شیرین عقل قسمت3 - اینفو
طالع بینی

شیرین عقل قسمت3

یه شبه زندگیم تغییر کرد ؛حس گناهی که توی وجودم ریشه دوانده بود و دیوونم میکرد ؛تبدیل شده بود به حس شیرینی که تمام تلخیهای وجودم رو از بین می برد واقعیت بزرگی رو فهمیده بودم که تا ابد باید تو سینه ای خودم حبس میکردم ،

 
بعد حرفهای فرهاد سفت بغلش کردم ؛فرهاد نوازش وار دستش را روی سرم کشید و زیر لب نالید "گوهر باید صبوری کنی هر چی دیدی هر چی شنیدی باید بی تفاوت باشی ؛میدونی چند روز دیگه عروسیمه ؛فقط خواستم خاطرت باشه خیلی میخوامت ...بیشتر از آبرو و حیثیتم ...
اسم عروسی که اومد غم توی دلم نشست ولی به قدری از بودن فرهاد و داشتنش خوشحال بودم نمیخواستم شبم را خراب کنم ؛
میخواستم به تلافی شبی که با حس گناه تو آغوشش خوابیدم ؛شبم رو غرق لذت کنم ؛ بلند شدم و گفتم" امشب میخوام باهات باشم "
فرهاد زیر چشمی نگام کرد و لبهایش با خنده پیچو و تاب خورد
تشکم رو توی اتاق دیگه ای پهن کردم ... لباسام رو یکی پی از دیگری از تنم کندم ؛ سر صندوق رفتم لباس حریری که که برام خریده بودن رو بیرون کشیدم سریع تنم کردم‌ ؛
بعد با صدای اروم فرهاد رو صدا کردم ...
فرهاد توی چهارچوب در ظاهر شد و بدون هیچ حرفی سمتم اومد روی تشک دراز کشید ؛
بدنم داغ شده بود از عشق و هیجان میلرزید ؛لبهایش را روی لبهایم چفت کرد ؛دستانش را روی بدنم سُر داد ؛مثل مار پیچ میخوردم ؛
تن و روحم غرق لذت بود
انگار تو خیال بودم باورم نمیشد تمام این مدت فرهاد رو داشتم خودم رو ازش دریغ کرده بودم ...
فرهاد صورتم را با بوسه های ریزو درشت پر کرده بود ...
دستش رو گرفتم زیر لب نالیدم "فرهاد اگه زن بگیری بازم پیشم میای ؟ اگه نیای یا دیگه منو نخوای من دیوونه میشم ... تنم کوچیک و ظریف را لای بازوهای مردونه اش گرفت "تو زن منی گوهر این چه حرفیه که میزنی !!"
نمیدونم چم شده بود ؛حالا که داشتنش رو تجربه میکردم با فکر نبودنش دیوونه میشدم ...
توس آغوشش وول مبخوردم و تا صبح بغل هم بودیم ... تا خود صبح باهم حرف زدیم ... تا خوو صبح عشقبازی کردیم ...
 
 
با بلند شدن صدای خروسهای ابادی ؛ فرهاد با عجله از خونه بیرون رفت ؛ چند ساعتی نخوابیده بودم که با صدای تق تق در از خواب پریدم ؛
شیدا با چشمهای پف الود پشت در بود
درو باز کردم ومتعجب گفتم " چیشده شیدا خیر باشه ؟؟"
گفت خانوم گفت حاضر شی مملی تا خونه بابات همراهیت کنه ...
گفتم باشه حاضر میشم میام ...
با بی میلی لباس پوشیدم هیچ رغبتی نداشتم به خونه بابام برم ؛پایین که رفتم ؛پسری با موهای قرمز زیر نور افتاب ایستاده بود ؛موهاش زیر نور خورشید برق میزد ،با دیدن من جلو اومد ؛سربه زیر و خجالتی بود نگاهش به زمین دوخته شده بود ...
گفت من باید شمارو تا خونه باباتون راهنمایی کنم ،..
گفتم باشه پس بریم ؛تمام طول مسیر مملی ساکت بود بهش میخورد هفده هیجده ساله باشه ؛
بعد یه ساعت پباده روی ؛دیگه از نفس افتاده بودم دم در خونمون که رسیدم ؛مملی پشت در نشست و گفت ؛من اینجا منتظرتون میمونم ...
گفتم نه بیا تو حیاط؛ اینجا خوبیت نداره...
وارد حیاط که شدیم ؛بوی نون تازه توی حیاط پیچیده بود؛
مملی زیر سایه درخت نشست ...
سمت تنورستون رفتم گلاب و صفیه نون میپختن ؛
گلاب با دیدن من؛حینی که خمیرو با ورونه پهن میکرد گفت "چه عجب یادت افتاد بابا داری عروس خونه خان شدی ؛خودت رو گم کردی ؟
لبه دیوار نشستم ...
زیر لب گفتم بابام کجاست ؟
گلاب کلافه عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت "میخوای کجا باشه سر زمین ؛پی بدبختی ؛جون میکنه واسه یه لقمه نون ؛والا دخترش عروس خونه خانه کلی چه فایده ...
صفیه که تا اون لحطه ساکت بود چشماش رو ریز کرد و به ته حیاط خیره شد "گوهر این پسره کیه تو حیاط نشسته ؟؟
گفتم با من اومده خانوم فرستاده همراهم باشه ؛
پوزخندی زد و گفت برم ببینم چیزی لازم نداره ؛یه تیکه نون برداشت و پیش مملی رفت ،
گلاب زیر چشمی نگام کرد و گفت "چقدر طلا انداختی ؛؟یه تیکش رو بده من خب ؟
گفتم "خیلی در حقم خوبی کردی ، منو به زور زن یه شیرین عقل کردی به امید اینکه چیزی بهت برسه ولی کور خوندی ؛چیزی دست تورو نمیگیره !!
غضبناک بهم خیره شدو یه لحظه مثل گربه وحشی به دستم چنگ انداختم و دستم را به لبه داغ تنور چسبوند از سوزش دستم جیغ بلندی کشیدم ...
خیلی سفت دستم رو گرفته بود ؛با غیض غرید ؛بذار النگوهات داغ شن به دستت بچسبن دختره زبون دراز ....
 
سوزش بدی توی دستم پیچیده بود ؛دستم حسابی تاول زده بود ؛صفیه سفیدی تخم مرغ روی دستم مالید و گفت "خواهرم این روزا خیلی عصبیه ؛؟توام زبونت تند و تیزه ،خب اخلاقش رو میشناسی زبون به دهن بگیر ..
بعد با صدای ارومی گفت :این مملی هم خونه خان میمونه ؟؟
گفتم اره برای چی میپرسی ؟
هندید و گفت پسر خوب و سر به زیریه ...
گفتم صفیه جای بچه ای توئه هفده هیحده سالشه ؟
گفت خب باشه مگه من چند سالمه !
پوزخندی زدم والا چه بدونم از وقتی یادم میاد تورو همین شکلی دیدم ...بلند شدم چادر و روی سرم انداختم و گفتم باید برم خونه ؛اومدنم اشتباه بود ...
بدون خداحافظی راه افتادم به مملی اشاره کردم که بریم ؛
مملی زیر چشمی نگاه صفیه کرد و لبخندی زد و بعد راه افتاد میدونستم یه چیزی بین این دوتاس... صفیه تا کوچه باهامون اومد معنای نگاههای زیر چشمی صفیه و مملی رو خوب میفهمیدم ؛هر چی بود صفیه تونسته بود ؛مملی ساده رو خام خودش کنه ...
به عمارت که رسیدیم توی حیاط غلغله بود ؛
فرهاد هم بالای سر کلفتها نوکر ایستاده بود و دستور میداد و جعبه های میوه جابه جا میشد ...
میدونستم چن روز دیگه عروسی فرهاده با قدمهای تند سمت خونه راه افتادم ؛
تازه به خونه رسیده بودم که خیاط اومد و لباسم رو روی طاقچه گذاشت و گفت مبارکت باشه بعدش از اتاق بیرون رفت بقچه رو باز کردم و نگاهم به پیرهن زیبای منجق دوزی شده ام خیره مونده بود "چقدر بدبخت بودم که باید خودم رو برای عروسی شوهرم اماده میکردم ..."
هر شب با فکرو خیال فرهاد میخوابیدم درو باز میذاشتم تا فرهاد سراغم رو بگیره ولی ازش خبری نبود ؛تا اینکه روز عروسی رسید با حسرت لباسم رو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم ؛صورتم رنگ و رو رفته و زرد بود ؛این چند روز اخیر درست و حسابی نخوابیده بودم ؛
زیر چشمم سرمه کشیدم ؛ماتیک قرمز روی لبم مالیدم ...
خونه خان شلوغ بود مهمونهای مختلفی از شهرو روستا اومده بودن ؛ادمایی که بیشترشون رو نمیشناختم ،
یه گوشه نشستم و بغض وسط گلویم بالا پایین میشد ...
خانوم اومد زیر گوشم گفت :چرا غمبرک گرفتی مگه اومدی مجلس عزا ؟قاطی مهمونها شو بگو و بخند ناسلامتی عروسی برادر شوهرته ...
لبخند کم رنگی زدم ...
باید به اجبار برای عروسی شوهرم میخندیدم و شاد بودم ...
فرهاد وارد مجلس زنونه شد و خواهرش نقل روی سرش میپاشید و قربون صدقه اش میرفت و خدیجه دور سرش اسفند میچرخوند ...
فرهاد زیر چشمی نگام کردو شرمندگی به وضوح توی نگاهش موج میزد...
 
