افرا قسمت8 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت8

گفت:ببین شیدا خودش به این نتیجه رسیده که نمی تونیم زیر یه سقف زندگی کنیم.هر چی دیرتر بشه تصمیم گیری برا هر دوتامون سخت می شه. تو که سر قولت هستی؟

نمی دونستم چه جوابی بدم به روبرو زل زدم.دوباره دستم رو گرفت و خودش رو به طرفم کشید و گفت: تو منو بخشیدی مگه نه؟
گفتم: اینقدر این سوال رو تکرار نکن.من که گفتم گذشته رو فراموش کردم.یک سال گذشته
بعد راه افتادم و پژمان دیگه چیزی نگفت.نزدیک خونش پیاده اش کردم.بهم زل زد و گفت: نمی دونم تا کی باید برای رسیدن به تو انتظار بکشم.کاش اینقدر عمر بکنم
گفتم: این چه حرفیه می زنی؟! معلومه که خوب می شی.دوباره همه خاطرات گذشته رو مرور می کنیم
نفسش رو کش دار بیرون داد و از من خداحافظی کرد.انگار خیلی بی حال بود.قدم های کوتاه برمی داشت و مهین خانم جلوی در منتظرش بود.برام دست تکون داد. قبل از اینکه نزدیک ماشین بیاد گاز دادم و رفتم.خودمم خیلی سر حال نبود.حس می کردم هیچکی کنارم نمونده که قابل اعتماد باشه.وقتی به خونه خودم رسیدم،ثریا پشت در بود.جلو رفتم و خیلی مصمم گفتم: اگه همین الان از اینجا نری به پلیس زنگ می زنم
با پر رویی گفت: به چه جرمی؟!
گفتم: به جرم مزاحمت. کلاهبرداری. هزار تا چیز دیگه
گفت: ولی تو باید به حرفهام گوش بدی.باور کن اشتباه می کنی. اگه بابات زنده بود از من حمایت می کرد.
دستم رو بالا گرفتم و گفتم: خواهش می کنم سعی نکن با این حرفها دوباره گولم بزنی. بابام هم تو رو نشناخته بود و گرنه از خونش پرتت می کرد بیرون. الانم برو دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم.از این به بعد برای کارهای حقوقی سهام خودت فقط می تونی با وکیلم حرف بزنی. من با تو هیچ حرفی ندارم.
اینا رو گفتم و داخل رفتم و در رو بستم.تمام لباس هاش رو تو یه ساک ریختم و از بالای در حیاط بیرون پرت کردم.تا اخر شب خودخوری می کردم و مدام از پشت پنجره بیرون سرک می کشیدم.بعد یه سال که از مرگ بابا می گذشت برای اولین بار از تنهایی می ترسیدم.در حیاط،در ورودی رو قفل کردم و دوباره تو خونه برگشتم.صدای تلویزیون رو زیاد کردم و سعی کردم سر خودم رو گرم کنم‌.بعد به وکیلم زنگ زدم و بهم اطمینان داد که ثریا رو مجبور می کنه سهامش رو به مزایده بذاره.می گفت نگران چیزی نباشم ولی من بدجوری دلم شور می زد

روز بعد که راهی شرکت شدم خیلی سرم شلوغ بود.چند تا جلسه پشت هم داشتیم.رضایی منو دید و گفت: سهام ثریا رو به مزایده گذاشتن.تا الان قیمتهای خوبی پیشنهاد داشتیم.
گفتم: اگه راضی نشه چی؟
گفت: باید راضی بشه.مگه نگفتی قصد داشته فریبت بده؟
اگه با ما راه نیومد یه طوری ازش شکایت می کنیم که سهامش توقیف بشه.
جوابی ندادم و دنبال کارم رفتم‌.شب با پژمان تو رستوران قرار داشتم. برا هر دومون پیتزا سبزیجات سفارش دادم و گفتم: غذاهای فست فودی برات خوب نیست.ولی حالا یه بار اشکالی نداره.راستی به اون دکتر تغذیه زنگ زدی،وقت بگیری؟
گفت: نه وقت نکردم
مشغول خوردن شدم.حس می کردم خودمم اشتهام باز شده
پژمان مثل آدمی که تو خواب حرف بزنه،گفت: باورم نمی شه کنار منی.همش نگرانم نکنه یه اتفاقی بیفته دوباره تو رو از دست بدم
لبخندی زدم" نگران نباش.دیگه نمی ذارم بینمون جدایی بیفته"
گفت: راستی می دونی امروز با شیدا بودم؟
سعی کردم ناراحتیم رو پنهون کنم و گفتم: خب
گفت:با هم رفتیم و درخواست طلاق توافقی دادیم.بهش گفتم نصف مهریه هم بهش می دم ولی قبول نکرد یه کم ناراحت به نظر می رسید ولی می دونم که....
بعد گفت: ولش کن اصلا.غذات رو بخور
آخر شب وقتی منو رساند.ماشین رو پارک کرد.کلید رو تو قفل در چرخاندم و خواستم ارش خداحافظی کنم که پیاده شد و گفت: دلم می خواد یه چایی از دست خودت بخورم
هاج و واج نگاش کردم و گفتم: آخه این وقت شب!!
