افرا قسمت1 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت1

خودم رو قایقی شناور تو دریا می دیدم.پژمان هم کنارم بود.چشمم رو به آسمان دوخته بودم و نور خورشید مستقیم تو چشمم بود.دوباره که نگاه کردم تو قایق تنها بودم و خبری از پژمان نبود.صداش زدم ولی نبود.من تو قایق تنها رو موج ها بالا و پایین می شدم.دوباره صداش زدم.وحشت زده از خواب پریدم.

ثریا تو اتاق اومد"چی شد؟!"
گفتم:دوباره خواب دریا رو دیدم
بعد روی تخت دراز کشیدم.ملافه رو مرتب کرد" بابات از کی منتظره شما بیدار بشی"
بابا تو اتاق اومد و گفت:تو این شش ماه به قدر کافی خواب بودی.دیگه وقته بیداریه
لبخند کمرنگی زدم و گفت:از وقتی به هوش اومدی،همه می خوان بیان دیدنت. می گن مگه می شه افرا بعد شش ماه از کما برگشته؟!
دستم روی سرم گذاشتم.چشم هام سیاهی رفت.
بابا گفت: امروز فیزیوتراپی نداری.باید بریم بیمارستان.دکتر گفته باید سی تی اسکن بگیریم.
گفتم:دوباره خواب دریا رو دیدم.پژمان هم بود
بابا گفت:دیگه نباید نه به پژمان و نه به اون حادثه فکر کنی.پرستارت کمکت می کنه لباست رو عوض کنی. دکتر منتظرمونه
همراه بابا و پرستارم،ثریا،راهی بیمارستان شدم.با وجودی که دو هفته ای بود به هوش اومده بودم ولی هنوز راه رفتن زیاد برام سخت بود. با کمک ثریا روی ویلچر نشستم.دکتر هاشمی،دوست بابا،با دیدنم لبخندی زد و گفت:همینطوری به فزیوتراپی ها ادامه بدی،بهتر هم می شی
بابا: تو این دو هفته خیلی بهتر شده
دکتر از ثریا خواست که بره جواب چکاپ کاملی که داده بودم،از آزمایشگاه بگیره
بعد ما رو به اتاقی راهنمایی کرد و از من سی تی اسکن گرفتند
کارمون که تمام شد،ثریا منتظرمون بود
پاکت رو به دکتر داد.دکتر یه سری اصطلاحات رو تند تند گفت که سر در نیاوردم.بعد ابرو بالا داد"این تست که مثبته."
دوباره نگاهی به اسم و فامیل من کرد و با تعجب گفت: چطور ممکنه؟! افرا بارداره؟!
خنده رو لبهای بابا ماسید.من با چشم های از حدقه بیرون زده به بابا زل زدم.

نگاهم بین دکتر و بابا در رفت و آمد بود. بابا مات و مبهوت به دهن دکتر زل زده بود. دکتر به من خیره شد و من از خجالت نگاهم رو زمین افتاد. صدای غم زده بابا رو شنیدم" اشتباهی شده حتما. شش ماه تو کما بوده!دو ماهی اینجا بود بعد هم تو خونه به دستگاه وصل بود"
دکتر از بابا خواست آروم باشه و بابا مثل آدمی که با خودش حرف بزنه،گفت:اخه مگه می شه همچین چیزی؟!
دکتر به ثریا اشاره کرد و یه گوشه رفتند. اینقدر اروم ازش سوال می کرد که من چیزی نمی شنیدم.از خجالت نمی تونستم تو چشم های بابا نگاه کنم. بابا به طرفم اومد و گفت: تو قبل این حادثه با پژمان بودی. نکنه پژمان...
دکتر متوجه حدس بابا شد و گفت:امکان نداره. اگه قبل حادثه بود که تو این مدت مشخص شده بود. بهتره قبل از هر چیزی یه سونوگرافی انجام بشه تا سن جنین رو بفهمیم
بااشاره بابا،ثریا ویلچر رو هل داد و تو آسانسور رفتبم.اون پایین رو تخت دراز کشیدم و یه خانم دکتر بالا سرم اومد و به مانیتور زل زد و گفت: می دونی اولین روز اخرین عادت ماهانه شما کی بوده؟
گفتم:نه
دکتر هاشمی به ثریا اشاره کرد" ایشون پرستارش هستند.این تازه دو هفته است به هوش اومده. بر اثر غرق شدن هیپوکسی شده و شش ماهی تو کما بوده
خانم دکتر ابرو بالا داد" سی روزه جنین حدود بیست روزه"
بابا دست هاش روی سرش گذاشت.دکتر باز نگاهم کرد و من از شرم آب شدم.ثریا بغض کرد" اخه این طفلکی چند ماه بیهوش رو اون تخت بوده! انگشتش رو نمی تونست حرکت بده.تو ابن‌ دو هفته هم که به هوش اومده،همش تو خونه و در حال فزیوتراپی و گفتار درمانی بوده.جایی نرفته!
دکتر دوباره به مانیتور زل زد و گفت: سن جنین بیشتر از ۴ هفته است

همراه بابا و ثربا بیمارستان رو ترک کردیم. بابا خیلی گرفته بود.تو مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم.هنوز تو شوک بودم و باورم نمی شد.بیشتر از خودم دلم برای بابا می سوخت.از وقتی به هوش اومده بودم،مثل پروانه دورم می چرخید و می گفت حالا که سرحال شدی،دیگه به پرستار احتیاجی نیست و بهتر که ثریا رو مرخص کنم. ولی من که خیلی به ثریا عادت کرده بودم دلم نمی خواست از پیشم بره.از وقتی دبیرستان بودم مامان فوت کرده و همیشه تنها بودم
به خونه که رسیدیم،از ماشین پیاده شدم و دوباره سرم گیج رفت‌ و ثریا دستم رو گرفت.بابا تو اتاقش رفت و حرفی نزد.ثریا کمکم کرد دراز بکشم و گفتم: چرا اینجوری شد؟!
گفت،: منم شوکه شدم.ولی نباید خیلی خودت رو ناراحت کنی.با شرایطی که تو داری راحت می تونی سقطش کنی
گعتم: ولی من باید بفهمم این بچه کجا اومده!! آخه مگه من با کسی در ارتباط بودم
 
گفت:نمیدونم من که صبح تا شب پیشت بودم و فقط شبها به خواسته بابات خونمون میرفتم .گفتمک هنوز کسی از پژمان خبری نداره؟
یعنی تو این مدتی که بیهوش بودم کسی پژمان رو پیدا نکرده؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد.گفتم ک من طاقتش رو دارم. نکنه تو اون حادثه غرق شده.گفتک بهتره یکم بخوابی.
من برم برای شام چیزی درست کنم.
 
