شیرین عقل قسمت2 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت2

همینطور که دعوای بین گلاب و خاله مریم شدت گرفته بود ،یه خانومی قد بلند و درشت اندام با سینه هایی درشت و چشمهای رنگی وارد اتاق شد .... ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت قباحت داره خجالت بکشید ؛ دختره رو اماده کنید بیارید تو مجلس تا بیشتر از این ابرومون نرفته ...

 
با حرص درو کوبید و از اتاق بیرون رفت ...
زاندهام رو بغل کردم و با بغض نالیدم من نمیام زن اون پسره خل و چل شم ... اگه خیلی دلته خواهرت صفیه رو بده بهش که حسرت شوهر داره ...
با بالا رفتن دست گلاب سوزش تیزی روی صورتم احساس کردم ولی درد و سوزش صورتم در مقایسه با جیگر سوخته ام چیزی نبود ؛ گلاب بلند شد در حالیکه از حرص قفسه سینش بالا پایین میشد با غیض غرید "تو هرزگی کردی اونوقت صفیه برای شوهر له له میزنه ؛؟دختره مادر قهبه ؛الان میرم پیش قربان بیاد خودش ادبت کنه ...
با حرص پاتند کرد و از اتاق بیرون رفت ...
چشمهام پر اشک شده بود خودم رو بغل خاله مریم انداختم و زار زدم " اگه مادر بالا سرم بود همچین بلایی سرم نمیومد؛من عاشق فرهاد بودم گفت منو میخواد نمیدونستم نشون کرده داره ... خاله مریم نوازش وار دستش را روی سرم کشید "الان دیگه اسم رضا قلی روته صیغه محرمیتتون رو ملا خونده ؛من اگه قبل عقد فهمیده بودم جلوشون رو میگرفتم ؛ ..‌.الان دیگه نمیشه کاریش کرد اگه بخوای مجلس رو به هم بزنی مهر مطلقه میخوره رو پیشونیت ؛دیگه خیال نکن پسر میاد دنبالت کور و کچل و زن مرده و پیر ....فکرات رو بکن گوهر ...
همون لحظه بابام تو چهارچوب در ظاهر شد ؛نگاه غضبناک رو بهم دوخته بود ؛رگ گردنش متورم شده بود ؛با حرص سمتم اومد و به استین لباسم چنگ انداخت و کشید با غیض غرید "الان دیگه تف سربالایی ؛رضا قلی شوهرته اونموقع که بی حیایی کردی باید فکر اینجاش بودی ... پا میشی میری تو مجلس من نمیتونم یه زن مطلقه رو خونم نگه دارم ...
مات و مبهوت به بابام خیره شده بودم بابام ناجوانمردانه بهم میتوپید و فحشم میداد ... لباسم رو از دستش بیرون کشیدم و با حرص گفتم "از اولشم تو خونت زیادی بودم...کی منو دیدی کی برام پدری کردی !!
مامانم که مرد منم باهاش مردم ؛دیگه برات وجود نداشتم ...بابام دستش رو بابا برد تا روی صورتم بزنه سمت دیگر صورتم که از سیلی گلاب بی نصیب مونده بود رو جلو بردم و با بغض نالیدم بزن گلاب که زد بیا اینور صورتمم تو کبود کن ...
زیر لب استغفرالله گفت و از اتاق بیرون رفت
 
اشکام رو پاک کردم بی توجه به نگاههای موشکافانه مردم ؛بغل دست رضا قلی نشستم ؛
مثل بچه کوچیکا گردنش رو کج میکرد و توی صورتم زل میزدو میخندید ....
صدای ساز و دهل از توی حیاط شنیده میشد ؛مادر فرهاد داد زد " برید کنار راه رو باز کنید برادر دوماد باید کمر عروس رو ببنده ؛
پارچه قرمز روی سرم انداختن ؛با فکر اینکه فرهاد میخواد کمرم رو ببنده بغض گلوم رو فشرد ...
بلند شدم سر پا ایستادم ؛از پشت پارچه حریر قرمز چشمم خورد به پسر نوجونی که شبیه فرهاد بود ولی فرهاد نبود .... همون لحظه صفیه تو گوشم زمزمه کرد "خیال کردی فرهاد میاد نه ؟؟؟
تو لیاقت فرهاد رو نداشتی فرهاد سهم منه !!تو هم وسیله ای برای بدست اوردن فرهادی !!
یه لحظه جاخوردم ؛بی هوا سرم رو سمتش چرخوندم ؛خنده گشادی روی صورتش نقش بسته بود ... چه ابلهانه و خوش باورانه خیال واهی میکرد که میتونه فرهاد رو به دست بیاره ....
برای حماقت و سادگی خودم اشک ریختم ؛ آدمهای دور و برم رو خوب نشناخته بودم
بابام انگار ته انگار که چن دقیقه پیش میخواست سیلیم بزنه پیشونیم رو بوسیدو دستم را گرفت دور اتاق چرخوند و منو به سمت بیرون هدایت کرد ... جوونهای روستا توی حیاط میرقصیدن و دخترا زیر گوش هم پچ پچ میکردن پسرا رو میپاییدن منم زیر دستمال قرمز اشک میریختم ... ولی ناخوداگا بدون اینکه خودم بفهمم چشم میچرخوندم و دنبال فرهاد بودم ولی انگار نبود ...
به حیاط عمارت خان که رسیدیم ؛داماد رو بالای پشت و بوم بردن ؛سیب روی سرم پرت کرد... توی عروسی همه میرقصیدن و خوشحال بودم ؛مثل ادمهای شکست خورده و بیچاره روی صندلی نشسته بودم ،
تا اینکه بزن و بکوب تموم شد فرزانه خواهر فرهاد دستم رو گرفت به اتاق بزرگ و دلبازی برد و که یه تخت دو نفره یه گوشه اتاق بود و چیزهایی که تا حالا من ندیدم بودم ؛پرده های حریر سبز و قرمز از پنجره هاش اویزون بود ،وسایل اتاق همه گرون قیمت و اعلا بودن ...
رو لبه تخت نشستم
رضا قلی پشت در اتاق ایستاده بود و نگام میکرد فرزانه دستش رو گرفت و گفت "رضا امشب عروسیته ؛این خانوم خوشگل عروسته یعنی زن توئه ؛تو الان باید بری پیشش ..."
خندید و با هیجان پیشم نشست ؛بی اختیار خودم رو کنار کشیدم که از نگاه فرزانه دور نموند ؛تای ابرویش بالا پریدو با تحقیر گفت "خیال کردی کی هستی !!یه رعیت زاده ای!! اگه یه بار دیگه از داداشم دوری کنی ؛گزارشت رو به خان بابا میگم اونموقع شبو باید تو طویله بخوابی....
 
