افرا قسمت3 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت3

یه هفته ای گذشته بود.یه روز بابا زنگ زد و گفت: عصر مهمون داریم.به سوپر محله زنگ زدم میوه می فرسته دم خونه.

گفتم: کی هست؟
گفت:می فهمی حالا
گفتم:حتما عمه از شیراز اومده؟
گفت: من کار دارم عصر زودتر می یام
عصر که شد، یه کمی خونه رو مرتب کردم و ظرف میوه و شیرینی روی میز گذاشتم.دلشوره داشتم.انگار همیشه باید نگران یه اتفاق پیش بینی نشده بودم.یه دفعه بابا زنگ رو زد.می دونستم حتما کسی همراهش بوده چون خودش کلید داشت.بیقرار چشمم رو به در دوخته بودم تا اینکه بابا وارد شد و پشت سرش هم یکی داخل شد.با دیدن پژمان پشت سر بابا قیام کردم و بهش زل زدم.سلام کرد.انگار لبهام به هم قفل شده بود.بابا بهش تعارف کرد داخل بیاد.پژمان بلاتکلیف سبد گل روی یکی از میز ها گذاشت و نشست.بابا بهم اشاره کرد که بشینم و گفت: فکرش رو می کردی دوباره ببینیش؟!
می دونم اینقدر ذوق زده شدی که نمی تونی حرفی بزنی
من فقط گوش می دادم و گاهی نگاهی به پژمان می کردم که چطور تو سکوت رنگ می باخت.تو چشم هاش غم ناآشنایی موج می زد.بابا هم خوشحال نبود تظاهر می کرد که خوشحاله.
با صدای بابا به خودم اومدم که می گفت: فکر کنم دیگه وقتش رسیده که دست شما دوتا رو تو دست هم بذارم.نظرت چیه؟
بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم.بعد به طرف بابا چرخیدم و بریده بریده گفتم:چرا یه دفعه نظرت عوض شد؟!
گفت: خب چون می دونم هر دوی شما نمی تونید همدیگه رو فراموش کنید.چون پژمان..
عصبی گفتم: نه بابا .نه.
پژمان بهم خیره شد و مصمم گفتم: چون باردارم؟
چون تو حالت کما بهم تجاوز شده؟! برای این رفتی سراغش تا بیاد ؟!
بابا اخم هاش تو هم رفت: این حرف ها چیه زشته؟! مگه تو نمی خواستیش؟! حالا چه مرگته که اینطوری تو هم رفتی؟!
گفتم: نه نمی خوام
بابا: آبروی من رفته. به دخترم تو کما تجاوز شده.ولی من با پژمان حرف زدم.این بچه بی سر و صدا سقط می شه و شما دوتا عقد هم می شید
گیج شده بودم.نمی دونستم چه کار کنم‌. گفتم: آخه بابا ..
پژمان نگام کرد و گفتم: بابا یه چیزهایی هست شما نمی دونی
بابا حرف رو عوض کرد و گفت: دیگه چیزی نمونده بدونم.دیگه هم نمی خوام بیشتر از این چیزی بدونم.به قدر کافی تو این مدت بلا برام نازل شده.با یه دکتر حرف زدم هفته دیگه می ریم پیشش بعد کار رو تموم می کنه.یه کم بگذره یادت می ره چی شده.
باصدای بلند گفتم: بابا!! یعنی شما نمی خوای بدونی کار کی بوده؟!
بابا: از کجا بفهمم.اون زنه پرستاره که حرفی نزد.برم یقه کی رو بگیرم؟
بابا سرش رو پایین انداخت.انگار چند سال پیرتر شده بود
نگاهی به پژمان کردم و تو اتاقم رفتم.یه کم بعد از پشت پنجره دیدم که پژمان رفت

 یه کم بعد از پشت پنجره دیدم که پژمان رفت.حسابی گیج شده بودم.باورم نمی شد بابا اینقدر راحت پژمان رو پذیرفته باشه!! کاش جرات داشتم بهش می گفتم کار خودش بوده. از یه طرف دیگه دوستش نداشتم و نمی تونستم باهاش ازدواج کنم.
یواشکی به ثریا زنگ زدم و گفتم: بابام پژمان رو آورده خواستگاریم.موافقت‌ کرده.
گفت: خب مبارکه
گفتم: تو یه چیزی می دونی.اینجا چه خبره؟! تو پیشم بودی ،تو حتما می دونی کی این بلا رو سرم اورده
گفت: خود پژمان اعتراف کرد.حالا هم که بابات راضی شده.شاید بابات هم فهمیده کار خودشه، غرورش اجازه نمی ده به روی خودش بیاره. می خواد بی سر و صدا عقد کنید.
گفتم: دروغگو.
دوباره بلندتر فریاد کشیدم‌: دروغگو
بابا در اتاقم رو زد.در رو باز کردم و با گریه گفتم: چرا راستش رو بهم نمی گید؟ چرا حالا که کار به اینجا کشید راضی شدی؟! چرا؟!
بابا یه گوشه نشست و سرش رو تو دست هاش گرفت
باگریه نالیدم: بابا همه چی برام گنگ و نامشخص شده.نمی فهمم کی خوبه،کی بد. دلم می خواد بمیرم.از این دنیا و ادم هاش بدم اومده
همون جا نشستم و زار زدم.بابا هم آروم آروم اشک می ریخت.
روز بعد خودم رو تو اتاق حبس کردم تا بابا سرکارش رفت.بعد از خونه بیرون زدم و دم خونه پژمان رفتم.ماشینش جلوی در بود‌.دو دل بودم. بلاخره زنگ رو زدم. مامانش در رو باز کرد و پریشان نگام کرد.گفتم: می خوام با پژمان حرف بزنم
گفت:پژمان؟!
گفتم: بهتره دیگه بهم دروغ نگید.من همه چی رو می دونم. الانم تا باهاش حرف نزنم از اینجا نمی رم
گفت: تو چی از جون پسرم می خوای؟! از وقتی باتو آشنا شد،زندگیش بهم ریخت.دست از سرش بردار
پژمان جلوی در اومد و گفت: افرا بیا داخل
گفتم: نه تو پارک منتظرم
یه کم بعد تو پارک سرکوچشون بودیم.گفت: یعنی من اینقدر بدم که تو خونم نیومدی؟!
گفتم: راستش رو بگو.چرا اون روز که ثریا منو دزدید اون حرف ها رو زدی؟واقعا تو این بلا رو سرم اوردی؟!
گفت: افرا حالا که بابات موافقت کرده،چرا رضایت نمی دی؟!
گفتم: تا نفهمم ماجرا چی بوده محاله. تو رو به حس واقعی خودت به من قسمت می دم راستش رو بگو.
گفت: کاش اینقدر از بابات نمی ترسیدم
گفتم: تو این کار رو نکردی. درسته؟
گفت: بابات مجبورم کرد اون حرف ها رو بگم.اول تهدیدم کرد که دیگه طرف تو پیدام نشه ولی بعد خودش سراغم اومد.گفت اگه تو رو دوست دارم اینا رو بگم .گفت اینطوری رضایت می ده که عقد کنیم
نیشخند زدم.یه نیشخند تلخ
پژمان: افرا من اینقدر می خوامت که اصلا برام چیزی مهم نبود.من به پاکی تو ایمان دارم.نمی دونی این چند وقتی که منو مقصر می دونستی چه عذابی کشیدم.اون شب که
بابات خبرم کرد خونتون برام سخت بود تو چشات نگا کنم.گفتم بابام حتما میدونه کار کیه و میدونم که از ثریا خواسته بود بچه رو سقط کنه.بعد هم منو مجبور کرد اون حرفها رو بگم
خودم رو تو اتاق حبس کردم‌.هر چی بابا صدام زد از اتاق بیرون نرفتم.شب خواب عجیبی دیدم.دوباره خودم روی قایق کنار پژمان دیدم.تو خواب باردار بودم. همون جا درد شروع شد.ولی پژمان فقط نگام کرد و هیچ کمکی بهم نکرد.بچه به دنیا اومد.قایق تکون تکون می خورد و از پژمان کمک می خواستم بعد بلند شد و یه دفعه خودش رو تو آب پرت کرد.من با اون بچه رو قایق تنها موندم.هوا طوفانی شده بود.با تکان بعدی آب دریا بهم پاشیده شد و از خواب پریدم.صورتم خیس عرق بود.
نزدیک ظهر از خونه بیرون زدم.آدرس خونه ثریا رو بلد بودم.از اطراف کوچه سرک کشیدم،تا اینکه از در بیرون اومد و کنار خیابان منتظر شد.بعد یه ماشین رسید و سوارش کرد.پیام بود.خیلی جا خوردم.ثریا با پیام چه کاری داشت؟!
یه ماشین دربست گرفتم و دنبالش رفتم.هر دو باهم وارد بانک شدند.بیرون بانک منتظر شدم .دیگه مطمعن شدم که یه چیزی بینشون هست.یه کم بعد دوباره سوار ماشین پبام رفت.خواستم به بابا زنگ بزنم ولی منصرف شدم.خودم رو به کلانتری رساندم.بعد کلی معطلی وارد اتاقی شدم.اقایی که پشت میز بود، نگام کرد و گفتم: از یکی شکایت دارم.چند تا برگه رو پر کردم و بعد که برگشتم نزدیک خونه پژمان سر راهم سبز شد و گفت: هر چی به گوشیت زنگ زدم خاموش بود.
بریده بریده گفتم: یه جایی بودم خاموش کردم
گفت: کجا؟
خیره نگاش کردم و زیر لب گفت: ببخشید
به طرف در رفتم و از پشت سر شنیدم که گفت: فقط یه کلام بهم بگو هنوز دوست داری؟
گفتم: نمی دونم
باتعجب گفت: نمی دونی؟!
گفتم: نه. نمی دونم ادمی رو که اینقدر از بابام می ترسه که اول خودش رو از من مخفی می کنه و بعد همچین دروغی می گه، دوست دارم یا نه
باناراحتی گفت: حق داری ولی من همه این کارها رو به خاطر تو کردم.تمام این مدت دل تو دلم نبود که ببینمت.فکر کردی برای من کار راحتی بود اون دروغ رو بگم؟چطور ممکنه اینقدر پست باشم که بدون اینکه بخوای به تو دست درازی کنم؟! اونم تو حالت بیهوشی، غیرممکنه
کلید رو تو قفل در چرخاندم و گفتم: همه این مدت از ترس بابام خودت رو مخفی کردی؟اینطوری می خواستی پای من بمونی؟
گفت: خب چه کار می تونستم بکنم؟ بابات تهدیدم کرد.هم خودم،هم مادرم رو تهدید کرد. ببین افرا اگه به کسی تو اون مورد شک داری بگو.خودم گردنش رو می شکنم
وقتی حرف می زد،رگ های برامده گردنش رو از زیر پوستش می دیدم.داخل رفتم و در رو بست.همون جا پشت در واستادم.یه کم بعد صدای گاز ماشین اومد
تا شب کلافه بودم تا اینکه بابا زنگ زد و گفت: تو از ثریا شکایت کردی؟ ثریا رو بازداشت کردند. برادرش الان بهم زنگ زد
گفتم: بله
گفت: خب چرا به من
...
چیزی نگفتی گفتم چون صلاح دیدم اول با پلیس حرف بزنم.
 
