بالاتر از سیاهی۱۰ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۱۰

گوشی دست کبری بود و صدای افسون از اونور خط توی گوشی پیچید "کبری کی زنگ زده از بیمارستانه ؟"

 
_اره صبوره میگه اقا حالشون خوبه نگران نباش !!
با حرص گفتم "همین الان برو خونه نمیخوام دور و بر اونا باشی "
صداش تو گوشی پبچید "صبور جان نگران نباش ؛من پیش افسون و بچه میمونم ؛اقای سالاری خوبن ؟"
گوشی رو قطع کردم ؛کلافه و توی سالن دور خودم میچرخیدم ؛نمیدونستم چیکار کنم ؛ با خودم کلنجار میرفتم که بیمارستان بمونم یا به عمارت برگردم ؟
کبری مریض بود و رفتارهاش دست خودش نبود ؛افسون رو همیشه دشمن ما میدونست ؛میترسیدم بلایی سرش بیاره ؛از پله ها بالا رفتم ؛سیمین خانم سرش رو لای دستاش گرفته بود نزدیکش رفتم ؛زیر لب صداش کردم ؛سر به بالا جنباند و گفت "چیشده صبور چی میخوای بگی؟"
گفتم واقعیتش میخواسم یه سر به خونه بزنم ؛
نفس کشداری کشید و صورتش رو کج کرد با طعنه گفت " مثلا حسابدار شرکتشی و شب نمیتونی تو بیمارستان بمونی !!باشه برو ...سویچ رو از توی کیفش بیرون کشید و سمتم گرفت ؛فقط صبح برگرد بیا دنبالم ؟گفتم "چشم حتما مجبور اگه نبودم نمی رفتم "
سریع با عجله از بیمارستان بیرون اومدم ، ماشین اقای سالاری تو حیاط بیمارستان پارک بود ؛سوار ماشبن شدم و فرمون رو سمت درخروجی چرخوندم ؛ با سرعت زیاد سمت خونه راه افتادم ، وقتی رسیدم ؛با قدمهایی تند سمت خونه دوییدم ؛
از پله های عمارت بالا رفتم و افسون رو صدا زدم ؛افسون خوابزده از اتاق بیرون اومد موهای طلایی رنگش رو پریشون دور شونه هاش پخش بود با تعجب نگام کرد گفت "صبور چیشده چرا برگشتی خونه بابام حالش خوبه ؟
دستپاچه گفتم "کبری کجاست ؛بچت کجاس ؟
منگ سرش رو سمت اتاقش جنباند و گفت ؛همینجا رو تخت خواب بود اصلا چرا من خوابیدم؛سرم سنگینه نمیدونم چرا خوابم برد"نگاا نگرانش را دور خونه چرخوند "بچم کجاست ؟اصلا کبری کجاس؟ ؛اینجا پیش ما بود ؛لیموناد درست کرد داد خوردم ؛اصلا نمیدونم کی خوابم برد ... شونه هاش رو گرفتم وازش خواستم اروم باشه تو چشماش زل زدم "افسون نگران نباش حتما همین دور و بره !!
 
 
دیگه صدای اروم افسون به جیغ و ناله تبدیل شده بود "بچم کجاست صبور؟چرا باید کبری بچمو بیرون ببره ؟
؛گفتم تو بشین من ده دقیقه ای دیگه بچت رو میارم نگران نباش حتما برده بیرون تا بتونی بخوابی ؛از ترسم چیزی راجب وضعیت کبری بهش نگفتم تا نگرانش نکنم ؛ از پله ها به پایین سرازیر شدم سمت خونه ای خودمون راه افتادم ؛از پشت پنجره چشمم خورد به سایه ای کبری که از پشت پرده دیده میشد ؛سمت خونه دوییدم و با فشار درو باز کردم ؛
کبری حینی که بچه رو بغلش تاب میداد با گلایه گفت "صبور چه خبرته ؟بچمو بیدار میکنی ؟
گفتم خل شدی کبری برای چی بچه ای مردمو اینجا اوردی ؛؟"مامانش مرد از نگرانی ؟
بچه رو از بغلش بیرون کشیدم ؛
گفت مگه من چیکار کردم ؛؟به افسون قرص دادم تا یه شب راحت بخوابه بچه رو براش نگه دارم ...
سرم رو از روی تاسف تکون دادم و گیسو توی بغلم گریه میکرد و جیغ میزد ؛از در که بیرون اومدم چشمم خورد به افسون که سراسیمه سمتم میدویید ؛" بچه رو از بغلم بیرون کشید و با حرص ؛از لای در نیمه باز کرد به داخل گردن کشید و با غیض گفت "برای چی بدونه اجازه بچم رو از از خونه بیرون بردی؟؟
کبری خنده ای تلخی زد و گفت :خوبی بهت نیومده بد کردم خواستم بچتو برات نگه دارم تا راحت بخوابی؟"
افسون صورتش از عصبانیت سرخ شده بود با حرص گفت " تو غلط کردی به بچه ای من نزدیک شدی ؛دیگه اخرین بارت باشه که دور و برم بچم میبینم "
با قدمهای تند سمت عمارت راه افتاد و کبری از حرص دندوناش رو به هم میسابید ؛
میخواستم تا طلوع افتاب خونه بمونم ؛توی جام دراز کشیدم کبری تا صبح زیر لب افسون رو فحش میداد ،به محض اینکه هوا روشن شد ؛دوباره بیمارستان برگشتم ؛
سیمین خانوم توی سالن نبودبا نگرانی سمت پذیرش رفتم گفتم مریضی که توی اتاق عمل بود کجاست ؟
پرستار از بالای عینکش نگاه کرد و گفت "بیمار قلبی رو میگین؟
گفتم بله آقای سالاری ؛
سرش به برگه های روی میزش دوخت و مشغول نوشتن شدو گفت " از اتاق عمل بیرون اومده فعلا icu هسش ؛طبقه هم کف ته سالن ..."
با قدمهای تند سمت lcu رفتم ؛سیمین خانوم پشت شیشه ایستاده بود ؛
نزدیکتر شدم و گفتم "حالشون چطوره ؟
با دستمال اشکهاش رو پاک کرد "دکتر گفت زیاد خوب نیس باید دعا کنیم ...
 

