افرا قسمت9 - اینفو
طالع بینی

افرا قسمت9

 می دیدم یواشکی با تلفن با یکی حرف می زنه

بعد با نگرانی نگاهی به در اتاق پژمان انداخت و گفت: بهتره دیگه در موردش حرفی نزنیم.ببینم تو کدوم دفترخونه رو انتخاب کردی؟ اصلا لباس چی می شه؟ لباس دادی بدوزند؟
گفتم: فعلا دو هفته ای وقت هست
چشم هاش پر اشک بود خنده ای کرد و گفت:خیلی هیجان دارم
یه کم بعد بلند شدم و به طرف اتاق پژمان رفتم،خواب بود. مادرش برای بدرقه من تا جلوی در اومد.موقع خداحافظی بی مقدمه گفتم: شیدا باردار بود
گفت: چی؟!
گفتم: شیدا دختر خواهرتون،کسی که انتخاب خودتون بود،از پسری که دوستش داشت باردار بود.به منم دروغ گفت ولی همون روز که برای سقط بردمش سر و کله پسره پیدا شد و دستش رو شد
صورتش رو چنگ زد و گفت: خدا مرگم بده
نگاش کردم.دوباره پریشان گفت: خدا مرگم بده. اگه پژمان می فهمید،بچم دیوونه می شد.این چه بلایی بود سرم اومد؟! اصلا فکرش رو نمی کردم شیدا همچین دختری باشه که با یکی...
دوباره خیره نگاش کردم و گفتم: خداحافظ
بعد با قدم های شتابان به طرف ماشینم رفتم و سوار شدم و رفتم.از اینکه همه چیز رو به مادر پژمان گفته بودم احساس سبکی می کردم.حس می کردم با گفتن اون حرفها دیگه کینه ای ازش به دل ندارم. روز بعد عصر پیش یکی از دوستای خیاطم رفتم.همین که ژورنال رو ورق می زدم،فریبا گفت: ناقلا نگفته بودی یکی رو داری!!
گفتم: یه دفعه ای شد. ببین به نظرت این چطوره؟
گفت: به نظرت زیادی ساده نیست؟ البته کار شیک و قشنگیه
گفتم: تا هفته دیگه می خوام آماده باشه
متر رو برداشت و دور کمرم چرخاند: حالا چقدر عجله داری!!
گفتم: داماد عجله داره
فریبا خندید و گفت: من جای تو بودم شوهر نمی کردم.خونه،شرکت،ماشین همه چی داری اقا بالا سر می خوای چه کار؟!
گفتم: اره همه رو دارم ولی تنهام.خیلی تنها.دلم می خواد یه خانواده داشته باشم.شوهر ،بچه.دیگه طاقت تنهایی تو اون خونه رو ندارم
گفت: خب باهاش هم خونه شو.هر وقت خسته شدی پرتش می کنی بیرون.برای چی می خوای عقد کنی و تعهد بدی؟!
گفتم: من اهل اینجور زندگی نیستم.
روز بعد از شرکت بیرون زدم و دفترخونه رفتم و برای پنجشنبه بعد وقت گرفتم.بعد به پژمان زنگ زدم و با خوشحالی گفتم:حال اقا داماد چطوره؟
گفت: خوب همه کاره خودت شدی عروس خانم
گفتم: فردا باید بریم آزمایشگاه.از محضر هم وقت گرفتم.بعد هم باید بریم کت و شلوار بخری
گفت: اوه!! چقدر کار داریم. من اصلا انرژی ندارم
بعد گفت: با این سر و قیافه به نظرت خوش تیپ می شم؟!
گفتم: اینهمه داماد کچل داریم. تو هم مثل بقیه.بعد هم ما به بقیه کاری نداریم ما برای خودمون این کارا رو می کنیم.

با ناراحتی گفت:کاش زودتر از اینا بهم میرسیدیم.

روز بعد همراه پژمان برای آزمایش خون رفتیم.نگاهم به دختر و پسرهای جوانی بود که دست تو دست هم از جلوم رد می شدند.با خودم فکر می کردم کدوم یکی از اینها از همه خوشبخت تر می شه؟
پژمان یه گوشه رو صندلی کز کرده بود و به یه نقطه زل زده بود.چقدر با آدمی که روز اول می دیدم فرق کرده بود.آهسته دستش رو گرفتم و لبخند کمرنگی زد.بعد از اینکه از آزمایشگاه بیرون اومدیم،گفتم: می خوای چیزی بخوریم؟
بعد قبل اینکه جواب بده نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: البته دیرم می شه ولش کن
پوزخند زد:چیه ؟! یادت نبود نمی تونم غذاهای فست فود یا جرب بخورم،حرفت رو پس گرفتی؟!
گفتم: اشکالی نداره وقتی خوب شدی،خیلی برای رستوران گردی وقت داریم
زیر لب گفت: اگه خوب شدم
خودم رو به نشنیدن زدم و جلوی یه فروشگاه کت و شلوار نگه داشتم.
پژمان: نمی شه الان نریم؟
گفتم: چی داری می گی ؟!داماد که بدون کت و شلوار نمی شه.یه هفته هم بیشتر وقت نداریم
به همراه هم تو فروشگاه چرخیدیم.یه کم بعد پژمان گرون ترین کتی که براش انتخاب کرده بودم رو تن کرد و روبروی آینه واستاده بود.کت و شلوار قشنگی بود ولی انگار تو تنش زار می زد.
صاحب مغازه جلو اومد و یه قسمت از کت رو گرفت و گفت: می تونیم براتون تنگ تر کنیم
نگاهی به پژمان کردم.لبهاش رو آویزون کرد و شونه بالا داد.
رو به شاگرد فروشگاه گفتم: همین خوبه
نزدیک غروب بعد پژمان رو جلوی در خونشون پیاده کردم و گفتم: نمی دونی چقدر برای هفته دیگه هیجان دارم.فثط یه هفته تا پنجشنبه مونده
لبخندی زد و گفت: ممنون که کنارمی.کاش یه روزی همه این خوبیهات رو جبران کنم
سرم رو جلو بردم و گونه اش رو بوسیدم
وقتی به خونه خودم رسیدم.سر کوچه چشمم به ماشین پیام افتاد.باورم نمی شد که بعد اینهمه وقت دوباره پیداش شده.
نمی دونستم پیاده بشم یا نه. همون جا تو ماشین نشسته بودم که دیدم ثریا پشت فرمان نشسته.تا منو دید، پیاده شد و به طرفم اومد

