم نیازی نیست دعوتشون کنی ....
شونم رو گرفت و سمت خودش چرخوند "نه احساس میکنم یه مدت رفتارم با مامانت خوب نبوده خب حق بده تو مادرت رو بیستر از من دوست داری ؛ خب منم بهش حسودیم میشد؛چشمام رو بستم و گفتم باشه خودت دعوتش کن به ننه شوکتتم بگو بیاد ؛گفت نه نمیخواد به اونا نمیگم ؛
فرداش وقتی از سرکار برگشتم بوی ابگوشت توی خونه پیچیده بود ؛
مامانم و بابام شب اومدن ؛
دور سفره نشسته بودیم ،کبری نشسته بود سر دیگ میخواست غذا بکشه ؛بهش اعتماد نداستم زیر چشمی میپایدمش ؛سمت طاقچه رفت و کاسه مسی رو برداشت ؛مثل برق گرفته ها از جام پریدم و سمتش خیز برداشتم مامانم با تعجب نگام میکرد ؛؛با حرص کاسه رو از دستش بیرون کشیدم و در و باز کردم اب رو توی حیاط پاشیدم ؛صورتش از عصبانیت برافروخته شده بود ؛دندوناش رو بهم سابید و با غیض گفت "چرا اینکارو کردی ؟ صورتم رو سمت گوشش بردم با صدای ارومی گفتم "دست از پا خطا کنی سه طلاقت میکنم ؛دور برداشتی فک میکنی چه خبره ؟
چه کوفتی میخولستی تو غذا بریزی.. ها؟
یه لحظه انگار وار رفت ؛دیگه هیچی نگفت ؛
از نگاههای مامان بابام میفهمیدم انگار متوجه چیزی شدن ولی حرفی نمیزدن ...
 
 
یه مدت گذشته بود و حسابی توی شرکت جا افتاده بودم ؛امین و دست راست اقای سالاری بودم ؛همه حساب کتابهای شرکت رو دوش من بود؛این وسط اختلافی بین اقای سالاری و شوهر افسون پیش اومد از شرکت جدا شد و برای خودش کار جداگونه ای راه انداخت ؛منو به عنوان معاون خودش معرفی کرد از این بابت خوشحال بودم
تو این چند ماه کبری خیلی گوشه گیر و ساکت شده بود تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم و کبری بدم ؛قبل اینکه خونه برم یه دسته گل و با یه قوطی شیرینی خریدم ؛
در زدم و گلارو از لای در به داخل بردم ؛کبری تو چهارچوب در ظاهر شد غافگیرانه گلارو از دستم بیرون کشیدو با تعجب بهم خیره شد ؛خنده ای محوی زدم و گفتم اونجوری نگام نکن بذار بیام تو برات توضیح بدم ؛از جلوی در کنار رفت و خودش رو مشغول خلال سیب زمبنی ها کرد ؛خسته به پشتی تکیه دادم و گفتم "توی شرکت معاون شدم ؛به خاطر همین گفتم شیربنی بگیرم و باهم جشن بگیریم ؛
بدون هیج تغییری توی صورتش با لحن سردی گفت "که چی بشه چه سودی برای تو داره که معاون شدی ؟
گفتم خب یه سمت جدیده از طرفی حقوقم بالاتر میره ...
انگار اصلا براش مهم نبود بلند شد و سیب زمینیارو توی روغن داغ ریخت ؛گفتم حقوقم که زیاد بشه میتونیم از اینجا بریم خونه اجاره کنیم ؛تیز نگام کرد " چشماش رو گشاد کرد ؛هیچ جا نمیربم همین جا میمونیم "
گفتم خب خودت میخواستی اینجا نباشیم دلت میخواست مستقل باشی ؛
حینی که نگاهش رو به ماهی تابه دوخته بود گفت "دیگه نمیخوام جایی برم ..."
رفتم پشت سرش ایستادم موهای لخت بلندش را از پشت گردنش کنار زدم صورتم رو پشت گردنش فرو بردم و با صدای ارومی گفتم "میخوام یه فرصت به خودم و خودت بدم ؟؛باید زندگیمون رو از نو بسازیم ؛؟
سر به عقب جنباند به وضوح رنگش پریده بود بریده بریده گفت "فعلا نه ؛نمیخوام بهم نزدیک بشی قبلا تو نمیخواستی الان من نمیخوام..پس صبر کن "
خودم رو عقب کشیدم و گفتم باشه خودت مبدونی ..!!
کبری کاسه ایی زیر نیم کاسش بود ؛تا یه ماه پیش برام هلاک ولی الان ازم دوری میکرد ...
