افرا قسمت5 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت5

خانم سعیدی از جاش بلند شد و گفت: من بهت حق می دم.ولی با اعدام کردن اون پسر هیچی مثل قبل نمی شه. چه بسا تا آخر عمرت پشیمان بمونی. من مطعنم با بخشیدنش روح پدرت هم شاد می شه.چون هر چی باشه هم خون خودت بوده

عصبی تو چشم هاش زل زدم و گفتم: پدر من با شنیدن این خبر سکته کرد و مرد.چقدر راحت حرف از بخشیدن می زنید!! شما نمی دونید من چی می کشم.از همه به خاطر اشتباه اون ادم خجالت می کشم.از ریس دادگاه بگیرم،تا دوست و فامیل حتی دکتری که پیشش می رم. بهتر برید به ثریا بگید من هیچ وقت برادری به اسم میثم نداشتم‌ و ندارم.پس بهتره این فکر رو از سرش بیرون کنه
سعیدی زیر لب خداحافظی کرد و باعجله رفت.عصبی لیوان روی میز رو پرت کردم و شکستم.بعد تو اتاقم رفتم و به پیام زنگ زدم و جریان رو گفتم و عصبی بهم گفت: تو به هیچ وجه نباید کوتاه بیای.اون پست فطرت عوضی رو باید آویزون کنند و گرنه خودم می کشمش.
گفتم: تا قبل از این فکر می کردم اگه بفهمم کار کی بوده آرام می شم ولی الان حالم خیلی بده.کاش نمی فهمیدم اون ادم برادر خودمه
پیام: اون حیوان برادر تو نیست.نباید این چیزهایی که فهمیدی باعث بشه از شکایت خودت صرف نظر کنی.می فهمی؟
چیزی نگفتم.بعد گفت: می خوای اگه تنهایی بیام پیشت؟
جوابی ندادم.اینقدر تنهایی و فکر و خیال های بد و بی توجهی های پژمان اذیتم می کرد که بدم نمی اومد یکی کنارم باشه‌
پیام: پس شام می گیرم می یام پیشت.
گوشی رو قطع کردم.جلوی اینه نشستم و یه کم آرایش کردم و موهام رو شونه کشیدم. لباس بهتری پوشیدم.باورم نمی شد که برام مهم باشه پیام منو چطوری ببینه.صدای زنگ که اومد از جا پریدم.
پیام که وارد شد باهام دست داد.یه گوشه نشستم و گفت: من خودم میز شام رو می چینم
نمی دونم چرا ولی ازش خجالت می کشیدم و حس پشیمانی داشتم.بعد صندلی کنار خودش رو عقب داد و نگام کرد.کنارش نشست و با غذام بازی می کردم ولی اون تموم مدت چشم از من برنمی داشت.حس می کردم معذبم.

پیام کنارم نشسته بود و به ظاهر شام می خوردیم ولی تمام حواسش به من بود.صدای قلبم رو می شنیدم و سعی می کردم لرزش دستم رو ازش مخفی کنم.
یه دفعه دستش رو جلو اورد و دستم رو گرفت.سرم رو پایین انداختم و پشت هم آب دهنم رو پایین دادم.صداش تو گوشم زنگ زد" افرا!! از من می ترسی؟!
بدون اینکه چشم از گلدان وسط میز بردارم،با صدایی که به سختی شنیده می شد،گفتم: نه
گفت: من هنوز هم مثل قبل دوستت دارم.اینو هیچ وقت یادت نره.درسته بابات نیست ولی من برای همیشه کنارتم.فقط...
نگاش کردم.چشم هاش پر اشک بود و گفت: فقط می خوام منو بپذیری همین.
برای اولین بار تو چشم هاش زل زدم.خودش رو بهم نزدیک تر کرد.آنقدر صورتش رو جلو اورده بود که به راحتی همه خطوط صورتش رو می دیدم. زیر لب گفت: دوستت دارم افرا
من مات و مبهوت بهش زل زده بودم که سرش رو جلو اورد.چشم هام رو بستم و اجازه دادم تا لبهاش رو لبم چفت بشه.بعد به خودم اومدم و خودم رو عقب کشیدم.با شنیدن صدای شکستن لیوان مثل فنر از جام پریدم.دستم رو لبم گذاشت.پیام سرش رو پایین انداخته بود و به شیشه خرده های کف زمین نگاه می کرد.تو آشپزخونه دویدم.در کابینت رو باز و بسته کردم‌.خودمم نمی دونستم دنبال چی می گردم.پیام خودش رو بهم رساند. یه جارو دسته دار برداشت و گفت: من جمع می کنم
از خجالت نمی تونستم پیشش برگردم.دوباره داخل شد و گفت: چرا نمی یای؟ غذات سرد می شه
فقط نگاش کردم.
زیر لب گفت: ببخشید.نفهمیدم چه کار می کنم
سرم رو پایین انداختم و گفت: بهتره من برم.فقط می خوام به حرفهام فکر کنی. افرا من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم.دلم می خواد هر چی زودتر...
نگاهش رو به پنجره دوخت و گفت: دلم می خواد مال خودم بشی.اون پسر هم به زودی قصاص می شه و همه چی تموم می شه.
جوابی ندادم و پیام رفت.سرمیز شام برگشتم.به خاطر انفاقی که بینمون افتاده بود از پیام خجالت می کشیدم.باخودم فکر می کردم چطوری دوباره تو چشم هاش نگاه کنم. یه دفعه گوشیم صدا داد. پیام بود. نوشته بود." ببخشید که این اتفاق افتاد ولی دلم نمی خواد تو رو از دست بدم.بوسه ای که بینمون رد و بدل شد از روی هوس نبود .از سر عشق بود.عشقی که خیلی وقته تو دلم مونده
اون متن رو چند بارخوندم.آنقدر اون روزها احساس تنهایی می کردم که شنیدن این حرف ها حالم رو خوب می کرد.
 