اقای سالاری رو به بخش منتقلش کردن حالش بهتر شده بود ؛یه هفته تو بیمارستان بستری بود چون پسراش خارج از کشور زندگی میکردن ؛ تو این مدت من مراقبش بودم شبهارو توی بیمارستان میموندم اقای سالاری چشماش بسته بود و رو تخت دراز کشیده بود ...جزوه دستم بود و درسام رو مرور میکردم
با تقه ایی که به در زده شد ؛افسون تو چهارچوب در ظاهر شد با لبخند پت ک پهنی که روی صورتش بود با دسته گلی بزرگ وارد اتاق شد بلند شدم و زیر لب سلام دادم هنوز به خاطر رفتار کبری شرمنده بودم ؛بالای سر باباش ایستاد و خم شد و صوزتش رو بوسید ؛
گفتم همین الان خوابیده درد داشت بهش مسکن تزریق کردن ؛روی صندلی نشست ...
سر در یقه فرو بردم و گفتم "بابت اون شب به خاطر رفتار کبری شرمندم؛
مریضه رفتارهاش دست خودش نیست ...
تیز نگام کرد و گفت "تو که تقصیری نداری !مریضی چی ؟"
گفتم "یه نوع مریضی روانی "
تو فکر فرو رفت و گفت "همیشه رفتارهاش برام عجیب غریب بوده ؛خیلی وقتا میدیدم با خودش حرف میزنه ؛اولش خیال میکردم ؛از روی عادته ؛شاید ناشی از همین مریضیش بوده !!"
اه کشداری کشیدم و زیر لب نالیدم "اینم از بخت و اقبال منه ؛کسی رو که عاشقش بودم ؛ازدواج کرده ؛با کسی که نمیخواستم ازدواج کردم "
افسون سکوت کرده بود نگاهش رو به زمین دوخته بود "
صدای ارومش که به زور شنیده میشد تو گوشم زنگ خورد "منم خوشبخت نشدم ؛سرگذشت جفتمون یه جورایی عین همه "
نگاهم رو به بالا جنباندم و عمیق نگاش کردم "همیشه برام مثل یه الماس زیبا و دست نیافتنی بود؛همیشه خیال میکردم افسون خوشبخته...از این بابت خوشحال بودم ولی حالاوقتی نو امیدی و حسرت رو توی چشماش دیدم دلم گرفت ؛جفتمون قربانی سرنوشت شده بودیم "
همان حین اقای سالاری تکونی خورد و چشماش رو باز کرد لبای بیجونش را روی هم جنباند و اسم افسون رو زیر لب تکرار کرد ...افسون دستهای باباش رو گرم فشرد و با بغض گفت "قربونت بشم باباجونم ؛فدای نگاه مهربونت ؛به هوش اومدی ؟؟"
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم تا پدرو دختری باهم حرف بزنن ....

صبح دکترش اومد و معاینش کرد و گفت ؛حالش بهتر شده امروز مرخصش میکنیم ولی باید مراعات حالش رو بکنن و مراقبش باشن ...
 
 
وقتی دم در رسیدیم ؛بابام سراسیمه جلو اومد و گفت "خوش اومدی اقا ؛ایشالله خدا بهتون سلامتی بده " زیر بغلش رو گرفت
مامانم اسفند رو دورش چرخوندو اقای سالاری رو با کمک بابام از پله ها بالا بردیم ؛ سیمین خانم از قبل اتاق رو اماده کرده بود یه صندلی چرخ دار هم بغل تخت اقای سالاری بود ...
افسون بچه بغل دور باباش میچرخید و متکا گذاشت و پتو روش کشید ...
از عمارت که بیرون اومدم چشمم خورد به کبری؛یه گوشه ایستاده بود و با حرص ناخنهای دستش رو میکند؛ بی توجه بهش تو خونه رفتم لباسهام رو توی ساک گذاشتم؛اب گرم تو خونه نداشتیم باید میرفتم حموم بیرون ؛ از اتاق بیرون اومدم ؛صدای کبری تو گوشم پیچید ؛"کجا داری میری ساکت برای چیه میخوای ترکم کنی ؟"
دنبال صدا گشتم زیر درخت بلوط نشسته بود "گفتم نه بابا ؛میرم بیرون حموم ؛اینجا که اب گرم نداریم "
وقتی از حموم برگشتم سمت خونه ای مامانم راه افتادم ؛ در و باز کردم و مامان و بابام پاهاشون زیر کرسی بود و صدای خنده هاشون خونه رو پر کرده بود ؛موشکافانه، نگاهم بینشون در دَوران بود ؛چشمام رو ریز کردم و گفتم چی شده خوشحالید !!
مامانم دست به زانو بلند شد و گفت "چیزی نیس مادر یاد قدیما کردیم ؛از سماور چایی تازه دم برام ریخت و گفت "مادرجون نچایی از حموم اومدی برو زیر کرسی "
پاهام رو زیر کرسی فرو بردم بدنم جون گرفت ؛
بابام گفت "پسرم از زندگیت راضی هستی ؟زنت بسازه ؟"
مردد لب زدم "چی بگم باباجون ؛ تا الان که از دستش اسایش نداشتم "
مامانم لبش رو گزید "پسرم این حرفها چیه میزنی !!
چاییم رو هورت کشیدم و گفتم "مامان میخوام طلاقش بدم چرا باید خودم رو گول بزنم کبری مشکل روانی داره از اول همه چیش دروغ بوده من نمیتونم به خاطر این خودم و ایندم رو تباه کنم ؛میخوام بورسیه بگیرم از ایران برم ؛ادامه تحصیل بدم برای خودم کسی بشم.. "
بابام نگاهی به مامانم کرد و گفت "رخشنده ؛بذار طلاقش بده این زن ؛واسه صبور زن نمیشه ".
جاخوردم باورم نمیشد بابام پشتم در بیاد انگار چیزی میدونست که ما ازش بی خبر بودیم ...
مامانم روی صورتش کوبید حبیب از تو بعیده ؛این چه حرفیه میزنی دختر مردم گناه داره...!!
بابام روی متکاهای رو هم سوار شده لمید و گفت "گناه نداره رخشنده پسرت رو بدبخت نکن بذار بره سراغ ایندش ؛نمیخوام مثل من خودش رو حروم کنه ؛همه داداشام تحصیل کرده تو امریکا زندگی میکنن اونوقت من باغبونی میکنم ؛شکر میکنم خونواده ای خوبی دارم خوشبختم؛ ولی به جایی نرسیدم و تمام عمر در جا زدم ...
 