هوا تاریک شده بود که بیدار شدم.از لا به لای پلک های نیمه بازم بابا رو دیدم که بالای سرم واستاده بود و بهم زل زده بود.باتعجب نگاش کردم و گفت"نترس منم"
نفس راحتی کشیدم و گفتم:ثریا کجاست؟
بابا گفت: فرستادمش خونش.برات ماهیچه درست کرده.شامت رو بیارم؟
گفتم: نه اشتها ندارم
بابا کنارم نشست و تو فکر رفت.شاید اونم به همون چیزی فکر می کرد که ذهن منو مشغول کرده بود.بچه ای که نمی دونستم از کجا اومده بود!!
زیر لب گفتم: چرا هیچکی از پژمان خبری نداره؟!
بابا پوفی کرد و از کنارم بلند شد" قرار شد دیگه حرفی ازش نزنیم.تو باید پژمان رو فراموش کنی"
بغض گلوم رو گرفت"نمی تونم. مگه اون چه کار کرده؟!"
بابا: اینهمه بلا سرت اومد.نزدیک بود تو رو از دست بدم.کافی نیست؟!اگه از اون اتفاق جون سالم هم بدر برده باشه همین که تا الان نیومده سراغت یعنی که...
چشمم رو به دهن بابا دوختم.بقیه حرفش رو خورد و از اتاق بیرون رفت.چشمم رو به پرده مخملی که به پنجره آویزون بود،دوختم و دوباره اتفاق های گذشته جلو چشمم جون گرفت
یه روز که از کلاس زبان برمی گشتم و آژانس گرفتم،خیلی اتفاقی با پژمان آشنا شدم.زیر زیرکی منو تو آینه نگام می کرد و تند تند آهنگ عوض می کرد.هرزگاهی موهاش رو مرتب می کرد و حواسش پیش من بود.
همون روز شمارش رو بهم داد و گفت هر وقت ماشین خواستم بهش زنگ بزنم
یه هفته ای ندیدمش،تا روزی که می خواستم خونه دوستم هدی برم.شماره پژمان رو گرفتم و یه کم بعد جلوی خونمون سوار ماشینش شدم.این دفعه بیشتر از دفعه قبل با هم حرف زدیم.اون روز فهمیدم درسش رو نیمه کاره ول کرده و با مادرش زندگی می کنه.وقتی پیاده شدم،بهم گفت خودش یه ساعت بعد دنبالم می یاد
باشرم خاصی گفتم:معلوم نیست کی برگردم.شما برید
نگام کرد و با آرامش خاص خودش گفت:هوا تاریک می شه.سختت نیست؟!
فقط نگاش کردم و انگار حرف اشتباهی زده باشه،زیر لب ببخشید کوتاهی گفت و رفت.
اون روز تمام مدت تو خونه هدی حواسم پیش پژمان بود.آنقدر از هدی ساعت پرسیدم که از دستم کلافه شد.قبل تاریک شدن هوا بیرون اومدم و با دیدن ماشین پژمان جلوی در لبخندی زدم.پیاده شد و در جلو رو برام باز کرد. از خدام بود کنارش بشینم.بعد تو خیابون ها چرخیدیم.تا اون روز با هیچ پسری آنقدر حرف نزده بودم. وقتی پیشنهاد شام داد ،بهونه ای اوردم و قبول نکردم.پژمان منو جلو خونمون پیاده کرد.با خودم عهد کرده بودم،تند تند بهش زنگ نزنم ولی یادمه اون شب تا نصف شب بیدار بودم و سیل پیامک های پژمان گوشیم رو پر کرد.
 
بعد از اون روز که پژمان منو از خونه دوستم هدی به خونه رساند،باز هم به بهانه مختلف دیدمش.هر چی می گذشت،بیشتر بهش وابسته می شدم.اون روز پژمان مثل همیشه جلوی آموزشگاه زبان دنبالم اومد و بهم پیشنهاد شام رو داد.منم از خدام بود و قبول کردم.منو بابا همیشه تو رستوران های گرون و لوکس شام می خوردیم ولی اون شب برای اولین بار تو عمرم بود که تو اون مغازه شلوغ،کوچک کنار خیابون پر رفت و آمد،کباب ترکی خوردم،خیلی بهم چسبید و طعم دو تا چیز رو چشیدم.یکی اینکه کباب ترکی چقدر می تونه خوش مزه باشه و دوم خوردن شام کنار پسری که بیشتر درآمد یه روزش رو برام خرج کرد، این چه لذتی داشت!! موقع برگشت پژمان یه آهنگ از ابی رو پلی کرد و گفت:می دونی همیشه اینو به عشق تو گوش می دم؟
منم نگاش کردم و تو جوابش فقط لبخند زدم.یادمه اون شب وقتی منو رساند،جلوی در ماشین پیام رو دیدم و اخم هام تو هم رفت.پیام پسر دایی بابام بود و زیادی با ما در ارتباط بود ولی من خیلی ازش خوشم نمی اومد.چند باری با زبون بی زبونی بهم فهمونده بود به من علاقه داره و من هر بار بهش جواب سربالا داده بودم.اون روز وقتیاز در وارد شدم،کنار بابا نشسته بود،با دیدنم نیم خیز شد و لبخند پهنی زد.من بی تفاوت تو آشپزخانه رفتم و خودم رو سرگرم کردم.بابا صدام زد و گفت: افرا چیزی درست نکن.الان شام می رسه
تو پذیرایی رفتم و گفتم: من شام خوردم.می رم تو اتاقم
بابا چند لحظه ای خیره نگام کرد و من انگار متوجه سوالش شده باشم گفتم: پیشنهاد چند تا بچه ها بود.
بابا سر تکون داد و اشاره کرد بشینم و مجبور شدم یه ساعتی حرف های تکراری و نگاه های موزیانه پیام رو تحمل کنم.یادمه اون شب پیام موقع خداحافظی از نبود بابا سواستفاده کرد و گفت: هنوز منتظرم جواب ایمیل هام رو بدی
من جوابی ندادم و رفت.وقتی رو تختم دراز کشیدم،باز پژمان بهم پیام داد.یادمه هر شب تا نصف شب باهاش چت می کردم و بابا هر بار که تو اتاقم سرک می کشید،باتعجب می گفت: هنوز نخوابیدی؟!
وقتی دبیرستان بودم،مامانم به خاطر سرطان از دنیا رفت و بابا اهمیت زیادی بهم می داد.
 
همینطور که تو گذشته ها غوطه ور بودم،بابا در اتاقم رو باز کرد و گفت:نمی خوای یه کم راه بری؟!
مگه ندیدی فیزیوتراپیست چی گفت؟!
سعی کردم از جام بلند بشم و بابا کمکم کرد.به خاطر خبر شوک کننده ای که اون روز تو بیمارستان شنیده بودم،هنوز ازش خجالت می کشیدم و جرات نگاه کردن تو چشم هاش رو نداشتم.یه کم تو خونه قدم زدم و هر جا کم می اوردم بابا دستم رو می گرفت.بعد بلاخره سکوتش رو شکست و گفت:چطور ممکنه همچین اتفاقی افتاده باشه؟!
با نگرانی نگام کرد و گفت: غیر از ثریا کسی تو این خونه نبوده!!
نگاهم رو ازش گرفتم" نمی دونم.تو اون شش ماهی که بیهوش بودم چی؟! مگه نشنیدید دکتر چی گفت؟!"
گفت:تو اون مدت فقط ثریا پیشت بود.دو ماه که بیمارستان بیهوش بودی.بعد هم که تخت رو می خواستند و برات دستگاه گرفتم و به خونه منتقل شدی همش پیشت بودم.هر دفعه که دکتری برای ویزیت به خونه می اومد،خودم اینجا بودم
گفتم:حالا چه کار کنیم؟!
بابا کلافه موهاش رو چنگ زد و با حالتی غیرعادی گفت"نمی دونم. باید سقش کنیم.ولی اگه بفهمم کاری کی بوده، خفش می کنم"
از خجالت سرم رو پایین انداختم. در حالی که رگ های گردنش از زیر پوستش متورم شده بود،گفت: تو مطمعنی که از اون پسره پژمان بی خبری؟! نکنه وقتی بیهوش بودی...
باصدای بلندی گفتم: بابا ؟؟!!
گفت: مقصر همه این اتفاق ها اون پسره بی سر و پا بود .اون تو رو از من دزدید و شمال برد.اگه بهش گوش نمی دادی، تو دریا غرق نمی شدی و این چند ماه اینهمه رنج نمی کشیدیم
گفتم: بابا اینقدر بی رحم نباش.معلوم نیست چه بلایی سر خودش اومده. هیچکی ازش خبری نداره
بابا اشک تو چشم هاش جمع شد و گفت: تو اون رو از من بیشتر دوست داری؟! منی که اینهمه سال عاشقت بودم و خواستم جای خالی مادرت رو حس نکنی.تو اینقدر خودخواهی که به خاطر اون تو روی من واستادی!!
گفتم: نه بابا اشتباه می کنی.خب منم حق داشتم مثل همه هم سن و سالهام...
بابا به دهنم زل زده بود و گفتم: حق داشتم یکی رو دوست داشته باشم.از کجا می دونستم اینطوری می شه.ولی این اتفاق،این بچه ناخواسته هیچ ربطی به اون نداره.دیدی که دکتر گفت فقط یک..
بابا عصبی بهم توپید" بس کن افرا. اینقدر حرف های اون دکتر رو تکرار نکن. اینقدر عذابم نده.تو جای من نیستی بفهمی چی می کشم."
بعد با صدای بلندتری گفت: آبروی من جلو همه مردم می ره.همه می گن نتونسته از دخترش مراقبت کنه.من نمی تونم دیگه تحمل کنم افرا.من نمی تونم تو رو ببینم.می فهمی؟
بعد از خونه بیرون زد و با صدای کوبیده شدن در چشمم رو بستم.دوباره سراغ تلفن رفتم و شماره خونه مادر پژمان رو گرفتم.خیلی بوق خورد
 
