بالاتر از سیاهی۱۱ - اینفو
طالع بینی

بالاتر از سیاهی۱۱

از پله ها بالا رفتم پشت در اتاقش بودم ؛با تقه ای که به زدم صدای خسته اش تو گوشم پیچید " بیا تو ..."

 
در و باز کردم وارد شدم ؛روی تک صندلی پشت پنجره ای اتاقش نشسته بود ؛بافت بلند لیمویی تنش بود ؛موهاش رو پشت سرش سنجاق کرده بود ؛تار موهای طلاییش پریشون روی صورتش ریخته شده بود ؛سرش رو سمتم جنباند نگاهش میخ نگاهم شد بدون اینکه جا بخوره گفت "کاری داشتی ... ؟"
گفتم اجازه هست بشینم ؛به صندلی روبرویش اشاره کرد ؛
روی صندلی نشستم نگاهم رو به صورتش دوختم ؛ گفتم خیلی دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنی !!
سکوت کرده بود ،به جلو خم شدم دستام رو تو هم گره کردم "امروز یه پیرزنی رو اوردن بیمارستان ؛سکته خفیف رو رد کرده بود ؛بنده خدا قلبش ناراحته؛ قیافش به نظرم اشنا اومد ؛انگار جایی دیده بودمش ؛ بعد که فکر کردم ؛فهمیدم همون زنیه که چند سال پیش پشت همین در دیدمش "
سمتم چرخید و نگام کرد انگار حرفهام جلب توجه کرده بود ؛
ادامه دادم "اون پیرزن مادر توئه افسون ...
همونقدر که تو دل تنگ دخترتی اون پیرزنم دلتنگ دخترشه ..."
لباش رو هم جنبید "مامانم ..!!
گفتم اره اگه بخوای ببینیش تو بیمارستان بستریه ...
بغض کرده بود صداش میلرزید"من دختر خوبی نیستم ؛اینهمه سال دنبالش نگشتم ؛تازه میفهمم مامانم چی کشیده ...
بلند شدم وگفتم هنوز دیر نشده مبتونی فردا ببینیش ..
از اتاق بیرون اومدم ؛صبح تا شب تو بیمارستان مشغول بودم ؛نزدیکای غروب بود ؛از بیمارستان بیرون اومدم چشمم خورد به افسون که با نگهبانی بحث میکرد ؛ یارو میگفت "به والله الان وقت ملاقات نیست خانوم ؛برید فردا بیاید ..."
جلوتر رفتم و گفتم مش صفر این خانوم اشنای منه "
مش صفر خودش رو عقب کشید "خانوم چرا از اول نگفتیم اشنای اقای دکترین اخه؛بفرمایین داخل ... "
به همراه افسون وارد بیمارستان شدیم ؛افسون ؛از هیجان انگشتهای ظریفش رو در هم گره کرده بود ؛
پشت در اتاق که رسیدیم ؛ با تردید وارد شد و تو چهار چوب در ایستاده بودم افسون جلوتر رفت و دستهای مادرش را گرفت پیرزن چشم گشود و از دیدن افسون به گریه افتاد ؛افسون سرش را رو سینه ای مادرش گذاشت و زار زد ؛درو بستم و توی سالن منتظر موندم ...
نمیخواستم مزاحم خلوت مادر و دختر بشم ...
توی راهرو قدم میزدم و نگاهم به در اتاق بود ؛افسون با چشمهای سرخ شده بیرون اومد و گفت بریم ...
 
 
افسون سکوت کرده بود ؛ ماشین گرفتم و سمت خونه حرکت کردیم ؛نمیخواستم راجب چیزهایی که دلش نمیخواد حرف بزنه ازش سوال کنم ؛به پشت در که رسیدیم ...جلوتر از من وارد حیاط شد و سمت عمارت راه افتاد با نگاهم دنبالش کردم لحظه ایی تو جاش ایستاد و سر به عقب جنباند و گفت "ازت ممنونم صبور به خاطر مادرم ..."
با قدمهایی اروم دور شد ؛مادرم روی ایوون ایستاده بود نگاه متعجبش رو بهم دوخت و گفت "با افسون بودی ؟؟"
گفتم اره مامان قضیش مفصله ...
ماجرای مادرش را براش تعریف کردم ...
صبح از در که بیرون اومدم ؛افسون تو حیاط منتظرم بود ؛با دیدنم جلو اومد و گفت "میخوام بیام مامانم رو ببینم ؛من اصلا نمیدونم این همه سال چجوری زندگی کرده اصلا خونش کجاس !!؟ جایی برای موندن داره یا نه ؟؟
لبخند محوی زدم و گفتم باشه بریم ؛راه افتادیم ؛به بیمارستان که رسیدیم سمت اتاق مادرش رفت و منم بالای سر مریضها بودم رفتنی تو اتاقم اومد ؛ازش خواستم بشینه
گفت" عجله دارم باید برم"
گفتم "خب چیکار کردی با مادرت حرفهات رو زدی ؟
گفت "اره بنده خدا خیلی سختی کشیده ولی دیگه نمیذارم سختی بکشه ؛ازش خواستم بیاد عمارت ولی قبول نمیکنه ؛اگه میشه شما باهاش صحبت کنین؟"
تو فکر فرو رفتم " سیمین خانم از تصمیمتون خبر دارن ؟"
گفت "اون کاراشو کرده میخواد از ایران بره میگه تو این اضاع دیگه نمیتونه ایران بمونه عمارتم گذاشته برای فروش ؛البته سه دنگ عمارت به اسم منه ؛سهمش رو ازش میخرم ؛برادرامم که بیشتر اموالو بالا کشیدن ؛منم همین خونه رو دارم نمیخوام از دستش بدم ؛یادگاره بابامه ....
گفتم باشه من باهاش صحبت میکنم راضیش میکنم که بیاد ولی ؛گفتم کمکی چیزی خواستی حتما بهم بگو !
سرش رو تکون داد و کیفش را روی دوشش جا به جا کرد و بیرون رفت ..
بعد اتمام کارم تو اتاق مادر افسون رفتم "نگاهی به نوشته بالای تختش انداختم ؛اسمش افروز بود .."
معاینش کردم و گفتم خدارو شکر بهترید ؛فردا میتونید مرخص بشید ...
زیر لب تشکر کرد گفتم چرا پیش دخترتون نمیرین ؟؟؟
زیر لب نالید " از اون خونه خیری ندیدم که دوباره به اونجا برگردم ؛سیمین خانوم ؛مثل یه حیوون از عمارت بیرونم کرد ؛هر چقدر هم اصرار کردم افسون رو بگیرم بهم ندادنش، برگردم که چی بشه ؛مگه تو اون خونه دلخوشی داشتم جز اینکه تحقیرم کردن "
گفتم خب اقای سالاری که به رحمت خدا رفتن ؛سیمین خانوم تو چند روز اینده از ایران میرن ؛عمارت خونه ی دخترته نه اونا!
بعدشم افسون بهتون احتیاج داره ؛مخصوصا الان که شوهرش بچش رو ازش جدا کرده!
مات نگام کرد و با بغض گفت "بمیرم برای دخترم بخت و اقبالش مثل مادر سیه روزشه."
 