 
 
نیمه های شب بود با صدای جیغ در؛ چشمام رو گشودم ؛تو تاریکی چشمم خورد به کبری که از خونه بیرون رفت ؛گفتم لابد میره دست به اب بشه ؛دوباره بدون اینکه بفهمم خوابم برد ؛ دوباره از خواب پریدم چشمم به جای خالی کبری افتاد ؛ بلند شدم نگاهم سمت ساعت دیواری چرخید ساعت سه بامداد بود ؛
چن بار صداش کردم ؛ولی انگار خونه نبود ؛بلند شدم کتم را روی دوشم انداختم ؛از در به بیرون گردن کشیدم ؛نگاهم رو توی حیاط دواندم ؛دمپایی پوشیدم سمت توالت رفتم چن بار صداش کردم انگار اونجا نبود؛نگرانش شدم سراسیمه سمت خونه ای شوکت راه افتادم ؛همینطور بی قرار دور و برم را نگاه میکردم که صدای خش خش شنیدم ؛با ترس ایستادم ؛دنبال صدا گشتم ؛
صدا از پشت درختهای پرتقال بود ؛با قدمهایی اروم جلو رفتم تو تاریکی سایه سفیدی دیدم که سمت خونه میرفت ؛جلوتر رفتم صداش کردم کبری تویی؟
توی جاش ایستاد ؛نزدیکتر رفتم خود کبری بود ؛با دیدن من جا خورده بود و حرف نمیزد ؛گفتم نصف شب از کجا داری میای ؟
وحشت زده ؛"به تته به پته افتاد جایی نبودم ؛خواب بودم یهو احساس خفگی بهم دست داد اومدم بیرون قدم بزنم هوا بخورم ؛الان حالم بهتره دیگه "
موشکافانه نگاهی به سرتاپایش انداختم ؛
زیر لب گفت "نمیدونم چم شده خودمم نفهمیدم چرا اومدم بیرون ؛همبنجوری بی هدف راه میرفتم به حرفهات فکر میکردم ؛باورم نمیشه که منو پذیرفتی و میخوای باهام باشی"
...
نمیدونم چرا حرفاش رو باور نمیکردم؛ انگار یه چیزی رو ازم پنهون میکرد ؛گفتم میخواستی هوا بخوری تو حیاط مینشستی ؛داشتی از ته باغ میومدی !!
گفت وا تو به من شک داری صبور الان این حرفها یعنی چی ؟
گفتم والله رفتارات مشکوکه هر کی باشه شک میکنه؛گفتم لابد دوباره هوایی شده باشه ،
گفتم فردا بیا یه سر بریم دکتر؛چرا باید نصف شب اینجا باشی ادم عاقل که همچین کاری نمیکنه ...
 
 
سفره ای صبحونه جلوم پهن بود ؛چایی تلخ رو سر کشیدم ؛ بلند شدم و کتم را پوشیدم ؛کبری سریع کره لای نون مالید و سمتم گرفت ؛لقمه رو توی دهانم گذاشتم حینی که از در بیرون میرفتم صدام رو تو هوا ول دادم ؛کبری بعد ظهر حاضر باش میخوام ببرمت جایی...
از خونه بیرون زدم و نگاهی به ساعت مچیم انداختم واقعا دیرم شده بود ؛ مامانم قالیچه وسط حیاط پهن کرده بود و میشت؛ زیر لب سلام دادم و رد شدم صدای مامانم تو گوشم زنگ خورد ؛صبور وایسا کارت دارم ؛سر به عقب جنباندم و گفتم مامان دیر شده بعدا حرف میزنیم ؛مجال حرف زدن به مامانم ندادم با قدمهای تند دور شوم ؛
وقتی به شرکت رسیدم صدای داد و بیداد اقای سالاری توی شرکت پیچیده بود ؛انگار پشت تلفن با یکی دعواش شده بود توی اتاقم رفتم ؛اقا جلیل سرایدار چایی رو روی میزم گذاشت و گفت "اقا با عجله بیرون رفت ؛ازم خواست بهت بگم حواست به شرکت باشه ؛"
جلیل سرش رو جلو اورد و گفت "مثل اینکه دختر اقای سالاری فارغ شدن ؛از طرفی با دومادشم اختلاف داره ...الانم پشت خط دومادشون بود ‌..
مات تو چشماش خیره شدم ؛احساس میکردم قلبمم از جاش کنده شده ..
