شیرین عقل قسمت1 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت1

توی اتاق خوابیده بودم مامانم از درد به خودش میپیچید ؛بابام کتش را روی دوشش انداخت و فانوس به دست از خونه بیرون رفت ؛ سریع بلند شدم کنار مامانم نشستم صورتش عرق کرده بود زیر لب می نالید "الان اصلا وقتش نبود نمیدونم چرا دردم گرفته یه ماهی مونده به زایمانم..."

 
بچه بودم نمیدونستم چیکار کنم ؛هول شده بود گفتم مامان من الان چیکار کنم ؟؟
دست به کمر بلند شد هراسون توی اتاق راه میرفت "گوهر جان مادر تو برو بخواب ؛فردا مدرسه داری ..."
روی تشکم دراز کشیدم زیر چشمی نگاهم به مامانم بود ؛صورتش که از درد جمع شده بود و بی صدا اشک میریخت ...
نمیدونم دوباره کی خوابم برده بود با صدای جیغهای وحشتناک مامانم از خواب پریدم ...
صنم باجی روبروش نشسته بود و دستپاچه میگفت زور بزن اگه بچه به دنیا نیاد هم خودت هلاک میشی هم بچه ؛بلند شدم و با ترس به مامانم خیره شدم ؛صنم باجی تا متوجه من شد ؛ دستم را گرفت و از اتاق بیرون انداخت ... بابام روی پله های ایوون نشسته بود و اشفته سرش را بین دستهاش گرفته بود ؛کنارش نشستم ... صدای جیغ های مامانم هر آن بیشتر میشد و متوجه حال بد بابام بودم؛
یه ساعتی گذشته بود که خونه تو سکوت فرو رفت و صنم باجی با دستهای خونی درو باز کرد ؛
بابام سراسیمه بلند شد نگاهش رو به لبهای صنم باجی دوخته بود ؛صنم باجی سرش پایین بود لبهای بیجونش را روی هم جنباند و گفت بچه درشت بود ؛بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود ؛صفورا نتونست بچه مرده رو به دنیا بیاره خودشم تلف شد ...
زیر لب کلمه به کلمه حرفهای صنم باجی رو هجی میکردم :صفورا تلف شد یعنی مامانم مرده مگه میشه ؛پس چرا مامانم دوستم یه هفته پیش زایمان کرد نمرد ...!!
با صدای وحشتناک نعره بابام به خودم اومدم ؛خواستم توی خونه برم ؛صنم باجی بغلم کرد و مانع شد ؛با صدای ضجه های دردناک بابام چراغ خونه ای همسایه ها یک به یک روشن میشد سمت خونمون سرازیر میشدن ...
 
خونمون شلوغ شده بود و صدای شیون تو کل خونه پیچیده بود ؛بابام انگار تو یه شب به اندازه ده سال پیر شده بود ؛
من فقط هشت سالم بود که بی مادر شدم ،
جنازه رو توی حیاط غسل دادن رو دوش مردای روستا راهی قبرستون شد...
تنها تو خونه مونده بودم تازه باورم شده بود که مادرم رفته ؛توی زیر زمین خونه نشسته بودم و و گریه میکردم ،
نمیدونم چقدر گذشته بود ؛ صدای خالم رو از توی حیاط میشنیدم که صدام میکرد،
با آستینم اشکام رو پاک کردم و بیرون اومدم خالم با ترحم بغلم کرد و دوباره رو شونه های کوچیک من زار زد ....
مدتی از نبودن مادرم میگذشت ؛ننه عصمت مادر بزرگ پدریم تو این مدت خونمون بود و برامون پخت و پز میکردم
بعد چهلم مامانم ؛
رخت عزارو از تن بابام در اوردن و زمزمه زن گرفتن بابام از گوشه کنار به گوش میرسید ...
از مدرسه که برگشتم ؛برای اولین بار؛ بعد مرگ مامانم، خنده رو لبهای بابام دیدم ؛
و پچ پچ های ننه عصمت که با اب و تاب از وجنات دختر رجب میگفت ، کاسه ابگوشت جلوم بود ....در حالیکه لقمه هارو توی دهانم می لمبوندم گوشام رو تیز کردم....
فهمیدم میخوان گلاب دختره ترشیده رجب رو برای بابام خواستگاری کنن ،
بی اختیار کاسه ابگوشت رو سمت ننه عصمت پرت کردم و با حرص داد زدم "بی خود میکنی میخوای برای بابام زن بگیری خودم همه کارهاش رو میکنم رختهاش رو میشوزم غذاش رو میپزم خونه رو جارو میکنم ،...با معصومیتی کودکانه با صدای بلند زار زدم
ننه عصمت در حالیکه زیر لب غرولند میکرد بلند شدو دستم رو محکم گرفت و و جلوی خودش نشوند با تحکم گفت "هفته دیگه گلاب رو میاریم خونه ؛اینجوری کولی بازی در نیاری دختر بیچاره رو فراری بدی !!
بابات باید زن بگیره تو بزرگ میشی ازدواج میکنی بابات تنها میمومه بعدش تو باید خواهر برادر داشته باشی‌...
بغض گلویم را همراه اب دهنم پایین دادم بی اختیار اشکام سرازیر شد ... بابام محکم بغلم کرده بود و صورتم رو میبوسید ...
بچه بودم و داغ بی مادری روی قلبم سنگینی میکرد ؛دلم نمیخواست طعم بی پدری رو هم بچشم ...
هیچکس منو نمیدید انگار من وجود نداشتم ؛انگار نه انگار دو ماه پیش خونمون عزا بود انگار نه انگار بابام بعد رفتن مامانم؛ سینه چاک میداد ...
مامانم چه زود فراموش شده بود ؛دختر رجب چه راحت جایگاه مامانم رو تصرف کرده بود ...
 