تا مادرش جواب داد.با صدای گرفته ای گفتم:من افرا هستم. شروع به گریه کرد و گفتم:یعنی شما هنوز از پژمان خبری ندارید.
میان گریه گفت:من که دفعه قبل که زنگ زدی گفتم من هفت ماهه چشم براهم.حتی جنازش از دریا پیدا نشده.
زیر لب نالیدم:دریا...
 
از لرزش بی امان دستانم گوشی از دستم سُر خورد باورم نمیشد ؛پژمان مرده باشه ...
اونقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم اشک بریزم ...به خودم دلداری میدادم ؛و میگفتم شاید هنوز زنده باشه اگه مرده بود حتما جنازش پیدا میشد شب با همین افکار اشفته سر بر روی بالش گذاشتم ...
روز بعد با شنیدن سر و صدا از آشپزخونه بیدار شدم و آروم از تخت پایین اومدم‌.ثریا با دیدنم جا خورد و دستش روی قلبش گذاشت
گفتم: ببخشید ترسیدی؟!
کنارم اومد و گفت:بیدارت کردم؟ زودتر اومدم براتون سوپ قلم درست کنم
گفتم: بابام نیست؟
گفت: من که اومدم رفته بود
بعد با اشاره ثریا پشت میز صبحونه نشستم و برام چایی ریخت.با یاداوری جنینی که تو شکمم بود دوباره وجودم پر درد شد.هنوز باورش برام مشکل بود.مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفتم: دیگه روم نمی شه تو چشم های بابا نگاه کنم.کاش یکی می دونست کی این بلا رو سرم اورده!!
ثریا: منم نمی دونم‌.اخه من که شبها اینجا نبودم.
گفتم: وقتی بیهوش بودم چی؟
گفت:شبها نمی موندم.به خاطر پدرت معذب بودم
یه دفعه گوشیش زنگ خورد.قطعش کرد و دنبال کارش رفت.
یه دفعه فکری به سرم زد.تو اتاق رفتم و لباس پوشیدم و یواشکی به آژانس زنگ زدم.
رو به ثریا گفتم:من می رم یه سر تا آموزشگاه.دلم برای دوستام و معلم هام تنگ شده
انگار بخواد جلوم رو بگیره،جلوی در واستاد"نه خانوم.بابات بفهمه بی اجازه رفتی، عصبانی می شه‌"
گفتم:یعنی چی؟! من که زندانی نیستم!!
گفت: می دونم ولی پدرتون ممنوع کرده بدون اجازش جایی بری.برا من درد سر می شه
دستگیر در رو چسبیدم" بابام که الان نیست.من نیم ساعته می یام.اگه چیزی بهش نگی نمی فهمه
گفت:آخه...
بی اعتنا به حرف هاش از خونه بیرون زدم و آروم از پله های حیاط پایین رفتم.ثریا بدو بدو دنبالم اومد.نگاهش تو کوچه چرخید و با دیدن ماشین آژانس انگار خیالش یه کم راحت شد.رو به راننده آروم چیزی گفت که نشنیدم.
نیم ساعت بعد جلو خونه مامان پژمان بودم‌.مامانش با دیدنم بغلم کرد و اشک ریخت.داخل رفتیم.یاد دفعه قبل افتادم که با پژمان تو اون خونه رفتم و دلم دوباره براش پر کشید.رو در و دیوار عکسهای پژمان به چشم می خورد.چقدر دلم براش تنگ شده بود!!
مامان پژمان:هر بار اومدم خونتون ببینمت پدرت اجازه نداد‌.باور کن خیلی برات دعا کردم. پژمان چقدر دوستت داشت
بعد با شدت بیشتری گریه کرد"معلوم نیست سر بچم چه بلایی اومده؟!چند ماهه ازش بی‌خبرم.حتی جنازه اش هم پیدا نشد که من آروم بگیرم"
جلو رفتم و بغلش کردم.باهق هق گریه گفت: همش فکرم پیش تو بود.کاش یه خبری از بچم می شد بلکه دلم اروم می گرفت.
گفتم:چطور پیداش نکردن
گفت:بعد اون اتفاق تو از بیمارستان محمود آباد به تهران منتقل شدی .
چندبار رفتم اونجا و برگشتم اما هیچی پیدا نشد.دوست پژمان  سبحان چند بار تو پزشک قانونیها برای تشخیص هویت رفت ولی هیچکدوم از جنازها مال پژمان نبود.
ازش خداحافظی کردم و برگشتم.وقتی رسیدم ثریا گفت بابات چند بار زنگ زد گفتم خوابی.گفتم کار خوبی کردی.
 
