5 رمان بعد از تنهایی احلام - اینفو
طالع بینی

5 رمان بعد از تنهایی احلام


حتی برام نایی نموند تا بپرسم بچه چی بوده،!
قابله با ترس گفت وای دختر به خونریزی افتادی ،!
خدا به جونیت رحم کنه !
چشامو روی هم گذاشتم و صدا رو در صدا میشنیدم که معصومه تو صورتم میزد و با التماس میگفت احلام تورو خدا چشاتو نبند ،!
احلام بچه هات بهت احتیاج دارن
کم کم صدا کم و کمتر میشنیدم اشک از گوشه ی چشمم برای فراغ جیگر گوشه هام ریخته شدن
و دیگه چیزی از دور و برم نفهمیدم
وقتی چشامو باز کردم افتاب نصف اتاق رسیده بود و کسی تو اتاق نبود
گفتم احلام خدا بیامرزتت ،!
یاد دخترام افتادم که بدون من چطور میخوان زندگی کنن
دستمو روی شکمم گذاشتم ،دردی تو شکمم حس کردم ،اخ کوتاهی کشیدم و گفتم مگه ادم مرده دردی رو احساس میکنه ،؟
زود جواب خودمو دادم و گفتم حتما درد احساس میکنه
به خاطر بی کسی خودم و دخترام بدون صدا شروع به گریه کردم
با صدای باز شدن در و دیدن قابله بی تفاوت به گریه کردنم ادامه دادم
قابله با یه کاسه ی بزرگ که بخار ازش بیرون میزد نزدیکم شد و گفت : بیدار شدی دختر جان ؟
با تعجب سیلی محکمی به صورتم زدم
قابله گفت دیونه شدی احلام ؟
نکنه با پسر زاییدنت عقلتو هم از دست دادی ؟
اخ دختر حیف شدی
گفتم مگه منو میبینی قابله ؟
یه قدم به عقب رفت و گفت چت شده ؟بسم الله ،دختر از زاییدنش دیونه شده
البته حق هم داری دیونه بشی شیخ اگه ببینی داره چکارا میکنه
گفتم مگه من زنده ام ؟
با پاش لگدی به پام زد و گفت بلند شو این دارو رو زود بخور برای من ناز نکن که اصلا حوصله اتو ندارم
از دیشب خواب به چشمم نیومده الان احلام خانم برای من داره فیلم بازی میکنه
روی رخت خوابی که پراز خون بود نشستم و دارویی که قابله برام اورد را به خاطر ضعفی که داشتم با ولع خاصی خوردم
بعد از خوردن لباس و رخت خوابمو عوض کردم
سرو صدایی از تو حیاط می اومد
بلند شدم و با کمک دیوار خودمو به حیاط رسوندم
همسایه ها تو حیاط هر کدوم مشغول به کاری بودن
یکی گوسفند رو روی دیوار در حال صلاخی کردنش بود و چند نفر از دختران دکر سینی پراز پیاز و سیب زمینی در حال گپ و خنده به پوست کندن خودشون را مشغول کردن
اون یکی با باد دهنش سعی میکرد اتیش روشن کنه
بی بی و ننه اسماعیل دیگ بزرگ روی اتیش در حال همزدن بودن
چشمم به فرزانه یه گوشه تو حیاط نشسته بود و باچوب زمینو میکند و با خودش بدون اینکه کسی متوجه اش بشه بی صدا حرف و نقشه میکشد
از دیدن قیافه ی وحشتناک فرزانه ترس به سراغم اومد

چپ چپ به من نگاه کرد و با سرعت به طرفم حمله کرد
و منو زیر مشت و لگدش گرفت
شیخ با صدای بلند داد زد فرزانه ؟
منو از زیر دست و پای فرزانه بیرون کشیدن
همین جور که نفس نفس میزد گفت :پسراتو ازت میگیرم
همین جوری که زندگیمو ازم گرفتی ،!اینجا بود که فهمیدم من باز پسر بدنیا اورده بودم
خونی که از لبم بیرون زده بود را با دستم پاک کردم و به طرفش رفتم و گفتم فرزانه، پسر من و تو نداریم ،ما اینجا سه تا خواهریم و با هم بچه هامونو بزرگ میکنیم
انگشتشو به طرفم گرفت و گفت خدا ازت نگذره
ولی مطمعن باش من نه از تو و نه از پسرات میگذرم
شیخ دستشو بالا برد و محکم به صورت فرزانه سیلی زد و گفت لباساتو جمع کن تا زودتر تورو پیش اون پدر دیونه ات ببرم
دخترای فرزانه به دست و پای شیخ افتادن که مادرشون ازشون دور نشه به التماس متوسل شدن
معصومه زیر بغلم را گرفت و گفت پاشو ،
خوب نیست زن زائو کتک بخوره ،بچه هات از دیشب به جز قند و آب چیزی نخوردن
بیا ببرمت توی اتاقت تا بچه هارو بیارم شیرشون بدی
طفلای معصوم آغوز مادرشونو میخوان
دستمو چسبوندم به کمرم و با کمک بی بی و معصومه داخل اتاق شدم
طولی نکشید دوتا بچه یکی بدست معصومه و اون یکی بدست بی بی داخل اتاق شدن
با خوشحالی گفتم دوتایی اشون پسرن ؟
بی بی قبل معصومه جوابم داد و گفت ،:
خدا بهت نگاه کرد و جفتشون را برات هدیه داد
یکی از پسر ها چشاش باز بود و با دیدنش چشامو محکم بستم

