افرا قسمت2 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت2

همین که سوار قایق شدیم،گوشیم زنگ خورد.مردی که صاحب قایق بود با صدای بلند گفت: خیلی دور نشید.خطرناکه.

گوشیم زنگ خورد.مرد دوباره با صدای بلند گفت: صبر کنید جلیقه بپوشید
پژمان اعتنایی نکرد و تند تند پا زد و قایق حرکت کرد.
با نگرانی نگاش کردم و گفتم: پیام زنگ زده
پژمان: گوشی رو بده ببینم چه کار داره
گفتم: نه خواهش می کنم. از این بدترش نکن.بذار خودم جوابش رو می دم
پیام با لحن صمیمانه ای گفت: کجایی افرا؟! چرا تو ویلا نیستی؟!
عصبی گفتم: مگه شما کار رو زندگی نداری؟! برای چی هر جا می رم دنبالم راه می یفتی و دست از سرم برنمی داری؟!
مکثی کرد و گفت: تو از کجا می دونی من اومدم اینجا.کی بهت گفته؟!
جوابی ندادم و گفت:من به اقا اسماعیل زنگ زدم گفت تو ویلا نیستی!!
گفتم: چه کار داری؟!
گفت: افرا؟! بابات نگرانته.من اینجاها کار داشتم‌.چطوره با هم تهران برگردیم
نگاهی به پژمان کردم از عصبانیت صورتش سرخ شده بود.
گفتم: بابا خودش می یاد دنبالم
گوشی رو قطع کردم.پژمان عصبی پا می زد د به من اعتنایی نمی کرد.نمی دونستم چی بگم که آرومش کنم.دوباره گوشیم زنگ خورد.جواب دادم و گفتم: چرا دست از سرم برنمی داری؟!
پیام:تو فهمیدی تو بازار دنبالتم برای همین یه دفعه غیبت زد. درسته؟!
پژمان گوشی رو از دستم قاپید و گفت:افرا تو رو نمی خواد اگه شعور داشته باشی خودت می فهمی.
باناراحتی سعی می کردم گوشی رو ازش بگیرم ولی پژمان اجازه نداد و گفت: افرا با منه.اینو به باباش هم بگو.من دوستش دارم و بی خیال نمی شم.
بعد باحالتی عصبی گوشیم رو تو دریا پرت کرد. با ناراحتی لباسش رو چنگ زدم: این چه کاری بود کردی؟! چرا باهاش حرف زدی؟!
عصبی بهم توپید: چون تو نمی تونی بگی من به جای تو گفتم.بذار هر چی زودتر تکلیف منوتو معلوم بشه.
شروع به گریه کردم.باد شروع شده بود و قایق رو موج ها زیادی بالا و پایین می شد.با گریه نالیدم: خیلی بد شد.حالا جواب بابا رو چی بدم؟ نباید می فهمید تو اینجایی.نباید
پژمان به اطراف نگاه کرد.بانگرانی گفتم: چه کار می کنی؟! منو کجا می بری؟!
قایق رو موج های سنگین تکون تکون می خورد.از اون فاصله اصلا ساحل دیده نمی شد.پژمان دستپاچه گفت: نگران نباش الان دور می زنم.سفت بشین و پا بزن
سعی کردم تند تند پا بزنم ولی باز موج می اومد و قایق تکون می خورد.جیغ کشیدم" چرا نذاشتی جلیقه بپوشیم؟!
قایق دوباره تکون خورد و جيغ کشیدم: پژمان
پژمان منو محکم گرفت. قایق تو آب برگشت و بابام رو صدا زدم.تو یه لحظه زیر آب رفتم و دهنم از مزه آب شور دریا پر شد.سعی کردم دست و پا بزنم تا روی آب بیام ولی نمی تونستم.
تقلا زدم پژمان رو بگیرم ولی

آفتاب از لای پرده توری تو اتاق سرک می کشید.ثریا وارد اتاقم شد و پرده ها رو کشید"حالت چطوره؟"
به زحمت خودم رو بالا کشیدم و سرجام نشستم" خوبم.بابا کجاست؟"
کنارم نشست و گفت: همین که من رسیدم رفت.برات صبحونه آماده کردم
گفتم:ممنون ولی الان اشتها ندارم
مشتش رو باز کرد و گفت: بیا این قرص رو بخور
نگاهی به قرص کردم و گفتم: کدوم قرصه؟
گفت:لازم نیست باهاش آب بخوری.بذار زیر زبونت خود به خود آب می شه.برای درد خیلی خوبه
گفتم: اخه من دردی ندارم دیگه.دیدی که اون روز خودم از خونه بیرون رفتم
منو سرجام خواباند و گفت:حرفم رو گوش کن عزیزم.اینو قبلا هم بهت دادم.برای همین دیگه به فزیوتراپی احتیاجی نداری
نگاهی به قرص کردم و گفتم: اسمش چیه؟
گفت:منم نمی دونم دکتر داده
دهنم رو نیمه باز کردم و ثریا خودش قرص رو زیر زبونم گذاشت.
بعد بهم لبخند زد و گفت: چطوره امروز ملافه ها رو بشورم.هوا هم خیلی خوبه.می تونیم باهم تو حیاط بریم
گفتم: چرا هیچکی از پژمان خبری نداره؟! اون که شنا بلد بود!!چطور اونا که منو از دریا نجات دادند و به بیمارستان بردند،اونو پیدا نکردند؟!
ثریا شونه بالا داد" نمی دونم.یه گشت دریایی اومده و تو رو نجات داده.شانس اوردی.آقا پیام هم قبل بابات خودش رو بیمارستان رسانده.ولی تو این شش ماهی که تو کما بودی هیچکی خبری از پژمان نداره.یادمه وقتی اینجا اومدم بابات گفت تو دوماهی بیمارستان محموداباد تحت مراقبت بودی و بعد با امبولانس تو رو از اونجا به خونه منتقل کردند.
گفتم: اینا رو شنیدم.بابام برام گفته که تو تنها پرستاری بودی که خسته نشدی و موندی.
دستم رو گرفت و با لبخند گفت: خب چون مادرم سکته کرده بود خاطره بدی داشتم.دوست دارم به این جور آدم ها کمک کنم.تا روزی که مادرم زنده بود من کنارش بودم
باتعجب گفتم: مگه مادرت زنده نیست؟! تو به من گفتی با مادرت زندگی می کنی و ازدواج نکردی؟!
گفت: خب معلومه که مجردم.
بعد دستپاچه بلند شد"من می خوام به باغچه ها آب بدم.تو هم حتما بیا یه هوایی بخور"
گفتم: تو برو من می یام
وقتی رفت سراغ کیفش رفتم و یواشکی گشتم.چند تا قرص دیگه هم تو کیفش بود.سعی کردم اسمش رو حفظ کنم .بعد از پنجره اتاقم نگاهی به حیاط کردم.ثریا اونجا باغچه ها رو آب می داد.اسم اون قرص رو تو گوشیم سرچ کردم ولی اینترنت خونه قطع بود.جعبه قرص هام رو زیر و رو کردم.بیسترشون رو می شناختم.هر کاری کردم اینترنت وصل نشد.با ناامیدی گوشی رو کنار انداختم و همینطور که از پشت پنجره حواسم به ثریا بود، شماره خونه پژمان رو گرفتم. هر چی صبر کردم کسی جواب نداد.با ناامیدی گوشی رو سرجاش گذاشتم.
میخاستم تو حیاط برم که گوشیش زنگ خورد.گوشی رو با خودم به حیاط بردم.ثریا تشکر کرد و با نگاه کردن به شماره رنگ به رنگ شدمنتظر بودم جواب بده ولی قطعش کرد و گفت:مهم نیست بعدا زنگ میزنم.
 