نگاهی به ثریا کردم و پا تند کردم.دنبالم اومد و اسمم رو صدا زد.اعتنایی نکردم.کلید رو دست گرفتم و گفت: افرا خواهش می کنم یه لحظه به من گوش کن
عصبی به طرفش چرخیدم و گفتم: چی از جون من می خوای؟! چرا دست از سرم برنمی داری؟!
گفت: پیام برات نقشه کشیده.می ترسم انفاقی برا بیفته
خنده عصبی کردم: اینم مثل دروغ های قبلی. ببینم تو کار زندگی نداری؟! چرا دست از سرم برنمی داری؟!
گفت:اتفاقا این تو هستی که سایه ات رو زندگیم افتاده.با وجودی که زن قانونی پیام هستم و ازش باردارم باز هم به تو فکر می کنه.الانم از وقتی به گوشش رسیده دوباره با اون پسره پژمان می چرخی،حسابی بهم ریخته.
داره نقشه می کشه که یه بلایی سرش بیاره
گفتم: برو بهش بگو منو پژمان هفته دیگه عقد می کنیم.هیچکی نمی تونه مانع من بشه.اگه بخواد مزاحمم بشه یا درد سر تازه ای برام درست کنید،این دفعه حتما شکایت می کنم
بعد در رو بستم و داخل رفتم.یه کم بعد از پشت پنجره دیدم که ماشینش نیست و رفته.
روز بعد وقتی شرکت رفتم دوباره چشمم به رضایی افتاد.سر تا پای منو نگاه کرد و گفت: تازگی ها دیر می یای،زود می ری؟ خبری شده؟!
گفتم: خب فعلا که نه
بعد تو دفترم رفتم و با خودم عهد کردم اجازه ندم هیچی برنامه روز پنجشنبه رو خراب کنه ولی هر چی به پنجشنبه نزدیکتر می شدم،اضطرابم بیشتر می شد
به عمه زنگ زدم و برای آخر هفته دعوتش کردم.اینقدر خوشحال شد که پشت تلفن گریه کرد و گفت که حتما برای اخر هفته می یاد
بلاخره پنجشنبه رسید.من از شدت نگرانی همه شب رو بیدار بودم و صبح چند بار به پژمان زنگ زدم ولی جواب نداد.خودم راهی آرایشگاه شدم و از الهه خواستم همراهم بیاد
 
