افرا قسمت7 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت7

 اونجا مستقیم به سمت رستورانی رفتیم که ناهار سفارش داده بودم.مهمون ها یکی یکی وارد شدند.آقای سلحشور،وکیل بابا،همه رو راهنمایی می کردند.من مدام نگاهم تو جمعیت می چرخید.دیدن ناگهانی پژمان بدجوری حواسم رو پرت کرده بود.اصلا نمی فهمیدم چه کار می کنم.الهه خودش رو به من رساند و گفت: چی شده؟! چرا اینقدر نگرانی؟!

گفتم: چیزی نیست
الهه پا به پا شد و بعد گفت:منم اونو دیدمش.مگه نامزد نکرده؟! اونجا چه کار می کرد؟!
گفتم: نمی دونم.من بعد از اینکه از مامانش شنیدم نامزد کرده دیگه کاری به کارش نداشتم.همش سر خودم رو با شرکت گرم کردم.
بعد از خوردن ناهار وقتی جلوی در بامهمون ها خداحافظی می کردم،پژمان جلوم سبز شد.می خواستم به روی خودم نیارم که دیدمش ولی سریع جلو اومد و گفت:افرا!!
باشنیده اسمم از زبونش یه حالی شدم.گفتم: برای چی اومدی؟!
گفت: دلم برات تنگ شده بود.فقط خواستم ببینمت.همین.
پوزخند زدم:بعد اینهمه وقت یادم افتادی؟!مگه ازدواج نکردی؟!
گفت: چرا عقد کردم ولی هنوز....
همینطور که سعی می کردم متوجه بغضی که تو صدام بود نشه،گفتم: پس بهتره بری پیش زنت
بعد با عجله به طرف ماشینم رفتم.عمه از دور منو می پایید‌.
عصر وقتی از خواب بیدار شدم،عمه تو اتاقم اومد و گفت: فکر می کردم برای مراسم ایرج که بیام دیگه تنها نباشی ولی هنوزم...
گفتم: نشد دیگه
گفت:اون پسره کی بود جلوی رستوران باهاش حرف می زدی؟
گفتم:خودش بود ولی الان ازدواج کرده
عمه با ناراحتی نگام کرد و گفتم: بعد مرگ بابا یه اتفاق هایی افتاد که مامانش مخالفت کرد.اونم رفت با دخترخالش نامزد کرد.باور کن من دیگه بهش فکر نمی کنم
عمه منو تو آغوش کشید و گفت:ایرج هم قبل مرگش یه چیزهایی رو از من مخفی می کرد. هر چی هست به خودم بگو
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: چیزی نیست.هر چی بوده فراموش کردم
یه دفعه گوشیم روی میز لرزید.دو تا پیام از پژمان داشتم.نوشته بود" هنوز دوستت دارم. افرا من نمی تونم فراموشت کنم.منو ببخش"
.نفهمیدم چند دقیقه به اون نوشته زل زدم.فقط اینو می دونستم که اون دیگه مال من نیست

روزبعد تموم مدت فکرم درگیر پژمان بود.با وجودی که با خودم عهد کرده بودم دیگه بهش فکر نکنم ولی از وقتی دیده بودمش آروم و قرار نداشتم.چند لحظه یه بار صفحه گوشیم رو باز می کردم و اون چیزی که پژمان نوشته بود رو می خوندم.کیان کنارم ایستاد و گفت: فکر نمی کردم هنوز تنها باشی!!
پوزخند زدم" با دخترخالش ازدواج کرد"
کیان: اگه اون دروغ رو نمی گفتی محال بود مامان بیخیال بشه.درسته مخالف بود ولی الان اسم مهسا از دهنش نمی یفته
لبخندی زدم و فنجون چایی رو دستش دادم.
روز بعد عمه و خانوادش از من خداحافظی کردند و راهی گرگان شدند.
شنبه اول صبح بی حوصله راهی شرکت شدم.یه نفر برای بستن قرار داد اومده بود.تمام مدتی که روبروم نشسته بود و حرف می زد،فکرم درگیر بود.
عصر بعد خوردن ناهار به حسابهای شرکت رسیدگی می کردم که صدای در اومد.دختر جوان و کشیده ای وارد شد و سلام کرد.نمی شناختمش.بدون اینکه منتظر تعارف من باشه روبروم نشست و گفت: منو نمی شناسید نه؟!
به مغزم فشار اوردم حس می کردم یه جا دیدمش.بعد با یادآوری عکسی که بیشتر از صدبار دیده بودم اخم هام تو هم رفت
فورا گفت: درست حدس زدی.من شیدا هستم.همسر و دخترخاله پژمان.
یاد روزی افتادم که جلوی آژانس همراه پژمان دیدمش.
خیلی سرد و بی روح نگاش کردم و گفتم: خب؟
گفت:نمی دونی چقدر برام سخت بود که بیام اینجا و این حرفها رو بگم ولی چاره ای ندارم.پژمان همش تو فکر شماست.
نیشخند زدم: اگه پژمان تو فکرم بود الان اسم شما تو شناسنامه اش نبود
گفت:مجبور شد.بعد اتفاقی که برات افتاد تصمیم گیری براش سخت بود. خب مادرش هم مخالف بود.ازدواج منو پژمان بر اساس برنامه ریزی بقیه بود نه خودمون.منم مثل پژمان بدون اینکه بخوام وسط بازی افتادم.
گفتم: به هر حال الان شما زن و شوهرید.این مهمه نه گذشته منو پژمان
گفت: ولی هنوز دوستت داره.یواشکی عکسهات رو نگاه می کنه.هنوز آهنگ مورد علاقت رو تو ماشینش داره.
بعد بلند شد و نزدیکم نشست و گفت: اوایل حسودیم می شد ولی الان یه حالی داره که دلم براش می سوزه.نمی تونم اینقدر خودخواه باشم که احساساتش رو نادیده بگیرم.هر روز عروسی رو عقب می ندازه.دیگه مطمعن شدم که دو دل شده
گفتم: ولی من دو دل نیستم.پژمان تو سخت ترین روزهای زندگیم تنهام گذاشت و رفت.نمی دونم از اتفاقی که برا من افتاده چیزی می دونی یا نه ولی حقم نبود پژمان منو تنها بذاره و بره
شیدا دستم رو گرفت"من همه چی رو می دونم.می دونم تو کما بودی .می دونم چه بلایی سرت اومده.تو باید به پژمان حق بدی‌.
از جام بلند شدم و گفتم: الان از من چی می خوای؟
خیلی خونسرد گفت: اینکه ببخشیش و باهاش ازدواج کنی
گفتم پس شما چی
گفت من فقط یه اسم تو شناسنامم
اگه باهاش زیر سقف برم به خودم ظلم کردم.بعد کیفشو برداشت و رفت.
 