 
دیر وقت بود که از خونه ای بابام بیرون اومدم ؛اتاق تاریک بود ؛اروم قدم برداشتم تا یه موقع کبری بیدار نشه ؛متکا رو زمین گذاشتم و دراز کشیدم ؛ داشتم به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم ؛نمیدونم چرا دلم برای کبری میسوخت نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم ؛فکر اینکه یه زن مریض رو تو این وضعیت ترک کنم وجدانم رو قلقلک میداد ،نمیدونم چقدر گذشت؛
تازه چشمام سنگین شده بود که صدای نجوا شنیدم ؛اروم پلکام رو باز کردم ؛کبری با خنده ای منفوری بالای سرم ایستاده بود ؛کلماتی نامفهوم بر روی زبونش جاری میشد ؛ وحشت کرده بودم با ترس اب دهانم رو قورت دادم با چشماهایی گشاد شده به چاقوی دستش خیره شدم ؛
گفتم کبری چت شده چرا چاقو سمت من گرفتی ؟
یهو غیر عادی خندید از اون خنده هایی که ترس به جونم می انداخت ؛
لباش رو تکون داد حالت چشماش عوض شده بود؛همین ترسم رو بیشتر میکرد ؛ زیر لب مدام تکرار میکرد "بزنمش ؛اون خائنه!!بعد دوباره میگفت نه اون شوهرمه !!"
چشم به نقطه ای نامعلومی دوخته بود؛انگار با موجودی نامرئی حرف میزد ... تیزی چاقو رو درست وسط سینه ام نشانه رفته بود ؛میترسیدم تکون بخورم یا عکس العملی نشون بدم و چاقو رو توی قلبم فرو ببره.؛تمام تنم خیس عرق بود
یه لحطه رو به کسی که نمی دیدمش غرید "تو دروغ میگی صبور دوسم داره نمبخواد طلاقم بده ..."
یک آن فکری تو ذهنم جرقه زد ،اروم گفتم "کبری جان ؛میخوای از این خونه بریم ؛یادته دوس نداشتی اینجا باشیم ؟
حالت صورتش اروم شد و گفت اونموقع مبخواستم بریم ولی الان اینا نمیذارن ...
با تعجب گفتم کیارو میگی ؟اینجا که کسی نیست ؟
چشماش رو درشت کرد اونا از تو بدشون میاد ... ازم خواستن بکشمت ؛
میگن تو شوهرم نیستی ؟
تعجبم بیشتر شد گفتم اگه من شوهرت نیستم پس شوهرت کیه ؟
چاقو رو سمت گلویم کشید و گفت "اجازه ندارم بگم ..." حینی که دستم رو اروم بالا می اوردم تا چاقو رو از دستش بیرون بکشم گفتم "میخوای بچه بیاریم ؛مثل بچه ای افسون؟ "
مات نگام کرد با ناامیدی گفت "اونا گفتن من بچه دار نمیشم "
با حرکتی سریع دسته ای چاقور رو گرفتم و به عقب هولش دادم ؛ در حالیکه نفس نفس میزدم بلند شدم هنوز بدنم می لرزید "با غیض گفتم زنیکه دیوونه ؛حالا دیگه چاقو بیخ گلوی من میذاری ؛دستش رو گرفتم و کشون کشون سمت خونه ای شوکت بردم با مشت و لگد به در کوبیدم ؛
شوکت وحشت زده بیرون پرید "چیشده چه خبرتونه ؟
 
 
شوکت حیرون نگام کرد و گفت "چیشده صبور ؛نصف شبی سرو صدا راه انداختی با زنت دعوات شده تو خونت حلش کن چرا هوار راه انداختی "
چاقور رو جلوی چشماش گرفتم و با حرص گفتم "نصف شب بالا سرم نشسته چاقو رو گذاشته رو سینم ؛از جونم که سیر نشدم ؛منم دیگه دخترتو نمیخوام ؛طلاقش میدم ،
کبری عصبی داد زد :باید میکشتمت "اونا گفتن دوسم نداری من گول خوردم خیال کردم دوسم داری میدونستم دنبال بهونه ایی طلاقم بدی..."
گفتم کبری خفه شو از اول همه چیت دروغ بوده بعدشم مگه منو تو زنو شوهر بودیم ؟ من بهت دست زدم ؟؟؟
بابای کبری دستم رو گرفت "صبور بیا بشین این راهش نیست حرفهامون رو بزنیم ؛؛سمت داخل کشید "
با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم؛و گفتم "من هیچ حرفی ندارم ؛؟تا حالا اگه تردید داشتم الان دیگه برای تصمیمی که گرفتم هیچ تردیدی ندارم چرخیدم خواستم برگردم که چشمم خورد به مامان و بابام که سراسیمه سمت خونه ای شوکت میومدن نزدیکتر شدن ؛بابام گفت "صبور چیشده چه خبرته صدات همه جارو برداشته ؟
پوف کلافه ایی کشیدم"بابا دیگه چی بگم ؛میخوام طلاقش بدم نصف شبی با چاقو بالا سرم ایستاده بود والا اگه چشمام رو باز نمیکردم معلوم نبود چه بلایی سرم نیومد "
مامانم که تا اون لحظه ساکت بود ؛دو دستی روی سرش کوبید دستم رو گرفت و گفت بیا پسرم دیگه نمیذارم با این زن زیر یه سقف باشی ...
سمت خونه راه افتادم ؛
مامانم برام تشک و متکا گذاشت دراز کشیدم ؛فکرم درگیر بود خواب به چشمام نمی اومد ؛؛
تازه چشمام سنگین شده بود که با صدای داد و بیدادی که از بیرون شنیده میشد چشمام رو باز کردم ؛سریع بلند شدم و بیرون رفتم ....چشمم خورد به کبری که با صورتی کبود و خونی جلوی در بود ؛شوکت دو دستی روی سر کبری کوبید و سمت خونه هلش داد "
صداش و در گلو انداخت و غرید "کبری غلط بکنه رو حرفت حرف بزنه ؛دست از پا خطا کرد بزن استخونهاش رو خورد کن؛دختر شوهر ندادم پسش بیارن !!"
مامانم برافروخته داد زد "شوکت از خدا بترس چه بلایی سر دختر بینوا اوردی ؟این دختر گناه داره خودتم خوب میدونی مشکلش چیه ؟
دلم برای کبری سوخت و تو خونه بردمش ؛
هنوز صدای دعوای مامانم و شوکت از بیرون به گوش میرسید زخمهای صورتش رو پماد زدم و با پارچه بستم ؛گفتم جاییت درد نمیکنه ؟
چشماش سرخ شده بود ؛عصبی بدون اینکه گریه کنه به یه جا زل زده بود ....
مامانم داخل خونه اومد با دلسوزی نگاه کبری کرد "معلوم نیست بدبخت و چه بلایی سرش اوردن ؛والا این شوکت از شمر هم بدتره ؛
بلند شدم و رو به کبری گفتم بلند شو بریم خونه ای خودمون ...
 