خوب نیست زن زائو کتک بخوره

صلوات فرستادم و گفتم چشای سبز به عاقای خیر ندیده رفته
دلم از اوردن اسم عاقا لرزید
سینه ی کوچلوم را در اوردم و تو دهنش گذاشتم
محکم مک زد و بعد از چنتا مک زدن با صدای نازکش شروع به گریه کرد
بی بی کنارم نشست و گفت حتما سینه اتو درست تو دهنش نذاشتی احلام ....
سرش را بالا گرفت و به سینم محکم چسبوند
بچم هر چه مک میزد کمتر موفق به خوردن آغوز میشد
بی بی اشاره به معصومه کرد و گفت اون یکی رو بده بزارم زیر سینه ی احلام ،
ولی اون یکی هم تو بغلم گرفتم و با اولی انگار سیبی که از وسط نصف شده بود
این سینه و اون سینه کردم ولی سینم مثل صحرا خشک شده بود
با گریه گفتم بی بی شیرم نمیاد
معصومه با عجله از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با قابله داخل اتاق شد
قابله گفت ماکسی (لباس بلند محلی )از تنت بیرون بیار
من هم به خاطر سیر کردن بچه هام زود ماکسی رو از تنم بیرون اوردم
قابله با روغن دستشو چرب کرد و با سینم ور رفت و یه ضرب سینمو فشار داد که صدای جیغم بلند شد
از صدای جیغم شیخ داخل اتاق شد و با ترس گفت چی شده ؟
پسرام چیزیشون نشده که ؟
قابله گفت نه ، نه ،پسرات صحیح و سالم هستن فقط شیر احلام خشک شده ،
شیخ با استرس گفت خب باید چکار کنیم شیرش برگرده
اینجوری پسرام گشنه میمونن
قابله به فکر فرو رفت و بعد ازچنتا سرفه گفت تنها یک راه بشیر احلام با مک زدن توله سگ تازه بدنیا اومده که حتی چشاش باز نشده باشه
با ترس خودمو جمع و جور کردم و گفتم نه ،نه

بچه هام با قند آب سیر میکنم
قابله بی تفاوت به حرفم رو به شیخ کرد و گفت شیخ شما توله سگ برامون پیدا کنید کاری به این نداشته باشین
احلام راضی کردنش با من هست
شیخ با عجله از اتاق بیرون رفت و با صدای لرزون پیرش گفت داود ؟
صدای داود که میگفت بله شیخ؟
شیخ گفت داود زیر زمین ،تو شط ،توی جهنم ، تو قیامت ،هر جا و هر مکان دنبال سگ زائو میگردین و یکی از توله هاشو برام میارین
با اطاعت گفتن داود صدای کشیدن دمپایی اش روی زمین خاکی را شنیدم
دونه دونه پسرارو زیر سینم میگرفتم بلکه قبل از اوردن توله سگ ،شیرم برگرده
ولی فقط گریه های بچه ها به خاطر گرسنگی استرسم را بیشتر میکرد
بی بی راه به راه شکم بچه هارو با قند آب سیر میکرد و تا یکی دو ساعت آروم میخوابیدن
سرمو روی بالشت گذاشتم و از سرو صدای بیرون که در حال رقص و آواز برای وراث شیخ که امروز چشم به این دنیای لعنتی باز کرده بودن جشنی بزرگ به همراه چندین غذا از خورشت گوشت و مرغابی سرخ شده و ماهی کبابی ،به خواب رفتم ،
با صدای قابله که میگفت یکی دستاشو بگیره یکی پاهشو قفل کنه چشامو باز کردم
از دیدن توله ایی سیاه که هنوز چشاش باز نشده
زود سرپا ایستادم ، از ترس پاهام در جا میلرزیدن
شیخ جلو اومد و گفت احلام ، حبیبتی (عزیزم ،) از شنیدن حرف دوم که برای اولین بار از زبون شیخ پیر شنیده بودم خنده ام گرفت
بی خیال خنده ام شدم و گفتم عبود من میترسم
بچه هام که بچه ی آدمی زاده نتونست شیرمو برگردونه نه اینکه این توله سگ شیرمو میتونه برگردونه
قابله توله سگ روی زمین خوابوند و به با عصبانیت گفت مثل بچه ی آدم بشین و سینه اتو تو دهن این توله بزار با بغض گفتم قابله اصلا و ابدآ ازمن این چیزو نخواه


درو باز کرد و با صدای بلند داد زد فرزانه ؟طاهره زود بیایین اینجااااا
پشت بی بی ایستادم و با ترس گفتم بی بی تورو خدا نزار این توله سینمو بخوره
داد زدم شیخ من نمیخوام شیرمو به پسرام بدم
این همه شیر گاو و گوسفند هستن که شکم بچه هامو می تونن سیر کنه
قبل از اینکه حرف بعدیمو بزنم فرزانه از خدا خواسته و از کینه ایی که از من به دل داشت به طرفم اومد و منو از پشت همون جایی از سنگر گاهی ، که پشت بی بی قایم شده بودم بیرون کشید ومنو روی زمین خوابوند و با طاهره که چهار برابر هیکل من قد داشت یکی دستامو گرفت و اون یکی پاهام و قابله روی شکمم نشست و سینه امو بیرون اورد
توله سگ رو به بدنم نزدیک و نزدیک تر کرد توله سگ که دنبال سینه ی مادرش بود دهنشو روی سینم چسبوند
معصومه کنارم نشست و از در اوردن صدای جیغم دستشو روی دهنم چسبوند
هیچ راه فراری از دست این قوم نداشتم
توله تند تند شروع به مکیدن سینم کرد
احساس میکردم نفسم از درد داره قطع میشه
از دست و پا و کلنجار مقاومت نکردم و به درد سینم فکر کردم
بعد از چند دقیقه قابله توله رو از روی سینم برداشت و صدای صلوات تو اتاق پیچید
بی بی ،با آب و صابون خونی که از نوک سینم بیرون زده بود را شست و دونه دونه از بچه هارو زیر سینم خوابوند
من هنوز از ترسی که بهم وارد شده بود میلرزیدم
شب بعد از پایان جشن ،برای اسم گذاری وراث شیخ داخل اتاق شد ،
اینقدر از دستش دلخور شده بودم حتی دوست نداشتم بهش نگاه کنم
کنارم نشست و گفت احلام اسم پسرام رو انتخاب کردم
اسم یکیشون هوشنگ و اون یکی هاشم گذاشتم
بی بی با خوشحالی گفت اره خیلی هم اسم برازنده ایی انتخاب کردی
عفیه عفیه شیخ ( افرین افرین شیخ)
مگه میشه شیخ اسم بدی انتخاب کنه
از دستم بیشگونی گرفت و اروم گفت احلام زود دست شیخ را بوس کن
چپ چپ به بی بی نگاه کردم و مجبورانانه دست شیخ را گرفتم و بعد از بوسیدن به پیشونیم چسبوندم