دیگهای سیاه غذا که دورشون حسابی گل مالیده شده بود ؛روی اجاقهای زغالی در حال پختن بود و بوی قیمه همه جا پیچیده بود توی زیر زمین کز کرده بودم ؛ صدای هیاهو از توی حیاط شنیده میشد ،با صدای پا که سمت زیر زمین میومد پشت دبه های ترشی کمین کردم ،
صدای عمه سودابه رو میشنیدم ؛"گوهر کجایی دختر پاشو بریم بالا ..‌
از پشت دبه ای ترشی ؛ گردن کشیدم و با بغض گفتم ؛من نمیام از گلابم بدم میاد نمبخوام ریختشو ببینم ...
عمه لبش رو گزید و چشم ابرو نازک کرد و گفت "اروم میشنون ؛میدونم هیچوقت نمیتونه جای مامانت رو بگیره ؛ولی باید به فکر باباتم باشی تنهاس "
دستم رو گرفت ؛بقچه لباسی که دستش بود رو روی زمین گذاشت ؛لباسهای نویی که مامان برام خریده بود رو از توی بقچه بیرون کشید ؛
با اکراه لباسهارو تنم کردم ؛دستم رو گرفت و با خودش بالا برد ،
وارد خونه که شدم زیر چشمی نگاه گلاب کردم بالای خونه با چادر سفید نشسته بود ؛
زنهای مجلس با ترحم نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن ،
اونشب بعد مجلس به همراه عمه به خونه مامان بزرگم رفتم ؛تا بابام و نو عروسش بتونن حجلشون رو برگزار کنن ...
گلاب از همون اول با من خوب نبود انگار یه جورایی منو هووی خودش میدونست ؛
برای اینکهدخودشو تو دل بابام جا کنه هر سال بچه میزایید و من باید به همراهش بچه هارو ترو خشک میکردم ؛
بعد اینکه پدرو مادر گلاب از دنیا رفتن ؛خواهرش صفیه به خونه ای ما اومد هیچوقت فکر نمیکردم بودن صفیه سرگذشت منو تغییر بده ...
برادر خواهرم همه شبیه گلاب بودن همشون سیاه سوخته و لبهای درشت ؛ولی من شبیه مامانم بودم چشمای درشت و مشکی ؛ با ابروهای کمون ؛و صورت سفید مهتابی .... ؛وقتی تو هر دور همی و مجلسی با خواهر برادرام مقایسه میشدم ؛گلاب اخماش تو هم میرفت سعی میکرد منو از چشم همه بندازه ....
روزها و فصلها به سرعت برق و باد گذشت چهارده سالم شده بود ؛به همراه صفیه ؛ به تره چینی رفته بودیم ، گلاب میخواست آش درست کنه دو لا شده بودم و مشغول چیدن سبزی آش بودم ؛با صدای پای اسب که نزدیک میشد سرم رو بلند کردم ،
پسر جوون و رعنایی روی اسب بود؛
با خنده پت و پهنی که روی صورتش نقش بسته بودم ؛نگاهش میخ صورتم شده بود
برای لحظه ایی انگار قلبم ذوب شد و فرو ریخت ،مسخ نگاش کردم ...
 
نگاهم میخ نگاهش شده بود ؛ از اسب پایین پرید ؛به سرو وضعش میخورد ارباب زاده باشه تا حالا تو روستا ندیده بودمش...
جلوتر اومد رو برویم ایستاد ؛ انگار قلبم توی دهانم میزد ؛ با سقلمه ای که صفیه بهم زد و به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم ؛صدای مرد جوان توی گوشم زنگ خورد "اسمت چیه اهوی خرامان ..."
میخ نگاش کردم هنوز گیج بودم به تته پته افتادم آهوی خرامان ؟
پسره با صدای بلند خندید...
صفیه سریع خودش رو جلو انداخت ؛جایی میخواستین برین مال این ابادی نیستین ؟؟
انگار اصلا صفیه وجود نداشت انگار اصلا صدای اونو نمیشنید ؛چشمای سیاه و گیرایش رو بهم دوخته بود ،
منم نگاش کردم اینبار عمیقتر نگاش کردم...
نمیدونم چم شده بود ؛ این قلب لعنتی کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه سینم میکوبید ؛دستاش را روی صورت تبدارم سُر داد ؛
انگار تمام عصبهای بدنم درگیر این عشقو هیجان شده بود ...
بدنم داغ داغ بود سرتا پام از هیجان میلرزید ؛بی شک صورت سفید و مهتابی ام سرخ شده بود و حسابی گل انداخته بود ...
اصلا نفهمیدم پسر جوان کی دوباره سوار اسبش شد ؛با نگاهم بدرقه اش کردم اسبش را تاخت و از جلوی چشمام ناپدید شد ...
با غرولند صفیه به خودم اومدم "گوهر خجالت نمیکشی اجازه میدی مرد غریبه به صورتت دست بزنه ؛چه زود وقتی یه پسر میبینی دل و دینت رو میبازی "
لحظه ایی شرمم شد راس میگفت ؛چرا من پسش نزدم !! چرا ااینقدر بی حیا شده بودم !! چرا اون لحظه اون محرمترین بود ...!!!
ولی خوب میدونستم یه چیزی توی وجودم تغییر کرده؛ شاید همه احساسم...به خونه رفتیم و صفیه رو قسمش دادم تا جیزی به گلاب و بابام نگه ؛ با بی میلی شونه بالا انداخت و رفت
میدونستم لپه تو دهنش خیس نمیخوره ...
شب با فکرو خیال مردی که دیده بودم سر روی بالش گذاشتم با یاداوری لحظاتی که با وجودش گذرونده بودم دلم غنج میرفت و لحظه به لحظه صورتش را توی ذهنم تجسم میکردم ...
 