ازیه کوچه باریک رفتم و به جایی رسیدم که پژمان واستاده بود. از دیدنش ذوق زده شدم و پا تند کردم.فقط به روم لبخند زد و همینطور که دستهاش تو جیبش بود راه افتاد.هر چقدر صداش می زدم اعتنایی نمی کرد.بعد نزدیک دریا رسیدیم.وقتی خودم رو بهش رساندم یه دفعه به جای اون پیام رو دیدم.از من خواست سوار ماشین عجیبی بشم.سوار شدم و بعد تکون های دستی رو زیر لباسم حس کردم.خودم رو جمع کردم ولی هنوز دستی زیر بدنم رو لمس می کرد و اذیتم می کرد.وحشت زده جیغ کشیدم و لز خواب پریدم.چشمم به ثریا افتاد که روی من خم شده بود و دستش زیر بدنم بود.وحشت زده نگاش کردم.گفت: نترس.خواب بد دیدی؟!
گفتم: چه کار می کنی؟!
گفت: هیچی
لباس زیرم که تا نصف پایین اومده بود.لباسم رو بالا کشیدم و خودم رو جمع کردم.نگاه پرسشگرم رو بهش دوختم.
گفت: برم برات آب بیارم انگار دوباره کابوس دریا دیدی.
گفتم: دریا نبود. تو خشکی بود پیام هم بود.یه نفر داشت بدنم رو لمس می کرد
ثریا فورا به طرف در رفت و گفت: من که می گم پیش یه روانپزشک برو.از وقتی از کما بیرون اومدی همش کابوس می بینی
گفتم: ولی یکی داشت واقعا به بدنم دست می زد
ثریا خودش رو به نشنیدن زد و از در بیرون رفت.پیرهنم رو مرتب کردم.هر چی به ذهنم فشار اوردم یادم نیومد بعد از ناهار کی خوابم برد.نگاهم تو اتاق جرخید.همه چی عادی به نظر می اومد ولی من نگران بودم.دنبال ثریا رفتم.باتلفن حرف می زد.شاید هم می خواست از جواب دادن به من تفره بره. یه ساعت بعد همینطور که روی کاناپه ولو شده بودم و تلویزیون نگاه می کردم درد شدیدی رو زیر دلم حس کردم.درد لحظه به لحظه بیشتر می شد.نگاهی به ثریا کردم و گفتم: حالا خوب نیست.
بعد بدون اینکه منتظر جوابش باشم همینطور که همزمان عق می زدم و معده درد داشتم به طرف دستشویی هجوم بردم.
 
از شدت درد به خودم می پیچیدم.معده و زیر دلم همزمان تیر می کشید.لخته خون از بدنم جدا شد و به صورت رنگ پریده خودم تو آبنه زل زدم.ثریا از پشت در دستشویی صدام می زد.همینطور که دلم رو گرفته بودم به زور قدم برمی داشتم.ثریا دنبالم می اومد و حرف می زد"چی شده‌؟! حالت خوبه؟! نکنه عادت ماهانه شدی؟!"
باتعجب نگاش کردم و گفت: خب باشرایط که داری نباید می شدی!!
ثریا تو آشپزخونه رفت و با یه لیوان آب قند برگشت.نگاش کردم و گفتم: حس می کنم فشارم افتاده بریم پیش دکتر
گفت: دکتر لازم نیست.حتما دوباره عادت ماهانه شدی
از درد دلم رو گرفته بودم و دوباره گفت: شاید خدا دوستت داشته و از شر این بچه ناخواسته خلاص شدی
گفتم: از کجا مطمعنی؟
گفت:خب معلومه.چون خونریزی کردی
به زحمت از جام بلند شدم و تو اتاقم رفتم.لباسم رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.بابا به گوشیم زنگ زد. ثریا فورا گوشی رو از روی میز برداشت و باهاش حرف زد و گفت من خوابم
بعد کنارم نشست و همینطور که کمرم رو ماساژ می داد،بهم گفت: فعلا بهش چیزی نگیم تا نگران نشه.اون که نمی تونه کمکت کنه.ما خانمها بهتر تو این شرایط به هم کمک می کنیم.بدون اینکه بخوام اشکهام راه گرفت"ای کاش مامانم زنده بود.می تونستم راحت باهاش حرف بزنم.چرا باید این بلاها سرم بیاد؟! مگه گناهم چی بود؟!"
دوباره درد زیر دلم پیچید و دندان هام روی هم فشار دادم.ثریا یه قرص مسکن داد و خواست دراز بکشم.دوباره یه قرص زیر زبونم گذاشت و گفت:اگه به حرفم گوش بدی،زود خوب می شی
چشمهام رو بستم و گفتم می خوام بخوابم.ثریا از اتاق بیرون رفت.قرص رو دراوردم و مخفی کردم.یه کم بعد با شنیدن صدای در از جام بلند شدم.از پنجره دیدم که ثریا با عجله از حیاط بیرون رفت.شماره داروخانه رو گرفتم و گفتم: الو خانم .یه سوال دارم.قرص سایتوتک برای چی استفاده می شه؟
گفت:چی؟!
دوباره تکرار کردم و گفت: این قرص برای سقط تجویز می شه.باید حتما پزشک تو شرایط خاص تجویز کنه.
زیر لب نالیدم:سقط؟!
گفت: شما نباید بی اجازه دکتر مصرف کنید.حتما باید دکتر شما رو ببینه
 