 دوستان داستان بعد این از زبون افسونه....
وقتی مادرم رو پیدا کردم ؛انگار به زندگیم روشنایی بخشید منی که تو تاریکی خودم رو مبحوس کرده بودم ؛دلم پر میکشید برای دیدن دخترم ...دلم میخواس جبران کنم سالهایی تنهایی مادرم را ؛سالهای پر از مشقت و سختی که از دستهای ترک خورده ای پیرش میشد فهمید ...عمارت خونه ای من بود دلم میخواست مادرم رو به اونجا بیارم ؛سیمین جلوی شومینه روی صندلی نشسته بود و پاهاش رو روی هم انداخته بود ؛روبروش نشستم ؛ عمیق تو صورتش خیره شدم ؛ میدونستم هیچوقت دوستم نداشته شاید همیشه آینه دقش بودم ؛نشونه از خیانت پدرم که به اجبار تحملم میکرد ؛چقدر دوست داشتم مثل بچه های خودش دست نوازش روی سرم بکشه ؛یا نگران گشنگی و بی خوابیم باشه ؛همه اینها برا من حسرت بود ؛خوب فهمیده بودم هیچ کسی جز مادر نمیتونه محبت مادری رو پیشکش کنه ....
همان حین صدای خودم رو شنیدم "میخوام مامانم رو بیارم تو عمارت ..."
سیمین با تعجب نگام کرد ؛ تای ابرویش بالا پرید "عمارت جای کلفتها نیست ؛خودتم اینجا زیادی هستی ..."
با تحکم گفتم "نیومدم از شما کسب اجازه کنم ؛به رسم احترام خواستم بهتون اطلاع بدم "
بلند شدم و چند قدمی نرفته بودم که صداش تو گوشم زنگ خورد "افسون تا وقتی من اینجام اجازه نداری مادرت رو بیاری ؛نمیخوام کسی که عامل بدبختیم بوده جلوی چشمام باشه "
سمتش چرخیدم جلوتر رفتم "اگه کسی این وسط بدبختی کشیده باشه مامان منه نه شما ؛درسته زن دوم بود ؛ولی بابام خودش انتخاب کرده بود ؛ شما از عمارت بیرونش کردی حسرت دیدن دخترش رو به دلش گذاشتی ؛یه عمر با سختی و بدبختی زندگی کرده تو خونه های مردم رخت شسته تا زندگیش بگذره تمام این مدت شما تو خوشی غرق بودی اصلا نمیدونی گرسنگی چیه !!فقر چیه ؟؟بعد دم از بدبختی میزنی ..!!؟
غضبناک بلند شد ؛صورتش از عصبانیت سرخ شده بود با صدای بلند سرم فریاد کشید"دختره کلفت زاده دم در اوردی ؛یه عمر ترو خشکت نکردم که برام هار بشی !
خنده زهراگینی زدم "مدینه ترو خشکم کرده یا شما !!؟؟
دندوناش رو بهم سابید "حقا که کلفت زاده ایی قدرنشناسی تو خونته!
نمیخواستم باهاش دهن به دهن شم ؛به خاطر بابام براش احترام قائل بودم ؛
گقتم به هر حال حرفی که باید میزدم زده شد ؛چه شما بخواین چه نخواین اینجا خونه ای منه ؛سه دنگی که برای فروش گذاشته بودی از وکیل خریدم ...
یه لحظه جا خورد "انتطار نداشت بتونم سهمش رو بخرم ؛نفس را با حرص بیرون داد "پس دیگه اینجا جای من نیست ؛حاضرم توی هتل بمونم و اینجا نباشم ؛
گفتم من این حرفهارو نزدم که شمارو بیرون کنم اینجا خونه ای شما هم حساب میشه ....
 
 
روز ترخیص مادرم از بیمارستان بود ؛ساعت رو کوک کرده بودم تا هشت صبح بیدار بشم ؛با صدای زنگ ساعت، خوابزده چشمام رو گشودم ؛ساعت هشت صبح بود سریع از رختخواب پایین پریدم مانتو پوشیدم ؛با عجله بیرون اومدم ؛همون لحظه صبور از خونه بیرون اومد با دیدن من لبخندی رولبش نشست ؛زیر لب سلام دادم "میام بیمارستان تا کارهای ترخیص مامانم رو انجام بدم "
دوباره لبخند محوی زد و سرش رو تکون داد... رخشنده روی ایوون ایستاده بود سمتش رفتم و ازش خواستم اسفند رو اماده کنه برای ورود مامانم ؛ از حبیب هم خواستم گوسفند سر ببره ؛
صبور توی حیاط منتظرم ایستاده بود ؛ از همون فاصله نگاهش کردم همیشه نجیب و با اصالت بود ؛وجود و شخصیت صبور ؛کل معادلات سیمین راجب کلفت زاده هارو به هم ریخته بود ؛جوون موفقی که همیشه بابام برای برادرام مثالش میزد...سمت بیمارستان راه افتادیم ...جفتمون سکوت کرده بودیم ؛ نگاهش رو سمتم جنباند و با تردید گفت "افسون من همون صبور چند سال پیشم ؛با همون احساس با همون شور و شوق ؛هیچ چیزی توی وجودم تغییر نکرده ؛به اندازه قبل عاشقتم و دوست دارم ؛ولی راجب احساس تو شک دارم ؛میدونم سختی کشیدی الانم افسون قبل نیستی ولی نمیپرسم چرا !!؟تا خودت تصمیم بگیری همه چیز رو برام بگی فقط خواستم بدونی من هنوز دوستت دارم ...
وجودم یخ زده بود ؛حتی حرفهای پر احساس صبور هم نمیتونس دلم رو گرم کنه ؛ادمی بودم پر گناه ؛بدون هیچ پشیمانی ...مادری بودم که تو فراق دخترم توی بی خبری ذره ذره اب میشدم بدون هیچ نشونی نمیدونستم کجاست تو کدوم نا کجا اباده !!؟؟
روبرویم ایستاد و منتظر جواب بود
چشمام رو رو هم فشردم و باز کردم ؛"صبور من اصلا حال دلم خوب نیست ؛بیش از اون که فکرش رو بکنی حالم خرابه حتما تو این چن روز خودت متوجه شدی به من زمان بده؛ لطفا تا روزی که خودم نخواستم حرف بزنم چیزی ازم نپرس ؛بی اختیار اشکام سرازیر شد ؛ صبور دستمال سفیدی رو سمتم گرفت ؛تشکر کردم و اشکام رو پاک کردم...
نگاه صبور روی صورتم ثابت مانده بود ؛
غمزده نگاش کردم " اتفاقهای زیادی افتاده ؛میدونم تا حدودی خبر داری ؛ادمی هم نیستی قضاوت کنی پس فعلا صبر کن "
سرش رو تکون داد و گفت "باشه هر چقدر بخوای صبر میکنم ولی منو غریبه ندون، خواستم بدونی همون آدم سابقم "
راه افتادیم به بیمارستان که رسیدم ؛کارهای ترخیص مامانم رو انجام دادم و به اتاقش رفتم ؛با دیدن من چشماش براق شد ؛از توی ساکش لباسهاش رو دراوردم کمکش کردم تنش کنه ...
 