صبح با لگدی که به پهلوم خورد از خواب پریدم ؛خواب زده به گلاب خیره شدم ؛
دست به کمر زیر لب غرید "چقدر میخوای بخوابی پاشو کلی کار داریم ؛خمیر درست کردم برو تنورو هیزم بنداز روشنش کن ...
بعد غرولند کنان از اتاق بیرون رفت؛
با بی حالی بلند شدم از اتاق بیرون رفتم بچه ها دور سفره صبحونه ؛نشسته بودن ؛ کبریت از اشپزخونه برداشتم از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ...پیت نفت رو برداشتم روی هیزمهای خشک تنور خالی کردم ...
لباسام حسابی بوی دود و نفت برداشته بود ...
توی حیاط آبی به دست و صورتم زدم...
از پله ها که بالا میرفتم صدای صفیه تو گوشم پیچید "هنوز فکر پسره ای !!
سر به عقب چرخوندم و با تعجب نکاش کردم "کدوم پسره ؟
لباش رو کج کردو پوزخندی زد "خودت رو به نفهمی نزن خوب میدنی کی رو میگم !!
بی توجه بالا رفتم ؛صداش رو تو هوا ول داد "اره منتظر بشین پسرت نصرت خان بیاد خواستگاریت !!
دوباره سمتش چرخیدم "نصرت خان !!!
گفت اره پسرت نصرت خانه دیروز اومده بوده به زمینهاش سر بزنه ؛بابات که راجبش حرف میزد فهمیدم اونه ....
بی اختیار لب جنباندم اسمش چیه ؟
_فک کنم فرهاد خان باشه ؛
گوشه چشماش رو چین انداخت و توفکر فرو رفت آهان یه برادر شیرین عقلم داره اسمش رضا قلیه ...
چقدر اسم فرهاد برازندش بود زیر لب اسمش رو برای چندمین بار تکرار کردم ...
خنده روی لبم نشسته بود ؛
با صدای صفیه به خودم اومدم" زیاد راجبش خیالات نکنن ؛ خان که نمیاد تو رو برای پسرش بگیره خیلی دیگه از خودشون سخاوت نشون بدن میگیرنت برای رضا قلی ...
حتی زخم زبونهای صفیه هم نمیتونست حال خوشم رو خراب کنه ،
دلم میخواست دوباره ببینمش ؛
چن روزی گذشته بود حتی لحظه ای نمیتونستم از فکرو خیال فرهاد بیرون بیام ؛
گلاب طبق معمول سردرد داشت چارقدش را دور سرش پیچیده بود روی زمین دراز کشیده بود؛صفیه پشت دار قالی نشسته بود ...
 
پیش صفیه نشستم و گفتم ؛میخوای بریم تره چینی ؟گلابم سرش درد میکنه پونه بچینیم براش دم کنیم ؟
زیر چشمی کج نگام کرد "تو دلت برای گلاب نسوخته چه خیالاتی تو سرته ؟"
ابرو تو هم کشیدم "حوصلم سر رفته خب ! گفتم یه سر بریم بیرون ...
حینی که قلاب رو از بین نخهای قالی رد میکرد گفت "من حوصله ندارم میخوای خودت برو ...
گفتم باشه نیا بلند شدم ؛زنبیل و چاقو برداشتم ؛سمت صحرا راه افتادم ؛؛
همونجایی که فرهاد رو دیده بودم الکی پلکیدم ؛ولی هیچ خبری نشد؛نا امید به سمت خونه راه افتادم؛هوا تاریک شده بود ؛مضطرب به دور و برم نگاه میکردم با هر صدایی که می شنیدم قلبم هری میریخت ...با ترس و لرز خودم رو به خونه رسوندم ...ته کوچه تاریک و رخوت انگیز ؛؛بابا فانوس به دست منتظرم بود..نزدیکش شدم شرمگین زیر لب سلام دادم بابام دستم رو گرفت و با حرص توی حیاطم پرتم کرد :این وقت شب کدوم جهنم دره ایی بودی چه غلطی میکردی ؟
زنبیل رو جلوی چشماش گرفتم ؛ رفته بودم تره چینی ...
گلاب زنبیل رو از دستم بیرون کشید ؛یه مشت از سبزی ته زنبیل رو توی صورتم پرت کرد "از ظهر پاشدی رفتی برای یه مشت تره ؟؟
رو به بابام گفت "قربان دخترت ول شده ،معلوم نیس تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکرده مردم هزار جور پشت سرمون حرف میزنن...اگه راست میگه ریگی به کفشش نیست چرا تنها رفته صفیه رو با خودش نبرده ؟؟
نگاه صفیه کردم منتظر بودم ازم دفاع کنه بگه خودش نیومده یا بگه ازش خواستم باهام بیاد...
ولی صفیه لام تا کام حرف نزد فقط بِرو بِر به بابام خیره شده بود ؛با صدای ترک خورده ام نالیدم "صفیه خودش نخواست باهام بیاد...عاجزانه نگاه صفیه کردم "چرا حرف نمیزنی چرا چیزی نمیگی !!
گلاب اب دهانش را توی صورتم پرت کرد "دختره بی حیا ؛فک کردی صفیه مثل توئه ...
بابام دستم را گرفت و توی زیر زمین پرتم کرد و قفل درو انداخت ....
روی زمین سفت وسرد زیر زمین نشستم ؛بوی سیر ترشی حالم رو بد میکرد ؛سر گیجه گرفته بودم ...
روی زمین دراز کشیدم ؛نمیدونم چقدر گذشته بود بدنم از سرما لرز کرده بود ...
با صدای صفیه پشت در رفتم
گفت کجا رفتی چیکار کردی چرا دیر برگشتی ؟؟
با حرص گفتم به تو ربطی نداره ؛لال بودی بگی خودت باهام نیومدی!!؟
کلافه گفت :منم باهات میومدم این وقت شب برمیگشتیم الان تو زیر زمبن کنارت بودم !!ولش کن حالا تونستی فرهادو ببینی ؟
گفتم مگه قرار بود ببینمش ؟؟
بی حوصله گفت "اگه برای دیدن فرهاد رفته بودی کافی بود بهم بگی بهت میگفتم فرهاد فقط جمعه ها میاد اینجا ...."
 