نمی دونستم چه کار کنم.گوشی رو قطع کردم و کلافه یه گوشه نشستم.دوباره درد زیر دلم پیچید و لخته های خون از بدنم جدا شد.سراغ گوشی تلفن خونه رفتم و شماره ها رو چک کردم.ثریا کیفش هم برده بود.چرا می خواست بچه من سقط بشه؟!
باید به بابا همه چی رو می گفتم. شماره اش رو گرفتم.ولی در دسترس نبود. به دفترش زنگ زدم و خانمی که براش کار می کرد گفت که همون روز راهی سمنان شده
با ناامیدی گوشی رو قطع کردم.بابا بهم گفته بود که شاید سمنان بره ولی چرا حالا؟! پس باید با کی حرف می زدم؟!
حس کردم پلک هام داره سنگین می شه.یه گوشه رو زمین دراز کشیدم و بدون اینکه کوچکترین مقاومتی کنم خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا کاملا تاریک شده بود. سکوت خونه و تاریکی اتاقم منو می ترساند.بلند شدم و به طرف در رفتم ولی قفل بود. با نگرانی به دستگیره ای که قفل بود زل زدم و بعد چند تا ضربه به در زدم و ثریا رو صدا زدم.هیچ جوابی نیومد.نگاهم تو اتاق چرخید. گوشیم نبود. گوشی تلفن هم سرجاش نبود.کنار پنجره رفتم و سعی کردم یکی رو صدا کنم.ولی نمی دونستم کی رو صدا بزنم
دوباره برگشتم و ثریا رو صدا زدم و به در کوبیدم.زبر دلم تیر کشید و از درد یه گوشه نشستم.کمد اتاق رو زیر رو کردم.یه سنجاق پیدا کردم.باخوشحالی به طرف در رفتم و پیچ ها رو شل کردم.اخرین پیچ هم باز شد و دستگیره رو بیرون کشیدم‌.با ترس از روبرو شدن با ثریا به طرف در خروجی رفتم.خبری از ثریا نبود. با خوشحالی یه چیزی تن کردم و کیفم رو برداشتم.یه دفعه تو حیاط دیدمش.پشت باغچه ها با تلفن حرف می زد.از پله های زیر زمین پایین رفتم و یه گوشه کز کردم.صداش خوب شنیده نمی شد.یه کم بعد صدای بسته شدن در اومد،وقتی مطمعن شدم داخل خونه رفته، از پله ها بالا رفتم و با نهایت سرعت از حیاط بیرون رفتم.تا سرکوچه دویدم و به نفس نفس افتادم.هنوز زیر دلم تیر می کشید.یه گوشه نشستم .باید به بابا زنگ می زدم.بعد چشمم به یه ماشین افتاد که تو کوچه پیچید.اروم از پشت دیوار سرک کشیدم. جلوی در خونه نگه داشت و با ثریا حرف می زد. یه مرد قد بلند که تا حالا ندیده بودمش و بعد داخل خونمون شد
 
پیاده راه افتادم.چند باری گوشیم زنگ خورد.ثریا بود.جوابش رو ندادم.دوباره به بابا زنگ زدم ولی جواب نداد.نمی دونستم کجا برم و از کی کمک بخوام.نمی خواستم خونه هیچ کدوم از فامیل هام برم.از وضعیتی که داشتم خجالت می کشیدم.یه ماشین دربست گرفتم و خیلی زود به خونه دوستم الهه رسیدم.منو که دید حسابی جا خورد" افرا چی شده؟! رنگت چقدر پریده؟!"
بدون اینکه منتظر تعارف باشم،داخل رفتم.
الهه:چه جوری تا اینجا اومدی؟! یعنی منظورم اینکه برات سخت نبود؟!
یه مرتبه بغضم شکست" من خیلی بدبختم الهه.مجبور شدم بیام پیشت. من وقتی کما بودم حامله شدم‌. نمی دونم این بچه کیه"
الهه دستم رو گرفت و با دهن نیمه باز بهم زل زد.دوباره با گریه نالیدم" من از خونه فرار کردم.پرستارم رو که دیدی ثریا رو می گم معلوم نیست چی از جونم می خواد"
الهه: تو چی داری می گی ؟!
کمرم رو گرفتم و رو تخت دراز کشیدم"حالم خوب نیست.بهم قرص سقط داده"
الهه:اصلا سر در نمی یارم!!
بعد همینطور که اشک می ریختم،موهام رو نوازش کرد.گوشیم زنگ خورد.دستش رو گرفتم" نباید جواب بدیم.نمی خوام تو اون خونه برگردم.من از اون زن می ترسم"
الهه گوشی رو باز کرد و گفت: ثریا پیام داد.نوشته"برات دکتر خبر کردم.اومد ولی نبودی.می دونم از دستم دلخوری ولی بابات از من خواست اون قرص ها رو بهت بدم.بگو کجایی بیام دنبالت"
اشکهام شدت بیشتری گرفت و گفتم" پس بابام می دونست!! چرا بابام این کارا رو با من می کنه؟! چرا اجازه نداد با پژمان ازدواج کنم؟ اگه موافقت می کرد هیچ کدوم از این بلاها سرم نمی اومد.پژمان چرا به من خبر نمی ده کجاست؟!
الهه بغلم کرد" افرا آروم باش.ببین بابات کار درستی کرده.تو که نمی خواستی این بچه رو به دنیا بیاری.بهتر که سقط بشه.بچه ای که معلوم نیست مال کیه."
الهه رفت و برام غذا اورد.به زور چند تا لقمه خوررم.بعد گوشیم رو برداشت و به ثریا خبر داد که پیشش هستم.ثریا می خواست با من حرف بزنه.گوشی رو گرفتم و گفت: افرا نمی دونی چقدر نگرانت شدم.من کاری رو کردم که بابات خواست.الانم بهتره تا نیومده برگردی خونه و گرنه من چه جوابی بهش بدم.من این کارا رو به خاطر خودت کردم
گفتم: دروغ می گی. تو منو زندانی کردی
گفت: مجبور شدم عزیزم.تو این مدت که بیهوش بودی هیچکی به اندازه من کنارت نبوده.چرا باید اذیتت کنم؟
نمی دونم چرا ولی فکر کردم راست می گه.یه کم بعد ثریا خودش اومد اونجا دنبالم و با هم برگشتیم‌. تو مسیر هیچ حرفی نزد.وقتی رسیدم مستقیم تو اتاقم رفتم.خونریزیم قطع شده بود.چهار تا قرص بالای تختم بود.صدای ثریا تو گوشم پیچید" اینا رو شش ساعت یه بار استفاده کن.تا راحت بشی.
 