چند روزی گذشته بود.تو اون روزها هر روز پیام بهم اسمس می داد. پیام های صبح به خیر،شب به خیر،عاشقانه.من هیچ واکنشی نشون نمی دادم.انگار منتظر بودم خود تقدیر برام تصمیم بگیره.بیشتر از همیشه از پژمان دلخور بودم و اون هیچ تماسی با من نداشت.اون روز ثریا زنگ زد و با صدای گرفته ای گفت: هفته پیش ملاقات میثم رفتم.نمی دونی وقتی همه چی رو فهمید چه حالی شد
چیزی نگفتم و فقط گوش دادم
ثریا زیر لب نالید:خیلی بهم ریخت. همه رو مقصر می دونست.مادرم. پدر تو. می گفت چرا همه این سالها واقعیت رو ازش مخفی‌کردیم‌.
گفتم:من کار دارم باید برم
باگریه گفت: نمی دونی چطور اشک می ریخت و به خودش بد و بیراه می گفت که چرا وسوسه شده و همچین کاری کرده.افرا خواهش می کنم ازش بگذر. نذار تنها کسی که تو دنیا برام مونده جلو چشمم از من بگیرند.
گفتم: دیگه پشیمونی اون جیزی رو برا من عوض نمی کنه
ثریا یه بند حرف می زد و می گفت: می گن هر شب تو خواب حرف می زنه و سر و صدا می کنه.اعتصاب غذا کرده.حتی سلولش رو عوض کردند.
گوشی رو قطع کردم.قبلا از اینکه پیام برسه تو حیاط رفتم.این دفعه با اشتیاق بیشتری منتظرش بودم.مدام چشمم به ساعت بود.تا اینکه بلاخره رسید.یه جعبه کادو پیچ شده بهم داد و گفت: اینو برا تو گرفتم.وقتشه این لباس سیاه رو در بیاری.لبخند زدم و تشکر کردم.
گفت: بریم یه دوری بزنیم
چیزی نگفتم و یه کم بعد کنار پیام سوار ماشین تو تو خیابان ها می چرخیدیم.یه آهنگ عاشقانه رو پلی کرد و گفت:اینم برای تو.
یاد روزهایی افتادم که با پژمان بودم.دوباره دلم گرفت.
گفت:بلاخره تصمیمت رو گرفتی؟
گفتم. آخه الان...
گفت: خیلی خب نمی خواد فعلا بهم جواب بدی
دوباره آهنگ دیگه ای پلی کرد که گوشیش زنگ خورد.رو به من گفت: خرمشاهیه.وکیلت
بعد ماشین رو نگه داشت و گفت:چه خبر؟ چی ؟! کی بهت خبر دادند؟!
بعد با چهره ای گرفته رو به من گفت: میثم خودکشی کرده
 
منو پیام بهم زل زده بودیم.پیام هنوز گوشی دستش بود و گفت: اخه چطور تو زندان همچین کاری کرده؟!
الان کجا بردنش؟! هر چی شده بهم خبر بده
گوشی رو قطع کرد.
گفتم: میثم؟!
سرتکون داد
گفتم: مرده؟!
گفت: صبح با یه تیکه شیشه شکسته تیز رگش رو زده.از زندان رسوندنش بیمارستان ولی خرمشاهی شنیده که گفتن بعیده زنده بمونه
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم.قیافه مظلوم ثریا جلوی چشمم بود.
زیر لب نالیدم: حالا چی می شه؟ ثریا می دونه؟
پیام تو یه کوچه خلوت نگه داشت و گفت: حتما بهش خبر می دن.اینطور که خرمشاهی فهمیده پسره حالش خیلی بد بود.آخر هم کار دست خودش داد حیوان عوضی!
وقتی پیام اینا رو می گفت با چشم هام می دیدم که چطور رگ های زیر پوست گردنش متورم می شد.بغض گلوم رو گرفت" من مقصرم نه؟"
پیام فقط نگام کرد.اشکهام رو صورتم راه گرفت و دوباره گفتم:اگه می بخشیدمش، این اتفاق نمی افتاد
پیام به طرفم خم شد و دستش روی صندلی گذاشت" این حرفها رو نگو. اون گناهکاره. اون عذاب وجدان داشته.جتی اگه نمی دونست تو خواهرشی باز هم حق نداشت در حق یه دختر معصوم بیگناه همچین جنایتی بکنه"
بعد با گوشه انگشتش اشکم رو پاک کرد و گفت: یه دختر معصوم،بیگناه. یه دختر پاک.دلم می خواست خودم بکشمش
خودم رو رها کردم و صدای هق هق گریه ام تو ماشین پر شد.پیام دستم رو گرفت و بوسید" اما من قسم می خورم تا هر وقت خودت بخوای کنارت بمونم.من تو رو تنها نمی ذارم.وجود تو ،نگاه قشنگ و معصومت بهم آرامش می ده
گفتم: اگه خانوادت بفهمند چه بلایی سرم اومده چی؟! من یه سقط داشتم ممکنه حالا حالا نتونم بچه دار بشم
پیام دستش رو دور شونم حلقه کرد و منو به خودش چسباند" این حرفها رو نزن.برام خود تو مهمی.من مطمعنم منوتو آدم های خوشبختی می شیم و با هم این روزها رو پشت سر می ذاریم"
سرم رو به شونه اش تکیه دادم.خیلی وقت بود هیچکی اینطوری منو تو آغوش نگرفته بود.احساس می کردم از درون تهی شدم.دوباره نالیدم: کاش بهش فرصت می دادم.حالا این ثریا است که منو نمی بخشه
پیام منو محکم تر بغل کرد.کتش چه عطر خوب و ملایمی داشت!!
همینطور که اشک می ریختم،تند تند صورتم رو می بوسید.به خونه که رسیدیم دنبالم وارد شد.آبی به صورتم زدم و یه گوشه نشستم.حس می کردم فشارم افتاده.منتظر بودم که بره ولی نرفت.کتش رو درآورد و تو آشپزخونه رفت و با دوتا فنجون چایی نبات برگشت.مثل بچه بهم می رسید.دوباره گوشیش زنگ خورد.پیام بلند شد و گوشی رو دست گرفت وگفت: تموم شد؟؟
خیلی خب.بلاخره که چی؟! باشه می یام دفتر می بینمت
پیام روبروم واستاده بود و من معذب نگاهم رو به زمین دوختم.
از عکس بابا روی شومینه خجالت میکشیدم.گفتم من خوبم تو برو. گفتکهیچوقت تنهات نمیذارم.
 