 
با مامانم دم در عمارت که رسیدیم ؛حبیب براش گوسفند زمین زد ورخشنده اسفند دور سرش چرخوند ؛مادرم مدام اشک میریخت وتشکر میکرد ؛با تردید وارد حیاط شد مضطرب و نگران به نظر میرسید نگاهش دور حیاط میچرخید دستاش رو گرفتم ؛وارد خونه که شدیم ؛ نگام کرد و گفت "مادر جون اینجا تنهایی ؟
گفتم نه سیمین خانوم هستن ؛فک کنم تو اتاقشه... یکی از اتاقهارو از قبل براش اماده کرده بودم کمک کردم روی تخت بخوابه ؛سمت مطبخ رفتم و رخشنده خواستم ؛غذای مامانم رو بکشه تا توی اتاقش ببرم ...سوپی که براش اماده کرده بود رو توی کاسه کشید سینی به دست به اتاق مامانم رفتم پشت پنحره نشسته بود به حیاط خیره شده بود ؛نگاهش راه گرفته بود انگار تو خاطرات گذشته غرق بود ؛سینی غذا رو روی میز گذاشتم کنارش ایستادم ؛ گفت "من سنی نداشتم خیلی بچه بودم که بابات خاطرخواهم شده بود ؛سیمین خانومم جوون و زیبا بود ؛بابات خیلی به پرو پام میپیچید ؛منم بهش دل باختم ،می گفت ازدواجش با سیمین به خاطر مصلحت ایل و تبارشه ؛معنی حرفاش رو نمیفهمیدم ؛وقتی از پدرم خواستگاریم کرد اونا از خدا خواسته ؛میگفتن کی بهتر از ارباب ؛یه صیغه محرمیت خونده شد و بعد چند ماه سیمین خانم پی به رابطمون برد ؛روزگار بابات رو سیاه کرده بود که باید افروز رو طلاقش بدی ؛باز به خاطر مصلحت طلاقم دادن ؛ولی چون تورو باردار بودم اجازه داد اینجا بمونم ؛همون شبی که به دنیا اومدی بابات دور از چشم سیمین به اتاقم اومد یه گردنبد گردنم انداخت و یه گردنبد هم گردن تو انداخت سیمین خانم ،همون شب با خونریزی و دل دردی که داشتم از خونه بیرونم کرد و گفت اگه پی دخترت رو بگیری بیچارت میکنم ؛بابات هیچ حرفی نزد هیچی نگفت انگار نه انگار که من زنش بودم ...
از اون روز به بعد در به دری منو بابام شروع شد به روستا برگشتیم رو زمینهای مردم کار می کردیم ؛بابام که فوت شد دوباره به شهر برگشتم ؛صبح تا شب دور و بر عمارت می پلکیدم ؛تا اینکه مدینه رو دیدم ؛ ازت برام خبر میاورد ؛می گفت مثل تخم چشماش لزت محافظت میکنه ؛دیگه خیالم راحت شده بود ؛تو خونه های مردم رخت چرکاشون رو میشستم ،
نگاه ناپاک مردای هوسرانشون رو تحمل میکردم هیچوقت تن به خفت و خواری ندادم ؛ فقط به عشق تو نفس میکشیدم
 
 
دلم برای مامانم میسوخت تمام جوونیش حروم شده بود،به خاطر مامانم سعی میکردم رو به راه باشم ؛مدتی از اومدن مامانم میگذشت ؛روحیه منم بهتر شده ولی دوری گیسو داغونم میکرد ؛اونم دیگه سر پا شده بود نمیتونست تو اتاق بشینه ؛همش تو مطبخ پیش رخشنده میرفت و اشپزی میکرد ، یا سعی میکرد تو باغچه با کاشت سبزی و رسیدن به گل و گلدون خودش رو سرگرم کنه....
با مامانم زیر الاچیق نشسته بودیم؛
همون لحطه صبور از خونه بیرون اومد با دیدن مامانم لبخندی روی لبش نشست و سمتمون اومد و زیر لب سلام داد و یه سری سوال از مامانم پرسید تا مطمئن بشه حالش بهتره ،میخواست برگرده که مامانم ازش خواست کنارمون بشینه ؛روی صندلی رو بروم نشست ؛مامانم پرسید "شنیدم ؛با دختر شوکت ازدواج کرده بودی؟
صبور انگشتای دستش رو توهم قفل کرده بود "بله ولی زندگیمون به جدایی کشید ..."
مامانم اه کشداری کشید و گفت "شوکت بچه دار نمیشد اونموقع دست به دامان دعانویسها شده بود ؛تا اینکه حامله شد ؛خودش یه مدت مریض بود همش با خودش حرف میزد میگفت :اونا دخترم رو میخوان ؛میخوان با خودشون ببرنش ؛
خلاصه زن بیچاره خونه رو پر کرده بود از انواع دعا که به قول خودش شیاطین رو از خونش دور کنه ؛نمیدونس که یه روزی بلای جون دخترش میشن عوض اینکه به خدا متوسل بشه به شیطان توسل کرده بود ...
مامانم نگاهی به منو صبور کرد : شما جفتتون سختی کشیدین و شکست خوردین ؛از نگاهتون میفهمم تو دلتون چی میگذره ؛فرصتی که برای جبران دارین رو از دست ندیدن که بعدا غبطه بخورین ؛بلند شد و لنگ لنگان سمت خونه راه افتاد ؛
صبور زیر جشمی نگام کرد و با شیطنت گفت "حق با مادرجانه افسون خانوم "
زیر لب نالیدم "صبور تو از زندگی من هیچی نمیدونی !! کمی به جلو متمایل شد خیلی جدی تو چشمام خیره شد "خب افسون حرف بزن باهام ؛تو خودت یه حصار اهنی دور خودت کشیدی نمیذاری کسی سمتت بیاد ؛
گفتم چی بگم از ازدواجم که باب میلم نبود همیشه به خاطر اینکه دختر کلفت بودم تحقیر شدم ؛یا زندگی مجردیم که همیشه مثل یه موجود اضافی باهام برخورد میشد .!!!بدون اینکه نظرمم رو بپرسن شوهرم دادن ؛اونم با یه ادم دائم الخمر ؛مقابل بابام ایستادم تا زن برادر سیمین نشم ؛گیر بدترش افتادم ،تا حرف میزدم دست روم بلند میکرد؛وقتی از شرکت بابام بیرون اومد شد بلای جون من ؛به طرق مختلف با حرف و کتک ازارم میداد ؛
دخترم اوایل هفت سالگیش بود ؛باهاش دعوای سختی داشتم ؛میخواستم از خونه بیرون بزنم دخترم رو بغل کردم ؛به زور بچه رو از بغلم بیرون کشید و خودم رو بیرون انداخت ....
 