هرکاری کردم خوابم نبرد.سعی کردم یکی از اون قرص ها رو شیاف کنم ولی موفق نشدم و کنار انداختمش.یکی دوباری ثریا در اتاقم رو باز کرد و خودم رو به خواب زدم.تمام مدت سرم رو زیر پتو کرده بودم و اشک می ریختم.یه مرتبه صدای زنگ گوشی ثریا اومد.بلند شدم و از پشت در گوش تیز کردم.صدای ثریا رو می شنیدم که می گفت:تازه خوابیده...نه هنوز. ..خب منم همین کار رو کردم که شما خواستی ولی فهمید... نمی دونم آقا....سونوگرافی بره معلوم می شه...نه خیلی ناراحته..نمی تونم اقا
حتما بابا بود که به ثریا زنگ زده بود.
بعد شنیدم که ثریا می گفت: نه تو رو خدا اینجا نیاید. اگه اقا ایرج شما رو اینجا ببینه چی؟! خب اگه بی خبر از سمنان برگشت چی؟! مثل اون دفعه که بیخبر اومد، تو حمام قایم شدی از ترس مردم و زنده شدم.
یه لحظه گوش کن. الو .الو با شما ام

پاورچین رفتم و سر جام دراز کشیدم.قلبم تند تند می زد.اون کی بود که ثریا از بابام مخفیش می کرد؟! در اتاقم باز و بسته شد. خودم رو به خواب زدم.صدای قدم های ثریا رو می شنیدم و حس می کردم بالای سرم ایستاده و نگام می کنه.تو دلم خودم رو لعنت می کردم که چرا دوباره پیشش برگشتم.گلوم خشک شده بود.دستم رو لمس کرد و یه چیز تیز رو خواست تو پوست دستم بزنه که یه دفعه از جا پریدم و هلش دادم.با تمام وجود به طرف در خروجی هال می دویدم و کمک می خواستم.خودش رو بهم رساند و لباسم رو چنگ زد.یه لحظه نگام به چشم هاش افتاد.منو محکم گرفت و سوزن سرنگ رو تو دستم فرو کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم" ولم کن.آشغال.عوضی""
منو محکم نگه داشته بود و هر چقدر تقلا می کردم، نمی ذاشت حرکت کنم.بعد چند لحظه دستهاش شل شد.خودم رو از بین بازهاش بیرون کشیدم و به طرف در هال چرخیدم.سیاهی شب دیده می شد. هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که پلک هام سنگین و شد و رو زمین افتادم.تو آخرین لحظه ثریا رو می دیدم که بالای سرم واستاده بود
 
خواب و بیدار بودم.صدای پچ پچ می شنیدم.از لابه‌لای پلک های نیمه بازم پژمان رو دیدم که بالای سرم بود.ثریا کنارش بود و دوتایی پچ پچ می کردند.پژمان با نگرانی نگام کرد.اسمش رو زیر لب صدا زدم و دوباره بدون اینکه بخوام خوابم برد. وقتی بیدار شدم، تو اتاقم بودم.هنوز سرم سنگین بود.شقیقه هام رو فشار دادم.صدای یه نفر رو می شنیدم که تو پذیرایی با ثریا حرف می زد.یعنی ممکن بود اون رویا واقعیت داشته باشه و پژمان اومده باشه!!
همینطور که سرم رو گرفته بودم،بلند شدم و با قدم های آهسته جلوی در اتاق رفتم.ثریا روی مبل قوز کرده بود.با دیدنم بلند شد‌.با تنفر نگاش کردم و چشمم به پیام افتاد.فورا گفت: سلام .بلاخره بیدار شدی؟!
ثریا به طرفم اومد و گفت: عزیزم بیا بشین برات چایی بیارم. عادت داره عصرها می خوابه
دستش رو پس زدم.پیام با تعجب نگام کرد و گفت: ایرج چطور هنوز نیومده؟!
ثریا: یه کم پیش زنگ زد.می یاد تا فردا. نگران حال افرا بود
پیام: مگه افرا حالش بد بوده؟!
نگاه تند و تیزی به ثریا کردم.پیام از همه جا بی خبر بود.بعید می دونستم بابا از بارداری من چیزی بهش گفته باشه.چند لحظه ای تو سکوت بهش خیره شدم و بعد روی یکی از کاناپه ها افتادم.
پیام دوباره رو به من گفت،: چی شده؟! می خوای بریم دکتر؟؟
ثریا: نه. نه.فقط یه کم سر درد داشت
بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و رو به پیام گفتم: منو ببر خونه عمه فرخنده
ثریا خنده عصبی کرد" برای چی؟! من امشب پیشت می مونم.تنها نیستی"
بی توجه به اون رو به پیام گفتم: منو می رسونی؟
تو صدا و چشمهام التماس بود.
ثریا" گفتم که لازم نیست بری عزیزم"
پیام گوشیش رو دست گرفت" باید از بابات بپرسم"
ثریا دستپاچه گفت: نه نه. بهش زنگ نزن.نگران می شه.من پیشش هستم.شماهم ممنون که سر زدی.افرا هم الان باید بره تو اتاقش تا چیزی بیارم بخوره مگه نه؟
رو به پیام گفتم: پس ثریا رو برسون.من می خوام امشب تنها باشم
پیام: نمی شه.حتما بابات خودش از ثریا خواسته پیشت باشه
صدای زنگ در اومد.ثریا رنگش پرید و گفت: من جواب می دم
پیام: منتظر کسی بودی؟!
ثریا: نه نه
قبل از اینکه ثریا حرکت کنه،با عجله به طرف حیاط رفتم.ثریا صدام زد ولی اعتنایی نکردم.در رو که باز کردم یه جوان رو موتور جلو در بود.با کلاه کاسکت صورتش رو پوشونده بود.پژمان بود شک نداشتم.چند قدم جلو رفتم و دستم رو به طرفش دراز کردم و زیر لب اسمش رو صدا زدم.
 