گفت: خواهش می کنم افرا
در حیاط رو کامل باز کردم‌.پژمان لبخندی زد و وارد شد.منم پاکشان دنبالش داخل رفتم.وقتی وارد شد نگاهش به اطراف چرخید و روی اولین کاناپه نشست.روپوش و شالم رو برداشتم و چایی ساز روشن کردم.حس می کردم از دور منو نگاه می کنه و حواسش به من بود.آهسته تو اتاقم رفتم و موهام رو شونه کشیدم و لباسم رو عوض کردم.دوباره تو پذیرایی برگشتم و نزدیک پژمان نشستم
گفت: چقدر بدون روسری قیافت تغیر می کنه!!
فقط لبخند زدم.خودش رو کنار تر کشید و گفت: بیا اینجا بشین
به ناچار بلند شدم و کنارش نشستم.دستش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت: حالا شد. بیرون رو دوست ندارم.چون نمی تونم بغلت کنم.چون راحت نیستیم.
سرم روی شونه اش گذاشتم.

منو طرف خودش کشید.اینقدر که بهش چسبیده بودم.بعد سر و صورتم رو بوسه باران کرد و گفت: چقدر دلم می خواست زودتر مال خودم بشی.من آدم بدی هستم تو رو تنها گذاشتم
خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم"قرار شد دیگه حرفی از قبل نزنی.برم چایی بیارم"
دستم رو کشید و مانع شد"نه همین جا بمون.دوست دارم تا ابد تو بغلم بمونی."
سر جام نشستم و لبهاش رو لبم قفل شد.دستهاش تو بدنم می لغزید و منو لمس می کرد.یه دفعه به خودم اومدم و دستش رو پس زدم.چشم هاش یه حالتی مست بود.بهم زل زد و گفت: خواهش می کنم منو ببر اتاقت.بذار امشب به اون چیزی که می خوام برسم
از جا پریدم و گفتم: نه پژمان نمی شه
گفت: افرا اینقدر بی رحم نباش.من دوستت دارم.خب تو که دیگه دختر باکره نیستی که اینقدر از رابطه فرار می کنی
از حرفش عصبی شدم و حیغ کشیدم: بس کن. تو نباید همچین چیزی از من بخوای. حداقل تا وقتی رابطه ما شرعی و قانونی نشده
چند لحظه سکوت کرد.تو آشپزخونه رفتم و چایی ریختم.دستم می لرزید.از پشت سرم صداش رو می شنیدم که می گفت: ببخشید که اون حرف رو زدم.دست خودم نبود ولی مگه نگفتی راضی شدی ازدواج کنیم خب چرا از من فرار می کنی؟ ببین تو پدرت زنده نیست که برای عقد رضایت بخوای
گفتم: خب که چی؟
گفت: تو یه دختره رشیده به حساب می یای.چون پدری نداری که برای محرمیت ازش اجازه بخوای.ما می تونیم صیغه محرمیت بخونیم.بعد هر وقت خواستی عقد کنیم
قبل اینکه حرفش تموم بشه،گفتم: نه پژمان نه.من حتی از اسم صیغه بدم می یاد.پریچهر، مامان ثریا، صیغه بابام بود. ثریا هم صیغه پیام بود
گفت: آخه چرا؟!
همین که همدیگه رو دوست داریم کافی نیست؟ اگه آنقدر زنده نموندم چی؟ پشیمان نمی شی؟
نمی دونستم چی بگم.پژمان چند قدم جلوتر اومد و گفت: خواهش می کنم.فقط همین امشب
 
  پژمان روبروم واستاد و مثل بچه ها بهم زل زد: همین امشب
نمی دونستم چی بگم.دلم نمی خواست باهاش وارد رابطه بشم از طرفی دلم براش می سوخت.شاید هم حق با اون بود.من که پدرم فوت کرده بود و نیازی به اجازه پدر نداشتم، می تونستم شرعی و قانونی به خواسته پژمان تن بدم.وسوسه عجیبی به جونم افتاده بود .هر دو تو خونه تنها بودیم.با این حال با عجله به طرف در ورودی رفتم و در رو باز کردم و خیلی قاطع گفتم: برو پژمان.همین الان برو
سرش رو پایین انداخت و مثل یه بچه حرف گوش کن از در بیرون رفت.تو آشپزخونه رفتم و بطری آب رو تا آخر سر کشیدم.صورتم خیس عرق بود و حس می کردم گُر گرفتم.هنوز اون وسوسه با من بود. ولم نمی کرد. طبقه بالا رفتم و از پنجره اتاقم پژمان رو دیدم که از در حیاط بیرون رفت. روی تختم دراز کشیدم.حس عجیبی داشتم.با خودم حساب کردم چند سالم می شه.بعد چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد. از پنجره بیرون سرک کشیدم.ماشین پژمان رفته بود. گوشی رو برداشتم و خیلی کوتاه براش نوشتم" بیا پیشم.منتظرتم"
خیلی طول نکشید تا صدای زنگ اومد.دکمه آیفون رو زدم و تو اتاقم رفتم.یه کم بعد در باز شد و پژمان وارد شد.اتاق نیمه تاریک بود.کنارم نشست و منو تو آغوش گرفت و بوسید. بعد در گوشم گفت: حالا هر چی من می گم تکرار کنم.