از فردا مسئولیتم بیشتر و بیشتر شد و کمتر میتونستم به خودم برسم
دخترام دیگه میتونستن راه برن و هر از گاهی که من حواسم نبود فرزانه دخترامو کتک میزد و خودشو خالی میکرد
صبح بعد از نون پختم و شیر گاو هارو دوشیدم و صبحونه رو اماده کردم و به اتاقم برگشتم هوشنگ بیدار بود
کنارش خوابیدم و سینمو داخل دهنش گذاشتم و ناخوداگاه چشمم گرم شد و به خواب رفتم
با صدای تکبیر الله و اکبر شیخ و جیغ معصومه از خواب شیرینم پریدم
دخترام تو اتاق نبودن
هوشنگ هنوز تو بغلم خواب بود از بغلم اروم روی بالشت خوابوندم شیله امو (شال عربی ) رو سرم جابه جا کردم و با عجله از اتاق بیرون رفتم
از دیدن صحنه ایی که جگر گوشم گوشتی رو تنش نمونده بود در جا خشکم زد
شیخ به طرفم حمله کرد و منو زیر مشت و لگدش گرفت
درد کتک در برابر درد قلبم چیزی نبود
با صدای بلند داد میزد و میگفت تو کدوم گوری بودی دخترمو به این روز انداختی
از زیر مشت و لگدش با چهار دست و پا بیرون اومدم و به طرف دختر کوچلوم که تازه داشت زبون باز میکرد رفتم و کنارش نشستم
دستام میلرزید ،!
با صدای آرومی گفتم یسرااااا یمااا (یسرا ننه ) یسرا کی با تو این کارو کرد ؟
دخترم چشاشو بسته بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد
بغلش کردم و روی پام گذاشتم و دستمو به سرم چسبوندم و از ته دلم جیغ کشیدم که حتی عرش را به لرزه انداخت
دختر قشنگمم توی اتیشی که صبح درست کرده بودم افتاده بود و هیچ کس تو حیاط نبود تا نجاتش بده


هیچ فکرم به اونجا نمیرسید که به شیخ بگم اتیش تا وقتی دخترام تا اون موقع که خواب بودن باید خاموش شده باشه
به صورت سوخته ی یسرا نگاه کردم و آروم گفتم یما یسرا (ننه یسرا )چشای قشنگتو برام باز کن
ننه من دل خوشیم به شماهاس ،!
یسرا با ناله چشای قشنگشو باز کرد با خوشحالی گفتم طاقت بیار تا قابله بیاد
اشکام روی صورتش ریخته شدن ولی یسرا چند بار صدایی از حلقش بیرون اومد و دیگه بر نگشت
دختر قشنگم حتی فرصت نشد چشای زیباشو برای این دنیای لعنتی رو ببنده
معصومه پشت سر هم جیغ کشید
دستای لرزونم براش تکون دادم و گفتم هیس ! هیسسسس !!!!!
جیغ نزن ،! یسرا خوابید با صدای جیغت بچم میترسه
قلبم از درد داشت اتیش میگرفت لبام خشک شده بودن ،!
بدنم توی گرمای شرجی طاقت فرسا سرد شده بود و توی خودم میلرزیدم
با جمع شدن اهالی ده ملا ،دورم حلقه کشیدن و هر که یه گوشه به حال دخترم تاسف میخورد ،!
شیخ با لگد به کمرم گفت بچه رو تو کشتی زنیکه !!!!!!
دستمو به سینم چسبوندم و با مظلومیت گفتم نه ،نه من نکشتم ، من نکشتم
خدا از من نگذره اگه با بچم اینکارو کرده باشم ،!
شیخ این حرفو نزن اینا بچه های منن
مثل مار دور خودم میپیچیدم وهمش دعا میکردم خواب باشم ،!
یکی از همسایه ها یسرای مظلومم را به زور از بغلم گرفت و منو از وجود دخترم محروم کرد
احساس میکردم دونه دونه استخون های بدنم خورد میشدن ،از درد فقدان بچم ،!
کل بدنم به احزان نشست
دخترم هیچ چی از خوشی های دنیا ندید و تو اتیش این دنیا جزغاله شد
بعد از ظهر دخترم به خاک سپرده شد و منو با غم درد اولاد تنها گذاشت
شبانه روز کارم شده بود گریه و زاری واز اون طرف توهین هایی که شیخ منو مسئول مرگ جگر گوشم میدونست
تو سن کم موهای لخت بلندم رنگ دانه های سفید تو خودشون ظاهر شد و بیشتر از قبل مراقب بچه هام میشدم تا اینکه یک روز معصومه با بچه ها خونه ی ننه اسماعیل رفته بود