اون روز هر چی منتظر شدم،بابا نیومد.چند باری بهش زنگ زدم ولی در دسترس نبود.مثل هر روز دکترفزیوتراپی یه ساعتی اومد و از وضعیتم ابراز رضایت کرد.ولی باز تاکید کرد بدون کمک کسی جایی نرم.نمی دونم چرا دیگه حرفش رو باور نکردم و حس کردم اینا رو بابا بهش می گه.وقتی رفت خودم رو به خواب زدم.ثریا آروم تو اتاق سرک کشید و در رو بست.یه کم بعد یواشکی از اتاقم بیرون رفتم.ثریا رو تراس با تلفن حرف می زد و من گوش تیز کردم.شنیدم که می گفت:نه.گفتم که نه.باباش هم بهم ریخته.منم شوکه شدم.چه کار کنم وقتی می گه دیگه لازم نیست بیای؟ زیر سر خودشه.
بعد گوشی رو قطع کرد و من آروم تو اتاقم برگشتم.فکرم درگیر حرف های ثریا شده بود.زیر سر کی بود؟! زیر سر بابا؟!
به بابا زنگ زدم و گفت که دیر می یاد.
گفتم: من به ثریا عادت کردم.دلم می خواد اینجا باشه
گفت: افرا تو دیگه الان به پرستار احتیاج نداری.وقتی تنهایی ازخونه بیرون می ری یعنی دیگه پرستار لازم نیست.
خیلی جا خوردم. فهمیدم ثریا به بابا گفته بود از خونه بیرون رفتم.
گفتم: فقط نیم ساعت تا اموزشگاه رفتم
گفت:دلم نمی خواد نه دیگه دنبال اون پسره بگردی،نه در موردش حرفی بشنوم.اون مقصر همه این بدبختی ها بود
گفتم:بابا من خیلی تنها ام.اجازه بده ثریا یه مدت تو خونه بمونه.حداقل کارهای خونه رو می کنه
گفت:نمی دونم.شاید هم فعلا موند
گفتم: زن خوبیه.کسی بهت معرفیش کرده؟
گفت: نه وقتی بیهوش بودی چند تا پرستار عوض کردیم.ثریا که اومد دیگه نرفت.چند بار امتحانش کردم و فهمیدم هم دلسوزه و هم قابل اطمینان.
ثریا در اتاق رو زد و گوشی رو قطع کردم.گفت:بابات بود؟
گفتم: چه خوب نفهمیده من بیرون رفتم.
جوابی نداد و بعد گفت: بیا قرص هات رو باید بخوری.
گفتم: من که قرص ساعتی نداشتم
گفت:چرا یه قرص زیر زبونی هست.باید بهت بدم
جلو اومد و خودم رو جمع کردم"من قرص نمی خورم.نمی خوام بخوابم"
اینقدر محکم و جدی باهاش حرف زدم که دستش رو عقب کشید .چند لحظه ای بهم خیره شد و بعد گفت: نمی دونی چقدر خوشحالم که به هوش اومدی.تو این ماه ها همش دوست داشتم بیدار بشی تا صدات رو بشنوم.تو این چند ماهی که خونی بودی من صبح تا شب پیشت بودم و نگرانت.
گفتم: تو مجردی؟
گفت:اره
گفتم:دختر مهربانی مثل تو چطور تا الان ازدواج نکرده؟!
گفت: خب نشد دیگه
نگاهم رو قرصی چرخید که هنوز تو دستش بود و مشتش رو بست
 
شب بابا که رسیدخودم رو به خواب زدم.صدای چرخیدن دستگیره در اتاقم و بعد صدای قدم های بابا که بهم نزدیکتر می شد.نزدیکم شد و عطر همیشگیش رو حس کردم. موهام رو نوازش کرد.چشم هام رو باز کردم و گفت: فکر کردم خوابیدی!
گفتم: قرار نیست همیشه خواب باشم.دیگه خوبم
گفت: معلومه که دخترم باید روز به روز بهتر بشه
ثریا رفت؟
گفتم: اره.
گفت: شام که خوردی؟
سرتکون دادم و بعد از اتاق بیرون رفت.
از تختم پایین اومدم و تو آشپرخانه رفتم.صدای شیر حمام اومد.حتما بابا تو حمام بود.پاورچین تو اتاق بابا رفتم و کشوها رو بیرون کشیدم.یه پاکت بود که مدارک پزشکیم و شرح حالم رو از وقتی تو کما رفته بودم،گفته شده بود..با خطی نوشته شده بود که خیلی سر در نیاوردم.فقط می دونستم به خاطر غرق شدن هیپوکسمی شدم و تو کما رفتم.چشمم به چند تا تیکه روزنامه افتاد.عکس پژمان تو قسمت گمشده ها چاپ شده بود و مامانش برای نشونی دهنده مژدگانی گذاشته بود.تاریخش برای زمانی بود که تازه اون اتفاق افتاده بود.نگاهی به عکس پژمان کردم و یاد مامانش افتادم که چقدر چشم براهه تا بیاد.دوباره خاطرات اون روزها جلو چشمم اومد.

حدود شش ماهی از آشنایی منو پژمان می گذشت.پژمان همه زندگیم شده بود.انگار زیادی بهش وابسته شده بودم و طاقت نداشتم نبینمش.هر روزی که اموزشگاه کلاس داشتم اونجا بود.اون روز هم دوباره با پژمان به خونه برگشتم.اون اهنگ ابی رو پلی کرد.
شروع کردیم با اهنگ خوندن.ماشین با سرعت تو اتوبان می رفت.هرزگاهی پژمان دستم رو می گرفت و می بوسید.من از اون حس و حال انگار رو ابرها بودم.تا اون روز هیچ کس رو تو زندگیم اینقدر دوست نداشتم.جلوی در خونه که رسیدیم،قبل از اینکه خداحافظی کنم پیام رو دیدم.از اینکه منو کنار یه پسر می دید،خیلی خجالت کشیدم.پژمان که متوجه شده بود یه آشنا دیدم با تعجب نگام کرد و گفت: این کیه؟!
زیر لب گفتم: چیزی نیست تو برو
پژمان که رفت،جلو رفتم به پیام سلام کردم.خیلی عادی باهام برخورد کرد و گفت: خوبی،؟
منتظر بودم یه چیزی بپرسه ولی حرفی نزد.می خواست بره که گفتم:آژانس بود.
نیشخندی زد و خداحافظی کرد.اون شب همش نگران بودم که پیام چیزی به بابا گفته باشه ولی نه اون شب نه شبهای بعدی چیزی به بابا نگفت.فقط هفته بعد وقتی از اموزشگاه زبان بیرون اومدم،چشمم به پیام افتاد که از ماشینش پیاده شد و بهم سلام کرد.
 
اون روز با ديدن ناگهانی پیام جلوی آموزشگاه حسابی غافلگیر شدم.نگاهم تو خیابون چرخید،هنوز خبری از پژمان نبود.پیام لبخند زنان در ماشین رو برام باز کرد.زیر لب سلام کردم و گفت: چرا سوار نمی شی؟! منتظر کسی هستی؟!
گفتم:نه
به ماشین اشاره کرد و سوار شدم.نمی دونم چرا جرات حرف زدن یا نه گفتن رو نداشتم.تا لحظه ای که ماشین حرکت کنه،چشم انتظار پژمان بودم ولی خبری ازش نشد.یه کم تو خیابون ها چرخیدیم.پیام از سرمایه گذاری جدیدش گفت.از بابا حرف زد.من فقط گوش می دادم و تو فکر پژمان بودم.بعد یه مرتبه صدای خودم رو شنیدم که می گفت: برای چی امروز اومدی دنبالم؟!
گفت: فکر می کردم خوشحال بشی شاید دوست داشتی با اون پسره آژانسی برگردی.اسمش چیه؟!
جوابی ندادم و گفتم: منو برسان خونمون خسته ام.
گفت: منم یه سر می یام.با بابات کار داشتم.
یه دفعه فکری به سرم زد و گفتم:منو نزدیک شهر کتاب پیاده کن.می خوام چند تا کتاب بگیرم
گفت: چرا نظرت عوض شد؟؟
جوابی ندادم.جلوی شهر کتاب عصبانی پیاده شدم.انتظار داشتم که بره ولی نرفت و دنبالم داخل اومد.الکی اونجا بین قفسه های کتاب چرخیدم و یکی دو تا کتاب کمک آموزشی زبان گرفتم.پیام زودتر خودش رو به صندوق رساند و حساب کرد.همون جا به پژمان پیام دادم و گفتم که خودم برگشتم.نگرانم شد و زنگ زد.جوابش رو ندادم. پیام نگاه خیره ای بهم کرد‌.پسر بدی نبود‌.قد بلند و خوش پوش بود ولی انتخاب من نبود‌.انتخاب بابا هم نبود ولی باهاش شراکت می کرد و چون پسردایی بابا بود زیاد خونمون رفت و آمد می کرد.
به خونه که رسیدیم،با آب و تاب از سفری که به چین داشته حرف زد.من خودم رو تو آشپزخانه مشغول کردم.پیام تو آشپزخونه سرک کشید و گفت: دوستش داری؟ نه؟
گفتم: کی رو؟
گفت: می دونم دوستش داری.لابد امروز من مزاحمت شدم و نتونستی ببینیش؟
جوابی ندادم.زیادی خجالتی بودم و برام سخت بود حرف دلم رو راحت بزنم.شاید این بزرگترین عیبم بود.
 