گوشی رو قطع کرد و زودتر از روزهای قبل، خودش رو به خونه رساند.خیلی دستپاچه به نظر می رسید.باناراحتی گفت: ثریا سوار ماشین پیام شد؟! تو مطمعنی اون پیام بود!
گفتم: مطمعنم یه چیزی بینشون هست. ثریا تنها کسی بوده که تو اون مدت تمام وقت پیشم بوده.حتما یه چیزهایی می دونه
باناراحتی گفت: اخه چرا ازش شکایت کردی؟! فکر آبروی منو نکردی؟! نمی خوام اسممون رو زبون مردم بیفته.من اجازه ندادم هیچکی از ماجرا بویی ببره.اگه دادگاهی بشه من می تونم سر بلند کنم؟!
گفتم: آخه باید می فهمیدم کار ....
گفت: بس کن دیگه.دختره خیره سر. چرا بدون اجازه من این کار رو کردی؟! بهت گفتم برات وقت گرفتم.بی سر و صدا می ریم این لکه ننگ رو پاک می کنیم.بعد هم زن همون پسره شو که به خاطرش منو بدبخت کردی. برای چی رفتی پلیس رو خبر کردی؟!
گفتم: بابا شما چون پیام فامیلت می شه از آبرو ریزی از روبرو شدن با واقعیت می ترسی ولی من نمی تونم بگذرم. کار هر کی باشه باید مجازات بشه.
بابا شروع به داد و بیداد کرد.تو اتاقم رفتم دیگه بیرون نیومدم
سه روز بعد دوباره به کلانتری رفتم و باخبر شدم ثریا رو به زندان منتقل کردند و پرونده اش برای بررسی به دادگاه رفته. هنوز منتظر بودم که اعتراف کنه.تا جایی که خبر داشتم به خاطر شهادتی که داده بودم پیام ممنون خروج شده بود و باید تو دادگاه حاضر می شد.
روزی که جلسه دادگاه بود تمام شب رو بیدار بودم.بدجوری دلهره داشتم.بابا به زور من مجبور شد تو اون جلسه شرکت کنه.ثریا تو جلسه فقط چند تا جمله همیشگی رو تکرار کرد." نمی دونم. من فقط روزها پیشش بودم.من پیام قادری رو از قبل نمی شناختم"
پیام هم تموم مدت سکوت کرده بود و بدجوری نگام می کرد.
اخر جلسه قاضی که عجله زیادی برای رفتن داشت رو به من گفت: باید یه آزمایش DNA تو مرکز ژنتیکی که دادگاه معرفی می کنه انجام بدید و خون جنین با تست خون این آقا که بهشون مظنون هستید،مطابقت داده بشه.
بابا کلافه موهاش رو چنگ زد و سرش رو پایین انداخت.نگاهی به پیام کردم که دکمه کتش رو تو دستش فشار می داد.قبول کردم.لحظه آخر ثریا دنبالم اومد و گفت: به خدا من از هیچی خبر ندارم.هیچکی رو ندارم بیاد برام وثیقه‌ بذاره تا موقت آزاد بشم.خرج بابای پیرم رو من می دم.به من رحم کن
بی توجه به اون از راهرو مجتمع بیرون زدم.موقع برگشت بابا تو ماشین گفت: زن بيچاره دلم براش سوخت. دیدی چطور التماس می کرد؟؟
بعد نگاهی بهم کرد و گفت: وقت دکترت رو یه هفته عقب انداختیم.این هفته حتما باید بریم.هر چی این بچه بزرگتر می شه،من بیشتر عذاب می کشم
گفتم مگه نشنیدی قاضی چی گفت؟ باید تست بدم.فعلا باید صبر کن
 