یه گوشه تو حیاط روبروی تشت مسی در حال شست وشوی لباس های بچه ها بودم
فرزانه با پا به تشت لگد زود و اب و کف توی صورتم پخش شد
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چت شده ؟
برای چی اینجوری به تشت لگد زدی ؟
روبروم نشست و قهقه ایی کرد و گفت حال منو درک کردی ؟.
لبامو جمع کردم و گفت حال چه چیزتو ؟
گفت داغ یسرا رو دیدی ؟
منتظر باش تا داغ بعدی هارو هم ببینی
تند تند نفس کشیدم و گفتم فرزانه تو با دخترم .
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم گفت اره من اونروز دخترتو تو اتیش هول دادم
میخواستم بهت بفهمونم که داغ اولاد چقدر سخته
دست و پاهام از شنیدن این حرف سست شدن
بلند شدم و نتونستم روی پاهام مقاومت کنم با صورت روی تشتی که پراز لباس بود افتادم
چشامو محکم روی هم بستم تا صداش تو گوشم تکرار میشد
جشامو با عصبانیت باز کردم و به سرعت از جایم بلند شدم و به طرف فرزانه حمله کردم
موهاشو تو دستم گرفتم و گفتم حیووووووون !
تو دخترمو سوزوندی ؟
اخه چطور دلت اومد با بچه ی طفل معصومم اینکارو بکنی
موهاشو با حرص از دستم بیرون کشید و عقب عقب به طرف دیوار رفت و گفت چون جیگرمو سوزوندی
وقتی وارد این زندگی نکبتی شدی دلمو کباب کردی
دل شیخو بدست اوردی و همه کسش شدی
حتی حرف زدن با تو فرق میکنه
به تو محبت میکنه ولی مارو نمیبینه
ههههه ،احلام حالا کجاشو دیدی
به کباب شدن دخترت نگاه میکردم و دوست داشتم تو این صحنه رو ببینی
از شنیدن این حرف مثل دیونه ها شدم
با جیغ به طرفش حمله کردم


هر چه میزدم داغ دلم اروم نمیشد
هر لحظه کباب شدن یسرا رو جلوی چشمم مجسم میکردم
از دردم که دخترم به دست این ظالم کشته شد مثل دیونه ها شده بودم و همزمان با کتک زدنش ،
با صدای بلند جیغ میکشیدم
چشمم به چوب نخلی ، پراز خارهای ریز ودرشت روی دیوار بود نگاه کردم و همچنان که نفس کم اورده بودم برداشتم و تند تند به کتک زدن این زنی که یه ذره توی دلش رحم نبود کردم
صدای کوبیدن در منو از کتک زدن هم منع نمیکرد
اینقدر ازش حرص داشتم که تو بی هوش شدنش هم دلم براش نمیسوخت
یکی منو از پشت محکم گرفت و با صدای شیخ که میگفت احلااااام ؟
احلام داری چه غلطی میکنی ؟
انگار صدسال بزرگتر شده بودم دیگه اشکم نمی اومد
با عصبانیت گفتم میخوام این زن سنگ دلو بکشم
شیخ محکم تو صورتم سیلی زد و گفت تو بعد از اینکه هاشم و هوشنگ را زاییدی دیونه شدی
گفتم من دیونه شدم ؟
شیخ این زن دخترمو تو اتیش انداخته ؟
خودش پرپر شدن یسرارو نگاه میکرده
شیخ گفت ،: احلام چی داری میگی ؟
میفهمی داری چی میگی ؟
نه نه تو عقلت کامل از دست رفته
گفتم شیخ به مرگ چهارتا بچه هام خودش بهم گفت
من داشتم لباس میشستم
خودش بهم گفت
خودش گفت که دخترمو زنده زنده کباب کرده
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت ،:احلام چی میگی
داری میگی فرزانه یسرا رو سوزونده ؟
محکم مشتی به سینم زدم و گفتم :هاااا همین فرزانه حروم لقمه با بچه ی صغیرم اینکارو کرده
شیخ با دستای لرزونش فرزانه ی نیمه بی هوش را از گیس های بلندش بلند کرد و گفت فرزانه تو چه غلطی کردی ؟
تو با یسرا چه مشکلی داشتی ؟
اون حتی درست زبون باز نکرده
اخه داخل سینه ات به جای قلب سنگه ؟
فرزانه با لبای خونی لباشو تکون داد و گفت فرزانه باید تاوان پس بده
برای اولین بار پیش شیخ جرات به خرج دادم و با پا به صورتش لگد زدم و گفتم تاوان کدوم اشتباهمو باید پس بدم
من هم مثل تو قربانی این زندگی شدم


اخه تو با من مشکل داشتی
بچه هارو چرا قربانی میکنی؟
تو هر مشکلی که با من داری منو بکش نه بچه های زبون بسته ام،!
خنده ایی کرد و گفت هههههه
همین جوری که دلمو شکوندی جگرتو به اتیش میکشم ،!
هر چند وقت یه بار باید داغ عزیزتو ببینی
دلتو به پسرات خوش نکن
من چیزی برای از دست دادن ندارم ولی کاری میکنم اسم من برات کابوس بشه
شیخ مثل مجسمه از شنیدن حرف های فرزانه هنگ کرده بود
با صدای بلند گفتم عبووووود
میشنوی داره چی میگه ؟؟؟؟
میخواد پسراتو مثل یسرا بکشه
ولی قبل از این بچه هامو بکشه من جونشو میگیرم
شیخ انگار از خواب بیدار شد و با جیغی که شبیه عربده گفت
خفه شیییید
احلام یه دقیقه لال بمون تا تکلیفمو با این زن روشن کنم،!
دشداشه ،اشو (لباس محلی مردان اعراب) دور کمرش بست و چفیه اشو (روسری مردای عرب ) را از روی سرش برداشت
دورو برشو نگاه کرد و با عصبانیت گفت احلام چاقو بزرگه رو برام بیار
من نگاهی به شیخ کردم و گفتم شیخ دستای خودتو با خون این زن کثیف نکن
بزار یکی دیگه دستاشو با خون این زن کثیف کنه
با صدای بلند داد زد و گفت احلااااام کاری که میگم رو انجام بده
نمیخواد به من امرو نهی یاد بدی
تا سر خودت هم نبردیم برو اون چاقو رو زودتر بهم برسون
من با ترس از پیش شیخ به اتاقک که به اصطلاح اشپزخونه رفتم و چاقوی تیز بلند دسته مشکی رو از صندوق ظرفا بیرون اوردم و به دست شیخ دادم