هوا تاریک شده بود و پیام خیال رفتن نداشت.گفت: می خوای دوتایی شام درست کنیم؟
خیلی جا خوردم.انتظار داشتم که بره ولی نمی رفت.
گفت: پیتزا چطوره؟
سرتکون دادم
گفت: لازانیا هم خوبه
سمت کابینت رفتم و گفتم: اتفاقا دارم
دستش رو جلو اورد. دستم رو عقب کشیدم.یه کم جا خورد و گفت: بیا با هم درست کنیم
کمک هم لازانیا رو آماده کردیم و توی فر گذاشتیم.سعی می کردم متوجه لرزش دستهام نشه ولی نمی شد. گوشیش رو میز لرزید.بهش نگاه کردم و گفتم: ریحانه است
باخونسروی جواب داد و گفت: پیش یکی از دوستاش اومده و زود بر می گرده.
بانگرانی نگاهش کردم.لبخندی زد و گفت: شمع داری؟
گفتم: شمع؟!
گفت: اره می خوام سر میز شام ب بذارم.مگه تو فیلم ها ندیدی؟ خیلی شاعرانه است
میز شام رو چیدم.اینقدر از حضور پیام استرس داشتم که دلم می خواست هر چی سریعتر بره.روبروش نشستم که گوشیم زنگ خورد.شماره پژمان بود.دستپاچه قطعش کردم.پیام با تعجب نگام کرد و گفت: تو بشین من می یارم
بعد دو تا ظرف لازانیا روی میز گذاشت و گفت: عالی شده. من چون تنها زندگی می کنم آشپزی رو دوست دارم.
زیر لب تشکر کردم.دوباره گوشیم زنگ خورد.قطعش کردم.همینطور که سرم پایین بود حس می کردم پیام بهم زل زده. شاید رنگم هم پریده بود.
پیام: چرا جوابش رو نمی دی؟!
گفتم: چی؟
گفت :جوابش رو بده. بهتره از بلاتکلیفی در بیاد
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: اون آزاده. می تونه هر تصمیمی دلش می خواد بگیره.تو هم آزادی
انگار جرات تازه ای پیدا کرده باشم،گفتم: تو هم آزادی.مجبور نیستی بهم ترحم کنی
گفت: ترحم؟!
گفتم: می دونم دختری با شرایط من شانس کمی برای یه ازدواج خوب و موفق داره.تا همین جا هم خیلی بهم کمک کردی ولی دلم نمی خواد بعدها ...
دوباره دستم رو گرفت: افرا من دوستت دارم.عاشقتم.کارهای منو به حساب ترحم نذار.من به خاطر خودم کنارتم.چون هیچ وقت،هیچ کس رو تو زندگیم به اندازه تو دوست نداشتم
بغض گلوم رو گرفت.نگاهی به عکس بابا کردم و گفتم: می ترسم بابا از دستم دلخور باشه.من باعث مرگ میثم شدم.کاش اون راز فاش نمی شد.کاش....
پیام نگام کرد.اشکهام پایین ریخت و گفتم: کاش می بخشیدمش.حالا چطوری تو روی ثریا نگاه کنم؟
پیام بی حوصله گفت: تو نباید خودت رو سرزنش کنی؟! تو از حق خودت دفاع کردی
سرم رو پایین انداختم و اشکهام راه گرفت.پیام جلو اومد و گفت: اجازه دارم بغلت کنم؟
بدون لحظه ای درنگ خودم رو تو آغوشش رها کردم.پیام منو محکم تو بازوهاش گرفت و با یه دست موهام رو نوازش می کرد
 