؛دو روزی بود از دخترم خبر نداشتم ؛مثل مرغ سر کنده خودم رو به درو دیوار میکوبیدم ؛هر چقدر شماره خونه رو میگرفتم جواب نمیدادن؛تا اینکه ساعت چهار غروب بود ؛قمر زن سرایدار زنگ زد و گفت :اقا رفته ماموریت بیا خودت پیش گیسو باش؛خواهرم زایمان کرده منم دارم میرم روستا ؛سریع حاضر شدم و از خونه بیرون زدم تا خودم رو به خونه رسوندم ؛ به خونه ای سرایداری رفتم انگار قمر رفته بود ؛وارد خونه که شدم صدای گریه و جیغ گیسو رو شنیدم دست و پام رو گم کرده بودم سریع از اشپزخونه یه چاقو برداشتم و بالا رفتم ؛ در اتاق باز بود ؛حسن شوهر قمر شلوارش رو پایین کشیده بود و بچم رو به خودش چسبونده بود ... وقتی این صحنه رو دیدم دیگه خودم نفهمیدم از پشت بهش حمله کردم پشت سر هم چاقو رو پشت گردنش فرو بردم دست و پاهام میلرزید دخترم رو بغل کردم ؛خدارو شکر میکردم که زود رسیدم و بلایی سر دخترم نیومد...
صبور چشم بهم دوخته بود ؛شاید باورش نمیشد عشق پاکش ادم کشته باشه ... دیگه تحمل نداشتم و اشکام جاری شد و با یاد اوری اون روز ضجه زدم ؛حمله عصبی بهم دست داد و خودم رو میزدم و گریه میکردم ؛صبور سرم رو به سینش چسبوند دستش رو اروم روی سرم کشید و ازم خواست اروم باشم ؛ولی مگر میشد ؛وقتی چشمهای معصوم دخترم جلوی چشمام تداعی میشد از خود بیخود میشدم ؛وقتی تن لخت مرد وقیح جلوی چشمام میومد که نمیتونه مقابل یه دختر بچه ؛شهوت افسار گریخته اش رو کنترل کنه عقم میگرفت ؛تمام وجودم سرشار از نفرت میشد ؛اگه صدبار دیگه زنده میشد بی شک با دستهای من کشته میشد ....
سرم روی سینه ای صبور بود ازم میخواست اروم باشم ؛گفت "افسونم عزیزم ادامه نده میدونم عذابت میده ...
سرم را از روی سینه اش جدا کردم با بغض نالیدم" نه باید بدونی چیشده ؛ این ادمی که عاشقشی منم؛کسی که ادم کشته زندون بوده ....
دوباره با گریه ادامه دادم " اونقدر زدمش که بیجون شد تلفن رو برداشتم مامورا رو خبر کردم ؛ بعد بازسازی صحنه ؛دستبند به دستم خورد ؛وقتی به گوش شوهرم رسید بلافاصله در خواست طلاق غیابی داد و دخترم رو از ایران خارج کرد ؛افتادم زندون ؛تو این مدتی که تو زندون بودم بابام به اندازه ده سال پیر شد ؛با پرداخت دیه از قمر رضایت گرفت با پارتی و اشناهایی که داشت از زندون ازدام کرد ...
 
 
برای صبور که حرف زدم اروم شدم ؛انگار یه سنگینی از روی سینه ام برداشته شد ؛ صبور قول داد پرس و جو کنه تا بتونم دخترم رو پیدا کنم
بهش اعتماد داشتم ؛بعد بابام؛ تنها کسی که بهش اعتماد داشتم صبور بود ؛ اونشب بعد مدتها با کمی ارامش و اعتماد برای پیدا کردن دخترم سرم را روی بالش گذاشتم ؛صبح که بیدار شدم سیمین چمدون به دست تو سالن نشسته بود ؛حینی که نگاهم بین چمدان و سیمین در گردش بود با تعجب نگاش کردم گفتم "کجا میخواین برین چرا چمدون بستین؟
بلند شد و دسته چمدون رو گرفت "امروز پرواز دارم ؛باید برم ؛منتظر موندم بیدار شی تا ازت خداحافظی کنم ؛دستاش رو دور شونه هام حلقه زد و گفت "دخترت رو پیدا میکنی غصه ای اونو نخور ؛بابت کاری که کردی عذاب وجدان نداشته باش اون ادم حقش بود!
بعد مدتها این تنها دلداری بود که از زبون سیمین میشنیدم ؛خودم رو ازش جدا کردم مامانم بالای پله ها ایستاده بود ؛سیمین نگاهش رو سمت مامانم چرخوند و بدون هیچ حرفی سمت در خروجی قدم برداشت ؛صدای مامانم تو سالن پیچید "سیمین خانوم حلالم کن!!!
لحظه ای ایستاد دوباره با تردید راه افتاد ؛سوار تاکسی شد سمتش رفتم شیشه رو پایین کشید دولا شدم و گفتم "سیمین جان ؛هر وقت برگشتی ایران برگرد عمارت ؛ اینجا خونه ی توام هست ؛سرش رو تکون داد و لحظه ای بعد ماشین از جاش کنده شد با نگاهم تا سر پیچ کوچه بدرقش کردم؛
؛ چند روزی گذشته بود ؛گوشی خونه زنگ خورد؛ گوشی رو برداشتم صدای صبور تو گوشی پیچید "افسون خانوم خبرای خوشی براتون دارم ؛پرس و جو کردم ؛دخترت دوماهی میشه ایرانه ....
از هیجان دست و پام میارزید ؛چشمام پر اشک شده بود ؛با صدای لرزون لب جنباندم "صبور مطمئنی دخترم ایرانه ؟؟
صبور با خوشحالی که توی صداش موج میزد ؛بله مطمئنم ایرانه قبلش فرانسه بودن ؛شوهر سابقت،بیماری ام اس گرفته ؛نمیتونه راه بره، برگشته ایران ، خونه ی پدرشه همونجا ازش مراقبت میکنن...‌
گوشی رو قطع کردم ؛هیجانزده دور خودم میپیچیدم ؛ باید میرفتم پیش دخترم ؛ اشک میریختم گریه میکردم و مبخندیدم ؛
مامانم با تعجب گفت "چیشده مادر جان از دخترت خبر گرفتی ؟
سرم رو تکون دادم مامان دخترم ایرانه ؛صبور بهم خبر داد باید برم پیشش ؛دلم پر میکشه برای دیدنش ؛
مامانم دستاش رو بالا برد و خداروشکر کرد
گفت میخوای چیکار کنی الان ؟
_میرم دخترم رو میارم پیش خودم ؛اون باید پیش مامانش باشه !
مامانم بازوهام رو گرفت و توی چشمام خیره شد"افسون مادر ؛با عجله تصمیم نگیر شاید راهش این نباشه !
تیز تو چشماش نگاش کردم"مامان آهم گرفتش فلج شده دیگه نمیتونه مانع من بشه ؛دخترم رو میارم پیش خودم ..
 