دیگه ادامه حرفهاش رو نمی شنیدم ؛ افسونم عشق من مادر شده بود ؛نمیدونستم براش خوشحال باشم یا حسرت بخورم که نصیب خودم نشده ...تا شب فکرم درگیر بود و ظهر هم خونه نرفتم ؛در حیاط رو باز کردم ؛سمت خونه ای خودم راه افتادم ؛
یه لحظه یاد مامانم افتادم گفتم برم خونشون ببینم چیکارم داشته ،چند تقه به در زدم و وارد شدم ؛مامانم کنج خونه کز کرده بود و بابام خونه نبود ؛روبروش نشستم و گفتم "چیشده مامان چرا قیافت درهمه ؟
گفت چیزی نیست مادر یکم ناخوش احوالم ؛
گفتم صبح انگار کارم داشتین چون عجله داشتم نتونستم حرفهاتون رو بشنوم ،
گفتم والله چی بگم مادر راجب زنته ؟
متعجب پرسیدم "راجب کبراس!!؟
سرش رو تکون داد اره مادر ؛دیروز ظهر تو حیاط بودم ؛یه لحظه کبری رو دیدم از خونه بیرون رفت ؛ بعدش که برگشت دیدم یه سر رفت ته باغو زود برگشت خونتون ؛آش رشته درست کرده بودم به کاسه ریختم و براش بردم گفتم بیرون بوده حتما ناهار نداره ، چن بار در زدم باز نکرد ؛از پنجره نگاه کردم ؛والله چی بگم ؛زنه نشسته بود ؛انگار با یکی حرف میزد؛ هر چقدر نگاه کردم جز خودش کسی خونه نبود ؛آش و گذاشتم پشت درو اومدم ؛
تو خونه بودم که در زدن ؛دیدم کبراس ؛کاسه ای آش هم دستش بود ؛آش و ریخت رو وسط خونه رو قالیچه و گفت :تو میخوای منو چیز خور کنی ؛اینارو برام میاری ...درو کوبیدو و رفت ...
مامانم با بغض گفت "احه جرا من باید چیز خورش کنم ...؟؟
 
 
کنار مامانم نشستم و دستاش رو فشردم ؛گفتم "مامان جان از دستش ناراحت نشو ؛کبری مریضه ؛رفتارهاش دست خودش نیست "با گوشه ای چارقدش اشکاش رو پاک کرد و با نگرانی نگام کرد "یعنی چی مریضه خدا بد نده چیزی شده ؟گفتم نه مریض جسمی نیست مریضی روانی داره ..
به صورتش خنج کشید و گفت خاک به سرم کبری روانیه ؟
گفتم والله کاراش دست خودش نیست ؛توی فکر فرو رفت چشماش رو ریز کرد "صبور جان من نمیخواستم بهت بگم ولی بابات که داشته زمین رو اب میداده کبری رو ؛نصف شب ته باغ دیده "
گفتم دیشب؟
گفت نه مادر چند شب پیش...
والله برا ماهم عجیب بود من زن گنده میترسم شب تو حیاط برم اون وقت این تا باغ میره ؛دلسوزانه نگام کرد و نمیدونستم طفلک مشکل روانی داره
واقعا خودم مونده بودم ؛مامانم گفت "به شوکت بگبم ببینم اون چی میگه ؟بلند شدم و گفتم نه نمیخواد ؛قرار بود امروز ببرمش دکتر ؛که نشد اگه شد فردا میبرمش ...
خداحافظی کردم بیرون اومدم ؛خونه که رسیدم کبری خونه نبود و چراغای خونه خاموش بود ؛ متکا روی هم انداختم و دراز کشیدم ؛کبری درو باز کرد و چادرش رو از سرش کند ؛گفتم کجا بودی چرا دیر کردی ؟ کتری رو روی گاز گذاشت و گفت خونه ای ننه بودم ؛یه وقت نگاه بیرون کردم دیدم هوا تاریکه ...