عمارت خان توی سکوت فرو رفته ؛ گوشه ای تخت مچاله شده بودم و اشک میریختم ؛
رضا گلی ؛ تیز تو صورتم خیره شده بود نزدیکتر اومد و من بیشتر توی دیوار فرو رفتم ...
بریده بریده گفت "از من میترسی ؟؟"
سرم رو به نشونه بله تکون دادم ...
گفت منکه کاریت نکردم چرا میترسی ؛نترس من نمیزنمت ؛اذیتت نمیکنم ...
گفتم میشه من روی زمین بخوابم تو روی تخت بخوابی ؟؟؟
با اخم نگام کرد و هر لحظه گره بین ابروهاش عمیقتر میشد،
گفت نه اجازه نمیدم رو زمین بخوابی ...
بالش برداشت و روی فرش مچاله شد
... دلم براش سوخت لحاف روش انداختم ...
لباسهام رو عوض کردم ؛و روی تخت دراز کشیدم ...
به ساعت نکشیده صدای خرو پف؛رضا قلی بلند شد ...از فکرو خیال فردا خوابم نمیبرد نگاهم به سقف دوخته شده بود ...
نمیدونستم وقتی پی دستمال خونی میان چه جوابی باید به خانوم بدم ....
تازه خوابم برده بود .... احساس کردم کسی از پشت بغلم کرده ؛تمام تنم به رعشه افتاد ؛با تعلل سرم را به عقب چرخاندم ؛از دیدن فرهاد جا خوردم ... مثل برق گرفته ها از تخت پایین پریدم با ترس بهش خیره شدم؛
لبام رو هم جنبید "تو اینجا چیکار میکنی ؟؟
فریبم دادی بی ابروم کردی حالا هم میخوای دامنم را لکه دار کنی ؟؟؟
انگشتش را به نشانه سکوت روی لبش گذاشت "گوهر ارومتر صدات رو میشنون ؛رضا قلی برادر منه ؛میدونم ذهنش مثل بچه کوچولوهاس ؛اونکه نمیتونه بهت دست بزنه ... ما که خاطر همو میخوایم چرا نباید بهت دست نزنم ؟؟
با گریه گفتم :خواهش میکنم از اتاق برو بیرون؛ وگرنه جیغ میکشم همه بریزن اینجا ؟؟
ابرو تو هم کشید "چی میگی گوهر اولین کاری که میکنن زنده زنده تو حیاط آتیشت میزنن ؛میگن تو منو اغفال کردی !!
از تخت پایین پرید و دستم رو گرفت "زیر لب زمزمه کرد تو که منو دوست داری میدونم حرفی نمیزنی و دلت رضاست ... خواستم جیغ بزنم دستش رو توی دهانم فشار داد تقلا کردم و دست و پا زدم ولی فایده نداشت ...
 
مثل پر کاه بلندم کرد و روی تخت گذاشت ؛اشک میریختم ؛بی صدا فریاد میزدم ؛ملتمسانه بهش خیره شده بودم ؛ازش تمنا میکردم دست بهم نزنه ، صورتم رو بوسید و اشکام رو پاک کرد با هیکل درشت و مردونه اش روی تنم چنبره زده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم لبهاش را روی لبهایم چفت کرد ؛انگار منم وا رفتم ؛ با تمام وجود میخواستمش ؛و با حس گناهی که توی وجودم پیچیده بود پسش میزدم ... مثل بره ای توی چنگالهای تیز گرگ درنده گرفتار شده بودم ؛بره ای که عاشق دریده شدن توسط گرگش بود ؛
سرخی شهوت توی چشمهای وحشی فرهاد، موج میزد و دستهای مردونه اش را روی تنم میکشید ... حس لذت و گناه توی وجودم امیخته شده بود ... با ولع به تن سفیدم خیره شد و لبهاش رو به گردنم چسبوند گرمی نفسهای داغش پوستم را سوزاند ... دیگه دست و پا نزدم ؛خودم رو بهش سپردم ؛با سوزشی که تو تنم پیچید ؛فرهاد بیجون روی تنم افتاد ...
خودم رو از زیر تنش بیرون کشیدم ؛ سریع لحاف رو دور خودم پیچیدم ،
بغ کرده بودم ، توی چشمام زل زدو دستش را زیر چونه ام گرفت "گوهر تو گناه نکردی ؛ما عاشق همیم ؛منو نمیذاشتن بیام جلو خودت که خبر داری خان ؛ دختر اسکندر خان رو برام نشون کرده ؛اگه میخواستم زیر حرفم بزنم ؛جنگ و کشت و کشتار میشد ؛
ولی خب من نمیتونستم ازت بگذرم ؛ همینکه تو عمارتی برام کافیه ؟
با گریه زار زدم "این رابطه حرومه ؛ منو تو زنا کردیم "
سرش رو تکون داد با غیض و تحکم گفت " هیچوقت این حرف رو نزن ؛از شیر مادر بهم حلالتری "دستمال سفید رو برداشت و گفت "با این خودت رو تمیز کن ؛ازت دستمال رو خواستن اینو بهشون بده "
لباس پوشید و بی صدا از اتاق بیردن رفت ... من موندم و عذاب گناهی که به گردنم بود ...
 