تو بغل پیام اینقدر اشک ریختم تا آروم شدم.با وجودی که با خودم عهد کرده بودم دیگه اجازه ندم به من نزدیک بشه ولی باز نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.آغوشش،نوازش هاش بهم آرامش می داد.دوباره یاد پژمان افتاد‌م.غم همه وجودم رو گرفت.از اینکه تماسش رو بی جواب گذاشته بودم بدجوری پشیمان بودم.
پیام موهام رو نوازش کرد.سر و صورتم رو غرق بوسه کرد.
گفتم: همش نگرانم بابا از دستم دلخور باشه
گفت: پاشو صورتت روبشور.
وقتی تو دستشویی رفتم با تلفن حرف می زد
پیشش که برگشتم،نگاهم رو ساعت دیواری چرخید.انگار بدش نمی اومد بمونه ولی منتظر اشاره ای از طرف من بود.کیفش رو برداشت.وقتی برای بدرقه تا جلوی در رفتم.سرش رو جلو اورد و دوباره لبهام رو بوسید.بدون اینکه بخوام حس خوبی بهم دست داد. بهم خیره شد.
ازش خجالت می کشیدم.زیر لب خداحافظي کرد و رفت.برای اولین بار حس کردم ممکنه دلم براش تنگ بشه.همین که در حیاط رو بستم،یه کم بعد صدای زنگ اومد. فکر کردم یه چیزی جا گذاشته.در رو که باز کردم قیافه درهم پژمان رو دیدم.خیلی جا خوردم
گفت: برای همین جواب تلفنم رو ندادی؟! سرت شلوغ بود نه؟!
گفتم: چرت و پرت نگو. چند وقته خبری ازت نیست.بعد اینهمه وقت بهم زنگ زدی؟!! اصلا برای چی اینجا اومدی؟!
انگارتوقع نداشت اینطوری دربرابر جبهه بگیرم. گفت: فکر کردم تنهایی. نمی دونستم این پسره راحت می یاد پیشت و می ره!
گفتم:تو اشتباه می کنی. اون خودش پیشم موند. من اصلا ازش...
گفت: بسه افرا. فکر نمی کردم همچین دختری باشی!! به راحتی بازیچه دست دیگران می شی!!
گفتم: اینطوری نیست ولی من خیلی تنهام.تنها کسی که تو این مدت تنهام نذاشت پیام بود.خود تو بعد از اینکه فهمیدی چه بلاایی سرم اومده جا زدی
عصبی گفت: من جا نزدم.
گفتم: تو سختته منو با این شرایط قبول کنی. همش از من فرار می کنی. من خوب می فهمم
چند قدم جلو اومد و گفت: ولی من هنوز دوستت دارم
 
پژمان چند قدم جلو اومد و گفت: من دوستت دارم
گفتم: دروغ می گی.پس چرا تنهام گذاشتی؟چرا جواب تلفن هام رو نمی دادی؟!
گفت:بابات قبل مرگش از من می خواست به دروغ بهت بگم کار من بوده که اجازه بده باهات ازدواج کنم. افرا من همچین شرطی رو قبول کردم.اون وقت تو داری می گی من جا زدم؟!
گفتم: اصلا دلم نمی خواد کسی بهم ترحم کنه.میثم مرده. می فهمی؟
پژمان با تعجب بهم زل زد و گفتم: وقتی جریان رو فهمیده خودش رو کشته
پژمان: بلاخره که باید قصاص می شد. تو نباید همچین آدمی رو برادر خودت بدونی. نباید اجازه بدی پیام از احساساتت تو این وضعیت سو استفاده کنه
گفتم: ولی اون تنهام نذاشت. برعکس تو
باناراحتی بهم زل زد و بعد گذاشت رفت.از حرفم پشیمان شدم ولی دیگه رفته بود.
روز بعد هر کاری کردم آروم نگرفتم.دلم می خواست ثریا رو ببینم.لباس پوشیدم و خونش رفتم.پارچه سیاه سر در خونه زده بودند. در بسته بود و هیچ خبری نبود.یکی از همسایه ها جلوی در رو آبپاشی می کرد.جلو رفتم و گفتم: من از فامیل هاشون هستم.کدوم مسجد مراسم دارند؟
زن پوزخند زد: فامیل؟! اینا که از اول هم کسی رو نداشتند.دیروز هم داداش جوانش رو بردند خاک کردند.ده نفر هم تو مراسم خاکسپاری نبودند.
دوباره اهسته تر گفت،: می گن پسره قبل مرگش زندان بوده.خدا می دونه.می گن به یکی تجاوز کرده
دستپاچه شدم و زنگ رو زدم
زن: کسی خونه نیست.اول وقت یه م ثریا بیرون رفت. اینا کسی رو ندارند بهشون سر بزنه.جز یه آقایی که با ماشین شاسی سفید گاهی می یاد اینجا و می ره
باتعجب گفتم: امروز هم با اون رفت؟!
گفت:والا دیدم ثریا ماشین گرفت و رفت. این دختره هم مثل مادرش می مونه مادرش هم صیغه یه مرد مایه دار بود که بعدا یارو عقدش کرد.بعضی همسایه ها میگن ثریا هم صیغه شده لابد.پسره هر چی هست آدم حسابیه.می گن شرکت داره.یه بار از زیر زبونش کشیدم که از فامیل های همونی می شه که قبلا مادرش رو گرفته
حس کردم چشم هام داره سیاهی می ره.قیافه پیام جلو چشمم اومد.
زن: من از اول هم فهمیدم فامیل اینا نیستی.اخه اینا از اول کَس و کار درست و حسابی نداشتند.
 