باورم نمی شد زن پژمان همچین چیزی رو از من خواسته باشه!! کلافه از شرکت بیرون زدم و با حالتی عصبی پشت فرمان نشستم و به سمت خونه اومدم.وقتی رسیدم گوشیم رو دست گرفتم و خطم رو عوض کردم.نمی خواستم دیگه هیچ تماس یا پیامی رو از پژمان بگیرم.
حدود یک هفته ای گذشته بود و سعی می کردم با کار شرکت خودم رو سرگرم کنم.اون روز تو دفترم با آقای رضایی جلسه داشتم که یهو بی خبر سر و کله ثریا پیدا شد.حسابی جا خوردم.به نظرم خیلی تغیر کرده بود.تمام مدتی که حرف می زد، حواسم به شکم برامدش بود و با خودم فکر می کردم یعنی ثریا از پیام بارداره؟!
بعد آقای رضایی یه سری برگه رو جلوش گذاشت تا امضا کنه و با کنایه گفت: از شریک سابقم ما چه خبر؟! پیام رو می گم
ثریا سرش رو پایین انداخت و گفت:چند هفته ای هست رفته‌
منو آقای رضایی با تعجب نگاهی بهم کردیم و گفتم: کجا رفته؟!
ثریا گوشه چشمی برام نازک کرد و گفت: رفته چین.با چند تا دوستاش رفته.مطمعنم این دفعه دست پر برمی گرده.از اونجا جنس می یاره و بهم قول داده دوباره خونه ای که پای بدهیش رفته بهم برگردونه
به شکمش اشاره کردم و آهسته گفتم:چند وقتشه؟؟
گفت: پنج ماهمه.
بعد نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: اگه مجبور نبودم اینجا نمی اومدم ولی چه کار کنم هم خودم هم این بچه بلاتکلیفیم.پیام هم که نیست.می خوام سهامم رو بفروشم.
اقای رضایی شونه بالا انداخت و گفت: زمان می بره.به همین راحتی نیست.وضعیت بازار هم که خرابه
گفتم: آخه چرا پیام تو این وضعیت تنهات گذاشت؟!
گفت: اون از اول هم بچه نمی خواست.بیشتر وقتها نیست.هر دفعه می رفت یک ماهه برمی گشت ولی این دفعه طولانی تر شد
بعد با حالت ناامیدی نگاهی به رضایی کرد و گفت: به نظرتون مجبوره برگرده نه؟
رضایی شونه بالا انداخت
ثریا از جاش بلند شد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم.ولی می خوام زودتر تکلیف سهامم معلوم بشه.راستش می خوام سهمم رو بگیرم برا خودم مغازه ای چیزی بگیرم و جدا سرمایه گذاری کنم.
رضایی بی توجه به اون با کاغذهای تو دستش بازی می کرد.ثریا بدون اینکه از من خداحافظی کنه پاهاش روی زمین کشوند و رفت
اخر وقت به رضایی گفتم: یه زن تنهاست.اونم از اینجا حق داره.باید کمکش کنیم
رضایی پوزخند زد"چه حقی؟ پدر خدابیامرزت اینو شریک ما کرد.صدقه سر مادرش سهام دار شد.ولش کن بابا.تازه شرکت داره خودش رو جمع و جور می کنه
گفتم: آخه دیدی که چه وضعی داشت
رضایی سیگاری روشن کرد" تو نگران اون نباش.بسپرش به من.با یه کم سود بیشتر دهنش رو می بندم تا منصرف بشه
 
از اون روزی که ثریا رو دیدم همش فکرم درگیر بود.هر روز تو خونه فکرم پیش ثریا بود.یه جورایی دلم براش می سوخت.نگرانش بودم که با اون وضعیت تمهایی بدون پیام چه کار می کنه.می دونستم که پیام اونو نمی خواد فقط خواسته با پول خونه ثریا بقیه بدهیش رو بده حالا هم تنهاش گذاشته و رفته بود.
اون روز تو شرکت تو پرونده ها می گشتم که سمیرا،منشی شرکت، وارد شد و گفت: دنبال جیزی می گردید؟
گفتم: نه
سمیرا می خواست بره که صداش زدم و گفتم: ببین تو آدرس ثریا رو داری؟
باتعجب گفت: ثریا؟!
گفتم: آره دیگه یه جورایی شریکم می شه.می شناسیش دیگه؟
گفت: مگه خودتون آدرسش رو ندارید؟
بی حوصله گفتم: آدرس جدیدش رو ندارم.
گفت: چرا خانم دارم.الان بهتون می دم
آدرس رو ازش گرفتم و گفتم: فقط نمی خوام رضایی بفهمه
سرتکون داد و باعجله از شرکت بیرون زدم.قبل از اينکه سوار ماشین بشم پژمان جلوم سبز شد‌.به روی خودم نیاوردم که دیدمش. رفتم و سوار ماشینم شدم.چند بار صدام زد ولی اعتنایی نکردم و حرکت کردم.تو مسیر که می رفتم حواسم به آینه بود پژمان دنبالم می اومد و من اعتنایی نمی کردم.
خونه جدید ثریا تو شرق تهران بود.یه جای شلوغ ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.خبری از پژمان نبود.فکر کردم منو گم کرده و رفته.در پارکینگ آپارتمان باز بود.وارد شدم و با آسانسور بالا رفتم.زنگ واحدی رو که تو کاغذ نوشته بود زدم.وقتی در به روم باز شد،چشمم به پیام افتاد.خیلی عوض شده بود.چاق تر شده بود.چند تار سفید مو جلوی سرش تو نگاه اول تو چشمم خورد.با دیدنم حسابی جا خورد.از داخل خونه صدای ثریا رو می شنیدم که بلند بلند با تلفن حرف می زد.بعد جلوی در اومد و با دیدنم رنگ به رنگ شد.لبخندی زدم و گفتم: پس پیام چین نیست.همینجاست!!
ثریا سریع جبهه گرفت" اینجا چی می خوای؟!"
 
مات و مبهوت به پیام زل زده بودم.می خواستم برم که پیام صدام زد و گفت:کجا می ری؟! مگه تا اینجا نیومدی زندگی منو ببینی؟! خوب نگاه کن.از بالای شهر افتادم تو این قبرستون.سهام شرکت هم دود شد و از دستم رفت.مقصر همه اینا بابای خودته.چون نمی خواست من بالا دستش باشم. چند بار منو دور زد.حالا باید تو این خراب شده اجاره ای با این زن زندگی کنم
رو به ثریا گفتم: باورم نمی شه اینهمه تحقیر و توهین رو تحمل می کنی!! اگه بابام زنده بود شاید هیچ وقت اجازه نمی داد کار تو به اینجا بکشه. منو باش که باور کردم پیام ایران نیست و اومدم کمکت کنم
ثریا چشم هاش پر اشک شد" به خدا مجبورم کرد بیام شرکت و اون حرفها رو بزنم.هر چی داشت بابت بدهی به رضایی داد.چند ماهه بیکاره.گفت شماها ببینید باردارم دلتون می سوزه
پیام بهش توپید: ساکت شو حروم زاده.یه کاری رو نتونستی درست انجام بدی.
جلو کشیدم و گفتم:حق نداری با ثریا اینطوری حرف بزنی.اگه بابام بود بهت همچین اجازه ای نمی داد
قیافش تو هم رفت و گفت: برو گم شو بیرون.هر چی می کشم از دست ایرج می کشم.اگه دست رضایی سفته نداشتم، مجبور نمی شدم سهامم رو مفت بهت بفروشم و بعد یه سال به این روز بیفتم
گفتم: تو تاوان زیاده خواهی هات رو پس می دی.همه عمرت به دخترهای اطرافت با این چشم نگاه کردی که اموالشون رو تصاحب کنی
پیام می خواست در رو ببنده که مانع شدم و رو به ثریا گفتم: چرا می ذاری تحقیرت کنه؟! خونت به خاطر بدهی این آدم از دست رفت.می خوای سهامت هم بدی این بالا بکشه؟!
پیام که باورش نمی شد اینطوری جلوش وایسم،زیر لب غرغر کرد و در رو محکم بست.از پشت در سر و صدا می شنیدم.دلم برای ثریا می سوخت.از پله ها سرازیر شدم.تو راه پله بوی غذا و تریاک با هم قاطی شده بود.جلوی در چشمم به پژمان افتاد.اعتنایی نکردم و به طرفم ماشین رفتم ولی جلوم واستاد و گفت: اینهمه راه دنبالت نیومدم که بذاری و بری
گفتم: دست از سرم بردار
گفت: نمی تونم.چون این تویی که دست از سر من برنمی داری.تویی که تو خواب و خیال و بیداری ولم نمی کنی .الان حق نداری راحت زندگی کنی وقتی من آروم و قرار ندارم
 