نگاهی به چادرش کردم و گفتم "از کی تا حالا دو قدم راهو چادر سر میکنی ؟
دستپاچه گفت "چیه داری تجسس میکنی معلومه چت شده ؟
حرفاش باورم نمیشد دروغگوی ماهری هم نبود؛بعد شام میل بافتنی رو دستش گرفت و گفت "قرار بود بیای دنبالم بریم بیرون؛ هر چقدر منتظر موندم نیومدی ؛حینی که رادیو رو به گوشم چسبونده بودم و موجش رو تنظیم میکردم گفتم "شرکت کارم زیاد بود نشد بیام "
دستش رو جلوی دهنش گرفت و خندید
وقتی نگاه متعجبم رو دید گفت "حتما اقا نبودن کارا افتاده گردنت ؛اون زنیکه هرزه بچش به دنیا اومده ؛اوه ببخشید عشق سابقت "
با غیض گفتم "مراقب حرف زدنت باش ؛اگه باز کلمه ایی راجبش بگی من میدونم و تو "
کف دستاش رو بالا گرفت و با فاصله روی سرم فرود اورد و گفت "خاک بر سرت که هنوزم سنگ اون هرزه رو به سینت میزنی "
زیر لب گفتم خفه شو نمیخوام با ادم مریضی مثل تو دهن به دهن بشم ؛
غرولند کنان ؛ زیر لب چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم ؛
گفتم خاموش کن بخوابم صبح زود باید سر کار باشم ؛حتی به خودش تکونی نداد بلند شدم و برق رو خاموش کردم ؛
بیدار بودم و منتظر بودم کبری از خونه بیرون بزنه ؛سر ساعت سه بیدار شد و بالای سرم ایستاد و نگام کرد انگار میخواست مطمئن بشه که خوابم ،بعدش پاورچین پاورچین سمت در رفت از لای پلکهای نیمه بازم نگاش کردم ؛آروم درو بستو و بیرون ..
 
 
تو تاریکی دنبالش راه افتادم ؛لحظه ای توی جاش ایستاد و دور و برش را نگاه کرد ؛ پشت درخت خودم رو پنهون کردم ؛مجبور بودم با فاصله دنبالش راه برم ؛همه جا تاریک و برهوت بود و چشم چشم رو نمیدید ؛وسط باغ بودیم با هر قدمی که بر میداشتم صدای خش خش برگها بلند میشد؛ ترسیده بودم؛ صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم ؛انگار (شک کرده بود هر از گاه می ایستاد و توی تاریکی جشم میدواند ؛
وقتی راه افتاد دوباره با احتیاط دنبالش راه افتادم ؛دمپایی به پام بود ؛ناگهای چیز تیزی توی پام فرو رفت و بی احتیار آخ بلندی گفتم ؛با وحشت سر به عقب جنباند ؛متوجه من شده بود نزدبکم شد و با غیض نگام کرد ؛؛زیر لب غرید "چرا دنبالم راه افتادی ؟"
نفرت و خشم از نگاهش ساطع میشد و با حرص دستش را سمت پام برد و میخ لعنتی رو بیرون کشید ؛ چارقدش رو در اورد دور پام پیچید و گره زد ؛
گفتم معلومه نصف شبی اینجا چه غلطی میکنی ؟
تیز نگام کرد "اومدم قدم بزنم..."
گفتم نصف شبی یادت افتاده قدم بزنی ؟
یه جور خاص نگام کردم ؛
نمیدونم چرا از حالت چشماش ترسیدم ؛
پورخند تلخ و کریهی زد "نکنه خیال کردی اونا میذارن دنبالم بیای؟"
با تعجب گفتم راجب کی داری حرف میزنی ؟
همینطور که لنگ لنگان میرفتم سر جاش ایستاد؛ با ترس و دور و برش رو نگاه کرد و گفت "اونا همه جا هستن ..."
واقعا تو اون حالت یه زن دیوونه به نظر میرسید ؛
خونه که رسیدم تو جام دراز کشیدم کبری پشت به من خوابید ؛
صبح زود بیدارش کردم ؛
از لای چشمهای خوابزدش نگام کرد و گفت چی میخوای ؛گفتم پاشو میخوام ببرمت دکتر ...
پشت بهم کرد برو اونی که دکتر نیاز داره تویی نه من ؛ گفتم اونی که مثل دیونه ها نصف شب از خونه بیرون میزنه تویی نه من پاشو کبری لج نکن ... بلند شدو توی جاش نشست و داد زد هیچ جا نمیام ؛نمیتونی بهم انگ دیوونگی بزنی و طلاقم بدی ؛کور خوندی ؛ابنا نقشه ای اون ننته که چشم دیدن منو نداره ؛
کلافه دکمه های پیراهنم رو بستم گفتم تو یه دیونه ای متوهمی ...
صداش رو اروم کرد و با چشمای درشت شده گفت من دیوونه نیستم ؛من خودم شنیدم رخشنده تو گوشت میخوند که من دیوونم ؛ تو خبر نداری وقتی خونه نیستیم میاد وسایلای خونمون رو به هم میریزه ...
دیگه واقعا از دست توهماش داشتم دیوونه میشدم از خونه بیرون زدم نزدیک در حیاط بودم که در باز شد تو چهارچوب در چشمم خورد به افسون با نوزادی که تو بغلش بود ؛با رنگ و رویی زرد با قدمهایی اروم وارد حیاط شد ؛زیر لب سلام دادم هول شده بودم سرم پایین بود ؛ اقای سالاری دست افسون رو گرفته بود ؛سریع ساک رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم بذارید کمکتون کنم..