تموم مدتی که رو صندلی آرایشگاه نشسته بودم استرس داشتم.کف دستهام عرق کرده بود.
"نگفتی چه مدلی می خوای؟"
با صدای اون خانم به خودم اومدم و رو صندلی جا به جا شدم" یه مدل ساده.نمی خوام همه موهام رو جمع کنید"
الهه کنار گوشم گفت: چیزی شده انگار امروز یه طوری شدی؟!
گفتم: نه نه. خوبم
گوشیم تو دستم بود و جرات نداشتم دوباره شماره پژمان رو بگیرم.همش می ترسیدم اتفاق بدی بیفته.می ترسیدم خبر بدی بشنوم. تو دلم با خدا حرف می زدم" خدایا!! امروز زودتر تموم بشه.پژمان رو از من نگیر.همه چی رو بگیر ولی پژمان نه بعد بابام دیگه دلخوشی برام نمونده"
بی اختیار اشکم راه گرفت.صدای آرایشگر در اومد" چه کار می کنی؟! اگه این کارا رو کنی آرایشت خراب می شه"
الهه با نگرانی نگام کرد" افرا خوبی؟!"
سر تکون دادم و سعی کردم آروم باشم. یه چشمم به ساعت بود و یه چشمم به صفحه گوشیم بود.
بعد تموم شدن آرایش صورتم با خوشحالی نگاهی به آینه کردم.الهه چشم از من بر نمی داشت و مدام با نگاهش منو تحسین می کرد.همون جا لباسم رو عوض کردم.یه پیراهن سفید زیبا که دنباله اش روی زمین کشیده می شد.شاگردهای اونجا با نگاهشون زیبایی لباسی رو که فریبا برام دوخته بود تحسین کردند.
همینطور که لباس می پوشیدم گوشی الهه زنگ خورد.آهسته حرف می زد.بعد چهره اش تو هم رفت و زود قطع کرد. به طرفش رفتم و گفتم: نمی دونم چرا پژمان دیر کرده.از صبح زنگ هم نزده!!
الهه: اون نمی یاد
گفتم: نمی یاد؟!
الهه بریده بریده گفت: الان مامانش به من زنگ زد.پژمان کار داره نمی تونه بیاد دنبالت.بهتره ما خودمون بریم
حس می کردم پاهام قدرت تحمل وزن بدنم رو نداره،با درماندگی گفتم: تو رو به خدا راستش رو به من بگو. چی شده؟! پژمان چه کار مهمی داره که نمی تونه دنبالم بیاد؟!
الهه کلافه وسایل رو جمع می کرد و دور خودش می چرخید. چند نفری که اونجا بودند، در گوشی پچ پچ می کردند.اشکهام راه گرفت.الهه دستم رو گرفت"آروم باش.صبح یه کم حالش بد شده.بردنش بیمارستان.الان بهتره"
بازوش رو فشردم و زیر لب نالیدم: الهه!!
گفت:جونم؟!
با گریه گفتم: نمی خوام از دستش بدم.مادرم هم به خاطر مریضی از دست دادم بعد هم بابا رو.
گفت: آروم باش.طوری نشده.سرگیجه،ضعف و تاری دید داشته.مامانش گفت براش سرُم زدند.دکتر دیدش گفته چند ساعتی تحت نظر باشه.نمی دونم شاید از هیجان اینطوری شده.ببین اگه خدا نکرده اتفاقی افتاده بود به ما می گفتند.
صدای هق هق گریه ام قطع نمی شد.
گفت: می خوای فعلا بریم خونه خودت؟
گفتم: نه باید بریم محضر.همین امروز هم باید بریم.
الهه دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره.
 
.با گریه گفت: پژمان الان هنوز تو بیمارستانه
گفتم: اشکالی نداره.لباسش رو ببریم همون جا تو بیمارستان بپوشه. من به پژمان قول دادم.الهه من به پژمان قول دادم امروز عقد کنیم. باید به آرزوش برسه
شاگردهای آرایشگر با ناراحتی بهم زل زده بودند و منو زیر نظر داشتند.الهه اشکهاش رو پاک کرد و گفت:باشه.هر چی تو بخوای.
کلافه گفتم: زود باش به مامانش زنگ بزن کت و شلوار پژمان رو برسونه بیمارستان دستش.خیلی وقت نداریم
خیلی دستپاچه و کلافه از آرایشگر خداحافظی کردم و از اونجا بیرون زدم.الهه پشت فرمان نشست و با نگرانی نگاهم کرد" مطمعنی که می خوای بری بیمارستان؟!"
گفتم: هیچ وقت تو زندگیم اینقدر مطمعن نبودم.یه آدم اونجا با مرگ دست و پنجه نرم می کنه.من باید برم و بهش زندگی بدم.الهه فقط من می تونم به پژمان کمک کنم.الان وقتی نیست که تنهاش بذارم. حتی اگه دیگه نمونه و فقط یه اسم ازش تو شناسنامه من بمونه باز باید برم. منو پژمان روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم از غرق شدن قایق تا کما رفتن منو بعد هم دادگاه و مرگ بابا و همه تنهایی هام.منو اون خیلی آرزوی این لحظه رو کشیدیم. می فهمی؟
الهه فقط اشک می ریخت و نمی تونست چیزی بگه.تو مسیر سعی می کردم آروم باشم و دیگه گریه نکنم.وقتی رسیدیم.مانتو رو لباسم تنم کردم و پیاده شدم.الهه با تعجب نگام کرد و گفت: افرا تو داخل نیا.شاید پژمان دلش نخواد همچین روزی اونو تو اون وضعیت ببینی.من می رم و می گم تو ماشین منتظرشی
گفتم: آخه...
گفت:خواهش می کنم
در رو بستم و منتظر شدم.الهه رفت همش چشمم به ساعت بود.بدون اینکه بخوام کفش سفیدم روی زمین ضرب گرفته بود.کلافه اطرافم رو نگاه می کردم.هنوز نه خبری از الهه بود و نه پژمان.گوشیم زنگ خورد.عمه بود و با ناراحتی گفت: کجایی دخترم؟! ما خیلی وقته تو محضر منتظریم
گفتم: می یام.کارم تموم نشده
گفت:حتما رفتی آتلیه؟
زیر لب نالیدم: آتیلیه؟!
یه دفعه الهه دوان دوان به طرف ماشین اومد.قطع کردم و دستپاچه پیاده شدم.گفتم: پس پژمان کجاست؟!
الهه نفس نفس می زد.یه دفعه یکی از دوستای پژمان، امین، رو دیدم که زیر بغلش رو گرفته بود و با هم می اومدند.صورت پژمان مثل گچ سفید بود.همه موهاش رو زده بود.کت گشاد تو تنش می رقصید.همینطور که لبخند می زد به طرفم می اومد.دیگه طاقت نیاوردم.به طرفش دویدم.اصلا برام مهم نبود که همه نگام می کنند.شاید هیچ وقت تو زندگیم اینقدر با سرعت ندویده بودم.محکم بغلش کردم و دوباره اشک ریختم
پژمان آهسته گفت: چقدر خوشگل شدی!!
گفتم: من مردم از نگرانی
امین گفت:یه کم ضعف و بی حالی داشته.اینطور که
دکترش میگفت تو دوره درمان طبیعیه.ولی اسم شما که اومد نمیدونی چطور سرپا شد.
 