روی تخت مچاله شده بودم تا صبح بیدار بودم با کوبیده شدن در ؛رضا قلی از خواب پرید؛
خواب زده بلند شد ؛سریع از تخت پایین پریدم و بالش و لحاف رضا قلی را روی تخت انداختم ؛
زن خان با هیکل درشتش تو چهار چوب در ظاهر شد و رضاقلی بریده بریده سلام داد ....
گفت برو کنار ببینم چیکار کردی رضا قلی ..!!!
خجالت زده دستمال رو سمت خانوم گرفتم زیر لب گفتم بفرمایید...
دستمال رو از دستم قاپید و گفت دراز بکش قابله رو میفرستم اتاق .....
تمام دست و پام میلرزید ؛قابله داخل اتاق شد و یه خال گوشتی سیاه بالای لبش بود که بدجوری تو چشم بود ... رضا قلی مات به ما خیره شده بود ؛خانوم از رضا قلی خواست از اتاق بیرون بره ؛
روی تخت دراز کشیدم و قابله دامنم رو بالاو داد بعد چن دقیقه بعد رو خانوم گفت "رضا قلی کارش رو خوب بلده ببین با دختر بیچاره چیکار کرده ...
لبهای خانوم کش اومد و لبخند پت و پهنی روی صورتش نشست ...
یه مشت سکه تو دامن قابله ریخت و گفت " برو بیرون اینم شیرینیت "
با ذوق سینه های درشتش رو جلو داد و از اتاق بیرون رفت ،
دوباره صحنه های دیشب توی ذهنم تداعی شد و روی تخت افتادم و با صدای بلند ضجه زدم ؛
با شنیدن صدای در ؛سرم رو به بالا چرخوندم "چشمم خورد به رضا قلی ؛
پیشم نشست و مات توی صورتم خیره شد و بریده بریده گفت "من از همه چی خبر دارم ناراحت نباش ؛تو زن فرهادی زن من نیستی ..!
توی دلم برای سادگی رضا قلی دلم کباب شد دوباره گفت "من خودم زن دارم ،بچه دارم ...."
منکه از حرفهاپش سر در نمی اوردم؛هنوز تو عذاب خیانتم میسوختم ...
فرزانه با لباس قرمز بلندی که دستش بود تو اتاق اومد و گفت "یالا پاشو برو آب رو برات داغ کردن یه ابی به تنت بزن ، بعد لباست رو بپوش همه مهمونهای منتظر تو هستن...
حوله برداشتم و توی حیاط رفتم ؛فرهاد تو حیاط به نوکرا امر و نهی میکرد ...
نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم سرم رو پایین انداختم آز پشت سرش به سرعت رد شدم ...
 
 
توی حموم حسابی بدنم رو سابیدم ، احساس میکردم ناپاکم ....
خودم رو که حسابی شستم از حموم بیرون اومدم ؛ ناگهان ؛نگاه فرهاد روی صورتم خیره شد لبخند دندون نمایی زدو ؛ با عجله جلو اومد و کتش را روی دوشم انداخت و گفت "دختر هوا سرده نچایی ..."
سرزنش وار نگاش کردم و با قدمهایی تند ازش دورشدم کتش را روی نرده های چوبی ایوون انداختم و داخل خونه رفتم ؛ موهام رو خشک کردم پیرهن حریر بلندم رو پوشیدم ؛ شونه چوبی روی موهای زیتونیم کشیدم موهام رو پریشون دور شونه هام ریختم ...
فرزانه غرولندکنان درو باز کرد "پس چرا حاضر نمیشیی...
با دیدن من حرفش نصفه خورد ؛باشه چادر سرت بنداز که بریم پایین منتظرتن ...
به همراه فرزانه از اتاق بیرون اومدم ؛جشن تو عمارت خان بود...از پله ها ایوون به پایین سرازیر شدم ... سمت عمارت که اونطرف حیاط بود راه افتادیم ؛وارد مجلس که شدیم صدای دست و کل کشیدن بلند شد و زنهای فامیل شروع کردن به رقصیدن... صفیه و گلاب که حسابی سرخاب سفیداب کرده بودن وسط میرقصیدن .....
خانوم یه بند سر پا بود و پولهای سکه ای روی سرشون میریخت ..‌..صفیه بعد رقصیدن ؛بغل دستم ایستاد و گفت "شب با رضا قلی چطور گذشت؟ ؛اونکه عقل و درست و حسابی نداره ؛حتما خودت که کاربلدی کلی یادش دادی .‌‌..!! بعدش زیر خنده زدو گفت فقط خدا کنه بچت مثل رضاقلی نشه ...
خاله مریمم که حرفهاش رو شنیده بود ؛از زیر بغلش نشگون گرفت و گفت" برو گم شو صفیه اینقدر با دهن گشادت نخند زشت تر از این چیزی که هستی نشی ؛ برو دعا کن که یکی مثل رضاقلی بگیرتت ؛ همین الانم بوی ترشیدگیت دهات رو برداشته ...
از حرفهای خاله مریمم ریزریز خندیدم ؛صفیه داشت از عصبانیت منفجر میشد رو زمین نشست و با حرص دندوناش رو میکند ...بعد تموم شدن پا تختی توی اتاق رفتم ؛به قدری خسته بودم که کل روز رو خوابیدم ؛دوباره شب شد ؛
برای رضاقلی تشک پهن کردم ؛ رضاقلی روتشک دراز کشید ؛بغل دستش نشستم و گفتم میخوای تو روی تخت بخوابی من رو زمین بخوابم ؟؟؟
گفت:نه من هیچوقت رو تخت نخوابیدم عادت ندارم ... جام راحته ... بلند شدم
از ترس اینکه فرهاد دوباره توی خونه ام بیاد ؛تمام درو پنجره هارو بستم ...رضاقلی که زیر چشمی حواسش به کارهای من بود گفت "فرهاد شوهرته ؛بذار بیاد ؛من اگه اینجام داداشم ازم خواسته ...بی توجه به رضا قلی روی تخت دراز کشیدم ...نصف شب با صدای رضا قلی از خواب بیدار شدم ...
انگار با یکی حرف میزد ....
 