یه ساعت بعد هر دو تو بغل هم خوابیده بودیم.احساس عجیبی داشتم. برای اولین بار تو زندگیم احساس گناه می کردم.صدای پژمان رو شنیدم که می گفت: حالت خوبه افرا؟؟
گفتم: خوبم. ولی...
انگشتهاش رو تو موهام برد و گفت: شاید نباید همچین چیزی ازت می خواستم.منو ببخش
گفتم: نه.ولی یه دفعه یاد اون پسر میثم افتاد.اون روز من بیهوش بودم و هیچی نفهمیدم
پژمان: خواهش می کنم دیگه در موردش حرف نزن.ناراحت می شم.نه بهش فکر کن نه ازش حرفی بزن
بهش زل زدم و بغضم شکست.با گریه گفتم: کاش می تونستم فراموش کنم چه بلایی سرم اومده. ولی الان،امشب که این اتفاق افتاد،دوباره یادش افتادم
بعد با صدای بلند گریه کردم.پژمان بغلم کرد و گفت: می دونم عزیزم.حدس می زدم مثل خیلی از دخترایی که این اتفاق براشون افتاده از رابطه ترس داشته باشی.من فقط خواستم که به این ترس غلبه کنی
با چشم های خیس از اشک نگاش کردم و گفتم: واقعا؟!
گفت: هر بار که تو ماشینم دستت رو می گرفتم،یا بهت نزدیک می شدم از من فاصله می گرفتی.حس کردم از چیزی می ترسی.با چند تا دکتر صحبت کردم و بهم گفتند زمان می بره. گفتند بعد ازدواج هم ممکنه ترس داشته باشی. تا اینکه امشب تصمیم خودم رو گرفتم
 
تا صبح تو بغل پژمان خوابیدم.چه حس خوبی داشت!! وقتی بیدار شدم دیگه اون احساس گناه با من نبود ولی از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می کشیدم.صورتم رو بوسید و بهم صبح به خیر گفت.زیر دوش رفتم و بعد خیلی سریع مشغول آماده کردن میز صبحانه شدم.پژمان لبخند زنان پشت میز نشست و گفت: دوست دارم من برات لقمه بگیرم
خندیدم و گفتم: از این لوس بازی ها خوشم نمی یاد
دوباره قیافه اش یه حالی شد و گفت:تو که زیر حرفت نمی زنی؟
قول دادی خیلی زود عقد کنیم
گفتم: خب آره. ولی شیدا چی می شه؟ من باید به فکر اونم باشم.درسته خودش با طلاق موافقه ولی هر چی باشه اونم یه زنه دلم نمی خواد ضربه بخوره
گفت: نگران نباش.نمی ذارم بفهمه امشب پیشت بودم.به قول تو شاید تحملش براش سخت باشه
لقمه رو از دست پژمان گرفتم و تو دهنم گذاشتم.نگاهی به ساعت کردم و گفتم: دیرم شد باید برم شرکت
یه دفعه گوشی پژمان زنگ خورد.معلوم بود با مامانش حرف می زنه.آهسته گفت: ببخشید دیشب گوشیم خاموش بود.شب پیش یکی از دوستام بودم.نه خوبم. باشه حالا بعد می گم.
یه ساعت بعد پژمان منو جلوی شرکت پیاده کرد.دوباره حس بدی بهم دست داد.وقتی وارد شرکت شدم.یه حالی داشتم که انگار همه از اتفاقی که بین منو پژمان افتاده خبر دارند و تو دلشون سرزنشم می کنند.مستقیم به طرف اتاقم رفتم که منشی صدام زد و گفت:مهمون دارید
گفتم: کی؟!
گفت: خانم ثریا تو اتاق آقای رضایی منتظر شماست
سعی کردم خونسرد باشم و به طرف اتاق حرکت کردم.
وارد که شدم رضایی بهم اشاره کرد بشینم.ثریا حتی نگاهم نکرد.بعد رو به رضایی گفت:الان که وضع بازار خرابه حداقل یه چند ماه صبر می کردید.
رضایی به من نگاه کرد.از جام بلند شدم و خیلی مصمم گفتم: ایشون مختاره سهامش رو بفروشه و بره یا درگیر شکایت و بعد هم توقیف سهامش بشه.خودش خوب می دونه که اینقدر تو این مدت گندکاری داشته که بتونم ازش شکایت کنم.هنوز فرمی که برای گرفتن امضا و اثر انگشت از من تو خونم پنهون کرده بود،دست خودمه.
ثریا رنگ به رنگ شد.بعد گلوش رو صاف کرد و گفت: فایده ای نداره. ایشون درست مثل پدرش خود رای و خودخواهه. کجا رو باید امضا کنم؟
رضایی لبخند رضایتمندی زد و چند تا فرم روی میز گذاشت.