تو یه چشم بهم زدن پژمان رو موتور گاز داد و رفت.ثریا سراسیمه خودش رو جلوی در رساند و گفت: کی بود؟!
جوابی ندادم.پیام هم پشت سرش تو حیاط اومد. رو به پیام گفتم: باید به مامان پژمان خبر بدم.
بعد با صدای بلندتری گفتم: پژمان زنده است.پژمان زنده است
ثریا: چی داری می گی؟! خیالاتی شدی؟!
پیام نگاهی به ثریا کرد" راست می گه؟ نکنه شما یا ایرج از چیزی خبر دارید؟!
ثریا: نه خدا شاهده.این دختر هر شب خواب آقا پژمان و کابوس دریا رو می بینه.الانم خیالاتی شده.کاش خودم در رو باز می کردم
پیام به طرف در رفت و گفت: پس من می رم. اگه کاری بود حتما زنگ بزنید خودم رو می رسانم
بعد تو چشم هام دقیق شد و گفت: من برای افرا هر کاری می کنم. هر کاری
می خواستم یه طوری جلوی رفتنش رو بگیرم از تنهایی با ثریا می ترسیدم. جلو رفتم و گفتم: منم می یام
پیام با تعجب نگام کرد. این دفعه بدون هیچ رودروایسی گفتم: بابام بهت نگفته من باردارم. من تو کما حامله شدم
پیام چشم هاش گشاد شد. ثریا رنگ به رنگ شد و گفت: افرا !!!
صدام شکست و باگریه نالیدم" منو تنها نذار. من از این می ترسم به من امپول می زنه تا بیهوشم کنه"
پیام مثل ادمی که تو خواب حرف بزنه گفت:افرا تو چی می گی؟!
ثریا دستپاچه گفت:به خدا دروغ می گه.من کاریش ندارم.می خواد فرار کنه بره پیش اون پسره. خود آقا ایرج خواست بهش قرص سقط بدم. می خواست این لکه ننگ پاک بشه.فردا برمی گرده
بعد یه طوری گریه کرد که دلم براش سوخت و گفت: من چاره ای ندارم. نباید اجازه بدم که بره
پیام گوشیش رو در اورد و گفت: بذار به ایرج زنگ بزنم.باید ببینم اینجا چه خبره
تو دلم از خدا کمک می خواست.پیام دور خودش چرخید و گوشی رو دم گوشیش گرفت.تو یه لحظه ثریا به طرفش خیز برداشت و دستشو از جیب بیرون آورد و یه آمپول رو زیر گلوش فرو کرد. اینقدر این حرکت ناگهانی بود که از ترس خشکم زد.پیام نگاهی بهم کرد و نقش زمین شد.ثریا با تنفر خاصی نگام کرد و گفت: همینو می خواستی؟
عقب عقب رفتم.
تو چشم هام زل زد و گفت،: حالا مثل بچه ادم برگرد تو خونه و به حرفم گوش کن
باقدم های آهسته داخل خونه شدم.نگران پیام بودم. نگران خودم.اون ادمی که اونطوری با نگاهش منو می درید،اون زن همیشگی نبود.یه گوشه افتادم.بعد خودش رو بهم رساند و سوزش آشنایی رو زیر پوستم حس کردم.اینقدر شوکه شده بودم که هیچ مقاومتی نکردم.خیلی زود پلک هام بسته شد
این دفعه وقتی چشم باز کردم دیگه تو اتاقم نبودم. تو یه اتاق تاریک و ناآشنا بود.هیچکی تو اتاق نبود.بابام رو صدا زدم.می ترسیدم دوباره با ثریا روبرو بشم
 
یه سینی غذا گوشه اتاق بود.اینقدر گرسنه بودم که چند قاشقی خوردم و تمام مدت وحشت زده اطرافم رو زیر نظر داشتم.هنوز از روبرو شدن با ثریا می ترسیدم.بعد در باز شد و پژمان داخل اومد.انگار خواب می دیدم. فقط نگاش کردم.کنارم اومد و موهام رو نوازش کرد.انگار لبهام به هم قفل شده بود.گفتم: پژمان؟!
گفت: منم.مگه نمی خواستی منو ببینی؟!
گفتم: آخه..
گفت:از هیچی نترس. من پیشتم
همینطور که چشم ازش برنمی داشتم،گفتم:از ثریا می ترسم.اصلا اینجا کجاست منو اورده؟!
گفت: تا پیش منی جات امنه
.یه دفعه ثریا وارد اتاق شد و رو به من گفت: نمی خوای از من تشکر کنی؟! من تو رو به عشقت رساندم
فقط نگاش کردم.بعد پژمان رو به ثریا گفت: تو فعلا برو تا بهت خبر بدم
ثریا: باباش چند بار بهم زنگ زده.چه کار کنم؟
پژمان:هیچی. مگه برگشته؟
باناراحتی نالیدم: اینجا کجاست منو اوردید؟! این زن ازجوونم چی می خواد؟
پژمان: اون کاری رو کرد که من ازش خواستم.اون گناهی نداره
گفتم: ولی اون چند بار بیهوشم کرد.پیام چی؟! پیام الان تو خونه ما افتاده و کمک لازم داره
پژمان با ناراحتی گفت:فکر نمی کردم وقتی پیش منی به اون پسره فکر کنی!
از جام بلند شدم: من باید برم.بابام نگرانم می شه.ببین پژمان خوشحالم که زنده ای ولی تا جواب سوال هام رو نگیرم ،آروم نمی شم.
باصدای ثریا سرجام محکوم شدم" جلوش رو بگیر. نذار بره"
پژمان: معلومه که نمی ره. چون اگه بره، دیگه باباش نمی ذاره منو ببینه
من همه این کارا رو به خاطر خودت کردم
بعد جلو اومد و بغلم کرد.دلم برای آغوشش تنگ شده بود.ولی هیچ حسی نداشتم.فقط گفتم: من حامله ام
گفت: می دونم
گفتم: ثریا بهت گفته؟
گفت: من همی چی رو می دونم افرا.
گفتم: از کجا می دونی؟
بعد نگاش کردم و گفتم نکنه خود تو..
پژمان نگام کرد" تو که می دونی چقدر عاشقت بودم.نمی خواستم اینطوری بشه ولی یه روز که پیشت اومد،اینقدر بهت نزدیک شدم که خودمم نفهمیدم چرا همچین کاری کردم
مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه،گفتم: امکان نداره. تو این کار رو با من نمی کنی!!
 
