افرا قسمت4 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت4

با عجله خودم رو به حیاط رساندم.پیام تو حلقه چند تا مردی که دورش رو گرفته بودند، آهسته با ثریا بحث می کرد.مات و مبهوت واستاده بودم که ثریا جلو اومد و با گریه گفت:به خدا من روحم خبر نداشت.نمی دونم اون میثم خیر ندیده کی کلید منو کش رفته و اینجا اومده!!.کاش می مردم و این روزها رو نمی دیدم

پیام جلو اومد و سعی داشت ساکتش کنه.ثریا مسلسل وار حرف می زد" به خدا من بی تقصیرم.وقتی تست خونش یکی در اومد دلم می خواست بمیرم.کاش می مردم همچین برادری نداشتم"
با دهن نیمه باز به پیام زل زدم. منتظر بودم چیزی بگه.ثریا رو زمین افتاد و با گریه گفت: خدا بابات رو رحمت کنه.من چطوری تو چشم هات نگاه کنم افرا؟! کاش برادری به اسم میثم نداشتم
پیام بهش توپید: بس کن دیگه.الان که وقت این حرف ها نیست.مگه نمی بینی حالش خوب نیست؟! چرا بهش گفتی؟!
گفتم: این چی داره می گه؟!
پیام رو به ثریا گفت: تو دادگاه همه چی روشن می شه.پرونده شما به قدر کافی سیاهه.منو که می خواستی بیهوش کنی،دزدی از خونه،حالا هم تست خون برادرت همه شک منو به یقین تبدیل کرد.

پاهام دیگه تحمل وزن بدنم رو نداشت.زانوهام از وسط تا شد و رو یکی از پله ها افتادم.
ثریا جلو اومد.صورتش خیس اشک بود" به خدا،به امام حسین قسم من از هیچی خبر نداشتم. من به خواسته بابای خدابیامرزت بهت قرص دادم.الان که نتیجه اون تست اومده، این پسره حرف زده.نفهمیده چه غلطی کرده.یه روز که من نبودم،اینجا اومده.کاش بهش از این خونه، وضع مالی بابات چیزی نمی گفتم تا وسوسه نشه
پیام گوشه چادر ثریا رو گرفت و عصبی گفت:یا زودتر می ری بیرون یا می گم خودت هم مثل داداشت بازداشت کنند.اهل این خونه عزادار اند.عزادار خبر شومی که من به بابای این دختر دادم و اون مرد طاقت نیاورد.
بعد پیام کلافه گفت: کاش تست خون ایرج رو برای اون مرکز نمی فرستادم‌وقتی ایرج فهمید چه فکری کردم،چه حالی شد
ثریا بلند شد و دو قدم برداشت و دوباره گفت:فقط می خوام بدونی من بی گناهم.روحم خبر نداشت کی یواشکی اینجا اومده و چه غلطی کرده.به خدا وقتی اون ساعت رو دیدم، گفت یکی جای طلبش بهش داده و گرنه نمی رفتم بفروشمش.
یکی از خانهای فامیل سعی می کرد ثریا رو به بیرون هدایت کنه. من رو پله ها قوز کرده بودم و می لرزیدم.چند نفری از مهمون ها در گوشی پچ پچ می کردند.پیام کنارم اومد و گفت: نباید حرف می زد.نباید بذاری خواهرم یا کسی باخبر بشه.به همه بگو از اینجا دزدی کردند همین.
گفتم: سردمه.خیلی سردمه

عمه فرخنده با یه پتو خودش رو به من رساند و پتو رو دورم پیچوند.چشم هاش از شدت گریه پف کرده و سرخ بود. رو به پیام گفت: این زنه که رفت پرستار افرا نبود؟! قبلا اینجا دیده بودمش!
پیلم سر تکون داد
عمه: چی می گفت؟! چرا اونطوری باهاش حرف زدی؟!
پیام: قبلا از اینجا دزدی کرده بود. ساعت ایرج رو برداشته بود.سر این قضیه ازش شکایت کردند
عمه گفت:همین؟!
پیام رو به من گفت: افرا حالت خوبه؟!
جوابی ندادم.عمه و دخترش کمکم کردند تا بلند بشم.مثل بید می لرزیدم و حالم خوب نبود.چند نفری از مهمون ها در گوشی پچ پچ می کردند. دیگه برام مهم نبود که از بارداری من با خبر شده باشند یا نه.حالا که دیگه بابا نبود تا به قول خودش از نگاه ها و سوال های بقیه شرمنده بشه.
رو تختم دراز کشیدم و عمه چند تا پتو روی من انداخت.عمه مهربان بود ولی هیچ وقت نتونست جای خالی مامان رو برام پر کنه. ریحانه داخل شد و گفت: برات قرص اوردم.می خوای ببریمت دکتر؟
سرم رو گرفتم و چشم هام رو فشردم.هنوز صدای ثریا تو گوشم بود. گفتم: می خوام با پیام حرف بزنم
لبخند رضایت بخشی زد و از اتاق بیرون رفت.یه کم بعد صدای در اومد و پیام وارد شد.
گفت: واقعا متاسفم. دلم نمی خواست تو این شرایط این خبر رو بشنوی. کاش منی که می دونستم ایرج بیماره، تلفنی بهش این چیزها رو نمی گفتم
گفتم:برادر ثریا رو گرفتند؟
پیام: وکیت پیگیری کرد.پسره خودش هم اعتراف کرده. کلید رو از کیف ثریا برداشته و یه روز که بابات نبوده و ثریا بیرون بوده ،به نیت اینجا دزدی اومده.
پیام انگشتهاش رو تو هم فشرد" کثافت،آشغال. چطور تونست همچین کاری کنه!!"
بعد کنارم اومد و گفت: وقتی ساعت دزدی رو دست ثریا دیدم،بهشون شک کردم. میثم که بازداشت شد،اول از همه خرمشاهی پیشنهاد تست رو داد.الانم شاید پرونده رفته دادسرا.بهت قول می دم مجازاتش کنند.
هیچی نگفتم فقط نگاش کردم.دوباره احساس لرز کردم.اصلا حالم خوب نبود.سعی کردم بخوابم.
یه کم بعد وقتی چشم باز کردم، یه مرد سن بالا دیدم که با انگشت زیر پلک هام رو پایبن می کشید.خودم رو جمع کردم و جا خوردم.صدای پیام رو شنیدم" نترس. دکتر اند"
دکتر یه نسخه برام نوشت و به دستم سِرُم وصل کرد و رو به پیام گفت: فشارش خیلی پایین بود. اگه شب تبش بالا رفت ،حتما بیارش مطب خودم.
دکتر رفت و به عکس دوتایی خودم و بابا زل زدم.پرده اشک جلو چشمم رو گرفته بود.عمه فرخنده کنارم اومد: افرا جان چیزی هست به من بگو.من تو رو مثل دخترای خودم می دونم.
بغضم رو پایین دادم" چیزی نیست"
گفت: مادرت که خدابیامرز با سرطان رفت.نمی دونم ایرج چش شد