زیر چشم نگاهش کردم چند بار چشمام رو باز و بسته کردم ؛رضا قلی نامفهوم حرف میزد و به رو بروش خیره شده بود ؛
از ترس زیر لحاف خزیدم و گوشه لحاف رو بالا دادم ؛ هر چقدر سعی میکردم ؛بفهمم چی میگه متوجه نمیشدم ...ازش ترسیده بودم ...
رضا قلی بلند شد و از اتاق بیرون رفت ..حتی جرات اینکه از تخت بلند بشم و در و قفل کنم نداشتم ؛دوباره بعد یه ساعت برگشت ؛ روی تشکش دراز کشید ...
صبح که بیدار شدم ؛چشمم به جای خالی رضا قلی افتاد ... از تخت پایین اومدم و جلوی اینه چارقدم رو مرتب کردم و توی حیاط رفتم ؛نوکر و کلفتهای توی حیاط در رفت و امد بودن هر کسی مشغول کاری بود ...
ناخوداگاه نگاهم رو چرخوندم ؛دنبال فرهاد گشتم ...
یه دختر جوونی که همسن و سال خودم بود ؛گفت خانوم دنبال رضاقلی خانید ؟؟
جا خوردم و گفتم اره صبح که بیدار شدم نبود...
گفت با اقا فرهاد رفتن... شاید رفتن به زمینها سر بزنن ، شما برید اتاقتون براتون صبحونه میارم ...
گفتم نه میام مطبخ یه چیزی میخورم نیازی نیست با من اونجوری حرف بزنی گوهر صدام کن ....
لبخندی زدو سمت مطبخ راه افتاد ..‌. ابی به دست و صورتم پاشیدم قدمهام رو سمت مطبخ کج کردم
خانوم جلوم ظاهر شد تو اینجا چیکار میکنی ؛برو خونت به شیدا میگم صبحونت رو بیاره ؛دیگه باید بیاد بگیری مثل ارباب زاده ها رفتار کنی ...
توی دلم به لفظ ارباب زاده اش خندم گرفت دختر قربان و چه به ارباب زادگی !!!!
...
توی اتاقم رفتم از پنحره به بیرون خیره شده بودم ...با تقه ای که به در زده شد سر به عقب چرخوندم و شیدا با طَبَق غدا وارد اتاق شد ...
گفتم بذار روی تخت بعدا میخورم بیا اینجا کارت دارم ...
جلوتر اومد و گفتم یه سوالی بپرسم بین خودمون میمونه ؟؟
نگاهش رو بهم دوخته بود سرش رو تکون داد و گفت بله چی میخوای بدونی ؟؟
گفتم رضا قلی چشه ؟؟؟
گفت یعنی چی چشه !!
گفتم "یه جوریه انگار گاهی ااز همه عاقلتره گاهی انگار یه جوریه بعضی وقتا با خودش حرف میزنه !!!
شیدا انگار مردد بود با مکث گفت "من چیزی راجبش نمیدونم ولی ننه کلثومم میگفت "رضا قلی اول اینجوری نبوده....
 
بعد اینکه شیدا از اتاق بیرون رفت ؛ یه لقمه نون توی دهنم گذاشتم و شیر داغ رو سر کشیدم ؛
صدای شیهه اسب که به گوشم رسید؛جلدی پشت پنجره رفتم ...
فرهاد روی اسب بود ؛ یکی از اسبها خالی بود ؛چشمام رو تیز کردم ؛انگار یه جنازه رو اسب بود ؛
احساس کردم رضاقلیه ؛دودستی روی سرم کوبیدم و با قدمهایی تند از پله ها پایین رفتم ؛
فرهاد خان هوار زد رضاقلی از روی اسب افتاده ؛بگید طبیب بیاد جاییش نشکسته باشه ...
خانوم با دامن بلند چین دارش ؛سمت اسب دویید :رضا قلی چیشده ؟
چرا مراقبش نبودی ؟ من رضارو به تو سپرده بودم فرهاد خان ؟؟؟
فرهاد خان دستی به موهای بلندش کشید و گفت "چیزیش نیست نگران نباشید ؛توی جنگل بودیم ؛یه لحظه انگار از دیدن چیزی وحشت کرده بود ؛شروع کرد به داد و بیداد کردن... اسبش رم کرد اینم تعادلش رو از دست داد .و افتاد ..
رضا قلی رو از روی اسب پایین اوردن ؛ قطرات سرخ خون روی صورت بی رنگش راه گرفته بود و پایین می غلتید ... فرهاد چشم غره ای بهم اومد و گفت "گوهر تو اینجا چیکار میکنی برو تو اتاق بعد اینکه طبیب رضا قلی رو دید میاریمش بالا ...
نگاهم به رضا قلی بود ؛دلم براش میسوخت ؛ با بی میلی سمت خونه راه افتادم ؛توی اتاق نشسته بودم که در باز شد ؛ فرهاد زیر دوش رضا قلی رو گرفته بود؛خانوم گفت کمکش کن رو تخت دراز بکشه خدارو شکر جاییش نشسته ؛طبیب روی سرش ضماد گذاشت گفت :فقط یه خورده گیجه ؛چند ساعت بخوابه حالش خوب میشه ...
بعدش غرولند کنان از اتاق بیرون رفت "برم مطبخ بگم پاچه بار بذارن جون بگیره بچه ...
دوباره با فرهاد تنها شده بودم ؛نگاهم به زمین دوخته شده بودم ؛دوباره قلبم کوبنده تر از قبل خودش رو به قفسه سینم میکوبید ؛دوباره دستپاچه شده بودم و به خاطر این احساس لعنتی خودم رو نفرین میکردم ...
فرهاد لبه تخت نشست و دستش را نوازش وار روی موهای رضاقلی کشید و گفت "برادرم از اول اینجوری نبود ؛ به سن بلوغ که رسید یه روز تو جنگل گم شد چن روز همه دنبالش بودن ؛ولی وقتی پیداش کردیم دیگه اون آدم سابق نبود ...
 