 
 
افسون روی تختش دراز کشید نوزاد روی دستش خواب بود اقای سالاری رفت دنبال سیمین خانوم ولی انگار خونه نبود ؛افسون لبای ترک خوردش رو تکون داد و گفت "نگاش کن چه خوشگله ؟
خم شدم و نگاهم رو به صورت کوچیک و سرخش دوختم اروم زیر لب گفتم "درست عین مادرش .."
افسون سرخ و سفید شد و
همان حین بچه شروع کرد به جیغ زدن بچه رو بغل کردم اروم روی دستام تاب دادم گفتم "فک کنم گشنشه شیر میخواد "
بچه رو سمتش گرفتم "من دیگه میرم،چند قدم نرفته بودم دوباره برگشتم گفتم راسی اسمش رو چی میذاری ؟،لبخند محوی زد و گفت " تو دوس داری چی بذارم "
جا خوردم بی اختیار گفتم "گیسو ..."
افسون مات تو چشمام خیره شد و هاله ای اشک چشماش رو پوشوند "لباش رو هم جنباندو و گفت "گیسو دختر ارزوهای منو تو ؛چقدر باهم خیال بافی کرده بودیم ،چقدر با این اسم زندگی کرده بودیم "
با حسرت نگاش کردم ؛همیشه دلم میخواست وقتی دختر دار شدیم شبیه افسون باشه ؛حالا افسون دختر دار شده بود دختری که شبیه عشق من بود ولی دختر من نبود ... با قدمهایی تند از خونه بیرون زدم ...
دلم گرفته بود انگار کوه غم روی دلم تلنبار شده بود ؛
انگار اسمون هم درد من رو فهمیده بود شروع به غرش کرد و قطرات بارون روی سرو صورتم فرو ریخت بغضم گرفته بود اشکام رو با بارون یکی کردم ...
اون روز تا شب دمق بودم و حال نداشتم ؛هر ازگاه باعث و بانیش رو زبر لب نفرین میکردم ؛ اصلا نفهمیدم کلاسام رو چجوری گذروندم ؛ بی هدف راه میرفتم و دل و دماق رفتن به خونه رو نداشتم ؛به کوچه که رسیدم ؛یه زن بغل دیوار مچاله شده بود ؛زیر چشمی نگاش کردم چهره ای اشنایی داشت با چادر رنگ و رو رفته ایی که روی سرش زار میزد ؛ با دیدن من دستپاچه بلند شد و سمتم اومد؛تارهای سفید میون موهای خرماییش به جشم میخورد وگفت "آقا شما برای این خونه اید؟؟
گره ای بین ابروهام انداختم و گفتم بله خانوم چطور مگه ؟
انگار سالها میشناختمش تیز تو چشماش نگاه کردم چقدر این نگاه و این چشمها برام آشنا بود ؛
گفتم خانوم من شمارو میشناسم ؟؛سرش رو به نشونه "نه"تکون داد و زیر لب نالید "نه پسرم من مادر افسونم "
درو باز کردم و گفتم خب بفرمایید داخل چرا اینجا وایستادید ؛
انگار ترسیده بود گفت "نه پسرم خانوم بفهمه اومدم پی افسون خیلی ناراحت میشه ؛همیشه دورادور حواسم بهش بوده ؛خیر ببینه مدینه رو برای افسونم مادری کرد؛از وقتی مدینه رفته نمیتونم ازش خبر بگیرم ؛امروز فهمیدم بچش دنیا اومده ؛دلم میخواست پیشش بودم و براش مادری میکردم ...
دستپاچه با دستهای ترک خورده ای لاغرش گره ای چادرش رو باز کرد و یه گردنبد طلا بیرون اورد..