شیخ دست و پای فرزانه را با طناب بست و شبیه گوسفند دنبال خودش کشید ، به درخت نخل بست!
با حرص راه می رفت و من به قدم های تندش نگاه میکردم
طرف موگد (جایی که اتیش برای غذا درست کرده بودن) رفت و چوب نخل را با یه ضرب با پا می شکوند و با عصبانیت تو موگد پرت میکرد
بدون اینکه به من دستوری بده خودش کارهارو انجام میداد ،!
قوطی را داخل پیت نفت کرد و سر یه چشم برهم زدن پراز نفت بیرون اورد و روی هیزوم ها ریخت
با اشاره گفت زود کبریت برام بیار
من با تعجب از اینکه نمیدونم تو سر شیخ چی میگذره مسیرم را به طرف اتاقم کشیدم و از کنار فانوس روی تافچه ی اتاق کبریتو برداشتم و مسیر اولم پیش شیخ برگشتم و به شیخ دادم
شیخ روبروی هیزوم نشست و به فکر فرو رفت
فرزانه هیچ اعتراضی در مقابل کارهایی که قراره در انتظارش نشسته نمیکرد
شیخ کبریتو روشن کرد و به طرف هیزوم پرتاپ کرد
شعله های اتیش همراه با خشم شیخ فوران شد
به شعله های بلند اتیش نگاهی کرد و با سرعت به طرف فرزانه رفت و با چفیه اش (روسری مردای عرب) دهنشو بست و دنبال خودش به طرف اتیش برد
من همچنان نظاره گر شیخ و کاری که قراره با فرزانه کنه بودم
دستای فرزانه رو باز کرد و با چاقو دستاشو زخمی کرد و فرزانه از درد بدون اینکه جیغی یا صدایی با دهن بسته از خودش در بیاره دور خودش میچرخید
شیخ با عصبانیت گفت با این دستات دخترمو تو اتیش انداختی ؟
اخه چطور دلت اومد ؟هاااااااا
دستای خونی فرزانه رو به طرف اتیش گرفت
معصومه و بچه ها با جیغ خودشونو به ما رسوندن


معصومه از هیچ جا و از هیچ چی بی خبر خودشو روی فرزانه انداخت و با توسل به شیخ گفت: شیخ داری با این بنده خدا چکار میکنی؟☆
بچه هام از دیدن این صحنه ها وحشت و رعب بینشون افتاد صدای جیغشون صدا تو صدا تو حیاط پیچید
به طرف بچه ها رفتم و سعی میکردم ارومشون کنم
دستشون گرفتم که به اتاق ببرم تا چیزی از این صحنه های مخوف نبینن و نشنون و کمتر بترسن
ولی دخترای فرزانه سماجت به خرج دادن و با حرص دستشون را از دستم بیرون کشیدین
بچه هارو داخل اتاق بردم وبرای سرگرم کردنشون ، چنتا قابلمه و قاشق ،و کفگیر دادم تا خودشون رو سرگرم کنن
زود از اتاق به محل قصاص فرزانه برگشتم
معصومه پاهای شیخ را محکم گرفته و التماس میکرد که ازشکنجه کردن فرزانه بگذره ولی شیخ چنان خشمی تو صورتش نشسته بود که کسی نمیتونست مانع کارش بشه
شیخ پاشو برداشت و به سینه ی معصومه لگد زد و به چند قدمی به عقب پرتش کرد
به سمت معصومه دوییدم وهچنان که سینه اشو میمالیدم گفتم ابجی داری از کی حمایت میکنی ؟
بزار این کارایی که شیخ با فرزانه میکنه کمتر جذایی در حق این حیون میکنه ،تورو ازش دفاع نکن
از اون کسی که دخترمو زنده زنده تو اتیش انداخت و سوزوند دفاع نکن
معصومه خودشو جمع و جور کرد و گفت یعنی چی ؟
گفتم اره اره همین زن ،همین فرزانه از کاری که با طفل معصومم کرده بود و خودش شاهد کباب شدنش بود اعتراف کرد
گفت یعنی چکار کرده ؟
گفتم یعنی که ،!یسرارو تو اتیش انداخته بود
معصومه از شنیدن حرفم سکوت کرد و بعد از مکثی گفت خدا خودت به این زن نادان رحم کن
صدای جیغ خفه ی فرزانه مارو ازهمصبحتی با معصومه بیرون کشید
شیخ با چاقو که با اتیش قرمز شده بود جای جای بدن فرزانه رو سوزوند و دختراش شاهد شکنجه ی مادرشون یه گوشه انگشت به دهن و در حال جوییدن ناخن هاشون بودن


حتی گریه هم نمیکردن
ودر اخر شیخ سر فرزانه روبه طرف اتیش برد و گفت فکر نکن به همین سادگی میمیری
نه فرزانه، اینقدر ،اینقدددررر باید زجرت بدم تا خودت جونتو بگیری
سرشو نزدیک و نزدیکتر به اتیش رسوند و صورتش را تو اتیش گذاشت
دوییدم سمت دخترای فرزانه و بغلشون کردم تا اتیش زدن مادرشون را نبینن
معصومه خودشو روی شیخ پرت کرد و فرزانه رو به زور از دست شیخ گرفت و با التماس گفت تورو به اون شیری که خوردی دیگه ادامه نده
نه به خاطر خودش ،نه اصلا
بلکه به خاطر دختراش بهش رحم کن
دختر بزرگه ی فرزانه باجفت دستشاش به سینم مشت زد و از بغلم بیرون اومد ولی دختر کوچیکه در جا میلرزید و خیس شدنش را نگاه میکرد
دستمو روی سرش کشیدم و گفت بلغیس ،!
آروم باش ،! اروم باش دخترم
نگاه نکن به مادرت
همین مادرت یسرای منو اینجوری تو اتیش انداخت
الان معصومه از مادرت دفاع کرد ولی اون موقع کسی پیش دخترم نبود که از دست مادرت نجاتش بده
حوریه دختر بزرگ فرزانه با حرص گفت حقش بود باید کاظمیه و سلمیه و هاشم و هوشنگ هم میکشت تا از دستتون راحت میشدیم
نگاهش کردم و حرفی برای متقابل به گفتن با این دختر نداشتم و سکوت را بیشتر ترجیح میدادم
فرزانه مثل مار دورخودش از درد میپیچید
صورتش از زیبایی چیزی براش نمونده بود
شیخ یه گوشه نشست و نفس نفس با حرص به فرزانه نگاه میکرد
سرش را به طرفم چرخوند و گفت احلام ؟
دوییدم سمتش وقتی بهش رسیدم گفت نعم ( بله ) شیخ ،!!
نفسی گرفت و گفت زود قلیون برام بچاق !
با چشم گفتنم زود سمت قلیون رفتم و سر چند دقیقه قلیون را مقابل شیخ گذاشتم