پژمان کنارم نشست.تو چشم هاش یه غمی دیده می شد.ریش و سبیل نامرتب آشفته حالیش رو بیشتر نشون می داد.دوباره زیر لب نالیدم : امکان نداره؟!!
سرش رو پایین انداخت"بعد اون حادثه بابات نذاشت بهت نزدیک بشم.تهدیدم کرد.گفت اگه دوباره باهات تماسی داشته باشم منو مادرم رو بیچاره می کنه.حتی تهدیدم کرد که دیگه تو اون آژانس کار نکنم.من همش نگرانت بودم.تو تمام روزها و شب‌هایی که بیهوش بودی من خواب نداشتم.تا اینکه فهمیدم تو رو به خونه منتقل کردند.از ثریا که آشنای خودم بود خواستم بیاد و پرستارت بشه.پرستارهای زیادی تو ماه اول اومدند و و خونتون نموندند ولی ثریا موند.خیلی وقتها که بابات خونه نبود یواشکی می اومدم و می دیدمت.می بوسیدمت. نگات می کردم.باهات حرف می زدم.اون دفعه کنارت دراز کشیده بودم.نفهمیدم چی شد که از خودم بیخود شدم.من تشنه وجودت بودم افرا نفهمیدم چه کار کردم.
پژمان دستم رو گرفت و سعی کرد آرومم کنه.عصبی نگاش کردم و دستم رو بیرون کشیدم.
پژمان : افرا!! تو دیگه منو دوست نداری؟!
با تاسف سر تکون دادم" تو عوض شدی پژمان!دیگه نمی شناسمت"
بغض گلوم رو گرفت و تو چشم هاش زل زدم و گفتم: تو چطور تونستی وقتی بیهوش بودم همچین بلایی سرم بیاری؟! بیچاره بابام حق داشت که...
نگاهش رو بهم دوخت"حق داشت؟! افرا منو تو عاشق هم بودیم.ولی بابات اجازه نمی داد حتی ملاقات تو بیام.من هر کاری کردم که به تو ...
دستش رو پس زدم و صدای گریه ام اوج گرفت" ولم کن پژمان.تو آدم پستی هستی!! چطور تونستی با دختری که عاشقت بود و به خاطرت خودش رو به آب و اتیش زد این کار رو بکنی؟! تو منو بابام رو نابود کردی.چطور ممکنه که من حامله شده باشم و عزیزترینم بهم تجاوز کرده باشه؟!
هیچی نگفت و سرش رو تو دست هاش گرفت.با هق هق گریه پالتوم رو تن کردم و گفتم:دیگه نمی خوام ببینمت.تو حق نداشتی اون کار رو با من بکنی.تو از ثریا خواستی بهم قرص بده تا بچه سقط بشه اره؟!
ثریا تو اتاق برگشت و گفت: چرا متوجه نیستی پژمان چقدر دوستت داره. اگه اون بچه سقط بشه به نفع خودته.در ضمن اگه بابات بفهمه مقصر پژمان بوده مجبوره با ازدواج شما موافقت کنه
باگریه داد کشیدم" نمی خوام دیگه موافقت کنه. الان دیگه خیلی دیره. من خیلی چیزها رو تو این مدت از دست دادم.همه پاکیم، همه اعتمادم رو به پژمان از دست دادم. شماها منو بازی دادید.
بعد رو به ثریا گفتم: خود تو چطور تونستی از اعتماد بابام سو استفاده کنی؟! تو منو تو اتاق خودم زندانی کرد. بیهوشم کردی. پیام چی؟ چه بلایی سرش اومده؟!
پژمان به طرفم اومد" آروم باش عزیزم"
هلش دادم و جیغ کشیدم و گفتم:
 
چطور تونستی با من همچین کاری کنی.چرا پدرم نگفت زنده ای؟ با قلبی شکسته و اشک ریزان به طرف در رفتمیه ماشین دربست گرفتم و به طرف خونه دوستم الهه رفتم.
 