نصف شب با صدای بابام از خواب پریدم ؛"پاشو گوهر برو خونه بخواب ...؟"
تمام بدنم خشک شده بود ؛ بلند شدم و بابام هنوز اخمهاش تو هم بود ... پشت سرش راه افتادم ؛قدمهاش رو سمت توالت ته حیاط کج کرد...؛بالا رفتم تو تاریکی از بین رختخوابهای پهن شده گذشتم سریع زیر لحاف خزیدم سرما تا نسج استخوانم نفوذ کرده بود هنوز میلرزیدم ...صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم همش فکر و خیال فرهاد توی سرم میچرخید میدونستم جمعه ها میاد ابادی و به زمینهاش سر میزنه ... سر سفره صبحانه نشسته بودم ؛با حرفهای بابام گوشام رو تیز کردم "گلاب حاضر شو یه سر بریم شهر ؛برای بچه ها لباس گرم بگیریم ؛هوا سرد شده لباس ندارن ...
گلاب گردن تاب داد آه سردی کشید نگاهی به خیبر و عذرا کرد ؛اره قربان بچه لباسهای کهنه پارسالو میپوشن دیگه کوچیک شده براشون ...
طفلک صفیه هم لباسهای گوهرو میپوشه
...ولی خدارو شکر گوهر یه صندوق پر لباس داره ...
چشمام از تعجب گشاد شد بی اختیار گفتم ؛لباسهای مامان خدا بیامرزم رو میپوشم یاد نمیاد برام لباس خریده باشین که اضافی باشه...!!
بلند شد و زیر لب نالید "همیشه سر به هوا و ناشکری ...
ظرفهای کثیفی که از شام مونده بودن رو توی لگن خالی کردم و دم شیر اب بردم و کف زدم و سابیدم ،بابام و گلاب به همراه عذرا و خیبر از خونه بیرون زدن تا خودشون رو با مینی بوس برسونن ...
همان حین ؛با صدای صفیه سر به عقب جنباندم "میدونی امروز جمعس فرهادم تو ابادیه ...
بی تفاوت گفتم "خب که چی ..!!
لباش رو کج کرد و پوزخندی زد"خودت رو به کوچه علیچپ نزن میدونم دلت میخواد ببینیش ...
یه مشت خاکستر پشت قابلمه سیاه شده ریختم و سابیدم ...
صفیه رو بروم نشست "اگه بخوای باهم میریم ... خدارو چه دیدی شاید تونستی ببینیش ...!!
ذوق زده نگاش کردم ؛باشه فقط چیزی به گلاب نگو ...
سرش رو تکون داد و مگه اونبار چیزی بهش گفتم که الان بگم ...!!
بعد ناهار ؛حاضر شدم و چادرم را سر کردم ؛از توی صندوق چارقد یاسی رنگ مامانم رو برداشتم ؛
جلوی اینه ایستادم و چقدر شبیه مامانم شده بودم ... لبخندی رضایتبخشی روی لبام نشست ..
تو اتاق صفیه رفتم به محض اینکه درو باز کردم ؛ با دیدنش میخکوب تو صورتش خیره شدم ... گفتم اینا چیه به صورتت مالیدی ...!!؟
پوف کلافه ای کشید و بی اعتنا گفت "وا مگه چیکار کردم ؛یه ذره از وسایل بزک گلاب به صورتم زدم ...منکه مثل تو سفید نیستم ...!!
 