از زن همسایه خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.تند تند راه می رفتم و فکرم درگیر بود.باورم نمی شد ثریا،پرستار من،صیغه پیام باشه!!
پس چرا پیام ادعا کرد عاشقم شده؟ اون بوسه های عاشقانه و نوازشها چه معنی داشت؟! یعنی همه حسش به من دروغ بود؟!
به خودم نهیب زدم" حتما اون زن اشتباه می کنه؟! اصلا چرا باید کسی با شرایط پیام ثریا رو صیغه کنه؟!
با شنیدن صدای بوق ماشینی،به خودم اومدم.راننده سرش رو از شیشه بیرون کرد"حواست کجاست؟! داشتی منو بدبخت می کردی"
همون جا یه ماشین گرفتم و به طرف شرکت رفتم.باید همه چی رو می فهمیدم.باید با پیام حرف می زدم
جلوی شرکت وقتی از ماشین پیاده شدم،چشمم به ثریا افتاد.خیابان روبرو منتظر ماشین بود.تو پیاده رو واستادم تا منو نبینه.وقتی ماشین گرفت و رفت وارد شدم.
پیام از دیدن ناگهانی من ذوق زده به نظر می رسید. صندلی رو کنار کشید.
سر اصل مطلب رفتم و گفتم:امروز دیدن ثریا رفتم ولی خونش نبود.
گفت: برای چی سراغ اون زن رفتی؟! عزیزم بهت گفتم که ادم خطرناکیه و نباید بهش نزدیک بشی
گفتم:تو ازش خبر نداری؟
گفت: معلومه که نه. خیلی وقته ندیدمش
نگاش کردم.بلند شد و دو تا چایی ریخت و گفت: حالا که میثم فوت کرده.بهتره دیگه نزدیک ثریا آفتابی نشی.نمی خوام به خاطر کینه ای که داره بهت صدمه بزنه
گفتم:نگفتی اون روز همراه ثریا بودی تو بانک چه کار داشتی؟! اصلا چرا ازش شکایت نکردی؟! ثریا می خواست بیهوشت کنه
گفت: خب اون یه زن بی پناهه.چند بار گفته که بابات مجبورش کرده به تو برای سقط دارو بده.الانم داغ برادر دیده.چرا باید دوباره یه کاری کنم درگیر بشه
عصبی گفتم: تو چه رابطه ای باهاش داری؟!
بهم زل زد.گفتم: همه چی باید همین امروز معلوم بشه
 
گفتم: همه چی باید همین امروز معلوم بشه
پیام نیشخند زد: چی داری می گی؟! من ثریا رو خیلی وقته ندیدم. تقریبا از روز دادگاه به بعد ندیدمش.
گفتم: دروغ می گی.اصلا چرا هیچ وقت نگفتی اون روز برای چی با ثریا تو بانک رفتی؟!
گفت"ثریا بهم التماس کرد و گفت پول لازمه.بابات هم بهش گفته بود دیگه برای پرستاری تو نیاد.من دلم براش سوخت.همراهش بانک رفتم تا یه کم پول براش بریزم.اون روز کار بانکی هم داشتم.باور کن همین.
بین منو ثریا هیچی نیست
از جام بلند شدم.حس می کردم صرتم گُر گرفته با عصبانیت گفتم: چرا هنوز میخوای بهم دروغ بگی؟! من همین الان ثریا رو دیدم از شرکت بیرون رفت.بهتره بگی چه رابطه ای بین شما دوتا است
خنده عصبی کرد"عزیزم من فقط تو رو دوست دارم.فقط به تو فکر می کنم.ثریا از نظر من یه پرستار ساده بود.چرا باید چیزی بین منو اون باشه؟!
بعد گوشیش زنگ خورد.پیام گوشی رو دست گرفت و گفت: قاسمی من که بهت گفتم یه هفته بهم مهلت بده....خب به درک که چک داری.....منم شریکم تازه فوت کرده باید بهم فرصت بدی. نمی تونم...داری منو با اون سفته ها تهدید می کنی؟!
پیام گوشی رو قطع کرد و کلافه موهاش رو چنگ زد.قبلا از اینکه چیزی بگه بلند شدم و به طرف در رفتم.می دونستم نمی تونم به همین راحتی ازش حرف بکشم.پیام زرنگ تر از این حرفها بود.
می خواست چیزی بگه که دوباره گوشی رو میز زنگ خورد.با عجله از پله ها پایین رفتم و به طرف خونه راه افتادم.
تا شب فکرم درگیر بود و مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم.
باورم نمی شد که پیام منو بازی داده.تصمیم گرفتم دوباره سراغ ثریا برم و ازش بخوام همه چی رو بهم بگه.هنوز هوا تاریک نشده بود که لباس پوشیدم و راه افتادم
 
لباس پوشیدم و قبل تاریک شدن هوا خودم رو جلوی خونه ثریا رساندم و با استرس زنگ رو زدم.ثریا با دیدنم حسابی جا خورد.می خواست در رو ببنده که مانع شدم و گفتم: خواهش می کنم ثریا تو باید به حرفهام گوش کنی.
چشم هاش پر اشک شد"دلم نمی خواد ببینمت.میثم به خاطر تو خودکشی کرد.اگه می بخشیدیش اگه گذشت می کردی،الان زنده بود.
گفتم:خواهش می کنم ثریا من باید باهات حرف بزنم
گریه عصبی کرد و گوشه حیاط نشست.وارد شدم و کنارش نشستم و
گفتم: زندگی منم تباه شده.مجبور شدم سقط کنم.کارم به دادگاه کشید.فکر کردی بابام چرا سکته کرد؟
بابام از غصه اون خبر سکته کرد و مرد
ثریا با گریه نالید: کاش میثم از این راز با خبر نمی شد.خدا می دونه روزهای آخر عمرش چه عذابی رو تحمل کرده
گفتم: کاش بابا این راز رو از من مخفی نمی کرد.منم قربانی شدم.منم زندگیم رو باختم.می فهمی
ثریا اشکهاش رو پاک کرد" بابات مرد خوبی بود. همیشه دست پر پیش مامانم می اومد.میثم رو مدرسه خوبی فرستاد.خرج دانشگاه منو داد.بعد فوت مامان کمتر می دیدمش.من خیلی دلم می خواست به میثم بگیم ولی بابات مخالف بود و امروز و فردا می کرد.برا میثم چند تا کار خوب درست کرد ولی میثم سر هیچ کاری بند نشد. یه بار که به جرم دزدی از داروخانه ای که کار می کرد گرفتنش،بابات بدجوری شاکی شد و تو گوشش زد.آخه بابات ضامن شده بود.بعد اون میثم ازش بدش می اومد.ولی باز بابات پنهانی بهمون کمک می کرد.وقتی این اتفاق برات افتاد،از من خواست پرستاری تو رو قبول کنم.می گفت به هیچکی به غیر من اعتماد نداره
ولی بدون اینک۶ بخوام زندگیم این شد
گفتم: یه چیزی می پرسم. دلم می خواد راستش رو بگی. تو با پیام رابطه داری؟!
فقط نگام کرد. دستش رو گرفتم و گفتم: پیام خواستگار من بوده و هست.قسمت می دم هر چی هست بهم بگو
زیر لب نالید: خواستگار؟!
گفتم: بهم بگو
ثریا سرش رو به دیوار تکیه داد و گفت:مامانم زن بدبختی بود.زود بابام رو از دست داد.وقتی هم بابام زنده بوده همیشه به خاطر دزدی تو زندان بوده. من بچه بودم که بابات مامان رو صیغه کرده.مامانم به خاطر اینکه وارد زندگی مادرت شده بود، همیشه عذاب وجدان داشت.چند باری خونه رو عوض کرد ولی بابات پیدامون کرد.میثم که به دنیا اومد باز مامانم دنبال جدایی بود.ولی بابات دوستش داشت.مامانم دوستش داشت ولی می ترسید
باناراحتی نگاش کردم و گفت: همیشه به من می گفت تو هیچ وقت اشتباه منو نکن. هیچ وقت وارد زندگی زنی نشو.من همیشه از کلمه صیغه بدم می اومد‌.
 