حرفهای پژمان یه جورایی به دلم نشست.هر چی باشه من اون روزها جوان بودم و تشنه توجه و محبت بودم.ولی با دلخوری گفتم: پس تو این یه سال کجا بودی؟
مگه نرفتی ازدواج کردی؟!مگه نگفتی نمی تونی رو حرف مامانت حرف بزنی؟!
تو چشم هام زل زد" اشتباه کردم.خام حرفهای مادرم شدم. خام تعصب الکی شدم.منم مردَم برام سخت بود که یکی رو دوست داشتم ولی باخبر شدم تو کما بهش تجاوز شده. دلم می خواست فراموشت کنم ولی نمی تونستم .فکر کردم اگه از تو دور بشم، اگه همون دخترخالم رو بگیرم همه چی یادم می ره ولی نرفت. شبانه روز تو فکرت بودم.به یادت بودم.دریا می دیدم،آسمان می دیدم،خیابون می دیدم،یاد تو می یفتادم.افرا تو رو خدا منو ببخش
گفتم: شیدا چی؟ اون چه گناهی کرده.یه سال تموم عقد کرده تو بوده
گفت: منو شیدا به اصرار خانواده هامون ازدواج کردیم شیدا عاقل تر از این حرفهاست.گفت هیج اصراری برا جلو انداختن تاریخ عروسی نداره.می گه من ادمی نبودم که فکر می کرده.می گه نمی خواد چند سال بعد جدا بشیم و بیشتر ضربه بخوریم وقتی زندگی نخواد درست بشه نمی شه
گفتم: ولی من نمی تونم دیگه دوستت داشته باشم. تو سخت ترین روزهای زندگیم تنهام گذاشتی
به طرف ماشینم رفتم.
دنبالم اومد و گفت:دروغ می گی‌هنوز هم دوستم داری مطمعنم دوستم داری
پس بیا لجبازی نکن.بذار بعد اینهمه وقت بهت برسم
دلم براش می سوخت.حق با اون بود.هنوز هم دوستش داشتم.ولی از روی لجبازی ماشین روشن کردم و رفتم
تمام مسیر حواسم به آینه بود.دوست داشتم دنبالم بیاد ولی خبری ازش نبود.یعنی جا زده بود؟!
به خونه که رسیدم چند بار گوشیم رو چک کردم.پای تلوزیون نشسته بودم و صدای بارون رو می شنیدم که صدای زنگ اومد.از پشت آیفون تصویر ثریا کش اومد.فکر کردم حتما همراه پیام اومده و نقشه جدیدی داره
لباس تن کردم و جلو در رفتم.ثریا تک و تنها تو بارون واستاده بود.گفتم: اینجا چی می خوای؟!
 
ثریا زیر بارون با اون شکم برامده، پریده رنگ روبروم واستاده بود.
گفتم: چی شده؟!
با صدای گرفته ای گفت: با پیام دعوا کردم.هیچ جا رو ندارم برم.تو رو به خدا بهم کمک کن.دیگه تحمل رفتارش رو ندارم
دلم براش سوخت.در رو کامل باز کردم و وارد خونه شد.براش چایی ریختم و کنارش نشستم.
زیر گریه زد.یه طوری اشک می ریخت که دلم به حالش سوخت.گفتم: آخه چرا بهش اجازه می دی هر رفتاری خواست باهات بکنه؟! نباید به همین راحتی خونه خودت رو می فروختی
گفت: خب چاره ای نداشتم‌.کلی سفته دسته رضایی داشت.اگه بهش کمک نمی کردم،دوباره باید برمی گشت زندان. پیام گولم زد گفت می خواسته عقد کنیم که این اتفاق افتاده.بعد اینکه بدهیش رو دادم به قولش عمل کرد و عقد کردیم ولی هیچ کدوم از خواهراش حاضر نشدند منو ببینند.آپارتمان خودش رو پس داد و همون آپارتمان کوچک رو رهن کردیم.دو ماه بعدش باردار شدم.فکر می کردم پیام خوشحال می شه ولی نشد.مدام از من می خواست بچه رو بندازم ولی من زیر بار نمی رفتم.دوست داشتم مثل خیلی از هم سن های خودم خانواده داشته باشم.فکر می کردم با بچه دار شدن اخلاقش بهتر می شه ولی نشد
کنار پنجره رفتم و گفت: چرا اومدی شرکت و دروغ گفتی که پیام رفته چین و تو سهمت رو می خوای؟ چرا می خواستی منو فریب بدی در صورتی که سهام شرکت رو بابام به نامت زده؟!
گفت: به خدا اون مجبورم کرد.گفت بیکار و بی پول شده.می گفت آقا ایرج سرش رو کلاه گذاشته.منو مجبور کرد بیام و اون حرفها رو بزنم.امروز هم بعد اینکه رفتی سر و صدا راه انداخت که من زن بی عرضه ای هستم.باورم نمی شه بهم گفت از اول هم به من علاقه ای نداشته
گفتم: تو که می دونستی پیام چه آدمیه چرا ادامه دادی؟! نباید همه سرمایه خودت رو بهش می دادی.الانم داری اشتباه می کنی اون سهام سهم خودته نباید بذاری پیام ازت بگیره
گفت: فقط ازت یه خواهشی دارم.
گفتم: چی؟!
گفت: اجازه بدی یه مدت پیشت بمونم.تا وقتی کار خوبی پیدا کنم و بتونم کرایه خونه بدم.سهمم از شرکت هم هست ولی باید بتونم یه جا رو برام خودم اجاره کنم.
گفتم: نه نمی شه.خیلی متاسفم که اینو می گم ولی نمی تونم قبول کنم
با گریه نالید: خواهش می کنم افرا. من هیچکس رو ندارم.دیگه تحمل رفتارهای پیام رو ندارم.یه مدت پیشت باشم خودم رو جمع و جور می کنم یه جا رو کرایه می کنم.
نمی دونستم جی بگم.ثریا نزدیکم اومد و گفت: وقتی تو کما بودی من کنارت موندم الانم می خوای تنهام نذاری
 