و زود از دبه با کاسه ی رویی اب برداشتم و به طرف شیخ گرفتم و گفتم بخور ،بخور
خدایی نکرده یه چیزیت میشه،بعد من با این همه بچه ی صغیر چه خاکی تو سرم بریزم
ابو یه جرعه بالا سر کشید و با دستش که هنوز میلرزید ریشاشو از ابی که نصفش روی ریش و دشداشه اش ریخته شده پاک کرد و با صدایی پراز عصبانیت گفت احلام دیدی اخر زمونه زنم چه جوری جلوی من اعتراف کرد
کلوخی از کنار دیوار برداشتم و روبروی شیخ نشستم
و با شیله ام (شال عربی )عرقی که رو صورتم بود را پاک کردم و گفتم این اعترافش جیگرمو سوزوند شیخ
شیخ سرشو تکون داد و گفت معصومه دست به اون زن کثیف نزنه و زود بره اقای کثیفش صدا بزنه تا با دستام خونش را روی زمین نریختم
بلند شدم و کنار اتاق فرزانه ایستادم و به ناله هایی که فرزانه میکرد گوش دادم
ناله هاش هیچ دلمو خنک نمیکرد
چشامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم و تو هوا پرت کردم
با صدای بلند گفتم ابجی معصوم زود بیا بیرون شیخ کارت داره
پشت در ایستادم تا معصومه بیاد و حرفی که شیخ بهم دستور داده به گوش معصومه برسونم
معصومه با صورت رنگ پریده از اتاق بیرون اومد و گفت شیخ چی میخواد
میزاشت صورت این بی پدرو یه خاکی تو سرم میریختم
نمیزاره هم قابله رو صدا بزنم
احلام اگه ببینی چطور شده صورت و بدنش ادم ظالم هم دلش براش کباب میشه
تند تند حرف میزد حتی نمیزاشت حرفمو بزنم
دادزدم و گفتم جهنممممم که سوخته
اونموقعه ایی که دخترمو کباب میکرد دلش نسوخت حالا اومدی از دل رحومی با من حرف میزنی
معصومه سرفه ایی کرد و گفت هااا راست میگی ولی احلام چه کنم که من اینجوریم


میدونی که من دلم برای دوست و دشمن میسوزه
احلام تورو به اون خاک خشک نشده ی یسرا از فرزانه بگذر ونذار شیخ اونو بکشه اون دیگه امروز تاوانشو پس داد
از حرص لبمو با دندونم گاز گرفتم و گفتم شیخ کارت داره ابجی....☆
تا تو پیش شیخ بری من یه سری به بچه هام بزنم
داخل اتاق شدم کاظمیه گوشه ایی خوابش برده بود
از دیدن بچه هام که جای یکیشون خالی بود بغضم ترکید
بالشتو بغل کردم و به دهنم چسبوندم و بدون اینکه صدامو بیرون بندازم گریه کردم
اینقدر گریه کردم که چشام تار میدیدن
بچه هارو با نون و چایی سیر کردم و دونه دونه روی بالشت خوابوندم و بینشون دراز کشیدم
با صدای تق و تق در حیاط اروم سرمو از روی بالشت بلند کردم و از اتاق بیرون اومدم و به سرعت خودمو به در رسوندم
باباز شدن در ،پدر فرزانه عصا به بدست به همراه معصومه داخل حیاط شدن
بدون اینکه سلامی بین ما رد و بدل بشه گفتم شیخ تو اتاق منتظرتونه
هر سه نفر داخل اتاق شدیم و شیخ با دیدن پدر فرزانه خشمش دوباره فوران کرد و گفت زایر مسعود (قدیما به کسی که زیارت می رفت به زبان محلی زایر میگفتن )
دست دخترتو بگیر و خودت تو خونت بکشش
پدر پیر فرزانه گفت چی شده شیخ ؟
مگه فرزانه چکار کرده ؟
شیخ همه ی ماجرا رو با صدای بلند برای زایر مسعود تعریف کرد
پدر فرزانه سرش پایین و به حرفای شیخ گوش میداد و هر از گاهی با دستش عرق شرمی که روی پیشونیش نشسته را پاک میکرد
بعد از اتمام حرفای شیخ گفت هر چه شما دستور میدی همون رو انجام میدم
میگی همین الان سرش را گوش تا گوش ببرم به اون زیارتی که رفتم سرشو میبرم و میزارم جلوی سگا خورده بشه
شیخ گفت هر کاری میخوای کنی زودتر بکن ولی قبلش دخترتربیت نشده اتو از اینجا ببر