ثریا: وقتی قبول کردم پرستار تو باشم برای اولین بار پیام رو تو خونتون دیدم. هر بار که اونجا می اومد و می رفت متوجه نگاه های مشکوکش می شدم.نمی دونم چرا ولی هیچ وقت دوست نداشتم باهاش تنها باشم. زیادی بهم نگاه می کرد.وقتی می اومد زیاد می موند.احساس ترس می کردم.یه روز که می دونست بابات نیست دیدنت اومد.هنوز تو به هوش نیومده بودی.سر حرف رو باز کرد و کلی از خودش حرف زد.یه جورایی بهم فهموند بدش نمی یاد باهاش باشم ولی من از بابات می ترسیدم.دفعه های بعد هر وقت می‌اومد به بهونه ای برام گلی یا هدیه ای، چیزی می آورد.من همش می گفتم که اقا ایرج بهم حقوق می ده احتیاجی به این کارا نیست ولی اون گوش نمی داد.یه روز که باید برای تو یه سری پماد تهیه می کردم پیشنهاد داد که منو تا داروخانه می رسونه.تو مسیر خیلی صاف و پوست کنده بهم گفت که به من علاقه مند شده و می خواد به هم محرم بشیم.از حرف های شیرینی که بهم می زد ته دلم قنج رفت.چون تا اون سن هنوز ازدواج نکرده بودم.برای اولین بار بود می دیدم یه پسری با شرایط مالی و خوش تیپی پیام بهم توجه نشون می ده.گفت نباید بذارم بابات چیزی بفهمه تا بعدها که خودش بهش بگه و ما عقد کنیم‌.بهش گفتم که از صيغه شدن خوشم نمی یاد
دستم رو گرفت و گفت: تو یه دختر رشیده به حساب می یای.نه پدر داری که برای عقد اجازه بگیری نه مادر.پس اجازه تو دست خودته.می تونیم برای محرمیت صیغه بخونیم.تا من خانوادم رو در جریان بذارم و بعدها عقد کنیم
بهش گفتم: اخه جواب آقا ایرج رو چی بدم؟ نمی خوام در موردم فکر بد کنه.
گفت:تو دختر خوشگل و زرنگی هستی.حق داری مثل بقیه ازدواج کنی. حیف تو نیست که بیای تو این خونه و برای پرستاری دختر ایرج پول بگیری؟! لیاقتت بیشتر از این حرف هاست.برادرت حق داره بدونه ایرج پدر واقعیش می شه
به اینجای حرفش که رسید،جلو کشیدم و به ثریا گفتم: چی داری می گی؟! مگه پیام می دونست که بابا مادر تو رو گرفته؟! یعنی می دونست میثم ....

ثریا:معلومه که می دونست.ولی خدا شاهده من چیزی بهش نگفته بودم.منم وقتی از زبونش این حرف رو شنیدم شوکه شدم.چون فکر نمی کردم بدونه
باتعجب گفتم: پس چرا تو دفترخونه وقتی وکیل بابا در مورد مادرت،پریچهر حرف می زد،پیام وانمود کرد چیزی نمی دونه؟!
 