نمیدونستم چی بگم.ثریا بهم زل زده بود و منتظر جوابم بود.گفتم: راستش هنوز هم عمم از من می خواد باهاشون زندگی کنم.نمی دونم چی پیش بیاد ولی خودت بهتر می دونی قبلا چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشتم.نمی خوام برام پیش اومد نمی خوام دوباره برام درد سر درست بشه
ثریا بلند شد و با ناراحتی گفت: می دونم بابت میثم هنوز هم از من دلخوری ولی قسم می خورم من روحم خبر نداشت کلید اینجا رو برداشته و چه کار کرده.اون از عذاب وجدان خودش رو کشت. خواهش می کنم تو هم ببخشش
سرم رو پایین انداختم و گفتم: من هنوز نتونستم ببخشمش ولی نمی خوام پیام دوباره برام دردسر درست کنه. چون می دونم آدم خطرناکیه.اگه تو اینجا بمونی حتما دوباره مزاحمم می شه
ثریا بلند شد" فکر نمیکردم اینو بگی. حق داری.من جز دردسر برات چیزی نداشتم."
ثریا به طرف در راه افتاد.از جا پریدم و دنبالش رفتم" کجا می ری‌ اینوقت شب؟!
وقتی دیدم اعتنا نمی کنه، دستش رو کشیدم و گفتم: خیلی خب باشه.فقط به این شرط که پیام به هیچ وجه اینجا نیاد.اصلا بهش نگو پیش من موندی.بگو خونه یکی از دوستان رفتی
بعد ساکش رو گرفتم و گفتم: خیلی خب.حالا برو لباست رو عوض کن و استراحت کن.
لبخندی زد و گفت: تو خیلی خوبی.می دونستم کمکم می کنی
اون شب از شدت نگرانی خوابم نبرد.
روز بعد وقتی ثریا خواب بود راهی شرکت شدم ولی همش فکرم پیش ثریا بود.دلم شور می زد.تو دفترم بودم که منشی خبر داد یه نفر دیدنم اومده.حدس زدم یکی از مشتری های شرکت باشه ولی مامان پژمان بود.حسابی غافلگیر شدم و مثل فنر از جا پریدم.همینطور که بهش زل زده بودم به این فکر کردم که مرتب هستم یا نه
مهین خانم با نگاهش همه جا رو کاوید و یه گوشه نشست.منتظر بودم که حرفی بزنه و گفت: آدرس اینجا رو از شیدا گرفتم.خیلی از تو خوشش اومده بود.
ناخوداگاه پوزخند زدم: خب من تو این یه سال سعی کردم اینجا رو حفظ کنم. هم اینجا و هم خودم رو سر پا نگه داشتم.
گفت:حق داری. مرگ پدر خیلی سخته و...
گفتم: ببخشید من کار دارم.لطفا برید سر اصل مطلب
گفت: انگار از دستم دلخوری؟
گفتم: شما حق داشتید.فقط یادتون باشه من همون دخترم که یه روز بهم گفتی پژمان هیچ وقت یادش نمی ره تو کما چه بلایی سرم اومده.من هنوز همون آدمم.البته خودم فراموش کردم و سعی کردم زندگی رو لز نو شروع کنم ولی برای شما گفتم
گفت: ببین من اومدم ازت خواعش کنم پژمان رو ببخشی.دلم می خواد کنارش باشی
نیشخند زدم: جی شد بعد یه سال به این نتیجه رسیدید؟
باناراحتی به صورتش دست کشید" من اشتباه کردم.پژمان سرطان داره.دلم می خواد به تو برسه.من اشتباه کردم
 
با دهن نیمه باز به مادر پژمان زل زده بودم.یه کم بعد به خودم اومدم" سرطان داره؟!"
گفت: تازه فهمیدیم‌.هنوز درمان رو شروع نکرده
بعد اشکهاش راه گرفت و با صدای گرفته ای گفت:جرا باید این بلا سر بچم بیاد. از وقتی فهمیده حسابی روحیه اش رو باخته‌. می ترسه شیمی درمانی کنه و موهاش بریزه.حسابی خودش رو باخته.همش تو خودشه.من یه مادرم طاقت ندارم
نمی دونستم چی بگم تا آروم بشه.
هنوز از شنیدن این خبر شوکه بودم. یه دفعه از دهنم پرید و گفتم: پس برای همین با من مهربون شدید؟
بعد خنده عصبی کردم و گفتم: حالا می فهمم چرا زنش شیدا سراغم اومد و اون حرفها رو گفت
مادر پژمان اشکهاش رو پاک کرد" نه دخترم ما به تو دروغ نگفتیم.پژمان هنوز هم تو رو می خواد .نتونسته فراموشت کنه.من می دونم اگه تو کنارش باشی روحیه اش بهتر می شه.
کلافه از روی صندلی بلند شدم و گفتم: خیلی متاسفم. هر کاری از دستم بر بیاد برا درمانش می کنم.ولی هنوز حرفهایی که آخرین بار که منو دیدید بهم گفتید، یادم نرفته
باناراحتی بلند شد و گفت: اگه خودت مادر بودی حال منو درک می کردی.من که همون اول گفتم اشتباه کردم.پژمان هنوز هم بهت فکر می کنه.من روی نگاه کردن تو صورتش رو ندارم.چون من باعث شدم با تو ازدواج نکنه. ولی الان به عنوان یه مادر ازت خواهش می کنم دوباره بهش فرصت بده. دوست دارم دل پسرم رو شاد کنم.مطمعنم اگه بهش نزدیک بشی روحیه می گیره و درمان رو شروع می کنه
به طرف در رفت و دوباره گفت: وقتی پدرت زنده بود از پژمان خواست کاری که نکرده گردن بگیره و از تو خواستگاری کنه.پژمان قبول کرد. خب الانم من از تو می خوام تو ایت شرایط کنارش باشی
اون زن یه طوری حرف می زد که دلم براش سوخت.
وقتی به خونه رسیدم خبری از ثریا نبود. تو تک تک اتاق ها سرک کشیدم.برای اینکه خودم رو سرگرم کنم مشغول آشپزی شدم که ثریا رسید.با تعجب نگاش کردم و گفت: رفته بودم دنبال کار
گفتم: با این شرایط مگه می تونی کار کنی؟
گفت: اره چون به پولش احتیاج دارم.
بعد گفت: راستی اگه می شد تو همون شرکت استخدام بشم خیلی خوب بود. تو که بهتر می دونی من حسابداری خوندم.یه کم کار کنم راه می یفتم
گفتم: اخه کارمند زیاد داریم.حالا نگران پول نباش.هر جی باشه اونجا سهام داری.به رضایی می گم هوات رو داشته باشه
گوشیش زنگ خورد.دستپاچه قطعش کرد.خیره نگاش کردم و گفت: یکی لز دوستام بود‌. بعد باهاش حرف می زنم
بعد تو آشپزخونه اومد و گفت: بذار کمکت کنم.
گفتم: پیام که نمی دونه اینجایی؟
گفت معلومه که نه. بهش گفتم پیش یکی از دوستامم. نگفتم پیشتم
 