 
کنج خونه چمباتمه زده بودم ؛فرهاد نون رو توی آب قلم تیلیت کرد و قاشقهارو یکی پس از دیگری دهن رضاقلی میذاشت ...
گره ای بین ابروهام انواختم و با تلخی گفتم بهتره شما برید ؛من خودم به رضا قلی غذا میدم ... زیر چشمی بدون اینکه جوابم رو بده به کارش ادامه داد ؛سینی غذارو کنار زد و رضاقلی را روی تخت خوابوند ... سمتم اومد و گفت "دختر چرا اینقدر تنبلی سفره رو بنداز غذا سرد بشه از دهن میوفته "
با همون اخمی که توی صورتم بود بلند شدم و سفره انداختم ...
بغل سفره نشست و گفت تا تو نیای لب به این غذا نمیزنم از دستش عصبی بودم بلند شدم و روبروش نشستم ؛
بسم الله گفت و شروع به خوردن کرد ؛از گشنگی دلم ضعف میرفت ؛لقمه هارو یکی پس از دیگری بلعیدم ....
فرهاد سفره رو جمع کرد و گفت "پاشو اینارو ببر مطبخ ؛ چایی هم دم کن بیار بعد غذا عادت به خوردن چایی دارم ؛طبق رو برداشتم از پله ها به پایین سرازیر شدم ؛سمت مطبخ راه افتادم ..شیدا دم شیر آب نشسته بود و ظرفهارو میشست و ؛ظرفهای کثیف روتحویلش دادم سمت مطبخ رفتم ؛خدیجه توی مطبخ مشغول کار بود ؛زیر لب سلام دادم و از دیدن من جا خورد و گفت اینجا چیکار میکنی ؟؟
گفتم اومدم چایی دم کنم برای فرهاد خان ؛
خندید و گفت وقتی فرهاد خان درخواست چایی میده یعنی قلیونم میخواد ؛شما برید من چایی رو میارم ...
دلم نمیخواست با فرهاد تنها بشم ؛ گفتم همینجا میمونم کمک دستت میشم ...
خم شد و در حالیکه دیگهای خالی غذارو جابه جا میکرد گفت "خیر ببینی دختر امروز از بس کار کردم کمرم راست نمیشه ؛ بلدی زغال قلیون درست کنی ؟؟
سرم رو تکون دادم "آره همیشه برای بابام درست میکردم ... زغالهارو نشونم داد و گفت تو اجاق بذار حسابی که سرخ شد ؛بدهه پسرم مملی ؛ بیرون توی زغال گردون بچرخونه ...
زغالهارو داغ کردم و توی زغال گردون گذاشتم ؛ توی حیاط زغالهارو میچرخوندم جرقه های زغال مثل کرم شب تاب تو هوا شناور شده بود ...نگاهم سمت خونه چرخید یه نفر پشت پنجره ایستاده بود ؛توی تاریکی چشمام رو ریز کردم عمیقتر نگاه کردم ؛رضاقلی پشت پنجره ا بود ؛یه نفر که لباس سیاه داشت پشت سرش ایستاده بود ؛ گفتم لابد فرهاده ؛کتری و قوری رو برداشتم و به شیدا گفتم قلیون رو بیاره به ایوون که رسیدم چشمم خورد به فرهاد که لباس کرم رنگی تنش بود و روی صندلی چوبی نشسته بود و سیگار میکشید ....
 

وارد خونه شدم طبق کتری و قوریو روی طاقچه گذاشتم ؛با خودم گفتم لابد فرهاد اشتباه کرده ؛بالای سر رضا قلی ایستاده بودم و نگاش میکردم ؛شیدا قلیون به دست وارد اتاق شد قلیون رو یه گوشه ای گذاشت ...
بعد فرهاد توی اتاق اومد و گفت دختر بشین اینجا کنارم دوست دارم وقتی قلیون میکشم پیشم باشی ؛
با دلخوری گفتم :شبه وقت خوابه نمیخوای بری ؟
خندید و گفت امشب اینجا میمونم باید مراقب رضا قلی باشم ..
گفتم خودم هستم نیازی به وجود شما نیست ..
با دلخوری ساختگی کج نگام کردو گفت :گوهر تلخی نکن ؛یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری ؛خودم نخواستم تو بدونی ...
گفتم مثلا چی ؟
شیلنگ قلیون رو به لباش چسبوند صدای قل قل قلیون تو خونه پیچید ... بعدش تیز نگام کرد و گفت "گوهر حق داری باهام بد باشی ولی یکم صبور باش از اینجا میبرمت ،رضا قلی رو فعلا تو این خونه هم اتاقیت بدون ؛
پوزخند زهراگینی زدم و با خودم گفتم "لابد میخواد با حرفهاش خامم کنه تا دوباره بهم دست بزنه ولی کور خونده دیگه نمیذارم نزدیکم بشه حتی شده خونه رو آتیش میزنم ..."
حینی که قلیون میکشید زیر چشمی بهم خیره شده بود،نگاه تیزش بدجوری قلبم رو قلقلک میداد ؛دروغ چرا ته دلم دوست داشتم کنارم باشه ؛مخصوصا با چیزهایی که از رضاقلی دیده بودم وجودش باعث ارامش دلم بود ،
تو فکرو خیال خودم غرق بودم که با صدای فرهاد به خودم اومدم ؛"گوهر پاشو انجیری کشمشی چیزی بیار ...‌ از رو طاقچه ظرف کشمشو گردو رو جلوش گذاشتم ؛میخواستم دور شم ازش که دستم رو گرفت و گفت کنارم بشین با بی میلی کنارش نشستم و یکم ازش فاصله گرفتم ... دستم رو توی دستش گرفت با حرص دستم رو کشیدم ؛با گلایه نگام کرد "گوهر چرا بد خلقی میکنی ؟ من شوهرتم محرمتم بفهم دختر ؛دیگه نمیدونم چجوری بهت حالی کنم !!
با غیض غربدم فک کردی احمقم یا نادون ؛محرمیت من به نام رضا قلی خونده شده ؛نوکرتون همین مملی پسر خدیجه شناسنامم رو گرفته برده پیش ملا ...زیرکانه لبخندی زدو گفت "گوهر به من اعتماد کن ؛شبمون رو خراب نکن دختر چرا اینقدر چموشی تو ؟؟
اه کشداری کشیدم و گفتم " چموش که بودم خودم رو در اختیار تو نمیذاشتم ..
به دود قلیون زل زده بودم ؛گفتم وی تموم میشه من خوابم میاد ...
ابرو تو هم کشید و گفت میخوای منو بیرون کنی ؟
گفتم اره اگه بری بهتره ؛اینجوری راجبم فکرو خیال بد میکنن ...
بلند شدم و تشک رو زمین انداختم و دراز کشیدم سرم را زیر لحاف بردم ...از زیر لحاف سرک کشیدم ؛ فرهاد قلیون رو کنج اتاق گذاشت و چراغو خاموش کرد ...
 