از اتاق بیرون زدم و یه کم بعد از لای در نیمه باز ثریا رو دیدم که شرکت رو ترک کرد.
با عجله تو اتاق رضایی رفتم و با خوشحالی گفت: تبریک می گم بلاخره ازش رضایت گرفتم
گفتم: باورم نمی شه که دیگه قرار نیست چشمم به پیام و ثریا بیفته. دیگه از دستشون راحت شدم.
گفت: عصر برنامه خاصی داری؟
گفتم: نه چطور مگه؟
گفت: راستش یه دختر دارم
خیلی عشق اسکیت داره اگه وقتداری امروز بریم پارک باهاش آشنا شی. .گفتم ببخشید ولی عصر یه کار مهم دارم.وبا عجله بیرون زدم.بعد چند قدم با بوق ماشین پزمان به خودم اومدم .گفتم انتظار نداشتم بینمت.
گفت میخای یه جا ببرمت گفتم: کجا
 ماشین روشن کرد و گفت: می خوام یه جایی ببرمت
گفتم: کجا؟؟!
چیزی نگفت و حرکت کرد.یه ساعت بعد هر دو سر مزار بابا بودیم.پژمان دسته گل روی قبر گذاشت. اشکهام رو پاک کردم.بعد آهسته گفت: شاید اگه بابات اینقدر مخالفت نمی کرد،کار به اینجاها کشیده نمی شد.نه تو دریا غرق می شدیم،نه تو حالت کما می رفتی.هیچ کدوم از اون اتفاق های بد نمی یفتاد
گفتم: نه اون پسر، اون ظلم رو در حقم می کرد.نه مادرت مخالفت می کرد که تو بری با یکی دیگه ازدواج کنی،نه ثریا گیر پیام می یفتاد
نیشخند زد: دیدی گفتم هنوز منو نبخشیدی .تو به خاطر ترحم کنار منی.
صدام رو بالا بردم: این حرف رو نزن.من دوستت داشتم.یعنی هنوز هم دارم.دلم می خواد زودتر خوب بشی.عقد کنیم.باهم زیر یه سقف زندگی کنیم
پژمان جوابی نداد.
حدود سه هفته ای گذشته بود.تو این مدت هیچ خبری از ثریا و پیام نداشتم.اون روز دوباره پژمان وقت شیمی درمانی داشت.زودتر کارم رو تعطیل کردم و دنبالش رفتم.خیلی ساکت و کم حرف کنارم نشست.دستش رو گرفتم.مثل یه تیکه یخ بود.گفتم: چیزی شده؟!
گفت:کم کم همه موهای سرم حتی ابروهام می ریزه.می ترسم نتونم به خودم تو آینه نگاه کنم
گفتم: می فهمم خیلی سخته
گفت: همین که تا اینجا منو همراهی کردی کافیه.شاید این یه کم خودخواهی باشه که از تو بخوام تا اخر کنارم باشی.
جوابی ندادم و گفتم: از شیدا چه خبر؟!
گفت: دادگاه برای طلاق توافقی حکم داد ولی چند هفته است شیدا امروز و فردا می کنه.گفتم: یعنی چی؟! مگه نگفتی با طلاق مشکلی نداره؟!
گفت: مشکلی نداشت ولی نمی دونم چرا راضی نمی شه بریم و طلاق بگیریم.بهش گفتم اگه بخواد نیمی از مبلغ مهریه رو که بهم بخشیده بود بهش می دم ولی قبول نکرد.چیزی نگفتم.
باهم وارد بیمارستان شدیم.به پژمان کمک کردم آماده بشه.رنگش بدجوری پریده بود.دکتر یه کم با هر دوی ما حرف زد و بعد از اتاق بیرون رفتم.گوشم زنگ خورد.شیدا بود.بلاخره جواب دادم و با شنیدن صدام گفت: حالش چطوره؟
گفتم: خیلی خودش رو باخته. دکتر هم می گه هنوز باید شیمی درمانی و دارو درمانی رو ادامه بدیم.می گه هنوز تومورهای سرطانی تو معده هست
گفت:می خواستم یه چیزی رو بهت بگم
گفتم: چیزی شده؟! مگه خودت نگفتی مشکلی با طلاق نداری؟ پس چرا تمومش نمی کنی؟!
گفت: آخه یه مشکلی هست
گفتم: چی؟!
گفت:من حامله ام
گفتم: چی داری می گی؟!
گفت: برا گرفتن نامه از دادگاه باید تست میدادم فهمیدم باردارم. اصلا فکرش رو نمی کردم.ولی هنوز نتونستم به پژمان و مادرش بگم.
مکثی کردم و گفت: افرا صدام رو می شنوی؟
گفتم: چند وقته؟!
گفت:درست نمی دونم منو پژمان چند باری بیشتر رابطه نداشتیم.نمی دونم چرا
 
هنوز شیدا باهام حرف می زد.از لا به لای در نیمه باز نگاهی به پژمان انداختم که روی تخت دراز کشیده بود و به دستش سرُم وصل بود.