روز بعد به پژمان زنگ زدم.صدای منو که شنید خیلی تعجب کرد و گفت: چی شد تو که جواب تلفن های منو نمی دادی بهم زنگ زدی؟!
گفتم: می خوام ببینمت
مکثی کرد و گفت: آخه تو که...
دوباره گفت: باشه.
اون روز عصر تو همون کافه ای که قبلا همدیگه رو می دیدیم قرار گذاشتیم.از قبل استرس داشتم.نمی دونستم چی بپوشم.جلوی آینه واستادم و به تصویر خودم زل زدم.رژ رو برداشتم و رو لبهام کشیدم.بعد لبخند مصنوعی به تصویر خودم زدم و راه افتادم.
به همون کافه ای که قبلا با پژمان قرار گذاشتم،رسیدم.خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم.خیلی چیزها عوض شده بود.مثل خود ما که عوض شده بودیم.یه کم که نشستم پژمان از راه رسید.همینطور که صندلی رو کنار می کشید،چشم از من برنمی داشت چقدر دلم برای اون نگاه های آروم و عاشقانه اش تنگ شده بود.روبروم نشست و سر تا پام رو ورانداز کرد و گفت:باورم نمی شه اینجایی!! این یعنی منو بخشیدی؟
گفتم: خب گذشت زمان یه چیزهایی رو حل می کنه.باعث می شه آدم خیلی چیزها رو فراموش کنه
پوزخند زد: بله ولی تا همین چند هفته پیش چشم دیدنم رو نداشتی .از من فرار می کردی!! یه دفعه چی شد که راضی شدی بیای؟!
گفتم: مهم اینکه الان پیش هم هستیم.بیا دیگه حرفی از گذشته نزنیم
پژمان نگاهم کرد و سر تکون داد.گفتم: دوست داری بریم بیرون قدم بزنیم.مغازه ها رو ببینیم؟
گفت: حتما می خوای به یاد اون وقتها کباب ترکی بخوریم؟! یادت که نرفته؟!
نفسم رو کش دار بیرون دادم" مزه اون کباب ترکی های جلوی آموزشگاه زبان هیچ وقت یادم نمی ره"
پژمان بلند شد و به همراه هم تو خیابان قدم زدیم.دوست داشتم مثل اون وقتها دستش رو بگیرم ولی نمی تونستم.شاید برای اینکه می دونستم اسم یه نفر دیگه تو شناسنامه اش هست.کنار هم بودیم ولی هنوز حس می کردم چقدر از هم دوریم
حتی بوب کباب ترکی هم اشتهام رو تحریک نکرد.هر دو بی اشتها به ساندویچی که تو دستمون بود گاز می زدیم و به یه نقطه خیره شده بودیم.شاید هر دو به یه چیزی فکر می کردیم.اینکه چی شد که اینقدر از هم دور افتادیم.گوشی پژمان زنگ خورد.دستپاچه جواب داد و چند تا جمله کوتاه رد و بدل شد.فهمیدم با زنش حرف می زنه.وقتی قطع کرد رو به من گفت:می دونه تو پیشمی
پوزخند زدم و گفتم: زن جالبی داری!! این مدلیش رو ندیده بودم!!
گفت" خب از وقتی جواب آزمایشم اومد،شیدا خیلی...
منتظر بودم پژمان بقیه حرفش رو بگه که سکوت کرد.منم خودم رو به اون راه زدم.انگار که نمی دونم سرطان داره.انگار که نمی دونم دیگه هیچی بین ما مثل قبل نمی شه
 
نزدیک غروب بود که به خونه رسیدم.ثریا یه گوشه دراز کشیده بود.گفتم: حالت خوبه؟
گفت: نه.خیلی وقتها کمر درد دارم
بعد نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: کاش همیشه آرایش می کردی.خیلی بهت می یاد. امروز جایی قرار داشتی که به خودت رسیدی؟!
سرتکون دادم و گفتم: نه فقط قرار بود یکی از دوستای قدیمیم رو ببینم
تو آشپزخونه رفتم‌،دو تا فنجون نشسته چایی روی میز آشپزخونه بود.نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم: کسی اینجا بوده؟!
ثریا از اون بیرون گفت: چطور مگه؟!
همینطور که با حرص قابلمه ها روی گاز می چیدم،گفتم: کار پیدا کردی؟!
تو آشپزخونه اومده و با دیدن فنجون های نشسته رنگ به رنگ شد"وقتی بیدار شدم حواسم نبود نیستی دو تا چایی ریختم.بذار من بشورم
دستش رو پس زدم و گفتم: من چند روز دیگه می خوام برم پیش عمه ام.بهتره یه فکری برا خودت کنی.
از لحنم خیلی جا خورد و چشم هاش پر اشک شد.با صدای گرفته ای گفت: باور کن پیام روحش هم خبر نداره من اینجام. اون اصلا نمی دونه..
عصبی بهش توپیدم: ببین ثریا من از درد سر خوشم نمی یاد.تو و اون داداشت به قدر کافی برام دردسر درست کردید.برادر تو زندگی منو تباه کرد.اگه اجازه دادم چند روز پیشم بمونی به خاطر این بود که بارداری و دلم سوخت.پس حواست رو جمع کن نه تو نه پیام نه هیچکسی نمی تونه منو بازی بده
اینقدر با لحن محکم و صدای بلندی باهاش حرف زدم که خودم هم انتظار نداشتم.ثریا حسابی جا خورده بود.بعد از آشپزخونه بیرون رفتم و تو اتاقم کز کردم .شاید هم تلافی پژمان رو سر اون در اوردم. یه کم بعد صدام زد و گفت : من شام رو گرم کردم.نمی دونستم چی بگم.کنارش نشستم و تو سکوت شام خوردیم.هنوز ناراحت به نظر می رسید.موقع شام مادر پژمان به گوشیم زنگ زد" افرا جون با پژمان حرف زدی؟!"
گفتم: آره دیدمش ولی فعلا در مورد بیماریش چیزی نگفتم.
گفت: آخه باید زودتر شیمی درمانی رو شروع کنه.من مطمعنم تو می تونی راضیش کنی
مکث کردم و گفتم:چرا از شیدا،دخترخواهرتون، نمی خواید راضیش کنه؟ زن خود پژمان.
جمله آخر رو با یه حرص خاصی گفتم.
گفت: فکر می کنی شیدا باهاش حرف نمی زنه؟! ولی من می دونم پژمان هر چی تو بگی گوش می ده.تو این دنیا به هیچکی به جز تو فکر نمی کنه
خنده عصبی کردم " جالبه!! شما که مطمعنید چقدر منو اون همدیگه رو می خواستیم پس چرا نذاشتید بهم برسیم؟! چرا بهش گفتید با دخترخاله اش ازدواج کنه وقتی می دونستید اونو نمی خواد؟!
مهین خانم زیر گریه زد.باورم نمی شد.با درماندگی گفت: اشتباه کردم.الان پسرم داره از دستم می ره.من تو این دنیا جز پژمان کسی رو ندارم.تو باید کمکش کنی روحیه بگیره
 