یه ساعت بعد تو محضر کنار پژمان نشسته بودم و سعی می کردم لرزش دستهام رو از بقیه پنهون‌ کنم.عمه فرخنده با نگرانی بهم چشم دوخته بود.صدای نفس هام بلندتر از صدای عاقد به گوشم می خورد و قطره اشکی که جلوی چشمم رژه می رفت.بعد از اینکه بله رو گفتم صدای دست و هلهله بلند شد.جعبه شیرینی چرخونده شده و دوربین تند تند فلش می زد و عکس می گرفت. پژمان با رنگ و روی پریده حلقه ظریفی رو تو انگشتم فرو برد و به صورتم لبخند زد.تو چشم هاش خیره شدم.چیزی که تو نگاهش می دیدم برام تازگی داشت.یه جور امید،عشق و شاید هم نگرانی بود.بعد دستم رو بالا آورد و چند بار بوسید.
مادر پژمان جلو اومد و با چشم های گریان منو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد.پژمان چند لحظه بیشتر نتونست سرپا وایسه دوباره نشست.عمه فرخنده با نگرانی به پژمان زل زده بود.یکی از کارمندهای اونجا سبد گلی رو اورد و داخل گذاشت.نگاهی به نوشته روی سبد گل کردم.از طرف پیام بود.نوشته بود" بعدا برای عرض تبریک خدمت می رسم"
الهه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند که پیام اونجا نیست ولی باز دلم شور می زد
یه کم بعد راهی خونه خودم شدیم.وقتی رسیدیم مادر پژمان اسپند رو دور سرم چرخاند.ترانه و ترنم دخترای عمه فرخنده،با صدای اهنگ خودشون رو تکون می دادند.به اصرار الهه منم رقصیدم ولی تنهایی،پژمان به زحمت سرپا واستاده بود و همینطور که چشم از من برنمی داشت دستهاش بهم می خورد
بعد از خوردن ناهاری که از رستوران گرفته بودم،مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند.عمه دستم رو گرفت و در گوشم گفت: چرا در مورد مریضیش چیزی بهم نگفته بودی؟!
جوابی ندادم.پژمان سرش پایین بود.
عمه پا به پا شد.شاید نمی خواست اون لحظه با حرفهاش بیشتر از اون نگرانم کنه.بعد کم کم دستم رو رها کرد و رفت.
کنار پژمان نشستم و دستش رو گرفتم. زیر لب گفت:حس می کنم یه فرشته از آسمون برام اومده
لبخندی زدم و گفتم: امروز خیلی اذیت شدی،بهتره بخوابی
گفت دلم نمی یاد.دلم می خواست امروز پر انرژی بودم.کنارت می رقصیدم.دوست داشتم با ماشینی که امین گل زده بود دنبالت بیام ولی نشد.منو ببخش که امروز رو خراب کردم
گفتم: این حرف رو نزن.امروز بهترین روز زندگیم بود
بعد محکم بغلم کرد.این دفعه با خیالی راحت تو بغلش اشک ریختم و خودم رو خالی کردم.امین بهش کمک کرد تو اتاق بره و دراز بکشه.بعد رفتن امین و مادر پژمان لباسم رو عوض کردم و کنار پژمان دراز کشیدم و سرم روی سینه اش گذاشتم.
-افرا
-جانم؟!
-من خیلی خوشبختم مگه نه؟
- بهتره بخوابی امروز خیلی اذیت شدی
- افرا
-جانم؟!
تو همه وجود منی
 
روز بعد تا نزدیک ظهر خوابيدم.وقتی چشم باز کردم پژمان کنارم نبود.از جا پریدم و از اتاق بیرون زدم.پژمان تو آشپزخونه بود و میز صبحونه رو آماده می کرد‌. با تعجب گفتم: چه کار می کنی؟!
گفت: هیچی برای خانومم صبحونه آماده کردم
صندلی رو کنار کشیدم و گفتم: بیا بشین.مگه دیروز بیمارستان نبودی
باناراحتی گفت: دلم نمی خواد با من مثل مریض ها رفتار کنی.اون دیروز بود الان خوبم
نگاش کردم.چشم ریزی گفت و نشست.گفت: امروز شرکت نمی ری؟
گفتم: حواست کجاست؟! امروز جمعه است
حواسم بود که با لقمه ها بازی می کرد و چیزی نمی خورد.نگاش کردم. گفت: منو ببخش اشتها ندارم
گفتم: می خوای برات آبمیوه طبیعی بگیرم
گفت: نه
بعد بلند شد و همینطور که سرش رو گرفته بود،پا کشان روی تراس رفت.سریع روپوشم رو تن کردم و گفتم: بریم
گفت: کجا؟!
گفتم: باید بریم بیمارستان.به نظرم حالت خوب نیست
جلوی بیمارستان که رسیدم،پژمان با احتیاط پیاده شد.کمکش رفتم.یه دفعه چشمم به ماشینی افتاد که ثریا از پشت فرمان نگامون می کرد.پژمان اعتنایی نکرد و پا کشان داخل رفت.بعد آهسته گفت: چرا اومده اینجا؟!
گفتم: نمی دونم حتما ما رو تعقیب کرده!!
بعد دستش رو محکم فشردم و گفتم: ولی تو بهش فکر نکن.
یه کم بعد دکتر پژمان رو معاینه کرد و نسخه ای دستم داد.از پله ها که پایین اومدم تو محوطه چشمم به ثریا افتاد.تو داروخانه رفتم.وقتی بیرون اومدم دوباره جلوم رو گرفت و گفت:بلاخره به آرزوت رسیدی.
راهم رو کشیدم که برم ولی جلوم رو گرفت و گفت: تو به خواسته دلت رسیدی ولی من چی؟! اگه تو نبودی منم می تونستم کنار پیام خوشبخت باشم
 