 
مامانم جلو دار رفتنم شد "دستام رو گرفت و روی مبل نشوند ،نگاه دلسوزانه مادرانه اش رو بهم دوختم "افسون جان مادر ؛الان تک و تنها پاشی بری اونجا ،دخترت رو نمیدن که هیچ حتی نمیذارن ببینیش ؛برو از طریق قانون بچتو ازش بگیر ،همین الانم کارش غیر قانونی بوده یه مادرو از دیدن بچش ساقط کرده ....
با بغض لب جنباندم :اخه مامان من تحمل ندارم مخصوصا الان که میدونم زیر اسمون همین شهره چطور میتونم صبر کنم اخه !!!!...گوشی رو برداشت و سمتم گرفت؛"به وکیلتون زنگ بزن اون برات راست و ریس میکنه "
با وکیل صحبت کردم
ولی من طاقت طی کردن مراحل قانونی رو نداشتم ؛ چند روز متوالی ؛صبح تا شب جلوی خونه کشیک میدادم ؛تا دخترم رو ببینم ؛پشت دیوار همسایه کمین کردم ؛نگاه پر طعنه و پچ پچ رهگذران را به جون خریدم ،با باز شدن در نگاهم دوخته شده بود به زن جوانی که از خونه بیرون اومد ؛ پشت سرش چشمم خورد به گیسو موهای طلایی موج دارش رو افشون دور شونه هاش ریخته شده بود ؛چقدر بزرگتر و زیباتر شده بود ؛...اشک جلوی چشمام رو پوشونده بود؛اشکای سمج رو با دستانم پس زدم تا دخترم رو بهتر ببینم ؛دلم پر میکشید برای لحظه ای به آغوش کشیدنش ؛میان عقل و احساس دست و پا میزدم ناگهان از خود بی خود شدم و سمتش پرواز کردم ؛گیسو با دیدن من از گریه جیغ میزد و صدای مامان مامان گفتنش تو کوچه پیچیده بود ؛ سفت به آغوش کشیدمش موهای ابریشمی اش رو با ولع بوییدم ؛زیر لب نالیدم :گیسوی مامان؛قشنگم ؛مامان فدات بشه ؛دلم برای مامان گفتنت تنگ شده بود؛قربونت برم ؛از دلتنگیت دیوونه شدم ...
نمیدونم چقدر تو آغوش هم بودیم ؛زن جوونی که انگار پرستار گیسو بود سمتم اومد :اونم از فوران احساسات مادرانه من اشک تو چشماش جمع شده بود ،
خم شد و گفت "خانوم تورو خدا برای من بد میشه لاقل از اینجا بریم میترسم سر برسن و ببینن ...
اشکام رو پاک کردم ؛شونه های دخترم رو گرفتم ؛تو چشمای طوسی رنگش خیره شدم دلم میخواست عمیق نگاهش کنم ؛ولی مگر دل تنگی من با این زمان کم رفع میشد !!!
بلند شدم و دستش رو گرفتم
 
 
دست دخترم رو گرفتم ،خانوم جوون دست گیسو رو از توی دستم بیرون کشید ؛و گفت "افسون خانم ؛الان نمیتونم اجازه بدم ببریدش برا من بد میشه تورو خدا منو از نون خوردن نندازید ...
گیسو با حرص دستش را از دست پرستار بیرون کشید و سفت به پاهام چسبید با گریه نالید "مامان منو تنها نذار نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؛نمیدونی چقدر گریه کردم ولی بابا قبول نمیکرد منو پیشت بیاره ...!!"
نشستم و تار موهاش رو از روی صورتش کنار زدم و صورتش رو بوسیدم "من دیگه تنهات نمیذارم اگه میخوای برای همیشه پیش مامانت باشی الان باید با پرستارت بری ؛میخوام ببرمت پیش خودم چند روز زمان لازم دارم ؛پس این راز که منو دیدی رو به هیشکی نمیگی !!؟؟
با تردید سرش رو تکون داد ؛دستش رو تو دست پرستار گذاشتم ؛ و گفتم "مواظب دخترم باش ؛از این دیدار هم کسی چیزی نفهمه ..." سرش رو تکون داد و گفت خاطر جمع باشید ؛راه افتاد و رفت ...گیسو نگاهش به پشت سرش بود و گریه میکرد...
سمت مغازه ها راه افتادم هر چی به چشمم قشنگ میومد برای دخترم میخریدم ؛اینقدر راه رفتم و بازارو گز کردم پاهام نای راه رفتن نداشت ؛با پلاستیکهای پر که توی دستم سنگینی میکرد ، به خونه برگشتم ؛
مامانم توی سالن؛ سر سجاده نشسته بود ؛روبرویش نشستم نمازش که تموم شد دستای پیر و چروکیده اش رو توی دستم گرفتم و پشت سر هم بوسیدم همش زیر لب تکرار میکردم "مامان قدمت خیره ؛قدمت طلاس...
سرم را روی پای مادرم گذاشتم ؛دستش را نوازش وار روی سرم کشید"دخترم دلت طاقت نیاورد ؛بالاخره رفتی دیدنش ؛چی بگم مادری ؛دل مادر تابع هیچ قانون و منطقی نیست ...!!
صدای خودم رو شنیدم "بزرگ شده ببینی مامان مثل ماه میمونه ،صورتش مثل مثل فرشته هاس ؛بغلش کردم بچم هنوز بوی بچگیاش رو میده ...
مامانم با حسرت اه کشید " من حتی بغلت نکردم لااقل دلم به عطر تنت خوش باشه ؛حسرت بوییدنت به دلم موند!! حسرت اینکه شاهد قد کشیدنت باشم به دلم موند ؛خدارو شکر دخترت رو پیدا کردی ؛دلم پر میکشه برای دیدن نوه ام ؛دلم میخواد تمام سالهایی که با حسرت مادری کردن گذروندم حالا با وجود نوه ام جبران کنم ...!!
چند روزی گذشته بود وکیل باهام تماس گرفت و گفت ؛باهاشون حرف زده راضیشون کرده حضانت بچه رو به مادرش بدن ؛چون باباش از کار افتادس ؛ دادگاه هم به ضررشونه ...با شنیدن حرفهای وکیل از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم ...
 