اوایل ماه بود.چند روزی از رفتن عمه فرخنده می گذشت.عمه لحظه رفتن خیلی اصرار داشت یه مدتی برم شیراز و باهاشون زندگی کنم ولی قبول نکردم.وقتی میز صبحونه رو جمع می کردم پیام بهم زنگ زد و گفت:جلسه دادگاه که یادت نرفته؟
گفتم: نه.یادمه.
گفت: می خوای بیام دنبالت؟
مکثی کردم و گفتم: اگه اون پسره دوباره اعتراف کنه چی می شه؟
پیام: هیچی. می ره زندان و بعد قصاص می شه.
گفتم: ثریا دیشب هم بهم رنگ زد ولی جوابش رو ندادم
گفت: کار خوبی کردی. اون زن دیگه نباید پاشو تو خونه شما بذاره
یه ساعت بعد تو راهرو مجتمع قضایی وارد شدم.آقای خرمشاهی،وکیلم، از دور برام دست تکون داد و وارد جلسه شدم.
کنار پیام نشستم و ثریا تو جایگاه واستاد.وقتی قاضی ازش سوال می پرسید،چشم هاش پر اشک شد و گفت:من بیگناهم.آقا ایرج از من خواستند از دخترشون پرستاری کنم.اگه بهش برای سقط قرص دادم خواسته پدرش بود.از اینکه دخترش رو تو اون وضعیت می دید رنج می کشید.
قاضی: شما که لیسانس حسابداری داشتی،چرا برای پرستاری به منزل ایشون رفتید؟!
ثریا: خب من بیکار بودم .یه مدت که گذشت اقا ایرج بهم گفت اگه کار برام سنگینه می تونم نرم ولی من ادامه دادم.چون پول خوبی بهم می داد نمی خواستم اون کار رو از دست بدم
قاضی: تو پرونده گفته شده اهل گرگان هستید. چطور شد اومدید تهران؟
ثریا: خواسته مادر خدابیامرزم بود. وقتی دوازده سالم بود،پدرم فوت شد.قبل از مرگ مادرم اومدیم تهران ساکن شدیم و بعد مادرم فوت کرد.

قاضی میثم،برادر ثریا،رو تو جایگاه احضار کرد.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش.خیلی اهسته سرم رو بالا اوردم و زیر چشمی نگاهش کردم.یه جوان لاغر اندام با قد متوسط.
حواسم بود که پیام با نگرانی نگاهم می کرد.
میثم سرش رو پایین انداخت و بریده بریده گفت:خواهرم از هیچی خبر نداشت.اینقدر از اون خونه،وضع مالی اونا تعریف کرده بود که وسوسه شدم.یه روز کلیدهاش رو برداشتم.می دونستم تو خونه جز اون مریض که بیهوشه کسی نیست.
قاضی: چند سالته؟
میثم: بیست سالمه
قاضی: شغلت چیه؟؟
میثم: چند تا کار عوض کردم.الان بیکارم
قاضی : اتهامی که تو پرونده نوشته شده رو قبول می کنی؟
میثم: من فقط همون ساعت رولکس و یه کم پول و چک پول برداشتم.
قاضی: طبق گزارش مرکز ژنتیک تست خون شما با جنین مطابقت داره. این اتهام که به شاکی پرونده تجاوز کردی رو می پذیری؟
میثم سرش رو پایین انداخت.با حالتی عصبی چشم هاش رو باز و بسته کرد.
 
قاضی دوباره سوالش رو تکرار کرد
میثم دستش رو جلو چشم هاش گرفت و با گریه خیلی نامفهوم گفت: اشتباه کردم.غلط کردم.به خدا نمی خواستم این کار رو بکنم.من فقط به نیت دزدی رفتم ولی لحظه آخر وسوسه شدم.نفهمیدم چه کار کردم
میثم همینطور که اشک می ریخت سر جاش نشست. خرمشاهی تو جایگاه واستاد و گفت: آقای قاصی متهم و خواهرشون بارها قصد اغفال این خانواده رو داشتند.تا جایی که اطلاع داریم روزها مرحوم پدر ایشون سرکار بودند. پس این خانم با پرستارش تنها بوده و ایشون فرصت زیادی برای سرقت داشتند.از کجا معلوم این امر غیر انسانی و کثیف بارها اتفاق نیفتاده باشه؟! چرا که شاکی در حالت کما و پدرشون منزل نبودند
سرم یه دفعه تیر کشید.صدای ثریا تو گوشم زنگ زد" آقای قاضی قسم می خورم تمام ماه هایی که پیش افرا بودم هیچ کس از خانوادم اونجا نیومده.من روحم خبر نداشت که برادرم یه روز پنهونی اونجا رفته"
خرمشاهی دوباره ادامه داد و گفت:خانم ثریا بارها در مورد هویت واقعی خودشون دروغ گفتند. گفتند که خرج پدر خودشون رو می دن ولی الان اشاره کردند پدری ندارند.
ثریا: پدرم وقتی بچه بودم فوت کرد.من برای اینکه اون کار رو از دست ندم مجبور شدم اون حرفها رو بزنم.
خرمشاهی سر جاش نشست. دوباره سرم رو بلند کردم و نیم نگاهی به میثم کردم.ثریا با چشم های گریان بهم زل زده بود.قاضی چند کلمه ای با نفر بغل دستیش پچ پچ کرد و بعد گفت:حکم دادگاه به جلسه بعدی موکول می شه
میثم کلافه موهاش رو چنگ زد و بعد دستبند به دست بیرون رفت.به همراه وکیلم و پیام از جلسه بیرون رفتیم. ثریا دنبالم می اومد و یه بند حرف می زد" افرا تو رو به خدا به حرف هام گوش کن. ما سختی زیاد کشیدیم.مادرمون چند سال مریض بوده.تو رو خدا بهش رحم کن"
پیام عصبی بهش توپید" اگه یه بار دیگه نزدیک اون خونه بیای یا حتی زنگ بزنی،خودت می دونی. به مرم مزاحمت ازت شکایت میکنیم
لحظه آخر نگاهی به چشم های پر از اشک ثریا کردم و سوار ماشین شدم
 