زایر مسعود اشکی که توی چشاش جمع شده بود را با گوشه ی دشداشه اش پاک کرد و مثل شکست خورده ها رو به من کرد و گفت میدونم فرزانه اشتباه کرده و نمیزارم این سر افکندگی تا فردا بمونه
ولی قبلش اشتباه فرزانه بمال بصورتم و هر چه دلت خواست به من بگو چون من درست بزرگش نکردم
درست ادب نشده همون خوبه که فقط دختر بدنیا بیاد سرشو ببریم تا اینجور فاجعه ببار نیاد
شیخ گفت حالا نمیخواد واسم فلسفه ببافی دست دخترتو بگیر و از اینجا گم شید بیرون بیشتر از این نمیتونم تحملتون کنم .
زایر مسعود به کمک عصا سرپا شد و اروم اروم از اتاق بیرون رفت و پشت سرش شیخ داد زد فقط دخترتو بردار
زایر مسعود سرشو به طرف شیخ کج کرد و با سرگفت چشم شیخ هر چه تو دستور بدی
صدای گریه ی دخترای فرزانه پشت سر مادرشون دل هر شنونده ایی را به درد می اورد
دلم برای دخترای فرزانه سوخت
برگشتم به طرف شیخ و دستشو گرفتم و تند تند بوسیدم و روی پیشونیم چسبوندم و گفتم شیخ به خاطر این اولادش ببخشش ،!
تا پیش خدا جزاشو بگیره
شیخ با حرص دستشو از روی صورتم برداشت و گفت زن گم شو پیش بچه هات و نمیخواد به من بگی چی درسته چی غلط
همه ی شما زنا ناقص العقل هستین ما مردا یکم بهتون رو بدیم این عاقبتش میشه
باید شب و روز چوب بالای سرتون باشه تا پاتون از گلیمتون دراز تر نکنید
دخترای فرزانه پشت سر مادرشون خودشون را توی خاک می غلطیدن
یه گوشه نشستم و زانوهامو تو بغلم گرفتم و به حالشون زار و زار گریه کردم


فرزانه با چک و لگد زایر مسعوداز خونه بیرون رفتن
و دخترهاشو با یه دنیا بی کسی رها شدن
شیخ محکم درو پشت سرشون بست و با چرخیدنش چشمش به من افتاد
چپ چپ نگاهم کرد و گفت احلام زود اینجا بیا !!!
بلند شدم و پشتمو از خاک تکون دادم و با قدم های سست خودمو بهش رسوندم و گفتم نعم (بله ) شیخ ؟
نفس هاش به زور بیرون می اومدن گفت : از این روز و از این ساعت حوریه و بلقیس براشون مادری میکنی ،
حقی نداری مثل فرزانه به خاطر مادرشون ازشون انتقام بگیری نبینم بهشون ظلم کنی احلام
زود گفتم چشم شیخ هر چه تو بگی
باجفت دستام محکم روی چشام زدم و گفتم حوریه و بلقیس روی تخم چشام میزارم و هیچ فرقی با سلمیه و یسرا ندارن
ولی شیخ اینا به مادر احتیاج دارن
فرزانه هر چقدر میخواد بد ذات باشه باز هم مادر این دخترا میمونه
شیخ داد زد و گفت خفه شووو احلام
لازم نگرده به من چیزی یاد بدی
همین کاری که گفتم رو انجام بده
حرفمو با سکوت کوتاه کردم
شیخ چند قدم بیشتر راه نرفت و با صورت روی زمین افتاد ،!
دوییدم سمتش و دستمو از زیر سرش رد کردم و به نفس های تندش گوش میدادم
صورتش مثل گچ سفید شده بود
با صدای بلند داد زدم ابجییییی !!! ابجی معصومه ؟؟؟
ابجی بیا حال عبود خوب نیست ،!
معصومه زود از اتاق ،!هاشم تو بغلش گرفته و از اتاق بیرون اومد و با دیدن دراز به دراز شیخ بدون دمپایی به طرفمون با عجله اومد
هاشمو کنار شیخ گذاشت و مات و مبهوت به صورت شیخ که نفس هاش با صدای خرناس بیرون می اومد نگاه میکرد
با جیغ تو صورت شیخ زدم و گفت عبود ؟
عبووود چشاتو باز کن ؟
معصومه داد زد بلقیس؟ آب بیار دختررررر
خرناس های شیخ کند و کندتر میشدن
سرمو نزدیک صورتش کردم و با صدای ارومی گفتم عبود ؟
تو نباید چیزیت بشه
دوبار نفس بلندی کشید و دیگه نفساش برنگشت ،!
گفتم نه نه نه چشاتو باز کن شیخ
نفس بکش ،معصومه با صدای بلند جیغ کشید و موهاشو میکشید

قلبم از اینده ایی تلخ،نه چندان دور تند تند میزد
شونه ی شیخ را محکم فشار گرفتم و پشت سر هم تکونش دادم و با صدای بلند جیغ زدم و گفتم عبود تو رو خدا زنده بمون ، بعد تو من آواره میشم
بعد تو من ذلیل میشم تورو خدا چشاتو باز کن
بعد از خدا تو پناه من شدی
تو پدر، مادر ، خواهر ، برادرم بودی پس منو با این بچه های بی زبون تنها نزار
صدامو بلند تر کردم و گفتم خدا لعنتت کنه فرزانه که شیخ را از ما گرفتی
از صدای جیغ متداوم من و معصومه همسایه ها پشت در ایستادن و منتظر خبر جیغ کشیدنمون را میخواستن بفهمن
حورا و بلقیس با ترس و گریه درو باز کردن و تو ی محله داد زدن و با صدای بلند هوار کشیدن و گفتن احلام پدرمونو کشت
احلام بابامون از ما گرفت .
حیاط پراز جمعیت دورتا دورمون حلقه زدن و هر کدوم برای فقدان بزرگ خاندان گریه میکردن و برای شیخ عشیره تاسف میخوردن
مردای محله شیخ را به مرده شور خونه ایی که نزدیک شط (رودخونه) برای غسل و کفن برده شد
من و معصومه برای بخت کریح که قرار بود در آینده ی نه چندان دور ،غم گریه کردیم
بعد از ظهر شیخ بین چندین عشیره و جمعیت و پایکوبی و تیراندازی تشیع شد
من موندم ومعصومه و شش بچه
فردا و پس فردا و فرداهای دیگر رسید و یک روز بعد از ظهر تو حیاط به بازی بچه ها نگاه میکردم و معصومه با قلیون به نوک زدن خروس و مرغا نگاه میکرد و هر از گاهی نی قلیون را به طرفم تعارف میکرد و من بعد چند کام قلیون پاس کاری میکردم ،دیگه من هم قاطی قلیون کشا شده بودم و بدون اینکه سرفه ایی کنم تا اخر به کشیدن پابه پای معصومه مینشستم
با صدای در دمپایی ابر را پام کردم و همچنان که به طرف در راه میرفتم پشتم را میتکوندم