 
همه حاضر شدن تا خونه عروس برن ؛سر درد رو بهونه کردم و توی خونه موندم ؛داخل عمارت نشسته بودم ؛ از فکرو خیال اینکه فرهاد مال کس دیگه ایی بشه داشتم دیوونه میشدم ؛انگار کوه درد روی قلبم نشسته بود و سنگینی اش خفه ام میکرد ؛کلافه بلند شدم و بیرون رفتم هوای تازه رو با ولع بلعیدم رو ایوون ایستاده بودم ؛چشمم خورد به شیدا زیر درخت مچاله شده بود ؛ میدونستم خاطر خواهه فرهاد ؛از پله ها به پایین سرازیر شدم و شیدا با دیدنم دستپاچه اشکاش رو پاک کرد ؛نزدیکتر رفتم و گفتم ۰چرا گریه کردی ؟نکنه خاطر فرهاد رو میخوای ؟
یه لحظه رنگش پرید و دستپاچه گفت نه منو آقا فرهاد چه صنمی باهم داریم اون خانزاده و من نوکر زاده چرا باید بهش فکر کنم !!
گفتم طرز نگاهت و رنگ و رخت یه چیز دیگه میگه دختر؟
سرش رو پایین انداخت ...
گفتم خجالت نکش با من حرف بزن !!
یه لحظه فکر شیطانی توی ذهنم خطور کرد دلم میخواست به هر راه و روشی متوسل بشم تا فرهاد رو از دست ندم حالا که میدونستم شوهرمه محال بود بذارم مال کس دیگه ایی بشه ... ،گفتم اگه میخوای فرهاد رو داشته باشی باید یه کاری بکنی که نتونه به اون دختره نزدیک بشه !!
مات تو چشمام خیره شد گفت آخه چجوری؟؟
تای ابرویم رو بالا دادم و گفتم چه میدونم خب یه کاری کن فرهاد شبو پیشش نره یه اتیشی به پا کن تو اتاق باهاش تنها نباشه ...
بعدش دوباره سمت عمارت راه افتادم "انگار دیوونه شده بودم خودم رو به خاطری حرفی که زده بودم سرزنش میکردم " همان لحظه
صدای شیدارو شنیدم که پشت سرم میدویید
سرم را به عقب چرخوندم گفتم چی میخوای شیدا ؟؟
در حالیکه نفس نفس میزد گفت : یکم پول لازم دارم ؛یه کاری میکنم دختره فراری بشه ..
با تعجب بهش خیره شدم و لب زدم "میخوای چیکار کنی ؟ "
سرش رو پایین انداخت "طلسمش میکنم ؛فقط پول میخوام پول زیادی میخوام امشب نمیذارم پیش اون زن بخوابه !!
نگاهش سمت النگوهام لغزید "چن تا از النگوهات رو میخوام میرم پیش دعاگر ...یه طلسمی مینویسه که نزدیکه زنه نشه ..
ابرو تو هم کشیدم"خل شدی برو شیدا ؛این چرت و پرتها چیه میگی ...!!!
دوباره با گریه زار زد بخدا کارش خوبه یه کاری میکنم فرهاد نگاه زنش نکنه ...
دستم را رو هوا تکون دادم و با اکراه گفتم "برو برو اراجیف نباف دختر ..
سمت عمارت راه افتادم با خودم گفتم دختره دیوونه ؛ببین من به کی امید داشتم ؛حالا از سر ناراحتی یه حرفی از زبونم پریده بود و شیدا هم خیلی جدی گرفته بود...
 
با شنیدن صدای ساز و دهل بی رمق از روی ناچاری بلند شدم ؛و روی ایوون رفتم وقتی دست فرهاد رو توی دستای عروس دیدم انگار اسمون روی سرم فرود اومد ؛ فرهاد دستهای نوعروسش رو گرفته بود ؛
پاهام شل شد به نرده آهنی چسبیدم ؛انگار چنگ انداخته بودن وسط قفسه ای سینم؛و قلبم رو مچاله میکردن ؛صورتم داغ شده بود ؛دست و پام می لرزید ؛بی اختیار رو زمین نشستم ؛
با حسرت به عروس خیره شدم؛ دلم میخواس چهره ای که زیر پارچه قرمز پنهان شده بود رو ببینم ...
ندیده ازش نفرت داشتم ؛اون تمام دارایی منو به غارت برده بود ...
فرهاد وسط حلقه ای مردان روستا میرقصید ...
دیگه نتونستم تحمل کنم به زور بدن بیجونم رو بلند کردم وداخل خونه رفتم ؛ صدای ساز و دهل که از بیرون شنیده میشد انگار به روحم سوهان میکشیدن ...
بعد به صدای و کل و دست عروس رو داخل خونه اوردن ...
وقتی پارچه قرمز و از روی سرش برداشته شد نگاهم به صورتش ثابت موند ؛
دختر سفید و زیبایی بود ؛
غرور و تکبر از از نگاهش مشخص بود ...دیگه با وجود فرنگیس بعید میدونستم فرهاد منو بخواد ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم بغض وسط گلویم بالا پایین میشد ... هر لحظه در حال ترکیدن بود ...؛سریع از خونه بیرون اومدم سمت خونه خودم راه افتادم ؛ کفشهای رضاقلی پشت در بود وارد خونه که شدم بی توجه رضتقلی ؛به اتاق بغلی رفتم ؛ناخوداگاه منفحر شدم و زار زدم ... چقدر بدبخت بودم که باید زن مخفی فرهاد باقی میموندم ؛حالم خوش نبود و سرم گیج میرفت روی زمین دراز کشیدم رضا قلی رو صداش کردم ازش خواستم برام آب قند بیاره ؛رضا قلی انگار با تمام کم عقلیش متوجه دردم شده بود ؛هیچی ازم نمیپرسید ...
یه ساعتی دراز کش روی زمین خوابیدم حالم که بهتر شد یه ایوون رفتم ... چشمم خورد به فرهاد و زنش که از پله های خونه فرهاد بالا میرفتن ؛فرهاد انگار منو فراموش کرده بود ...
با فکرو خیال اینکه فرهاد شب را تا صبح بغل فرنگیس سر میکنه حس جنون بهم دست میداد و حسادت تمام وجودم رو پر کرده بود ...
هزار جور نقشه تو سر خودم میکشیدم ...
شب خواب به چشمام نمی اومد و منتطر اومدن فرهاد بودم ....
تا خود صبح بیدار موندم نگاهم به در خشکید ولی فرهاد نیومد ...
 