هنوز تو فکر گذشته ها بودم و خاطرات گذشته جلو چشمم بود:

روز بعد از اینکه پیام منو از آموزشگاه رساند،به پژمان زنگ زدم.خیلی ناراحت و گرفته به نظر می رسید.گفتم: چیزی شده؟!
گفت: اون یارو کی بود دیروز سوار ماشینش شدی و رفتی؟! من از دور دیدمت!!
گفتم:پسردایی بابام بود.اومده بود اینجا دنبالم.نمی تونستم سوار نشم.تو رودروایسی موندم
خنده عصبی کرد"همیشه اینقدر با آدم ها رودروایسی داری؟! خب یه کلام می گفتی منتظر کسی هستی؟! اصلا چرا رک و پوست کنده با پدرت حرف نمی زنی،بگی همدیگه رو دوست داریم؟! ر
گفتم: خب چطوری بهش بگم؟! کاش مادرم زنده بود.با اون راحت تر بودم.
گفت: می خوای من بیام و باهاش حرف بزنم؟
گفتم: نه اخلاقش رو می شناسم خیلی سختگیره.می ترسم تو رو قبول نکنه
باناراحتی گفت: مگه من چه ایرادی دارم؟! چون یه راننده ساده ام خجالت می کشی؟!
قبل از اینکه حرفی بزنم،قطع کرد.فهمیدم گند زدم.یادمه اون روز به جای رفتن به آموزشگاه نزدیک آژانسی که پژمان کار می کرد،رفتم تا از دلش در بیارم.وقتی از پشت شیشه منو دید با عجله بیرون اومد و شاخه گلی که براش گرفته بودم رو از دستم قاپید و یه طوری دست گرفت تا بقیه نبینند،بعد گفت: برای چی اومدی اینجا؟!
گفتم: دلم برات تنگ شده بود.جواب تلفنم رو ندادی!!
گفت مگه گلاس زبان نداری؟!
گفت:مهم نیست. به اینکه از دلت در بیارم می ارزید
از پشت شیشه چند نفری ما رو نگاه می کردند.دزگیر ماشینش رو زد و تو ماشین نشستم. از اون فاصله می دیدم با آقایی که پشت میز بود،بحث می کرد.بعد تو ماشین نشست و حرکت کرد.
گفتم: صاحب آژانس از دستت عصبانی شد؟
لبخندی زد" مهم نیست. به کنار تو بودن می ارزه"
از حرکاتش و حرف هاش خوشم می اومد.انگار ما دوتا برا هم ساخته شده بودیم. فقط حیف که اینقدر خجالتی بودم که نمی دونستم جریان رو چه چوری به بابا بگم.دوباره برای بار هزارم آرزو کردم کاش مادرم زنده بود و باهاش حرفرمی زدم.
بعد جلوی خونه ای نگه داشت و گفت: اینجا خونه منه.پیاده شو
بانگرانی نگاش کردم .وقتی دوباره حرفش رو تکرار کرد و پایین رفتم
گفت: مامانم خیلی دوست داره ببینتت.مطمعنم اونم مثل من عاشقت می شه.من هنوز دو دل بودم.بعد با اشاره پژمان دنبالش وارد شدم
 
خونه پژمان یه خونه حیاط دار کلنگی ولی باصفا بود .مامانش با خوشرویی جلو اومد و صورتم رو بوسید و منو به داخل دعوت کرد.با دیدن مامانش خیالم راحت شد و همه اضطرابم برطرف شد.انگار سالها می شناختمش،حس خوبی بهش داشتم.رو کاناپه های ساده جلو پنجره نشستم و نگاهم رو قاب عکس های روی در و دیوار چرخید.مامانش از خودش گفت.از پدر پژمان که خیلی سال پیش فوت شده بود و بعد گفت: پژمان همیشه در مورد تو با من حرف می زنه.اینقدر از تو برام گفته بود که ندیده عاشقت شدم.
معذب جا به جا شدم و تشکر کردم.بعد گفت:نمی دونم شرایط خانواده شما برای ازدواج چیه ولی من هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم.یه مقدار پس انداز برای عروسی پژمان دارم.طبقه بالا هم هست می تونید همینجا زندگی خودتون رو شروع کنید یا اینجا رو کرایه بدید و هر جا خواستید زندگی کنید،برای من خوشحالی پژمان مهمه .
حرف هاش خیلی به دلم نشست.کاش بابای منم همینطوری فکر می کرد.بعد یه دفعه دستم رو گرفت و گفت: می خوای من به پدرت زنگ بزنم و خودم باهاش صحبت کنم؟
گفتم: آخه..
گفت: اینقدر خجالتی نباش دخترم.همه دخترا و پسرا یه روزی ازدواج می کنند.
چیزی نگفتم و پژمان برای راحتی من حرف رو عوض کرد.یه ساعت بعد که از خونشون بیرون اومدیم،پژمان منو تا جلوی خونه خودمون رساند و گفت: یادت نره قول دادی به بابات بگی.تو زمینه چینی کن بعد مامانم زنگ می زنه.
گفتم: اخه چطوری بگم؟می ترسم هم مخالفت کنه هم دیگه اجازه نده همدیگه رو ببینیم.
بی حوصله گفت:این حرف ها چیه افرا؟! تو باید اینقدر با پدرت راحت باشی که خودت موضوع رو بگی.از زبونت خودت بشنوه بهتره تا مامانم
دیگه چیزی نگفتم و ازش خداحافظی کردم.تو خونمون لباس عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد. صدای پیام بود که بی مقدمه گفت: هر روز سر راه، خونه این راننده آژانس می ری یا فقط امروز یه ساعت و بیست دقیقه خونشون بودی؟؟ بابات اینا رو می دونه؟!
عصبی گفتم: به شما ربطی نداره
گوشی رو قطع کردم ولی ترس به جونم افتاد.پیام از کجا فهمیده بود من خونشون رفتم؟! حتما تعقیبم کرده بود!!
بهش زنگ زدم و گفتم: اون پسر بدی نیست.می خواد با من ازدواج کنه .بله امروز خونشون رفتم که با مامانش آشنا بشم.همین
گفت: چرا اینا رو برا من توضیح می دی؟! بعد هم بعید می دونم ایرج موافقت کنه.یه راننده آژانس،خونه تو اون محله،لابد تحصیلات درست و حسابی هم نداره!!
عصبی گفتم: به شما ربطی نداره. حق نداری دیگه منو تعقیب کنی. زندگی من به خودم مربوطه.شما چه کاره ای که دنبالم راه افتادی؟!
اینا رو گفتم و گوشی رو قطع کردم.از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
برای اولین بار راضی بودم که حرفهای توی دلم رو گفته بودمولی ته دلم از بابا میترسیدم اگه میفهمید خونه اونا رفتم عصبی میشد.
 