ثریا سرش رو به دیوار تکیه داد و گفت: پیشنهاد پیام بدجوری وسوسم کرده بود. با وجودی که چند سالی از فوت مادرم گذشته بود هنوز احساس تنهایی می کردم.شرایط مالی خوبی نداشتم.برام سخت بود وقت و بی وقت از بابات پول بخوام.
یه روز که تو خونتون تنها بودم و تو هنوز بیهوش بودی، پیام پیشم اومد.بهم قول داد اجازه نمی ده بابات از ماجرا بویی ببره. خودش صیغه محرمیت رو خوند.همون روز خودم رو بدنم رو بهش تسلیم کردم.تا اون روز طعم عشق رو نچشیده بودم.پیام قبل رسیدن بابات رفت. از اون روز بیشتر روزها به بهونه ملاقات تو بهم سر می زد.وقتی بابات شرکت بود چند ساعتی باهم بودیم و بعد می رفت.مرتب بهم تاکید می کرد مراقب باشم حامله نشم.برام هدیه های گرون قیمت می خرید. شب ها تا صبح به پیام فکر می کردم.برا خودم یه زندگی عاشقانه و بدون دغدغه رو کنار پیام تصور می کردم.ولی یه چیزی آزارم می داد. اینکه مثل مادرم باید یه رابطه پنهونی داشتم.این منو می ترسوند.بعد چند ماه یه روز که پیام برای ناهار پیشم بود، بهش گفتم:پس کی می خوای جریان رو به بقیه بگی؟! چرا به خانوادت نمی گی بیان خواستگاری تا عقد دایم کنیم؟!
منو تو بغل کشید و موهام رو نوازش کرد و گفت:می ترسم ایرج مخالفت کنه.شاید براش سخت باشه خواهرهام بفهمند که همه این سالها یه زن دیگه داشته.منم اتفاقی فهمیدم.البته یه حدس هایی زده بودم
باتعجب نگاش کردم و گفتم: یعنی خودش بهت نگفته برادر من پسر خودش می شه؟!
پیام: نه ایراج خیلی تو دار و مغروره. مطمنم با روحیه حساسی که افرا داره نمی خواد از جریان بو ببره.منم با یه سری زرنگی ها فهمیدم.از طریق وکیل مشترکمون که به سختی زیر زبونش رو کشیدم.
گفتم: حالا می خوای چه کار کنی؟ مگه نمی گی منو دوست داری؟ نمی شه که تا ابد پنهونی تو خونه آقا ایرج رابطه داشته باشیم؟؟
گفت: یه کم بهم زمان بده همه چی رو درست می کنم
بعد از اینکه سطح هوشیاری تو بالا رفت و از کما در اومدی، رفت و امد پیام به خونتون کم شد.خیلی ملاحضه می کرد.وقت هایی که میثم نبود یواشکی خونمون می اومد و می رفت.میثم بیشتر وقتها به بهونه پیدا کردن کار خارج تهران بود و منو پیام از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده می کردیم.من دلم نمی خواست دیگه تو خونتون باشم چون به من احتیاجی نداشتی ولی بابات که به خاطر بارداری تو حسابی بهم ریخته بود از من کمک خواست.گفت باید بهت دارو بدم تا بچه سقط بشه.نمی خواست اون بچه به دنیا بیاد
 
بابات که از بارداری تو حسابی بهم ریخته بود از من خواست بهت دارو بدم تا سقط کنی.منم قبول کردم.پیام مخالف بود ولی من دلم می خواست هر طور شده به ایرج کمک کنم.اون روز بهت داروی خواب آور داده بودم.پبام که رسید خیلی حرف زدیم.گفت مطمعنه که اگه باخانواده در مورد من حرف بزنه مخالفت می کنند.می گفت اصالت خانوادگی خیلی برا خواهراش مهمه.از حرفش خیلی رنجیدم.اون روز تو حیاط آنقدر از دستش عصبانی بودم که با اون سُرنگ که تو جیبم بود بهش حمله کردم.برای همین پیام از من شکایت نکرد‌.بعد از اون با زبون بازی و دوز و کلک منو تو بانک کشوند تا به خیال خودش جبران کنه.
دوباره به امید اینکه یه روز منو عقد دایم کنه اجازه دادم تو خونم رفت و آمد کنه.من هنوز نمی دونستم که بابات از اون شرکت سهمی رو به نام مامانم زده.وقتی اتفاقی از زبون پیام شنیدم یه چیزهایی دستگیرم شد.پیام مدام تو گوشم می خوند که باید هر چی زودتر جریان رو به میثم بگم و حقمون رو از بابات بگیرم.
گفتم: اخه من که از سود و شراکت چیزی نمی دونم. دست ایرج باشه بهتره
بهم پوزخند زد و گفت: چه دختر ساده ای هستی! چند سال از فوت مادرت می گذره.تو و میثم هم اندازه افرا حق دارید.میثم پسر خونی ایرج می شه.چرا نباید از حق خودش با خبر باشه؟
اینقدر پیام این حرفها رو توگوشم گفت که سراغ ایرج رفتم ولی بابات عصبانی شد و گفت میثم پسر بی لیاقتیه اگه باخبر بشه سهمش رو می فروشه.منم بدبخت می شم.می گفت خودش هر ماه سود سهام ما رو برامون واریز می کنه.به حرفش عمل کرد.منم راضی بودم
اما پیام مدام تحریکم می کرد.
رو به ثریا گفتم: همین الان بهش زنگ بزن. بگو بیاد اینجا
باناراحتی گفت: برای چی؟!
گفتم: کار دارم.می خوام نتونه حاشا کنه
گفت: ولی نمی یاد.چند وقتی هست رابطه ما خراب شده .از بعد مرگ ایرج یادته که چطور منو از خونتون بیرون کرد؟
گفتم: یعنی دیگه باهش رابطه نداری؟
گفت:چند بار زنگ زد،جوابش رو ندادم.ا اینجا اومد ولی تو خونه راهش ندادم.دیروز هم رفتم شرکت پیشش و گفتم میخوام تکلیف سهمم معلوم بشه ولی به بهونه بدهکاری و دعوا با یکی از شریکاش منو از سرش باز کرد و گفت باشه بعدا.گفت کلی سفته دسته یکی داره و باید پول جور کنه.
می دونی از وقتی بابات فوت کرده هیچی برا من واریز نکرده. من دنبال فرصت بودم جریان رو به میثم بگم ولی طفلی داداشم که تو تنهایی خودش تو زندان جوانمرگ شد.
 