کبری رو بردم خونه به رختخوابهای کج شده و نامیزون تکیه داده بود ؛ گفتم "خونه بشین تا برگردم ؛به حالت تاکیدی گفتم پا نشی بری بیرون نیستم شر درست نکن برام ...؟؟
نگاه یخ زده اش رو به دیوار دوخته بود ؛
از خونه بیرون زدم ؛چند روزی از کارو درس و دانشکده عقب مونده بودم ؛با عجله داشتم بیرون میرفتم که صدای مامانم تو گوشم زنگ خورد"سر به عقب جنباندم ؛
مامانم با عجله جلو اومد و گفت :صبور جان مگه نمیخوای طلاقش بدی پس چرا دوباره بردیش خونه ؟؟
گفتم مامان میبینی که چه بلایی سرش اوردن دختر بیچاره گناه داره ...
دلسوزانه نگام کرد :تا حالا میگفتم طلاقش نده چون فک میکردم خطری برات نداره ولی الان دیگه نمیذارم شب با این دختره یه جا بمونی ؛چاقو گذاشته بیخ گلوت ؛مشکل روانی داره ...
صورتش رو کج کرد والا من خودم موندم چرا اینهمه سال متوجه غیر عادی بودن دختره نشدم ؛وگرنه چرا باید بدبختت میکردم !!
گفتم "مامان ؛من دیگه نمیخوام با کبری زندگی کنم ؛به خاطر اینکه از اول همه چیز رو دروغ گفتن؛ولی فعلا با این وضعیت نمیذارم پیش شوکت بمونه ...
سمت در حیاط راه افتادم "حالا باید یه سر به دانشکده برم برگشتم راجبش صحبت میکنیم ...
تا ساعت چهار تو دانشکده بودم ؛بعدش یه سری به شرکت زدم و حسابهارو بررسی کردم ،
دیگه هوا تاریک شده بود که به خونه برگشتم...سمت خونه ای خودم راه افتادم تا یه سر به کبری بزنم ،
بوی قورمه سبزی تا بیرون خونه پیچیده بود ؛درو باز کردم ؛کبری سریع بلند شد؛نگاهم رو دور خونه چرخوندم ؛خونه مرتب و جارو کشیده بود کبری با لبخندی که روی صورتش بود گفت "بشین برات چایی بریزم "
به پشتی تکیه دادم
گفتم نه نمیخوام اومدم یه سر بهت بزنم و بعدش برم ؛ حالت چطوره جاییت درد نمیکنه؟
کنارم نشست و دستش را روی زانوم گذاشت
"ازم میترسی که بلایی سرت بیارم ؟؟"
سرش رو پایین انداخت "از رفتارهای دیشبم هیچی یادم نمیاد ؛اگه هر کاری هم کردم دست خودم نبوده؟
گفتم دیشب حرف از شوهر میزدی میگفتی من یه شوهر دیگه دارم منظورت چی بود ؟؟
یه لحظه هول شد ،و دستپاچه گفت "منکه گفتم هیچی یادم نمیاد "
بلند شدم و گفتم "به هر حال من امشب خونه نیستم ؛درو از پشت قفل کن "
همینجوری که نشسته بود با نگاهش بدرقه ام کرد ...
مامانم رو ایوون منتظرم بود گفت "خوب کردی پسرم ؛شبو همینجا بمون ؛کبری حال خودش رو نمیفهمه ؛ احتمال داره بلایی سرت بیاره "
وارد خونه شدم
گفتم مامان خیلی خستم امشب زود میخوابم ؛
سفره رو زمین پهن کرد و گفت باباتم شب میره به باغ سر میزنه ؛شامتون رو میدم بخوابید منم تو مطبخ یه خورده کار دارم ....
 
 
مامانم رختخواب پهن کرد و مطبخ عمارت رفت ،
؛به قدری خسته بودم که سرم به متکا نرسیده خوابم برد؛شب با تکونهای مامانم از خواب پریدم ؛تو تاریکی خوابزده نگاش کردم؛گفتم چیشده مامان چیکارم داری ؟
با صدای ارومی گفت پاشو پسرم بیا بیرون کارت دارم ؛ بلند شدم بارانی ام رو سمتم گرفت "بنداز رو دوشت بیرون هوا سرده !!
پوشیدم و بیرون اومدم گفتم خب چیشده مامان ؟
گقت والا من از مطبخ که بیرون اومدم کبری رو دیدم که سمت باغ راه افتاد ؛ یکم دنبالش رفتم ولی
ترسیدم و برگشتم ؛سمت پایین باغ رفت ...
گفتم باشه مامان من میرم دنبالش
میارمش؛ تو برو خونه ؛با نگرانی نگام کرد "مادر جون منم باهات بیام میترسم بلایی سرت بیاره ؟
خندیدم و گفتم نه مادر جان نگران نباش برو داخل ...
دمپایی پام کردم و اون مسیری که مامانم گفته بود رو پایین رفتم ؛هوا گرگ و میش بود ؛سوز سرما تا نسج استخوان نفوذ میکرد ؛خوف داشتم هی گردنم رو چپ و راست میکردم دور و برم را میپاییدم جز صدای خش خش برگها و زوزه ای شغالها صدای دیگری شنیده نمیشد ؛تا یه مسیری که پایین رفتم ؛ کسی رو ندیدم انگار کبری اب شده بود رفته بود توی زمین ؛چشمم خورد به چراغهای الونک جعفر که روشن بود ...
یه لحظه فکری سمی توی ذهنم خطور کرد ...بدون اینکه خودم بفهمم به سمت کلبه کشیده شدم ؛ از پشت پنجره ای کلبه به داخل کلبه سرک کشیدم ؛از چیزی که میدیدم چشمام بیرون زده بود ؛باورم نمیشد ؛کبری نیمه عریان بغل بدن عریان جعفر دراز کشیده بود ؛
از دیدن این صحنه عقم گرفت ؛عصبی دندونام رو به هم سابیدم ؛سمت در راه افتادم لگد محکمی به در زدم غضبناک وارد شدم؛ سریع پتو رو دور خودش پیچید ؛وحشت زده نگام کرد " جعفر جلدی پرید و شلوارش رو بالا کشید ؛ جفتشون مات نگام میکردن ،کبری پشت جعفر پناه گرفته بود ؛سمت جعفر خیز برداشتم و با هم گلاویز شدیم ؛مشت و لگدهام از سرو سینش پایین میومد ...کبری کنج خونه مچاله شده بود ؛تند تند لباساش رو تنش میکرد ،جعفرو به قدری زدم که بی جون رو زمین افتاد ؛با حرص سمت کبری رفتم دستم را بالا بردم و سیلی محکمی روی صورتش خوابوندم ؛ اب دهنم را روی صورتش تف کردم ؛ با غیض گفتم "بی صفت ؛منتظر میموندی طلاقت بدم بعد هر غلطی میخواستی میکردی ؛سمت در خروجی هلش دادم و انگشت اشاره ام را رو به جعفر تکون دادم و گفتم "فردا حساب تو یکی رو می رسم "
به چهارچوب در نرسیده ، یه لحظه وسیله ای تیزی پشت کمرم فرود اومد نفسم گرفت ؛ چشمام از حدقه بیرون زده بود حتی نفسم بالا نمی اومد سمت جعفر چرخیدم ...
 