چند روز بعد دادگاه از خونه بیرون نرفتم.جای خالی بابا بد جوری اذیتم می کرد. بعضی وقتها ساعت‌ها عکسش رو تو بغل می گرفتم و اشک می ریختم.عمه فرخنده مدام زنگ می زد و از من می خواست چند وقتی پیشش برم ولی من فقط همینو می گفتم" اینجا راحت ترم.ممنون"
عمه: پیام می گفت دادگاه داری. برای چی آخه؟!
گفتم: هیچی.همون قضیه دزدی از خونه و این حرفها مشخص بود عمه حرفم رو باور نکرده و قطع کرد.
عصر که شد،شماره پژمان رو گرفتم.دلم بدجوری براش تنگ شده بود. باز هم جواب نداد.نتونستم طاقت بیارم یه ماشین گرفتم و خودم رو به خونشون رساندم.هر چی زنگ زدم کسی جواب نداد.از یکی از همسایه ها که مغازه دار بود سراغشون رو گرفتم و گفت: آقا پژمان رو می گی؟!
گفتم: بله. هر چی زنگ می زنم .جواب نمی دن
گفت: چه کارش می شی؟!
بابی حوصلگی گفتم: شما ازشون خبر دارید یا نه؟
گفت: یه هفته ای هست از اینجا رفتند
گفتم: رفتند؟! کجا رفتند؟!
مرد گفت: من از کجا بدونم مگه من مفتش محله هستم.هفته پیش دیدم یه کامیون اسباب و اساسیه اینا رو بار زد و رفت. نگفتی کی هستی؟!
جوابی ندادم و پیاده راه افتادم.چرا پژمان موضوع به این مهمی رو بهم نگفته بود؟!
گوشیم زنگ خورد.پیام بود و گفت: کجایی؟! خونه نیستی؟!!
گفتم: کاری داشتی؟
گفت: وکیل ایرج بهم زنگ زد.می شناسیش که؟!
گفتم: اره قبلا دیدمش.چی می گفت؟
هیچی از قرار معلوم بابات یه وصیت نامه تنظیم کرده و به دفتر خونه سپرده.وکیلش گفت یه روز قرار بذاریم.تا ببینیم چی به چیه
گفتم: آخه الان...
گفت: ببین من به خاطر خودم نمی گم.بابات چند تا شریک دیگه غیر من داره. شاید برا تو مهم نباشه ولی اونا می خوان تکلیف سهمشان مشخص بشه
گفتم: باشه. هر جا بگی می یام
گفت: می خوای بیام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم؟
گفتم: نه.باشه برای یه وقت دیگه
گفت: خیلی خب پس تا تاریک نشده برو خونه
چیزی نگفتم.بعد زیر لب گفت: مراقب خودت باش و قطع کرد
 
یه هفته ای گذشته بود.تو این مدت هر چی با پژمان تماس می گرفتم،خطش خاموش بود .کم کم داشت باورم می شد که پژمان برای همیشه فراموشم کرده.اون روز راهی دادگاه شدم و بعد از کلی بالا و پایین کردن پله ها یه نامه بهم دادند که با اون پیش دکتر برم و بچه رو سقط کنم.از اونجا مستقیم شرکت بابا رفتم. می خواستم یه سری وسایل بابا رو از اتاقش بردارم. وقتی رسیدم پیام تو اتاق بلند بلند با تلفن حرف می زد.تا حالا ندیده بودم اینقدر با صدای بلند با کسی حرف بزنه.پشت در منتظر شدم و بعد چند تا ضربه به در زدم.وارد که شدم پیام از دیدنم حسابی جا خورد. یه صندلی رو برام کنار کشید. باجمله های بریده بریده گفتم: اومدم یه سری از وسایل بابا رو ببرم.
پیام‌: اتفاقا کار خوبی کردی. ببین قبل از اینکه بیای ،نعمتی زنگ زده بود
زیر لب تکرار کردم: نعمتی؟!
گفت: اره دیگه وکیل قدیمی ایرج. ببین گفت وصیت نامه ایرج رو برامون می خونه
باناراحتی نالیدم" چه زود همه چی عادی شد!! وصیت نامه‌!!
نفسش رو کش دار بیرون داد و گفت: می دونم خیلی برات سخته ولی شرکای بابات حق دارند.به محض اینکه از مسافرت برگرده وصیت نامه رو پیگیری می کنه
ازش تشکر کردم و تو دفتر بابا رفتم.قاب عکسش و فندکش و چند تا وسیله از تو کشوی کمدش برداشتم.پیام از چارچوب در نگاهم می کرد.راهی خونه شدم.وقتی رسیدم،ثریا جلوی در خونه منتظرم بود.می خواستم خودم رو نشون ندم که منو دید و به طرفم اومد و گفت: افرا!! صبر کن.تو رو به خدا .
گفتم: مگه نشنیدی آقا پیام چی گفت؟! قرار بود دیگه مزاحم ما نشی‌.
گفت: افرا خواهش می کنم.من باید باهات حرف بزنم.تو اطرافیانت رو خوب نمی شناسی.تو از خیلی چیزها خبر نداری
عصبی گفتم: من نمی خوام چیزی بشنوم.اول به دروغ بهم گفتی کار پژمان بوده.می خواستی اون بچه رو بندازم تا دستت رو نشه. حالا اومدی تا دروغ های تازه ای سر هم کنی!
گفت: دروغ نمی گم افرا. به خدا منم وقتی فهمیدم میثم چه کار کرده غافلگیر شدم
کلید رو تو قفل در چرخاندم.
باگریه گفت: افرا خواهش می کنم.از این شکایت صرف نظر کن.من تو دنیا ۰همین یه برادر رو دارم.نه پدری نه مادری هیچکی برام نمونده. دخل رفتم و در رو بستم.از پشت در هنوز صدای گریه اش شنیده می شد‌.دلم براش سوخت.ولی یاد حرف های پیام افتادم و به خودم نهیب زدم
 