گفتم: تو چرا زودتر به پژمان نگفتی
گفت:می ترسیدم.منو پژمان همه قول و قرارمون رو برا جدایی گذاشته بودیم.می دونم که کنار پژمان خوشبخت نمی شم.اما الان با این برگه آزمایش چطوری از دادگاه نامه بگیرم؟
دوباره باید کلی پله ها رو بالا و پایین کنم.جواب خانواده خودم یا مامان پژمان رو چی بدم؟
گفتم: بعدا حرف می زنیم.من الان هیچی نمی دونم
گوشی رو قطع کردم. رو صندلی نشستم.با شنیدن اون خبر دوباره شکاف بزرگی بین خودم و پژمان حس کردم
داخل اتاق رفتم و به پژمان کمک کردم از تخت بلند بشه.خیلی ضعیف شده بود.قبل اینکه به خونه برسیم گفت: چیزی شده؟! تو راه یه کلمه هم حرف نزدی!!
گفتم: یه کمی سرم درد می کنه.
گفت: ببین اگه مشکلت شیداست،بهت بگم نگران هیچی نباش.بلاخره هر چی باشه اونم زنه شاید یه کم سختش شده.قول می دم راضیش کنم زودتر کار رو تموم کنیم. دلم می خواد برام بخندی
نگاش کردم و لبخند کمرنگی زدم.
با ولع خاصی گونم رو کشید.بعد کتفش رو گرفت.گفتم: چیزی می خوای برات بگیرم
گفت نه بعد تزریق همیشه اینطوری می شم.
از ماشین پياده شدم تا کمکش کنم.دستش رو جلو اورد و گفت: نه لازم نیست.خودم می رم
اون روز نتونستم خونه برم.فکرم بدجوری درگیر بود.نمی دونستم به شیدا چی بگم.یاد الهه افتادم.چقدر به یه نفر نیاز داشتم که باهاش حرف بزنم.الهه رو برای شام رستوران دعوت کردم و جریان رو بهش گفتم.ابروهاش رو بالا داد و گفت: عجب!!
حالا این آقا پژمان شما می خواد چه کار کنه؟ ببین دو تا راه داره. یا شیدا بچه رو بی سر و صدا سقط کنه و جدا بشن. یا اینکه تو و شیدا خانم یه جوری با هم کنار بیاید
گفتم: دیوونه شدی؟! شیدا خودشم پژمان رو نمی خواد‌.الان مونده چطوری جریان رو به پژمان بگه.حالا من نمی دونم اگه حامله باشه طلاق می دن یا نه ولی می ترسم مامان پژمان بشنوه و به هوای اون بچه دوباره نظرش عوض بشه
الهه: نترس.اون الان فقط به پسرش فکر می کنه. به خاطر پژمان حاضره هر کاری بکنه.پژمان هم که فقط تو رو می خواد .دیگه نگران چی هستی؟
گفتم: واقعا گیج شدم.نمی دونم چه کار کنم
گفت: من جای تو بودم نمی ذاشتم پژمان بفهمه. خودم یه دکتر پیدا می کردم،شیدا رو می بردم و خلاص. بعد هم دوباره آزمایش می داد و بی درد سر جدا می شدند
 
 اون شب وقتی به خونه برگشتم به حرفهای الهه فکر کردم.حق با اون بود.باید یه طوری از اون بچه خلاص می شدم.دلم نمی خواست پژمان و خصوصا مادرش چیزی از این جریان بدونند.روز بعد به چند تا دکتری که می شناختم زنگ زدم.هیچ کدوم قبول نکردند.تمام مدت تو شرکت فکرم درگیر بود.تا اینکه دو روز بعد الهه بهم خبر داد که یه دکتر هست که این کار رو می کنه. آدرس و شماره رو برام فرستاد وقتی به منشی دکتر زنگ زدم،خیلی کش دار گفت: چند هفته ای؟
گفتم: خودم باردار نیستم.یکی دیگه است
مکثی کرد.شاید هم حرفم رو باور نکرد.بعد گفت:ساعت نه صبح دوشنبه مطب باشید.یه قرصی رو شیاف می کنم.چند روزی خون ریزی داره بعد خلاص می شه.دستمزد خودم رو که می دونید
گفتم: بله بهم گفتند.مشکلی ندارم.فقط اسم این قرص ها چیه؟
خنده بریده ای کرد" اینا رو راحت نمی تونی تو بازار گیر بیاری.من خودم برات تهیه می کنم .فقط دیرتر نیاید چون نمی خوام مریض های دیگم بفهمند"
قبول کردم و گوشی رو قطع کردم.فورا به شیدا زنگ زدم و جریان رو گفتم.با خوشحالی گفت: چه خوب!! پس یعنی خیالم راحت باشه
گفتم : آره عزیزم. فقط یادت نره دوشنبه منتظرتم.منم باهات می یام
گفت: تو یه فرشته ای!! واقعا ازت ممنونم
گوشی رو قطع کردم. تو دفترچه یادداشت روی میزم یادداشت کردم.تا روز دوشنبه همش استرس داشتم که جلوی پژمان حرفی از دهنم نپره.