 
سمتش چرخیدم ؛چشمام از حدقه بیرون زده بود ؛مات نگام کرد؛بدون هیچ تاملی دستش را بالا برد و چاقو را توی سینه ام فرو برد ؛صدای جیغ کبری بلند شد بی جون روی زمین افتادم ؛چشمام تار شده بود ؛کبری رو به سمت دیوار هل داد و من دیگه هیچی نفهمیدم ؛نفسام سنگین شده بود ؛حتی جون نداشتم خودم رو تکون بودم ؛بعد لحظه ای صدای بابام تو گوشم پیچید که با اه و ناله اسمم رو فریاد میزد ؛حتی نمیتونستم چشمام رو باز کنم ؛لبام روی هم جنبید ؛اصواتی نامفهوم از دهانم بیرون اومد ؛دیگه هیچی نفهمیدم ؛ نمیدونم چقدر یا چند روز گذشته بودم ؛چشمای بی جونم رو گشودم ؛از لای پلکهای نیمه بازم ؛نگاهم رو به اطراف گردوندم ؛انگار توی اتاق بیمارستان بودم یعی کردم به خودم تکونی بدم درد تو کل بدنم پیچید ؛زیر لب ناله کردم ؛همان حین پرستار وارد اتاق شد ؛ نیم خیز شدم اتاق دور سرم چرخید ؛ شونم رو گرفت و گفت اروم باش عمل سحتی داشتی نباید تکون بخوری !!
گفتم مامانم ؛ بابام کجان کسی بیمارستان نیست ؟
ملافه رو روی سینه ام کشید مسکن توی سرمم تزریق کرد و گفت "بیرونن ؛صبر کن صداشون کنم ؛پرستار که از اتاق بیرون رفت، مامان با اه و ناله وارد اتاق شد "دورت بگردم صبورم ؛به هوش اومدی پسرم ؟"
صورتم رو میبوسید ؛ نگاهم رو سمت بابا چرخوندم ؛هاله ای اشک چشماش رو پوشونده بود " دستام رو توی دستش گرفت و نرم فشرد "خدارو شکر که به هوش اومدی !!"
به زور خودم رو تکونی دادم و گفتم "کبری کجاست :؟"
مامانم نگاه معنی داری به بابام کرد و گفت " اسم اون ملعون رو نیار ؛معلوم نیس کدوم گوریه فرار کرده رفته ...."
گفتم من از کی بیهوش بودم ؟؟؟ با صدای بابام سرم را سمتش چرخوندم "از دیشب که اوردمت بیمارستان بیهوش بودی بعدشم که بردنت اتاق عمل ؛خدا بهت رحم کرده پسرم "
گفتم بابا چجوری فهمیدی من اونجام ؟؟
گفت نصف شب پاشدم برم ابیاری دیدم مامان نگرون تو حیاطه گفتم چیشده ؛
گفت که دنبال کبری اوندی ته باغ ؛نگرانت شدم و بلافاصله دوان دوان پایین باغ اومدم ،دیدم رو زمبن افتادی کف زمین پر خون بود ؛ رسوندمت بیمارستان ...
حالت خیلی بد بود پسرم ؛شانس اوردیم چاقو به قلبت نخورده ....
چند روز بیمارستان بودم ؛مامان و بابام همش پیش بودن ؛مامانم رفته بود خونه ؛بابامم بیرون کار داشت مجبور شد از بیمارستان بیرون بره ؛
رو تخت نشسته بودم نگاهم به پنجره دوخته شده بود و به کار کبری فکر میکردم ...
با باز شدن در اتاق صدای افسون تو اتاق پیچید ؛با تعجب سمتش چرخیدم و باورم نمیشد به ملاقاتم اومده باشه دسته گلی بزرگ تو گلدون بغل تختم گذاشت ..
 
 
افسون صندلی رو عقب کشید و نشست ؛ دستش را زیر موهای طلایی رنگش فرو برد و پشت گردنش هدایت کرد ؛
گفت :حالت چطوره وقتی شنیدم چاقو خوردی خیلی نگرانت شدم ...
گفتم تو که باشی خوبم
با شرم لبخندی زد و صورتش سرخ شدم ...
گفت باورم نمیشه کبری همچین کار شرم اوری کرده باشه ... اخه اصلا بهش نمی خورد!!
اه کشداری کشیدم "اونقدر که از رفتن تو ناراحت شدم و شکستم از خیانت کبری نشدم ..."
گفت :خودت که خوب میدونی باعث و بانی همه چی کبراس ؟
همین طور که با افسون حرف میزدم بابام یه لحظه تو چهازچوب در ظاهر شد قبل اینکه افسون متوجه حضورش بشه دوباره بیرون رفت ...
بعد چند روز از بیمارستان مرخص شدم ؛
بغل کرسی دراز کش خوابیده بودم ؛مامانم درو کوبید و با حرص وارد اتاق شدم "گفتم چیشده مامان؟ چرا برزخی ؟"
والا چی بگم ؟این دختره کبری رو پیداش کردن سرگردون و ویرون تو خیابونها میچرخیده ...
الانم بدنش زیر دست شوکت سیاه و کبود شده ؛ صداش رو شنیدم که ناله میکرد ؛اصلا دلم براش نسوخت ....
گفتم خب تو چرا ناراحتی ؟ میخوام طلاقش بدم همه چی تموم بشه بره؛ از اولشم این ازدواج اشتباه بوده ...همون لحظه در باز شدو بابام داحل اومد و کلاهش رو در اورد و گفت رخشنده حرص نخور امروز با ملا صحبت کردم ؛یه صیغه محرمیت بینشون بوده ؛چن روز دیگه میرن پیش ملا ؛ خطبه طلاق رو میخونه جدا میشن ...
هنوز جای زخمام خوب نشده بود ؛قفسه ای سینم تیر میکشید ؛صبح با صدای مامانم بیدار شدم "پسرم پاشو بریم با ملا صحبت کردیم امروز خطبه طلاق خونده میشه از شر این دختره راحت میشی "
ارنجم را روی زمین فشار دادم و بلند شدم؛ لباسهام رو پوشیدم ؛پیش ملا رفتیم ؛منتظر کبری موندیم بالاخره بعد یه ساعت معطلی کبری و شوکت هم اومدن ؛ مامامم صورتش رو کج کرد و گفت ملا خدا خیرت بده مارو از شر این عفریته خلاص کن ..
شوکت خجالت زده سرش پایین بود زیر لب گفت "حرفی برای گفتن ندارم ؛من شرمندتون شدم ..خدا ذلیل کنه کبری رو رو سیاهمون کرد "
گفتم شما چرا باید شرمنده باشید ...دخترتون باید شرمنده باشن؛که نیستن !!
با صدای ملا ساکت شدیم ؛خطبه ای طلاق جاری شد و به خونه برگشتیم ... حالم کم و بیش بهتر شده بود از خونه بیرون بیرون اومدم هوا به شدت سرد بود ؛برف زمین رو سفید کرده بود ..
چشمم خورد به کبری بغل شیر اب لباس چرکارو چنگ میزد...
با حرص نگام کرد و زیر لب انگار چیزی گفت ؛سمت اداره اگاهی راه افتادم ؛ خبری از جعفر نبود هنوز نتونسته بودن گیرش بندازن ...
 