 
هوا رو به روشنی بود ،از بس گریه کرده بودم چشمام میسوخت و دیگر اشکی نداشت ؛بی حال سرم را روی بالش گذاشتم ؛بدون اینکه اشک بریزم هق هق میکردم ؛تو همون حال خوابم برد ؛
اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم با صدای تق تق در از خواب پریدم ؛
سمت در رفتم خدیجه پشت در بود گفت دخترم تا الان خواب بودی ؟؟
گفتم اره چطور مگه ؟
تیز تو چشمام خیره شد و گفت :چرا اینقدر رنگ و رو رفته ای نکنه آبستنی ؟
خنده بی روحی روی لبم نشست گفتم نه بابا بچه کجا بود ؛یکم ناخوش احوالم
گفت باشه دخترم خانوم فرستاد بیدارت کنم بیای برای صبحونه گفت پیش مهمونها خوبیت نداره...
دیشبم مجلس رو ترک کردی خانوم حسابی از دستت کفریه... منم میرم صبحونه عروس دوماد رو حاضر کنم ‌...
گفتم باشه به خانوم بگو الان میام؛ درو بستم
نمیدونم چرا دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود تا اسم فرهاد رو میشنیدم بی اختیار اشک میریختم ...
چارقدم را روی سرم مرتب کردم و بیرون رفتم ... نگاهم به خونه ای فرهاد دوخته شده بود خدیجه طبق به دست از پله های خونه فرهاد بالا میرفت....
به عمارت که رسیدم همه مهمونها دور سفره صبحونه نشسته بودن زیر لب سلام دادم
خانوم ابرو تو هم کشید و گفت" ساعت خواب ..!!!
گفتم سرم درد میکرد و حال ندار بودم ببخشید بغل سفره نشستم ؛چند لقمه توی دهانم گذاشتم و به زور قورتش دادم ...
خانوم پیری که عمه بزرگ فرهاد بود بهش میگفتن عمه بلقیس ؛ گر ؛ موشکافانه
نگام کرد و گفت "دختر تو رنگ و روت به زنای ابستن میخوره تو راهی داری؛عمری ازم گذشته با یه نگاه زن حامله رو تشخیص میدم ...
خجالت زده سرم رو پایین انداختم ؛
لبخند کش داری روی صورت خانوم نشست و گفت محاله بلیقس اشتباه کرده باشه زن حامله رو از چن فرسخی تشخیص میده ...
هنوز گیج بودم توی دلم به حرفهاشون میخندیدم" اخه منو فرهاد مگه چن بار باهم خوابیده بودیم که ازش حامله شده باشم ...
بعد اینکه سفره صبحانه رو جمع کردن ؛خانوم با دستمالی که توی طبق گذاشته بود داخل خونه اومد و گفت مبارکه اینم نشان پاکی عروس خانوم ؛صدای کل کشیدن بالا رفت ؛انگار قلبم ایستاده و بود و دیگر طپش نداشت
 
محکوم شده بودم زجر بکشم ؛ اینبار نمیخواستم برم باید میموندم و نظاره گره بدبختی خودم میشدم ؛ دیگه روحی توی بدنم نمونده بود بغض بزرگ و سنگینی وسط گلویم جاخوش کرده بود نگاه مرده ام دوخته شده بود به کسایی که به میمنت پاکی زن فرهاد میخوندن و میرقصیدن و دستمال رو دور تا دور چرخوندن دستمالی که غرق خون بود معلوم بود حسابی سلاخی کرده .... در باز شدو فرهاد و فرنگیس دست توی دست هم وارد شدن همه مهمونا جلوی پاشون قیام کردن ....
دست میزدن و کل میکشیدن ...
سیبیلهای مرتب و تا خورده اش همراه لبهای خندونش کش می اومد
منم با حسرت نگاه میکردم ؛انگار فرهاد اصلا منو نمیدید ...تا اخر نشستم وحتی براشون دست زدم ولی کسی از دل داغون من خبر نداشت ....بعد از اون روز از فرهاد خبری نبود ؛
چند روزی گذشته بود و تمام روز و شبم شده بود انتظار ...ولی انتظاری بیهوده ... روز به روز حالم بدتر میشد حق با عمه بلقیس بود ؛هر روز با حالت تهوع و عق زدنهای مکرر صبح را شروع میکردم ...
ولی حرفی از حاملگیم به کسی نزده بودم ...از خواب بیدار شدم و دوباره دل و روده ام در هم پیچیده ؛با سرعت بیرون دوییدم ؛
خودم رو به حیاط رسوندم پشت سر هم عق زدم ؛شیدا با عجله سمتم دویید و گفت چی شده حالتون بده ؟؟
سرم رو بلند کردم با صدای خفه ایی گفتم یکم ناخوش احوالم ...
خندید و گفت "فک کنم ابستن باشی !! چند باری دیدم صبح حالتون بد شده ...
گفتم فقط به کسی حرفی نزن ؛ نمیخوام کسی بدونه !!
بدون هیچ حرفی سرش رو به نشونه بله تکون داد
ریز نگاش کردم و گفتم: از تازه عروس چه خبر اصلا بیرون نمیبینمش ؟؟؟
با پوزخند لباش رو کج کردو گفت "نمیدونم والا ؛بعد اینکه اقا فرهاد رفته شهر اونم رفته خونه باباش فعلا اونجاست !!
گفتم شهر برای چی؟؟
_شونه بالا انداخت چه میدونم ؛حتما برای کارهای خان رفته ؛هر ازگاهی میره شهر ؛چند روز میمونه !!
چند روزی به عید مانده بود همه اهل عمارت در حال شست و رُفت بودن ؛توی خونه حوصله ام سر میرفت و توی مطبخ میرفتم کمک دست خدیجه و شیدا میشدم ...
خدیجه چند روزی دمق بود ؛گفتم ننه خدیجه چیشده انگار ناراحتین چیزی شده ؟
کج نگام کرد و گفت "مملی تورو رسوند خونه بابات کسی رو اونجا دیده ؟؟
جاخوردم گفتم چطور چیزی شده ؟؟
کلافه رو زمبن نشست ؛از وقتی برگشته میگه میخوام زن بگیرم ؛ میگم کیه میگه فامیل گوهره!!
تو فکر فرو رفتم و زیر لب تکرار کردم "صفیه !!حتما منظورش خواهر گلابه ؟
زیر لب نالید اون دختره سنش زیاده به بچه من نمیخوره مملی سنی نداره تازه میخواد بره سربازی !!
 
چن روزی گذشته بود فهمیدم فرهاد برگشته ؛ولی اصلا نه خبری از من میگرفت نه از رضا قلی !!
هر روز رو ایوون خونه می ایستادم و نگاش میکردم ولی اون بی توجه به من؛اصلا نگام نمیکرد کم کم حس حسادت توی وجودم ریشه میدواند دلم میخواست خوشبختی اش رو به هم بزنم ؛شب عید بود همه خونه خان بابا؛ جمع شده بودیم ؛ خان بابا با اومدن فرنگیس و و فرهاد از جاش بلند شد و تعارفشون کرد بالای سفره بنشینن ؛من هیچوقت همچین احترامی از خان ندیده بودم ؛خلاصه اون دختر خان بود و من دختر قربان در نظر خان اون کجا بود و من کجا بودم !!!
زیر چشمی فرهاد رو میپاییدم ؟
اصلا نگام نکرد طوری بی توجه بود انگار وجود نداشتم ؛ همه سر سفره هفت سین بودیم خانوم گردنش رو تاب داد و گفت "مبخوام سال نو رو با یه خبر خوش شروع کنید ؛بعد ذوق زده بهم نگاه کرد و ادامه داد "گوهر ابستنه انشالله چند ماه دیگه بچش به دنیا میاد ...
حواسم به فرهاد بود دلم میخواست با شنیدن این خبر عکس العملش رو ببینم ؛یه لحظه جا خورد و تو صورتم خیره شده بود
همشون تبریک میگفتن و خان یه بسته اسکناس از توی جیبش دراورد و جلوم گذاشت و گفت اینم عیدی نوه ام ....
خانوم گردنبدی به گردن اویزون کرد و"اینم کادوی بارداریت... "
زن فرهاد که تا اون لحطه ساکت بود ...
بادلسوزی نگام کرد و گفت "آخی طفلک خدا کنه مثل باباش نشه...
برای لحظه ایی همه ساکت شدن از حرفش جاخورده بودن ؛
خان بابا ابرو تو هم گره داد و گفت"مگه رضا قلی چشه ؛عقل و شعورش از خیلیا که نسنجیده حرف میزنن بیشتره لااقل اونقدر حالیشه بفهمه جه حرفی رو کحا نباید بزنه ..."
فرهاد با غیض گفت "حرف دهنت رو مزه کن فرنگیس ؛کسی که راجبش حرف میزنی برادر منه ...!!"
فرنگیس از سر سفره بلند شدو گفت "من حرفی نزدم حقیقت رو گفتم ؛نمیدونم شما چرا از شنیدن حرف حق ؛برزخی میشید !!
خان در حالیکه نگاه پر ابهتش را رو به زمین دوخته بود گفت "کسی حق نداره از سر سفره بلند بشه "
فرنگیس دوباره با اکراه نشست
 