الهه با تعجب نگام کرد و منو داخل برد.تمام روز کنارش نشستم و حرف بالا اوردم و گریه کرد.الهه کمکم کرد روی تخت دراز بکشم و گفت: به نظرم تو باید به بابات همه چی رو بگی.تو که مقصر نیستی.بابات خودش باید در مورد پرستار تحقیق می کرد و حواسش رو جمع می کرد.
دوباره اشک از چشم هام جوشید و روی صورت رنگ پریده ام راه گرفت" چطور می تونم همچین چیزی رو بهش بگم؟! من اینهمه از پاکی و صداقت پژمان براش گفته بودم حالا نمی تونم تو چشم هاش نگاه کنم و بگم بچه برای خودشه.
الهه: خب چرا قرص هایی که اون پرستاره ثریا داد استفاده نکردی؟! ببین تو اول باید از شر این بچه راحت بشی.
گفتم: نمی دونم من فقط یکی استفاده کردم.الانم از دیروز خونریزی نداشتم. می دونی الهه مادر نداشتن خیلی درد داره.انگار هیچکی نیست حرف هات رو بشنوه. هیچکی نیست مرهم زخمت باشه.کاش مامانم اینقدر زود تنهام نمی ذاشت.
الهه بغلم کرد و دوباره صدای هق هق گریه ام بلند شد.بعد که یه کم غذا خوردم، الهه مجبورم کرد که به بابا خبر بدم که پیشش هستم. از حرف زدن بابا مشخص بود ثریا هنوز هیچی بهش نگفته. بهش گفتم ثریا کار داشته و من امشب پیش الهه می مونم.بابا تازه به تهران رسیده بود و گفت فردا خودش دنبالم می یاد
اون شب رو با زور قرص هایی که الهه بهم داد خوابم برد.روز بعد دوش گرفتم و سر میز صبحونه بودیم که بابا دنبالم اومد.قبل اینکه از خونه بیرون برم الهه طوری که مامانش نشنوه دم گوشم گفت: دختر عاقلی باش و هیچی به بابات نگو.این بچه هم با یه راهی می تونی از دستش خلاص بشی.با آوردن اسم پژمان فقط درد سر برات درست می شه
الهه تا دم در با من بود.بابا وقتی منو دید لبخند پهنی زد.جلو رفتم و خودم رو تو بغلش انداختم.با تعجب گفت: دو روز هم نشد رفتم و برگشتم!!
چیزی نگفتم و تو ماشین نشستم. تو مسیر بعد کلی کلنجار رفتن بلاخره گفتم: با ثریا تسویه کن.دیگه بهش احتیاج ندارم.خودم از پس کارهام بر می یام
 
گفتم:بهتره با ثریا تسویه کنید.دیگه بهش احتیاج ندارم
بابا: باشه دخترم. هر طور تو بخوای
گفتم: بابا راستی از پیام خبری دارید؟
گفت: اره چطور مگه؟
گفتم: راستش نگرانش بودم.دیروز چند بار به خطش زنگ زدم جواب نداد
گفت: دیشب که تو نبودی باهاش حرف زدم.حالش خوب بود.مثل همیشه
حسابی گیج شده بودم! چرا پیام از کاری که ثریا کرد چیزی به بابا نگفته بود!!
بابا با ولع خاصی گونه ام رو کشید و گفت: دختر گل من یه چیزی شده نگرانه.هر چی هست به من بگو
گفتم: ثریا به نظرم یه کم مشکوکه .رفت و امدش .تلفن هاش.خوبه یه بهونه بیاریم که دیگه نیاید
بابا: من چیز عجیبی تو رفتارش ندیدم.تو این مدت بیشتر از همه نگرانت بود.ولی اگه تو بخوای باشه.باهاش تسویه می کنم
وقتی رسیدیم،بابا برام شام رو آماده کرد.از تو اتاقم یواشکی به پیام زنگ زدم و حالش رو پرسیدم.با دلخوری گفت: توقع داشتم همون دیروز پیگیر حالم می شدی. هر چند چیز مهمی نبود.یه کم بعد به هوش اومدم.
گفتم: چرا به پلیس چیزی نگفتید؟!
گفت:راستش ثریا چند بار بهم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم.با یکی از آشناها تو اداره آگاهی صحبت کردم
باید یه مدرکی داشته باشم تا حرفم رو باور کنند
گفتم: اخه به طرف شما حمله کرد.یعنی شما هیچ شکایتی نداری؟!
گفت: فعلا نه. اجازه بده تا به قدر کافی مدرک داشته باشم بعد اقدام می کنم. فعلا به بابات چیزی نگو. نمی خوام نگران بشه.می دونم خیلی حساسه
این قضیه رو به خودم بسپر. ببینم ثریا تو رو با خودش کجا برد؟ اذیتت که نکرد؟
گفتم: نه.منو برد تو یه خونه.بعد باهاش جر و بحث کردم و خونه دوستم رفتم.دیگه نمی خوام ببینمش.می خواست به من داروی سقط بده
گفت: ولی تا جایی که می دونم خواسته پدرت بوده.اون نگرانته.نمی دونه بچه از کیه و می خواد از بین بره
خجالت می کشیدم با پیام در این مورد صحبت کنم.به بهونه ای قطع کرد.برام عجیب بود که پیام چقدر راحت با قضیه کنار اومده و شکایت از ثریا رو جدی نگرفته. روز بعد تو حیاط رفتم و باغچه ها رو اب دادم.حس کردم حالم بهتره.چند بار خواستم اداره پلیس یرم و از ثریا شکایت کنم ولی پژمان چی؟! اگه حرفی می زدم پژمان هم لو می رفت.درسته از دستش عصبانی بودم ولی نمی خواستم گوشه زندان بیفته و به تجاوز محکوم بشه.وقتی بابا از خونه بیرون زد،لباس پوشیدم و خودم رو مطب دکتر رساندم.
یه کم بعد دکتر تو مانیتور موجود کوچیکی رو نشونم داد که حرکت می کرد. بهش گفتم که قصد سقط داشتم وقرص خوردم.گفتم که خونریزی داشتم.دکتر با تعجب گفت: ولی جنین قلبش هنوز می زنه.امیدوارم وضعیت سالمی داشته باشه
گفتم: از کجا بفهمم؟
گفت ک برات تست غربالگری مینویسم.چرا میخاستی سقط کنی؟ گفتم ناخواسته بود.
 