روز دوشنبه صبح اول وقت دنبال شیدا رفتم.نگران به نظر می رسید.مطب دکتر شرق تهران تو یه جای شلوغ و پر رفت و آمد بود.وقتی رسیدیم،در مطب قفل بود.شیدا با نا امیدی نگام کرد.گفتم: الان به همراهش زنگ می زنم.من هماهنگ کردم
هنوز گوشی دستم بود.که یه دختر جوان عینکی از راه رسید.در رو باز کرد و گفت: ببخشید دیر کردم
بعد به اتاق در بسته روبرو اشاره کرد.با هم داخل اتاق رفتیم و شیدا با نگرانی لباسش رو در اورد و روی صندلی بلندی نشست.منم به جای اون استرس داشتم.دختره نگام کرد و گفت: چیزی نیست زود تموم می شه.شما بیرون باش.تو اتاق انتظار نشسته بودم.یه دفعه یه پسر لاغر و قد بلند عصبانی داخل شد و به اطراف نگاه کرد.بعد به طرف در بسته رفت و در رو باز کرد. صدای خانم دکتر بالا رفت که چرا بی اجازه وارد شدی و با کی کار داری. من با عجله داخل اتاق رفتم.شیدا پریده رنگ به پسره زل زده بود.
پسره نگاهی به شیدا کرد و همینطور که از عصبانیت دندون هاش بهم می خورد گفت: حدسم درست بود.کار خودت رو کردی لعنتی.
دکتر با عصبانیت گفت: به چه حقی بی اجازه وارد شدی؟! پسره دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: بچه منو اومده بندازه.
چشم هام از تعجب گرد شد و نگاهم به سمت شیدا چرخید
 
با دهن نیمه باز به شیدا زل زده بودم.پشت پرده رفت و با عجله شلوارش رو پوشید.پسره داشت براش خط و نشون می کشید" فکر کردی نمی فهمم چه کار می کنی. از صبح دنبالت بودم"
دکتر دستکش و روپوش رو در اورد و دستپاچه گفت: آقا برو بیرون اینجا سر و صدا نکن.
بعد رو به من گفت: پول نقد بده. کارتخوان نداریم
نگاهی به میز کردم.سه تا دستگاه روی میز بود.گفتم: اخه اینهمه پول نقد همراهم نیست.بعد به طرف شیدا رفتم.پهلوش رو گرفته بود.گفتم: این پسره چی می گه؟!
شیدا گفت: چرت و پرت می گه
پسره عصبی گفت: من چرت می گم؟! تو نباید کوتاه می اومدی خانوادت به زور شوهرت بدن.حالا هم از اون یارو شوهرت حامله شدی می خوای گردن من بندازی.
شیدا جیغ کشید: ساکت شو علی. بچه خودته.اگه سقط نکنم چطوری جدا شم؟
علی همینطور که زیر لب غر می زد با عجله بیرون رفت.
دکتر رو به من گفت:سه تا قرص دیگه می دم تا فردا شیاف کنه.خونریزیش کم کم شروع می شه.
رو به شیدا گفتم: چرا بهم دروغ گفتی؟! تو با این پسره رابطه داشتی!!!
شیدا از روی صندلی بلند شد و گفت: همه چی رو بهت می گم.فقط از اینجا بریم
یه دفعه در باز شد و یه خانم سن بالا وارد شد و رو به دختره گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
دختره رنگش پرید" به خدا هیچی خانم دکتر. اینا وقت می خواستند گفتم عصر مطب بازه"
دکتر:این وقت روز برای چی مطب رو باز کردی؟! تو اتاقم چه غلطی کردی؟!
دختره بهم یواشکی چشمکی زد و گفت: به خدا هیچی.گوشیم دیشب اینجا جا موند. اومدم ببرم که اینا اومدند داخل
دکتر بهش توپید: ساکت شو.اگه همسایه بغلی به موقع بهم زنگ نمی زد نمی فمیدم.چند وقته تو مطب من این کارا رو می کنی؟!
چند تا تراول روی میز گذاشتم و گفتم،: فکر کنم برای چهار تا قرص که غیر قانونی خریده شده کافی باشه
بعد به شیدا اشاره کردم و بیرون رفتیم.در واحد روبرو که یه دفتر بود باز و بسته شد.از پله ها که پایین اومدیم،اون پسره سوار موتور گاز داد و رفت.نگاهی به شیدا کردم و گفت:ببخشید.بهت دروغ گفتم.بچه از پژمان نیست
 
جلوی در مطب علی روی موتور گاز داد و رفت.شیدا مکثی کرد و ایستاد.گفتم: سوار شو.
گفت:تو در موردم اشتباه می کنی
خیلی مصمم گفتم:اگه همه چی رو بهم نگی حتما با پژمان و مادرش حرف می زنم.بعید می دونم پژمان راحت از این قضیه گذشت کنه
تو ماشین نشستم و شیدا سوار شد.