خونه خان شلوغ بود همه اهالی برای تبریک عید خدمت خان می رسیدند ؛ از خانوم اجازه گرفتم تا به خونم برم و استراحت کنم ؛ روی تخت دراز کشیده بودم که در بی هوا باز شد از دیدن فرهاد جا خوردم سریع بلند شدم و روی تخت نشستم ،... زیر لب سلام دادم گفتم چیشد سرزده اومدی کاری داشتی ؟
بدون هیچ حرفی بغلم کرد و گفت "گوهر چرا بهم نگفتی بارداری ؟؟
من باید الان از زبون خانوم بشنوم که دارم پدر میشم ؟
خودم رو عقب کشیدم و گفتم تو تازه یادت افتاه من زنتم ؟
عروسی کردی جشن گرفتی عروسیت دست زدم یه بار حتی تو صورتم نگاه نکردی ؟
دستش را روی شونم گذاشت و گفت " گوهر جان روم نمیشد نمیتونستم توی چشمات نگاه کنم "
بلند شد و گفتم من برم باید فرنگیس رو ببرم خونه پدرش ؛ الانم تو خونه منتظرمه !!
دلم گرفت حتی چن دقیقه هم نمیتونست با من وقت بگذرونه روز و شبش شده بود فرنگیس ...
با دلخوری گفتم برو؛انگار هیچوقت برای من وقت نداری !
دوباره سمتم چرخید و پیشونیم رو بوسید" گوهر جان تو بگو چیکار کنم !! کاری از دستم بر میاد ؟؟اگه حرف بزنم بگم زنمی که رسوایی به بار میاد ؟؟چه بسا این وسط خون هم ریخته بشه ؛ فعلا یا تا ابد باید این راز مخفی بمونه باید تو خفا زنم باشی !!
سرم رو به نشونه بله تکون دادم و فرهاد خدا حافظی کرد و بیرون رفت ،چن روزی از عید گذشته بود مهمونهای خان همه خواهر زاده ها و برادر زاده هاش از شهر اومده بودن منم تو مطبخ کمک دست خدیجه بودم ؛
شیدا یه تشت ظرف کثیف رو برد توی حیاط بشوره ...
ننه خدیجه برنج رو ابکش میکرد رفتم لبه دیگ رو گرفتم برنج رو توی اب کش خالی کردیم
گفتم ننه خدیجه چیکار کردی بالاخره پسرت از خر شیطون پیاده شد یا هنوزم صفیه رو میخواد ؟؟
اه سوزناکی کشید چی بگم گوهر ؛انگار پسرم جادو شده ؛مرغش یه پا داره میگه یا صفیه یا خودمو میکشم ؛هر چقدر بهش میگم اون دختره سنش بالاس ؛زیر بار نمیره میخوام برم با گلاب صحبت کنم ؛و دختره رو خواستگاری کنم والله کاری از دستم بر نمیاد ؛هر شب از خونه بیرون میزنه نمیدونم کجا میره !!
 
غروب بود تو خونه نشسته بودم و برای بچه تو راهیم ژاکت میبافتم که صدای تق تق در شنید شد ؛
رضاقلی درو باز کرد و گفت داداش فرهاده ..
تعجب کردم میل و کاموارو کنار گذاشتم
فرهاد قیافش در هم بود با نگرانی بهش خیره شدم و گفتم خیر باشه چیزی شده ؟
گفت اره بابات از رو الاغ افتاده پاش شکسته حاضر شو ببرمت خونه بابات ؛
با وجود اینکه دل خوشی از بابان نداشتم ولی دل نگرونش شدم سریع لباس پوشیدم از خونه بیرون اومدم ، فرهاد گفت راهی نیست خودم تا اونجا میرسونمت ؛داشتیم از حیاط بیرون میرفتیم که فرنگیس فرهاد رو صدا کرد نمیدونم چی بهش گفت؛ که فرهاد از مملی خواست منو تا خونه ی بابام همراهی کنه ...
مملی خیلی سر به زیر و خجالتی بود تمام مسیر یه کلمه هم با من حرف نزد دم در خونه که رسیدیم ؛ازش خواستم برگرده گفتم شب رو خونه ای بابام میمونم ؛از لای به داخل حیاط خیره شده بود ، گفتم برو جرا وایستادی ؟
درو بستم و صفیه روی ایوون ایستاده بود با دیدن من سریع از پله ها پایین اومد و سمت در دویید و توی کوچه رفت ... بعد پنج دقیقه برگشت خنده گشادی روی صورتش بود....
گفتم صفیه خجالت نمیکشی اون بچه مگه سن و سالش به تو میخوره ؟؟
ابروهاش رو جمع کرد و عصبی گفت "به تو چه ربطی داره مگه من ازت نظر خواستم ؟
گفتم خود دانی ولی اون بچه برات شوهر نمیشه !
پوزخندی زدو گفت همونطور که رضاقلی دیوونه واست شوهر شد اینم واسه من شوهر میشه ...
بیشتر از این نمیخواستم باهاش بحث کنم زبون درازو وقیح بود ... از پله های کاهگلی بالا رفتم دروکه باز کردم بابام بی حال توی رختواب خوابیده بود تمام صورتش کبود بود زیر لب سلام دادم و جلوتر رفتم ؛بابا گردنش رو بلند کرد
با ناله گفت "خوش اومدی گوهر ؛ببین بابات به چه روزی افتاده ؟
بشین دخترم ...
بغل تشکش نشستم گفتم بابا چه بلایی سرت اومده ؟؟
گفت میبینی که پام شکسته ؛تمام بدنم درد میکنه از روی الاغ افتادم ... گلاب با کاسه ای که دستش بود از اشپرخونه بیرون اومد
بوی حنا توی خونه پبچیده بود ؛ دستای حناییش رو توی کاسه چرخوند و یه مشت حنا روی دست بابام ریخت و گفت تخم مرغ و حنارو قاطی کردم برای کبودیای بدنت خوبه ؛بعدش زیر چشمی نگام کرد "چه عجب بالاخره یادت افتاد بابا داری اومدی یه سر بهش بزنی! حالا منو خواهر برادرات به درک ؛لااقل به بابات سر بزن !!
بعد چشماش رو ریز کرد و گفت شنیدم ابستنی ؟
حالا دیگه نونت تو روغنه داری نوه خان رو به دنیا میاری ؛حواست به بابات باشه میبینی که علیل شده از کجا میخواد کار کنه خرج مارو بده ؟
 