با صفیه سر یکی از زمینهای خان پلکیدیم ؛دیگه از اومدن فرهاد ناامید شده بودیم ؛ با نا امیدی نگاه صفیه کردم و زیر لب نالیدم "نمیاد پاشو بریم ؛انگار اونبارم شانسی اینجا بوده !!
صفیه از روی تخت سنگ بلند شد کرمهای سفیدی که روی پوست سیاهش زده بود با قطره های عرق پایین شره میکرد ؛ گفت" بریم سر چشمه تشنمه ....دوباره بر میگردیم همینجا، اگه نبود دیگه میریم خونه خودمون رو علاف نمیکنیم ...پشت سرش راه افتادم توی چشمه؛ ابی به دست و صورتم پاشیدم ؛ خنکی اب روی صورتم داغم نشست ... به محض اینکه سرم رو بلند کردم ؛پاهای اسب سفیدی را روبرویم دیدم ؛میدونستم خودشه فرهاد بود ...؛تپش قلبم شدت گرفته ؛ بدنم میلرزید ؛بی تامل سر به بالا جنباندم ؛ نگاهم میخ نگاهش شد ؛با خنده ای پت و پهنی که روی صورتش بود ؛بهم خیره شده بود ؛ از اسب پایین پرید روبرویم ایستاد ؛شرمگین سرم را پایین انداختم ؛ عطر گرم فرهاد توی دماغم پیچید وصدای شر شر اب چشمه سکوت صحرا رو ترک انداخته بود؛
قلبم مثل یه تیکه یخ از وجود گرم فرهاد آب میشد من عاشقتر ازقبل زیر پوسته تنم دل میباختم ، صدای دو رگه مردونه اش توی گوشم زنگ خورد .... دختر تو کی هستی ادمی یا پری ....
با من چه کردی که تمام لحظاتم شدی تو ...خوابم تو ... خوراکم تو ... نفسم تو ...
سرم را بالا جنباندم ؛توی چشمهاش خیره شدم ؛انگار با چشمهای وحشی اش توی دلم چنگ انداخت دیگر دلی برایم نمانده بود ؛تماما دل و روحم را باخته بودم ...
چشمهای عاشقش دروغ نمیگفت ؛مرد ارزوهای من ؛سوار بر اسب سفید روبرویم ایستاده بود درست شبیه قصه های مادرم ...
با دستهای گرم مردونه اش دستم را گرفت باز لرزیدم ؛باز ضربان قلبم تندتر شد ....
دنبال خودش کشید و روی تخته سنگ نشست و منو روبرویش نشاند"
اسمت چیه ؟
شرمگین سر در گردن فرو بردم
لبای لرزونم روی هم جنبید "گوهر..."
اسمم را با صدای دلنشینش تکرار کرد ... و گفت منم فرهادم ... پسر خان بالا ...
همون لحظه صفیه میون حرفش اومد ....
بله فرهاد خان کیه که شمارو نشسناسه ...پسر برازنده خان ؛که همه دخترای روستا براش سرو گردن میشکونن ...
فرهاد حینی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود لب زد "دخترای دیگه مهم نیستن ؛مهم اینه فرهاد به کی دل ببازه ...

 
 
زمان از دستم در رفته بود؛اونقدر محو وجود فرهاد شده بودم روی چمنزار قدم میزدیم دستام توی دستهای فرهاد گره خورده بود ؛؛انگار اصلا صفیه وجود نداشت ...
تا به خودم اومدم هوا رو به تاریکی بود ؛صفیه با ابروهایی گره خورده بهم خیره شده بود ؛زیر لب غرید "دیرمون شده باید بریم ؛الان بابات اینا میرسن جوابشون رو چی میخوای بدی ...!؟
با تامل سمت فرهاد چرخیدم لب جنباندم "باید بریم دیرمون شده...
بدون اینکه حرفی بزنه ؛ سرم را به سینه اش چسباند...آه سردی کشید "دختر با دلتنگیت چه کنم ...
با ولع عطر تنش را بوییدم توی دلم ارزو کردم کاش زمان متوقف میشد و من برای همیشه توی بغلش میماندم...
با صدای غیض الود صفیه خودم رو از فرهاد جدا کردم ؛"نمیخوای دل بکنی میگم دیرمون شده ...!!"
چارقد گل سرخم را جلوتر کشیدم و گفتم بریم ؛
فرهاد پایش را روی زین گذاشت و روی اسبش نشست و گفت هفته دیگه همینجا باش گوهر ؛میخوام ببینمت ....
خون روی صورتم دوید ؛حتما گونه هایم مثل سیب سرخ گل انداخته بود ؛سرم رو به نشانه بله تکان دادم و زیر لب گفتم :چشم فرهاد خان ..."
به سمت خونه راه افتادیم ؛صفیه غرولند میکرد "گوهر تو خیلی بی حیایی اصلا محرم و نامحرم نمیفهمی !!اون پسره خانه نکنه خیال کردی میاد بگیرتت !!
ابرو تو هم کشیدم "چرا نیاد ؛مگه عاشقم نیست حتما میاد ...!
به پشت در حیاط که رسیدیم ؛در چوبی حیاط رو هل دادم " بابام و گلاب هنوز نرسیده بودن ..."از پله های کاهگلی بالا رفتم چند تا سیب زمینی پیاز جلوم گذاشتم تا برای شام غذا بار بذارم ؛صفیه سردرد رو بهونه کرد و توی اتاق رفت ....بابام اینا که رسیدن سفره انداختم و شام اوردم ....
بعد شام خریدهارو وسط خونه ریخته بودن هر کسی با هیجان چیزی بر میداشت ... گلاب زیر چشمی نگام کرد و پیرهن گلداری را روی پام انداخت گفت " هر چند لباس زیاد داری اینم بابات برات برداشت ؛به پیرهن که خیره شدم ، توی خیالاتم خودم رو توی اون پیرهن اطلسی دیدم که فرهاد بهم خیره شده بود...
 