یه هفته ای گذشته بود.اون روز جلوی آینه واستادم و بعد مدتها صورتم رو آرایش کردم.چتری هام رو همونطو حالت دادم که پژمان دوست داشت.بعد به همون آژانسی که پژمان کار می کرد رفتم.پژمان تو آژانس نشسته بود.دوباره شالم رو مرتب کردم و باخوشحالی جلو رفتم‌. وقتی از پشت شیشه مغازه چشمش به من افتاد،خیلی تعجب کرد‌.جلوی در اومد "آفرا!! اینجا چه کار می کنی؟! "
گفتم:چرا جواب تلفنم رو نمی دی؟! چرا بهم نگفتی که از اون خونه رفتید؟!
با کلافگی نگاهی به داخل مغازه کرد" برای چی اومدی اینجا؟! صبر می کردی بهت زنگ بزنم"
گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
چیزی نگفت و فقط نگام کرد.یه دفعه با شنیدن صدای کفش پاشنه داری که روی سنگ فرش خیابان کوبیده می شد،سرم رو چرخاندم.یه دختر قد بلند و کشیده پشت سرم بود.با دیدن پژمان لبخند پهنی زد و نفس زنان گفت: دیر کردم؟!"
بعد دختره نگاهم کرد و رو به پژمان گفت: جایی سرویس داری؟!
نگاهم رو از پژمان گرفتم و با عجله از پیاده رو گذشتم.پژمان از پشت سر اسمم رو صدا زد ولی اعتنایی نکردم.با قدم های سریع خودم رو به خیابان اصلی رساندم.اصلا نفهمیدم چطوری خودم رو به خونه رساندم.همین که رسیدم پژمان چند بار به گوشیم زنگ زد ولی جوابش رو ندادم.تنها یه گوشه حیاط نشستم و با بیلچه به جون باغچه ها افتادم.همینطور که با حرص خاکها رو زیر و رو می کردم اشک از چشم هام راه گرفته بود.
سه روز بعد جلسه بعدی دادگاه بود.لباس پوشیدم و منتظر پیام شدم.با شنیدن صدای زنگ با عجله از در خونه بیرون زدم.ولی چشمم به پژمان افتاد. لبخندی مصنوعی زد" چیه؟! انتظار نداشتی من دنبالت بیام؟".
گفتم:معلومه که نه
گفت: مگه امروز دادگاه نداری؟! بیا سوار شو من می رسونمت
گفتم: ممنون. خودم می رم
خیلی جدی به ماشین اشاره کرد و در رو برام باز کرد. تو ماشین حتی یه کلمه هم حرف نزدم.انگار هیچ حرفی بین ما دوتا نمونده بود.
نزدیک مجتمع که بودیم پیام بهم زنگ زد و آهسته گفتم: من خودم اومدم. بیا تو جلسه می بینمت
گوشی رو قطع کردم.
پژمان پوزخندی زد: این پسره خوب بهونه ای دستش اومده برای اینکه خودش رو به تو نزدیک کنه!! امروز هم من مزاحمت شدم.دوست داشتی با اون اینجا بیای. درست نمی گم؟!
گفتم:تو که از نسبت فامیلی ما خبر داری.پیام بعد مرگ بابا خیلی به فکرم بوده. مثل تو نرفته یه جا خودش رو قایم کنه.تلفنم رو جواب نده. خونش رو عوض کنه
پژمان خنده عصبی کرد"صحيح! "
عصبی گفتم: چرا باور نمی کنی بین ما چیزی نیست؟اون دختره با تو چه کار داشت؟!
گفت: اتفاقا منتظر بودم بپرسی تا بهت بگم
بهش توپیدم: اصلا برام مهم نیست. تو خودت رو از من مخفی می کنی.
 
نیشخند زدم" اون وقتی که بابام ازت خواست خودت رو از من مخفی کنی،قبول کردی. الانم همین کار رو می کنی. شاید هم به خاطر اون دختره است
پژمان خیره نگاهم کرد .در ماشین رو بهم کوبیدم و با عجله از پله های مجتمع قضایی بالا رفتم‌. وقتی رسیدم، جلسه تازه شروع شده بود.برادر ثریا،میثم، چند قدمی من تو جایگاه متهم نشسته بود.اصلا دلم نمی خواست نگاهش کنم
یه کم بعد پیام وارد جلسه شد و کنار آقای خرمشاهی نشست. باز هم دلهره داشتم و کف دستم عرق کرده بود. بانگرانی سرم رو بلند کردم و نگاهی به میثم که چند قدمی من تو جایگاه متهم نشسته بود،انداختم.تصور کاری که تو بیهوشی با من کرده بود برام خیلی دردناک بود
خرمشاهی با اجازه از قاضی تو جایگاه واستاد و گفت: همینطور که جلسه قبلی اشاره شد متهم اقدام به سرقت از منزل شاکی و تجاوز به شاکی کرده.بعد برگه ای رو مقابل قاضی گذاشت و گفت: تست خونی که از ایشون قبلا گرفته شده و با تست جنین مطابقت داره و همینطور اعتراف متهم این ادعا رو ثابت می کنه.به همین دلیل از ریاست دادگاه تقاضای اشد مجازات رو داریم
خرمشاهی سرجاش نشست.هیچ صدایی شنیده نمی شد جز صدای ورق هایی که تو دست دستیار قاضی جا به جا می شد. چند بار معذب رو صندلی جا به جا شدم. ثریا با نگاهی ملتمسانه به من چشم دوخته بود.همه به قاضی زل زده بودیم.دستیار قاضی چند تا سرفه ریز کرد و گفت: با اجازه ریاست دادگاه حکم دادستان قرائت می شود.با توجه به مدارک موجود و اعتراف متهم وی به جرم تجاوز به عنف در حالت بیهوشی کامل شاکی به اعدام محکوم می شود‌
صدای هق هق خفیف گریه ثریا تو اتاق پیچید. میثم سرش رو پایین انداخت و با دستهایی که با دستبند به هم بسته شده بود،اشکهاش رو پاک کرد.با اشاره پیام بلند شدم و اتاق رو ترک کردم. آقای خرمشاهی نزدیک میز قاضی رفته بود و با دستیار قاضی حرف می زد.یه گوشه واستاده بودم که یه خانم دوربین به دست بهم نزدیک شد و گفت: من از اتفاقی که برای شما افتاده باخبر شدم خیلی دردناکه.
با قدهایی سریع به طرف انتهای راهرو می رفتم.دنبالم اومد و گفت: فقط چند تا عکس ساده است. خواهش می کنم.
گفتم نه و پا تند کردم.گفت: چند تا سوال ساده است.خواهش می کنم.