گفتم: مگه نشنیدی قاضی چی گفت؟ باید تست بدم.فعلا باید صبر کنیم تا تست بدم.
بابا: تو چرا نمی خوای از خیر این لعنتی بگذری؟!
گفتم: بابا ما به یه مدرکی چیزی احتیاج داریم.باید ازش تست DNA بگیرند.خودم به قدر کافی عذاب می کشم.خواهش می کنم بذار همه چی روشن بشه بعد خودم رو راحت می کنم.اصلا خودم و این بچه رو با هم می کشم.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زیر گریه زدم.
بابا: آخرش من از دست کارهای تو دق می کنم.من به زور از اون دکتر وقت گرفته بودم.چرا پرونده سازی کردی؟! چرا با آبروی من می خوای بازی کنی؟!
اون شب هم مثل شبهای دیگه خوابم نمی برد.نیمه شب با صدای بابا بیدار شدم
بابا رو کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده بود.تو خواب ناله می کرد.حرف های نامعلوم می زد.تکونش دادم" بابا! بابا جون حالت خوبه؟!"
یه دفعه دستم رو چسبید و منو به طرف خودش کشید و محکم بغلم کرد. از این حرکتش خیلی جا خوردم.تقلا کردم تا ازش جدا شم.یه مرتبه بابا بیدار شد و چشم گشاد کرد.گفتم: نترس بابا منم
بابا نشست و خودش رو جمع و جور کرد و گفت: من اینجا چه کار می کنم؟!
گفتم: هیچی اخبار گوش می دادی خوابت برد. ولی انگار خواب بدی می دیدی.اومدم بیدارت کنم که...
گفت: من چه کار کردم؟!
گفتم: هیچی.
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفتم:برو سر جات بخواب
بابا یه جوری نگام کرد و تو اتاقش رفت.
تو اتاقم رفتم.عکس مامان رو از روی میز برداشتم و بهش زل زدم.بابا راست می گفت که زیادی شبیه مامانم بودم.چند بار پشت هم عکس رو بوسیدم و رو چشم هام گذاشتم.بعد نگاهی به در اتاقم کردم.بلند شدم و اهسته در رو قفل کردم و سر جام دراز کشیدم.دستم رو روی شکمم گذاشتم.هیچ حسی به اون جنین نداشتم.اون چیزی که در وجودم رشد می کرد یه شک و بدبینی بود.یه حس بد که روز روز به بزرگتر می شد و بیشتر اذیتم می کرد.نمی دونستم بین آدم های اطرافم کی قابل اعتماده و این بیشتر از هر چیزی اذیتم می کرد.روز بعد وقتی بابا از خونه خارج شد خودم رو به خواب زدم ولی بعد با عجله حاضر شدم و به همون مرکز ژنیتیک که دادگاه معرفی کرده بود رفتم.حس می کردم همه نگام می کنند.وقتی تو نوبت بودم متوجه شدم خیلی ها برای همون کار اونجا اومدند.تو چهره تک تک اونها دقیق شدم می خواستم بفهمم من بدبخت ترم یا اونها؟
بعد اسمم رو صدا زدند و داخل رفتم.
 
ازمرکز ژنتیک که بیرون اومدم،پژمان سر راهم سبز شد.گفتم: اینجا چه کار می کنی؟! تعقیبم کردی؟!
خیره نگاهم کرد" تو اینجا چه کار می کنی؟! به کی مشکوک بودی که اومدی تست بدی؟!
گفتم: خب راستش...
پژمان: اگه چیزی می دونستی چرا از اول به خودم نگفتی؟!
گفتم: بریم یه جای دیگه حرف بزنیم
یه کم بعد هر دو تو یه پارک کوچک نشسته بودیم.
پژمان: از اول هم به این پرستاره خوش بین نبودم.خصوصا وقتی بهم زنگ زد و خواست بابات رو ببینم و اون دروغ ها رو سر هم کنم.می دونی برام عجیبه چطور بابات به همین راحتی با ازدواج ما موافقت کرد و بعد اینهمه وقت دنبالم اومد و برام اون شرط رو گذاشت
گفتم: من هیچ وقت باور نکردم تو همچین کاری کرده باشی
گفت: چرا به خودم نگفتی به پیام شک داری؟! چرا زودتر نگفتی از ثریا شکایت کردی؟!
گفتم: هنوز چیزی مشخص نیست فقط همراه ثریا دیدمش همین.باید جواب تست جنین با آزمایش خون پیام مطابقت داده بشه.
بلند شد و انگشتهاش رو مضطرب بهم فشرد" اگه کار خودش باشه،زنده نمی ذارمش.می کشمش "
سرم رو پایین انداختم و همینطور که انگشتهام رو پس و پیش هم گره می زدم،گفتم: تو هنوز هم مثل قبل این اتفاق ها دوستم داری یا الان دیگه..
نفسش رو کشدار بیرون داد و گفت:من تا اون عوضی رو پیدا نکنم و نکشم آروم نمی گیرم.
اینا رو گفت و رفت. تنهایی روی اون نیمکت نشستم و فکر کردم تا خسته شدم.
شب که بابا اومد شام نخورده،تو اتاقش رفت.منم بدون اینکه چیزی بخورم میز رو جمع کردم.خونمون مثل همیشه سوت و کور بود.همینطور که جلوی تلویزیون نشسته بودم صدای ناله های بابا رو شنیدم،تو اتاقش رفتم.با صدای بلند ناله می کرد و کمک می خواست.بیدارش کردم.
یه دفعه از خواب پرید.
گفتم: نترس بابا خواب می دیدی
گفت: برام آب می یاری
با یه لیوان آب تو اتاق برگشتم.بابا ملافه روی تختش رو جمع کرده و دنبال لباس می گشت.بهش زل زدم.با قیافه ای در مانده نگام کرد.
نگاهی به ملافه مچاله شده خیس و شلوارش کردم.
گفتم: برو دوش بگیر بابا.اینا هم بذار حموم فردا می شورم
وقتی می خواستم از اتاق بیرون برم صدام زد و گفت: افرا
نگاش کردم و گفت:تو از دستم ناراحتی؟!
گفتم: چطور؟!
گفت: حس می کنم پدر خوبی برات نبودم. اگه مراقبت بودم اگه همون اول رضایت می دادم با اون پسره ازدواج کنی،اینطوری نمی شد
سرش رو پایین انداخت و برای اولین بار جلو من اشک ریخت"من اون روزها پژمان رو در حد تو نمی دیدم الان با این بلایی که سرت اومده می ترسم پژمان تو رو در حد خودش نبینه و دیگه سراغت نیاد.چرا باید اجازه می دادم همچین اتفاقی برای تنها دخترم بیفته؟ مطمعنم مادرت هم از من ناراحته"
 
جلو رفتم و شانه هاش رو مالیدم و گفتم: بابا من دوستت دارم.چه با پژمان ازدواج کنم چه نه
گفت:پس هیچ وقت نذار آبروی بابات بره.کاری کن هیچ وقت سرافکنده نباشم.
اون روز معنی حرفش رو نفهمیدم.اتاق بوی تعفن آوری می داد. پنجره رو باز کردم. ملافه ها رو جمع کردم.بابا تو حمام رفت. تا صبح خوابم نبرد و آرام اشک ریختم.