 
شب بی خوابی به سرم زده بود ؛هیجانزده بودم برای اومدن دخترم برنامه میچیدم ؛از اتاقم بیرون اومدم ؛ پایم رو که به حیاط گذاشتم باد سردی صورتم را خنج کشید ؛چیزی به عید نمانده بود ؛چشمم خورد به ملافه و پرده هایی که رخشنده و مامانم شسته بودن وگوشه حیاط رو بند رخت پهن بود ؛با خودم میگفتم دخترم رو که اودرم با خودش به بازار برم و برای اتاقش خرید کنم ، از قدم زدن خسته شده بودم که زیر الاچیق نشستم ؛ چشمم خورد به صبور با گرمکن بیرون اومد و نقطه ای کوری نشسته بودم با دیدنش تپش قلب گرفتم مضطرب بودم و و انگشتای دستم بازی میکردم ؛ بی اختیار بلند شدم تا منو ببینه سمتم بیاد ؛چشمش که بهم خورد سمتم راه افتاد ؛خودم معنی رفتارم رو نمیفهمیدم دلم میخواست کنارم باشه یا خوشحالیم رو باهاش شریک بشم ؛
دستاش دو توی جیبش فرو برده بود با لبخند نگام کرد "هوا واقعا سرده ؛چی بی خوابتون کرده خانوم سالاری ؟
از لفظ خانوم سالاری ناخوداگاه خندم گرفت "فردا قراره دخترم رو بیارم ؛از خوشحالی خواب به چشمام نمیاد ؛اومدم بیرون تا هوا بخورم ...
گفت میخوای قدم بزنیم ؛با تکون دادن سرم باهاش همراه شدم ؛ روه میرفتیم حز صدای قدمهامون صدایی شنیده نمیشد ...
صداش تو گوشم زنگ خورده "چند روز دیگه بهاره ؛امیدوارم شماهم تو این سال جدید یه جواب قطعی بهم بدی ؛و اینکه امیدوارم جوابتون "بله "باشه
سکوت کردم حرفی نداشتم فعلا تنها دغدغه ام دخترم بود ؛ولی به خودم که نمیتونستم دروغ بگم ؛ منم میخواستمش شاید کمی گیج بودم و احساسم گنگ بود ؛ ولی خوب میدونستم که چه حسی بهش دارم ...
کلافه نگاش کردم "صبور من بهت جواب میدم منتهی بذار اول دخترم رو بیارم ؛الان دخترمم هست ؛تو مشکلی با وجودش نداری؟ چون خودت که میدونی من حتی حاضرم تمام عمرم رو پای دخترم بذارم و لحظه ای آزرده شدنش رو نبینم ...
صبور ابرو توهم کشید و صورت مردونه اش درهم شد و با گلایه گفت "افسون بعد اینهمه مدت منو نشناختی ؛دختر تو دختر منم هست ؛ سعی میکنم خودم رو تو دلش جا کنم ...!!
با شیطنت لبخندی زد و گفت "همونجوری که تو دل مادرش جا باز کردم ... نگاهم میخ نگاهش شده بود ....ناگهان گرمی دستی توی دستام نشست؛نگاهم سمت دستاش لغزید ؛ انگشتاش لای دستام گره خورد درست همان شور و همان هیجان چند سال پیش سراغم اومد ؛از گرمی وجودش بدنم داغ شد ...
 
 
دستام توی دست صبور بود ؛دستم رو بیرو نکشیدم ...پس نزدم
.. ؛وجودم سرشار از عشق شد ؛دلم میخواست تا ابد دستام توی دستای مردونه اش باشه ؛سرخ شدم مثل دوره ای نوجونی چه حس زیبایی بود ؛احساسی که سالها ازم دریغ شده بود ؛دوباره زیر درخت بید نشستیم ؛درست مثل اون دوره ها که عاشقش بودم ؛ بدون اینکه نگران کثیف شدن لباسهام باشم سرم را ساعتها روی پاش میذاشتم ...
صدای صبور تو گوشم پیچید صدای دورگه اش با بغض عجین شده بود انگار میلرزید " جاخوردم توی چشماش خیره شدم گفتم چی شده صبور؟
اه سوزناکی کشید و با چشمهای اشکبارش بهم خیره شد ؛ دستش را روی صورتم سُر داد "افسونم من سالها حسرت این لحظه رو داشتم ؛دوباره اون دوره ها برام تکرار بشه ؛شش سال غربت نشین شدم شبی نبود که با یاد تو سرم را روی بالش نذارم ؛ به محض اینکه پام به ایران رسید ؛باز دل تنگ بودم دل تنگ تو ؛دلم میخواست وقتی پام رو تو حیاط میذارم تو رو ببینم ؛وقتی فهمیدم چی به سرت اومده :با داغ دل تو؛ منم سوختم ...فقط حسرت دیدن لبخندت رو داشتم ؛اومدن دخترت برام مثل معجزس ؛چون افسون منو به من برگردوند دوباره اون لبخند و اون شادابی رو تو چهره ات دیدم ...با حرفهای صبور سرم را روی شونه اش گذاشتم ...مدتها بود از عشق بی نصیب بودم چقدر حرفهاش شیرین و دلچسب بود ...ساعتها زیر درخت بید نشستیم سرما بهونه ای شده بود ؛ تا بهش بچسبم و با گرمای تنش بدنم رو گرم کنم ... با حرفهای عاشقانه اش دلم گرم باشد
صبح که بیدار شدم پر هیجان و پر شور لباس پوشیدم ... مامانم لیوان شیر داغ رو دستم داد با اصرار مامانم چند جرعه ی خوردم ؛بیرون که اومدم صبور با لبخند جلوی در منتظرم بود ؛سلام کرد و زیر چشمی تحسین امیز بر اندازم کرد و گفت "مثل همیشه افسونگر و زیبا ..."
با شرم نگاش کردم گفتم "چرا سر کار نرفتی ؟"
تای ابرویش بالا پرید و با گلایه گفت "مگه میشه خانومم رو تنها بذارم نا سلامتی دارم میرم دخترم رو بیارم "
متعجب تیز نگاش کرد ؛خندید و گفت :اونجوری نگام نکن گیسو بعد این دختر منم هست ...چقدر با وجود صبور به خودم میبالیدم ؛
چشمم خورد به رخشنده که هیجان زده نگامون میکرد ؛انگار اونم از خوشحالی صبور خوشحال بود ...راه افتادیم پشت در خونه که رسیدیم دلشوره داشتم و دست و پاهام می لرزید ...
 