شب رو خونه ای بابام موندم ؛ هی روی تشک پهلو به پهلو میشدم خوابم نمیبرد ؛
صدای خر و پف بابام تو اتاق پیچیده بود ...ساعت حول و حوش سه بامداد بود ؛ صدای قطرات جر جر قطرات بارون به گوش میرسید ... به خاطر عوض شدن جای خوابم بی خوابی به سرم زده بود همون لحظه
با بلند شدن صدای جیغ در؛ بلند شدم و از پنجره بیرون رو پاییدم ؛
صفیه پاورچین پاورچین حینی که حواسش به خونه بود از پله ها پایین رفت ؛اولش خیال کردم میره دست به اب بشه ؛ولی وقتی مسیرش رو سمت در حیاط کج کرد ؛ تعجب کردم!
سرش رو سمت خونه چرخوند بعدش اروم
در حیاط رو باز کرد؛ مملی مثل موش آب کشیده در حالیکه زیر بارون توی خودش مچاله شده بود وارد حیاط شد بعدش دو تایی با احتیاط سمت زیر زمین راه افتادن ؛ حرفهای ننه خدیجه توی سرم تکرار شد "مملی شبا نمیدونم کجا میره تا صبح بیرونه !!"
باورم نمیشد تمام این مدت پیش صفیه میومده ...
حس کنجکاویم گل کرده بود ؛حالا نوبت من بود همانطور که باعث رسوایی من شده بود ؛رسوایش کنم...
از خونه ببرون اومدم ؛فانوسی که از از میخ دیوار ایوون اویزون بود رو برداشتم و پایین رفتم ؛
فانوس رو روی پله های خیس گذاشتم خم شدم از باجه انباری به داخل چشم چرخاندم ؛صفیه تمام لباسهاش رو کنده بود و هیکل قناس و لاغرش زیر تن سفید و بی روحه مملی بود ؛
دلم میخواست داد و بیداد کنم همسایه هارو بریزم تو حیاط، تا آبروش رو ببرم ؛ولی یاد ننه خدیجه افتادم دلم نیومد پیرزن بیچاره به خاطر بی آبرویی پسرش خجل و شرمنده بشه ...با عجله از پله ها بالا رفتم ؛با احتیاط از لای رختخوابهای پهن شده قدم برداشتم و رد شدم ؛بالای سر گلاب رفتم چند بار تکونش دادم ؛خواب زده نگاهم کرد و با غیض گفت نصف شبی چه مرگته از خواب بیدارم کردی ؟؟
اروم گفتم بیا تو حیاط یه چیزی دیدم ،
از رختخواب بلند شد و با ترس گفت دزد اومده ؟
گفتم نه دزد نیس بیا زیر زمین میفهمی حینی که زیر لب غرولند میکرد دنبالم راه افتاد و اشاره کردم بشینه از باجه پایین رو نگاه کنه ؛
با حرص نگام کرد و خم شد و چند لحظه ایی همونجور ثابت مونده بود ؛ بلند شد صورتش سرخ شده بود از چشمهاش آتیش می بارید سمت در زیر زمین رفتو با حرص درو باز کرد ،
صفیه رو زیر مشت و های خودش گرفت ؛صدای ناله های صفیه به گوش می رسید از لای در به داخل نگاه کردم ؛موهای صفیه رو توی دستش پیچ داده بود و میکشید مملی با ترس گوشه زیر زمین شلوارش رو بالا کشید با تنه ای محکمی که به من زد به بیرون دویید ...
گلاب یه ریز زیر لب نفرین میکرد و صفیه رو زیر مشهاش مثل خمیر ورز میداد...
 
 
گلاب یه ریز زیر لب فحش میداد و نفرین میکرد
صفیه بی جون رو زمین افتاده بود چنگ انداخت و لباساش رو برداشت
،
گلاب با حرص از زیر زمین بیرون رفت ،صفیه زیر چشمی منزجر نگام و کرد غرید "میدونم زیر سر توئه منتظر عواقب کارت باشه ...
پوزخندی زدم و خم شدم نزدیک گوشش زمزمه کردم ؛این تلافی بلاهایی که سرم آوردی ؛به پر و پای من بپبچی بلایی بدتر از این سرت میارم؛الانم اگه ملاحظتو کردم همسایه هارو نریختم سرت به خاطر ابروی ننه هاجر بود ...
کمرم رو صاف کردم و بیرون رفتم..
روی تشت دراز کشیده بودم تازه داشت چشمام سنگین میشد ؛با تکونهای گلاب از خواب پریدم گفتم چی میخوای؟
گفت "راجب این قضیه پیش کسی حرف نزن ؛صفیه همین الانشم سنی ازش گذشته ؛ اگه بی ابروییش توی ابادی پخش بشه دیگه کسی نگاش نمیکنه ... ابرویی برامون نمیمونه ..
لحاف روی سرم کشیدم "باشه به کسی نمیگم من مثل شما نیستم که آبرو برام نذاشتین !!
صبح از خواب بیدار شدم ؛خونه توی سکوت فرو رفته بود ؛ تو هال رفتم بابام دراز کش روی تشک خوابیده بود ،زیر لب سلام دادم و گفتم پس گلاب و صفیه کجان ؟
گفت نمیدونم گلاب سر صبحی رفته بیرون صفیه هم باید تو اتاقش باشه ...
رفتم حیاط و زمین خیس بود و زیر دمپاییم گل چسبیده بود آبی به دست و صورتم پاشیدم ... سرم رو که بلند کردم فرهاد رو تو چهار چوب در دیدم ؛
متعجب نگاش کردم گفتم اینجا چیکار میکنی ؟
لبخندی روی لبش نشست و گفت سلامت کو دختر ؟در باز بود....
اومدم دنبالت...
گفتم باشه پس صبر کنید چادرم رو بردارم ؛رفتم توی خونه و از بابام خداحافظی کردم ... همراه فرهاد از خونه بیرون زدم ؛تمام مسیر ساکت بود وقتی از روستا بیرون زدیم ...تا چشم کار میکرد زمینهای کشاورزی بود ؛ فرهاد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید گفتم چیکار میکنی حالا یکی میبینه ؟
خندید و گفت دیشب بارون اومده زمین خیسو گِلیه؛ هیچ کشاورزی تو این هوا بیرون نمیاد ... منو دنبال خودش سمت چشمه کشوند روی تخته سنگ نشستم بغل دستم نشست و دستش را روی شکمم گذاشت و گفت "باورم نمیشه دارم پدر میشم !!سرش رو اروم روی شکمم گذاشت
زیر لب نالید "از وقتی فهمیدم ابستنی دلم ضعف میرفت فقط یه بار پیشت باشم نه به عنوان شوهرت به عنوان پدر بچم ..
گفتم از زندگیت راضی هستی ؟
سرش رو بلند کرد و گفت "چه رضایتی مجبورم باهاش بسازم؛هم سن و سال خودته ولی یاد نگرفته چه حرفی رو کجا بزنه ؟؟
ساعتی پیش فرهاد بودم ؛ارزو میکردم کاش زمان متوقف بشه ولی به اجبار سمت خونه راه افتادیم ؛ وقتی رسیدیم فرنگیس روی ایوون ایستاده بود ...
تازه پام رو تو خونه گذاشته بودم که در بی هوا باز شد ...
 
تازه به خونه رسیده بودم چادرم را اویزون کردم ،
چشمم خورد به زیر سیگاری که پر از فیتیله سیگار بود ؛
فهمیدم منکه خونه نبودم فرهاد شب رواینجا خوابیده ؛
داشتم ریخت و پاش خونه رو جمع میکردم که در باز شد .
بی هوا سرم رو بلند کردم ؛
فرنگیس توی چهارچوب در ایستاده بود ؛
با تعجب گفتم کاری داشتین ؟
حینی که نگاهش رو دور خونه میچرخوند پوزخندی زدو گفت :نه حتما باید کاری داشته باشم !!گفتم بیام حال جاریم رو بپرسم ناسلامتی بارداری ؟؟
گفتم ممنون لطف کردید بفرمایید بشینید ...
با اکراه روی تک صندلی چوبی نشست پایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت "چند وقتته ؟
ناخوادگاه دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم دقیق نمیدونم یه دوماهی عقب انداختم ...
سرش رو تکون داد و با ترحم گفت "خدا کنه بچت مثل رضا قلی خلو چل نباشه بعد خندید و گفت ببخشید که اینجوری رک حرف میزنم ولی خب حقیقته دیگه !!
از پررویی و وقاحتش دندونام رو با حرص روی هم سابیدم ؛ دلم میخواست توی صورتپش بکوبم و بگم که زن فرهادم ؛ ولی دندون رو جیگر گذاشتم و زیر لب شیطون رو لعنت کردم ...
همون لحظه صدای خنده رضا قلی به گوش رسید ؛ فرنگیس متعجب نگام کرد و گفت رضا قلی خونس؟؟
گفتم منم تازه رسیدم خبر نداشتم ...
رضا قلی از اتاق بیرون اومد و رو به فرنگیس گفت "نه بچه شبیه رضاقلی خل و چل نمیشه شبیه فرهاد میشه ...
بعد دوباره با صدای بلند خندید و از خونه بیرون رفت همچنان صدای خنده اش به گوش می رسید ،
فرنگیس زیر لب با غیض گفت :مرتیکه خل و چل ؛میگه شبیه فرهاد میشه واقعا عقلش ناقصه...!!
از حرف رضاقلی خنده ام گرفته بود همینطور بی اختیار لبام کش میومد
فرنگیس بلند شد و با حرص بیرون رفت روی ایوون رفتم و بدرقه اش کردم ...میخواستم توی خونه برگردم ناگهان ته حیاط چهره ای اشنایی دیدم چشمام رو ریز کردم با دقت بهش خیره شدم اشتباه نمیکردم گلاب بود صبح زود به خاطر همین غیبش زده بود که بیا سر وقت ننه خدیجه ...
در حالیکه پر چادرش را زیر بغلش زده بود لبه چادرو به دندون گرفته بود با عجله از حیاط عمارت بیرون رفت ،کنجکاو شدم تا برم تو مطبخ ببینم جه کار واجبی داشته که سر صبحی غیبش زده !!!
با عجله از پله ها به پایین سرازیر شدم و سمت مطبخ راه افتادم
 