یه هفته ای گذشته بود.اون روز از مرکز ژنتیک زنگ زدند و گفتند که جواب تست آماده شده و به دادگاه فرستاده شده
راهی مجتمع قضایی شدم.بعد کلی بالا و پایین کردن طبقات اتاق رو پیدا کردم.قاضی جلسه قبلی رو تموم کرده بود.از زیر عینکش نگاهی بهم کرد و گفت:جواب تست جنین شما شما با تست پیام مطابقت داده شده.اتهام شما بی مورد بوده.
یه کم طول کشید تا به خودم بیام و زیر لب گفتم:خب حالا باید چه کار کنم؟؟ اخه خودم دیدم که سوار ماشینش شد
گفت: به هر حال برای ما نتیجه تست مهمه. و گرنه نمی تونیم فقط به این دلیل که با هم وارد بانک شدند خانم ثریا رو تو زندان نگه داریم.
گفت: به شخص دیگه ای مظنون هستید؟!
گفتم: نه
گفت: شما می تونید از شکایتتون صرف نظر کنید تا خانم ثریا آزاد بشن.در غیر این صورت جلسه دیگه ای تشکیل می شه
چیزی نگفتم و بیرون اومدم.بی هدف تو خیابانها می چرخیدم و به اون چیز آزار دهنده فکر می کردم.جز پیام از کی می تونستم تست بخوام؟!
بابا زنگ زد و گفت: دیدی بهت گفتم کار پیام نیست.حالا از این به بعد چه جوری تو چشم هاش نگاه کنم؟!
جوابی ندادم و دوباره گفت: رضایت دادی ثریا آزاد بشه؟!
گفتم: نه هنوز
گفت:ببین چه جوری با آبروی من بازی می کنی؟
گوشی رو قطع کردم.سر گیجه داشتم.یه گوشه نشستم.نمی دونستم باید چه کار کنم.کاش دنیا همون جا تموم می شد.
وقتی رسیدم بابا خونه بود.گفتم: چه زود اومدید؟!
گفت:زیاد حالم خوب نبود.می خوام دراز بکشم
بعد تو اتاقش رفت و همینطور که از لای در نیمه باز نگاش می کردم رو تخت دراز کشید.
گفت: افرا!!
گفتم: بله بابا؟
گفت: پنجره رو باز کن.خیلی هوا دم کرده است.
پنجره رو باز کردم.بابا چند تا سرفه ریز کرد و دستش روی سرش گذاشت.
گفتم: می خوای بریم دکتر؟!
گفت: نه چیزی نیست. یه کم بخوابم خوب می شم
کنارش رفتم و سرش رو بوسیدم و از اتاق بیرون رفتم.بعد کلی کلنجار بلند شدم و سراغ مدارک پزشکی بابا رفتم.همه چی رو زیر رو کردم.بعد به دکترش زنگ زدم و گفت: من به خودش هم گفتم: فشارخون بالا،چربی خون بالا باید بیشتر مراقب خودش باشه
گفتم: به من چیزی نگفته
گفتم: دو روز پیش اومد و چکاپ کامل داد.امروز باهاش حرف زدم و بهم قول داد حتما یه دکتر خوب بره و برنامه غذاییش رو عوض کنه
گفتم: پیش شما چکاپ داد؟!
 
  روزبعد بابا اینقدر بی حال بود که اجازه ندادم سرکار بره. دلم بد جوری براش می سوخت.به خودم قول دادم تو اولین فرصت پیش اون دکتر برم.شاید با سقط شدن اون بچه بابا کمتر زجر می کشید.اون روز برای پیگیری پرونده زنگ زدم و مامور بهم گفت ثریا آزاد شده
گفتم: اخه چطور؟!
گفت: با قید وثیقه آزاد شده
خیلی ناراحت شدم و گفتم،: کسی رو نداشت براش سند بذاره!! ممکنه بدونم کی این کار رو کرد؟!
گفت: فامیل خودتون. آقای پیام قادری
باتعجب گفتم: پیام؟!
گفت:بله.
بعد قطع کرد. تو اتاق رفتم و رو به بابا گفتم: من سر در نمی یارم چرا پیام باید برای ثریا سند بذاره؟!
بابا چند تا سرفه ریز کرد و گفت: شاید دلش سوخته
گفتم: ثریا به پیام حمله کرد. بهش آمپول بیهوشی زد.من باید اینو تو جلسه می گفتم ولی هر بار یادم رفت.حتی از پیام خواستم ازش شکایت کنه که این کار رو نکرد
بابا: من از کجا بدونم.خب شاید دیده ثریا یه زن بدبخت بیچاره است دلش سوخته.نمی دونم شاید هم یه رابطه ای بینشون بوده که ما بی‌خبریم.مگه نمی گی تو بانک با هم بودند.
گفتم: واقعا دارم گیج می شم بابا.
بابا خودش رو به خواب زد.
تو حیاط رفتم و خودم رو با آب دادن باغچه ها سرگرم کردم ولی فکرم آروم نمی گرفت. بدون اینکه به بابا چیزی بگم یواشکی از خونه بیرون زدم.سراغ پیام رفتم و گفت: چه عجب؟!
گفتم: فقط می خوام بگی چرا اون زن رو آزاد کردی؟! چرا ازش شکایتی نکردی؟!
گفت: خب دلم براش سوخت کسی رو نداشت سند بذاره موقت آزاد بشه
گفتم: ولی اون ادم بهت حمله کرد. ما رو فریب داد.
گفت: فراموشش کن
بعد گفت: من دارم می رم بیرون ناهار بخورم. با من می یای؟!
گفتم نه و به طرف در چرخیدم
صداش تو گوشم زنگ زد" کاش یه بار هم برا من وقت می ذاشتی. فقط یه بار"
یه کم بعد روبروی پیام تو یه رستوران شیک و دنج نشسته بودم و غذاهایی که گارسون رو میز می چید چشم دوختم. صدای خودم رو شنیدم که می گفت: خیلی نگران بابا هستم.اصلا حالش خوب نیست
گفت: صبر داشته باش همه چی درست می شه. فقط باید زودتر معلوم شه این کثافت کاری ،کار کی بوده
از خجالت سرم رو پایین انداختم و با غذام بازی کردم
گفت: اون بچه نباید فعلا سقط بشه. باید بفهمیم
گفتم: اخه چرا باید ثریا رو آزاد کنی؟! اون به طرف تو حمله کرد.اون حتما یه چیزی می دونه
پیام به غذا اشاره کرد و گفت: فعلا در موردش حرفی نزنیم.نمی خوام روز به این قشنگی خراب بشه. باشه
سرتکون دادم و بی اشتها غذا خوردم.حتی توان لبخند زدن مصنوعی رو نداشتم
 
دو روزی گذشته بود.تو حیاط به باغچه می رسیدم.با کوچکترین صدایی از جا می پریدم.همش فکر می کردم یکی از یه گوشه ای نگام می کنه.بعد داخل رفتم و جلوی تلویزیون نشستم. دوباره صدایی شنیدم.شاید هم خیالاتی شده بودم.بلند شدم و تا سر خیابان رفتم.
یه ساعت بعد آقایی که قفل ساز بود وسایلش رو جمع کرد و بهش دستمزد دادم. بابا تازه رسیده بود و با تعجب نگام کرد. گفتم:قفل ها رو عوض کردم اینجوری بهتره"
بابا چیزی نگفت و سر تکون داد.
یه کم بعد صدای زنگ اومد.در حیاط رو که باز کردم، پیام و آقای جوانی جلوم ظاهر شدند.پیام با تعارف من داخل شد و گفت: آقای خرمشاهی،وکیل هستند.
باتعجب نگاهی به بابا کردم.
پیام: با چند نفر مشورت کردم گرفتن وکیل برای پیگیری پرونده لازم بود.
یه کم بعد رو صندلی های گوشه حیاط نشسته بودیم.