همینطور که با استرس زیاد با بند کیفش بازی می کرد،گفت: علی رو از قبل می شناختم.تو اینستا باهاش آشنا شده بودم.بعد که به اصرار من تلفنی با مامانم حرف زد،اونا مخالفت کردند.گفتند کار درست و حسابی نداره. پول نداره.شبانه روز گریه می کردم ولی بیفایده بود.بعد که باهام کات کرد سعی کردم فراموشش کنم.مامانم مدام تو گوشم می خوند که با پژمان ازدواج کنم.می گفت پسرخالته و خیالمون ازش راحته.منم که از علی نا امید شده بودم قبول کردم و عقد کردیم.چند ماه بعد دوباره تماس های علی شروع شد.دوباره ادعا کرد عاشقم بوده و به خاطر مخالفت خانوادم به هم نرسیدیم.منم یواشکی باهاش قرار می ذاشتم.حتی گاهی یواشکی با هم خونه دوستش می رفتیم.اوایل می ترسیدم و احساس گناه می کردم ولی کم کم دیگه عادت کردم و برام عادی شد
گفتم: لابد پیش خودت فکر کردی چون شوهر داری اگه با یکی دیگه رابطه داشته باشی کسی نمی فهمه؟!
فکر نکردی اگه پژمان بفهمه بهش خیانت می کنی چه حالی می شه؟!
گفت: به خدا نمی خواستم کار به اینجا بکشه.هر بار با خودم عهد می کردم آخرین باره ولی نمی شد.تا اینکه پژمان خودش به عشق تو اعتراف کرد.با خودم فکر کردم اگه تو رو بهونه کنم و از پژمان جدا بشم دیگه مانعی برای رسیدن به علی وجود نداره. ولی وقتی برای نامه دادگاه تست دادم فهمیدم باردارم.جریان رو تلفنی به علی گفتم.عصبانی شد و داد و بیداد کرد.یه بار منکر شد و گفت لز کجا معلوم بچه اون باشه.دوباره تهدیدم کردم که حق ندارم بچه رو بندازم.گفت باید به مامانم بگم چی شده.انگار می خواست با گفتن رابطه خودمون از مامانم انتقام بگیره.فکر کردم یواشکی سقط می کنم و بهش می گم سقط شده ولی نشد.
گفتم: پس برای همین اصرار داشتی پژمان از بارداری تو چیزی نفهمه؟
شاید هم رابطه ای نداشتید که می دونستی از بارداری تو شوکه می شه؟!
به طرفم چرخید" تو رو خدا از این جریان چیزی بهش نگو. اون الان مریضه. اگه بفهمه بدتر بهم می ریزه. بذار بی سر و صدا از هم جدا شیم"
پوزخند زدم:یاد مادر پژمان افتادم.یادمه وقتی فهمید تو کما چه بلایی سرم آوردند تو چشم هام نگاه کرد و گفت: منو پژمان نمی تونیم با تو کنار بیایم و فراموش کنیم.من تو کما این اتفاق برام افتاد ولی تو خود خواسته تو هشیاری این بلا رو سر خودت اوردی.
 
فکرمی کنی اگه بفهمه دختر خواهرش عروسش،پنهانی با یه نفر رابطه داشته چه حسی پیدا می کنه؟
شیدا با گریه التماسم کرد‌." پژمان اگه بفهمه از غصه می میره. تو که دلت نمی یاد تو شرایطی که داره اینو بهش بگی؟!"
گفتم: برو پایین
کمرش رو گرفت و گفت: ببین خونریزیم شروع شده. تا دو روز دیگه از شر این بچه خلاص می شم.با حرف زدن تو پژمان داغون می شه
گفتم: برو پایین
شیدا پیاده شد و به ماشین گاز دادم و از جا کنده شد.هنوز شوکه بودم و باورم نمی شد.پژمان دوبار به گوشیم زنگ زده بود و جوابش رو نداده بودم.بهش زنگ زدم و سعی کردم نفهمه کجا بودم.
چند هفته ای گذشته بود.جلسه های شیمی درمانی پژمان ادامه داشت.هر بار که کنارم می شست زورکی لبخند می زدم.تقریبا بیشتر موهای سرش و حتی ابروهاش ریخته بود.رنگ پریده بود و دیگه مثل قبل برای پاساژ گردی و خیابان گردی انرژی نداشت.بعضی وقتها تو تنهایی برای حال و روز پژمان گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم.اون روز دوباره پژمان وقت دکتر داشت قبل از اینکه از شرکت بیرون بیام با آقای رضایی روبرو شدم.
گفت: این رنگ لباس چقدر به صورتت می یاد.
جواب حرفش رو با لبخند کمرنگی دادم.نگاهی به ساعتش کرد و گفت: من امروز اینقدر سرم شلوغ بود هنوز ناهار نخوردم.نزدیک شرکت یه رستوران هست که ته چین های فوق العاده ای داره.اگه دوست داری می تونیم..
میون حرفش رفتم" من عجله دارم.وقت دکتر دارم"
گفت: خدا بد نده!!
خداحافظی کردم و با عجله بیرون زدم.پژمان تمام مسیر از درد شکمش می نالید و می گفت هر روز حالت تهوع و درد داره.نمی تونستم کاری براش کنم.قیافه اش عوض شده بود.دلم براش می سوخت.تو راه حرف شیدا رو پیش کشید.چیزی نگفتم و بعد گفت: دو روز پیش از هم جدا شدیم
گفتم: پس چرا دیشب تلفتی حرف زدیم چیزی نگفتی؟!