با عصبایت به طرف ثریا چرخیدم و گفتم: چرا دست از سرم برنمی داری؟!
گفت: اتفاقا این تو هستی که باید دست از سرم برداری.از روز اول همش اسم تو ورد زبون پیام بود. یا با حس انتقام از تو حرف می زد یا با عشق.الانم از وقتی فهمیده زن پژمان شدی بدتر کرده.مدام برات خط و نشون می کشه.من یه زنم طاقت ندارم یه نفر اینقدر برا شوهرم مهم باشه که از شنیدن خبر ازدواجش بهم بریزه
گفتم: اون تو رو دوست نداره بهتره بیشتر از این خودت و آینده این بچه که تو راهه رو تباه نکنی. از روز اولم می دونستی
چشم هاش پر اشک شد"زندگیم خیلی وقته تباه شده.نه دیگه سرمایه ای برام مونده نه اعتباری.پیام همه سرمایه ام رو با زبون بازی از من گرفت.الانم یه شب در میون خونه می یاد.جنس هایی که از چین اورده تو گمرک توقیف شده.دوباره طلبکارها دنبالش اند.
خیلی مصمم گفتم: زندگی شما دوتا دیگه هیچ ربطی به من نداره. اگه پیام دوباره تهدیدم کنه حتما ازش شکایت می کنم.
ثریا ملتمسانه نگام کرد و گفت: اگه از همون موقع که بابات به شهر ما رفت و آمد می کرد،مامانم با وجودی که می دونست بابات زن داره صیغه نمی شد، من اینقدر تیره بخت نمی شدم.اگه بابات زودتر از اینا واقعیت رو گفته بود میثم هیچ وقت به گناه تو آلوده نمی شد.نمی خواستم راه مامانم رو برم ولی رفتم.
من فقط گوش دادم و بعد بی هیچ حرفی پیش پژمان رفتم.براش سرُم وصل کردند و خیلی زود خوابش برد.
دوباره تو محوطه اومدم ثریا هنوز اونجا بود.به طرفم دوید و گفت: من نباید گول پیام رو می خوردم و اون دروغ ها رو بهت می گفتم.الان به تو پناه اوردم کمکم کنی
گفتم: چطوری بهت اعتماد کنم با اینهمه دروغی که تا به حال گفتی؟!
گفت: مگه به پژمان اعتماد نکردی؟! آدم ها قرا نیست همیشه غیر قابل اعتماد باشند.من یه زن تنهام با این بچه که تا دو ماه دیگه به دنیا می یاد.می ترسم صاحبخونه هم بیرونم کنه و کنار خیابون بیفتم.فکر می کنی بابات زنده بود راضی می شد؟
تو فکر رفتم.ثریا منتظر جوابم بود. بعد تو یه چشم بهم زدن، از کنارم رد شد و به طرف در خروجی بیمارستان رفت
 