فرهاد روی تخت دراز کشید ؛دیگه خیالم راحت شد که پیش من نمیخوابه ؛تازه چشمام سنگین شده بود با صدای فرهاد از خواب پریدم
سرم رو سمت تخت چرخوندم از تخت پایین اومد و گفت "من خوابم نمیبره وقتی زیر یه سقف با تو هستم ولی بغلت نیستم ...!!"
گفتم لازم نکرده اینجا باشی خودم حواسم به رضا قلی هست ...
کتشو روی دوشش انداخت و با دلخوری گفت "باشه پس من میرم ...دلم نمیخواستم بره دوست داشتم کنارم باشه ؛ولی غرورم اجازه نداد حرفی که زدم رو پس بگیرم ... فرهاد از خونه بیرون رفت و سربع بلند شدم چفت درو انداختم ... از پشت پنجره نگاش میکردم که سمت عمارت خودش رفت ؛خونه ای فرهاد از خونه خان جدا بود ؛اونجا تنها زندگی میکرد .
دوباره روی زمین دراز کشیدم نصف شب با صدای رضاقلی بیدار شدم ؛با سر دستمال پیچ شده روی تخت نشسته بود ؛
بلند شدم و چارقدم رو مرتب کردم گفتم جیزی میخوای برات بیارم ؟؟؟ ،
دستش رو روی سرش گذاشت و گفت "سرم درد میکنه...خیلی هم درد میکنه ...
گفتم باشه تکون نخور دوباره دراز بکش ...
از تخت پایین اومد" من دسشویی دارم نمیتونم بشینم .."
گفتم باشه پس منم همرات میام با تحکم گفت نه نمیخوام دنبالم بیای ...
از لحنش جا خوردم ... پاهام به زمین چسبید ... میترسیدم بلایی سرش بیاد یا سرش گیج بره از پله ها پایین بیوفته ؛از پشت پنجره نگاش میکرم که سمت مستراح راه افتاد ... چشمام به در مستراح دوخته شده بود یه ساعتی منتظر بودم وقتی خبری ازش نشد ترس به دلم افتاد از خونه بیرون رفتم فانوس مستراح روشن بود ؛یکم رو ایوون منتطرش موندم دیگه سردم شده بود و بدنم میلرزید ؛
با ترس و لرز از پله های کاهگلی پایین رفتم حیاط تا حدودی با فانوسهای که از درختهای اویزدن بود روشن بود .... پشت در مستراح چن باری رضا قلی رو صداش کردم ولی هیچ جوابی نشنیدم ؛نگرانش بودم ؛اروم لای درو باز کردم ؛ از دیدن مستراح خالی وحشت کردم ؛من تمام مدت حواسم بهش بود انگار غیب شده بود ...
با نگرانی به دورو برم نگاه کردم ؛نمی دونستم چیکار کنم ؛خواستم به فرهاد خبر بدم گفتم یکم منتظر بمونم اگه خبری نشد پیش فرهاد برم ،
سوز سرما تا نسج استخوانم نفوذ کرده بود؛بدنم می لرزید ؛با تردید سمت عمارت فرهاد راه افتادم ...
 
 
پشت در بودم و بی تعلل درو کوبیدم ؛؟فرهاد با ظاهری اشفته و خوابزده ؛درو باز کردو و متعجب بهم خیره شد و "چیشده گوهر این وقت وقت شب اینجا چیکار داری ؟
گفتم "رضاقلی نمیدونم کجا رفته !
سرش رو تکون دادو گفت برو تو حیاط الان لباس میپوشم و میام ...توی حیاط زیر درخت ایستاده بود فرهاد دستپاچه از پله ها پایین اومد و گفت "خب تعریف کن ببینم چی شده ؟
گفتم :از خواب بیدار شد گفت میخواد دست به اب شه خواستم باهاش برم نذاشت از پشت پنجره حواسم بود که توی مستراح رفتم ولی هر چی نگاه کردم ازش خبری نشد رفتم حیاط و صداش کردم تو مستراح هم نبود ...
دستم رو گرفت و گفت "هوا سرده گوهر لباس درست و حسابی نپوشیدی برو تو خونه من میرم پی رضا قلی میدونم کجا پیداش کنم ...
سرم رو به نشونه بله تکون دادم و سمت خونم راه افتادم ؛فرهاد قدمهاش رو سمت اسطبل اسبها کج کرد و پشت پنجره ایستاده بودم ؛که فرهاد سوار بر اسبش تاخت و از حیاط بیرون رفت ...چشم به راه فرهاد بودم و تا خود صبح پلک رو هم نذاشتم ؛صدای اواز خروسهای ابادی به گوش میرسید و هوا رو به روشنایی بود ،
با دیدن فرهاد که همراه رضا قلی وارد حیاط شدن از خونه بیرون دوییدم فرهاد دست رضاقلی رو گرفته بود و با خودش سمت خونه میاورد ؛
با نگرانی گفتم کجا رفته بود اونوقت شب ...
کلافه سرش رو تکون داد و اشاره کرد برم داخل ...
با تشر به رضاقلی گفت روی تخت دراز بکشه ...
رضا قلی دراز کشید پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و زیر لب ناله کرد سردمه ... لحاف رو تن مچاله شده اش انداختم ..اروم طوری که نشنوه
گفتم خب چجوری رفته که من متوجه نشدم در حالیکه تمام مدت حواسم بهش بوده ...؟؟؟
فرهاد شونه بالا انداخت تکیه بر پشتی روی زمین نشست "رضاقلی از این کارهای عجیب غریب زیاده کرده ؛اگه بشنوی شاخ در میاری ؛فقط به گوش خانوم نرسه با این حالش بیرون رفته ؛خیلی روش حساسه ...
گفتم باشه منکه چیزی نمیگم...
میدونستم فرهاد و رضا قلی از مادر جدا هستن خیلی دلم میخواست راجب مادرش سوال کنم ؛
ولی میترسیدم ناراحت بشه ...
 