گفت: خب دوست داشتم ببینمت و بهت بگم.به نظرت من در حقش بد کردم؟
پوزخند زدم: فکر نمی کنم.چون تا جایی که فهمیدم خودش هم رو اجبار خانوادش با تو عقد کرد
گفت: خدا کنه اینطوری باشه.گاهی وقتها خودم رو سرزنش می کنم که چرا همون موقع به مامانم نگفتم شیدا رو نمی خوام.من آینده چند نفر رو خراب کردم.خودم،تو،شیدا
گفتم: حالا که همه چی تموم شده بهتره دیگه به گذشته فکر نکنی
به طرفم چرخید و گفت:حالا شما کی آماده ای بریم محضر؟!
با تعجب گفتم: محضر؟!
گفت:به من نمی خوره داماد باشم؟!
البته حق داری یه داماد بی مو که حتی ابروهاش هم داره می ریزه. با این رنگ و رو که همش درد داره و دارو مصرف می کنه و شیمی درمانی می شه
گفتم: این حرفها رو نزن.بلاخره این روزا تموم می شه
گفت: به نظرت خوب تموم می شه؟!
 

گفتم:به نظرم تو باید زندگی کنی همین.لحظه به لحظه اش رو باید زندگی کنی و ازش لذت ببری. هیچکی نمی دونه فردا چی پیش می یاد.چرا تا اسم سرطان می یاد همه وا می دن؟!‌مگه کم داریم که خیلی ها به خاطر تصادف های رانندگی یا سکته های ناگهانی فوت می کنند؟
از کجا معلوم من زودتر از تو نمردم؟
گفت: لوس نشو دیگه.دلم نمی خواد حرف مرگ رو بزنی
گفتم: یادت باشه که منو تو به یه اندازه حق زندگی داریم.دست خود ماست که چقدر زندگی کنیم
پژمان چیزی نگفت و تو فکر رفت.گفتم: چه رویایی داری که هنوز بهش نرسیدی؟!
گفت: یکیش تویی.دوست دارم زیر یه سقف باهات زندگی کنم و هر روز که چشم هام رو باز می کنم تو کنارم باشی.
خندیدم گفتم: دومیش؟!
گفت: دلم می خواست از یه بلندی پایین بپرم و پرواز کنم.همیشه از بچگی آرزوش رو داشتم.
گفتم: خب چرا امتحان نکردی؟!
گفت: خب هم یه کم می ترسیدم هم فرصتش پیش نیومد
جلوی بیمارستان نگه داشتم و پژمان پیاده شد.دو تا بوق زدم.به طرف ماشین اومد و گفتم: به نظرت پنجشنبه آینده برای وقت محضر چطوره؟!
گفت: جدی می گی؟!
گفتم:من خودم همه کارها رو روبراه می کنم.
یه دفعه نیشخند زد و گفت: پشیمون نشی
خندیدم و گفتم:دکتر منتظره. زود برو من پارک کنم بیام
اون روز موقع برگشت دوباره پژمان رنگ و رو پریده ضعیف به نظر می رسید.از سوپر بیرون اومدم و خریدها رو بهش دادم.تشکر کرد و این بار خودمم باهاش وارد شدم.مادرش تا چشمش به من افتاد دستپاچه جلو اومد و خوشامد گفت. یه گوشه نشستم و پژمان تو اتاقش رفت تا استراحت کنه. بی مقدمه گفتم: منو پژمان تصمیم گرفتیم پنجشنبه آینده عقد کنیم
گفت: زود نیست؟!
بعد دوباره گفت: منظورم اینه که بهتره عجله نکنی.همین که بهش قوت قلب می دی کافیه.دلم میخواست پژمان بهتر بشه‌ و مراسم بگیریم.
گفتم: برای مراسم همیشه وقت هست الان بیشتر به روحیه پژمان فکر می کنم
یه دفعه زیر گریه زد" نکنه پژمان حالش بده. دکترش چیزی گفته؟!"
گفتم: نه چیز جدیدی نگفته.پژمان اصرار داره زودتر عقد کنیم.حالا هم که مانعی وجود نداره.شیدا که دیگه جدا شده
حرف رو عوض کرد و گفت: چاییت سرد می شه
گفتم: به نظر شما چرا شیدا اینقدر راحت با طلاق موافقت کرد و هیچی نخواست؟!
شونه بالا انداخت: نمی دونم خب پژمان از اول هم اونو نمی خواست تو رو دوست داشت
پوزخند زدم: شیدا خوب می دونست پژمان دوستش نداره وقتی از کسی که دوستش داشت نا امید شد طرف پژمان اومد.الانم طلاق گرفت چون می خواست به اون برسه
دستش رو به نشونه سکوت رو لبش گذاشت: هیس پژمان می شنوه.من خودم حدس زدم.چون همیشه می دیدم یواشکی با تلفن ...
 

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.00/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.0   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

اولین حرف کلمه jbqqf چیست?