آقای خرمشاهی،وکیل من،رو به بابا گفت: چند ساله خانمتون فوت شده؟!
بابا: نمی دونم.شش هفت سالی هست
وکیل: خب چطور تو این مدت ازدواج نکردید؟!
بابا: خب نخواستم .به خاطر دخترم
پیام دست هاش رو صلیب وار به سینه زده بود و فقط گوش می داد.
وکیل: پرستار دخترتون رو چقدر می شناختید؟!
بابا: این سوال ها برای چیه؟! ما شاکی هستیم.به دختر من تعرض شده.برای چی باید جواب بدیم؟!
پیام مداخله کرد و گفت: خواهش می کنم ایرج حتما لازمه
وکیل: کسی ضامن ایشون شد؟
بابا: نه. ولی خیالم ازش راحت بود چند بار پول و طلا جلو دستش گذاشتم ولی دست نزد.خیلی ها اومدند و نموندند ولی این خانم با دلسوزی کار می کرد
وکیل: چقدر این خانم رو می شناسید؟ منظورم خانواده ایشونه
بابا نگاهی به پیام کرد و گفت: نمی دونم .من چیزی در مورد اونا نپرسیدم.فقط می دونم خرج پدرش رو می داد. چند باری هم اشاره کرد مادرش فوت کرد
وکیل:به غیر از آدرس محل سکونتش،آدرس یا شماره دیگه ای نداده؟
بابا: نه.
پیام نگاهی به وکیل کرد.هر دو خداحافظی کردند و به طرف در رفتند.تو سرم هزار تا سوال بود.با اشاره بابا پیام به طرفش اومد.بابا آهسته پچ پچ کرد" کی به تو اجازه داد وکیل پیدا کنی؟ من میخوام بی سر و صدا قضیه تموم بشه. چرا این گتد رو همش می زنی؟! اصلا خودت با این زن تو بانک چه کار می کردی؟!
پیام: منم نگرانتم.نگران افرا. با چند نفر مشورت کردم .وکیل خوبیه
بعد در موردش بیشتر حرف می زنیم.
پیام با عجله رفت.یاد خونه ای افتادم که ثریا منو برد. ولی اصلا یادم نیومد کجا بود.
 
چند روزی گذشته بود.بابا تو اتاق بود و کشوها رو باز و بسته می کرد.از لای در سرک کشیدم‌" دنبال چیزی می گردی؟!"
گفت: ساعتم
گفتم: کدوم یکی؟
گفت: همون ساعت رولکس.مطمعنم اینجا گذاشتمش ولی الان خیلی وقته می گردم و نیست
داخل شدم و پنجره ها رو باز کردم.اتاق دم کرده بود. رو به بابا گفتم: شما تازگی ها حواس پرت شدی.یادته چقدر دنبال اون انگشتر عقیق گشتی، آخرش دیدیم تو ماشین جا مونده
بابا: اخه چند ماهی هست ساعتم رو نمی بینم.تو ماشین هم گشتم نبود
گفتم: نگران نباش چند روز دیگه اتاقتون رو تمیز می کنم حتما پیدا می شه
بابا نگاهی بهم کرد و باناراحتی گفت: رنگت چقدر پریده؟!
سرم رو پایین انداختم و بابا گفت: می ترسم دیر بشه
زیر لب گفتم: نگران نباش بابا
اون دفعه دکتر گفت برای سقط هنوز وقت دارم.در ضمن دادگاه حتما نامه بهم می ده و هر دکتری بریم این کار رو می کنه
بابا کنار پنجره نشست.گفت: موهام رو کوتاه می کنی؟
گفتم: خیلی کار دارم.خرید هم باید برم
بایا: مادرت هر وقت موهام رو کوتاه می کرد زیر لب ترانه می خوند. تو چرا نمی خونی؟!
گفتم: می شه اول برم خرید و برگردم بعد؟!
بابا چشمش رو به پنجره دوخت.یه کم بعد دور گردنش پیشبند بسته بودم و تکه های مو با حرکت دستم روی پیشبند می ریخت.زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم.بابا چشم هاش رو بسته بود و گوش می داد.همون آهنگی بود که همیشه با پژمان گوش می کردیم و می خوندیم.با شنیدم صدای زنگ تلفن به طرفش خیز برداشتم.صدای پژمان بود که می گفت: می خوام ببینمت
گفتم: نمی شه کار دارم
گفت: چه کاری داری؟
گفتم: باشه برای بعد بهت خبر می دم
باناراحتی گفت: چطور برای اون پسره وقت داری؟! باهاش رستوران می ری!! سوار ماشینش می شی!!
گفتم: کدوم پسره؟
چشمم رو به پنجره دوخته بودم.یه پرنده بالای یکی از درتخها لونه ساخته بود و میخوند.
صدای بوق شنیدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.پرنده از رو شاخه ها پر کشید و رفت.
بابا" کی بود؟! پیام بود؟!"
گفتم: نه
بعد قیچی رو برداشتم و کنار گوش های بابا رو مرتب‌ کردم
بایا: این چند روزه ندیدیش؟!
گفتم: کی رو؟
گفت: خودت رو به اون راه نزن.می دونم بهت زنگ می زنه.فقط نمی خوام با احساساتت بازی بشه.ازش نپرسیدی نظرش عوض شده یا نه
گفتم: چرا پرسیدم ولی بیشتر به فکر انتقام گرفتنه.
بابا زیر لب تکرار کرد: انتقام
صدای تلفن بلند شد.فکر کردم دوبار پژمان زنگ زده.جواب که دادم صدای پیام پشت خط پیچید." الو افرا می تونی یه سر تا اداره آگاهی بیای؟"
گفتم: چی شده؟
گفت: عجله کن.فقط فعلا به بابات چیزی نگو
یه کم بعد در حیاط رو بستم و ازخونه بیرون زدم.دوباره دلشوره داشتم
 
دلشوره داشتم.تو راهرو چشمم به پیام و آقای خرمشاهی افتاد.
گفتم: چی شده؟
خرمشاهی گفت:نگران نباش. فقط چند تا سوال ساده است
نگاهی به پیام کردم و تو اتاق رفتم.یه آقایی که فکر کنم سروان بود پشت میز بود.رو به من گفت:خانم ثریا از منزل شما کلید داشتند؟ یا هر وقت می اومدند زنگ می زدند؟
گفتم: خب پدرم بهشون کلید داده بود.البته بعد از اینکه از بیهوشی در اومدم و دوباره توانایی راه رفتن داشتم،زنگ می زد.چطور؟
جناب سروان آبرو بالا داد،بعد مانیتور رو به سمت من چرخاند و گفت: این آقا رو می شناسید؟
گفتم: نه
خرمشاهی بلند شد و کنار میز واستاد و گفت: میثم برادر ثریا است.اینطور که مدارک نشون می ده چند بار به جرم دزدی ضبط ماشین و این چیزها بازداشت و دوباره آزاد شده.
به پیام زل زدم.
سروان: شما این آقا رو هیچ وقت ندیده بودید؟
گفتم: نه هیچ وقت
سروان چند تا برگه رو زیر رو کرد " خیلی خب. می تونی بری. احتمالا یه جلسه دیگه تشکیل می شه و خانم ثریا حتما حرف های زیادی برای گفتن داره"
رو به پیام گفتم: ولی تو براش سند گذاشتی
خرمشاهی به جای پیام جواب داد و گفت: بله.برای اینکه اگه آزاد نمی شد، اقا پیام نمی تونست دنبالش بره.در ضمن لازمه بدونی پیام برای اینکه از طرف خانم ثریا بهش حمله شده از ایشون شکایت کرده و حتما ثریا باید تو اون جلسه حرف های زیادی برای گفتن داشته باشه
چیزی نگفتم و از اون اتاق بیرون رفتم.پیام خودش رو به من رساند و گفت : صبر کن می رسونمت
گفتم: نه خودم می رم. راستی چیز تازه ای فهمیدی؟ اگه چیزی از ثریا می دونی به منم بگو
گفت: صبر داشته باش.فعلا به بابات چیزی نگو.در ضمن بهم بگو آخرین بار پیش کدوم دکتر و آزمایشگاه رفته
گفتم: چطور؟ بابا که حالش خوب شد
گفت: چیز مهمی نیست نگران سلامتیش رفتم.
گفتم: باشه از کارت اون دکتر برات عکس می فرستم
آقای خرمشاهی با پیام خداحافظي کرد.پیام رو به من گفت: صبر کن می رسونمت
جلوی در بودیم.پیام دزگیر ماشین رو زد.یه مرتبه چشمم به پژمان افتاد که یه گوشه واستاده بود و نگام می کرد.نگاهی به پیام کردم و به طرف پژمان رفتم.پشت فرمان نشست.صداش کردم ولی اعتنایی نکرد،گاز داد و رفت.پیام بهم اشاره کرد که سوار شم.باناراحتی سوار ماشین شدم.
 