 
چن روزی گذشته بود؛از فرهاد خبری نبود ؛کلافه تو خونه میچرخیدم و ؛
رضا گلی سنگهای ریز و درشت حیاط رو جمع کرده بود ؛ باهاشون اشکال مختلف درست میکرد ،
بالا سرش ایستادم و گفتم رضا قلی تو از فرهاد خبر نداری؟
زیر چشمی نگام کرد چرا خبر دارم !!
گفتم خب چرا نمیاد به دیدنت !!؟
بی توجه به من شروع کرد سنگهارو روی هم چیدن و بعدش گفت "خان بابا میخواد براش زن بگیره "
یه لحظه ماتم برد انگار اب یخ روی سرم ریخته شد ؛بی اختیار لبام روی هم جنبید "زن میگیرن...!!!"
گفت :اره مگه نمیدونستی ؟
بغضم گرفت و بی اختیار اشکام جاری شد ؛ بی اراده زانوهام خم شد و روی زمین افتادم ...
رضا قلی غمزده نگام کرد ؛بعدش دستم رو گرفت و گفت پاشو گوهر ؛میخوام ببرمت بیرون ...عصبی دستم رو پس کشیدم و داد زدم ولم کن دست از سرم بردار برو بیرون نمیخوام ببینمت...
بریده بریده گفت مگه من چیکار کردم گناه من چیه که فرهاد زن گرفته ...سمت بیرون راه افتاد ...مثل آدمهای بازنده پشت پنجره نشستم از پشت شیشه غبار گرفته پنجره به حیاط خیره شدم ؛توی حیاط هیاهو بود هر کسی یه سمتی میدویید همه مشغول کاری بودن ؛معلوم بود دارن سور و سات عروسی فرهاد رو راه میندازن...همون لحظه صدای کوبیده شدن در اومد و بعدش خانوم با اون هیکل درشت و گوشتیش؛همراه یه خانوم دیگه توی اتاق اومدن ؛
سریع بلند شدم و زیر لب سلام دادم ؛
تیز نگام کرد و گفت "چیشده گوهر چشمات سرخه ؟
دستپاچه با گوشه چارقدم اشکام رو پاک کردم "اره دلم برای بابام تنگ شده بعد عروسیم ندیدمش ..."
گفت باشه به مملی میگم برسونتت خونه بابات یه سر بهشون بزنی ؛ فعلا بیا بشین توران اندازتو بگیره میخوام برای عروس فرهاد برات پیرهن بدوزن ...
اسم عروسی که اومد دوباره کوه درد روی قلبم نشست،
مثل مرده ای متحرک روبروی خیاط ایستادم اندازه ام رو گرفت و گفت فردا ِدوباره میام باید بپوشی تا ایرادهاش رو درست کنم ...
بعد رفتن خانوم و توران دوباره کنج اتاق بغ کردم ...نمیدونستم با این حال زارم، چجوری میخوام تو مجلس جشنش ابرو داری کنم ...
دلم میخواست از این حال و هوا بیرون بیام ... بلند شدم از خونه بیرون زدم ؛
رضا قلی زیر درخت نشسته بود...
تازه یادم افتاد باهاش بد حرف زدم و تمام ناراحتیم رو سر رضاقلی بیچاره خالی کردم
رضاقلی با یه ترکه چوب زمین رو خط خطی میکرد... قدمهام رو سمتش کج کردم ،
گفتم رضاقلی چرا خونه نمیای ؟
با دلخوری صورتش رو کج کرد
فهمیدم هنوز از دستم ناراحته ؛گفتم میخوای منو ببری جایی که خودت همیشه میری ..!!
یه لحظه مات تو چشمام خیره شد و با تحکم گفت "نه نمیشه اونا تورو نمیخوان...
 