 
نصف شب با سر رو صدایی که به گوش میرسید از خواب پریدم ؛ مامانم وحشت زده چارقد روی سرش انداخت و گفت :فک کنم صدای شوکته برم ببینم چی شده؛ بعدش سراسیمه بیرون دویید ؛لباس پوشیدم و پشت سر مامانم راه افتادم ؛ شوکت و شوهرش به بالای درخت خیره شده بودن ؛وقتی سرم را به بالا چرخوندم از دیدن بدن عریان کبری ؛سریع سمت خونه راه افتادم ؛
نیم ساعت نگذشته بود که مامانم خونه اومد ؛والله ادم شرمش میشه جی بگه زنه کلا خل شده !!
گفتم مامان اینو باید ببرن دکتر ؛مشکل روانی داره !!
گفت "والله چی بگم به شوکت که میگیم بر میخوره میگه به دخترم انگ دیونگی نبندبن ؛جنزدس ؛کاراش دست خودش نیست ...
مامانم رو تشک دراز کشید و گفت "اقای سالاری هزینه درمانش رو به عهده گرفته ؛تا بفرستنش دارالمجانین خوب بشه ولی شوکت زیر بار نمیره ...
یه مدت بود که تصمیم داشتم از ایران برم ولی نمیدونستم چجوری با خونوادم در میون بذارم
صبح سر سفره صبحونه نشسته بودیم ؛ گفتم مامان من تصمیمم رو گرفتم میخوام بورسیه بگیرم و از ایران برم ؛
مامانم غمزده نگام کرد "پسرم همینجا درستو بخون کجا بری اخه !! منو پدرت چی ؟خواهرت شهرستانه ما تنها مبمونیم !!
بابام نگاهی به مامانم کرد و گفت "رخشنده مانع پیشرفت بچت نشو شاید خیر و صلاحش تو اینه که بره "
میدونستم مامانم ناراضیه بابام گفت راضیش میکنه نگران مامان نباشم ؛
از طلاقم یه سالی میگذشت ؛
یه روز صبح با صدای زجه های شوکت از خونه بیرون دوییدیم ؛از روی ایوون خونه ای که یه زمانی خونه ای منو کبری بود ؛جسم بی جون کبری از طناب دار اویزون شده بود ؛سریع سمتش دوییدم و زیر پاهاش رو گرفتم ؛طناب رو از گردنش باز کردیم ؛صورتش کبود شده بود و چشماش از حدقه بیرون زده بود؛ دوی زمبن دراز کش خوابوندمش ،علائم حیاطیش رو چک کردم نفس نمیکشید ؛انگار برای همیشه رفته بود ؛
بلند شدم و از جنازه فاصله گرفتم ؛شوکت با اه و ضجه به سرو صورتش چنگ میزد و مویه میکرد ،نگاه سردم رو بهش دوخته بودم ؛با خودم فکر میکردم اگه شوکت بیماری کبری رو جدی میگرفت هیچوقت همچین بلایی سرش نمی اومد ؛مامانم سعی داشت شوکت رو اروم کنه؛بابای کبری بی صدا یه گوشه ایستاده بود و اشک میریخت ؛
بعد ظهر همون روز جنازه کبری رو؛ به روستای پدریش بردن و دفن کردن ...
 
 
دانشکده پزشکی رو به اتمام رسونده بودم ؛با گرفتن بورسیه؛ با هزینه ای دولت باید وارد کشور فرانسه میشدم ... غروب توی حیاط نشسته بودم با صدای افسون سر به عقب چرخوندم ؛ گفتپ" وم رفتن خلوت کردی ؛شنیدم میخوای بری ؟؟
دخترش گیسو بغلش بود چقدر بزرگترو خوشگلتر شده بود ؛ دستم را اروم روی صورت دخترش کشیدم ؛
گفتم"اره اگه خدا بخواد فردا میرم "
مات نگام کرد و گفت "امیدواارم موفق بشی ؛ مطمئنا جای خالیت خیلی حس میشه !!
لبخند کم رنگی زدم ؛
همان حین شوهر افسون تلو خوران وارد حیاط شد و با صدای بلند و وا رفته افسون رو صدا کرد "افسون صورتش رو جمع کرد و زیر لب چیزی گفت فهمیدم دل خوشی از شوهرش نداره ... عذر خواهی کرد و رفت شوهرش نگاهش به من بود در حالی که توی حال خودش نبود میگفت "خوب باهاش خلوت کردی چی میگفتی بهش ؟؟"
افسون شرمسار سرش پایین بود و شوهرش رو سرزنش میکرد "بازم رفته اونقدر خوردی که نمیفهمی چی میگی ؟برای چی با این حالت اینجا اومدی تگه بابام تو این حال و روز ببینتت چی !؟؟
با رفتن افسون نگاهم مشت سرش کشیده شد ...با خودم فکر میکردم هیچ کدوم از ما خوشبخت نشدیم ... توی افکار خودم غرق بودم زیبنده صدام کرد ؛سمت خونه چرخیده"گفت بیا شامت رو بخور "
سر سفره نشسته بودبم مامانم حسابی دمق بود ؛غذارو کشید و خودش کنار رفت و گفت "اشتها خوردن ندارم وقتی فکر میکنم صبورم غربت نشین میشه دیوونه میشم ؛"
ملتمسانه نگام کرد "مادر نمیشه نری تو کشور خودت درستو بخون و کار کن!! "
بابام کلافه قاشش را روی بشقابش گذاشت و گفت "رخشنده دوباره شروع کردی چرا لگد به بخت بچت میزنی !؟خب منم دل تنگش میشم برای منم سخته چرا میخوای مانع بشی ..
گفتم مادر جان ،من برم بهاتون در تماسم زنگ میزنم باهم حرف میزنیم بعدش برای همیشه که نمیرم یه چند سالی اونجام بعدش دوباره برمیگردم "
صبح همگی تو فردگاه بودیم همشون رو یک به یک بغل کردم ؛وقتی مامانم رو به آغوش گرفتم بغضم ترکید نرفته دلتنگش بودم ؛با صدای اعلام پرواز ؛با بی میلی خودم رو از آغوش مامانم جدا کردم و چمدون به دست ازشون فاصله گزفتم؛هر لحظه ایی که بر میگشتم و نگاهم به چشمهای اشکباره مامانم میوفتاد غم توی دلم می نشست ....
وقتی هواپیما از روی زمین کنده شد ؛منم با به سوی آمال و ارزوهاین پرواز کردم ...
 