 
ننه خدیجه دو زانو گوشه مطبخ مچاله شده بود ؛ومعلوم بود گریه کرده چشماش سرخ شده بود و زیرلب مملی رو نفرین میکرد"ممل روسیاه بشی رو سیاهم کردی ؛ممل زیر خاک بری که بی ابروم کردی مملی شیرم حرومت باشه ..."
بغل دستش نشستم و دستم را روی شونه اش گذاشتم گفتم "ننه خدیجه حرص نخور اینجوری که جیزی حل نمیشه "
سرش رو بالا اورد توی چشمام زل زد موهای قرمز حنایش روی صورتش ریخته شده بود با ناله گفت "گوهر چیکار میتونم بکنم اخه چه خاکی رو سرم بریزم ؛رفته با دختره خوابیده ؛ دختره رو بی ابرو کرده ...
بعدش روی صورتش خنج کشید و زار زد ...
گفتم ننه خدیجه پسرت سنی نداره بفرست سربازی ؛صفیه پسرت رو از راه به در کرده وگرنه ممل خیلی سر به زیره همچین پسری نبود ...
گفت نه دخترم مگه میشه با این گندی که بالا اورده پا پس بکشیم ؟فردا میرم به فرهاد خان بگم برین خواستگاریش ....
میدونستم با وجود داشتن زنی مثل صفیه مملی بدبخت میشه ؛چند بار سعی کردم منصرفش کنم ولی نشد ؛روز بعد ننه خدیجه به همراه فرهاد به خاستگاری صفیه رفتن همه چیزخیلی سریع پیش رفت ؛بعد یه هفته جشن ساده براش گرفتن ؛صفیه هم وارد عمارت شد...
میدونستم صفیه اروم نمیشینه و فتنه به پا میکنه ؛ یه ماهی از اومدن صفیه گذشته بود ؛یه روز که دوباره به خونه ی بابام رفته بودم ؛فرهاد اومد دنبالم وقتی به عمارت رسیدیم ؛صفیه حیاط عمارت رو اب و جارو میکرد ... یه لحظه از دیدن ما جا خورد و دست به کمر ایستاد و نگاه کرد به خونه که رسیدم از پشت پنجره نگاش میکردم ؛دیدم با سینی چایی سمت خونه ای فرهاد رفت ...
به ده دقیقه نکشید در خونم با لگد فرنگیس باز شد و با داد و هوار وارد خونم شد سمتم خیز برداشت و ناخنهاش رو توی پوست صورتم فرو برد "زنیکه ای خراب ؛تازه فهمیدم چرا همش خودت رو به فرهاد میچسبونی ؛ دختره رعیت زاده پیش خودت چه خیالاتی کردی !!اگه یه بار دیگه دور و بر فرهاد ببینمت دیگه نگاه نمیکنم عروس خانی یا ابستنی : چشمام رو میبندم و دهنم رو باز میکنم و ابروت رو میبرم بی حیا ....جا خورده بودم انگار زبونم بند اومد و فقط نگاهش میکردم ،در حالیکه نفس نقس میزد و قفسه ای سینش بالا پایین میشد انگشت اشارش رو جلوی صورتم چرخوند و با تحکم گفت "کاری نکن ؛با شکم گنده راهی خونه ی بابات کنم ؛دور و بر فرهاد نبینمت گوهر !
بعدش سمت در چرخید و از خونه بیرون رفت !
میدونستم صفیه پرش کرده.
بعد اون روز نمیدونم فرنگیس به فرهاد چی گفته بود که اونم جرات نزدیک شدن به من رو نداشت از من دوری میکرد .
خونه ای خانوم بودیم همه دور هم جمع شده بودیم ؛خانوم هیکلش رو تاب دادو گفت خبر خوش دارم ...
 
خانوم گردنش رو تا ب داد و گفت "اقا خبر خوش دارم "
اون لحظه شیدا سینی چایی رو جلوی خانوم گرفته بود خانوم چایی رو برداشت و گفت "فرنگیس ابستنه ... شیدا همونجوری مات به لبهای خانوم خیره شده بود سریع از اتاق بیرون رفت ...
فرهاد زیر چشمی نگام میکرد ؛یه لحظه انگار از درون تهی شدم صدای خنده خان بابا تو اتاق پیچیده بود انگار فرهاد براشون تافته جدا بافته بود اونقدری که از حاملگی فرنگیس خوشحال شدن از حاملگی من خوشحال نشده بودن
فرنگیس دست به کمر به پشتی تکیه داده بود
ابروهاش رو بالا داد و گفت :تازه فهمیدم ابستنم ولی نمیدونم چرا اینقدر هوس انار کردم ؟
بعدش رو به فرهاد گفت "فرهاد جان میتونی برام انار پیدا کنی ؟؟؟
فرهاد لبخندی زد و دستش را روی چشمش گذاشت و گفت "ای به چشم !!"
تو این چن ماه حاملگیم یادم نمی اومد چیزی هوس کرده باشم
فرهاد سریع بلند شدو از خونه بیرون رفت بعد چن ساعت با چن تا انار به خونه برگشت ...
فرنگیس از دیدن انار توی دست فرهاد با خوشحالی صداش رو تو هوا ول داد "فرهاد جان از کجا اوردی حالا من یه چیزی گفتم اخه تو این فصل که انار نیست !!!
فرهاد دو تا از انارها رو توی دامنم گذاشت و گفت گوهر توام بارداری شاید هوس کرده باشی !!
زیر لب تشکر کردم نگاهم خورد به نگاه پر غیض فرنگیس که بهم خیره شده بود ... با حرص انارهارو از دست فرهاد بیرون کشید ...
اون روز خانوم دو تا النگو توی دست من و دو تا النگو توی دست فرنگیس انداخت ...
فرنگیس با اکراه نگاهی به النگوها کرد و گفت "شما نباید من و با دختر رعیت یکی کنید ؛من دخترم خانم ؛من کجا دختر قربان کجا !!!
فرهاد زیر لب استغفرالهی گفت و بلند شد ؛لب زد "من میرم خونه توام بهتره پاشی ...
فرنگیس با قیافه ای در هم دست به کمر بلند شد طوری با ناز راه میرفت انگار ماه اخر بارداریش بود ...منم
با حال زار به خونه برگشتم ؛بی خوابی به سرم زده بود و بلند شدم و پشت پنجره رفتم چراغ خونه ی فرهاد خاموش بود .... اه سردی کشیدم چی میشد من زن علنی فرهاد بودم و مجبور نبودم تمام روز پییش دیگران نقش بازی کنم ....
نمیدونم چقدر به بیرون زل زده بودم که ناگهان تو تاریکی چشمم خورد به شیدا که افتابه به دست سمت خونه ی فرهاد میرفت...
گفتم یعنی این وقت شب اونجا چیکار میتونه داشته باشه ؛چشمام رو ریز کردم دیدم افتابه اب رو روی پلهای خونه ی فرهاد خالی کرد ...دلیل کاراش رو نمیدونستم...
 