تو مسیر که بودیم اصلا حرف نمی زدم.پیام صدای ضبط رو کم کرد و گفت: تو فکر اونی؟!
گفتم: کی؟!
گفت: خودت رو ناراحت نکن.اگه واقعا عاشقت باشه الان معلوم می شه.کسی که عاشق واقعی باشه تو هیچ شرایطی دست بردار نیست
گفتم: ولی تا الانم پای من مونده.حتی با وجود شرطی که بابا گذاشت،پا پس نکشید
پیام بی حوصله گفت: آخرش معلوم می شه
گفتم: تو ثریا رو زیر نظر گرفتی درسته؟ برای همین سند گذاشتی بیاد بیرون؟
گفت: اره.چون از زیر زبونش نمی شه جرف کشید.باید دنبالش رفت تا فهمید
گفتم: همین جا نگه دار.می خوام یه کم پیاده روی کنم
پیام: تا خونه می رسونمت.می خوام کارت پزشکی ایرج رو بهم بدی.بفهمم اخرین بار پیش کدوم دکتر رفته.کجا آزمایش داده
گفتم: اخه برای چی می خوای بدونی؟
گفت: خب پسر عمم می شه.منم نگران سلامتیش هستم.می خوام خودمم با دکترش صحبت کنم.فقط نباید بذاری چیزی بفهمه
وقتی وارد خونه شدم،بابا تو حیاط نشسته بود و با تلفن حرف می زد.با عجله تو اتاقش رفتم و کشو ها رو باز و بسته کردم.کارت دکتر بابا و برگه آخرین آزمایش و هر چی دم دستم بود،برداشتم و دوباره جلوی در رفتم.همه رو به پیام دادم و بهم قول داد هر چی شد بهم خبر بده.
وقتی برگشتم بابا سوال کرد چی شده منم خلاصه حرف هایی که بین اونا رو و بدل شده بود رو گفتم.بابا یه کم فکر کرد و گفت:چرا پیام زودتر از اینا بهم جیزی نگفته بود؟! تو چرا بهم نگفتی تو رو بیهوش کرده یا می خواسته پیام رو بیهوش کنه؟!
گفتم: ثریا بهم گفت شما ازش خواستید برا من قرص گیر بیاره و به حسابش پول ریختید.من همون موقع از پیام خواستم ازش شکایت کنه ولی گفت مدرک کافی نداره
بابا یه کم فکر کرده و گفت: اگه اون نامرد رو پیدا کنند چه کارش می کنند؟
گفتم: نمی دونم حتما قصاص می شه.من که خیلی دوست دارم اون نامرد عوضی رو ببینم.
بابا با نگرانی نگام کرد .گوشیش دوباره زنگ خورد.گفتم: چیزی شده؟!
گفت: دست چکم رو گم کردم.همه جا رو زیر و رو کردم .خونه،شرکت ولی نیست
گفتم: از کی گم شده؟
گفت: خودمم نمی دونم.ولی چند هفته پیش دستم بود
یه کم فکر کردم و گفتم: حز ثریا کسی تو این خونه رفت و امد نمی کرده.
بابا: خودمم به همین فکر می کنم.باید با پیام حرف بزنم
 
 تو اتاقم به پژمان زنگ زدم.جوابم رو نداد.دوباره و سه باره شماره رو گرفتم.خیلی سرد باهام حرف زد. گفتم: باور کن بین منو پیام هیچی نیست
گفت: چرا داری اینا رو بهم می گی؟!
گفتم،: من فقط تا اداره آگاهی رفتم چون از من خواسته بودند. پیام خودش پیشنهاد داد منو برسونه.
گفت: اون روز چی که رفتی سراغش؟ وقتی باهاش برای ناهار رستوران رفتی،اون موقع هم مجبور بودی؟!
گفتم: پژمان تو در مورد من چی فکر می کنی؟ باور کن هیچی بین ما نیست. من فقط می خوام حقیقت رو بفهمم
پژمان: حقیقت هم بهونه خوبی شده تا این پسره خودش رو بهت نزدیک کنه
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.روی بالا پشت بوم رفتم و قدم زدم.از اون بالا نگاهی به حیاط و باغچه ها کردم و خودم رو تصور کردم که از اون بالا پایین پرت می شم.کاش جراتش رو داشتم و خودم رو راحت می کردم.دستم روی شکمم گذاشتم.هر چی اون بچه بزرگتر می شد،بیشتر از خودم بدم می اومد.
" افرا"
با شنیدن صدای بابا سرم چرخید.گفت: چرا اونجا واستادی دخترم؟!
بدون اینکه جوابی بدم مثل مرده متحرکی از جلوش رد شدم.
روز بعد تا نزدیک ظهر خواب بودم.با شنیدن صدای تلفن بلند شدم.پیام بود و گفت: ممکنه بیای دفترم.می خوام ببینمت
گفتم: باشه برا یه وقت دیگه. زیاد سرحال نیستم
می ترسیدم پژمان دوباره تعقیبم کنه.
گفت: خواهش می کنم. کار مهمی دارم
یه ساعت بعد خودم رو دفتر پژمان رساندم.اقای خرمشاهی هم اونجا بود.منتظر بودم یکیشون حرفی بزنه که پژمان یه چیزی لای دستمال روی میز گذاشت.دستمال رو باز کردم .ساعت رولکس بابا بود.
گفتم: این دست تو چه کار می کنه؟!
پیام شونه بالا داد و گفت:بهتره اینو از ثریا بپرسیم.امروز که تعقیبش کردم تو یه مغازه رفت. حدس زدم می خواد چیزی بفروشه.جلوش رو گرفتم و یه دعوای الکی راه انداختم و این از کیفش بیرون افتاد.بعد هم گذاشت و رفت.
گفتم: یعنی ثریا از خونه دزدی کرده؟!
 