 
 
گردنبد رو دستم گرفتم ؛گفتم خب بگم کی داده ؟
نگاهش رنگ غم گرفت "پسرم خودش میفمه از طرف منه "
همان حین ماشین آقای سالاری جلوی در ترمز کرد
زن بیچاره دستپاچه چادرش رو دور صورتش پیچید دولا شده دور شد ؛
اقای سالاری از ماشین پیاده شد
زیر لب سلام دادم ؛حینی که نگاهش پشت سر زن کشیده میشد نگاهش رو ریز کرد و گفت "این پیرزنه کی بود ؟؟"
ناخوداگاه لبخند تلخی روی لبم نشست "گفتم پیرزن نبود ؛چرخ روز گار کمرش رو خم کرده ؛سرش رو تکون داد و گفت انگار قیافش به نظرم آشنا اومد ؛وارد حیاط شد
منم سمت خونه ای مادرم راه افتادم ؛چند تقه به در زدم و وارد شدم ؛ مامان و بابام نشسته بودن گردو و انجیر و کشمش خشک توی بشقاب جلوشون بود ؛صدای قلقل سماور ؛با عطر چای کوهی تو خونه پیچبده بود ؛
سلام دادم بغل دست بابام تکیه به متکاهای رو هم سوار شده ؛نشستم ؛
مامانم استکان چاییم رو پر کرد و جلوم سر داد و گفت "بخور مادر تازه دمه خستگیت در میره "
هنوز فکرم درگیر مادر افسون بود ؛گفتم مامان "امشب میری پیش افسون ؛اومده اینجاس ..
لخندی روی لب مامانم نشست و گفت "اره عزیزم میدونم ابنجاست ماشالله دخترش مثل سیب سرخ میمونه ؛خودم براش خاگینه درست کردم ؛و بردم شیرش کمه بچه بی قراری میکنه سیر نمیشه ...
گردنبد و رو اویزون شده جلوی چشمای مامانم گرفتم گفتم اینم بده به دخترش ؟
ابرو تو هم کشید و با گلایه گفت "پسرم بچسب به زندگیت افسون رو از سرت بیرون کن ؛با همین کارات زنت دیوونه شده ...
گفتم مادر من هدیه مال من نیست ؛مادر افسون دم در داد تا بدیم بهش ؟
گردنبد رو از دستم گرفت و نگاهی به بابام کرد و گفت "طفلک تو حسرت بچش پیر شده ؛شوکت میگه سیمین خانوم نذاشته حتی یه بار بچش رو ببینه ؛طفلی افسون که محبت مادر به دلش مونده"
بابام نعلبکی رو به لبش چسبوند و گفت "حالا کادو رو بده به افسون خانوم ؛اگه خودش بخواد میره دنبال مادرش "
بلند شدم رفتم خونه ؛طبق معمول چراغای خونه خاموش بود ؛ و کبری هم خونه نبود ؛اومدم رو ایوون ؛
چشمم خورد به شوکت که از مطبخ بیرون اومد ؛جلوتر رفتم و گفتم "کبری نمیدونی کجاست ؟
یه لحظه تو فکر فرو رفت و بعد دستپاچه گفت خونه ای ماست پیش باباشه....
گفتم باشه پس بهش بگو منم شام میرم خونه ای مامانم ؛
دوباره به خونه برگشتم ؛مامانم سفره انداخت و شام خوردیم ؛بعد شام بلند شد و گفت "امانت مردم دستمونه ؛مادر من یه سر میرم پیش افسون خانوم ؛کادوی مادرشم میرسونم دستش ‌...
 
 
یه ساعتی گذشته بود و منتظر مامانم بودم ؛نمیدونم چرا اینقدر مشتاق فهمیدن عکس العمل افسون بودم ؛بابا تکیه به متکا ؛در حال چرت زدن بود ؛بلند شدم و گفتم "؟من دیگه میرم از مامان هم خبری نشد ...خداحافظی کردم و بیرون اومدم ؛سمت خونمون راه افتادم یهو مامانم جلوم ظاهر شد رو ایوون خونم نشستیم ؛مامانم ،نگاهش رو سمت خونه چرخوند و گفت کبری خونه تنهاس ؟
گفتم "خونه ای شوکت بوده فک کنم الان اومده خونه"
گفتم مامان چیشد گردنبندو دادی افسون ؟
گفت اره مادر ؛به محض اینکه گرنبندو دید و با بغض گفت مال مامانمه ازش پرسیدم از کجا فهمیدی ؛به گرنبند روی گردنش اشاره کرد و گفت چون لنگه ای گردنبند منه ؛وقتی من به دنبا اومدم؛بابام دو تا گرنبند جفت هم خریده ؛یکیش رو گردن مامانم انداخته یکیش رو گردن من...
گفتم حالا چرا اینقدر دیر کردی ؛اه جانسوزی کشید "بی مادری خیلی سخت؛مادر هر چی باشه دلسوزه ؛والله دختر بیچاره تنها تو اتاق مونده ؛سیمین خانومم معلوم نیست کجاس؛بچه بی قراری میکرد ؛ رفتم مطبخ براش کاچی درست کردم و براش بردم ؛ازش خواستم بخوابه بچه رو خوابوندم و اومدم ...