با خودم گفتم لابد دعایی طلسمی چیزی نوشته البته ته دلم بدم نمی اومد فرهاد ازش سرد بشه ...دوباره روی تخت دراز کشیدم ؛
رضا قلی رختخوابش را توی اتاق جدا انداخته بود ؛نصف شب از اتاق رضا قلی صدا شنیدم صدایی نامفهوم ... یه لحظه ترس برم داشت و با ترس و لرز سمت اتاقش قدم برداشتم ؛
درو که باز کردم نگاهم به جای خالی رضا قلی خشکید ... دوباره از خونه بیرون زده بود ...
دیگه منم به کارهای عجیب غریب رضاقلی عادت کرده بودم ...دوباره روی تخت دراز کشیدم ...
بعد کمی دنده به دنده شدن خوابم برد ... یهو با صدای رضا قلی از خواب پریدم خواب زده نگاش کردم و گفتم "رضاقلی نصف شبی چیکارم داری ؟؟
چشماش برق خاصی داشت یه لحظه از دیدنش لرز کردم
گفت برو بیرون فرنگیس حالش بده!!
به محض اینکه بلند شدم رضا قلی نبود انگار غیب شده بود با صدایی که به وضوح می لرزید رضا قلی رو صداش کردم توی اتاق رفتم ولی اصلا خونه نبود ...
زیر لب بسم الله گفتم و بیرون رفتم هوا سرد بود و تمام بدنم از سرما میلرزید
از پله ها پایین رفتم جلوی خونه ای فرهاد که رسیدم
تو سیاهی شب چشمم خورد به چیزی ... با عجله سمت پله ها دوییدم ؛ فرنگیس زیر پله ها افتاده بود هر چقدر تکونش دادم بیدار نشد ناخوداگاه جیغ کشیدم ... میخواستم از پله ها بالا برم تمام پله ها یخ زده بودن با احتیاط بالا رفتم و هر چقدر درو کوبیدم کسی درو باز نکرد انگار فرهاد خونه نبود ...
چراغ عمارت خان بابا روشن شدو با صدای جیغ من ؛مملی و ننه خدیجه سمتم دوییدن ...
شیدا بیرون ایستاده بود و نگاه میکرد
ننه خدیجه دو دستی روی سرش کوبید و داد زد خانوم خبر کنید تا طبیب بیارن انگار از پله ها افتاده...
فرنگیس رو بلند کردیم و خونه بردیم ؛تمام دامنش غرق خون بود .
خانوم مملی رو فرستاد پی قابله ؛
وقتی قابله رسید از اتاق بیرون اومدیم ؛
بعد اینکه معاینش کرد گفت از پله ها که افتاده بچه سقط شده ...فرنگیس به هوش اومده و بود فقط گریه میکرد فرهاد همون لحظه وارد شد با تعجب نگاه فرنگیس کرد و گفت "اتفاقی افتاده چرا همتون اینجا جمع شدید بغل فرنگیس نشست و گفت چیزی شده فرنگیس چرا گریه میکنی؟
خانوم دست فرهاد رو گرفت و توی اتاق برد وقتی از اتاق بیرون اومدن فرهاد قیافش درهم و عصبی بود ...
خانوم ابروهاش رو تو هم گره داد و گفت "چرا زن ابستن رو خونه تنها گذاشتی ؟"
فرهاد عصبی انگشتاش رو توی موهاش فرو برد غرید "سر شب بهم خبر دادن توی روستای پایین سر اب دعوا شده رفته بودم پا در میونی ؛تا الان اونجا علاف بودم ؛بعدش زیر چشمی با غیض نگاه فرنگیس کرد و گفت "بهش گفتم برو پیش گوهر تا برگردم...
 
ابروهای فرهاد توی هم گره خورده بود ؛با غضب به فرس خیره شده بود در فکار درهم خود فرو رفته بود ؛خانوم که اوضاغ رو نامساعد دید ؛با اشاره چشم و ابرو از من خواست تا بلند بشم ....از خونه بیرون اومدیم ؛
خانوم نگاهی به پله های بخ زده کرد و گفت "امروز که بارون نیوده چرا پله ها اینقدر یخ زدن ؟ نگاهش رو ریز کرد و گفت این قضیه بوداره یکی به عمد اینکارو کرده !!
یه لحظه یادشیدا افتادم ؛
ولی هیچی نگفتم خانوم دوباره نگام کرد و با تردید لب جنباند "رضا قلی خونس ؟"
اروم با احتیاط از پله ها پایین رفتم و گفتم "نه منم بیدار شدم خونه نبود !!
با تردید پرسید تو بیرون چیکار میکردی ؟
یه لحظه جا خوردم نمیدونستم چه جوابی بدم اخه مگر باورش میشد اگر میگرفتم چیشده !!
گفتم خب مبخواستم دست به آب بشم حیاط که اومدم فرنگیس رو دیدم ؛
با تعجب گفت مستراح اون سر حیاطه تو تاریکی چجوری فرنگیس رو دیدی؟؟
به خودم جرات دادم نفسم رو سختی بیرون فرستادم و گفتم اگه بگم رضا قلی بیدار کرد و گفت فرنگیس حالش بده برو تو حیاط باورتون میشه ؟؟؟؟
ابرو تو هم کشید و موشکافانه نگاهم کرد "تا چند لحظه ای پیش میگفتی رضا قلی خونه نیست!!
گفتم خب همونموقع هم خونه نبود ولی بیدارم کرد تا بلند شدم غیبش زد انگار اصلا نبود و من خواب دیدم بودم ولی وقتی بیرون اوندم فرنگیس رو تو این حال دیدم !!
دستش را روی دهانم فشار داد و دستپاچه گفت "هیییس دیگر هیچی نگو به گوش فرنگیس برسد میگه رضاقلی اب روی پله ها ریخته ؟
بعدش گفت مواظب پله ها باش خودت که مبدونی ابنجا زمیتون و تابستونیم شبا یخ بندونه ؛والا موندم این خبر و چجوری به گوش خان برسونم !!!
منم به خونه اومدم به محض اینکه دراز کشیدم لنگ در باز شد ... گفتم رضا قلی تو هستی ؟؟
گفت اره منم
بلند شدم و روی تخت نشستم و دستم رو سمت طاقچه دراز کردم و فانوس رو برداشتم وجلوی چشمام بالا بردم تا بهتر ببینم
گفتم چرا وقتی بیدارم کردی غیبت زد ؟؟؟
گقت" گوهر اونیکه بیدارت کرده من نبودم!!
گفتم خب شبا پامیشی کجا میری ؟؟
با تعجب نگام کرد "گوهر هیچوقت نپرس کجا میرم با کی میرم ؛هر چقدر کمتر بدونی برات بهتره !!
گفتم میدونی چیشده ؟؟
گفت اره بچش مرده
گفتم تو که خونه نبودی از کجا فهیدی ؛پوزخندی زد و گفت مگه باید خونه باشم حتما !!
سمت اتاقش راه افتاد ...
فردا صبح که از خواب بیدار شدم ؛رفتم پی شیدا ؛
صفیه توی مطبخ نشسته و بود و نون و کره میخورد
گفتم شیدا کجاست ازش خبر داری ؟؟؟
لقمه رو توی دهتنش چپاند و گفت مریضه خونه خوابیده !!
سریع از مطبخ ببرون زدم در خونه ننه خدیجه رفتم درو کوبیدم؛شیدا درو باز کرد
 
 
شیدارو توی خونه هل دادم و درو محکم پشت سرم بستم ؛
گفتم دیشب دیدم چه غلطی کردی دیدم اب رو خالی کردی رو پله های خونه ی فرهاد ...
مضطرب بهم خیره شد
تورو خدا چیزی به کسی نگو مجبورم بودم اینکارو بکنم ؛ اگه اون زنه اینجا بزاد جای پاش محکم میشه ؛ولی اگه نتونه بچه بزاره فرهاد مجبور میشه واسه اوردن وارث دوباره زن بگیره ؛
پوزخندی زدم و گفتم واقعا هنوزم امید داری با فرهاد ازدواج کنی ؟؟
توی سکوت بهم خیره شد!
ملتمسانه گفت گوهر تورو خدا به کسی چیزی نگو !!
اگه فرهاد خان بفهمه میکشتم ...
از خونه بیرون اومدم نمیدونم چرا ته دلم از کاری که کرده بود راضی بودم ...
فرنگیس برای یه مدت خونه باباش رفت تا اونجا ازش مراقبت کنن ...
هوا تاریک شده بود از رضا قلی خبری نبود ؛به ناچار دم خونه ی فرهاد رفتم و با تردید درو کوبیدم ؛
فرهاد درو باز کرد و با تعجب بهم خیره شد ؛گفت چیشده گوهر این وقت شب چیکارم داری ؟
گفتم "رضاقلی هنوز به خونه بر نگشته !؟"
گفت نگران نباش بعد اینهمه مدت واقعا به رفتارهای رضاقلی عادت نکردی ؟؟
با شیطنت خندید و سیبیلهاش رو تاب داد و گفت :گوهر امشب منتظرم باش اهل عمارت که خوابیدن میام پیشت ...
ناخوادگاه لبهام با خنده کش اومد و سریع سمت مطبخ راه افتادم .چایی دم کردم قلیون هم اماده کردم ؛انجیرو خشکو و خرما توی بشقاب گذاشتم ،
چقدر دلتنگ خودشو آغوشش بودم؛ هیجانزده جلوی آینه ایستادم و زیر چشمهام رو سرمه کشیدم و روی لبام با وسواس خاصی ماتیک مالیدم ؛
همش بی قرار توی اتاق راه میرفتم و از پنجره به بیرون گردن میکشیدم منتظر فرهاد بودم...
حول حوش ساعت دو بامداد فرهاد درو باز کرد و اروم گفت رضا قلی هنوز نیومده
سرم رو به نشونه نه تکون دادم ..
با اشتیاق سمتم اومد و اونشب تا صبح قلیون کشیدیم و گفتیم و خندیدم بغل هم وول خوردیم ؛هنوز رضا قلی برنگشته بود که فرهاد به ناچار برای اینکه کسی متوجه باهم بودنمون نشه دوباره به خونش برگشت ‌‌‌..
منم سرخوش از لحظاتی که فرهاد گذرونده بودم سرم را روی بالش گذاشتم ؛
با صدای باز شدن در خونه سرم رو بلند کردم ؛رضا قلی با صورتی خونی جلوی چشمام ظاهر شد ؛وحشتزده از رختخواب پایین پریدم و با نگرانی لب زدم رضا قلی چیشده چرا سرو صورتت خونیه؟
دستش را روی پیشونیش گذاشت و و زیر نالید "حالم خوب نیس بیهوش روی زمین افتاد .. سریع با قدمهای تند دم در عمارت خان رفتم با مشت محکم به در کوبیدم ؛
وقتی خانوم درو باز کرد با نگرانی گفت چیشده گوهر اینجا چیکار داری ؟
در حالیکه نفس نفس میزدم و قفسه ای سینه ام بالا پایین میشد بریده بریده گفتم رضاقلی حالش خوب نیس خانوم!
 