پیام خودش رو بهم رساند و گفت:یه کم صبر کن باهم می ریم
گفتم: نه من می خوام یه کم قدم بزنم
گفت: وکیل بابات از مسافرت برگشته باید بریم پیشش
گفتم: من زیاد حالم خوب نیست باشه برای یه روز دیگه
اینو گفتم و باعجله از اونجا بیرون زدم.به آدرسی که تو دستم بود رفتم.خانم دکتر نگاهی به گواهی که از دادگاه گرفته بودم کرد و بعد به صندلی که گوشه اتاق بود اشاره کرد
و دستکشاشو پوشید و کارشو شرو کرد.
 
به زحمت از روی اون صندلی وحشتناک پایین اومدم.دکتر دوباره تکرار کرد" فقط استراحت کن.تا ۴۸ ساعت دیگه کامل تخلیه می شی.هفته دیگه حتما برا معاینه و سونوگرافی بیا"
فقط زیر لب تشکر کردم و از اونجا بیرون اومدم.حس می کردم سبک تر شدم.اما غم بزرگی رو سینم سنگینی می کرد.نمی دونم دقیقا چی عذابم می داد!!
مرگ بابا یا بارداری از آدمی که پیش از اون هیچ وقت تو زندگیم ندیده بودمش یا دوری از پژمان شاید هم تنهایی تو اون خونه
چی اینقدر منو آزار می داد؟!
بدتر از همه اینا حس بدبینی به آدمهای اطراف و بی اعتمادی بود. با خودم فکر می کردم تا آخر عمرم نمی تونم به کسی اعتماد کنم.وقتی رسیدم طبق عادت همیشگیم در حیاط و بعد در ورودی رو دو قفله کردم و تو اتاقم رفتم.با همون لباس ها روی تختم افتادم.زیر دلم و کمرم تیر می کشید. از درد ملافه رو چنگ می زدم.یه مرتبه از تصور اینکه روی همون تخت بهم تجاوز شده ،از جا پریدم.همینطور که اشک می ریختم.ملافه رو گوله کردم و یه گوشه پرت کردم.پنجره های اتاق رو باز گذاشتم.یه پتو برداشتم و روی مبل افتادم.عمه فرخنده چند باری بهم زنگ زده بود.حوصله سوال های ریز و درشتش رو نداشتم.از شدت درد به خودم می پیچیدم.سعی کردم قیافه مامان رو تصور کنم.اون وقتهایی که عادت ماهانه می شدم و کمرم رو ماساژ می داد.کاش حداقل اون بود. اگه بود شاید هیچ کدوم از بلاها سرم نمی اومد.نفهمیدم کی خوابم برد.نیمه شب از خواب پریدم و تا صبح بیدار بودم.روز بعد پیام بهم زنگ زد و گفت: وکیل بابات از من خواسته زودتر یه جلسه بذاریم تا وصیت نامه خونده بشه
گفتم: این یکی دو روزه حالم خوب نیست.می شه بمونه برای هفته بعد؟
مکثی کرد و گفت: می تونم حدس بزنم چرا خوب نیستی.با من راحت باش.اگه لازمه بیام ببرمت دکتر؟
باشرم خاصی گفتم: نه خوبم.
خودمم می دونستم خوب نیستم. هیچکی نبود تو اون شرایط کنارم باشه.باورم نمی شد اینقدر تنها باشم!!
گفت: از اون پسره خبر داری؟
گفتم: کی؟
جوابی نداد و گفتم: فقط همون روز دادگاه دیدمش. منو رسوند
گفت: افرا من تا آخرش کنارت هستم.هر چی پیش اومد اول از همه به خودم بگو.ببین من نزدیک ترین آدم به پدرت بودم.اینو هیچ وقت فراموش نکن
گفتم: می دونم
دوباره گفت: من تو رو از وقتی بچه بودی می دیدم.بیشتر از قبل نگرانت هستم.می خوام هیچی رو از من مخفی نکنی .هیچ تصمیمی رو مخفی نکنی. می فهمی؟!
بغض گلوم رو گرفته بود. زیر لب تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم.حس می کردم پیام تنها آدمی بود که می تونستم تو اون شرايط بهش تکیه کنم.بر عکس پژمان که از من فاصله می گرفت و دلیلش رو نمی فهمیدم
 