 
وقتی به کشور فرانسه رسیدیم ؛چن نفر اونجا منتظرمون بودن به استقبالمون اومدن ؛سوار ماشین شدیم ؛سمت ساختمون بزرگی حرکت کردیم هر کدوم از مارو به اتاقهامون راهنمایی کردن ؛برگی جدید در زندگی من ورق خورده بود ؛ اون چند سالی که اونجا بودم ؛با پشتکار فراوون درس خوندم و حتی یه جایی مشغول به کار شدم ؛ شش سال تو کشور فرانسه درس خوندم ؛به محض اینکه فارغ التحصیل شدم ؛قصد برگشت به ایران کردم ؛
سرم را به صندلی هواپیما تکیه دادم ؛خاطرات چن سال پیش توی ذهنم دور خورد اولین باری که سوار هواپیما شدم؛به امید رسید به رویام از کشورم بیرون زدم ؛ حالا رویای زندگیم به واقعیت تبدیل شوه بود ؛توی این شش سال؛ ایران مثل سابق نبود انقلاب شده بود ؛ همین بیشتر نگرانم میکرد ؛ وقتی به ایران رسیدم ؛ از پله های هوا پبما پایین اومدم ؛با ولع هوای ایرانم را توی ریه هام فرستا م ؛ مامانم و خواهرم و بابام تو سالن فردگاه منتطرم بودن ؛
از لای جمعیت چشمم به چهره ای شکسته ای بابام خورد ؛نگاهش رو به دور اطراف میچرخوند و منتطر من بود ؛مامانم گسیهای سفیدش از زیر چارقد گلدارش بیرون زده بود ؛نگاه نگرانش رو به جمعیت دوخته بود ؛وقتی نگاهش میخ نگاهم شد چشماش از خوشحالی براق شد ؛ با قدمهایی تند از لای جمعیت راه گرفتم و سمتم مامانم پرواز کردم ؛نمیدونم چم شده بود از خوشحالی جفتمون گریه میکردیم ؛سرم را روی شونه های شکسته اش نهادم زار زدم ؛دلم حسابی دلتنگ بوی مادرم بود ؛خودم رو از مامانم جدا کردم دستام را دور شونه های بابام حلقه کردم ؛ بعدش خواهرم رو به آغوش کشیدم؛چشمم افتادم به پسر بچه ایی که به چادر زیبنده چنگ انداحته بود بغلش کردم و با شوق صورتش رو بوسیدم ...
سمت خونه راه افتادیم ؛
هنوز توی ماشین دست مامانم روی گردنم بود ؛تحسین امیز نگام میکرد و زبر لب آیت الکرسی میخوند و توی صورتم فوت میکرد ؛
به جلوی در خونه ای اقای سالاری که رسیدیم ؛از دیدن پارچه ای سیاهی که نشون دهنده چهلم اقای سالاری بود جا خوردم ؛لحظه ایی توی جام میخکوب شوم نگاهم به پارچه ای سیاه روی دیوار خشکیده بود ...
صدای شل و وا رفته ای خودم رو شنیدم "کی فوت شدن چرا بهم نگفتین؟"
 
 
مامانم دستپاچه دستم رو گرفت "پسرم نخواستیم نگرانت کنیم ..
رحمت شوهر زیبنده به مردی که انگار قصاب محله بود اشاره کرد گوسفند رو جلوی پام زمین بزنه ؛ بعدش بغلم کرد و خوش امد گفت وارد حیاط شدم ؛نمیدونم چرا ناخوداگاه یاد افسون افتادم ؛ از نبودش جا خوردم ؛چه انتظار بیخودی داشتم ؛دلم میخواست به استقبالم میومد ....
سمت خونه حرکت کردم ؛درست مثل اولش بود ...
وارد خونه شدم ؛نگاهم رو دور خونه چرخوندم چقدر دلم برای خونمون تنگ شده بود ؛ به دیوار تکیه دارم ؛ با تعجب به نوزادی که بغل دیوار خواب بود چشم دوختم دوباره نگاه زیبنده کردم ؛سرش رو پایین انداخت و خندید "داداش دخترمه ستاره تازه دو ماهشه "
گقتم با مامان تلفنی حرف زدم هیچی راجبش نگفته بود
مامانم حسابی با اسفند دود راه انداخته بود دور سرم چرخوند و بوی فسنجون تو خونه پیچیده بود ...
گفتم مامان بشین شش ساله ندیدمت خب دلم برات تنگ شده ؛چایی رو جلوم گذاشت و گفت نه الان نمیتونم بشینم از راه اومده ای هم گشنه ایی هم خسته ؛دوباره با دیس میوه برگشت ...
روبروم نشست ،
با اشتیاق گقت "مادرجون اومدی که بمونی دیگه که درس نداری ؟؟
گفتم نه مامام دیگه موندگار شدم...
گفتم از خونواده ای اقای سالاری چه خبر ؟
حینی که میوه هارو پوست گرفته شده رو توی پیش دستی میذاشت گفت "هیچ خبری نیس پسرم ؛پسراش برگشتن سر ارث و میراث افتادن به جون هم "
با تعجب نگاش کردم پس افسون چی ؟
یه لحظه از سوالم جا خورد و تیز نگام کرد زیر لب تکرار کرد خب افسون که اصلا حالش خوب نیست ..
یه لحظه با نگرانی گفتم "یعنی چی حالش خوب نیس اتفاقی افتاده ؟؟؟
با زیبنده نگاه هم کردن ؛
انگار از گفتن چیزی طفره میرفتن ؛با تعلل گفت "افسون اون افسونی که میشناختی نیست ؛نمیدونم چه بلایی سرش اومده ؛شده یه زن گوشه گیر و افسرده؛
گفتم خب الان کجاس؟دست به زانو بلند شد :کجا میخواد باشه پسرم ؛هم اینجا توی عمارته ...با وجودی که خسته بودم ولی خواب به چشمام نمی اومد ؛ توی حیاط رفتم زیر الاچیق نشستم ؛با حرفهای مامانم نگران افسون بودم ؛نگاهم به پنجره ای اتاقش دوخته شده بود!
چند روزی از اومدنم میگذشت توی بیمارستان مشغول به کار شدم وسط شهر برای خودم مطب اجاره کردم ؛
تازه از سر کار برگشته بودم در حیاط رو باز کردم ؛سمت خونه راه افتادم؛
به محض اینکه دستم را روی دستگیره گذاشتم در عمارت باز شد ؛باورم نمیشد زنی که میبینم افسون باشه ؛ناخوداگاه سمتش کشیده شدم ؛چقدر لاغر شده بود ؛دور چشماش حلقه ای سیاهی نشسته بود ،
نزدکتر رفتم ؛سرد نگام کرد و زیرلب سلام دادم
نخ سیگارو گوشه لبش گذاشت و زیرش کبریت کشید ..
 