پیام از جاش بلند شد و چند تا فنجون قهوه ریخت.خرمشاهی چند تا قدم کوتاه تو اتاق برداشت و گفت: باید به خاطر دزدی یه شکایت جدید از خانم ثریا تنظیم کنیم.این ساعت هم ‌‌‌‌‌مدرک خوبیه
گفتم: اخه تا حالا سابقه نداشته ثریا به چیزی از وسایل بابا دست بزنه!!
پیام: پس ساعت بابات دستش چه کار می کنه؟! خودم جلوی پاساژ مچش رو گرفتم.اومده بود اونجا بفروشش.
جوابی ندادم.
خرمشاهی: پدرت حتما باید ازش شکایت کنه. این سرنخ می تونه دادگاه خیلی به ما کمک کنه تا ثریا حرف بزنه.
بعد پیام بلند شد و گفت: من با دکتر بابات حرف زدم.حالش اصلا خوب نیست.چربی خون بالا،هم فشار خون بالا.باید خیلی مراقب سلامتیش باشه
خرمشاهی یه فرم به طرفم هل داد و گفت: اینو باید امضا کنی تا من بتونم پیگیر کارها باشم. در ضمن لازمه تست جنین رو از اون مدرک ژنتیک بگیریم.
پیام: منم با آزمایشگاهی که ایرج آزمایش خون داده صحبت می کنم
ناخودآگاه نگاه تند و تیز رو به پیام دوختم ولی هیچی نپرسیدم.معذب روی صندلی جا به جا شدم و چشمم رو به فنجون قهوه دوختم.
با هزار تا سوال تو سرم به خونه برگشتم.فورا شماره بابا رو گرفتم و گفتم که ساعت گرون قیمت و مورد علاقه اش تو کیف ثریا جلوی پاساژ پیدا شده.گفتم که پیام ازش خواسته از ثریا شکایت کنه.
بابا: این زنه این روزهای آخر خیلی خطرناک شده بود. من اصلا نفهمیدم کی ساعتم رو برداشته!! اخه اون هیچ وقت تو اتاق من نمی رفت!!
یه کم مکث کرد و بعد گفت: دسته چکم. نکنه دست چک رو اون برداشته باشه.وای اگه دسته چک رو از من دزدیده باشند بیچاره می شم
گفتم: بابا پیام درست می گه. بهتره زودتر از ثریا به جرم دزدی شکایت کنی.اینطوری مجبوره تو جلسه دادگاه حرف بزنه.
بابا قبول کرد که همراه پیام بره و شکایت رو تنظیم کنه. دوباره شماره پژمان رو گرفتم ولی جوابی نداد. چقدر دلم براش تنگ شده بود. گلدان های جلو پنجره رو آب دادم.تو اتاق بابا رفتم و ملافه های تختش رو جمع کردم تا تو ماشین بریزم.چشمم به چیزی افتاد که زیر تخت بابا افتاده بود. فکر کردم اشتباه می کنم ولی درست می دیدم دسته چک بابا بود!! معلوم نیست چند وقت اونجا افتاده بود. یعنی بابا اینقدر حواس پرت شده بود!! نمی دونستم باید چه کار کنم.
 
ده روزی گذشته بود.روز دادگاه بود.با تکون های دست بابا بیدار شدم و گفتم: دیر شده؟!
گفت: نه.آنقدری وقت هست که دوتایی صبحونه بخوریم‌ .من میز رو چیدم. لبخندی زدم و بعد مدتها با اشتها صبحونه خوردم.بعد بابا انگار که تو گفتن حرفش مردد باشه، گفت: از دکتر شنیدم پیام پیگیر حالم بوده. تو چیزی بهش گفتی؟
گفتم: خب حرف مریضی شما بوده. منم نگرانتون بودم.پیام هم اصرار داشت با دکتر شما حرف بزنه
بابا: آزمایش منو برای چی می خواسته؟!
مکثی کردم و گفتم: نمی دونم.
بعد بلند شدم و با عجله میز رو جمع کردم.
وقتی رسیدیم پیام و آقای خرمشاهی منتظرمون بودند.ثریا همینطور که چشمش رو به زمین دوخته بود،رو صندلی قوز کرده بود. منو بابا کنار هم نشستیم.قاضی موضوع شکایت بابا رو مطرح کرد و رو به ثریا گفت:شما متهم هستید به دزدی از منزل ایشون؟
ثریا فقط نگاه کرد.خرمشاهی با اجازه قاضی بلند شد و ساعت رولکس بابا رو جلوی قاضی گذاشت و گفت: همینطور که تو پرونده گفته شده این خانم تو تاریخ هفتم همین ماه قصد فروش این ساعت رو داشتند.ایشون هم مدت زیادی بوده که ساعتشون رو گم کرده بودند.بعد جعبه ای رو روی میز گذاشت و گفت: اینم جعبه اصلی ساعت که دست آقای ایرج فدایی بود.
ثریا معذب روی صندلی جا به جا شد و گفت: من چیزی رو برنداشتم.اینو برادرم داد که براش بفروشم.گفت یه نفر به جای بدهکاریش اینو بهش داده.
قاضی چشم هاش رو ریز کرد و گفت:برادرتان این ساعت رو از کجا آورده بود؟!
ثریا: باور کنید من چیزی نمی دونم. بهم گفت به نفر جای بدهیش این ساعت رو بهش داده.وقتی به چند تا مغازه سر زدم فهمیدم خیلی گرون قیمته.خودمم تعجب کردم که مگه چقدر طلبکار بوده که همچین ساعتی بهش دادند؟!
قاضی رو به بابا گفت: تا به حال برادر ایشون رو دیدید یا به خونه شما رفت و آمد داشته؟
بابا: نه حتی یه بار هم ایشون رو از نزدیک ندیدم
خرمشاهی بلند شد و رو به ثریا گفت: تا جایی که خبر دارم شما از منزل ایشون کلید داشتید،درسته؟؟
ثریا : اقای قاضی به امام حسین قسم من اصلا...
خرمشاهی: خواهش می کنم جواب سوالم رو بدید. کلید داشتید؟؟
ثریا: بله
خرمشاهی: تو خانواده شما کسی آدرس اون خونه رو داشت ؟
ثریا: نه.هیچ کس جز خودم
قاضی یه کم فکر کرد و یه چیزهایی یادداشت کرد و خودکار رو تو جیبش گذاشت و رو به بابا گفت: شما می تونید یه شکایت از برادر این خانم تنظیم کنید که بازداشت بشه تا پرونده تو جلسه بعدی بررسی بشه
ثریا از جاش بلند شد و اشک تو چشم هاش جمع شد.با اشاره بابا و پیام از اونجا بیرون رفتم.سرم بدجوری درد می کرد.ثریا دنبالمون اومد و گفت: به خدا حقش نبود جواب خوبی های منو اینجوری بدید.با عجله از پله ها پایین رفتم.باز هم چشمم به پژمان افتاد. و با عجله از اونجا رد شدیم.
 
به پیشنهاد بابا برای اینکه حال و هوامون عوض بشه، چند روزی شمال رفتیم.وقتی رسیدیم اقا اسماعیل و زنش پیشواز ما اومدند.پنجره اتاق خواب رو باز کردم و هوای نم دار رو تو ریه هام کشیدم.همین که چشمم به دریا افتاد کلی خاطره برام زنده شد. بار اولی که به اون ویلا رفتم هیچ وقت فکرش رو نمی کردم اون اتفاق ها برام بیفته.بوی غذایی که زن آقا اسماعیل پخته بود همه جا رو برداشته بود.یه کم بعد سفره رنگینی پهن شد و چند جور غذای محلی تو سفره چیده شد. بعد مدتها با اشتها غذا خوررم. بابا هم خوشحال به نظر می رسید وقتی بهش نگاه میکردم با خودم فکر می کردم بابا آخرین بار کی با صدای بلند خندید؟
عصرها تو شهرک دوچرخه سواری می کردم و صبح ها کنار دریا قدم می زدم.به باغچه ها می رسیدم ولی باز هم درونم غمگین بود.انگار یه چیزی تو وجودم شکسته بود و اجازه نمی داد از ته دل خوشحال باشم.یه هفته ای گذشته بود که وقتی از دوچرخه سواری برگشتم دیدم بابا با تلفن حرف می زنه.از حرفهاش فهمیدم پیام پشت خطه و با اون حرف می زنه.بابا خیلی گرفته به نظر می رسید.
گفت:تو چه فکری کردی؟! نه تو گوش کن... کی؟!
بازداشت؟! .....نه غیر ممکنه.
بعد با صدای بلندتری گفت: غیر ممکنه!!
وقتی گوشی رو قطع کرد،کلافه موهاش رو چنگ زد.صورتش سرخ شده بود.یه گوشه نشست و سرش رو تو دستهاش گرفت.جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:چی شده؟!
بابا:تو به پیام چی گفتی؟!
فقط نگاش کردم
بعد همینطور که بی صدا اشک می ریخت و ناله کرد و گفت: من چه پدری هستم؟!
با دیدن اون وضعیت بابا اشک تو چشم هام جمع شد و به طرفش خیز برداشتم.گفتم: تو رو به خدا بهم بگو چی شده؟
بابا زیر لب نالید: افرا !!!
اقا اسماعیل تازه از راه رسیده بود و با تعجب نگاهمون می کرد.کنار بابا رفت و گفت: آقا حالتون خوبه؟
من به یه نقطه زل زده بودم.اسماعیل بابا رو صدا زد و من یه مرتبه به خودم اومدم.گردن بابا یه وری شده بود.از لای پلک هاش نگاهی بهم کرد و بعد یه تکونی خورد و یه دفعه چشم هاش بسته شد.منو اقا اسماعیل نگاهی به هم کردیم.شونه های بابا رو گرفتم و تکونش دادم.حرکتی نکرد.مات و مبهوت یه نگاه به بابا می کردم و یه نگاه به آقا اسماعیل.
نمی دونستم باید چه کار کنم.فقط جیغ زدم و صداش کردم.اسماعیل تو خونه این طرف و اون طرف می رفت و تلفن می زد.بابا روی زمین خوابوندم.بوسیدمش. تکونش دادم. اشک ریختم. التماسش کردم که بلند بشه ولی بی فایده بود.انگار سالها از مرگش می گذشت.زن اقا اسماعیل خودش رو بهم رساند و بغلم کرد.هیچی نمی فهمیدم.فقط لبهاش رو می دیدم که روی هم تکون می خورد
 