از اون روز به بعد هر روز به بهونه های مختلف با پژمان قرار می ذاشتم یه جورایی دلم براش می سوخت.دوست داشتم کنارش باشم ولی حس می کردم دیگه هیچی مثل قبل نیست. شاید برای اینکه عوض شده بودم و اون ادم سابق نبودم. اون روز که کنار پژمان تو ماشین می رفتیم،یه آهنگ همیشگی رو پلی کرد و رو به من لبخند زد. گفتم: هنوز این آهنگ رو داری؟!
گفت: هر چیزی که تو رو یادم می نداخت نگه داشتم.تو این یه سال همه جا با من بودی. تو تنهاییم،تو مسافرت،تو خواب و بیداری تو رو می دیدم.هر چی سعی می کردم بهت فکر نکنم نمی شد.
بعد آهی کشید و گفت: طفلکی شیدا تو این مدت خیلی با بداخلاقی هام اذیتش کردم.خدا کنه منو ببخشه
بدون اینکه بخوام دستم به طرفش سُر خورد و دستش رو گرفتم.
پژمان نگاهم کرد و بعد وارد یه کوچه خلوت شد.ماشین رو پارک کرد.نزدیکتر شد.دستش رو از هم باز کرد و دور گردنم حلقه کرد.منو به طرف خودش کشید.دوباره عطرش تو مشامم پیچید.سرم روی شونش گذاشتم و چشم هام رو بستم. وجودش برام چه آرامشی داشت!! صورتش رو جلو اورد و لبهامون روی هم قفل شد.چشم هام رو بستم.بعد مدتها منو بوسید.یه دفعه مثل آدمی که از خواب می پره به خودم اومدم.خودم رو از بین بازوهاش بیرون کشیدم.یه چیزی مانعم شد.پژمان سيگاری روشن کرد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد"کاش الان به جای شیدا اسمت تو شناسنامه ام بود.کاش می تونستم مالکت بشم ولی نشد. می ترسم که هیچ وقت...
بقیه حرفش رو خورد.صورتش رو برگرداند تا چشم های پر از اشکش رو نبینم.
جا به جا شدم‌"راستش می خواستم یه چیزی بگم.ببین درسته بهم نرسیدیم ولی هنوز وقت هست.هنوز هم می تونیم باهم باشیم.به شرط اینکه تو باشی. خود شیدا هم بهم گفته که با جدایی مشکلی نداره.فقط تو باید بهم یه قولی بدی
خیره نگام کرد و گفت: چه قولی؟!
گفتم:من می دونم تو بیماری
یه دفعه حالت چشم هاش عوض شد" کی همچین چیزی گفته؟!"
چند بار پشت هم آب دهنم رو پایین دادم" مامانت خیلی نگرانته. بهتر شیمی درمانی رو شروع کنی"

باناراحتی موهاش رو چنگ زد.
 
پژمان به طرفم چرخید و گفت:مامانم بهت گفته من چم شده؟!
گفتم: چه فرقی می کنه کی گفته؟!
دستش رو گرفتم و گفتم:بین پژمان من از یه دکتر سوال کردم.تو باید زودتر درمان رو شروع کنی.شیمی درمانی،پرتو درمانی هر کاری که لازمه باید انجام بدیم.اینطور که اون دکتر بهم گفت سرطان معده درسته خطرناکه ولی قابل درمانه.مامانت خیلی نگرانته...
با ناراحتی نگام کرد" پس برا همین قبول کردی منو ببینی؟! از روی ترحم پیشمی درسته؟"
گفتم: نه. باور کن ایتطوری نیست. دلم می خواد تو خوب بشی.دلم می خواد دوباره با هم باشیم
گفت: باور نمی کنم.تو نمی خواستی منو ببینی.الان اینجایی چون دلت به حالم سوخته
دستگیره ماشین رو چسبیدم و عصبی گفت: تو خیلی آدم خودخواهی هستی.فقط به خودت فکر می کنی. یه کمی هم به مامانت فکر کن.به من فکر کن.به زنت فکر کن که نگرانته
اینا رو گفتم و پیاده شدم.دوباره رو به پژمان گفتم: هر چی دیرتر درمان رو شروع کنی،به ضرر خودته
اینا رو گفتم و رفتم.وقتی رسیدم هنوز عطر لباسش زیر دماغم بود.هنوز جای بوسه اش رو لبهام حس می کردم.سر کوچه که رسیدم،ماشین پیام رو دیدم.درست پشت در خونه نگاه داشته بود.همون جا تو ماشین نشستم و یواشکی نگاه کردم.پیام پشت در منتظر بود و زنگ می زد.انگار خیلی وقت بود منتظر بود.شماره خونه رو گرفتم و ثریا جواب داد.
گفتم: چه خبر؟!
گفت:امروز دیر کردی!! هر روز همین ساعت می اومدی!!
گفتم: چیزی شده؟! حالت خوبه؟
گفت: پیام اومده پشت در.خودم از پشت پنجره طبقه بالا دیدم.باور کن من بهش چیزی نگفتم.
گفتم: حالا می خوای چه کار کنی؟!
گفت: در رو باز نمی کنم.فکر می کنه نیستی و می ره
گفتم: من نزدیک شرکتم.یه ساعتی طول می کشه تا برسم.
ثریا مکثی کرد و گفت: باشه.نگرانم‌نباش.در رو که باز نکنم فکر می کنه کسی نیست و می ره.نمی ذارم پیام بفهمه اینجام.
گفتم باشه و گوشی رو قطع کردم.ته دلم حرفهای ثریا رو باور نمی کردم.حس می کردم کاسه ای زیر نیم کاسه است.هر روز همون ساعت می رسیدم و ثریا اینو می دونست.
یه کم بعد در باز شد و پیام داخل خونه رفت.همونجا تو ماشین نشستم.حالا دیگه مطمعن بودم یه چیزی هست و پیام از اول می دونسته ثریا پیشم اومده.
 
 دیگه از انتظار خسته شده بودم.مرتب نگاهم به ساعت بود.پیام هنوز تو خونه بود و بیرون نیومده بود.
به خونه زنگ زدم.ثریا جواب داد و گفت: کجایی؟
گفتم: نزدیکم.یه کم دیگه می رسم
چیزی لازم نداری؟
دستپاچه گفت: نه. من شام رو حاضر کردم.منتظرتم
گفتم: پیام چی شد؟ رفت؟!
مکثی کرد" اره اینقدر پشت در موند که خسته شد و رفت.خداروشکر نفهمید پیشت هستم.حتما الان در به در همه جا رو دنبالم می گرده."
چیزی نگفتم و قطع کردم.یه کم بعد در باز شد و پیام بیرون اومد
دنده عقب گرفتم تا منو نبینه.یه کم خرید کردم و به خونه برگشتم
ثریا لبخند زنان سلامم رو جواب گفت و بسته ها رو از دستم گرفت.نگاهی به حوله ای که دور موهاش پیچیده بود کردم و گفتم: عافیت باشه
جوابی نداد و تند تند میز شام رو چید و گفت: همون غذایی که می دونم دوست داری پختم.
بعد پشت میز نشست.خیلی سر حال به نظر می رسید.نگاهم به اطراف جرخید.همه جا مرتب بود
ثریا: نمی دونی جدیدا حرکتش زیاد شده. مدام لگد می زنه پدر سوخته
لبخند کمرنگی زدم و دوباره گفت: نمی دونی وقتی تکون می خوره چه حسی بهم دست می ده. کلا یه احساس شیرینی داره اینکه یه نفر تو وجودت رشد کنه. خیلی وقتها باهاش حرف می زنه.نمی دونم چرا بعضی زنها از بچه فراری اند و سقط می کنند که....
یه دفعه دست از غذا کشیدم.ثریا بهم زل زد و حالت صورتش عوض شد و گفت: ببخشید. ناراحتت کردم؟!
گفتم: نه
گفت: ببخشید اصلا حواسم نبود.خب شرایط تو فرق داشت.تو اون وضعیت با اون بارداری. می دونم خیلی اذیت شدی. ببخشید نباید پر حرفی می کردم
از پشت میز بلند شدم و گفتم: نه ایرادی نداره. من همه چی رو فراموش کردم.ببینم بلاخره می خوای چه کار کنی؟
گفت: والا چند نفر بهم قول کار دادند ولی خبری نشد.اگه بتونم تو شرکت کار کنم عالی می شه.گفتم که حسابداری خوندم.زود راه می یفتم
گفتم: هنوز هم می خوای از پیام جدا شی؟
خیره نگام کرد" اره. معلومه که می خوام.اگه زودتر تکلیف سهمم معلومه بشه و دستم پر باشه حتما جدا می شم. دیگه نمی تونم رفتارش رو تحمل کنم."
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم.ثریا دستم رو کشید" من فقط به تو امید دارم.تو این دنیا کسی رو ندارم پشتم باشه.پیلم هم روز به روز بداخلاق تر می شد که ترکش کردم.اگه دستم پر باشه هیچ احتیاجی بهش ندارم"
دستم رو بیرون کشیدم و به طرف اتاقم رفتم.
 