بعد سه روز درد کمرم کمتر شد ولی هنوز خونریزی و لکه بینی های گاه و بیگاه داشتم.حداقل از اینکه اون بار همراهم نبود،احساس سبکی می کردم.اون روز تو دفتر وکیل بابا قرار داشتیم.همین که از خونه بیرون اومدم،ثریا جلوم سبز شد و دستم رو گرفت" تو رو به خدا افرا به حرفهام گوش کن.می دونم خیلی اذیت شدی.می دونم آقا ایرج قبل از مرگش چه رنجی رو تحمل کرده ولی به همون خدای بالا سر قسم میثم هیچ وقت آدم بدجنسی نبوده.دزدی کرده ولی هیچ وقت چشمش دنبال ناموس کسی نبوده.
دستم رو بیرون کشیدم و خیلی جدی گفتم:اینکه چه جور آدمی بوده مهم نیست این مهمه که تو یه لحظه زندگی منو تباه کرده.به من نگاه کن. هنوز بیست سالم نشده ولی تو دادگاه برا تجاوز پرونده دارم. سقط کردم.کسی که عاشقم بود حالا از من فاصله می گیره.تا اخر عمر این مهر رو پیشونیم می مونه.
صدام آشکارا می لرزید و ادامه دادم" همین تنها برادر تو همه زندگیم رو نابود کرد.بابام رو از من گرفت"
اشکهام راه گرفته بود.به دیوار تکیه دادم.ثریا هم سرش رو به دیوار تکیه داده بود و اشک می ریخت. گفت: می دونم چی می کشی. تو حق داری به خدا روم نمی شه تو چشم هات نگاه کنم ولی منم دلم براش می سوزه.بیا منو زندانی کن. منو بزن. یه عمر خودم کلفتت می شم ولی نذار جلوی چشمم میثم رو بالای دار ببرند.تو رو خدا افرا.
اشکهام رو پاک کردم و عصبی گفتم: آدم های کثیفی مثل میثم همون بهتر که تو این دنیا نباشند.من اگه جای تو بودم و همچین برادری داشتم هیچ وقت اینطوری برای رضایت گرفتن خودم رو به آب و اتیش نمی زدم
بعد یه دربست گرفتم و سوار شدم.
یه ساعت بعد کنار پیام رو در روی وکیل بابا نشسته بودم.به غیر از ما یه آقایی که پیام رضایی صداش می زد اونجا بود که نمی شناختمش.حتما از شرکای بابا بود.
وکیل بابا بعد تسلیت گفتن به من و مقدمه چینی گفت: آقا ایرج ملک شخصیش رو قبل مرگش به نام شما کرده.ویلای ایزد شهر هم که هدیه تولدتون بوده.اما از اون ملک شرکت و سهامش یه دانگ و نیم متعلق به آقا پیام می شه.یه دانگ هم به شما آقای رضایی تعلق داره.یه دانگ و نیم از اون شرکت و همینطور محصولات هم به نام شما شده که شرکا باید هر ماه سود اون رو براتون واریز کنند. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.اشکهام راه گرفت. پیام جلو کشید و گفت:پس دو سهم مابقی چی می شه؟
وکیل بابا مکثی کرد و گفت:علت اینکه خواستم شما رو حضوری ببینم همین بود.این دو دانگ و دو سهم متعلق به شخص دیگه ای می باشه.خانمی به نام پریچهر رسولی.
با دهن نیمه باز به وکیل زل زده بودم. پیام به جای من گفت: این خانم کیه؟! فکر نمی کنم ایرج شریکی به این اسم داشته باشه!!
 
منو پیام مات و مبهوت روبروی وکیل بابا نشسته بودیم.باورم نمی شد همه این سالها زنی تو زندگی بابا بوده که من ازش بیخبر بودم!
پیام خنده عصبی کرد" چطور همچین چیزی ممکنه؟! ایرج همه چی رو به من می گفت. چطور ممکنه سالها زن داشته و من بی خبر بودم؟!!
وکیل: راستش چند سال پیش وقتی از من خواست همراهش دفترخونه برم،خیلی چیزها رو بهم گفت. ظاهرا وقتی زیاد سفر می کرده تو گرگان با پریچهر اشنا شده و اونجا ازدواج کرده
زیر لب گفتم: گرگان؟!
وکیل: بله. خب نمی خواسته مادر خدابیامرز شما چیزی بدونه.
کلافه روی صندلی جا به جا شدم" باورم نمی شه!"
وکیل: یه چیز دیگه هم باید بدونید اینکه خانم پریچهر رسولی فوت کردند
پیام: ایرج می دونسته؟
وکیل: بله. ایرج دو دنگ از شرکت رو به نامش کرده و بعد فوت این خانم قید کرد که این سهم به فرزندانشون می رسه.گویا به خواسته ایرج این خانم با بچه هاش سالهای آخر عمرش تهران زندگی می کرده
چشمم رو به دهن وکیل دوخته بودم که گفت: آقای میثم رسولی و خواهرشون
صدام انگار از ته چاه در می اومد گفتم" میثم رسولی؟!"
وکیل: البته وقتی پدرت با پریچهر آشنا می شن و ازدواج می کنند ثریا سه چهارساله بود.بعدها صاحب پسری به نام میثم می شن.بعد از مرگ خانم پریچهر این سهم به فرزندانشون می رسه.
پیام مثل برق گرفته ها از روی صندلی پرید و گفت: می تونم مدارک رو از نزدیک ببینم؟
وکیل پوشه رو باز کرد. پیام با چشم های گرد شده ورقه ها رو زیر و رو کرد
وکیل برگه ای به پیام داد و گفت: کپی عقد نامه خانم پریچهر و مرحوم ایرج. البته اول صیغه بوده ولی ایرج بعد فوت همسر اولش پریچهر رو عقد می کنه. این میثم رسولی که به نام مادرش براش شناسنامه گرفته شده الان بابد بیست سالی داشته باشه
حس می کردم چشم هام سیاهی می ره.سرم رو گرفته بودم. پیام خودش رو بهم رساند: افرا!! حالت خوبه؟!"
مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه گفتم: کاش اینجا نیومده بودم.
گفت: اروم باش
کاغذ رو تو دستم فشردم و اهسته گفتم: میثم برادر منه می فهمی؟
همینطور که به میثم زل زده بودم اشک تو چشم هام جمع شد: کاش نمی دونستم. کاش این چیزها رو نمی دونستم
وکیل:ایرج از دوستای قدیمی من بود.من به وظیفه خودم عمل کردم.
بعد خودکاری به طرفم گرفت و گفت: لطفا امضا کنید
دوباره چشم هام روی هم گذاشتم و سرم تیر کشید
 