اون روز آخرین جلسه از دوره شیمی درمانی پژمان بود.بهش کمک کردم تا روی تخت بشینه.پیراهنی که برای تولدش خریده بودم تو تنش آویزون بود.با رنگ و روی پریده بهم زل زد و دستش رو به طرفم دراز کرد.کمکش کردم تا از تخت پایین بیاد. دکتر صدام کرد و گفت: قبلا هم گفته شیمی درمانی سیستم ایمنی بدن رو ضعیف می کنه.پس باید خیلی مراقب تغذیه و سلامتش باشید.
با نگرانی گفتم: الان وضعیتش خوبه؟
دکتر مکثی کرد و گفت: با شیمی درمانی سعی کردیم جلوی رشد سلول های سرطانی رو بگیریم.ولی هنوز پلاکت خونش یه کم پایینه که امیدوارم بهتر بشه. قبلا هم گفتم احتمال برگشت سرطان برای این بیمارها وجود داره.پس حتما باید چند وقت یه بار ببینمش
زیر لب تشکر کردم و جواب آزمایش ها رو از دست دکتر گرفتم.دست تو دست پژمان بیرون رفتیم.به زحمت قدم بر می داشت و هرزگاهی صدای ناله خفیفی ازش شنیده می شد.
وقتی به خونه رسیدیم پرده ها رو کشیدم.پژمان روی تخت دراز کشید.گلدان پرتقال که با دست خودم کاشته بودم و حالا زیادی بلند شده بود،کنار تختش گذاشتم.
نگام کرد و گفت:دکتر چی گفت؟
گفتم: همه چی خوبه. نگران نباش
لبخند کمرنگی زد.
تو آشپزخونه رفتم و همینطور که کابینت ها رو باز و بسته می کردم،با خوشحالی گفتم:فقط یه کم پلاکت خونت پایینه.خدا رو شکر چند وقته تب هم نداشتی.
گفت:امروز هم شرکت نمی ری؟
گفتم: ماه پیش فقط یه هفته نرفتم.این ماه هم تا یه کم سرحال تر بشی نمی رم
ظرف کاهو روی میز گذاشتم و گفتم:دکتر می گفت باید خیلی مراقب تغذیه باشیم.دیگه غذای بیرون و شور یا چرب کلا ممنوعه
پژمان:افرا!!
گفتم: جانم؟!
گفت: اون آقایی که دو تا بچه داشت، قبل عقد همیشه اونجا می دیدیمش،یادته؟
گفتم: خب
گفت:دو روز پیش فوت کرده
چند لحظه ای فقط نگاش کردم و بعد با ساطور به جون کاهوها افتادم
پژمان: اونم دوره اش که تموم شده دوباره حالش بد شده و بستریش کردند. بعد فوت شده
کنارش رفتم و گفتم: ولی تو قرار نیست بمیری. تو به من قول دادی تنهام نذاری
دستش به طرفم دراز شد و بی رمق انگشتهام رو گرفت" تو به همه قول ها عمل کردی کاش منم دست خودم بود"
بغضی که تو گلوم بالا و پایین می شد رو فرو بردم، گفتم: تو قرار نیست نباشی پژمان.من بهت احتیاج دارم
پوزخند زد: فعلا که من بهت احتیاج دارم
گفتم: اینطوری نیست.منم به همون اندازه بهت احتیاج دارم.تو نباید بمیری می فهمی؟
 
شب طبق عادت همیشگی گل های نرگسی رو که تازه خریده بودم ،روی میز شام گذاشتم و پژمان رو صدا زدم.جوابی نداد.بلند تر صداش زدم و باز جوابی نداد. یه کم بعد پاکشان به طرفم اومد و پشت میز نشست.گفتم: فکر کردم خوابی!!
بشقاب غذا رو به طرفش گرفتم.دستم رو پس زد و زیر لب گفت: اشتها ندارم
گفتم: ناهار هم درست و حسابی نخوردی!!
نفسش روکش دار بیرون داد.
گفتم: می خوای برات آبمیوه بگیرم
جوابی نداد
مشغول خوردن شدم و گفتم: پرده هایی که دادم بدوزند تا چند روزه دیگه آماده می شه.می خوام مبلمان اون قسمت هم عوض کنم به نظرم تنوع لازمه.مگه نه؟!
با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: اره خوبه
گفتم:می خوای دوباره با دکتر تغذیه حرف بزنیم شاید اون...
دستش روی سرش گذاشت و گفت: بس کن دیگه.خسته شدم از بس اسم دکتر شنیدم.
بعد مثل بچه ها زیر گریه زد و گفت: از اینهمه ترحم خسته شدم.الان چند ماهه ازدواج کردیم.همش تو به من می رسی.همش تو راه دکتر و داروخانه ای.افرا من جوانی تو رو دارم تباه می کنم
گفتم: اینطوری نیست
صداش اوج گرفت" چرا دقیقا همینه.من از اینهمه مهربانی و ترحم خسته شدم.دلم می خواست تو به من تکیه کنی نه من به تو. این بیماری لعنتی منو نابود کرد.من حتی نمی تونم تا سر کوچه تنهایی برم.الان چند ماهه خرج خونه رو تو می دی.
با خونسردی گفتم: درکت می کنم ولی بلاخره شیمی درمانی عوارض داره یه‌کم ضعیف شدی چند وقت طول می کشه تا سر حال بشی
همینطور که با غذام بازی می کردم،
از جاش بلند شد و گفت: منو ببخش نباید داد می زدم
گفتم: تو درست می گی.همه کارها،خرید،پخت و پز همه اینا با من بوده ولی پژمان منم بهت احتیاج دارم.من تو زندگیم یه مرد کم داشتم.یکی که همدمم باشه.یه نفر که دوز و کلکی تو کارش نباشه.درسته که این مریضی زندگی تو رو مختل کرده ولی منم به اندازه تو بهت احتیاج دارم.من قبلا حوصله آشپزی یا خرید نداشتم ولی الان که تو پیشمی با عشق این کارا رو می کنم.دلم می خواد خانواده داشته باشم.مثل هم سن های خودم بچه های زیادی داشته باشیم
جوابی نداد و تو اتاق رفت
عصر برای اینکه حالم بهتر بشه از خونه بیرون زدم.یه کم پیاده روی کردم و موقع برگشت چشمم به شیدا افتاد که همراه یه پسرجلوی در تو ماشین منتظر بود.پا تند کردم و فورا گفتم: اینجا چه کار داری؟!
گفت:می خوام پژمان رو ببینم و باهاش حرف بزنم
بی حوصله گفتم: اون با تو کاری نداره. از اینجا برو
گفت:خودش خواسته منو ببینه
باتعجب: گفتم خودش خواسته؟!
 