بلند شد و گفت صبور جان من برم خونه باباتم تنهاس ؛زنت مریضه تنهاش نذار ؛مادر جان بهش محبت کن اونم همین رو ازت میخواد ...سمت خونه راه افتاد.
توی خونه رفتم ؛ کبری خوابیده بود ؛یه متکا رو زمین انداختم و دراز کشیدم ،
خیلی خسته بودم ؛به محض اینکه چشم رو هم گذاشتم خوابم برد ؛
نصف شب از خواب بیدار شدم کبری توی جاش نبود ؛ سریع از خونه بیرون اومدم ؛تو تاریکی چشمم خورد کبری؛ سمت عمارت میرفت ؛دوییدم از پشت به لباسش چنگ انداختم و با غیض گفتم کجا میری نصف شبی تو عمارت چیکار داری؟حالت نگاهش ترسناک بود ؛لبخندی زد و گفت "مگه دیشب مامانت نمیگفت بچه گریه میکنه ؛چشماش و درشت کرد و دستش را سمت گوشش برد و گفت "گوش کن بچه داره گریه میکنه میخوام برم بغلش کنم گریه نکنه گناه داره بچه ...
دستش رو کشیدم دندونام رو با حرص رو هم سابیدم "کبری نزدیک افسون و بچش بشی خودم میکشمت ..."
قیافه ای مظلومی به خودش گرفت ؛چرا اینجوری میگی مگه من چه ازاری براشون دارم ؟
سمت خونه کشیدمش ؛
فردا صبح ش؛دم در خونه ای شوکت رفتم با مشت محکم به در کوبیدم ؛شوکت سراسیمه پشت در اومد ؛با ابروهای گره خورده گفتم "بیا دخترت رو ببر حواست بهش باشه ؛من دیگه از دستش عاجز شدم ؛همش نگران اینم که بلایی سر خودش بیاره ؛الانم از این میترسم سر افسون و بچش بلایی نیاره !نصف شب به زور اوردمش خونه داشت میرفت داخل عمارت.
به صورتش چنگ انداخت "خاک به سرم به اونا چیکار داره دیگه... ؟
 
شوکت با چیزهایی که راجب کبری شنید ؛ناامیدانه روی سرش کوبید؛ زانوهاش خم شد رو پاشنه ای در فرود اومد ؛
گفتم فک نکنم جیزایی که که شنیدین براتون تازگی داشته باشه ؛من شناختی ازش نداشتم یه عمر دخترت بوده میدونستی دخترت مریضه یه کلمه حرف نزدی ...
نگاه غمزده اش رو به زمین دوخته بود دستاش قاب صورتش شده بود و زیر لب نالید "اخه من چه خاکی تو سرم بریزم ؛این بچه جنزدس ؛دست خودش نیس"
واقعا از حرفهای شوکت دهنم باز مونده بود ؛گفتم "جنزده چیه خانوم دخترتون مریضه ؛همه رو دشمن خودش میدونه خیال میکنه همه دارن علیهش توطئه میکنن ؛تا الانم طلاقش ندادم از رو دلسوزی بوده !!
میگم شاید با دارو و درمان خوب بشه ؛الانم تنها کاری که میتونی بکنی بیا راضیش کن ببرمش دکتر ؟
شوکت دست به زانو بلند شد و لنگ لنگان دنبالم راه افتاد ؛خودم رو ایوون ایستادم و شوکت داخل خونه رفت ؛صدای دادو بیداد و کبری ؛نفرینهای شوکت شنیده میشد ؛سرو صداشون خوابید بعد ده دقیقه کبری چادر به سر روی ایوون بود ؛قیافش رو کج کرده بود ؛دو تایی باهم راهی مطب دکتر شدیم ؛
تو راهرو منتطر بودیم تا نوبتمون بشه ؛با صدای منشی سر بلند کردم ،اشاره کرد که بریم داخل ؛ روبروی دکتر نشستیم ؛دکتر اقای جا افتاده ؛باموهایی جو گندمی که وسط سرش خالی از مو بود ؛شروع کرد به سوال کردن ؛کبری با کلماتی کوتاه بله و خیر جوابش رو میداد و گاهی وقتا از جواب دادن طفره میرفت ؛از من خواست تا بیرون منتطر باشم ؛از اتاق بیرون رفتم و تو راهرو منتظر نشستم ؛کبری از اتاق بیرون اومد ؛ازش خواستم بشینه تا با دکتر حرف بزنم و برگردم ؛پیش دکتر رفتم ؛دکتر یه سری سوال راجب رفتارهای کبری ازم پرسید ؛خیلی جدی گفت که نشونه ای بیماری اسکیروفرنی داره ؛احتمال داره به خودش یا اطرافیانش صدمه بزنه ؛ دارو نوشت تا موقت استفاده کنه ؛
وقتی گفت بیماریش شدیده خودم ترسیدم
تو راه برگشت به خونه ؛بردمش جیگرکی ؛سرش پایین بود ؛به زور چند لقمه تو دهانش گذاشت ؛
به خونه که برگشتیم شوکت دم در حیاط منتظرمون بود سراسیمه جلو اومد و با نگرانی راجب وضعیت کبری پرسید ؛
حرفام که تموم شد ؛ زیر لب گفت دکتر ها هیچی حالیشون نیست بچه ای من جنی ؛مریضی هم نداره ؛مقصرش منم ؛که به جای دارو درمان برای بچه دار شدن دست به دامان دعانویسها شدم .