 
خانوم با عجله دمپاییش رو پوشید و با نگرانی لب زد "نکنه باز شب بیرون رفته ؟
حینی که پشت سرش میدویبدم گفتم "از دیشب نبود الانم با سرو وضع خونی برگشته اصلا حالش خوب نیست "
دندوناش رو رو هم فشار داد "تو الان باید به من بگی رضا قلی نبوده مگه نمیدونی این بچه مریضه؟"
نمیدونستم چی بگم از پله ها بالا رفتیم
خانوم چشمش که به رضاقلی خورد رو صورتش کوبیدو و داد زد برو دنبال فرهاد ...
با عجله سپت در رفتم سرم رو به چرخوندم "بگم طبیب خبر کنه ؟؟
با گریه نالید "نه بگو مملی رو بفرسته پی ملا دوای دردش پیش اونه " با قدمهای تند سمت خونه ی فرهاد دوییدم ؛زیر دلم تیر میکشید دستم را زیر دلم فشار دادم و از از پله ها بالا رفتم چند باری محکم درو کوبیدم فرهاد با ظاهری آشفته و موهایی در هم چشمهای پف الود درو باز کرد با تعحب نگاه کرد "چیشده گوهر اتفاقی افتاده ؟
با نگرانی نالیدم "رضاقلی حالش خوب نیس خانوم گفت یکی رو بفرست پی ملا !!
کلافه دستش را روی چشماش کشید و باشه بهش بگو الان خودم میرم ملارو بیارم فقط خدا نکنه توی آبادی باشه...
دوباره به خونه برگشیم خانوم بالای سر رضا قلی نشسته بود زیر لب ورد میخوند ...
چشمهای سرخ شدش رو از صورت رضاقلی برچیدو و گفت "پس فرهاد کو پس نیومد مگه ؟
چند قدم جلوتر اومدم و گفتم " میخواد بره پی ملا میگه شاید تو ابادی نباشه ...
به کتاب قران روی طاقچه اشاره کردو گفت "قران رو رو بده بذارم بالای سرش؛
بعدش برو از مطبخ سرکه بردار بیار دورخونه بریزم؛انگار دوباره دارن اذیتش میکنن ..
گیج نگاش کردم گفتم کیا ؟؟
نفسش رو کش دار بیرون داد برو گوهر چرا وایستادی ؟؟؟؟
دوباره با عجله سمت مطبخ رفتم ؛
یه کاسه سرکه برداشتم ؛ دوباره برگشتم
پشت در که رسیدم
صدای گریه های خانوم رو شنیدم که زیر لب نفرین میکرد انگار به خودش لعنت میفرستاد ...به محض اینکه درو باز کردم ساکت شد و کاسه سرکه رو از دستم بیرون کشید توی استانه در پاشید بعد دور تا دور اتاق سرکه ریخت ... با دستمال خیس خون رد خون روی صورت رضا قلی رو پاک کرد و یه ساعتی گذشته بود که رضا قلی چشماش رو باز کرد خانوم هیحانزده گفتم رضا پسرم خوبی ؟
رضا قلی انگار اصلا صدای مادرش رو نمیشنید به رو به رو خیره شده بود زیر لب کلمه های نامفهوم نجوا میکرد ... بعدش بی هوا بلند چسماش از حدقه بیرون زده بود انگار سیاهی چشماش بزرگتر شده بود سمت بیرون در راه افتاد ..
خانوم خودش رو جلوش انداخت "پسرم کجا میری بشین تا حالت خوب بشه ...
 
خانوم جلوی رضا قلی ایستاده بود و رضا قلی مچ دست خانوم رو گرفت و با حرص فشرد و با صدای دو رگه کشداری گفت "قمر خاتون از جلوی راهم برو کنار وگرنه مچ دستت رو میشکونم "
از تعجب چشمام گشاد شده بود رضاقلی که حتی ازارش به یه مورچه هم نمیرسید یک شبه اونقدر تغییر کرده بود که حتی دست روی مادرش بلند میکرد ...سمتش رفتم تا خواستم حرف بزنم
منو محکم به عقب هل داد
احساس میکردم خودش نیست ...
از برق چشماش میترسیدم ،
خانوم ملتمسانه به صورت رضا قلی خیره شد و همون لحظه در باز شد و فرهاد سریع دستهای رضا قلی رو گرفت ...
خانوم گفت فرهاد باید دست و پاش رو ببندیم خودش نیس انگار ؛جن رفته تو جلدش ؛ملا کو پس نیومد ؟؟
فرهاد با زور کشون کشون رضاقلی رو سمت تخت برد و داد زد طناب بیار گوهر باید دست و پایش رو ببندم ...
با عجله بیرون دوییدم ؛
سمت انباری رفتم میون خرت و پرتهای انباری گونیهای کهنه و پلاسیده رو کنار زدم ؛طنابی که رو زمین افتاده بود رو برداشتم ؛دوباره سمت خونه دوییدم صدای فریادهای رضاقلی تو کل عمارت پیچیده بود ، طناب رو دست فرهاد دادم خیلی فرز و سریع دست و پای رضا قلی رو بست ..
خانوم عصبی غرید پس ملا چیشد مگه نرفته بودی دنبالش ؟؟
فرهاد گفت "رفتم ولی خونه نبود زنش گفت رفته شهر چند روزه دیگه بر میگرده ؛
خانوم ماتم زده یه گوشه نشسته بود و زار میزد و فرهاد کلافه توی اتاق راه میرفت...
بعد ظهر همه اهل عمارت تو خونه من جمع شده بودن و خان بابا دستی به محاسن سفیدش کشیدو گفت اگه ملا نیس این اطراف کس دیگه ای رو نمیشناسی فعلا بتونه این بچه رو اروم کنه دعایی وردی چیزی بنویسه ؟؟
فرهاد گفت چه عرض کنم خان بابا ؛دعا نویسو رمال زیاده ولی ملا تو کارش وارده ؛میترسم بلای بدتری سرش بیارن ...
رضا قلی با صدای بلند شروع کرد به خندیدن ؛ بعد غضبناک غرید " فرهاد ملا پاشو اینجا بذاره رسوات میکنم ..."
با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم ؛موزیانه نگاه من کرد و خندید...
بعدش دوباره شروع کرد به فحاشی کلمات رکیکی که تا حالا از زبون رضاقلی نشنیده بودم ...
فرهاد هاج و واج نگاه رضاقلی کرد و گفت رضا جان برادرم ؛حالت خوب نیست ...
دوباره با صدای بلندتری خندید ...
خانوم گفت چه خاکی تو سرمون بریزیم الان تو ابادی رسوای عالم میشیم میگن پسرشون زده به سرش دوباره ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : shirinaghl
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 5.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 5.0   از  5 (0 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

سومین حرف کلمه bctwg چیست?