 
با حرفهای رضا قلی ؛یاد حرفهای ننه عصمت افتادم بچه که بودم ؛وقتی از دست گلاب کتک میخوردم بالای پشت و بوم و یا توی زیرزمین قایم میشدم ؛هر وقت ننه عصمت پیدام میکرد میگفت "میخوای مث مثل پسر خان جنا ببرنت..."
اونموقع معنی حرفهاش رو نمیفهمیدم ؛
رضا قلی بلند شدو اروم سرش رو نزدیک گوشم اوردو گفت : اخر هفته عروسی شوهرته ،جلوشو بگیر ...اگه زن دیگه پاشو اینجا بذاره دیگه نمیاد به دیدنت ...
تو دلم گفتم حقا که اسم دیوونه برازندشه اخه کدوم آدم عاقلی به زنش میگه تو زن کس دیگه ایی ... پوزخندی زدم و سمت مطبخ راه افتادم ؛
شیدا کنج مطبخ غمبرگ گرفته بود ...
متوجه من نشده بودن ؛خدیجه بالای سرش خم شده بود و میگفت بمیری دختر ؛فرهاد میخواد زن بگیره تو چرا ماتم گرفتی ؛نکنه خیال کردی پسر خان میاد تورو بگیره؛بالاخره دیر یا زود این اتفاق مبوفتاد ...بی صدا با احتیاط عقب گرد کردم ؛مثل دیوننه ها تا خونه دوییدم و بغض وسط گلویم جاخوش کرده بود و داشت خفه ام میکرد ...
به خونه که رسیدم خودم را روی تخت انداختم و زار ردم و فرهاد رو نفرین کردم ؛احساس میکردم بازیچه دست فرهاد شدم ؛من ؛شیدا ، معلوم نبود دیگه چه دخترایی قربانی هوس فرهاد شده بودن ...
حینی که گریه میکردم در خونه باز شد.؛ فرهاد وارد خونه شد و ؛تمام نفرتم رو توی نگاهم ریختم و منزجر نگاش کردم ،
فرهاد شرمگین سر در یقه فرو برد و گفت " خودت فهمیدی که هفته ای دیگه عروسیمه ؛
روشو نداشتم باهات روبرو بشم ؛ولی خواستم بهت بگم این ازدواج از رو اجباره ؛به خاطر مصلحت همس ؛ وگرنه خودت که بهتر میدونی این دل لامصب ؛ جز تو کسی رو نمیخواد ...
با حرص چارقدم را روی صورت خیسم کشیدم ؛با غیض غریدم "از خونه ای من برو بیرون نمیخوام دیگه ببینمت تو الان منو پس نزدی ؛اونموقع که منو عروس داداش خل و چلت کردی پسم زدی ؛من زن اونم ؛نیازی نیست برای زن گرفتنت به من حساب پس بدی ...
فرهاد که از حرفهام جاخورده بود با حرص ؛گفت "دیگه نشنوم رضاقلی رو با همچین الفاظی صدا کنی شیرفهم شد ؟؟؟
من حرفهام رو زدم ؛حقا که خان بابا حرف حق میزنه میگه نباید به زن جماعت زیاد پرو بال بدی ...
نزدیکتر اومد و دستش را زیر چونه ام گرفت تیز تو چشمام خیره شد "هیچ زنی تا حالا جرات نکرده اینجوری روبروم وایسه به من یا به داداشم بی احترامی کنه !!
از حرفی که زده بودم پشیمون بودم نگاهم رو به طرح قالی دوختم دوباره تکرار کرد "دیگه هیچوقت چفت درو نمیندازی امشب میام اینجا کلی باهات حرف دارم فکر نکن بی ناموسم حرفهای زیادیه که تو ازش خبر نداری!!"
درو کوبید و از اتاق بیرون رفت ؛من موندم فکرو خیال....
 
ساعت دو نصف شب بود صدای خرو پف رضا قلی تو خونه پبچیده بود ؛هنوز بیدار بودم هرازگاهی از پنجره به بیرون گردن میکشیدم ولی خبری از فرهاد نبود ؛
توی رختخواب دراز کشیدم ؛نیم ساعتی نگذشته بود که صدای باز شدن درو شنیدم سریع بلند شدم فتیله فانوس رو بالا کشیدم
چشمم خورد به فرهاد،
آشفته با ظاهری پریشون توی اتاق اومد
گفتم کجا بودی چند ساعت منتظرتم تا الان بیدار موندم؟؟
؛کت بلندش رو دراورد و روی پشتی انداخت روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد ...
گفت والله چی بگم بیرون بودم و کلافه و سرگردون میچرخیدم ...
نمیدونستم اینارو چجودی بهت بگم
با نگرانی گفتم چرا اینقدر طفره میری داری نگرانم میکنی ؟
اه کشداری کشید توی چشمام خیره شد و گفت "نمیدونم کاری که کردم درست بوده یا نه ؛بسوزه پدر خاطر خواهی ؛چشمم کور شده بود نمیتونستم ببینم برای کس دیگه ایی شدی ؛خان بابا میخواست ملارو بیاره خونتون مخالفت کردم و نذاشتم ؛گفتم دختره دلش با رضاقلی نیست ؛مجلس رو به هم میزنه آبرومون میره ؛پیشنهاد دادم شناسنامت رو بگیریم پیش ملا صیغه محرمیت بخونیم ؛اولش به رضا قلی گفتم ؛اونم قبول کرد...
مملی پسره خدیجه رو فرستادم پی سجلدت ؛وقتی سجلدت رو گرفتم بردم پیش ملا ...
مات و مبهوت به فرهاد خیره شده بودم ...
گفتم خب بعدش چی ؟
دوباره عمیقتر توی صورتم خیره شد "گوهر من خطای بزرگی کردم ؛ اگه مردم بفهمن آبرو و حیثیت خان به باد میره ؟
گفتم خب مگه چیکار کردی دستام رو توی دستاش گرفت و نفسم بند اومده بود نگاهم روی صورت مردانه پر ابهتش ثابت مونده بود
دستام رو فشرد و گفت "گوهر اون روز
تورو به عقد خودم دراوردم ؛تو زن منی نه رضا قلی ....
جاخوردم حتی یادم رفت نفس بکشم مات بهش خیره شدم ...
دوباره ادامه داد؛اینقدر سر کشی کردی اخر سر مجبور شدم بهت بگم ...هیچکس نباید پی به این راز ببره ؛فقط اینو بدون خون و خون ریزی میشه ؛دوباره ادامه داد "گوهر من بی ناموس نیستم به ناموس برادرم چشم داشته باشم تو ناموس منی... زن منی ...
دستپاچه با خودم گفتم: اخه چطور امکان داره منو رضا قلی باهم عروسی کردیم ... ؟؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه nxaeyx چیست?