معصومه صدام زد و گفت احلام من درو باز میکنم،
کنار دیوار ایستادم و به در که این موقع روز که به غیر از ننه اسماعیل و بعضی وقتا بی بی کس دیگه ایی به دیدنمون نمی اومد ،چشم دوختم
معصومه شیله اش (شال عربی)روی صورتش انداخت و درو آروم باز کرد
از دیدن زایرمسعود به همراه فرزانه چشام از تعجب باز شد
بلقیس و حوریه بدو بدو با خوشحالی به استقبالشون رفتن
معصومه با تعجب گفت اینجا چکار میکنید؟
زایر مسعود گفت دخترم به خونه اش برگشته ،!
اگه شما زنای شیخ هستین فرزانه هم زن شیخ بود
فرزانه شیله (شال عربی )از روی صورتش برداشت ،از قیافش خوفناکش به جونم افتاد
شونه اشو تکون داد و گفت خدا همیشه هوامو داشته و داره
خدا حقو به من داد که شیخ همون روز به درک و اسفل السافلین رفت ،!
معصومه گفت فرزانه پشت سر مرده و این هم شیخ عشیره درست حرف برن
یکبار دیگه اینجوری راجب شیخ حرف بزنی با پام سرتو خورد میکنم
فرزانه شونه هاشو صاف کرد و گفت :
اگه حرف نزنم چه اتفاقی قراره بیافته
لا عینی (نه چشام )اینجا خونه امه و هر چه دلم میخواد حرف میزنم دیگه اون پیری نیست که بخوای منو ازش بترسونی
با سرعت خودمو بهش رسوندم و با جفت دستام به سینه اش ضربه زدم و گفتم این سری میخوای از کی انتقام بگیری ؟
دیگه شیخ مرد ،!
تموم شد ،!قهقه ایی راه انداخت و گفت انتقام ؟.
نوچ چه انتقامی ،!ولی کاری میکنم که یه روز خوش نبینی
کاری میکنم لحظه لحظه از سایت بترسی
چوب برداشتم و گفتم همین الان از اینجا گم میشد یا با همین چوب اینقدر کتکت میزنم که نتونی حرف بزنی
انگشتاشو به پهلوش فشار داد و گفت کی ؟
توووووو ؟
تو میخوای منو کتک بزنی ؟


دستمو بالا بردم و محکم به پاش زدم
پاش خم شد و بدون اینکه نگاهش کنم دومی رو محکم تر زدم
زایر مسعود دستشو به گوشش چسبوند و داد زد یا ایهااااا الناس بیایین که احلام داره دخترمو میکشه
صورت دخترمو سوزوند باز دست از سرش بر نمیداره
مردم بیایین ببینین که احلام داره با دخترم چکار میکنه
معصومه بلند شد و یه چوب دیگه دستش گرفت و فرق سر کچل زایر مسعود زد و گفت
یعنی تو زیارت امام رضا رفتی
امام رضا بزنه تو سرکچلت و این دختر عفریته ات که از خباصت با هم فرقی ندارین
مردم دورمون جمع شدن و چوب را از دست من و معصومه گرفتن و حق را به فرزانه دادن
ملا بدر یکی از بزرگان ده ملا به همراه چند نفر واسطه شد و رو به من و معصومه کرد و گفت شما حقی نداشتین زن شیخ را از خونه بیرون کنید
حالا درسته وارثای اصلی پسرای احلامه ولی تا چند سال دیگه تا وراث بزرگ بشن فرزانه میتونه اینجا بمونه
گفتم ملا ؟
من از این زن میترسم ،ملابدر با تعجب گفت تو میزنی و میسوزونی بعد برای مظلومیت میگی میترسم ؟
گفتم ملا بدر این زن حیله گره ؟
به جون هاشم و هوشنگم که من صورتش را سوزوندم
اون روزی که شیخ به خاطر اعترافش سکته کرد و باعث بانی مردن شیخ عبود این زن بوده حتی پدرش میدونه
ملا بدر رو به زایر مسعود کرد و گفت احلام راست میگه ؟
اگه احلام راست میگه و تو به دروغ میخوای پشت دخترتو بگیری مطمعن باش از طرف ده تاوان باید پس بدی

برای مشاهده ادامه داستان بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده سایر قسمت ها

برای مشاهده و انتخاب سایر داستان ها بر روی لینک زیر کلیک نمایید

 

مشاهده لیست همه داستان ها

تیم تولید محتوا
برچسب ها : ahlam
تاریخ انتشار :
سوالی دارید؟

این مطلب چقدر براتون مفید بود؟

از ۱ تا ۵ امتیاز بدید.

  • مقاله فعلا 1.50/5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

 میانگین رتبه : 1.5   از  5 (2 رای ثبت شده)

جهت دریافت جدیدترین داستان هااپلیکیشن اینفو را بر روی گوشی موبایل و تبلت خود نصب نمایید

آخرین مطالب ارسالی)
آخرین مطالب ارسالی

نوشتن نظر


 
 
 من را بیاد بیاور

آخرین حرف کلمه ekpvg چیست?