 
 
شب خواب بودم ؛نصف شب با صدای کوبیده شدن در از خواب پریدم ؛ کبری بلند شد تو جاش نشست سریع بلند شدم و درو باز کردم چشمم به قیافه ای پریشون افسون افتاد درو بستم و با تعجب گفتم چیشده این وقت شب ابنجایی اتفاقی افتاده ؟
با نگرانی گفت "صبور تورو خدا بابام حالش خوب نیست باید ببریمش بیمارستان ؛جز تو کسی به ذهنم نرسید!
گفتم برو عمارت الان میام ؛سریع لباس پوشیدم کبری عصبی گفت "کجا میری ؛به ما چه ربطی داره ؛مگه کس دیگه ایی نیست که تو میخوای ببریش؟
بی توجه به کبری بیرون زدم ؛سمت خونه بابام رفتم ؛مامانم با نگرانی درو باز کرد بریده بریده گفتم "مامان!! اقای سالاری حالش خوب نیست ؛باید ببریمش بیمارستان!
با بابام سمت عمارت دوییدیم ؛، افسون بچه بغل بالای سر اقای سالاری ایستاده بود و اشک میریخت ؛سیمین خانوم ، اشفته توی سالن دور خودش میچرخید ، اقای سالاری بی حال روی مبل افتاده بود ؛
بلندش کردیم و توی ماشین بردیم؛سیمین خانوم صندلی عقب کنار جسم بی جون اقای سالاری نشست ؛بابام پشت فرمون بود و سمت بیمارستان حرکت کردیم ماشین به قدری تند میرفت انگار چرخ های ماشین رو هوا حرکت میکردن ...
اقای سالاری رو اتاق عمل بردن ؛ سیمین خانوم با کفشهای پاشنه بلندش نگران توی راهرو قدم میزد نگاه نگرانش رو به اتاق عمل دوخته بود بابام رو به زور راضی کردم به خونه برگرده ؛پنج دقیقه ای از رفتن بابام نذاشته بود ؛یاد کبری افتادم ؛با عجله بیرون بیمارستان دوییدم و ولی از بابام خبری نبود ؛
نگران افسون و دخترش بودم مخصوصا الان که خونه تنها بودن میترسیدم کبری سر وقتش بره ،سمت پذیرش بیمارستان رفتم ؛ازشون خواستم تا یه تلفن بزنم ؛پرستار با اکراه گوشی تلفن رو سمتم هل داد و از بالای عینکش نگام کرد و گفت "لطفا فقط کوتاه باشه "
گوشی رو برداشتم یه لحظه یادم افتاد شماره ای عمارت رو ندارم ؛با قدمهایی تند دوباره به طبقه ای بالا رفتم ؛سیمین خانوم روی نیمکت نشسته بود و سمتش رفتم و گفتم "ببخشید شماره ای عمارت رو میخواستم ؛یه کاری با منزل داشتم واجبه حتما باید تماس بگیرم ؛با تردید شماره تلفن روتکرار کرد ؛تشکر کردم ؛با عجله پایین دوییدم زیر لب شماره رو تکرار میکردم تا فراموش نکنم ؛با عجله شماره رو گرفتم ؛ مضطرب پام رو زمین میکوبیدم منتظر بودم جواب بدن ؛
یه لحظه صدای کبری تو گوشی پیچید!
انگار به یکباره قلبم ایستاد و داد زدم اونجا چیکار میکنی ؟
با اعتراض پرستار صدام رو پایین اوردم ؛با غیض غریدم ؛کبری افسون کجاست اونجا چه غلطی میکنی ؟؛نفسهای صدا دارش از پشت خط شنیده میشد ؛از اونور خط صدای افسون اومد...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه smkcq چیست?