تمام هفته با دلتنگی فرهاد گذشت ؛برای رسیدن پنجشنبه لحظه شماری میکردم ...صبح که بیدار شدم ؛صفیه رو به کنج حیاط کشوندم و گفتم "امروز بریم صحرا قراره فرهاد بیاد یه جوری گلاب رو دست به سر کن ...
صفیه پوزخندی زد و گفت تو میخوای فرهاد رو من برای چی بیام ؟؟؟ لباش رو کج کرد و گفت "بعدش بیام عشقبازی تو فرهاد تماشا کنم !!...با بی اعتنایی رفت و دمق شده بودم ؛ پشت پنجره اتاقم نشسته بودم از شیشه غبار گرفته اتاق؛ نگاهم رو به حیاط دوخته بودم ؛بی قرار بودم و دلم اروم و قرار نداشتم ...با شنیدن صدای صفیه و گلاب چشم دواندم نگاهم خورد بهشون که چادر سر انداخته بودن و از حیاط بیرون رفتن ...سریع چادر سر انداختم و از پله های ایوون به پایین سرازیر شدم ؛از در چوبی حیاط به کوچه گردن کشیدم ؛کوچه خلوت بود سریع با قدمهایی از کوچه پس کوچه های گلی روستا گذشتم و خودم رو به صحرا رسوندم ؛اسب سفید فرهاد به شاخه درخت انار بسته شده لب چشمه رفتم با دیدن فرهاد با خوشحالی سمتش پرواز کردم ....
با تمام دلتنگی ام بغلش کردم ؛فرهاد سرم رو بوسید و منو از خودش جدا کرد ، توی چشمام خیره شدو عمیق نگام کرد "اگه بگم از صبح اینجا منتظرتم اغراق نکردم ؛داشتم دیوونه میشدم میترسیدم نیای ...!!"
دوباره بهش چسبیدم زیر لب نالیدم "مگه طاقت می اوردم که نیام ؛این هفته از بی قراریت داشتم دیوونه میشدم ...ساعتها کنار فرهاد گذشت انگار نه انگار که هوا تاریک شده بود و باید میرفتم ... روی چمنهای خشک دراز کشیده بودیم ؛نگاهمون به آسمون دوخته شده بود ؛فرهاد سمتم چرخید ؛آرنجش را ستون بدنش کرد بوسه های آتشین روی گونه های تبدارم نهاد ؛تمنای خواستنش توی وجودم موج میزد دستان مردانه اش را دور تن لاغرو نحیفم حلقه زد به سینه اش چسباند ؛ صدای نفسهای پر التهابمون توی هم ادغام شده بود ؛ بدنم از حرارت عشق میسوخت ...لباهای داغ فرهاد روی لبهای قیطونی ام قفل شده بود ...
زمان و مکان از دستم در رفته بود تمام دنیای من شده بود فرهاد ...تمام وجودم تو وجود فرهاد خلاصه میشد ..
همان لحظه با نعره وحشتناک بابام به خودم اومدم غضبناک بهم خیره شده بود ؛تمام بدنم میلرزید و فرهاد متعجب به بابام خیره شده بود ... بابام سمتم خیز برداشت و دستش را بالا برد فرهاد مچ دستش رو گرفت و گفت"خاطرش رو میخوام پای حرفمم هستم ...." صدای پر طعنه گلاب تو گوشم پیجید آره فرهاد خان تو گفتی و ما باور کردیم مگر دختر مختار خان نشون کرده شما نیست ؟؟؟
از تعجب چشمام داشت پاره میشد قطرات اشک از گوشه چشمم شره میکرد ...
 
نگاهم رو به فرهاد دوخته بودم و لبای لرزونم رو تکون دادم "تو نامزد داری چرا بهم نگفتی چرا با دلم بازی کردی !!
فرهاد شرمگین نگام کرد "گوهر بهت دروغ نگفتم ...حرفامو باور کن ...
بابام بی توجه به فرهاد لگدی به پهلویم زد و از درد مثل مار به خود می پیچیدم "دختره هرزه بی ابروم کردی ... چنگ انداخت و دسته ای از موهام رو توی مشتش گرفت ؛امشب خودم میکشمت ...هرزه ..
فرهاد محکم دستش را روی سینه ای بابام کوبید از لای دندونهای قفل شده اش غرید "دست بهش بزنی یه مو از سرش کم بشه نگاه نمیکنم باباشی ؛؟خودم خونتو میریزم ...تمام غرور و احساسم ترک برداشته بود ؛با تمام دردی که توی بدنم پیجیده بود ؛بلند شدم دیگه نمیتونستم ترحمش رو به جون بخرم ؛
سیلی محکمی روی صورت فرهاد زدم ؛ با صدای بغض آلود فریاد زدم ؛دیگه دستت به بابای من نخوره حتی خونمم بریزه حلاله ؛چون خام آدم هوسبازی مثل تو شدم ابروی و شرف بابام رو لکه دار کردم ...فرهاد فقط نگام کرد ؛
شرمندگی رو از توی نگاهش میخوندم ؛اب دهنم را جلوی پاش تُف کردم ،بابا دستم را گرفت مثل گوشت قربونی روی زمین کشیده میشدم و گلاب یه بند منو مادرم را فحش میداد و هر از گاهی با کف دستش روی سرم میکوبید ... بابام توی انباری هلم داد چفت درو انداخت ؛ درد بدنم را نمیفهمیدم فقط قلب شکسته ام بود که روحم را جریحه دار کرده بود تا خود صبح گریه کردم ...
دمدمای صبح خوابم برده بود ؛با نور تیز آفتاب که چشمم را نشانه رفته بود ؛از خواب بیدار شدم ... صدای گلاب رو از توی حیاط شنیدم ؛سریع بلند شدم و از باجه به بیرون چشم دواندم گلاب صداش رو تو هوا ول داد "خدا لعنت کنه دختره بی ابرو رو ؛برم خونه حشمت خان ؛بیاد این بی ابرویی رو جمع کن ...
انگار عمدا صداش رو بالا میبرد تا همه همسایه ها متوجه بی ابروی من بشن ...
دوباره بی حال کنج انباری مچاله شدم ؛صدای کوبیده شدن در حیاط که اومد فهمیدم گلاب بیرون رفته ؛
صفیه با سینی وارد زیر زمین شد و نون پنیر و جلوم گذاشت و گفت "خیالت راحت شد بی ابرو شدی !!
کج نگاش کردم "اونا که نمیدونستن من کجام پس چجوری پیدام کردن ؟؟"
بلند شد و گفت "میخواستی چبکار کنم؛دنبالت بودن ؛ مجبور شدم بگم کجایی ؟؟
گفتم تو میدونستی فرهاد نشون کرده داره؟
رنگش پرید "نه از کجا باید میدونستم !!
میدونستم داره دروغ میگه اون میدونست خوبم میدونست فرهاد نامزد داره ...
 