تو اتاقم نشسته بودم و از پشت در صدای شیر آب آشپزخونه و بهم خوردن ظرف ها رو می شنیدم.ثریا مشغول شستن ظرف های شام بود.پاورچین تو اتاقی که بهش داده بودم رفتم.نگاهم به اطراف چرخید. روی تخت نامرتب بود.آهسته کیفش رو باز کردم.چند تا برگه وکالت نامه و یه استامپ تو کیفش بودم.برگه ها خالی بود.گوشیش رو برداشتم.چون رمز داشت نمی تونستم ببینم.صدای در اومد.باعجله کیف رو سر جاش گذاشتم و تو آشپزخونه رفتم.
لبخند زنان گفتم: چایی می خوری؟
سرتکون داد.دو تا فنجون چایی روی میز گذاشتم و گفتم: کار شرکت واقعا خستم کرده.تو این یه سالی که از مرگ بابا می گذره خیلی اذیت شدم.
گفت: حق داری. تنها مدیریت کردند سخته. مگه رضایی نیست؟
گفتم: چرا هست ولی خب سخته
گفت: من که دلم می خواد سهامم رو بفروشمم.یه جا زمین بخرم برای ساخت و ساز.اینطوری بهتره.دلم نمی خواد دیگه چشمم به ریخت پیام بیفه
گفتم: خوبه.شاید رضایی موافقت کنه.منم بدم نمی اومد از درد سر شرکت راحت بشم
فورا گفت: خب تو هم این کار رو بکن.بفروش به رضایی و خودت رو راحت کن.ببین منو یه وکیل خوب می شناسم.بهش وکالت تام می دیدم همه کارها رو پیگیری می کنه. اصلا می تونیم دو تایی شمال یا همین کردان زمین بخریم و ساخت و ساز رو شروع کنیم. یه ساله وضع ما توپ می شه
لبخند کمرنگی زدم" چه خوب!! اون وقت وکیلی که می گی کی هست؟!"
گفت: آشناست.ادم خوب و زرنگیه.خیلی زبون بازه.همه چی رو بسپر به اون. ببین فقط کافیه یه وکالت از طرف منو تو داشته باشه خودش همه چی رو حل می کنه.اصلا لازم نیست تو کاری کنی
گفتم: باشه.باید فکر کنم.یا حداقل با وکیل بابا مشورت کنم
فورا گفت: اونو ولش کن.ببین اگه از این که من می شناسن کمک بگیریم پشیمون نمی شی
گوشیم زنگ خورد.پژمان پشت خط بود.برای اینکه ثریا متوجه نشه با کی حرف می زنم روی تراس رفتم.
گفت: افرا منو ببخش.امروز ناراحتت کردم
گفتم: مهم نیست من فقط به سلامتی تو فکر می کنم
گفت: باشه هر کاری تو بگی می کنم فقط یه قولی بهم بده
سکوت کردم و دوباره گفت: اینکه تا آخرش با من باشی‌.تا وقتی زنده ام.نفس می کشم تو کنارم باش
بعد زیر گریه زد و گفت: قول بده منو ببخشی.منو تنهام نذاری.
باورم نمی شد اینطوری اشک می ریزه
گفت: قول می دی عقد کنیم؟
مکثی کردم و مثل آدمی که تو خواب حرف می زنه گفتم: قول می دم
 
 از روز بعد دیرتر شرکت می رفتم و زودتر برمی گشتم.ثریا زرنگ تر از اون چیزی بود که فکرش رو می کردم.بیشتر مواقع تلفنش رو خاموش می کرد.هیچ حرفی از پیام نمی زد.اون روز عصر وقتی خونه بودم یه آقای جوانی اومد.ثریا با خوشرویی به داخل دعوتش کرد و گفت: ایشان آقا حامد،وکیل هستند.ببین می تونیم با خیال راحت کار فروش سهام رو بهشون بسپریم.
گفتم:می تونم کارتتون رو ببینم
حامد خیلی سریع کارت شناسایی خودشون رو نشون داد و گفت: بیشتر از ده ساله چه تو ایران چه داخل ترکیه و کشورهای همسایه کارهای حقوقی انجام می دم.ایشان در مورد شما با من صحبت کردند.شما به یه فرد باتجربه احتیاج دارید که همه چی رو پیگیری کنه.نگران هیچی هم نباشید.
جا به جا شدم و گفتم: آخه نمی دونم تو این شرایط بازار کسی از خرید سهام من استقبال کنه یا نه
حامد لبخندی زد و گفت: نگران نباشید‌. من کارم رو خوب بلدم.شما فقط کافیه یه وکالت نامه بهم بدید من همه چی رو پیگیری می کنم.بهتون قول می دم سود خوبی نصیبتون بشه
چیزی نگفتم و سر تکون دادم.ثریا سرش پایین بود ولی می تونستم وسوسه که تو چشم هاش موج می زد رو ببینم.
گفتم: باشه چند روزی به من وقت بدید فکرهام رو بکنم
حامد که بیشتر از چهل سال به نظر نمی رسید، خداحافظی کرد و رفت.تو اتاقم رفتم و خودم رو به خواب زدم.نیمه های شب از خواب پریدم.ثریا اهسته با تلفن حرف می زد.از پشت در صدای پچ پچ می شنیدم.نمی فهمیدم چی می گه.فقط شنیدم که گفت باشه مراقبم.دیر نکنی
دوباره سر جام دراز کشیدم.فهمیدم روز بعد با یکی قرار داره. به احتمال زیاد با پیام قرار داشت.در اتاقم آروم باز و بسته شد.چشم هام رو بستم. سایه ثریا رو حس می کردم که بالا سرم واستاده و نگام می کرد. یه بعد صدای بسته شدن در اومد.
روز بعد وقتی لز خونه بیرون زدم، به شرکت زنگ زدم و خبر دادم که نمی تونم برم.بعد سر خیابان
نزدیک خونه تو ماشینم منتظر شدم.یه کم بعد ثریا از کوچه بیرون اومد و با عجله سر خیابان ماشین گرفت و رفت.دنبالش رفتم.نزدیکهای اپارتمانی که با پیام کرایه کرده بود،رفت و از ماشین پیاده شد
 