دکتر ابرو بالا داد و گفت:سقط جنین باید تحت نظر دکتر باشه.هر مشکلی هم داشتی نباید سرخود این کار رو می کردی.چون برای خودتم خطرناکه.در ضمن چطوری قرص گیر اوردی؟
با صدایی که به سختی شنیده می شد،گفتم: یکی از آشناها برام با قیمت بالا آورد
دکتر با تاسف سرتکون داد و گفت: امیدوارم متاهل باشی.چون مریض مثل تو داشتم.به هر حال یه سری قرص ویتامین و آهن برات می نویسم.چند هفته دیگه که اومدی می فرستمت برای تست غربالگری.اینطوری خیالمون راحت می شه که اون دارو به جنین لطمه نزده
سرتکون دادم.برام یه سری آزمایش نوشت و از مطب بیرون اومدم.سرم گیج می رفت و خیلی سرحال نبودم.یه گوشه لبه جدول آب نشستم و به رفت و آمد ادم ها نگاه گردم.وقتی عاشق پژمان بودم چه زندگی آرمانی برای خودم ساخته بودم.اصلا فکرش رو نمی کردم اینطوری بشه.دستم روی شکمم گذاشتم.برای یه لحظه پشیمون شدم.اون بچه رو می خواستم چه کار؟! وقتی از باباش متنفر شده بودم،وقتی قرار نبود دیگه باباش رو ببینم،پس این بچه جز عذاب هیچی برام نداشت.
باناراحتی بلند شدم و به سمت خونه رفتم.چند تا تماس بی پاسخ از پژمان داشتم ولی هیچ کدوم رو جواب ندادم.الهه بهم زنگ زد و حالم رو پرسید.با گریه گفتم: خیلی حالم بده. تو دو راهی گیر کردم.امروز دکتر بودم.بچه سقط نشده.حالا چه کار کنم؟
گفت: خب کاری نداره.پول می دیم از یه جا قرص گیر می یاریم.می ندازیش خلاص می شی. اصلا به خود پژمان بگو برات قرص بیاره
باگریه گفتم:اینهمه وقت منتظر دیدنش بودم.اصلا فکر نمی کردم تو این موقعیت ببینمش و پیداش کنم.نمی خوام ببینمش. نه اینکه نخوام ولی نمی تونم ببخشمش.تو بهم بگو چه کار کنم؟
الهه: خب تو حق داری ولی من جای تو بودم از شر اون بچه راحت می شدم.نمی ذاشتم کسی بفهمه کار کی بوده
گوشی رو قطع کردم.از پشت پنجره بابا رو دیدم که با ثریا وارد خونه شده.باعجله در اتاق رو قفل کردم و بی قرار یه گوشه واستادم.از داخل اتاق صدای بابا رو می شنیدم که با ثریا حرف می زد و حساب و کتاب می کرد.بعد بابا چند تا ضربه به در اتاق زد و گفت: افرا!! بیداری دخترم؟! ثریا می خواد بره نمی خوای باهاش خداحافظی کنی؟!
جوابی ندادم.یه کم بعد از پشت پنجره دیدم که ثریا در رو بست و رفت.
گوشیم رو که باز کردم چند تا پیام از پژمان داشتم.نوشته بود" می دونم که از دستم دلخوری ولی ما ادم های بی پول انقدر ضعیف و ناتوانیم که خیلی کارها به اراده خودمون انجام نمی شه.کاش هیچ وقت ندیده بودمت و عاشقت نمی شدم.منو ببخش که باعث ناراحتی و عذابت شدم.شاید یه روزی یه وقتی منو بخشیدی
باشنیدن صدای در اشکهام رو پاک کردم.بابا داخل شد
و گفت: چرا نیومدی باهاش خداحافظی کنی؟
 گفتم حالم خوب نبود.
گفت من مجبور بودم بخاطر قرصها با دکتر مشورت کردم واین راهو پیشنهاد داد. نمیتونستم بگم بچم از کیه.
گفت اگه بفهمم کیه زنده زنده آتیشش میزنم.
 
روزبعد اول وقت بابا تو اتاقم اومد و گفت: بلند شو باید با هم یه جایی بریم
گفتم: کجا؟!
خیلی سرد گفت: تو ماشین منتظرتم
لباس پوشیدم و سوار شدم.تو راه هیچی از بابا نپرسیدم تا اینکه جلو یه مجتمع نگه داشت و گفت: پیاده شو.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم.نگاهی به تابلو چند تا پزشک کردم و گفتم: می خوای دکتر منو ببینه؟
بابا جوابی نداد.دنبالش داخل رفتم.از برخورد منشی پیدا بود بابا قبلا باهاشون حرف زده.روی تخت دراز کشیدم و دکتر پرده رو کشید و معاینه ام کرد.رو به بابا گفت: سن جنین از دو ماه کمتره.وضعیت ضربان قلبش هم طبیعیه
همین طور که لباسم رو مرتب می کردم صدای پچ پچ بابا رو می شنیدم که می گفت: دختر من سنی نداره. اگه شما کمک کنی ،منم از خجالت شما در می یام.
دکتر: چیزی که شما می خواید قانونی نیست.اگه جنین قلبش تشکیل نشده بود،اگه تست غربالگری مشکل داشت و ریسک داشت حتما دستور سقط می دادم ولی الان نمی تونم
کنار بابا اومدم. با قیافه گرفته ای گفت: من که براتون توضیح دادم.دختر من تو کما باردار شده.معلوم نیست کار کدوم خیر ندیده ای بوده.چه شرایطی از این بدتر می شه؟
دکتر : به هر حال من نمی تونم کاری کنم برای خودم مسئولیت داره.مگه بگردید قرص هایی که لازمه تو بازار سیاه پیدا کنید و مصرف کنه. یه کم گرونه ولی حداقل برای من دردسر نمی شه
بابا چیزی نگفت و بیرون رفتیم.تو ماشین کلافه دنده ها رو پس و پیش می کرد و عصبی می روند.بعد با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: چرا اون قرص هایی که ثریا داد استفاده نکردی؟! زودتر راحت می شدیم
سرم رو پایین انداختم.چقدر از بابا خجالت می کشیدم.بابا دوباره گفت: باید زودتر این ننگ رو پاک کنیم.اگه به ثریا گوش داده بودی، تموم شده بود.حالا دوباره از کجا اون قرص رو پیدا کنم؟
گفتم: اون دفعه مگه شما برای ثریا پیدا نکردی؟
گفت: نه من که بلد نیستم. خودش گیر اورده. من باهاش حرف زدم.خودش گفت راهش رو بلده
حالا از وقتی گفتم نیاید دیگه جواب تلفنم رو نمی ده
گفتم: ازش ترسیدم
بابا بهم توپید: ترسیدی؟! وضعیت الان خودت ترسناک تره. اگه شکمت بالا بیاد جواب مردم رو چی بدم؟! نمی دونم چرا این بالاها سرم می یاد ؟!
گفتم: شاید ثریا بدونه کار کی بوده
گفت: خیلی باهاش حرف زدم.گریه کرد.قسم خورد که چیزی نمی دونه.من هر چی فکر می کنم عقلم به جایی نمی رسه.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

دومین حرف کلمه tanzy چیست?