بی حوصله گفتم:پژمان با تو کاری نداره
شیدا:باور کن خودش خواسته منو ببینه.
با ناراحتی نگاش کردم ولی ته دلم حرفش رو باور نکردم
در رو باز کردم.شیدا معذب گوشه ای واستاد.گفتم: الان پژمان رو صدا می کنم
وقتی به پژمان گفتم،شیدا اومده اصلا تعجب نکرد.انگار منتظرش بود.وارد حیاط شد.می خواستم داخل برم که صدام زد و گفت: نه خواهش می کنم تو هم باش
بی حوصله گفتم: منظورت از این کارا چیه؟!
پژمان رو به شیدا گفت:من یه سال بیشتر با تو بودم ولی هیچی از زندگی یا خوشبختی نفهمیدم.همیشه حس می کردم که دلت جای دیگه است ولی به روت نمی اوردم.مادرم اجازه نداد با دختری که دوستش داشتم ازدواج کنم.منو مجبور کرد ترکش کنم‌. ولی افرا هیچ وقت منو تنها نذاشت.تو این مدت کنارم بود.حتی اگه زنده هم نمونم باز بهش مدیونم.
شیدا:حالا چرا می خواستی اینا رو به من بگی؟! من که خودم راضی شدم توافق کنیم و جدا بشیم
پژمان:تو باعث شدی منو افرا دوباره بهم برسیم.اگه تو تصمیم نمی گرفتی بری هیچ وقت افرا تو زندگیم نمی اومد و خودت هم الان کنار ادمی که دوستش داشتی نبودی
شیدا بریده بریده گفت: باور کن در مورد اون می خواستم همه چی رو ...
پژمان: دیگه برام مهم نیست.همون موقع هم حرس نی زدم دلت جای دیگه ای باشه.وقتی یه نفر نتونه حرف دلش رو بگه نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی چهار نفر دیگه هم این وسط تباه می شه
پژمان اینو گفت و رو برگرداند و داخل رفت
شیدا رو به من گفت: الان حالش چطوره؟
گفتم: می بینی که تعریفی نداره
شیدا از حیاط بیرون رفت.صدای گلز دادن ماشین رو شنیدم و
بعد خودم رو با آب دادن باغچه ها سرگرم کردم ولی همه حواسم پیش پژمان بود
 
اون روز بعد یک هفته راهی شرکت شدم.هوای گرفته و ابری حالم رو بدتر می کرد.وقتی رسیدم،پشت میزم نشستم ولی اصلا تمرکز نداشتم‌.همه حواسم پیش پژمان بود که از دو شب قبل بستری شده بود.یه ساعت بعد وسط یه جلسه مهم بودیم که از رضایی و بقیه عذر خواهی کردم و از شرکت بیرون زدم و راهی بیمارستان شدم.چقدر از مسیر اون بیمارستان بدم می اومد. از همه خیابانها و چهار راه هایی که به اون بیمارستان منتهی می شد. وارد بخش خون که شدم امین جلو اومد.
گفتم: حالش چطوره؟
گفت: دکترش رو ندیدم باهاش حرف بزنم ولی از پرستارها شنیدم پلاکت خونش پایینه
گفت: خب باید چه کار کنیم؟
کلافه دستی به موهاش کشید.به طرف اتاقی رفتم که پژمان اونجا بود.صدای اعتراض مسعول بخش بلند شد ولی اعتنایی نکردم.پژمان سرُم به دستش وصل بود.رنگش درست مثل گچ دیوار سفید بود. چشم هاش مثل دو تا گوی مشکی وسط صورت رنگ پریده اش دو دو می زد.دستش رو گرفتم و سعی کردم جلو ریزش اشکهام رو بگیرم
- افرا
- جانم؟!
- پیشم بمون.
- اجازه نمی دن
گفت: دیشب خواب دیدم می خواستم تو آسمان پرواز کنم.من پریدم ولی چتر تو باز نشد و عقب موندی.
بغض سمج رو پایین دادم" یادت نره بهم چه قولی دادی"
لبهاش رو هم لرزید.اشکهاش راه گرفت.صدای هق هقش بلند شد. اولین بار بود می دیدم اینطوری گریه می کرد.اصلا گریه هیچ مردی رو تا به اون روز اونجوری ندیده بودم.دیگه طاقت نداشتم‌. با صدای گرفته ای گفتم:تو رو دست خود خدا سپردم
از اتاق بیرون رفتم.مادرش تسبیح به دست تو راهرو می چرخید و لبهاش رو هم می جنبید
خودم رو تو بغلش انداختم و دوتایی اشک ریختیم
روز بعد اول صبح دکتر برای دیدنش اومد
پرستار رو به دکتر گفت: همچنان ضعف،تاری دیدسرگیجه داره
دکتر: پلاکت خونش پایینه.باید پلاکت دریافت کنه
 