همراه پیام از دفتر بيرون اومدیم و سوار ماشین شدم.
پیام:منم مثل تو خیلی غافلگیر شدم ولی خب کاریش نمی شه کرد.این تصمیم بابات بوده. نمی دونم چرا و چطوری اون زمان تو گرگان با پریچهر آشنا شده ولی خب..
هیچی نگفتم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم.پیام دوباره گفت:حالا می فهمم چرا ایرج از بین اونهمه پرستار ثریا رو برای تو انتخاب کرد.تازه فهمیدم چرا اینهمه وقت تو اون خونه موند!! ایرج اشتباه کرد نباید راحت به این خواهر و برادر....
گفتم:اون پسره نمی دونسته بابام کیه مگه نه؟!
پیام پوفی کرد" به احتمال زیاد نمی دونسته وگرنه همچین غلطی نمی کرد"
گفتم: حالا چی می شه؟ تکلیفش چی می شه؟
پیام عصبی نگام کرد: معلومه حکم اجرا می شه
نگاهم رو ازش گرفتم
پیام: اگه ایرج با من مشورت کرده بود،هیچ وقت اجازه نمی دادم بچه های اون زن رو تو شرکت و سودش شریک کنه
زیر لب گفتم: خونه ثریا رو بلدی؟
گفت: سهمشون رو می خرم. نمی خوام با همچین آدمهایی .....
دوباره گفتم: منو ببر خونه ثریا.می خوام باهاش حرف بزنم
پیام: آخه...
تو چشم هاش زل زدم و مصمم گفتم: منو ببر خونش
پیام سر تکون داد.
یه کم بعد پیام وارد یه کوچه دراز شد.از ماشین پیاده شد و یکی از زنگها رو زد. از پشت آیفون با یکی حرف می زد.پیاده شدم و به همراه پیام وارد شدم.ثریا پشت در ورودی منتظر بود.نگاهی به پیام کردم. پا به پا شد.
بعد نگاهی به ثریا کرد و رو به من گفت: من تو ماشینم تا بیای
وارد شدم.یه خونه ساده که خیلی با سلیقه چیده شده بود. برای دیدن عکسی از پریچهر نگاهم رو در و دیوار می چرخید
" چی می خوای بدونی؟"
باصدای ثریا به خودم اومد و گفتم: امروز پیش وکیل بابا بودم.برای خوندن وصیت نامه بابا رفتیم"
گفت: بلاخره همه چی رو فهمیدی؟
با صدای گرفته ای گفتم: اون نمی دونست که من کی هستم؟!
ثریا نگاهش رو به زمین دوخت. چشم هاش پر اشک شد." وقتی میثم هشت ساله بود مادرمون فوت کرد.اون موقع من یه دختر بیست و دو سه ساله بودم. قبل از اون گاهی بابات بهمون سر می زد ولی بعد مرگ مامان دیگه ندیدمش. بابات گاهی به ما کمک می کرد.از دور هوای میثم رو داشت.به شکل ناشناس چند جا براش کار درست کرد ولی میثم اهل کار نبود. وقتی فهمید دزدی کرده به من گفت که دیگه کاری براش نمی کنه.ولی غیر مستقیم کمکمون می کرد.میثم بدون اینکه تصویری از چهره باباش یادش مونده باشه همیشه از اون متنفر بود و فکر می کرد یه آدم بی عاطفه بوده که ترکش کرده
گفتم: چرا بهش نگفته بودی؟
ثریا سرش رو پایین انداخت و آهسته اشک ریخت.
با حالتی عصبی گفتم: باید بهش می گفتی کجا کار می کنی. باید بهش می گفتی
 
من کیم.
ثریا:نمیدونستم اینطوری میشه.گفتم آخه چرا بابا این کارو کرد.گفت: بابات دوستت داشت از من خواست پرستار تو باشم اما خوب ازت نگهداری نکردم باید همه چیو به میثم میگفتم.
 
گفتم: باید به میثم می گفتی باباش کیه. اگه می دونست شاید هیچ وقت...
بقیه حرفم رو نجویده پایین دادم.ثریا دستم رو گرفت" اون روز که اومدم دم خونتون می خواستم باهات حرف بزنم ولی اینقدر عصبانی بودی که اجازه ندادی.می ترسیدم اگه همینطوری بدون مدرک حرف بزنم حرفم رو باور نمی کنی
از جام بلند شدم و گفتم: باید زودتر از اینا می گفتی‌خیلی زودتر.

به طرف در رفتم و از پشت سر صدای گریه ثریا رو می شنیدم.با گریه نالید: تو رو به خدا به میثم رحم کن. هم خون خودته.نذار ببرنش بالای دار
بی اعتنا بیرون رفتم.تو ماشین که نشستم،پیام نگاهی به صورتم کرد و گفت:خوبی؟
جوابی ندادم.ماشین روشن شد و حرکت کرد.
پیام: این خواهر و برادر آرامش تو رو بهم ریختند! چرا آخه؟!
همینطور که به روبرو زل زده بودم ،گفتم" همیشه فکر می کردم خیلی مامانم رو دوست داشته که هیچ وقت بعد مرگش راضی نشده کسی جاش رو بگیره ولی الان.... ‌
پیام با دستی که آزاد بود،دستم رو گرفت: معلومه که مادرت رو دوست داشته
عصبی دستم رو بیرون کشیدم و تند و تیز نگاش کردم" مگه نشنیدی؟! از خیلی سال قبل اون زن رو می شناخته و صیغه کرده."
بعد همینطور که به روبرو زل زده بودم مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم: چرا هیچی بهم نگفت؟! چرا نگفت ثریا کیه؟! حالا فهمیدم چرا وقتی اون خبر رو پای تلفن بهش دادی،حالش بد شد و سکته کرد.
پیام دوباره دستم رو گرفت" عزیزم آروم باش.خب اونم یه مرد بوده. حتما پریچهر رو دوست داشته که اینهمه سال مخفیش کرده"
این دفعه برای اینکه پیام دستم رو نگیره مقاومتی نکردم.شاید برای اینکه خیلی به نوازشش نیاز داشتم.حتی تصور کردم که سرم روی شونه اش می ذارم و اون آروم موهام رو نوازش می کنه ولی جلوی خودم رو گرفتم.
پیام مسیرش رو عوض کرد.وارد یه پارک جنگلی شد. باتعجب نگاش کردم و گفت: فعلا خونه نری بهتره.
از ماشین پیاده شدیم و همراه هم یه کم قدم زدیم.دیگه هیچی به نظرم قشنگ نبود. نه درختها،نه آدم‌ های اطراف،نه حتی آسمان و هوای پاک اونجا.
پیام در گوشم گفت: الان بهتری؟
گفتم:نه
چیزی نگفت و به ماشین تکیه داد. دوباره گفتم: تو این مدت همش به این فکر می کردم که ادم ها چقدر بد و غیرقابل اعتماد شدند.هیچکی دیگه قابل پیش بینی نیست ولی حالا می بینم بابام کسی که عاشقش بودم اونم برام غیر قابل پیش‌بینی بود!! تنها کسی که فکر می کردم با من روراسته. فکر می کردم اگه همه دنیا دروغ بگن و چیزی رو از من مخفی کنند،بابام این کار رو نمی کنه. با ندونم کاری هاش به من ضربه بزرگی کرد.
پیام: ولی افرا...
گفتم: بابا فقط زندگی منو خراب نکرد‌ .زندگی میثم هم تباه شد.زندگی ثریا.
 