یادمه روز بعد وقتی از اموزشگاه بیرون اومدم،پژمان مثل همیشه جلوی در منتظرم بود.با دیدنم لبخند پهنی زد و در رو برام باز کرد.ذوق زده تو ماشین نشستم.قبل اینکه ماشین حرکت کنه،با شنیدن صدای ضربه ای که به در خورد،جا خوردیم.وقتی سر برگردودنم،بابا عصبی جلوم ظاهر شدم.از ترس زبونم بند اومد.پژمان زود پیاده شد.بابا عصبانی در رو باز کرد و گفت: پیاده شو
بعد لباسم رو کشید و منو به طرف ماشین خودش هل داد و رو به پژمان گفت: اگه یه بار دیگه دور ور دخترم آفتابی بشی خودت می دونی. برو یه جا دیگه مسافر بزن. پسره ی بی سر و پا !!
پژمان فقط واستاد و نگاه کرد و من از خجالت حرکت بابا نگاهم رو ازش گرفتم و با چشم گریان تو ماشین نشستم.ماشین پر گاز حرکت کرد و بابا بهم توپید" خجالت نمی کشی؟! اینطوری می خواستی منو سربلند کنی؟! باولگردی تو کوچه و خیابان،با هرزگی؟!
اشک هام راه گرفته بود و به روبرو زل زده بودم.بابا عصبانی با خودش حرف می زد" خجالت هم نمی کشه؟! پنجاه نفر تو اون شرکت جلو من دولا راست می شن،اون وقت دخترم باید با یه راننده آژانس بپره. من اون پسره پیام رو با اون همه تحصیلات و سرمایه گذاری که کرده لایق تو ندونستم،اون قت تو اون پسر رو در حد خودت می بینی؟!
باگریه نالیدم: پسر بدی نیست.حداقل مثل بقیه خواستگارهام برای پولم نیومده
بهم توپید: خفه شو افرا. فکر می کردم از هم سن و سالهات عاقل تری. همه جا پز تو رو می دادم‌ ولی حالا می بینم تو هم لنگه بقیه ای. با دو تا حرف عاشقانه خام می شی‌!
گفتم: ولی اون می خواد از من خواستگاری کنه.از شما می ترسه
خنده عصبی کرد" خواستگاری کنه؟! تو رو به آبدار چی شرکت بدم به اون نمی دم.اینهمه خواستگار از در خونه رد نکردم که تو رو بدم به همچین آدمی.
بابا اون روز آنقدر عصبانی بود که می ترسیدم باهاش بحث کنم .وقتی رسیدیم تو اتاقم رفتم و در رو بستم.پشت در اومد و با صدای بلند گفت: این قضیه همینجا تموم می شه.نمی خوام دیگه اسمی از اون جلو من بیاری.آموزشگاه هم لازم نیست بری.معلم رو برات خونه می یارم.
من فقط اشک ریختم.می دونستم وقتی بابا حرفی بزنه هیچکی نمی تونه عوضش کنه.این فکر که دیگه نمی تونستم پژمان رو ببینم بدجوری دلم رو آتیش می زد.تو دلم به پیام ناسزا می گفتم.می دونستم که اون به بابا خبر داده
 

از اون روز به بعد بابا اجازه نداد آموزشگاه برم.هفته ای چند روز معلم زبان به خونه می اومد و من هیچ تمرکزی برای یادگیری نداشتم.مگه می شد پژمان رو فراموش کرد؟
پژمان مرتب پیام می داد و از من می خواست همدیگه رو ببینیم.شب تولدم پیام سرزده خونمون اومد.تو اتاق رفتم و در رو بستم.صدای در اومد. یکی از کتابها رو جلوم گذاشتم،وانمود کردم کتاب می خونم.بابا داخل اومد و کنارم نشست و گفت: هنوز از دستم دلخوری؟
جوابی ندادم.
بابا گفت:هیچکی تو دنیا به اندازه من دوستت نداره.تو تاحالا خواستگارهای زیادی داشتی.یکیش همین پیام.ولی واقعیت اینکه من اصلا دلم نمی خواد دختر یکی یه دونه ام رو شوهر بدم.دلم می خواد تا زنده ام پیشم باشی
باتعجب نگاش کردم و گفت: چیه؟! دوست ندارم دخترم مال یکی دیگه باشه.دوست دارم کنار خودم بمونی.این چه ایرادی داره؟! اصلا کی گفته همه دختر و پسرها باید ازدواج کنند. مگه خود من بعد مرگ مادرت ازدواج کردم؟
بعد دستم رو گرفت و گفت: پاشو برات یه هدیه دارم. امشب تولدته.پیام هم اومده. شام هم گفتم بگیره
دنبالش وارد هال شدم.پیام همه جا رو بادکنک زده بود‌.یه کیک بزرگ وسط میز بود و دور تا دورش شمع چیده شده بود.پیام برق ها رو خاموش کرده بود‌ و به من زل زده بود.صدای به هم خوردن دست های بابا رو شنیدم و با تنفر به پیام نگاه کردم.پیام لب زد و گفت: تولدت مبارک
فقط سرتکون دادم.هنوز از دستش دلخور بودم.اون عامل جدایی منو پژمان بود
بابا: نمی خوای شمع ها رو فوت کنی؟
پشت کیک رفتم و شمع ها رو فوت کردم.بابا یه پاکت به طرفم گرفت.با تعجب به اون پاکت نگاه کردم.
بابا لبخند زنان گفت: همون جایی برات خریدم که دوست داری. ایزد شهر.می تونی از پنجره های اتاق خوابت دریا رو ببینی
لبخند زدم و تشکر کردم.
پیام:اینطوری فایده نداره.باید حتما بریم و از نزدیک ببینیم
بابا نگاهی بهم کرد و گفت: چرا که نه حتما. تعطیلات آخر ماه حتما می ریم.اتفاقا از یکی از آشناها هم خواستم قبول کنه و سرایدار اونجا بشه.یه زن و شوهر اند.
زورکی لبخند زدم ولی ته دلم خوشحال نبودم.پیام یه جعبه طرفم گرفت.یه عطر گرون قیمت بود.بی تفاوت ازش تشکر کردم و دور هم شام خوردیم.اون شب بابا قرار گذاشت که برای تعطیلات آخر ماه به همون ویلایی که برای تولدم خریده بود بریم.اخر شب سر درد رو بهونه کردم و تو اتاقم رفتم.کلی پیام از پژمان داشتم.گفت که برای تولدم برام هدیه خریده و دوست داره خودش بهم بده.
گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده. خیلی
آهی کشید و گفت: منم همینطور.بهت قول می دم یه کاری کنم که بابات رضایت بده
 