اورژانس پر سر و صدا از راه رسید. بالای سر بابا ضجه می زدم.اشک می ریختم.صداش می زدم ولی بی فایده بود.پزشک اورژانس بابا رو معاینه کرد و یه چیزهایی یادداشت کرد.وقتی اون ملافه سفید رو سر بابا افتاد دنیا جلو چشمم تیره و تار شد.دوباره جیغ کشیدم و تو بغل زن آقا اسماعیل افتادم و دیگه هیچی نفهمیدم.وقتی بیدار شدم به دستم سِرُم وصل بود. همه جا تاریک شده بود.غم غربت و از دست دادن بابا به قلبم هجوم اورد.زن آقا اسماعیل بالای سرم نشسته بود.نگاهم تو اتاق چرخید و از جا پریدم.هیچ اثری از بابا نبود.دوباره اشک ریختم و ناله کردم.بابا رو صدا زدم.چند نفری دورم جمع شدند.می خواستم از جام بلند بشم که پرستاری که کنارم بود مانع شد.آقا اسماعیل صورتش رو جلو اورد .میان جیغ و دادم صداش رو شنیدم که می گفت: آروم باشید آقا پیام تو راهه یه کم دیگه می رسه
گفتم:من هیچکی رو نمی خوام ببینم.بابام رو می خوام
اشک به چشمهاش هجوم اورد.ملافه رو چنگ زدم و با تمام وجود جیغ کشیدم.اینقدر اشک ریختم تا دوباره خوابم برد. نزدیک صبح بیدار شدم.هوا تازه روشن شده بود.زن آقا اسماعیل پیشم خوابیده بود.مثل مرده متحرکی نشستم و به یه نقطه زل زدم.پیام که انگار وقتی خواب بودم رسیده بود، از اتاق بیرون اومد و مقابلم نشست" خیلی متاسفم.امروز پدرت رو به تهران منتقل می کنیم.بهتره تو شهر خودش...
بقیه حرفش رو درز گرفت.چشم هاش سرخ شده بود.لب های خشکیدم از هم جدا شد" زود رفت!! خیلی زود.مثل مامان"
دیگه اشکهام خشک شده بود.پیام بی صدا اشک ریخت. من چقدر دلم می خواست تو اون لحظه آغوش زنی بود تا بهش پناه ببرم و آروم بشم.
پیام: طبق گزارش اورژانس بابات سکته کرده بود.
گفتم: چی شد؟! تو بهش چی گفتی؟!
نگام کرد.شاید تعجب کرد که خبر ندارم.گفتم: پیام بهم بگو
بلند شد و کنار پنجره رفت" بهتره یه چیزی بخوری.امروز آمبولانس می گیرم تا برگردیم تهران.عمه و دختر عمه هات تو خونتون جمع شدند و منتظرت هستند. خواهرای منم هستند.
چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم.اونم بهم زل زده بود.
دوباره به اون صندلی که آخرین بار بابا اونجا نشسته بود زل زدم
 
سوار ماشین پیام به سمت تهران حرکت کردیم.سرم رو به شیشه ماشین تکیه داده بودم و همه چی به سرعت از جلو چشمم رد می شد.آمبولانسی که بابا رو حمل می کرد همراه ما بود.
" افرا !! حالت خوبه؟!"
با شنیدن صدای پیام به خودم اومدم‌.ولی هنوز به اون نقطه زل زده بودم که آروم دستم رو لمس کرد.سریع خودم رو جمع کردم.
گفت: ببخشید.می خواستم ببینم...
چشم های پر از اشکم رو بهش دوختم و لبهای خشکیدم از هم جدا شد"پیام"
گفت: جانم!!
گفتم: باورم نمی شه بابا دیگه نیست.انگار دارم خواب می بینم"
پیام: حق داری. منم وقتی پدرم رو از دست دادم همین حس رو داشتم ولی مرگ عزیزان بخشی از زندگی همه ماست
گفتم: بابا یه غم بزرگی داشت .من می دونم که یه چیزی آزارش می داد
تمام راه رو اشک ریختم.وقتی رسیدم عمه فرخنده با آغوش باز به استقبالم اومد.دخترهای عمه فرخنده منو دوره کرده بودند و گریه می کردند.
نزدیک ظهر بود که تو امام زاده ای که بابا قبلا وصیت کرده بود خاکسپاری انجام شد.اینقدر اون روز حالم بد بود که چیز زیادی یادم نمونده.فقط می دونم با دیدن اون جمعیت،با دیدن اون قبر هر چند لحظه یه بار از حال می رفتم و دوباره به هوش می اومدم.فقط برای یه لحظه چشمم به پژمان افتاد که اون جلوها واستاده بود و با نگرانی نگاهم می کرد.همه چی برام مثل یه خواب وحشتناک بود. وقتی دوباره به هوش اومدم تو ماشین پیام بودم.با خنکی آبی که به صورتم پاشیده شد،چشم هام رو باز کردم و خانمی رو کنارم دیدم.خوب که دقیق شدم تازه‌ یادم اومد که ریحانه خواهر پیام بود.همینطور که بهم لبخند می زد یه لیوان جلوی دهنم گرفت و خواست بخورم.بعد ماشین حرکت کرد و منو به خونه رساندند.بی توجه به عده ای که تو خونه جمع شده بودند،تو اتاق بابا رفتم و سرم روی تختش گذاشتم.چقدر جای خالی بابا آزارم می داد.ریحانه وارد شد و حالم رو پرسید‌.جوابی ندادم.کنارم نشست و گفت: می دونم غم سنگینی داری ولی ما هستیم.پیام هست.تو رو تنها نمی ذاریم
زیر لب نالیدم: پیام؟!
گفت: پیام از تو برام خیلی گفته بود. من خیلی سال بود که ندیده بودمت ولی می دونستم حتما خیلی زیبا بودی که دل داداشم رو اینطوری بردی
از پشت پرده چشمم به ثریا افتاد.که قدم زنان از حیاط وارد شد.پیام جلوش رو گرفته بود و باهاش بحث می کرد. از اون فاصله نمی شنیدم چی می گه.باعجله از جام بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.ریحانه دنبالم دوید.
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه ntsg چیست?