به طرف ماشین رفتم.
پیام منو رساند و رفت.تمام روز کنج خونه نشسته بودم و به حرفهای وکیل فکر می کردم.حتی تلفن های عمه فرخنده و الهه رو هم جواب ندادم.یه دفعه صدای زنگ اومد.وقتی در رو باز کردم، مادر پژمان با یه دسته گل پشت در بود.به پاپیون مشکی دسته گل چشم دوختم و گفت: باید زودتر از اینا دیدنت می اومدم.
بدون اینکه حرفی بزنم از جلوی در کنار رفتم.
مادر پژمان از کنار باغچه ها و درختها گذشت و وارد شد.یه فنجان چایی روی میز گذاشتم و گفت: بابت مرگ پدرت متاسفم.من
هم برای تسلیت مزاحمت شدم.هم به خاطر پژمان
زیر لب نالیدم: پژمان؟!
نسرین خانم ،مادر پژمان،جلو کشید" پژمان خیلی دلتنگه. نگرانت شده. شبانه روز به تو فکر می کنه. عکس تو رو یواشکی نگاه می کنه.
پوزخند زدم: اگه اینطوره چرا بهم نگفت خونتون رو عوض کردید؟! چرا جواب تلفن هام رو نمی ده؟! اون دختر که اون روز جلو آژانس خودش رو بهش رساند کی بود؟!
نسرین خانم: اون دختر خواهرمه. اون روز نزدیک های آژانس کار داشت پژمان بهش گفت می تونه برسونتش خونه. همین
سرم رو پایین انداختم و گفتم: من نمی دونم پژمان همه ماجرا رو به شما گفته یا نه ولی من حس می کنم به خاطر شرایطی که دارم پژمان از من فرار می کنه.
نسربن خانم دستم رو گرفت: خدا از اون آدم نگذره.انشالله به زودی قصاص بشه.پژمان از این اتفاق خیلی ضربه خورده ولی مطمعنم هنوز دوستت داره.
گفتم: خودش می دونه شما اومدی با من حرف بزنی؟!
معذب جا به جا شد" نه .یعنی خواستم خودمون حرف بزنیم.با پژمان حرف بزن. بهش فرصت بده.این روزها خیلی اعصابش بهم ریخته است.اگه از تو دوری می کنه به حساب چیز دیگه ای نذار"
سر تکون دادم
یه کم بعد رفت. معنی کارهای پژمان رو نمی فهمیدم ولی حس می کردم از من فرار می کنه یا تو دو راهی مونده.
یه هفته ای گذشته بود.اون روز وکیلم ،خرمشاهی،بی خبر دیدنم اومد و روبروی هم رو صندلی های گوشه حیاط نشستیم.
گفت:من دیروز دادگاه بودم.میثم تو زندانه و تا چند وقته دیگه این حکم اجرا می شه"
گفتم: ممکنه حکم اجرا نشه؟ ممکنه بخشیده بشه
خرمشاهی چشم هاش رو ریز کرد" حکم دادگاه صادر شده. مگه شما نظرت عوض شده؟"
جوابی ندادم و گفت:پیام همه جریان رو برام گفت.اینکه میثم رسولی برادر خونی شماست.شما که تردیدی تو تصمیم خودت نداری؟
زیر لب گفتم: نمی دونم
 
چند روز بعد دوباره پیش دکتر رفتم.نگاه های منشی،نگاه های خانمی که مدام با بغل دستیش پچ پچ می کرد.اذیتم می کرد‌. وارد شدم و روی تخت دراز کشیدم.دکتر چشمش رو به مانیتور دوخت و گفت:یه چند روز دیگه صبر کنی کامل تخلیه می شی
دستیارش نگاهی بهم کرد و گفت: شما بودی از دادگاه نامه داشتی؟
گفتم: بله.
نگاهی به دکتر کرد و گفت: باهاش دوست بودی؟
گفتم: با کی؟!
مشغول نوشتن نسخه شد و گفت: دخترا تو این سن خیلی کله شق هستند. به حرف پدر و مادرا گوش نمی دن.تا سرشون به سنگ نخوره،هیچی درست نمی شه
گفتم: من بیهوش بودم.تو کما این اتفاق برام افتاد
باتعجب نگام کرد.بدون اینکه نسخه رو بگیرم،در رو بستم و بیرون رفتم.یه کمی تو پارک پیاده روی کردم.حوصله هیچی رو نداشتم. دوست نداشتم تنهایی خونه برم.حس می کردم در و دیوار خونه می خواد منو ببلعه.وقتی هوا تاریک شد جلوی خونه رسیدم.یه خانم چادری پشت در منتظرم بود. سلام و علیک کرد و دنبال من وارد حیاط شد.
گفتم: ببخشید من شما رو نمی شناسم.
گفت: من سعیدی هستم.مددکار اجتماعی.
باتعجب نگاش کردم و گفت: بهتر نیست بشینیم
به صندلی های گوشه حیاط اشاره کردم.روبروم نشست و گفت: من از طرف زندان اومدم.نمی خوام خیلی وقت شما رو بگیرم. بابت اتفاقی که برات افتاده متاسفم ولی جوانی که الان تو زندانه فقط بیست سال داره. اگه شما بخوای هنوز خیلی فرصت برای زندگی داره
گفتم: ثریا از شما خواسته با من حرف بزنید؟
گفت: گفتم که مددکار هستم.در ضمن من برای تحقیقات با خانم ثریا صحبت کردم.میثم رسولی برادر خونی شماست
گوشه روسریم رو چنگ زدم و زیر لب گفتم: من همچین برادری نمی خوام
سعیدی: ولی آدم ها جایز الخطا هستند.بهتره تو تصمیم خودتون عجله نکنید تا یه عمر پشیمان نشید
بلند شدم و گفتم: من می خوام استراحت کنم.قبلا به ثریا حرفهای خودم رو گفتم ولی یادتون باشه که خطای اون ادم زندگی منو نابود کرد.من قبل بیست سالگی سقط داشتم و نمی دونم با این اتفاق بتونم یه ازدواج خوب و موفق داشته باشم یا نه؟
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه dzyi چیست?