یادم می یاد آخر همون ماه بود.بابا اجازه نمی داد به آموزشگاه برم.منم به بهونه های مختلف کلاس های خصوصی رو کنسل می کردم.اون شب بابا خونه اومد و قرار شد برای دیدن ویلایی که هدیه تولدم بود بریم.چمدانم رو بستم و از ته دل خوشحال بودم که چند روزی از خونه دور می شم.
قبل از ظهر به ویلا رسیدیم.بابا با شوق و ذوق خاصی درختهای پشت ویلا و اطراف رو نشونم داد.بعد یه خانم و آقای پیری به دیدنمون اومدند و فهمیدم که بطول خانم و شوهرش سرایدار اونجا هستند.همون روز پیام هم از راه رسید.بابا وقتی کج خلقی های منو می دید،فقط یه جمله گفت" پیام خودش خواست و من دعوتش نکردم"
من هنوز با پیام سرسنگین بودم و خیلی باهاش هم صحبت نمی شدم.موقع شام بابا و پیام در مورد رفتن و قرار کاری که دو روز دیگه داشتند،حرف می زدند و من همون موقع فکری به سرم زد.باعجله تو یکی از اتاق ها رفتم و شماره پژمان رو گرفتم و گفتم: می تونی دو روزی بیای ایزدشهر؟!
باتعجب گفت: چطور؟! اتفاقی که برات نیقتاده؟!
گفتم: بابا و پیام پس فردا برمی گردند.اگه بتونی بیای اینجا راحت قرار می ذاریم و می بینمت
از صداش مشخص بود که اونم خیلی خوشحال شده ولی انگار دو دل بود.
گفتم:نگران نباش.من یه بهونه ای برای نرفتن می یارم.فقط باید مطمعن شم که تو می یای یا نه؟؟
باشنیدن صدای در اتاقم گوشی رو قطع کردم.پیام وارد اتاق شد و گفت: فکر کردم خوابی!!
فقط نگاش کردم و دوباره گفت: دوست داری بریم یه جایی ماهیگیری؟ چند کیلومتری اینجا یه رودخانه است.من قبلا رفتم
گفتم: تو ابنجا رو بلدی؟!
گفت: خب اره
بعد گفت: چطوره لب دریا قدم بزنیم؟
پیشنهادش رو قبول کردم .شاید برای اینکه دوباره اعتماد بابا رو جلب کنم.وقتی از ویلا بیرون می رفتم،بابا گلدان های کنار باغچه سرگرم بود،گفتم: کاش می شد بیشتر بمونیم.حیف این آب و هوا نیست
بایا:دخترم من تو تهران کلی کار دارم.باید برگردم
فکری کردم و گفتم: خب من می مونم .بطول خانم و شوهرش هم هستند.تنها نیستم.
باب: آخه تنها باشی یه کم....
گفتم نگران چی هستید؟.اون زن و شوهر هستند.از وقتی اومدم اینجا خیلی بهترم
بابا: یه جوری نگام کرد که فهمیدم راضی شده ولی به روی خودش نیاورد
 
تا صبح از خوشحالی دیدن پژمان خوابم نبرد.وقتی بابا چمدان ها رو پشت ماشین می ذاشت،برای بار چندم گفت: مطمعنی که تنهایی اینجا موندن برات سخت نیست؟
گفتم: نه.خیلی هم این هوا رو دوست دارم.کنار ساحل قدم می زنم.آهنگ گوش می دم.خیلی بهتر از اون خونه دلگیره
بابا به طرف اتاق های گوشه حیاط رفت و همینطور که به من اشاره می کرد،با شوهر بطول خانم پچ پچ کرد.حتما به اونها سفارش می کرد که مراقبم باشند.
پیام کنارم اومد و گفت: اگه دوست داشتی،می تونم چند روز دیگه دنبالت بیام.
گفتم: نه لازم نیست
گفت: هنوز از من دلخوری؟! منم نمی گفتم بلاخره بابات می فهمید یه خبرهایی هست.من کمکت کردم که زودتر جریان رو به بابات بگی
گفتم: الان باید تشکر کنم؟!
جوابی نداد و سوار ماشینش شد.بابا صورتم رو بوسید گفت: خیلی مراقب خودت باش.هر خریدی داشتی،آقا اسماعیل انجام می ده.شبها هم اینا اینجا هستند.من هفته بعد دنبالت می یام
بعد صورتم رو بوسید از من خداحافظی کرد.بعد رفتنش نفس راحتی کشیدم.همون لحظه به پژمان زنگ زدم و گفت همون روز از تهران حرکت کرده و تا عصر می رسه.از خوشحالی دل تو دلم نبود.تو آشپزخونه رفتم یکی دو مدل غذا درست کردم تا وقتی رسید باهم بخوریم.حالا باید یه بهونه ای برای از خونه بیرون رفتن پیدا می کردم.از پنجره بیرون سرک کشیدم،آقا اسماعیل باغچه ها رو آب می داد‌.خودش از زنش جوان تر به نظر می رسید وقتی دیدم اون مرد به پنحره نگاه می کنه،پرده رو انداختم.
یه کم خوابیدم و وقتی بیدار شدم پژمان بهم پیام داده بود که داره می رسه.باخوشحالی غذاهایی رو که پخته بودم،تو سبد گذاشتم و بیرون زدم.
تو حیاط خبری از کسی نبود. پا تند کردم و با عجله به طرف ساحل رفتم.از پشت تخته سنگها خودم رو به ساحل رساندم.باد سردی می وزید. هنوز خبری از پژمان نبود.یه زیر انداز پهن کردم و نشستم.چشمم رو به دورها دوختم و منتظرش بودم که یه صدایی شنیدم.وقتی سر چرخاندم،اقا اسماعیل از بالای تخته سنگها نگام می کرد.با عصبانیت نگاش کردم و گفت: خانم شاید بارون بگیره. بیاید بریم
گفتم عیب نداره. می خوام دریا رو ببینم شما برو .یه ساعت دیگه می یام
چیزی نگفت.منتظر بودم که بره ولی هنوز از دور منو می پایید
 
دیگه داشتم از دست اقا اسماعیل کلافه می شدم،چرا نمی رفت؟!
باد سختی می وزید و دریا نا آروم شده بود.بلند شدم و دورترها رو نگاه کردم.هنوز خبری از پژمان نبود.سبدم رو برداشتم و پیش اقا اسماعیل رفتم و گفتم: بابام از شما خواسته مراقبم باشی؟!
شونه بالا داد و ته مونده سیگارش روی شن ها انداخت.
گفتم: خیر سرم اومدم یه کم هوا بخورم.بچه که نیستم.شما برو خودم می یام
اقا اسماعیل پیاده راه افتاد.من کاری به شما ندارم.منم اومدم هوا بخورم.
از پشت درختها پژمان رو دیدم که نگام می کرد با دست به آقا اسماعیل اشاره کردم ولی انگار متوجه نشد و به طرفم اومد.با عجله بالای تخته سنگها رفتم .می دونستم با وجود اقا اسماعیل نمی تونستم راحت باشم و اگه بابام چیزی می فهمید،شبانه دنبالم می اومد.خودم رو به پژمان رساندم.حالم رو پرسید ولی با عجله سبد رو دستش دادم و گفتم: سرایدار ویلا اینجا است برو تا بعد دوباره بهت زنگ بزنم
پژمان با ناراحتی عقب عقب رفت.از اون مسیر خودم رو به ویلا رساندم.نفس نفس می زدم.بطول خانم رو دیدم.با کنجکاوی نگام کرد و با لحجه یه چیزی گفت که متوجه نشدم.عصبانی داخل رفتم و در رو کوبیدم.دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم.یه کم بعد صدای در اومد.وقتی باز کردم یه سینی عذا پشت در بود .نمی خواستم به گوش بابام برسه برا همین لجبازی نکردم و سینی رو برداشتم. پژمان بهم زنگ زد و باناراحتی گفت: اینهمه راه رو برا دیدنت اومدم نه اینکه بذاری و بری
گفتم: چه کار کنم؟ سرایدار دنبالم بود
گفت: شب اون جا تنهایی؟!
از سوالش جا خوردم و گفتم: نه خانمش شب پیشم می خوابه.چطور؟!
جوابی نداد
گفتم :ببین امشب یه جا بمون صبح می یام هر طور شده می بینمت
گفت: اخه کجا بمونم؟
گفتم: نمی دونم یه کاریش بکن.اگه بابام بو ببره که دنبالم اینجا اومدی خیلی برام بد می شه
گوشی رو قطع کردم از پشت پرده اقا اسماعیل رو دیدم که تو حیاط با موبایل حرف می زد.
تا شب کلافه تو خونه راه رفتم.روز بعد اول صبح به پژمان پیام دادم و لباس پوشیدم. از در پشتی ویلا پیاده تا سر شهرک رفتم و از اونجا یه دربست برای بازار گرفتم.پژمان تو بازار منتظرم بود.مطمعن بودم که اقا اسماعیل نمی تونه تو اون شلوغی منو پیدا کنه
 