 
پشت در بودیم زنگ درو فشردم ؛خانوم جوونی درو باز کرد ...گفتم خونه هستن ؟
گفت اره چیزی میخواین؟ ،به کنار هلش دادم و داخل خونه شدم دخترم رو صدا زدم ؛مادر شوهرم ؛تو چهارچوب در ظاهر شد و عصاش رو به زمین کوبید "سر اوردی افسون ؟حقا که خون کلفت تو رگاته ؛با هوچی گری چی رو میخوای ثابت کنی ؟
گفتم دخترم رو میخوام ؛ این حقه دخترمه که پیش مادرش باشه ؛
عصبی داد زد "کی گفته نوه ام رو دست قاتل میدیم ؟برو برو هر کاری دلت میخواد بکن من نمیذارم گیسو پیش یه قاتل بزرگ بشه !! دندونام رو به هم سابیدم" من اگه قاتل شدم برای دخترم بوده ؛پس بدون تا چه حد رو دخترم حساسم که به خاطرش قتل کردم ؛نه مث پسر بی غیرتت که به خاطر عیاشی و خانوم بازیش دختربچم رو دست غریبه داده...
بحث بالا گرفت ؛صبور سعی داشت ارومم کنه جلو رفت و باهاش صحبت کرد ...ولی مرغش به پا داشت ؛چشمم خورد به گیسو که بالای پله ها ایستاده بوو و بی صدا گریه میکرد...؟ دلم برای مظلومیت دخترم کباب شد ؛صبور رفت دستش رو گرفت برد توی حیاط تا شاهد دعوای ما نباشه ؛
صدای کاوه از توی اتاق به گوش رسید یه نگاه به مادرشوهرم کردم و سمت اتاق دوییدم ؛"دلم میخواست دق دلی این یه سالی که منو از دیدن دخترم محروم کرده بودو روی سرش خالی کنم ؛درو با حرص باز کردم ... متعجب بهش خیره شدم کاوه مثل یه تیکه گوشت رو تخت افتاده بود با چشمهای ترش نگام کرد ؛نمیدونم چرا هیچ کلمه ای رو زبونم نچرخید تا بهش بگم نه گلابه نه غضب...بیشتر قابل ترحم بود ... زیر لب نالید "چیشد افسون با توپ پر اومدی چرا از دیدن حال و روزم جا خوردی!!اره من نامردی کردم عوض اینکه پشتت در بیام از پشت بهت خنجر زدم تو اون حال تنهات گذاشتم ؛الان میخوام اشتباهم رو جبران کنم امیدوارم منو ببخشی ؛گیسو رو با خودتت ببر اون بهت احتیاج داره... مادرش که صدای کاوه رو شنیده بود با حرص گفت "چی میگی کاوه دخترت میدی دست این زن ...خودم بزرگش میکنم ...کاوه غضبناک غرید بس کن مامان تو چطور میخوای برای دخترم مادری کنی اصلا خونه پیدات میشه گیسو رو دادی دست پرستار خودت هر روز از این مزون به اون مزون میری با کی داری لج مبکنی با من یا افسون ..!!!
 
 
مادرش مقابل حرفهای کاوه سکوت کرد با حرص سمت اتاقش راه افتاد "هر غلطی میخوای بکنی بکن ؛فقط فردا روز ناله نکنی من دخترم رو میخوام !!
خواستم از اتاق بیرون بیام ؛صدای عاجزانه کاوه تو گوشم زنگ خورد "افسون حلالم کن ..."
بی توجه بهش به راهم ادامه دادم ... صبور تو حیاط با گیسو بازی میکرد صداب خنده های گیسو تو حیاط پیچیده بود "
گیسورو صدا کردم ؛با خوشحالی سمتم دویید "مامان چیشد مامانبزرگ اجازه داد منو ببری ؟
صورتش رو بوسیدم "اره دخترم هر چیزی که میخوای با خودت بیاری رو بردار بریم ؟
با خوشحالی از گردنم آویزون شده بود پشت سر هم صورتم رو میبوسید!
فقط یه عروسک برداشت ؛ و ذوق زده گفت بریم ؟
بعدش انگار چیزی یادش افتاد و سمت اتاق کاوه دویید ؛از لای نگاهم افتاد به گیسو که صورت باباش رو بوسید و قول داد تند تند بهش سر بزنه ؛ نمیدونم چرا دلم برای کاوه میسوخت ؛برای ادمی مثل کاوه ؛زمینگیر شدن بزرگترین عذاب بود ؛ادمی که کل وقتش رو تو باشگاه و خوش گذرونیهای شبانه و مسافرتهای خارجه طی میکرد،
به همراه گیسو و صبور به سمت عمارت راه افتادیم ؛به دم در که رسیدیم صبور نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت من باید برم بیمارستان ،خم شد و سر گیسو رو بوسید و گفت فقط به مامانم بگو شیفت شب بیمارستانم!!با عجله راه افتاد صداش کردم صبورر...
سر به عقب جنباند گفتم ممنون بابت اینکه امروز تنهام نذاشتی !
لبخندی زد و رفت !
مامانم تو حیاط منتطرم بود با دیدن گیسو چشماش برق زد تلو خوران سمتمون اومد و گیسو رو بغل کرد ؛ رخشنده تو مطبخ بود پیغام صبور و بهش رسوندم ؛ انگار همه چی خوب پیش میرفت و همه چی باب میل من بود ؛
دخترم رو شب روی تخت خودم خوابوندم نگاش میکردم و تو دلم قربون صدقش میرفتم ؛از تماشاش سیر نمیشدم ؛
نزدیکای صبح بود خواب بودم با صدای جیغ رخشنده و کوبیده شدن در عمارت از پله ها به پایین سرازیر شدم ؛مامانم زیر لب تکرار میکرد خدا به خیر کنه چیشده صدای رخشندس!
درو باز کردم و رخشنده با گریه گفت :دستم به دامنت حبیب حبیبم نمیدونم چش شده خواستم برای نماز بیدارش کنم تکونش دادم بیدار نشد
سمت ماشین دوییدم روشنش کردم ؛ از باغبونمون مش صفر کمک خواستم ؛حبیب رو پشت ماشین گذاشتیم و رخشنده عقب پیش جسم بیجون شوهرش نشست ؛از مامانم خواستم بره پیش گیسو تنهاش نذاره ؛ماشین از جاش کنده شد و سمت بیمارستان حرکت کردیم ؛
دکتر علائم حیاطیش رو چک کرد و همون لحظه صبور سراسیمه وارد اتاق شد و بالای سر باباش رفت ؛معاینه میکرد و با بغض میگفت نه امکان نداره ؛بابام طوریش نیست ؛رخشنده از گریه ضجه میزد و به سرو صورتش خنج میکشید ...
 