تو انباری رو خرت و پرتها؛ گونی های پوسیده نشسته بودم ؛که در زیر زمین باز شد ؛
گلاب با خنده پت و پهنی که روی صورتش بود گفت "یالا بلند شو ؛زیر اجاقو برات روشن کردم ؛یه ابی به بدنت بزن که امشب خواستگار داری خدارو شکر حشمت خان خیلی جوونمرده وقتی شنید پسرش باهات سَرو سِر داره ؛ قبول کرد امشب بیان خواستگاریت ؛
گیح و منگ بودم با تعجب ابروهام رو جمع کردم "مگه فرهاد خان نامزد نداشت ؟"
به لحظه انگار جا خورد بعدش خندید و گفت" دختر شانس بهت رو کرده بخت و اقبالت بلنده داری عروس خونه ی خان میشی ..."
هنوز منگ بودم باورم نمیشد همه چی به این خوبی تموم بشه ؛ به خاطر قضاوت غلطم خودم رو سرزنش کردم پس فرهاد راست میگفته واقعا عاشقم بوده ؛بی اختیار پریدم و برای اولین بار صورت گلاب رو با قدر دانی بوسیدم ؛
کلافه منو از خودش جدا کرد "خب حالا بسه خودت رو لوس نکن ؛ دست راستت رو سر صفیه ایشالله اینم راهی خونه بخت بشه ..."
صفیه به در چوبی زیر زمین تکیه داده بود ...
با تمسخر لباش رو کج کرد و بیرون رفت ؛
با خودم گفتم "طفلک حق داره حسودی کنه ؛اخه کدوم دختریه که دلش با دیدن فرهاد غش نکنه "
با خوشحالی از زیرزمین بیرون پریدم ؛پله های کاهگلی ایوون رو دو به یک بالا رفتم ؛ سر از پا نمیشناختم زیر لب اواز میخوندم قربون صدقه فرهاد میرفتم ...
لباسهام رو از صندوق برداشتم ... به محض اینکه میخواستم از اتاق بیرون برم
گلاب جلو روم ظاهر شد ابروهاش رو جمع کرد گفت "اینا چیه نکنه اینارو میخوای برای خواستگاریت بپوشی !!سر صندوق رفت و لباس اطلسی که برام خریده بود رو ببرون کشید و گفت امشب اینو بپوش .... اونا خودشون برات خلعتی کلی پارچه و لباس میارن ؛روزهای دیگه اونارو میپوشی ....
از خوشحالی بغض کرده بودم ؛انگار همه چی مثل خواب و رویا بود ....
توی حموم تن سفیدم رو با سفیداب حسابی برق انداختم ؛صورتم رو با صابونی که گلاب از شهر خریده بود شستم ...
شب شدو همه منتظر مهمونها بودیم بابام اخمهاش تو هم بود ؛ تا گلاب حرفی میزد بهش میتوپید ؛
من بیشتر شرمنده گلاب میشدم که به خاطر من بابا باهاش بد خلقی میکرد ...
 
 
هیجانزده بودم بی قرار دور خودم میچرخیدم،
بابا یه کنج اتاق نشسته بود چهره اش برافروخته بود و گلاب زیر گوشش پچ پچ میکرد
با صدای تق تق در ؛مراد توی حیاط دویید تا درو باز کنه ؛گلاب منو صفیه رو توی اتاق فرستاد و با تاکید گفت از اتاق بیرون نمیاید تا صداتون نکردم ....!!
مثل بره ای مطیع توی اتاق رفتم ؛دستهای لاغر و استخونی ام از هیجان و استرس میلرزید ؛
صفیه ؛میل بافتنی رو برداشت و مشغول شد و زیر لب گفت : خیلی خوشجالی که زن فرهاد میشی ؟؟
با شنیدن اسم فرهاد لبام بی اختیار کش اومد و لبخندی رو لبم نشست ؛گفتم "مگه میشه خوشحال نباشم ...تو که نیدونی چقدر خاطرش رو میخوام !!
دوباره پوزخندی زد
گفتم "عزیزم ایشالله تو هم همین روزا عروس بشی ؛خودم تو عروسیت سنگ تموم میذارم ..."
مهمونها یا الله کنان وارد خونه شدن گوشم رو به در چسبوندم تا حرفهاشون رو بشنوم ؛ دنبال رد صدای فرهاد بودم ...
سمت صفیه چرخیدم و گفتم "فرهاد نیومده انگار صداش نمیاد !!"
زیر چشمی نگام کرد "خل شدی معلومه که نمیاد ؛اینجا تو ابادی کدوم دومادی رو دیدی خودش تو خواستگاریش باشه ؟؟
نفس از روی راحتی کشیدم و گفتم اره حق با توئه...
بعد چن دیقه صدای خداحافظی مهمونا به گوش رسید ؛متعجب زیر لب تکرار کردم "چه زود رفتن مگه نیومده بودن برای خواستگاری ؟؟
صفیه با صدای بلند خندید نکنه خیال کردی خان میاد التماس کنه که دختر قربان رو بگیره!!! کار تموم شدس حرفهاشون رو زدن ؛فقط خلعتی اوردن برات ...
سریع از اتاق بیرون رفتم ؛نگاهم بین طبقهای تزیین شده و بقچه های گره خورده در گردش بود ...
گلاب گفت بشین دختر بیا باز کنیم ببینیم خان چیا برات فرستاده ؟
بقچه ها رو یکی یکی باز کردیم ؛پر از لباس و پارچه های ابریشمی زیبا بود ...
بابام عصبی داد زد خاموش کنید چراغو؛ کپه مرگمون رو بذاریم زمین ... گلاب اشاره کرد سریع بقچه هارو جمع کردیم
... شب از فکرو خیال فرهاد خوابم نمیبرد و هی توی رختخواب دنده به دنده میشدم ...
 