تو مسیر همش دلهره داشتم و به عقب نگاه می کردم.راننده منو پیاده کرد و تو بازار چشم چرخاندم.بوی ماهی و سبزی های تازه محلی و سیر تازه تو مشامم پر شد و حس خوبی بهم دست داد.پیاده راه افتادم و با نگاهم همه جا رو می بلعیدم بلکه پژمان رو ببینم.یه دفعه بوی گل نرگس به مشامم خورد.وقتی سرم چرخید،پزمان با یه دسته گل کوچک روبرو بود.با یه لبخند بهش سلام کردم. پیاده تو بازار چرخیدیم.پژمان اصرار داشت ناهار رو بیرون بخوریم ولی می ترسیدم. یه کم برای ویلا خرید کردم که بهونه ای برای بازار اومدن داشته باشم. بعد به یکی از معازه دارها پول دادم که فردا بیام و ازش ماهی بگیرم. به قول پژمان بهونه خوبی برای دوباره بیرون اومدنم بود.
یه دفعه گوشیم زنگ خورد.بابا بود. یه گوشه خلوت پیدا کردم و سعی کردم خونسر به نظر برسم.بی مقدمه گفت: مگه من نگفتم تنهایی جایی نرو؟!
گفتم:نگران نباش آژانس گرفتم تا بازار اومدم الان برمی گردم
گفت کار اشتباهی کردی.اون زن و شوهر پس چه کاره اند؟
قرار بود هر کاری داشتی به آقا اسماعیل و زنش بگی.
نمی دونستم چی بگم.گفتم: باشه ولی نمی تونم زندانی باشم. چیزی نشده که یه دور تو بازار شهر می زنم و برمی گردم
بابا حرفی نزد و قطع کرد
پژمان نگام کرد و گفت: برام عجیبه چرا اینقدر باهاش رو دروایسی داری!! چرا حرف دلت رو نمی گی؟!
گفتم: مسئله تو نیستی. کلا نمی خواد شوهر کنم.قبلا هم خواستگارهام رو رد می کرد
گفت: چرا اخه؟!
گفتم: نمی دونم بعد از مرگ مامانم خیلی بهم وابسته شد و دوست داره کنارش باشم
گفت: خب منم بابام فوت کرده ولی مادرم هیچ وقت منو مجبور نمی کنه برای همیشه کنارش باشم
نگاخی به ساعتم کردم و گفتم: من باید برم دیگه
گفت: همین؟! من اینهمه راه از تهران اومدم.بیا بریم دوتایی ناهار بخوریم.
گفتم:نمی شه
هر چی اصرار کرد قبول نکردم منو برسونه.می ترسیدم کسی ما رو باهم ببینه و به گوش بابام برسه.برام دربست گرفت و راهی شدم.تو مسیر چشمم به یه ماشین خورد شبیه ماشین پیام بود.هر چی نگاه کردم دیگه ندیدمش.با خودم فکر کردم حتما من اشتباه می کنم
همین که رسیدم، اسماعيل و زنش تو حیاط یه گوشه قوز کرده بودند. زنش چپ چپ نگام کرد. انگار من کار بدی کرده باشم.شاید اگر مادر داشتم، اینجور وقتها همینجوری نگام می کرد.اساعیل پوزخند زد. زیر لب سلام کردم و به خریدهای تو دستم اشاره کردم و گفتم:بازار خرید داشتم. ماهی هم می خواستم. باید می رفتم
اسماعیل جلو اومد و خریدها رو گرفت و برام داخل اورد.حواسم بود که چطوری زیر چشمی منو و اندامم رو نگاه می کنه.بعد گفتم ممنون
منتظر شدم که بره.
واستادو نگام کرد و گفت اگه تنهایی میترسی اینجا بخوابم.گفتم نه نمیترسم بفرملیید.دوباره یجوری نگام کرد و رفت.
اون شب ساعتها با پژمان تلفنی حرف زدم و فهمیدم شب رو تو یه مسافرخانه کوچک تو همون شهر مونده. دلم براش می سوخت ولی جرات نمی کردم ازش بخوام بیاد و همون جا بخوابه.اخر شب بتول خانم با رخت خواب خودش پشت در بود.وقتی اومد برای اینکه خیلی باهاش هم کلام نشم زود شب به خیر گفتم و تو اتاق خودم رفتم.
صبح که بیدار شدم میز صبحانه رو برام چیده بود.باید یه جوری از سر خودم بازش می کردم.برای همین به دروغ گفتم هوس میرزاقاسمی کردم و ازش خواستم برام درست کنه.وقتی رفت با عجله لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم.به پژمان پیام دادم که خودش رو به بازار برسونه.
هیچ وقت فکر نمی کردم برای دیدن یه پسر بخوام اینقدر نقشه بکشم و خودم رو به آب و آتیش بزنم!!
جلوی مغازه ماهی فروشی رفتم و ماهی که روز قبل سفارش دادم رو پاک کرد و بهم داد.منتظر پژمان بودم که از دور چشمم به پیام افتاد.داشت تو مغازه ها سرک می کشید.حتما دنبال من می گشت.پشت دیوار قایم شدم تا منو نبینه.از دور ماشین پژمان رو دیدم که از راه رسید.با عجله از کوچه بازار بیرون زدم و خودم رو به ماشین پژمان رساندم و سوار شدم
پژمان با تعجب گفت: چی شده؟!
سرم رو پایین دادم و گفتم: پیام اینجاست.پسردایی بابام.زود برو
پژمان حرکت کرد و تو کوچه ها رفت.بی حوصله گفت: چرا باید از دست اون یارو فرار کنیم؟! مگه اون چه کاره است که ازش می ترسی؟!.
گفتم:پژمان جان اگه بره به بابام خبر بده تو رو این طرف ها دیده، خیلی برام بد می شه..نمی تونه که تو این شهر بمونه خسته می شه برمی گرده تهران
پژمان جوابی نداد ولی مشخص بود عصبانی شده.نزدیک ساحل از ماشین پیاده شدیم.دریا خیلی آروم نبود.گفتم؛ می خوای اینجا قدم بزنیم.
گفت: نمی ترسی دوباره کسی ما رو باهم ببینه؟ جرا همه چی رو به بابات نمی گی؟! چرا نمی گی منوتو همدیگه رو می خوایم؟!
گفتم: ولش کن دیگه.بیااز با هم بودن لذت ببریم
پژمان به طرف قایق های کنار ساحل رفت.یه نفر که اونجا کار می کرد طرف ما اومد و گفت: دریا خرابه. قایق نداریم
پژمان پولش رو می دیم فقط یه نیم ساعت
مرد: هوا رو ببین.از این بدتر هم میشه
پژمان بی تفاوت به حرف مرد طناب رو باز کرد و گفت: بیا این پول رو بگیر. زود می یایم
با کمک پژمان سوار شدم.قایق خیلی نو نبود و پژمان تنهایی پا می زد.
باخنده گفتم اگه غرق شدیم من شنا بلد نیستم
گفت نگران نباش.خودم هوات رو دارم
گفتم:اگه پیدام نکردی چی؟!
خندید و گفت: من تو رو گم نمی کنم ولی می ترسم تو پیدام نکنی
قایق رو آب شناور بود که گوشیم زنگ خورد‌.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.0   از  5 (1 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه iooq چیست?