افسون سیگارش رو گوشه ای لبش گذاشت و زیرش کبریت کشید...
با تعجب به سیگار دستش خیره شدم گفتم از کی تا حالا سیگاری شدی ؟
حینی که با قدمهایی اروم روی برگهای پاییزی راه میرفت گفت "خیلی چیزا عوض شده نه تو اون ادم سابقی نه من اون افسون قبل...
سیگارو گوشه ای لباش گذاشت و پک عمیقی به سیگارس داد و دودی سفید از دهانش فواره زد ...
با نگاه یخ زده اش توی چشمام خیره شد "ببین من رو به زوال رفتم تو رو به اوج!!!! ؛چرخ روزگار همینه...ولی خوشحالم لااقل تو موفقی ...
گفتم شوهرت و دخترت کجان ؟
به یکباره رنگ صورتس تغییر کرد ...
مات تو صورتم خیره شده اشک توی چشماش نشست ..
گفتم ببیخشید انگار ناراحتت کردم ...
نخ سیگار لای انگشتای نحیفش له میشد ؛با دستی لرزون سیگارو گوشه ای لبش برد ؛صداش از غم میلرزید "از شوهرم طلاق گرفتم ؛شوهرمم دخترم رو با خودش برده ؛من موندم و تنهایی...

احساس میکردم پرسیدن راجب گذشته آزارش میده
روی نیمکت چوبی الاچیق نشست؛چشمام خیره به افسون مانده بود ؛ هیچ شور و نشاطی توی نگاهش نبود ؛نگاهی یخ زده و عاری از هر حسی که تنها ماَمنش سیگار توی دستش بود ..
ولی هنوز زیبا و فریبنده بود ...منو محصور خودش میکرد؛ سوالهای بی جواب زیادی توی سرم دور میخورد دلم میخواست راجبش بیشتر بدونم ؛
....
شب مامانم و زیبنده کنج اتاق وسایل ترشی خورد میکردن ؛پسر زیبنده از سرو کول بابام بالا میرفت صدای خنده هاش توی اتاق پیچیده بود و رحمت دخترش را روی پاهاش تکون میداد ...
من هنوز فکرم ددگیر افسون بود دلم میخواست دلیل غم و اندوهش رو بدونم ؛خودم رو نزدیک مامانم کشیدم با صدای ارومی گفتم" مامان افسون چش شده اصلا اون زن سابق نیست ؟"
یه لحظه جفتشون جا خوردن ؛
زیبنده نگاه معنی داری به مامانم کرد و با تعجب گفت "مگه خبر نداره چیشده ؟"
نگاهم بین زیبنده و مامانم در گردش بود با نگرانی گفتم نه مگه چیشده چرا این زن اینقدر غمگینه ؟"
مامانم اه کشداری کشید "مامان جون ماهم در جریان نیستیم دقیقا چیشده فقط در این حد میدونیم که افسون باغبون خونش رو با ضربه چاقو کشته چند وقت تو زندون بود ؛اقای سالاری به قدری دوندگی کرد تونست با پرداخت دیه ازادش کنه ...
چشمام از حدقه بیرون زده بود و اب دهانم رو قورت دادم و زیر لب گفتم امکان نداره چرا افسون باید آدم بکشه !!؟
مامانم گفت پسرم ماهم نمیدونیم؛ الله و اعلم ولی مطئنا بی دلیل اینکار و نکرده ‌...تو زندون بود شوهرش غیابی طلاقش داد و دخترش رو برداشت و با خودش برد کشور غریب ....زن بیچاره از دوری دخترش داغون شد ..
 
هر روز که از سر کاربه خونه بر میگشتم بی اختیار چشم میدواندم و دنبال افسون بودم ؛
بی انکه متوجه بشم هنوز مثل قبل عاشقش بودم ؛
یه روز که توی اتاقم بودم ؛پرستار سراسیمه وارد اتاقم شد گفتم چیشده خانم رسولی ؟
گفت یه مریض بد حال اوردن به کمکتون احتیاج داریم ؛سراسیمه بلند شدم و سمت اوراژانس بیمارستان راه افتادم ؛پیرزن و لاغرو تکیده ای روی تخت افتاده بود و ناله میکرد ؛تونگاه اول چهره اش به نظرم اشنا اومد ؛زیاد اهمیت ندادم ؛معاینش کردم...سکته خفیفو رد کرده بود ... سرم وصل کردم و چن ساعتی خوابید
بعد اینکه بیدار شد ؛بالای سرش ایستادم ؛عمیق تو صورت چروک و استخوانی اش خیره شدم ؛چشماش رو بی رمق گشود ؛ چشمای خوش رنگی که جلب توجه میکرد
گفتم مادرجان خوب هستین ؟
سرش رو تکون داد و گفت "خیر ببینی ننه بهترم !
چشمام رو ریز کردم و گفتم شمارو کجا دیدم خیلی اشنا به نظر میاین ؟
سرش رو بی تفاوت سمت پنچره چرخوند و زیر لب گفت "پسرم از من پیرزن چه انتظاری داری ؛ من حتی دیروز خودم یادم نیس !!"
اون روز تا شب فکرم درگیر پیرزن بود ؛میدونستم میشناسمش ؛یه لحظه یاد مادر افسون افتادم همان پیرزنی که جلوی در خونه دیدم اشتباه نمیکردم خودش بود ...با قدمهایی تند سمت اتاقش رفتم ؛ چشمم به تخت خالی خشکید ؛از پرستار سراغش رو گرفتم؛
گفت بردن ازش نوار قلب بگیرن ؛دوباره به اتاق برگشتم ؛شب موقعه ای که میخواستم به خونه برگردم ؛دوباره یه سر به اتاقش زدم ؛روی تخت نشسته بود ؛زیر لب سلام دادم و صندلی رو عقب کشیدم و نشستم ؛
گفتم مادرجان یادته تقریبا هفت یا هشت سال پیش ؛یه گردنبند دادی دستم تا بدم به دخترت ؟؟؟
تیز نگام کرد و چشماش براق شد "پسرم تو افسون و میشناسی ؟"
گفتم اره مادرجون من برای همون خونم ،دلت میخواد ببینیش ؟
گریه کرد و سرش رو پایین انداخت "اخه تو این حال و روز منو ببینه !؟
گفتم مادرجان این چه حرفیه اون دختر شماست ؛شاید الان تو این وضعیت به دیدن شما واقعا احتباج داشته باشه ،
با نگرانی نگام کرد "اتفاقی برای افسونم افتاده ؟"
سرم رو به نشونه ای نه تکون دادم ؛بلند شدم و سمت در خروجی اتاق حرکت کردم ؛صدای اروم و بی جون پیرزن توی گوشم زنگ خورد "سمتش چرخیدم ؛با تردید گفت "میشه به افسون بگی بیمارستانم ؛اگه دلش خواست میاد به دیدنم "
لبخندی زدم از اتاق بیرون اومدم سمت خونه راه افتادم ،
به خونه که رسیدم دم در عمارت رفتم ؛سیمین خانوم با کفشهای پاشنه بلندش تو چهارچوب در ظاهر شد ؛سلام کردم و سراغ افسون رو گرفتم ؛از جلوی در کنار رفت و گفت تو اتاقشه ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه mxapll چیست?