 روز بعد نزدیک ظهر بود که خودم رو به بیمارستان رسوندم.وقتی وارد شدم با تخت خالی پژمان روبرو شدم.از اتاق بیرون دویدم.امین رو صدا زدم و گفتم پژمان کجاست؟!
گفت: بردنش
گفتم: کجا؟!
گفت: نمی دونم.دکترا گفتند باید بخش مراقبت ویژه باشه.بردنش آی سی یو.
با اندک توانی که برام مونده بود از پله ها بالا دویدم.صدای نفس هام تو گوشم بود.به در شیشه ای که رسیدم پرستار مانع ورودم شد.
گفتم: یعنی اینقدر حالش بده؟! مگه قرار نبود پلاکت بهش اهدا کنند؟
پرستار جوابی نداد و دنبال کارش رفت.همونجا رو صندلی افتادم.باورم نمی شد که این پایان راهه منو پژمان باشه!!
وقتی هوا تاریک شد آهسته از پله ها پایین رفتم.چشمم به یه نماز خونه افتاد.بی اختیار کفش هام رو دراوردم و وارد شدم.سجاده ای رو باز کردم و گفتم: خدایا پژمان....
بی اختیار اشکهام رو صورتم راه گرفت.
دو سال بعد
پشت فرمان بودم و آفتاب خرداد ماه صورتم رو می سوزوند.از خروجی که به بهشت زهرا منتهی می شد وارد شدم.همون آهنگی که همیشه با پژمان گوش می دادم از ضبط صوت پخش می شد.دوباره خاطرات تلخ گذشته جلو چشمم جون گرفت نزدیک گل فروشی نگه داشتم و چند شاخه نرگس خریدم.بعد که پیاده شدم از کنار چند تا قبر گذشتم و سر مزار نشستم.با دیدن اسم بابا روی سنگ قبر اشک جلو چشمم رو گرفت. چقدر دلم براش تنگ شده بود.یه دفعه گوشیم زنگ خورد صدای ثریا بود.گفتم: مصاحبه چی شد؟!
گفت: عالی بود استخدام شدم.یه مهد هم اون نزدیکی هست بردیا رو می تونم اونجا بسپرم.
می خواستم قطع کنم که گفت: اگه تو کمکم نمی کردی نه می تونستم راحت از پیام جدا بشم و نه کار پیدا کنم
گفتم مراقب بردیا باش و گوشی رو قطع کردم.
یه ساعت بعد وقتی به خونه رسیدم،بوی غذا می اومد.صدام رو تو هوا آزاد کردم" باز چشم منو دور دیدی؟!"
از دور صدای پژمان رو شنیدم:مگه بده برای خانوم خوشگلم غذا پختم؟
گفتم:مگه سرکار نمی ری؟!
گفت:امروز کار بی کار. فقط با همیم
بعد جلو اومد و نگاهی به شکم برامده ام کرد و گفت: مگه قرار نبود دیگه رانندگی نکنی.شوخی که نیست عزیزم من. وارد ماه هشتم شدی.
گفتم: چشم قول می دم
دستش رو دور گردنم حلقه کرد و کنارش نشستم و گفت:
اگه تو رو نداشتم چه کار می کردم؟
فقط لبخند زدم.محکم تر بغلم کرد و گفت:تو کمکم کردی اون روزهای تاریک و سخت رو پشت سر بذارم
می دونم خیلی اذیت شدی.تو اون روزها تو به من امید دادی و گرنه نمی تونستم تحمل کنم
گفتم: آره خیلی سخت بود ولی بلاخره گذشت.
 
اون روز وقت بیمارستان داشتم.پژمان قرآن رو جلو پیشانیم گرفت و بوسیدم.بعد بغلم کرد و گفت: دوست دارم هر دوتاتون سالم بیاید خونه
دستی به موهای مشکیش کشیدم و گفتم: خیالت راحت.چند روز دیگه صدای گریه اون وروجک خونمون رو پر می کنه
پژمان: تو اینهمه وقت بیماری،آه و ناله منو تحمل کردی.من خیلی بهت بدهکارم افرا خیلی.
دوباره بغلش کردم و گفتم:من کنار تو به اون چیزی که می خواستم رسيدم.حالا منم یه خانواده دارم.یه تکیه گاه محکم مثل تو.
پژمان برای بار چندم پیشونیم رو بوسید.سوار ماشین شدیم و راهی بیمارستان شدم.
وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم،احساس ضعف و درد داشتم.یاد مامانم افتادم.کاش تو اون شرایط کنارم بود. مادر پژمان مثل پروانه دورم می چرخید.پژمان فورا خودش رو به من رساند و دستم رو گرفت.
گفتم: دیدیش؟
گفت:مثل خودت ناز و قشنگه و البته جیغ جیغو
گفتم: منم می خوام ببینمش
مادر پژمان گفت: عجله نکن عزیزم.یه کم بعد می یارنش بهش شیر بدی
بعد ثریا با دست گل وارد شد.دست پسر کوچکی رو گرفته بود.بهم تبریک گفت.ازش تشکر کردم و حالش رو پرسیدم.گفت:از وقتی پیام دوباره زندان افتاد سرپرستی بچه رو به خودم دادند.با سفارش های تو کارم درست شد.خدا رو شکر کردم و کم کم اتاق خلوت شد.
پرستار دخترک منو تو بغلم گذاشت.یه دختر ریزه و سفید.با دیدنش یه حالی شدم.پژمان با عشق نگاش می کرد.بعد رو به من گفت: اسمش رو چی می ذاری؟
گفتم: تو بگو
گفت: می خوام تو انتخاب کنی
گفتم: نفس. نفس منوتو
پژمان خم شد و چند بار پشت هم منو بوسید
پایان

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : afra
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 3.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 3.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

چهارمین حرف کلمه migels چیست?