 
یه هفته گذشته بود باید برای جشن عروسی اماده میشدم ؛ بقچ لباسهام رو بستم ؛
باید حموم عروسی میکردم ،به همراه گلاب و صفیه سمت خزینه راه افتادیم .... ؛وارد حموم که شدم ؛ از طرف خان چن تا از کلفتهاشون رو فرستاده بودن ؛ با دیدن من جلو اومدن یکیشون با کاسه اب روی سرم میربخت یکیشون صابون به موهام میزد ؛گلابم کیسه رو برداشت و پشتم رو حسابی کرد ....
زنهای ابادی طرز نگاهشون عوض شده بود و من دلیل تغییر و نمیدونستم ...احساس میکردم بهم حس ترحم دارن ... صدای ساز و دل توی روستا پیچیده بود و از طرف حشمت خان یه نفرو فرستاده بودن سجلدم رو بگیره ؛ تا پیش ملای محل ببرن تا توی کاغذ محرمیتمون نوشته بشه ...
با صفیه توی اتاق نشسته بودم و که ملیح مشاطه کل کشان وارد اتاق شدو قندو نبات روی سرم پاشید ... منم از بخت و اقبال بلندم ریز ریز میخندیدم ...ملیح کاسه اب و گذاشت جلوش و ؛هیکل درشتش رو عقب و جلو مبکرد خیلی ماهرانه نخ ریسمون را روی صورتم میخوابوند؛با هر حرکتش اخه بلندی میگفتم ؛ابروهام رو مرتب کرد و آینه رو دستم داد ؛صورتم مثل لبو سرخ شده بود ،دیگه معصومیت قبل رو نداشت ... ملیحه آینه رو گرفت و رو زمین گذاشت "صورتت بزک بشه مثل ماه میشی ..."
یکم سرخاب سفیداب روی صورتم مالید و ماتیک قرمز روی لبای قیطونیم کشید ،با مداد سیاه زیر چشمم راه رفت ؛با اب قند موهای بلند زیتونی ام رو بالای سرم جمع کرد ....
بعد تموم شدن کارش با نگاهی تحسین آمیز سرو صورتم رو از نظر گذروند و اجازه نداد توی اینه نگاه کنم ؛ لباس ساتن سفید بلندی تنم کرد ...
صفیه با حسرت بهم خیره شده بود ...
ملیحه زیر لب هی ماشالله ماشالله میگفت ....
جلوی اینه ایستادم با دیدن صورت بزک شده لباس عروس ؛ شادی زیر پوستم دوید باورم نمیشد تا اینحد تغییر کرده باشم... اون لحظه
خودم رو بغل فرهاد تصور میکردم و حتی از تصورش دلم غنج میرفت ....
نمیدونستم سرنوشت چه خوابی برام دیده
 
 
با صدای کل و دست و دایره ؛منو از اتاق بیرون اوردن و روی جایگاهی که برای عروس و دوماد درست کرده بودن نشوندن ؛ زیر چشمی نگاهم رو بین مهمونها چرخوندم چشمم خورد به خاله مریمم که که یه گوشه کز کرده بود با ناراحتی نگام میکرد ؛
از طرز نگاهش نگران و مضطرب شدم ؛نمیتونستم چشم ازش بردارم ، همان حین صدای کل کشیدن و هورا بلند شد و یکی زنها داد زد داماد داره میاد ....
زن دایره زن با مهارت شروع کرد به دایره زدن و اواز خوندن ... شرمگین سر در گردن فرو بردم ... صدای کف زدن شدت گرفت ...
داماد بغل دستم ایستاده بود من حتی خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم ...
یکی از زنها انگار دستش را گرفت و بغل دستم نشوند ... حس بدی توی وجودم پیچیدم ؛بدون تعلل سرم را بی هوا بالا بردم ؛نگاهم به چهره ای غریبه ایی خورد که نمیشناختم ... انکار به لحظه روح از بدنم خارج شد تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن ...
متعجب نگاه صفیه کردم و بعدش سرم سمت گلاب چرخوندم ؛گلاب با دندونهای گرازیش تو اون صورت سیاه سوختش با دهن گشاد و لبهای کلفتش مثل هیولا میخندید و صفیه با تمسخر نگام میکرد من تو تله گلاب گیر افتاده بودم ،
بی اختیار بلند شدم اشک توی چشمام حلقه بسته بود ؛یه بار دیگه نگاه داماد کردم مثل بچه های پنج ساله میخندید و اب دهانش از گوشه لبش کش می اومد ... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و خونه دور سرم چرخید ... دیگه هیچی نفهمیدم ...
با خنکی اب خنکی که روی صورتم پاشیده میشد چشم گشودم ... دوباره همه چی مثل نوار از توی ذهنم گذشت ....
گلاب برزخی نگام کرد "دختره عفریته آبرو برامون نذاشتی الان همه میگن دختر غشی رو قالب پسر خان کردن ... پاشو ننه من غریبم بازی در نیار از سرتم زیادیه دختره هرزه ؛نکنه خیال کردی با دسته گلی که اب دادی شوهرم میکنی رضا قلی رو از سخاوت و بزرگی حشمت خان داری ...
خاله مریمم با غیض غرید "گلاب میدونم همه فتنه ها از زیر سر تو بلند میشه گوهرو بدبخت کردی ؛کینه قلبت رو سیاه کرده ...
گلاب سرش رو تکون دادو دستش را روی هوا تاب داد "از دسته گل خواهر زدات خبر نداری از بغل پسر خان کشیدیمش بیرون این دختره بی آبرو رو ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه okfuu چیست?