ثریا سرش رو به دیوار تکیه داده بود"تو این مدت فکر می کردم پیام واقعا عاشق منه.فکر می کردم بلاخره یه روز منو به خانوادش معرفی می کنه و عقد دایم می کنیم.اما الان دارم سعی می کنم باور کنم که همچین اتفاقی قرار نیست بیفته.بعد مرگ میثم سراغم اومد و از من خواست سهم خودم و میثم رو بهش واگذار کنم تا بهمون سود بیشتری بده.ولی من قبول نکردم و با هم جر و بحث کردیم.خبر دارم که به تو هم پیشنهاد ازدواج داده. دورادور شاهد بودم که بعد مرگ بابات چقدر سعی کرده خودش رو بهت نزدیک کنه ولی خودش زیر بار نرفت و بهم گفت فقط برای دلسوزی و ترحم خواسته کمکت کنه
پوزخند زدم و گفت:می دونم دروغ می گه.می دونم ادم رو راستی نیست ولی هنوز دوستش دارم.به نظرم تو نباید اجازه بدی بهت نزدیک بشه.مطمعنم اگه از تو ناامید بشه طرف من می یاد.
یه دفعه اشک تو چشم هاش جمع شد و با صدای گرفته ای گفت: آخه من بهش وابسته شدم. بعد مرگ مامانم،بعد مرگ میثم دلخوشی دیگه ای ندارم
چیزی نگفتم و از خونه ثریا بیرون زدم.یه ماشین دربست گرفتم و خودم رو به خونه رساندم.شب یه مشت قرص خوردم.همه اون قرص هایی که مطمعن بودم کمکم می کنه سریعتر بخوابم و به هیچی فکر نکنم.حس می کردم دیگه مغزم گنجایش اینهمه اخبار ضد نقیض رو نداره.صبح اول وقت راهی شرکت شدم.
رو به منشی گفتم: اقا پیام تو اتاقشه؟
منشی گوشه چشمی نازک کرد و گفت: پیش پای شما بردنش
گفتم: کجا؟!
گفت: شریکش رضایی بلاخره کار خودش رو کرد.ازش شکایت کرد.آخه آقا پیام بهش بدهکار بود
گفتم: رضایی؟!
گفت: ازش سفته داشت.خدا به دادش برسه
زیر لب نالیدم: سفته؟!
منشی گوشی رو دست گرفت و گفت: ببخشید من کار دارم.باید به وکيل آقا زنگ بزنم زودتر برند کلانتری
سرم رو گرفتم و یه گوشه نشستم.می خواستم برم خونه ولی دلم طاقت نیاورد .باید هر طور شده پیام رو می دیدم و از همه چی باخبر می شدم.از منشی اسم کلانتری رو پرسیدم و راهی اونجا شدم
 
وقتی به اون کلانتری رسیدم،بدون اینکه بلد باشم کجا برم از پله ها بالا و پایین می رفتم.تا اینکه چشمم به وکیل بابا افتاد.به خاطر حرفهایی که از زبون ثریا شنیده بودم دیگه ازش خوشم نمی اومد.اون آدم که سالها مورد اعتماد بابا بود اون روز جلو چشمم فیلم بازی کرد و اجازه داد پیام منو فریب بده، وانمود کنه پریچهر رو نمی شناسه و نمی دونه بابام این همه سال یه زنه دیگه داشته.در صورتی که پیام همه چی رو می دونست و جلو من نقش بازی می کرد.سلام و علیک سردی باهاش کردم
گفت: شما اینجا چه کار می کنی؟!
گفتم: پیام کجاست؟! شنیدم به خاطر سفته های آقای رضایی اوردنش اینجا
لبخند معنی داری زد" نگران نشو.من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم.پیام برای اون شرکت خیلی زحمت کشیده.حقش نیست مثل بدهکارها گوشه زندان بیفته
گفتم:یعنی از پدرم بیشتر زحمت کشیده؟!
نگاهی بهم کرد و گفت: شما برو اینجا نمون.من سند خونم به خاطر وام گرو بانکه وگرنه براش سند می ذاشتم
یکی از سربازها صداش زد و با عجله وارد اتاقی شد. یه کم اونجا موندم تا اینکه پیام دستبند به دست از یه اتاق خارج شد.با دیدنم جا خورد و رنگ به رنگ شد.من فقط نگاش کردم و گفت: نگرانم نباش افرا .قبلا هم تو همچین موقعیتهایی بودم.فردا حتما یکی از دوستام برام سند می ذاره اون وقت می دونم با این رضایی نامرد چه کار کنم
گفتم:می خواستم باهات حرف بزنم
یه سروان بیرون اومد و گفت:سرباز احمدی گفتم بازداشتگاه
سرباز پیام رو برد. چشمم به آقای رضایی افتاد،با عجله دنبالش رفتم و گفتم:چی شده؟!
گفت: هیچی. طبق معمول با زبون بازی و دوز و کلک منو خام کرد.ولی فکر کرده. این دفعه دیگه کوتاه نمی یام.فکر کرده منم اون دختره ام که خام بشم و از سودم بگذرم
گفتم: کدوم دختر؟! ثریا؟!
گفت:من کاری با مسائل خانوادگی شما ندارم .ایرج تا زنده بود این چیزها پیش نمی اومد ولی این پیام خیلی جنسش خرابه.الانم لابد از تو خواسته بیای رضایت بگیری
گفتم: نه من فقط می خواستم بدونم چی شده
گفت: من فقط سرمایه ام رو می خوام همین.از تاریخی که توافق کردیم چند ماه گذشته تا همین الان خیلی صبوری کردم
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.67/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.7   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه vmep چیست?