 
بهت زده به صبور خیره شده بودم ؛دست و پا میزد ؛تمام تلاشش رو میکرد تا پدرش رو زنده نگه داره ؛همکارش دستش رو گرفت و به عقب کشیدش و گفت ؛صبور فایده نداره متاسفانه پدرت تموم کرده ؛رخشنده ضجه میزد ؛خودشو رو جنازه ای حبیب انداخته رود التماسش میکرد که چشماش رو باز کنه ... صبور بی صدا اشک میریخت ؛دلم مبخواست میتونستم ارومش کنم ؛بی اختیار یاد مردن بابام افتادم و اشکام سرازیر شد میدونستم درد از دست دادن پدر که تمام تکیه گاه آدمه بدترین درده ...رخشنده رو به زور سوار ماشین کردم و به خونه برگردوندم هر چقدر به صبور التماس کردم به خونه بیاد قبول نکرد میگفت میخواد بره تو سرد خونه تا صبح بالای سر جنازه باباش باشه ؛مامانم اونشب پیش رخشنده رفت تا صبح صدای گریه های رخشنده شنیده نمیشد؛صبح مش صفرو به روستای رخشنده فرستادم تا به زیبنده خبر بده ؛نزدیکای ظهر همزمان با رسیدن جنازه ای حبیب؛ زیبنده و فامیلای رخشنده رسیدن ؛
سمت قبرستون حرکت کردیم ؛جنازه رو به غسالخوننه تحویل دادن ؛صبور رنگ و روش زرد شده بود ،داغونتر از اون چیزی بود که بتونم دلداریش بدم ؛بعد اینکه جنازه رو خاک کردن ؛همه سمت مسجد راه افتادن و مامانم دست گیسو رو گرفته بود ؛دم گوشش گفتم مامان شما برید من با صبور بر میگردم ؛صبور بالای سر خاک پدرش نشسته بود ؛رو بروش نشستم و لبهامو رو هم جنباندم و فاتحه فرستادم ؛
اشاره کردم به سنگ قبر بابام و گفتم ؛بابام اونجا دفن شده ؛بعد مردنش خیلی داغون بودم احساس میکردم دیگه هیچوقت نمیخندم ولی به قول مامانت که اونموقع دلداریم میداد میگفت خاک سرده ؛به مرور فراموش میکنیم عادت میکنیم به نبودنشون ؛درستم میگفت ؛عادت کردم؛دروغ چرا دلتنگشم ولی چاره چیه ؛هممون یه روز میمیریم ،
صدای بیجون بغض دار صبور تو گوشم زنگ خورد "انگار خدا نمیخواد من بخندم و شاد باشم ؛همونشب که تو حیاط باهم بودیم فهمیدم دلت باهامه توام دوسم داری ؛خونه که رفتم ذوق زده بودم ؛ با بابام حرف زدم همه چی رو بهش گفتم ؛اون بیشتر از من خوشحال بود ؛
صبور با چشمهای ترش بهم خیره شد "افسون بابام هم برادرم بود هم رفیقم بود هم بابام بود ....دارم آتیش میگیرم خیلی زود رفت اون باید خوشحالی و خوشبختی منو میدید ...بلند شدم و دستش رو گرفتم و گفتم "صبور جان بلند شو ؛دردت بزرگه غمت تازس درکت میکنم ؛خودم این دردو کشیدم دلم ادم پر حسرت میشه ...
 
 
بعد مراسم هفتم حبیب همه پرکنده شدن رخشنده انگار بعد رفتن شوهرش به اندازه چندین سال پیر شده بود ؛ مامانم پا به پای رخشنده تو عمارت کار میکرد دیگه مثل سابق کاراش سنگین نبود ؛صبور هم انگار دیگه بعد چهلم باباش روبراه شده بود ؛هر از گاه مثل چند سال پیش ؛زیر درخت بید ساعتها مینشستیم و حرف میزدیم ...
مامانم و رخشنده توی مطبخ بودن ؛دوتایی باهم پچ پچ میکردن و میون حرفهاشون اسم خودمو و صبورو میشنیدم ؛ شب توی سالن جلوی تلویزیون نشسته بودیم ؛مامانم هی نگاهش به ساعت دیواری بود ؛گفتم مامان منتظره کسی هستی ؟ خندید و گفت :نه بابا خودت که میدونی شبا زود میخوابم ؛نگاه میکنم وقت خوابم نگذره ؛همون لحظه در خونه زده شد ؛با تعجب نگاه مامانم کردم
خندید و گفت درو باز کن مادر من پیرم پا ندارم که .. به محض اینکه درو باز کردم چشمم خورد به صبور با دسته گلی بزرگ و خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود ...
دستپاچه شده بودم و بریده بریده گفتم سلام خوش اومدین بفرمایین ؟ صبور با شوخی و خنده گفت البته اگه از جلوی در کنار بری ماهم دلمون میخواد بیایم داخل ؛شرمگین از جلوی در کنار رفتم ؛مثل دختر بچه ها هیجانزده بودم و دست و پام میلرربد ؛مراسم خواستگاریم بیشتر شبیه یه چیز نمادین بود جواب منو صبور و شوقمون از نگاههامون مشخص بود ؛بیشتر صدای خنده های مامانم و رخشنده تو خونه پیجیده بود ؛
اونشب با جونو دل به صبور جواب بله دادم ؛ با جشن خیلی کوچیکی که بیشتر خونوادگی بود زندگیم رو با صبور شروع کردم ؛شب حجله ای وصلم با با خوشحالی وارد اتاقم شدم تمام تنو روح و دلم رو بهش سپردم،صبور پدری را در حق گیسو تمام کمال به جا میاورد ؛بعد گیسو صاحب یه پسر و یه دختر ؛به اسمهای سامی و سوگند شدیم ؛ولی صبور همیشه محبتش به گیسو بیشتر از اونا بود ..‌‌.. به فاصله ده سال مامانم و دو سال بعدش رخشنده رو از دست دادیم ؛به خاطر تحصیل بچه ها و ادامه تحصیل صبور به آمریکا مهاجرت کردیم....
متاسفانه افسون و صبور پنج سال پیش به فاصله دوماه فوت شدند بعد فوت افسون صبور نتونست طاقت بیاره
داستان از طریق گیسو و شنیدن قصه ای زندگی رخشنده و دفتر خاطرات پدرو مادرش نوشته شده ...

روحشون شاد ❤
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : siahi
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

پنجمین حرف کلمه tpjcui چیست?