 ثریا از ماشین پیاده شد و جلوی یه پاساژ منتظر شد. یه کم بعد سر و کله پیام پیدا شد.هپونجا تو ماشین منتظر نشستم.ثریا تو ماشین پیام نشست.انگار با هم حرف می زدند.یه کم بعد هر دو پیاده شدند وارد پاساژ شدند.منم یه گوشه ماشین رو پارک کردم عینک آفتابی زدم و باعجله وارد پاساژ شدم.نمی دونستم کجا هستند‌.تو یکی یکی مغازه ها سرک کشیدم تا اینکه دیدم تو کافی شاپ پاساژ هستند.یه گوشه واستادم تا منو نبینند. بعد از دور حامد رو دیدم.همون وکیلی که ثریا به خونه اورد و بهم معرفی کرد.با یه کت و شلوار اتو کشیده وارد شد و نگاهی به ساعتش کردگ رو برگرداندم و تو یه مغازه رفتم تا منو نبینه‌. خیلی استرس داشتم.از یه طرف عصبانی بودم.دلم می خواست همشون رو بکشم.الکی به جنس های تو مغازه نگاه می کردم و قیمت می پرسیدم. بعد با عجله وارد همون کافی شاپ شدم.حامد و ثریا و پیام پشت میز بودند و یه سری برگه روبروشون بود.با عصبانیت به طرف میزشون رفتم.ثریا با دهن نیمه باز بهم زل زد.ولی پیام لبخند وقیحانه ای زد و نگام کرد.
با حرص گفتم: چی شد ثریا خانم دیگه یواشکی پیام رو نمی یارید خونم و اینجا جلسه گذاشتی؟!
می خواست چیزی بگه که با عصبانیت گفتم: همین امشب ساکت رو می ذارم پشت در. دیگه دلم نمی خواد چشمم به ریخت هیچ کدوم از شماها بیفته. بابای من یه مشت مار تو آستین خودش پرورش داده!!
حیف اون سهام که به واسطه مادرت به تو رسید.
پیام از جا بلند شد و گفت: چه خبرته شلوغش،کردی؟! ثریا فقط حقش رو می خواد
گفتم: با وکیلم حرف می زنم.زودتر سهام ثریا رو می خریم.دیگه دلم نمی خواد شرکایی مثل شماها داشته باشم.
پیام روبروم واستاد و گفت: زیاد جوش نزن.هر چی الان داری لیاقت من بود نه ایرج‌. بابای تو یه عمر کاری کرد من پایین تر از اون باشم.البته هیلی ناراحت نیستم.همین که جلو چشمش دخترش باکرگیش رو از دست داد و از این دادگاه به اون دادگاه شد برام کافیه. تازه کاشف به عمل اومد همه چی زیر سر پسر حرام زاده خودش بود.همون خبر کافی بود تا ایرج رو زمین بزنم.
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم.دستم رو بلند کردم و محکم تو صورتش کوبیدم.پیام صورتش رو گرفت و چیزی نگفت.
باعصبانیت از پاساژ بیرون زدم.پشت فرمان نشستم.از شدت عصبانیت صدای بهم خوردن دندان هام رو می شنیدم.گوشیم چند بار زنگ خورد. ثریا بود. قطعش کردم
 
اونقدر عصبانی بودم که از اونجا مستقیم شرکت رفتم و با وکیلم تماس گرفتم.یه جلسه تشکیل دادم و از رضایی خواستم بیاد.بعد دو ساعت حرف و گفتگو قرار شد سهام ثریا به مزایده گذاشته بشه و فروخته بشه.پیشنهاد وکیلم این بود که اگه ثریا حاضر نشد سهام خودش رو بفروشه به خاطر اغفال من و نقشه ای که داشته ازش شکایت کنم و در نتیجه سهامش توقیف بشه.همون روز وکیلم بهم قول داد که خودش از طرف من با ثریا تماس می گیره و ترتیب کارها رو می ده.جلسه تازه تموم شده بود که پژمان بهم زنگ زد و گفت:انروز وقت گرفتم
گفتم: خب
گفت: مگه نگفتی تا اخرش کنار منی؟راستش می خوام تو هم باشی
بهش قول دادم تا عصر خودم رو برسونم.همون روز وکیلم با ثریا تماس گرفت. ثریا لز شنیدن حرفهای وکیلم عصبانی شد و گفت قصد فروش سهام رو نداره.هنوز وکیلم باهاش حرف می زد که با عجله از شرکت بیرون زدم.سر چهار راه چشمم به یه پسر گل فروش افتاد.
یه ساعت بعد خودم رو به بیمارستانی که پژمان منتظرم بود رساندم.پریده رنگ جلو اومد و دسته گل نرگس رو از دستم گرفت و گفت: افرا. من خیلی می ترسم.شبیه بچه ها شده بود!!
گفت: من اصلا طاقتش رو ندارم.فکر اینکه بعد تزریق این داروها کم کم موها و ابروهام می ریزه،دیونم می کنه.
دستش رو گرفتم و با اطمینان گفتم: نگران نباش.تو که اولین نفری نیستی این بیماری رو گرفتی،آخریش هم نیستی
پوزخند زد: همیشه آدم ها خوب بلد اند به همدیگه دلداری بدن ولی اگه خودشون...
بقیه حرفش رو نگفت و داخل رفت.یه کم بعد روی تخت دراز کشید و به خواسته پرسنل اونجا بیرون منتظر شدم.مهین خانم بهم زنگ زد و گفت: خدا خیرت بده.اگه تو رو نداشتم چه کار می کردم.دلم نیومد با حرفهام باعث ناراحتیش بشم.خداحافظی کردم.
چند ساعت بعد کنار پژمان به سمت خونه حرکت کردیم.گفتم: می خوای چیزی بخوری؟ رنگت خیلی پریده
زیر لب گفت: نه اشتها ندارم
فرمان رو کامل چرخاندم و گفتم: ولی من دارم.ناهار هم نخوردم.از این به بعد رو حرف من حرف نباشه.
یه کم بعد لیوان آب هویج رو به طرفش گرفتم و گفتم: اینطور که دکتر می گفت بهتره با یه دکتر تغذیه هم مشورت کنیم.می گفت تغذیه مناسب تو بهبودی تو تاثیر داره.
گفت: نمیخورم
گفتم: آبمیوه طبیعی گرفتم برات بهتره
با ناراحتی نگام کرد"من خیلی آدم بدی هستم.تو اون شرایط تنهات گذاشتم. دنبال زندگیم رفتم ولی تو...
بی حوصله گفتم: بس کن دیگه.شاید اگه منم جای تو بودم دو دل می شدم.نمی دونم تعصب نشون می دادم.مهم اینکه الان با همیم
گفت: نمی دونم چطوری به شیدا بگم برای طلاق توافقی اقدم کنیم؟
گفتم: الان که زوده
گفت:ببین شیدا خودش به این نتیجه رسیده ....
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 2.33/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 2.3   از  5 (3 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه ugdhl چیست?